Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 02
طبیعت انسان مورد آزمایش قرار میگیرد
ساعت از شیش صبح گذشته. از بلندگوها صداهای ناخوشایند شنیده میشه که قطعاً برای بیرون کشیدن ما از تخت پخش میشن. اتاق هنوز تاریکه و به سختی میشه نور خورشید رو از طرف دیگهی پردهی نازک دید.
«لعنت بهش… خفهش کنید.»
اینا اولین کلمات ایشیزاکی در شروع صبح بودن.
دانشآموزهایی هم وجود داشت که با شنیدن صدای ثلیق پشت بلندگو اجازهی بلند شدن از تخت رو به خودشون نمیدادن. اما کمی بعد از سر بیچارگی آروم آروم بلند شدن و عینک به چشم و خوابآلود گوشهی تخت نشستن.
«احتمالا امروز قراره با برنامهی هفتگی و کارهایی که باید انجام بدیم روبهرو بشیم، اینطور نیست؟»
صدای هاشیموتو بود، درحالی که از بالای تخت آه میکشید و پایین میاومد بود.
«تنها چیزی که الان اهمیت داره اینه که بلند شیم. حتی اگه یه نفر از ما دیر کنه برای همهمون بد میشه.»
کیسی که پیراهنش رو میپوشید این رو گفت.
تا زمانی که تو یک اتاق و مشترکاً زندگی میکنیم، فرار از مسئولیت مشترک غیرممکنه.
«اوی، کوئجی اینجا نیست!»
«صبحتون بخیر، آقایون. دنبال من میگشتید؟»
کوئنجی با کمی عرق روی پیشانیاش و لبخند دلنشینی جلوی ما ظاهر شد. انگار قبل از ما بیدار شده.
«بهنظر نمیاد از توالت برگشته باشی.»
«فوه فوه. امروز هوا عالی بود و منم تصمیم گرفتم یه جلسه تمرین انفرادی صبحگاهی برگذار کنم.»
«تمرین؟ معلوم نیست امروز چی انتظار ما رو میکشه، بعد تو با تمرین خودت رو خسته کردی؟»
حتی اگه کیسی به اون اخطار بده، اون مردی نیست که گوش کنه. مطمئنم کوچکترین اهمیتی براش نداره. لبخندش کشیدهتر شد و دستی به موهاش کشید.
«چیزی نیست. حتی بعد این تمرین صبحگاهی، ذرهای از استقامت بینظیر من کم نشده. البته، فکر میکنم این موضوع تقصیر شما باشه. یادم نمیاد دیروز هشداری به من داده باشید.»
«ایـ… این بهخاطره که فکر نمیکردم قرار باشه کسی اول صبح برای تمرین از اتاق بزنه بیرون.»
«اشتباه دوست جوانِ من، اشتباه! بهخاطر دارم در سفر دریایی هماتاق بودیم. باید حداقل کمی از این موضوع یادت مونده باشه که من از دسته مردانی هستم، که از تمرین صبحگاهی غافل نمیشن، اینطور نیست؟»
مطمئناً غیرممکنه هیچین چیزی یادش مونده باشه.
«انقد خودت رو گنده نکن کوئنجی.»
ایشیزاکی با زدن این حرف قصد نداشت از کیسی یا دیگران محاظت کنه. از زمان انتخاب رهبر گروه تا الان، کوئنجی دائماً سرخود عمل میکرد. تعجب برانگیز نیست گروه نسبت بهش اعتراض داشته باشه. از قبل هم کوئنجی یه عنصر مخرب محسوب میشد. گذشته از اینها وقت زیادی برامون نمونده. تنها چیزی که نمیخوام اتفاق بیفته دیر رسیدن تو روز اول اردوئه. معمولاً این هیراتا بود گروه رو یکپارچه میکرد و مدیریت رو به عهده میگرفت، نبود یه رهبر مقتدر تو این گروه به وضوح حس میشه.
«همینجا، جلوی همه قول بده که همکاری میکنی.»
«منظورت از قول همکاری چیه؟ داری میگی که همهی شما نسبت به این گروه توخالی و موقت احساس وفاداری میکنید؟ باورش سخته.» – «نمیخوام همکاری کنم.»
ایشیزاکی به اطراف نگاه کرد. دلیل اصلی نگاههاش منم و نه چیز دیگهای. در آخر ناخواسته نگاهش روی من قفل شد.
«بـ… خاطر کلاس اِی. این دلیل برای همکاری کافی نیست؟»
هاشیموتو از بغل من پایین اومد و زیر نگاه ایشیزاکی قرار گرفت.
«تچ. این فقط درمورد کلاس اِی نیست. درمورد همهی اونهاست.»
نقهای زدنهای ایشیزاکی باعث شد همه دور هم جمع بشیم. دوباره به سمت کوئنجی برگشت.
«تو هم مثل موقرمز-کون[1] مسیر اشتباهی رو پیش گرفتی. تماشا کردن بیعقلی شما خوشاینده، به هرحال برای اینکه مستقیماً بخوام آدمت کنم زیادی پیر شدم. بهنظرت بهتر نیست خودت رو تکون بدی و به سمت محل مونتاژ حرکت کنیم؟ قبل اینکه بیعقلی تو کار دستمون بده؟»
انگار کوئنجی بهتر از بقیه متوجه شرایط شده اما با توجه به وضع حاکم، ادامه صحبت با اون مثل بنزین ریختن روی آتیش بود.
«درسته، همین الان هم ممکنه کمی دیر شده باشه.»
اما فقط کافی بود ایشیزاکی به چهرهی بیخیال و خودپسند کوئنجی نگاه کنه تا کنترل خودش رو از دست بده.
«با چه حرومزادهای دارم بحث میکنم.»
ایشیزاکی فریاد زد. و بعد کیسی به ساعت نگاه انداخت و وحشت زده متوجه شد که کوئنجی درست میگه.
«کمتر از پنج دقیقه وقت داریم. لطفاً دعوا رو بذارید برای بعد.»
«به من ربطی نداره. اگه دیر برسیم همهش تقصیر این مرتیکهست.»
محدودیت زمانی هم به مشکلات اضافه شد. مشکلات که بیشتر میشد ایشزاکی هم کنترل خودش رو بیشتر از دست میداد.
کیسی هم متوجه همهی اینها بود با اینحال ترجیح میداد تمرکزش رو روی وضعیت پیشرو بذاره و رسیدگی به جنگ این دو نفر رو به بعداً موکول کنه.
«شما آدمهای سطحینگری هستین. به همین خاطر به کلاس دی سقوط کردین.»
نظری که توسط یاهیکو رها شد و آتیش مشاجره رو زیادتر کرد. درمورد دانشآموزهای کلاس بی، ساکت از گوشه ماجرا رو زیر نظر داشتن و منتظر بودن این وضعیت از تموم شه.
«چقدر بدبخت. نمیدونم با این گروه میتونیم موفق بشیم یا نه.»
هاشیموتو کنار من آهی کشید و از وضعیت ناراحت بود.
«خب، انگار اینجوری نمیشه کاری از پیش برد.»
هاشیموتو این رو گفت. فکر میکردم قصد داشته باشه کنار من بایسته و نظارهگر ماجرا باشه.
مشتش رو گرد کرد و محکم به تخت چوبی کوبید. همهی دانشآموزهای حاضر در اتاق بهجز کوئنجی از شنیدن صدا جا خوردن.
«بیاید آروم باشیم. من نمیگم بیخیال دعوا بشید. اما درحال حاضر نه مکانش هست و نه وقتش. اگه اثاثیهای اینجا آسیب ببینه ما مجبوریم جواب پس بدیم و مسئولیتش گردن ماست. یا حتی اگه با صورتهای ورم کرده معرض دید مربیها قرار بگیریم قطعاً مورد بازجویی قرار میگیریم. اشتباه میکنم؟»
بعد از مشتی که زد و سکوتی که ایجاد شد، توجه همه روی هاشیموتو بود. ایشیزاکی که فریاد میزد آرومتر بهنظر میاومد و ظاهراً فهمیده بود اینجا جای مناسب برای دعوا نیست.
«هی عینکی-کون، اسمت چیه؟»
«یوکیمورا.»
«درست. حتی یوکیمورا-کون هم اشاره کرد که دعوا رو بذارید برای بعداً. فعلاً خشمتون رو سرکوب کنید و تا به مونتاژ برسیم. اگه بعد از صبحانه کینهی شتریتون همچنان ادامهدار بود، میتونید خودتون برای حلش تصمیم بگیرید. تو یه گروه بودن یعنی همین دیگه؟ درسته؟ گاهاً باید همدیگه رو تحمل کنیم.»
«خوشحال باش کوئنجی. بهنظر میاد میتونی چندبار دیگه موهاتو شونه بزنی.»
«قطعاً خوشحالم و سعی میکنم نهایت دقت رو در شونه کشیدن موهام پیاده کنم.»
گذشته از بحث پیش اومده، از کلاس اِی همین انتظار رو داشتم. نمیدونم هاشیموتو چه رتبهای تو کلاسشون داره، ولی وضعیتی که اینجا داشتیم رو مدیریت کرد.
با دو بمب ساعتی که هر لحظه ممکنه منفجر بشن از اتاق خارج شدیم. به این ترتیب به کلاسی رسیدیم که از تمام سالهای مدرسه (سال اولیها، سال دومیها و سال سومیها) اونجا وجود داشت.
تقریباً چهل نفر. یه کلاس پرجمعیت رو قراره تشکیل بدیم.
سال اولیها با سلام و صبح بخیر جویای حال سنپایهاشون شدن.
کمی بعد معلم وارد کلاس شد.
«من انودرا هستم. سال سومی از کلاس بی. کارمون قراره اینجوری شروع بشه که من بعد از دریافت یه تماس تلفنی شما رو تا محل تعیین شده همراهی میکنم. بعد از اون باید بدونید که قراره به صورت روتین، هر روز ساختموان مدرسه رو تمیز کنید. البته اگه بارون بیاد معافید. امـا اصلاً نگران نباشید! قرار نیست با تمیز کردن مدرسه وقت درستون گرفته بشه. این رو هم فراموش نکنید که در طول اردو به جای معلمهاتون، دبیرهای دیگهای برای تدریس به شما تدارک دیده شده. پس باهاشون خوب باشید و مودبانه رفتار کنید.»
بعد از توضیحاتی که داد، ما رو برای تمیز کردن حرکت داد.
بخش 1:
اتاقی برای ما تدارک دیده شده که خاطراتات نوستالژیای رو برام زنده میکنه. تاتامی[2] کف اتاق کمی بوی علف و تازگی میده. معلم جدیدی که به جمع ما ملحق شده، ما رو تا دوجو همراهی کرد. بهنظر میرسه قراره در کنار دانشآموزهای گروههای دیگه کلاس رو بگذرونیم.
«از امروز اینجا تمرین ذاذن میکنید.»
«آه، این نخستین گردهمایی ذاذن من است.»
پروفسور بیخیال جملهش رو تموم کرد، ولی معلم با شنیدن صدای اون آروم آروم نزدیک شد.
«چـ… چه شده است، قربان؟»
پروفسور درحالی که زیر فشار نگاه معلم و سکوت فضا موذب شده بود متعجب بالا رو نگاه کرد.
«لهجهای که داری… با این لهجه متولد شدی؟ یا به محل تولدت مربوط میشه؟»
«هـ… هیچکدام قربان.»
«یا شاید هم از دورهی مورماچی یا اِدو هستی، درسته؟»
«هان؟ خیر قربان، غریب به یقین نه.»
«که اینطور. بهنظر میاد اشتباه میکنم. پس از این دورهی کوتاه و مفید استفاده کن و لهجهی مسخرهت رو اصلاح کن.»
«اما به چه دلیل؟!»
«تو اولین جلسهی تمرین ذاذن، صحبت با همچین لحن مسخرهای باعث میشه چه فکری دربارهت بکنن؟ متوجه نمیشی؟ طور دیگهای باید توضیح بدم؟!»
حتی من هم نمیدونم چرا پروفسور اینطور صحبت میکنه، بعضی وقتها حس میکنم لهجهش از عمده.
در جامعه یا ادارات مهم و بالا رتبه قطعاً اجازه نخواهد داشت با این لهجه صحبت کنه.
به قوانین یا تعهدات فردی ربطی نداره، بلکه یه موضوع در قلمرو اخلاقی و ادبی قرار داره. البته میشه این ادعا رو داشت که این لهجه مختص به شخصیت یا رفتار خاص شماست، اما نهایتاً راهی برای دور زدن حرفهای مردم یه جامعه نیست.
«خیلی خب. به من گوش بدید. اشتباهات رفتاریای مثل معروف و سرشناش بودن، اثبات خاص بودن خودتون، که باعث آسیب رسوندن و بیتوجهی به دیگران میشه؛ نه فقط جوانان، بلکه سالخوردهها و مردم بیگناه، اشتباهست.»
به پروفسور نگاه کرد.
«مثل رفتاری که ایشون داره.»
مسئول آموزش ذاذن صداش رو محکمتر کرد و رو به همه ادامه داد:
«نمیخوام بگم شخصیت خودتون در مواجهه با جامعه به طور کل دور بندازید حتی بالعکس، شما آزاد هستید که خودتون باشید و آزادانه رفتار کنید. چیزی که قصد دارم به شما بگم اینه که در مواجهه با جامعه نباید احساسات دیگران رو فراموش کنید. اینجا قراره به شما ذاذن رو یاد بدیم که در این طرز فکر تاثیر مستقیم داره. در ذاذن با نگهداشتن کلمات و تصویرسازی اعمال در ذهن، خودتون رو در یک جامعه ادغامسازی میکنید. قراره تلاش کنید و یاد بگیرید مراقب دیگران باشید. در نهایت همه به این میرسید که چه آدمی هستید و چه تواناییهایی دارید.»
در چشمانش متوجه شدید؟ نمایان شد و بعد جلوتر حرکت کرد.
«جُفت کَـ… نه، باید مراقب باشم.»
با شرایطی که ایجاد شد ممکنه برای همیشه لهجهش رو کنار بذاره. با تمرین ذاذنی که انتظارش رو میکشه شاید بتونه درمورد خودش و رفتارش فکر کنه، درمورد اینکه چرا از این لهجه استفاده میکرد. گروهها متفرق شدن و هر کدوم گوشهای نشستن. توضیح ساده و کوتاهی دریافت کردیم: نام این بخش ذاذندو است. دست چپ و راست رو باید در هم حلقه کنیم، طوری که انگار توپی بین دو دستمون قرار داره. در تمام زمانی که داریم باید اینکار رو ادامه بدیم، چه ایستاده چه نشسته. و ما باید حالتی بهنام شاسیو[3] رو حفظ کنیم که هدف از انجامش ثابت نگهداشتن دستها در فاصلهای مساوی از سر و سینه و پایینتنهست. بسته به نوع آموزش هر مدرسه، ممکنه لازم بشه که با یکی از دستها چیز خاصی رو نگهداریم، اما در این مدرسه موارد مشابه به این عمل نداریم.
بعد از این توضیح دیگهای درمورد ذاذن دریافت کردیم. ذاذن، چیزی جز مراقبه نیست. هدف از تمرین ذاذن خالی کردن ذهن نیست، بلکه تصویرسازیه. چیزی بهنام ده گاو نر تو این تمرین وجود داره که بهعنوان روشی شناخته میشه که از طریق اون، تصویر تجسم میشه.
این روش ده تصویر که راه روشنگری ذن است رو به شما نشون میده. از اونجایی که اولین تجربهی من از ذاذنه، نتونستم چیزی ببینم.
«بعد از اینکه به صورت ضربدری نشستید، زانوهاتون رو کمی به بالا متمایل کنید. در امتحانی که پیشرو دارید باید فرم نیلوفر آبی[4] رو به بهترین شکل انجام بدین.»
«واقعاً اینطوره؟ من حتی نمیتونم یکی از پاهام رو ضربدری قرار بدم.»
«لزومی نداره از اول تلاش کنی فرم کامل رو انجام بدی، میتونی با فرم نیمه (ناقص) نیلوفر آبی[5] شروع کنی که لازمهش فقط یک پا به صورت ضربدریه.»
مرد مسئول که فکر میکنم بهترین اسم برای صدا کردنش درحال حاضر راهب باشه، هر دو فرم رو نشونمون داد. مشکلی با اجرای فرم اصلی نداشتم. با توجه چیزی که دارم میبینم، اکثریت قادر به اجرای صحیح فرم اصلی نیلوفر آبی نیستن. استثنائی هم وجود داره که توجهم رو جلب کرد. کوئنجی فرم نیلوفر آبی رو کامل و بدون ایراد در نهایت آرامش اجرا میکرد. لبخند کوچیکی حاکی از اعتماد به نفس گوشهی لبش بود. بهنظر میاومد که وارد حالتی از ذن شده. راهب هم نظارهگر اجرای کوئنجی بود با اینحال قصد نداشت حرفی بزنه یا بهعنوان الگو علنیش کنه.
«اون یارو، انگار تو تمرکز خیلی خوبه. فرم کامل رو انجام داده.»
کسی که این رو زمزمه کرد توکیتو بود. موفق شده بود فرم نیلوفر آبی رو انجام بده.
«بهنظر نمیاد از اینجور تمرینها بدش بیاد. حداقل تو ذاذن کارش درسته.»
«شکی درموردش نیست.»
راهب، فردی سرد و سختگیره، با اینحال کوئنجی با لبخند و بدون ترس و دخیل کردن احساساتش موفق به انجام فرم شد.
همهی آموزشها داده شد و بالاخره همه وارد حالت نیلوفر آبی شدن. بهخاطر زمان زیادی که برای توضیحات صرف شده بود فقط پنج دقیقه به تمرین ذاذن امروز اختصاص داده شد.
بخش 2:
نظافت و ذاذن صبحگاه انجام شد. و الان حدود ساعت هفته و وقت صبحانه شده. اما برخلاف شام دیشب، امروز وعدهی غذاییمون رو در فضای باز سرو میکنیم. آشپزخونههای متعددی دیده میشد که همگی مشغول تدارک دیدن سفرهها بودند.
«مدرسه وعدهی امروز رو برای شما تدارک دید اما از فردا به شرط صاف بودن هوا، غذا و آشپزی به عهدهی گروهتون خواهد بود. درمورد مقدار و نحوهی کار هم بهتره بین خودتون مشورت کنید.»
«شوخی میکنی؟ تا حالا حتی یه غذای ساده هم درست نکردم.»
ایشیزاکی بود که زمزمهکنان نطق میزد، اما خوب میدونست که نمیتونه از زیرش در بره.
آمادگی صبحانه همچنان ادامه داشت و این درحالی بود از فردا به بعد، دستور پخت غذا دریافت میکردیم. منوی صبحانهی روزهای آینده از قبل آماده شده و به همراه دستور پخت درحال توضیع شدن بود.
حداقل نیازی نیست نگران این باشیم که چی بپزیم.
«تف، این همه…؟»
منو یه منوی نسبتاً سادهی ژاپنی، که پایهی اصلیشون: برنج، و سوپ، هست. تناقضی که وجود داره اینه که برای دانشآموزان پراشتها، وعدهی ضعیفی محسوب میشه. ظاهراً مشکلی برای جایگزین کردن منوی شخصی وجود نداره. اما بحثش اینجاست که باید فرمول و دستور پخت جدید ایجاد کنیم.
«خداروشکر. در مقایسه با جزیزهی خالی از سکنه، دردسر اینجا کمتره.»
کیسی که آرومتر بهنظر میرسه، در کمال آرامش صبحونهش رو میخورد.
«اگه تقسیم کار قراره منصفانه باشه، چطور بین سه پایهی تحصیلی باید تقسیم کنیم؟»
در حین خوردن سال سومیای که رهبر بهنظر میاومد به ناگومو نزدیکتر شد و پیشنهادی برای چرخش دورهی حاضر کردن صبحونه ارائه داد.
«درسته. اعتراضی ندارم. من هم موافقم این چرخش با سال اولیها شروع بشه.»
با فرض اینکه هوا در روزهای باقیمانده صاف باشه، مجموعاً شش بار نیاز به پختن صبحونه خواهیم داشت. اگه به ترتیب آشپزی کنیم دلیلی برای نارضایتی از این اولیتبندی وجود نداره.
چیزی نیست که بهعنوان سال پایینی مجبور به قبول کردنش باشیم، ولی دلیلی هم برای رد کردن و اعتراض بهش هم وجود نداره.
«متوجه شدم. همینطور انجامش بدیم.»
رهبر ما، کیسی، شرط رو قبول کرد.
«حالا که قراره صبحونه رو آماده کنیم، فردا باید چه ساعتی بیدار بشیم؟»
«شاید… دو ساعت، برای احتیاط البته.»
ایشیزاکی به شدت با کیسی مخالفت کرد. دو ساعت زودتر بیدار شدن یعنی راس ساعت چهار از تخت خارج شده باشیم.
«ولی ما چارهی دیگهای نداریم. اگه نتونیم صبحونه رو به موقع حاضر کنیم مشکلساز میشه.»
«عالیه. موفق باشید. به هرحال من که میخوابم.»
زمانی که ایشیزاکی زیردست ریوئن بود قدرتی نداشت ولی الان به بالای سلسله مراتب رسیده. برام جالبه با توجه به همهی اتفاقهایی که افتاد، چطور انقدر راحت و بیخیال رفتار میکنه.
ممکنه بهخاطر این باشه که مدت زیادی زیردست ریوئن بوده باشه. هرچند که من هم تمایل چندانی برای روبهرو شدن باهاش ندارم، کسی که با دونستن حقیقت باز هم به رفتارهای خوشبینانهش ادامه میده. از این مطمئنم که همگروهی شدن با این دوستمون اتفاقی بوده چون یادآوری چهرهی متزلزلش موقع گروهبندی، نشون از برنامهریزی قبلی نبود. تصمیمهایی که میگیره، نهتنها دیگران، بلکه خودش رو هم آزرده میکنه. ایشیزاکی یا آلبرت نمیتونن استراتژیست یا رهبر باشند، اونها ذاتاً برای نفر سوم بودن مناسبن.
کیسی و یاهیوکو شباهتهایی با هم دارن. قطعاً به اندازهی ایشیزاکی احمق نیستند ولی اگه افرادی از این گروه باشن که سقوط میکنن، ممکنه بقیه رو هم با خودشون به پایین بکشن. انتظار داشتم کلاس بی فعالانهتر درگیر بشه، تا الان که فقط تماشاگر بودن. شاید هم دانشآموزهای معمولی کلاس بی باشن. کانزاکی یا شیباتا کسانی نیستن که بهدرد من بخورن، همونطور که انتظار داشتم هاشیموتو بهترین گزینه برای متحد کردن گروهه. هم اینکه بهعنوان دانشآموز کلاس اِی اعتبار داره، هم اینکه توانایی مدیریت گروه رو داره. همچنین این واقعیت مطرحه که تصمیمات قاطعانهای میگیره، برخلاف بقیه که حتی ایدهای برای کمک به گروه نمیدن.
با اینحال، واقعاً احساس نمیکنم تمایلی به رهبری گروه داشته باشه.
بخش 3:
صبحانه ساده، نه، سالم امروز تموم شد و درسها به طور جدی شروع شدن. گروههای بزرگ گرد هم اومدن و همه در کلاسی جمع شدیم که کمی بزرگتر از کلاسهای روتین ما بود. نمیدونم چرا این کلاس رو شبیه به دانشگاه ساختن. هیچ نظمی در نشستن ما وجود نداره، آزادیم که هر جا و کنار هرکی که میخوایم بشینیم. به ناچار، گروههای کوچک پایه، به هم نزدیکتر نشستن. اگه میخواستیم میتونستیم گوشهای تنها بشینیم ولی با انجام اینکار توجه گروههای سال بالایی به ما جلب میشد، ممکن بود تیکهای هم دریافت کنیم.
از اونجایی که سال بالاییها هنوز وارد کلاس نشدن، ما در انتخاب صندلی آزادیعمل بیشتری داریم.
«پس… بهتره جلو بشینیم؟!»
«نه. فکر میکنم اگه کمی صبر کنیم از دردسر جلوگیری بشه. شاید بهتر باشه صبر کنیم تا ارشدها اول انتخاب کنن و بعد ما از صندلیهای باقیموندهی خالی استفاده کنیم.»
بهنظر میاد کیسی میخواد از بگومگو و ایجاد دردسر جلوگیری کنه. شاید هم فقط نمیخواد خودخواه باشه.
«کوئنجی، بهتره سرخود عمل نکنی هرجا که دلت خواست نشینی!»
«جالبه، اما من معتقدم تا زمانی که صندلیها خالین آزادم هرجا که دلم بخواد بشینم.»
درسته که این حرف رو زد اما هنوز جایی برای نشستن انتخاب نکرده. فکر نمیکنم مردی باشه که قوانین رو نادیده بگیره، حتی در کلاسهای روزانهی هم ساکته و آزاری به کسی نمیرسونه. کوئنجی قوانین مختص خودش رو داره.
«بهنظر میاد جنگ داخلی دارید، سال اولیها»
سال دومیای بود که با دیدن ما شروع به حرف زدن کرد.
«اگه مشکلی دارین خوشحال میشم کمکتون کنم.»
«نه، مشکلی نیست.»
کیسی این رو گفت و برای ادای احترام از پیشنهادش کمی خم شد.
«هوف، چرا من باید رهبر باشم؟»
بهعنوان رهبر باید به تک تک سال دومیها و سومیها سلام میکرد. برای شخصی مثل اون فشار زیادیه. اگه بذارم به حال خودش بمونه ممکنه اینکار رو رها کنه… مسئله فقط زمانه.
بخش 4:
کلاسهای تمرینات فیزیکی بعد از ظهر شروع میشوند، شاید بهتر باشه بگم کلاسهای آمادگی بدنی اولیه. با توجه به این جلسه، بهنظر میرسه تمرکز اصلی بر روی تمرینات ماراتن خواهد بود. و بهعنوان آزمون روز آخر، باید یک رلهی مسافت طولانی رو طی کنیم. برای آمادگی باید چند روز در فضای باز تمرین داشته باشیم.
«هح هح – هح»
کیسی نفس نفس میزد.
برنامهی سنگین روزانه باعث شده بود از نظر جسمی کم بیاره. از صبح تا الان فعالیتهای ذهنی و الان تمرین سخت بدنی. اگه تمرینی برگذار میشد که به مطالعه مرتبط باشه، قطعاً کیسی خوشحالتر میشد، صد البته که استعداد بیشتری هم در مطالعه داره. شاید بعداً چندتا توصیه برای این مدت بهش بکنم. از اونور، ایشیزاکی و آلبرت از نظر بدنی از دانشآموزان متوسط چند مرحله قویترند و میتونن این مرحله رو راحت انجام بدن.
امروز کمی متفاوت از همیشهم. از صبح مشغول تجزیه و تحلیلم، فکر کنم از وضعیت فعلی خسته باشم. تصمیم داشتم کاری انجام ندم ولی حداقل باید استانداردهای گروه رو بالا ببرم که نامزدهای اخراجی نباشیم. اگه وارد مرز تعیین شده توسط مدرسه بشیم، کیسی اخراج میشه. احتمال اینکه با اون به پایین کشیده بشم خیلی کمه اما غیرممکن نیست.
ممکنه از اول بهخاطر شرایط ایجاد شده، تصمیمش رو گرفته باشه.
چیکار باید بکنم؟ با پشتیبانی جلوی سقوط گروه بگیرم؟ یا دستاوردی (کاری که گروهمون انجام بده و تشویق بشیم) طراحی کنم که گروه رو بالا بکشه؟ … امیدوارم خودبهخود حل بشه و مجبور نباشم شخصاً وارد عمل بشم. میخوام تا جای ممکن تو این آزمون اطلاعات کسب کنم.
حضور کوئنجی در آینده مشکلسازه. استثناً در این مورد خودم باید اقدام کنم. سرعتم رو کم کردم تا با کوئنجی که پشتم میدوئه هماهنگ بشم. حاضر نشد نیمنگاهی به من اختصاص بده و از دنیای خودش یه قدم هم خارج نشد.
«هی، کوئنجی. بهتر نیست تابع جمع باشی؟»
«اوه، آیانوکوجی جوان! داری به گروه اشاره میکنی؟»
«آره. همگروهیهامون نمیدونن چطوری باهات کنار بیان. اونا به اندازهی تو خوب نیستن.»
«هـا هـا هــا! یقیناً من موجودی یگانه و بیهمتا هستم. با این حساب، بهنظر شما این حماقت نیست که من همخور موجودات ضعیف بشم؟»
«من نمیدونم چی درسته چی غلط.»
«پس به چی فکر میکنی؟»
«به این فکر میکنم که اگه بتونیم امتیاز خوبی بگیریم و از اخراج جلوگیری کنیم عالی میشه. میخوام از اخراج شدن اجتناب کنم.»
«اگه این چیزیه که میخوای قطعاً با تلاش امکان پذیر خواهد بود.»
«برای عملی کردنش به کمکت نیاز دارم.»
صدای کوبیده شدن پاهامون روی زمین رو به خوبی میشنوم.
کوئنجی جوابی به من نداد. بهنظر میاد به دنیای خودش برگشته. همونطور که فکر میکردم غیرممکنه.
وقتی صحبت از کوئنجی میشه تهدید و معامله چارهی کار نیست.
بهعنوان کسی که چند ماه همکلاسیش بوده، اگه همهی دانشآموزها و معلمها متحد بشن و کوئنجی همچنان پاسخش نه باشه؛ این نه یه نه قطعیه.
بخش 5:
شاید به این دلیل باشه که امروز اولین روز کلاسهای ماست، بهجز تمرین ماراتن، بقیهی درسها فقط روند کار روزهای آینده و برنامهی هفتگی مدرسهی رو باز رو توضیح دادن. اکثر درسها با روند عادی مدرسه جلو میرفتن. چیزی که اینجا بیشتر بهش اهمیت داده میشه، «اجتماعی» است. چیزی که ممکنه برای دانشآموزهای سال اولی بیاهمیت بهنظر بیاد.
«هاااااااااا…»
آخرین زنگ امروز ذاذن بود که به تازگی تموم شد. کیسی بود که اولین نفر پخش زمین شد.
«حالت خوبه؟»
اولین روز با ذاذن به پایان رسید.
«میخوام بگم خوبم… ولی پاهام بیحس شده. یکم استراحت کنم سرپا میشم.»
فکر کنم این یه درس خیلی سخت برای کیسی باشه. تقریباً دو دقیقهست که ناکاوت شده و بیحرکت مونده. وضعیت بقیه هم از این بهتر نبود. ایشیزاکی از درد کمر به جلو خم شده و نای بلند شدن و راه رفتن نداره.
«لعنتی. اگه آب گَـ…. . خودشه، حموم! آلبرت یه کمک بده.»
آلبرت بیصدا جلو اومد و یکی از بازوهاش رو گرفت و بلندش کرد.
«هــی. آرومتر.»
تق! و ایشیزاکی بود که بلند نشده با سر فرود اومد.
«گــــــــاح.»
دیدن این نمایش کوچیک باعث شد سرگرم کننده بهنظر برسن. هرچند که هنوز هم بقیهی اعضا، ایشیزاکی رو بهعنوان انگل میبینن. همینطور کیسی، حتی زحمت نگاه کردن به اونها رو هم به خودش نداد. خواست اینجا رو ترک کنه کـه من بحث رو باز کردم.
«سرگرم کنندهن، اینطور نیست؟»
توجه کیسی به من جلب شد.
«بهتره اونا رو بیخیال بشیم، کیوتاکا. فقط دارن حواسمون رو پرت میکنن. بهتره بهشون توجه نکنیم.»
کیسی با گفتن این سعی کرد دید من رو ببنده.
«ممکنه به بدی سودو نباشه، اما ایشیزاکی از اون دسته آدماییه که اول عمل میکنن بعد یادشون میاد فکر کنن. حتی در آینده ممکنه به یه ریوئن جدید تبدیل بشه، خودت میدونی دیگه.»
«فراموش نکن ما یه گروهیم. مطمئنم با یه راهنمایی و صحبت دوستانه میتونیم باهاشون ارتباط ایجاد کنیم.»
با چشم بهشون اشاره کردم و کیسی هم به سمتشون برگشت. نمیدونم ایشیزاکی چه برداشتی کرد، چون همون لحظه آلبرت رو کشید و دوجو رو ترک کردن.
«تو واقعاً شجاعی کیوتاکا…»
در حقیقت، دلیلش اینه که من همهچیز رو دربارهی ایشیزاکی و گروهی که قبلاً اونجا بود میدونم. هدفم اینه غیرمستقیم بهشون علامت بدم که جلب توجه تو این اردو قرار نیست از اخراج شدن نجاتشون بده. تا زمانی که کیسی رهبر گروهه، همهی دانشآموزها به نوعی باید کنترل بشن.
«کیسی، ممکنه لازم باشه یکی از لایههای قفل آزمون رو جدا کنیم.»
«لایه؟ یعنی چی؟»
«یعنی اینکه ممکنه لازم باشه در آینده با ایشیزاکی و آلبرت رابطه دوستانه برقرار کنیم. یا حداقل درحد صحبت.»
«دوستی با اونها ما رو به هیچجا نمیرسونه. بله، اعتراف میکنم که تو یه گروهیم، ولی مهمتر از اون ما هنوز دشمنیم. دوستی با اونها کاری نیست که بتونم انجام بدم. این آخرین آزمونی نیست که ما مجبور باشیم پشت سر بذاریم.»
دلیلی نداره که با اونها کنار بیایم. چیزیه که کیسی قصد داره بگه. اوایل ثبتنام در مدرسه من هم همین حس رو داشتم. ولی حقیقت اینه مدرسه جوری طراحی شده که نیازها، ما رو برای برقراری ارتباط به جلو هل میده. شاید باید راه دیگهای رو امتحان کنم.
«من شنیدم که ناگومو، رئیس شورای دانشآموزی موفق شد کلاسهای سال دوم رو متحد کنه.»
«اون-فقط بهخاطر کاریزمای شخصیتیای هست که داره. اون خاصه. من مثل اون استعدادی ندارم… نه، فکر نمیکنم این به ظاهر اتحاد جواب بده. اول: هنوز نمیدونیم روش ناگومو-سنپای تا پایان فارغالتحصیلی دووم میاره یا نه. دو: مهم نیست چقدر با هم کنار میان، در آخر سال سومیهای کلاس اِی هستن که فارغالتحصیل میشن و بقیه به گریه میافتن.»
کیسی این رو گفت و از دوجو خارج شد.
بخش 6:
این اتفاق بعد از شام افتاد. وقتی که تصمیم گرفتم قبل از بقیه به اتاقم برگردم. در راهرو چند دختر و پسر رو میتونستم ببینم، بهنظر میاومد که دور چیزی جمع شدن.
«متاسفم، متاسفم. حالتون خوبه؟»
«بله… نیازی به نگرانی نیست.»
یامائوچی از کلاس ما با شرمندگی دستش رو دراز کرده بود. ساکایاناگی آریسو از کلاس اِی کسی بود که روی زمین افتاده بود. دست یامائوچی رو نگرفت و سعی کرد تنهایی بلند بشه. اما نتونست. با کمک دیوار به آرومی از جاش بلند شد. زمان زیادی طول کشید تا سرپا بشه و این موقعیت، توجه و نگاه دانشآموزهای اطراف رو جلب میکرد.
یامائوچی با ناراحتی دستش رو عقب کشید این کلمات رو به زبون آورد:
«پـس، امم، من برم؟»
«آره. لطفاً نگران من نباش.»
ساکایاناگی لبخند ملیحی زد و نگاهش رو از یامائوچی دور کرد. هم پسرها و هم دخترها از اینکه این موضوع به مشکل تبدیل نشد خوشحال بودند.
«ساکایاناگی-چان خیلی با نمکه، اما یکم دستوپا چلفتی نیست؟»
یامائوچی فکرش رو نمیکرد صداش تا اینجا برسه و حتی ساکایاناگی هم اون رو بشنوه.
«حالت خوبه؟»
اتفاقی چشمانمون به هم افتاد. نزدیک شدم و جویای حالش شدم.
«از نگرانیت ممنونم. چیزی نیست خوبم.»
«بعداً باهاش صحبت میکنم.»
«کارش از عمد نبود، من فقط یه بار زمین خوردم.»
با این حرف خندهی نازکی کرد اما چشاش ذرهای نمیخندید.
«خب پس. با اجازهتون.»
از اونجایی که گروهبندیها اینبار متفاوت بود، کامورو که همیشه کنارشه، اینجا نیست. هیچ راهی وجود نداره که بفهمم چه نوع جنگی بین دخترها برقراره…
شاید علاقهای هم به دونستنش ندارم.
ساکایاناگی برگشت و به عقب نگاه کرد. متوجه شد که بهش خیره بودم؟
«الان بهخاطر آوردم. موضوعی هست که باید درموردش باهات حرف بزنم آیانوکوجی-کون.»
با عصاش یه ضربه به زمین زد و آروم خندید.
«کلاس بی مطمئناً یه کلاس متحد و یکپارچهست. میتونم شرطببندم یکی از دلیلهای اصلیش وجود ایچینوسه هونامی-سانه که از همهچی گذشت تا اعتماد همکلاسیهاش رو بهدست بیاره. بگذریم، این ذهنم رو درگیر کرده بود که آیا درسته تا اینحد بهش اعتماد کنم؟»
«این چیزی نیست که نظر من بتونه کمکی به شما بکنه.»
اما ساکایاناگی بدون توجه به حرفم ادامه داد.
«چند وقت پیش شایعاتی درمورد اون وجود داشت[6]، که مقدار فوقالعاده زیادی امتیاز شخصی داره علیرغم اینکه هنوز اقدام قابل توجهی تو آزمون انجام نداده. اگه شایعات درست باشن اون میتونه آزادانه هرکاری بخواد رو انجام بده. این کمی من رو سوپرایز کرده. بهنظرت اگه شایعات درست باشن، داشتن این همه امیتاز طبیعیه؟ یعنی داره نقش کلاس امن رو بازی میکنه؟»
تنها کسانی که از صحت این موضوع خبر دارن ایچینوسه و همکلاسیهایش هستن. گفتن همچین داستانی به من چه فایدهای داره؟
«سعی دارم این رو بگم… بهنظرت قراره از این امتیازات خصوصی چطور استفاده کنه؟ مثلاً اگه به هر دلیلی تو مخمصهای قرار بگیرن، از اون امتیاز برای نجات خودش یا دوستانش استفاده میکنه. این بهنظرم خوبه. حتی اگه چندین برابر بقیه هم امتیاز داشته باشه استفاده به این شکل حداقل من رو ناراحت نمیکنه. مثل یه گاوصندق امن برای دیگران میمونه.»
«احتمالاً قصدش همینه.»
«با اینحال اگه بخواد از اون امتیازها خودخواهانه استفاده کنه ممکنه مدرسه بهعنوان جلوگیری از تقلب اقدامی انجام بده.»
«شک دارم که از امیتازهای شخصیش برای منعفت خودش استفاده کنه.»
«درسته. حداقل فعلاً که کسی به اون شک نداره.»
بهعبارت دیگه، سعی داره بگه که ایچینوسه هونامی زیر ذرهبین ساکایاناگی رفته.
«بیصبرانه دوست دارم آزمون تموم بشه و به مدرسه برگردم.»
شاید با از اول قصد داشت به من هشدار بده، شاید هم فقط یه گپی بود که حس میکرد لازمه به من بگه.
بدون اینکه به پشتسرش نگاه کنه به خوابگاه دخترها برگشت.
بخش 7:
ساعت ده چراغها خاموش میشن که این یعنی کمتر از یک ساعت وقت داریم. در اتاق مشترکمون، بدون رد و بدل حرفی به سقف خیره شدیم. کنجکاوم که آیا چیزی وجود داره که بتونه ما رو تحریک به همصحبتی کنه یا نه. حتی اگه شروع به صحبت کردن با دانشآموزی از کلاس دیگه بکنیم، یه صحبت موقت شکل میگیره و سریع تموم میشه. عالی میشد اگه کسی قدرت شروع بحث رو تو این جمع میداشت…
در به آرامی کوبیده شد.
«کیه این موقع شب؟»
بهنظر نمیاومد کسی منتظر شنیدن صدای در بوده باشه. همه با کنجکاوی به در نگاه میکردن.
«شاید معلمی چیزی باشه.»
ایشیزاکی بیتفاوت حرفش رو زد. درسته، میتونه یکی از احتمالات باشه. کیسی بلند شد و درحالی که به سمت در میرفت پرسید کی در میزنه. جوابی که شنیده شد صدایی غیرقابل پیشبینی بود.
«بچهها! هنوز بیدارید؟»
«رئیس ناگومو، کمکی از دستمون برمیاد؟»
«چون همگروه هستیم تصمیم گرفتم بیام و یهسری به شما بزنم. اجازه هست؟»
هیچ سال اولیای اونقدر شجاع نیست که جواب نه بیاره.
کیسی بلافاصله رضایتش رو اعلام کرد و در رو باز کرد.
تنها نبود. معاون رئیس شورا کیریاما و دو دانشآموز سال سومی دیگه همراه اونا داخل شدند. یکی از اون دانشآموز کلاس بی، بهنام سونودا و بعدی هم از کلاس بی ایشیکورا است. ناگومو با ورود به اتاق اطرافش رو بررسی کرد.
«همونطور که انتظار میرفت، اونها هم دقیقاً مثل شما اتاق رو چیدن سنپای.»
ناگومو با لبخندی این رو به ایشیکورا گفت.
«درست میگی، خب. قراره چطور رابطهی ما و سال اولیها رو عمیق کنی؟»
سوالی بود که از ناگومو پرسید. کیسی که کمی گیج بهنظر میرسید، از ناگومو پرسید:
«تعمیق روابط؟»
«بهت که گفتم. من اومدم بهتون سر بزنم چون یه گروه هستیم. اینجا هیچ تلویزون یا تلفن همراهی وجود نداره، هیچی برای سرگرمی نیست و حوصلهی آدم سر میره. اما اینطور نیست که ما دست خالی اومده باشیم.»
همزمان جعبه کوچکی از جیب پیرهنش درآورد.
«ورق؟»
«ورق بازی تو این دوره زمونه؟ مطمئنم تو دلتون همچین حرفی میزنید. ولی یکی از اصلیترین قوانین پسرها در کمپ و اردو ورق بازیه!»
ناگومو نزدیکترین جای خالی رو پیدا کرد و اونجا نشست. سلفن دور کارت رو جدا کرد و کارتها رو درآورد.
«لطفاً شما هم بشینید سنپای. ببخشید سال اولیها ولی از اونجا که فضا یهخورده تنگه لطفاً روی تختخوابهاتون برگردید.»
ناگومو این رو به سال اولیها گفت ولی یکی از اونها بیمیل بهنظر میاومد.
«من اینکار رو نمیکنم.»
سونودا بود که به رئیس شورای دانشآموزی میگفت.
«لطفاً اینطور نگو. تنهایی جایی که میتونیم بازی کنیم و با هم حرف بزنیم اینجاست.»
سونودا که نتونست درخواست رئیس رو رد کنه از روی صندلیای نشست و بعد از اون، ایشیکورا روی صندلی دیگهای نشست.
«برای جذابتر کردن بازی اگه یه شرط هم بندازیم وسط بد نمیشه. دنبال یه ایدهی خوب میگردم.»
سال اولیهایی از قبل کمی عصبی بهنظر میرسیدن با توجه به اینکه روبهروی رئیس شورای دانشآموزی قرار دارند، نمیتوستن هر ایدهای تو ذهنشونه رو به زبون بیارن. شاید بهخاطر اینه نمیدونن با رئیس شورا چه شرطی باید ببندن.
ناگومو هم همینطور میدونه که سال اولیها با هر شرطی وجهشون خراب میشه.
«خیلی خب. از قبل تصمیم گرفته شده بود حاضر کردن صبحانه رو بین سالها بهطور مساوی تقسیم کنیم. چرا به عقب برنگردیم؟ بنا به تعداد باختها سال صبحها صبحانه درست میکنیم؛ در بدترین شانس ممکنه تا آخرین روز مجبور باشیم صبحونه آماده کنیم. و برعکس، حتی اگر یه باخت هم نداشته باشیم تا آخرین روز میتونیم راحت استراحت کنیم.»
«اوی ناگومو. این تصمیم باید با بقیه همگروهیهامون هم مطرح بشه.»
ایشیکورا رو به ناگومو گفت.
«این فقط درمورد درست کردن یه صبحونهی سادهست، لطفاً سختگیر نباش بذار کارم رو بکنم.»
از اونجایی که اون رئیس شورای مدرسهست بدون قید و شرطی راحت با سال بالاییهاش حرف میزنه. از طرفی بهنظر نمیاد سال سومی جلوی ناگومو گارد بگیره یا بحث اضافه کنه. احتمالاً بخاطر این باشه که نمیخواد در رقابت بین اون و هوریکیتا مانابو دخالت کنه.
«باشه. بیاید بازی رو شروع کنیم.»
«این قرار نیست برای مشکل درست کنه؟»
کیسی روبه سال اولیهای اتاق سوال رو پرسید.
ایشیزاکی، هاشیموتو و بقیه همه سرشون رو به نشونهی رضایت تکون دادن. من هم همینکار رو کردم. بقیه بچهها هم با کمی مکث و تردید سرشون رو تکون دادن. بهجر کوئنجی.
«کوئنجی، با ورق بازی برای تصمیم گیری مخالفت میکنی؟»
ترجیح میدادم اون رو نادیده بگیریم اما رئیس شورا بود که با پرسیدن این سوال وارد بحث با کوئنجی شد. شاید به رفتوآمد اونها در باشگاه ربط داشته باشه.
«من نه تایید میکنم نه تکذیب. بهعلاوه رای اکثریت جوابی که میخواستید رو به شما داد.»
«این ربطی به اکثریت نداره. میخوام نظرت رو بدونم.»
«پس بیپرده نظرم رو میگم رئیس. من کوچکترین علاقهای به این بازی و نتیجهش ندارم. اصلاً برام مهم نیست. حالا چه راضی باشم چه مخالف. این جواب شما رو راضی میکنه؟»
بهنظر میاومد صحبتهای کوئنجی قراره مشکلساز باشه اما رئیس شورا با خندهی دلنشینی حرف غیرمنتظرهای رو با کوئنجی مطرح کرد.
«کوئنجی چرا به شورای دانشآموزی ملحق نمیشی؟ خوشحال میشم به افرادی مثل تو که در زمینهی ورزشی و تحصیلی توانایی دارند خوشآمد بگم.»
همه از جمله سال سومیها از این پیشنهاد شوکه شده بودند. تنها کسی که مثل همیشه بیانش تغییری نکرده بود کوئنجی بود.
«متاسفانه من هیچ علاقهای به شورای دانشآموزی ندارم.»
«انتظار همین جواب رو داشتم. اما بدون که درِ شورا همیشه به روی تو بازه. اگه موضوعی یا هدفی نظرت رو جلب کردن خواهشاً با من تماس بگیر.»
گویا رئیس انتظار نداشت کوئنجی در پیشنهاد اول قبول کنه.
«خیلی خب. بازی رو شروع کنیم؟»
ناگومو دیگه به کوئنجی نگاه نمیکرد و ما ضمیر صحبتش بودیم.
«دقیقاً قراره چه بازیای انجام بدیم؟»
«خب بیاید ببینیم، چرا خدمتکار پیر[7] بازی نکنیم؟ آخرین کسی که جوکر رو نگه داره بازندهست. از هر سال تحصیلی دو نفر شرکت میکنن. مجموعاً شیش نفر برای این مسابقه.»
خیلی با ورقبازی آشنا نیستم ولی خدمتکار پیر بازیایه که حتی من هم درموردش میدونم.
«آزادید که شرکت از بازی کنارهگیری کنید. اما لطفاً وقتی وسط بازی هستیم این کار رو نکنید.»
ناگومو این رو گفت و شروع به هم زدن کارتها کرد. و وقتی تموم شد، اونها رو سال سومی تحویل داد. برای اطمینان از اینکه هیچ تقلبی درکار نیست، اونها رو به سال اول هم دادن.
کیسی، درحالی که کارتها رو بر میزد، دنبال یه دانشآموز دیگه میگشت که مایل به بازی کردن باشه. اما هیچکس داوطلب نشد، هاشیموتو از سر بیکاری دستش رو بالا برد و از تخت پایین اومد.
بخش 8:
بازی پیشخدمت پیر شروع شد. بازیکنها، از سال اول، سال دوم و سال سوم هستن. شرطبندی روی صبحونه درست کردن و کمخوابی. از اونجایی که برای هر پایه از اول دو بار صبحونه درست کردن برنامهریزی شده بود، بردن پنج راند و یه باخت میتونست نتیجهی خوبی باشه. تو یه حالت پیشفرض هم که به چهار برد و دو باخت ختم میشه که نهایتاً همون قرار اول میشه. بدترین حالتها هم که مشخصاً باختهای بیشتر از دو باره.
«ورق بازی تو سکوت مزه نمیده، بیاید صحبت کنیم.»
پیشنهادی بود که ناگومو داد.
«برای دور اول من کارتها رو پخش میکنم، اما از دور دوم به بعد، بازنده کارتها رو بُر میزنه و پخش میکنه.»
همه با سر تایید کردن. ناگومو از لحظهای که وارد اتاق شد تا الان، هنوز یه بار هم به من نگاه نکرده. احتمالاً علیرغم اینکه ناگومو تو تعطیلات زمستونی با من تماس گرفت، زیاد بهم فکر نمیکنه.
«سال اولیهایی که بازی نمیکنن، راحت باشید و خودتون رو تو خونهی (اتاق) خودتون زنجیر نکنید، اینکه کنار ارشدهاتون عصبی باشید ممکنه فردا روز روی شما تاثیر بذاره. راحت باشید.»
این رو گفت، اما با اینحال نتونستیم بیشتر از یه حدی راحت باشیم.
کوئنجی تنها کسی بود که دراز کشیده بود…
تصمیم گرفتم بازی رو تماشا کنم.
«حتی اگه این یه بازی باشه امکان نداره فقط سال اول بتونه ببازه، سنپای.»
«متاسفانه، من از اون سفیدهای خوششانس نیستم، زیاد روم حساب نکن.»
«خوبه، سنپای. چون فکر میکنم همهی شما به اندازهی کافی قوی هستین. اما اونقدر هم بدنیستید که هم دور اول رو ببازی هم دور دوم.»
گذشته از اینکه بازی ورق هست و شخص نمیدونه چه دستی بهش داده میشه، اما ناگومو سرشار از اعتماد به نفسه.
دور اول آروم پیش رفت خیلی زود به وسط راه رسیدن.
«تمومه.»
سال سومی، ایشیکورا موفق شد خودش رو از شر همهی کارتها خلاص کنه و از بازی بیاد بیرون. کیریاما معاون رئیس شورا نفر بعدی بود، و بعد از اون ناگومو سومین برنده شد. پیروزی سال دوم خیلی زود قطعی شد و فشار بیشتری روی سال اول افتاد.
«تموم شد.»
هاشیموتو تعظیم کرد و دو کارت جفت روی میز گذاشت. حالا فقط کیسی و سونودا از سال اول و سوم موندن.
احساس میکردم فضا برای بازی یکم متشنجه. با اینحال آروم جلو میرفتن و بازی میکردن. دو کارت دست کیسی و یک کارت دست سال سومی باقی مونده. به عبارت دیگه جوکر دست کیسیه. اگه از بین دو انتخابی که جلوی سال اولی هست، جوکر رو انتخاب کنه، کیسی برنده میشه. ولی… کارتی که سونودا بعد از کمی تامل انتخاب کرد، کارت برنده بود.
«بسیار خب، این نتیجه رو معلوم میکنه.»
«من باختم.»
دور اول با شکست کیسی به پایان رسید و حالا، سال اول متهم به یه بار درست کردن صبحونه شده.
«آروم باشید. یه بار یا دو بار بازی رو از دست دادن نگرانی نداره.»
هاشیموتو طوری به کیسی گفت که انگار داره تشویقش میکنه. کیسی سرش رو تکون داد، اما بهنظر میاد که داره از باختش عذرخواهی میکنه. احتمالاً الان هم داره به این فکر میکنه که ممکنه یه بار دیگه ببازه.
«قبلاً به شما گفتم، نه؟ بازنده باید بر بزنه و کارتها رو پخش کنه.»
«مـ… من متاسفم.»
کیسی که فراموش کرده بود، با اضطراب کارتها رو جمع کرد. دور دوم خیلی زود شروع شد. از موقعیتم میتونستم ببینم که یکی از بچههای سال سوم، جوکر رو داره.
تا وسطهای بازی نگهش داشت اما بعد به کس دیگهای رسید.
و سپس… دو نفر باقی موندن، کیریاما و کیسی. برای دومین بار متوالی کیسی توی یکبهیک گیر کرد. بهنظر میاد این موقعیت عصبانیش کرده. ادامه بدم، با قضاوت روی کارتها باقی مونده، میتونم بگم کیسیه که جوکر رو در دست داره. سال دومی، با تردید یکی از کارتها رو برداشت.
کیسی تمام تلاشش رو کرد تا فیس پوکرش رو حفظ کنه اما با دیدن کارتی که ازش گرفته شد، صورتش افتاد. در عوض چند دقیقه سال اول متحمل شکستهای متوالی شده بود. یاهیکو که وضعیت رو میدید، به کیسی علامت داد.
«شاید بهتر باشه تعویض کنید.»
بعد از شنیدن این کلمات از ناگومو، کیسی با یاهیکو صحبت کرد.
«من تو این بازیها خیلی خوب نیستم. متاسفم، بقیهش رو به شما میسپارم.»
کیسی که مسئول باختهای متوالی سال اوله، نبرد رو از پشت تماشا میکرد. البته، یاهیکو هم هنگام روبهرو شدن با ارشدها کمی مضطرب بهنظر میرسید. شاید به این ربط داره که با کاتسوراگی مثل یه پیرمرد رفتار میکنه، اون آدم آرومتریه. ولی این ممکنه تاثیر زیادی روی نتیجه نداشته باشه. من نمیدونم چقدر مهارت میتونه تو این بازی تاثیر داشته باشه، اما برای اینکه جوکر رو انتخاب نکنی، باید یکم شانس داشته باشی.
«احساس بهتری نسبت یه این سال اولی دارم.»
ناگومو گفت، شاید از بردهای پیاپی خسته شده.
«راستی، ایشیکورا-سنپای، وضعیت باشگاه چطوره؟»
«تو هیچ علاقهای به بستکبال نداری، نه؟»
«اصلاً اینطور نیست. البته درحد علاقهی من به فوتبال نیست.»
«امسال چندتا سال اولی رو قبول کردیم، بنابراین امکان داره سال بعدی چیزی فراتر از انتظارمون ازشون ببینیم. امسال واقعاً دستاورد زیادی نداشتیم. اعتراف به این موضوع بهعنوان کاپیتان، اسفناکه.»
چندتا سال اولی هستن که عضو باشگاه بسکتبال شدن، اما به احتمال زیادی، وقتی از سال اولی صحبت میکنه، منظورش سودو باشه. ظاهراً سودو تونسته با سختکوشی توجه یه سال سومی بازنشسته رو به خودش جلب کنه.
«مشتاقانه منتظر میمونم.»
«انگار فقط روی شورای دانشآموزی تمرکز کردی. هیچ علاقهی ذاتیای به فوتبال نداری؟»
«قصد ندارم بهعنوان یه حرفهای فعالیت کنم. گذشته از این میتونم هرجا که دوست دارم به فوتبال ادامه بدم. فقط، رئیس شورا بودن تو این مدرسه برام جذابیت بیشتری داره.»
«خیلی خوبه که تو شورا سخت کار میکنی، اما من بیشتر درمورد رقابت تو و هوریکیتا کنجکاوم.»
«هدف من دعوا کردن نیست. من میخوام توسط سنپایای که مدتهاست برام مثل بت میمونه تصدیق بشم. این تموم احساسیه که من دارم.»
ایشیکورا نیمنگاهی به ناگومو انداخت و بلافاصله به سمت کارتهاش برگشت.
«این بار من اولم.»
ایشیکورا همهی کارتهاش رو از دست داد و اولین پیروز بازی شد.
پس از اون، بهنظر میاد یاهیکو کارتهاش رو جفت کرده چون با خوشحالی دو کارتش رو کنار گذاشت. برای اینکه سال اول برنده بشه، همهچی به هاشیموتو بستگی داره. ظاهراً کارتهاش دائماً درحال کاهشه ولی چیزی که مهمه اینه که جوکر دست کیه.
«بسیار خب.»
بعد از سال دومیای که سوم شد، هاشیموتو تموم کرد و برنده شد.
«اوه، سال اولیها برای بار اول برنده شدن، تبریک میگم.»
«خیلی ممنون ناگومو-سنپای.»
کسانی در پایان باقی موندن، رئیس شورا و سونودا از کلاس سوم هستن. به هرحال ناگومو تا الان برتر بوده. ولی بازی همچنان با شانس پنجاه درصد جلو میره.
«با اجازه.»
ناگومو این رو گفت، بدون تردید کارت سمت راست رو برداشت.
با اینحال کارت جوکر بود.
«چه بد.»
سال سومی سونودا، کارت سمت راست رو برداشت، درست مثل ناگومو که چند لحظه پیش از بین دو کارت انتخاب کرد.
«این قطعیش میکنه.»
و نهایتاً جوکر دراختیار ناگومو قرار گرفت و سال دوم اولین شکستش رو متحمل شد.
«کتک خوردم. بریم برای دور چهارم؟»
«سال اولیها برای اولین بار برنده شدن. چطور شد که من باختم؟ به هرحال شما نسل بعد ما هستید که قراره راه ما رو ادامه بدید.»
با گفتن این ناگومو شروع به پخش کردن ورقها کرد.
«اگه درست یادم باشه، سودو از کلاس دی هست، مگه نه؟ از کلاس دی کی اینجاست؟»
درحالی که کارتها پخش شدن، ایشیکورا این رو پرسید و به سال اولیها نگاه کرد.
«ام، ما همکلاسیهای سودو هستیم.»
کیسی درحالی که به من نگاه میکرد این رو گفت.
«فقط یه چیز، ما به کلاس سی ارتقا پیدا کردیم.»
معمولاً کسی به اموری که به کلاس و سال تحصیلی خودش مربوط نیست اهمیت نمیده. اما وقتی کیسی این رو گفت، ایشیکورا متعجب شد و متاثر ما رو نگاه کرد.
«پس شما از کلاس دی به سی رسیدید، ها؟ قابل تحسینه.»
«البته مدت زیادی از ثبتناممون نگذشته بود، ولی کلاس دی امتیاز کلاسی نداشت.»
«و به کلاس سی رسیدید؟ خیلی خوبه. با کلاس بی چقدر فاصله دارید؟»
وقتی ایشیکورا این رو پرسید کیسی دیگه حرفی نزد.
«فراموشش کن. این گروه از همهی کلاسها تشکیل شده. نمیخواستم به چیز خاصی اشاره کنم.»
از اون عذرخواهی کرد. مطمئناً این موضوعی نیست که تو این مکان مطرح بشه. برای ایشیزاکی از کلاس دی که از ما عقب افتادن، و کلاس بی که شاید به سخره بگیرن، موضوع جالبی برای بحث نیست. و سال اول به گفتوگو ملحق شد که بیشتر حول محور سال سومی و ناگومو میچرخید. در دور چهارم، وقتی چهار نفر از شش نفر کار رو تموم کردن ناگومو خواستار توقف بازی شد.
«بازیکنهای مونده دو سال اولی هستن، نه؟ دیگه نیازی نیست تا آخر بازی کنید، درسته؟»
مهم نیست کی برنده بشه. این واقعیت که برای بار سوم شکست خوردیم عوض نمیشه. یاهیکو و هاشیموتو کارتهای باقی مونده رو بر زدن. اگرچه موفق شده بودیم یه بار سال دوم به رهبری ناگومو رو شکست بدیم، ولی هنوز سه بار شکست خوردیم. اولش قرار بود دو بار صبحونه بپزیم، ولی به لطف پیرزن کُلفَت، بیشتر شد. اگه باز هم ببازیم بارمون از اینی که هست سنگینتر میشه.
«من نمیخوام زمان رو تلف کنم. مهم نیست کی، فقط یکی بیاد. تو، اونجا.»
«تعویض کنیم؟»
هاشیموتو درخواست یه تعویض دیگه برای سال اول کرد و دیگه چیزی نگفت. احتمالاً سال اولی وجود نداره که بخواد تو این موقعیت مسخره بازی کنه.
داشتم مسابقه رو تماشا میکردم که ناگومو به من اشاره کرد. البته میخوام رد کنم، اما این موقعیتی نیست که دستم باز باشه. بگذریم که عمداً من رو انتخاب کرده یا تصادفی، احتمالاً باید قبول کنم.
«متاسفم آیانوکوجی. روت حساب میکنم.»
«البته.»
سهتا از سال اولیها تا الان بازی کردن، عجیب نیست که انتخاب بشم.
این فقط یه سرگرمیه، یه بازی که فقط قرار مشخص کنه کی برندهست و کی بازنده. با تعویضی که شد، یاهیکو از من خواست که ورقها رو بر بزنم و پخش کنم.
بر زدم پخش کردم.
«خب، پس این دور پنجمه. من هم دوست دارم سال سومیها رو شکست بخورن. بیاید رو این سال اولی حساب کنیم.»
ناگومو خشن، ولی تشویقکننده کلماتش رو بیان کرد. به کارتهایی که دستم بود نگاه کردم و وضعیت رو ارزیابی کردم. چندتا جفت بینشون بود ولی آخر جوکر رو کشیدم. تا زمانی که جوکر رو دست سال دومی یا سومی ندم هیچ شانسی برای برنده شدن ندارم.
خیلی با ورق آشنا نیستم ولی چیزی هست که کنجکاوم کرده. شاید، سریع کشیدن جوکو چیز خوبی باشه. بعد از ارزیابی، مسابقه شروع شد. بازی به نوبه خودش خوب پیش میرفت اما هیچکس قصد نداشت جوکر رو از دست من بکشه.
بالاخره تو چرخش پنجم جوکر از دستم کشیده شد. بازیکنی که جوکر رو کشیده بود لحظهای به من نگاه کرد اما بلافاصله آرامشش رو برگردوند و به بازی ادامه داد. اینبار، یاهیکو اولین کسی بود که بازی رو تموم کرد و بعد از اون، من دوم شدم.
«پس سال اول قراره ما رو تحتتاثیر قرار بده، نه؟ شاید ورق برگشته.»
و آخرش دو سال سومی به مصاف هم رفتن. یا بهتر بگم، همون چیزی شد که ناگومو میخواست. یه دور مونده. بهعنوان سال اولی، میخوام از باخت بیشتر جلوگیری کنم.
«دور بعد، دور آخره.»
«پخش میکنم.»
زمانی که ایشیکورا شروع به پخش کردن کارتها کرد، کوئنجی ناگومو رو صدا کرد.
«رئیس ناگومو.»
«چی شده کوئنجی؟ آخرش تصمیم گرفتی ملحق بشی؟»
«من کمی کنجکاو شدم. فکر میکنم میدونم این بازی قراره چطوری تموم بشه.»
مبتکرانه حرفش رو زد، اما ناگومو توجهی نشون نداد و صرفاً شنونده بود.
«چطوری تموم میشه؟»
«این شاید یه بازی باشه، ولی اونها هنوز جلوی دانشآموزهای ارشد باتجربه قرار دارن. شانس خوبیه که سال اولیها یه مقدار چشمانشون قویتر کنن.»
جواب داد. و با اون، کوئنجی خندید و چشمانش رو با رضایت بست.
به احتمال زیاد، اکثریت نتونستن معنی پشت سوالش رو درک کنن. بهنظر میاد فقط دانشآموزهای ارشد متوجه شدن. مغزم رو بهم ریختم و فکر کردم که تو این مبارزه باید چیکار کنم. اگه فقط به شانس تکیه کنم، احتمالاً ببازم. ولی اگه کاری کنم، توجه ناگومو رو جلب میکنم. کارتهام رو چک کردم.
یکی از این کارتها، کارتیه که اگه بخوام برنده بشم باید از دستش بدم. این جوکره که برد رو طلسم میکنه.
«درمورد سال اول، میخواستم اونها رو با سه باخت بفرستم خونهشون. اما چهار باخت بشه چه بهتر.»
بهنظر نمیاد ناگومو این خزعبلات رو همینجوری بگه. دور آخر، ساعتگرد شروع شد. بازیکنها هر کدوم جفتهاشون رو کنار گذاشتن، تو یکی دو دقیقهی دیگه نتیجه مشخص میشه.
بخش 9:
«با عرض پوزش سال اولیها، ولی من تموم کردم.»
اولین کسی که تموم کرد سونوداست. و بعد از اون کیریاما. بازیکنهای باقیمونده دو سال اولی و دو سال دومی ناگومو و ایشیکورا هستن. جوکر از اول دست من بود. از برنده شدن منصرف شدم. بازی رو در سکوت بدون اینکه کار زیادی انجام بدم جلو بردم. یاهیکو هم تموم کرد و نفس راحتی کشید. خیلی زود ایشیکورا هم بازی مقابل ناگومو ترک کرد.
«بهنظر نمیاد از بازی لذت ببری آیانوکوجی.»
«اینطور نیست. من فقط نمیتونم احساساتم رو راحت نشون بدم.»
«واقعاً؟ از اول بازی رنگ پریده بهنظر میرسی. جوکر دست توئه. درسته؟»
… وقتی دو نفر تو بازی مونده باشن و جوکر دست تو نباشه معلومه دست منه.
چه درک عمیقی.
«نمیدانم. اطلاعی ندارم.»
ادامه صحبت با ناگومو فقط دردسرسازه. بنابراین سعی کردم توجهی بهش نکنم.
هدف ناگومو، این صحبتهای کوچیک و بیارزش نیست. اون میخواد با من وارد بحث بشه و درموردم اطلاعات جمع کنه، همونطور که با کوئنجی صحبت کرد. دو کارت به سمتش دراز کردم. یکی جوکر و یکی کارت برندهی ناگومو. به احتمال زیاد کارت برنده رو میکشه. نه، مطمئن نیستم. تعبیری که اون میکنه ممکنه با تصور من فرق داشته باشه. ناگومو دستش رو دراز کرد و لبخند زد: «خوبه آیانوکوجی. حالا یه راه دیگهای انتخاب کن.»
ناگومو جوکر رو کشید.
«این دیگه عادی نیست. فکر میکردم کارت برنده رو بکشی.»
ایشیکورا که کنار ناگومو بود این رو گفت.
«این بازی نهایتاً با شانس خلاصه میشه. بدشانس بازنده خواهد بود.»
ورقها رو قاطی کرد و دو کارت رو به سمت دراز کرد.
«حالا، انتخاب کن.»
از دیدگاه هر آدم نرمالی، دو کارت و هر کدوم پنجاه درصد شانس وجود داره. اما این برای این بازی صدق نمیکنه. درسته که کارتها از جعبهی آکبند و مهر و موم بیرون اومدن، اما ناگومو بود که کارتها رو بهم زد. با یه حقه ریز جوکر رو علامتگذاری کرده.
در نگاه اول شاید به چشم نیاد اما اگه دقت کنید یه علامت کوچیک روی جوکر وجود داره. با دید عادی نمیشه متوجه اون علامت ریز شد. من این راز رو با فرضیه و پیشبینی کشف کردم. تا الان در تمام پنج راندی که بازی کردیم ناگومو حدسهای درست زیادی زده. البته که سال اولیها چیزی از این حقه نفهمیدن. ولی باز هم طوری رفتار کرد که انگار هیچی جز شانس دخیل نیست. به همین دلیل با ابهام صحبت میکرد از جانب کسانی حدس میزد که احتمال برد کمتری داشته باشن. اما سال بالاتریها که از حقهی ناگومو خبر داشتن… نه، سال بالاتریهایی که درمورد حقه به اونها گفته شده بود، با خیال راحتتری بازی میکردن.
روی کارت راست یه علامت وجود داره که نشون میده جوکره. مطمئنم که اشتباه نمیکنم چون یه علامتگذاری عجولانه و بیدقت گوشهی کارت وجود داره که روی کارتهای دیگه دیده نمیشه. اگه کارت دیگهای رو انتخاب کنم، نمیدونم چه اتفاقی میافته. هیچی. هیچ اتفاقی نمیافته. همونطور که خودش اشاره کرد، دوتا کرد و هر کدوم پنجاه درصد شانس.
«واقعاً نمیدونم کدوم کارت برندهست. اتفاقی انتخابم رو انجام میدم.»
حرفم که تموم شد دستم رو دراز کردم اما ناگومو کارتها رو عقب کشید.
«لطفاً یکم دیگه فکر کن.»
«بازیای نیست که با فکر کردن بتونم برنده بشم.»
«اما اصرار دارم یکم دیگه فکر کنی.»
بهنظر میاد میخواد مجبورم کنه انتخابم رو عوض کنم.
«باشه. فکر میکنم.»
دو ثانیه به کارتها نگاه کردم که مثلاً دارم فکر میکنم. دستم رو به سمت کارت برنده دراز کردم.
«با اینکه به سمت راست بیشتر علاقه دارم، ولی مخالفش رو انتخاب میکنم.»
دلیل دور از واقعیتی برای همسنهای من نیست.
این بار ناگومو جلوم رو نگرفت و آخرین کارت برنده رو در دست گرفتم.
«لطفاً من رو ببخشید.»
این رو درحالی گفتم که آخرین کارت رو کنار کارت برندهی قبلی میذاشتم و پیروزیم رو اعلام میکردم.
«تو باختی، ناگومو.»
«که اینطور. بههرحال از اول قرار بود دو بار صبحانه آماده کنیم. الان هم همینطوره. من که مشکلی ندارم.»
این رو گفت و کارتهای پراکنده رو جمع کرد.
«ولی بهنظر من که خوش گذشت. من و ایشیکورا-سنپای به خوبی با هم کنار اومدیم.»
«عجیبه.»
ایشیکورا با گفتن کلمهی کوتاه در جواب تعریفهای ناگومو اتاق رو ترک کرد.
«سال اولیها طبق قرارمون شما اول شروع میکنید. مشکلی برای آماده کردن صبحونه وجود نداره؟ مطمئن باشم قرار نیست از گرسنگی بمیرم؟»
«مـ… مشکلی نیست. فردا صبح زود شروع میکنیم.»
کیسی از ناگومو تشکر کرد. دانشآموزان ارشد که ورق بازی رو تموم کرده بودن، بلند شدن و اتاق سال اول رو ترک کردن.
«انگار تعلیق رابطه جواب داد؟!»
میفهمم چرا این حرف رو میزنه. هدف پشت این بازی اصلاً صبحونه آماده کردن نبود. این فقط برای بازی گرفتن سال اولیها بود.
[1]. لقب سودو
[2]. تاتامی: به زبون ساده بخوام براتون بگم همون کفپوشهای اتاق تمرکز (جودو) هستند.
[3]. شایسو: تو ذاذن ایستاده دستها تو هم قفل میشن و به صورت 90 درجه و عمودی نزدیک به سینه قرار میگیره.
[4]. فرم کامل نیلوفر آبی: یکی از چند فرم تمرکز که کمر به راست و دستها از بالا روی زانو و پاها ضربدری روی هم قرار میگیره.
[5]– فرم نیمه نیلوفر آبی: تنها تفاوتی که با فرم کامل داره اینه که تنها یکی از پاها ضربدری و روی پای دیگه قرار میگیره.
[6]. دوستان تو انیمه این سکانس رو نشون نداد. یکی از نقشههای کیوتاکا برای پرت کردن حواس ریوئن پخش کردن شایعه درمورد ایچینوسه هونامی بود که ریوئن جلوی ساکایاناگی و بقیه این رو مطرح میکنه و قرار میشه عوامل مدرسه تحقیق کنن که این امتیازها چطوری بهدست اومدن. نهایتاً ثابت میشه که ایچینوسه هونامی خلافی انجام نداده. (چهجوریشو منم نمیدونم و امیدوارم این امتیازها از راه حلال بهدست اومده باشه و ذهن شما هم مثل من فاسد نباشه.)
[7]– خدمتکار پیر یا پیشخدمت پیر (Old Maid): بازی نسبتاً قدیمی از دستهی ورقهاست. تو این بازی هدف اینه که در آخر کارت بیبی (البته اینجا بهجای بیبی از جوکر استفاده میکنن) بدون جفت، دست هرکسی بمونه بازنده اعلام میشه. روند بازی اینطوری جلو میره که نفرات از از دو کارتی که نفر قبلی به سمتشون میگیره یکی رو انتخاب میکنن. کارتی که انتخاب میکنن یا بیبیه، یا یه کارت جفت یا کارت معمولی. این چرخه اینقدر ادامه پیدا میکنه تا فقط دو نفر بمونن و بیبی دست یکیشون بمونه.
مترجم : سارا ، نیما
ویراستار : MHReza