Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 01
آزمون ویژه جدید – کمپ آموزشی مختلط
یک صبح پنجشنبه نهچندان طولانی بعد از آغاز ترم سوم. اتوبوسهای مدرسه در بزرگراه حرکت میکردن. سال اولیها تنها کسانی نبودن که تو اتوبوسها حضور داشتن. سال دومیها، سال سومیها، اعضای هیئت مدیره و کادر آموزشی هم در اتوبوسهای دیگهی کنار ما درحال حرکت بودن. بهعبارت دیگه، یه سفر مشترک برای تمام مدرسه. اتوبوسی که ما سال اولیهای کلاسِ سی در اون بودیم وارد تونل شد.
چند نفر احساس گرفتگی گوش داشتن.
این دومین باریه که از زمان شروع مدرسه سوار اتوبوس میشم. درمورد اینکه قراره کجا بریم و چیکار کنیم هنوز چیزی به ما نگفتن.
تنها اتفاقی که افتاد، این بود که به همهی ما گفتن لباسهای فرم مدرسهتون رو بپوشید و تاکید کردن تا حد امکان، لباسهای زاپاس همراه خودمون داشته باشیم. پس این نمیتونه فقط یه سفر گردشی، یا سفر علمی باشه. مدت سفر حدود سه ساعته و تقریباً زمان طولانیایه. دانشآموزها اقلام محدودی میتونستن همراه خودشون داشته باشن، مثل: تلفن همراه، کتاب، ورق و خوراکی تنقلات.
تکوتوک دانشآموزهایی میدیدم که دستگاههای بازی همره خودشون آورده باشن.
باید روی صندلیای مینشستیم که اسم ما روی اون نوشته شده. مدرسه قبلا ً این کار رو انجام داده بود و اسم هر دانشآموز، روی صندلیهای اتوبوس نوشته شده بود. کسی که بغل من نشسته ایکه کانجیه. قصد داشتم بعد از ثبتنام باهاش صحبت کنم و رابطه و دوستی ایجاد کنم، اما کمی که گذشت، فقط ’همکلاسی‘ شده بودیم و فرصتهای ما برای معاشرت کم شده بود.
الان هم بهعنوان بغل دستش این من نیستم که با اون صحبت میکنه. با زانو روی صندلی ایستاده و با سودو و یامائوچی و بقیه که پشت ما نشستن با صدای بلند حرف میزنه. هرازچندگاهی دخترها بهخاطر صدای زشت و آزاردهندهشون اعتراض میکردن اما کو گوش شنوا. فضای داخل اتوبوس شلوغ بود، عجیب نیست وقتی این سه نفر، و دوستانشون انقدر سروصدا میکنن.
کمی احساس تنهایی میکنم.
خوشبختانه با کمک امتحانات تونستم با دانشآموزهایی مثل آکیتو و کیسی دوست بشم. فضای اتوبوس شاد و پرانرژی بهنظر میرسید ولی همونطور که گفتم فکر نمیکنم تو کل این سفر قرار باشه این مود برای همه ثابت بمونه. ممکنه حدسم اشتباه بوده باشه ولی به هرحال این یه سفر تو زمستون یا تعطیلات نیست. بهعلاوه ترم سوم هم شروع شده.
در اینصورت من فرض میکنم که آزمون جدیدی منتظرمونه، مثل آزمون جزیرهی خالی از سکنه. خارج از این، شاید رفتارهای ایکه و بقیه کمی کودکانه بهنظر برسه اما این معنی رو نمیده که بالغ نشده باشن، احتمالاً! چاباشیرا دانشآموزان رو نگاه میکرد که هر کدوم با کنجکاوی سرشون به کار خودشون گرمه. نزدیک به صندلی من و راننده ایستاده بود. از اونجایی که اگه چشمانمون به هم میخورد دردسرساز میشد، تصمیم گرفتم از پنجره بیرون رو نگاه کنم.
چه تونل طولانیای…
دو-سه دقیقه از ورود ما به تونل میگذره. آروم آروم میدان دیدم روشن شد. از تونل خارج شدیم. چاباشیرا حرکت کرد، ظاهراً منتظر بود از تونل بیرون بیایم. همزمان، فشاری که روی گوشهام احساس میکردم بیشتر شد.
«متاسفم مزاحم سرگرمیتون میشم اما کم کم بهتره تمومش کنید.»
چاباشیرا درحالی که میکروفون دستی در دست داشت، به دانشآموزها این رو گفت.
«فکر میکنم شما خیلی دوست داشته باشید بدونید این اتوبوس کجا میره و کی میرسه.»
«البته که کنجکاویم. و امیدوار هم هستیم که دوباره نخواید تو جزیرهی خالی ولمون کنید.»
چاباشیرا شکایتی دریافت کرد.
«ظاهراً اتفاقایی که تو جزیره براتون افتاد خیلی سخت بوده، از اونجا اینو میگم که هنوز نتونستید فراموش کنید و تو ذهنتون مونده. اما خونسردیتون رو حفظ کنید. امتحانی تو این مقیاس چیزی نیست که مدام بتونیم برگزار کنیم. یعنی ما اونقدر ظالم نیستیم که بلافاصله بعد از تابستون شما رو مجبور کنیم تو آزمونی با اون سطح شرکت کنید. با اینحال همونطور که ممکنه قبلاً بهش فکر کرده باشید آزمون جدیدی قراره برگزار بشه. توقعات از شما بعد از آزمون جزیرهی خالی از سکنه بالاتر رفته.»
این رو گفت، اما تغییری تو احساسات ما ایجاد نشد. از آزمون جزیره بگذریم، تاحالا آزمونهای زیادی برگزار شده که دانشآموزهای عادی اونها رو دشوار میدونستن. مهمتر از اون، دانشآموز مجبوره با دامی بهنام اخراج که تو هر آزمون در کمینه، روبهرو بشه.
«آزمون ویژهای که شما دانشآموزای کلاس دی قرار توش شرکت کنید…»
چاباشیرا ادامه نداد.
همکلاسیهام لبخند کوچک و مغروری زدن.
بلافاصله سرش رو به نشانهی احترام پایین انداخت و عذرخواهی کرد.
«عذر میخوام. شما دانشآموز ’کلاس سی‘ هستین. آزمونی که شما دانشآموزای کلاس سی قراره توش شرکت کنید.»
بعد از غلبه به چندین امتحان، دانشآموزهای کلاس سی وضعیت فعلی رو با آرامش پذیرفتن. ترس از آزمونهای ویژه به وضوح کمتر از قبل شده بود.
اینکه توضیحات آزمون تو اتوبوس داده میشه به این معنیه که یکم فرصت دارم تا اقدامهای دفاعی رو آماده کنم.
از اونجایی که درحال حرکتیم، بیاحتیاط بلند شدن از روی صندلی ممنوع بود، اما داخل اتوبوس، صدای یه نفر به راحتی به همه میرسید. انگار که پشت تلفنی و فقط صدای یه نفر رو میشنوی. حتی ایکه و بقیه که معمولاً یهجا بند نمیشن، بلافاصله بیحرکت شدن تا به حرفهای چاباشیرا گوش بدن.
این میتونه نشون از این باشه که یکم عقلشون رشد کرده.
«از اینجا به بعد، مدرسه شما رو به فضای بازی در اعماق کوهستان میبره. به احتمال زیاد تا یه ساعت دیگه میرسیم. هرچی توضیح کمتری بدم بیشتر برای ’پدافند چیدن‘ وقت خواهید داشت.»
پس یه ساعت تا شروع امتحان ویژه وقت مونده.
حتی اگه توضیحاتش بیست دقیقه طول بکشه، بازم چهل دقیقه باقی میمونده. این زمان برام کافیه تا یه استراتژی تدوین کنم. احتمالاً منظور اون هم از پدافند چیدن همین باشه.
«مدرسهی فضای باز اردویی نیست که تو تابستون برگزار میکنن؟»
کوههایی که تو بزرگراه میبینم هنوز از برف پوشیده شدن.
سوال از طرف ایکه پرسیده شد، که بهنظر میاد تخصص خاصی تو زمینهی کوهشناسی داره، چرا که با نگاه کردن به اونها فهمید الان زمستونه. جا داره بگم خسته نباشی.
«نمیتونی ساکت بمونی و گوش بدی؟ فکر کنم همین الان دربارهی زمان بیشتر برای نقشه کشیدن به شما گفتم.»
چاباشیرا بیشتر با حرص حرفش رو زد تا با عصبانیت. ایکه عذرخواهی کرد و سرش رو خاروند. ریزخندههایی هم پشتش راه افتاد.
مدرسهی رو باز.
از اونجایی که تا الان چیزی درمورد مدرسه با فضای باز نشنیدم، گوشیم رو درآوردم و شروع به جستجو کردم.
«معمولاً تو تابستون و گاهاً تو روزهایی با آب و هوای پاک و روشن تو موقعیتهایی مثل کوهها یا دشتهایی که سرسبز هستن برگزار میشه. کار عملی گروهی، با هدف ارتقای سلامت دانشآموزها.»
که اینطور. همون که ایکه اشاره کرد، معمولاً تو تابستون انجام میشه. اما قرار نیست مطلقاً تو هیچ فصل دیگهای اتفاق نیفته.
«و یه فرصت ملاقات با دانشآموزهای ارشد، تو حالت عادی… برای دانشآموزهایی که تو هیچ باشگاهی فعالیت ندارن زیاد راحت نیست. اما تو مدرسهی رو باز ما اینکارو میکنیم که یه گروه به مدت هفت شب و هشت روز با اونا ملاقات داشته باشه. یه چیز بهتر از جشنوارهی تحصیلی. اسم آزمون ویژهای که قرار برگزار بشه: ’کمپ تمرینی مختلط هست‘. این فقط یه توضیح جهت شفافسازی بود و ممکنه یکم گیج شده باشین، حالا اصل مطالب رو براتون توضیح میدم.»
چاباشیرا شروع به راه رفتن کرد و بستهای به دانشآموزی که جلو نشسته بود تحویل داد. هر کدوم یکی برداشتیم و بسته رو دادیم به عقبی. یهسری متن که روی چند برگه نوشته شده. به ما دستور خاصی داده نشده بود که جلوتر نریم و صفحات بعدی رو نگاه نکنیم، ورق زدم و صفحات رو تحلیل کردم.
تصاویری وجود داره، نشون میده اردو همیشه بدون مشکل برگزار میشه.
خوابگاه، حمامهای بزرگ، کافهتریا و مواردی از این قبیل. دیدن همهی اینها باعث میشه سفر سرگرم کنندهای بهنظر بیاد، یا شاید بهتره بگم: خوندن یه دفترچه راهنمای سفر باحال… اما باز هم کلمههایی وجود داره که با خوندنشون، متوجه میشیم آزمون سختی در انتظارمونه.
مثل توضیحاتی که برای آزمون ویآیپی دریافت کردیم، این هم یهسری توضیحات ناقص داره.
مدت زیادی بعد از اون، تقریباً همه درگیر خوندن برگهها بودن و دستشون رو روی نوشتههای کاغذ گذاشته بودن و خط به خط جلو میرفتن.
چاباشیرا ادامه داد: «با خیال راحت ورقهها رو بخونید، من هم توضیحاتی که علاوه بر اونا دربارهی اردو لازمه رو میدم. قبل از پیاده شدن از اتوبوس ورقهها رو جمع میکنم پس مطمئن بشید اونا رو خوب خونده باشید. در آخر توضیحات، به سوالاتون جواب میدم، پس درخواست دارم که سکوت رو رعایت کنید. میفهمی دیگه؟»
چاباشیرا به ایکه نگاه کرد و این رو گفت. ایکه با دو سه حرکت دست زیپ دهنش رو کشید.
«این بار آزمون ویژه، یه اردوی آموزشی خواهد بود که عمدتاً روی رشد ذهنی تمرکز داره. برای رسیدن به نهایت رشد ذهنی، ما با الف ب پ، در جامعه شروع میکنیم و متوجه میشیم که آیا با کسایی که تاحالا، تعاملی با هم رد و بدل نکردیم، میتونیم زندگی کنیم یا خیر. و یواش یواش کلیت و زیر مجموعهی درس رو درک میکنید.»
پس این باید دلیلی باشه که مجبوریم کنار دانشآموزهای ارشد آزمون گروهی بدیم؟ چاباشیرا هم این رو گفت، دانشآموزهایی که فعالیت باشگاهی ندارن، میتونن سر صحبت رو با ارشدها باز کنن، ولی با این وجود، اولویت بیشتر رو کسانی که تو باشگاه فعالیت میکنن دارن. دانشآموزهایی که مطلقاً هیچ تماسی با سال بالاییها نداشتن، ممکنه تو این آزمون به مشکل بخورن.
اگه این رابطهها داوطلبانه و بدون نیاز به واسطهگری باشگاه انجام میشد بهتر بود، ولی به این سادگی هم نیست، به هرحال صحبت کردن با ارشدها سخته. اما، چطوری قراره دانشآموزهای ارشد تو این آزمون شرکت کنن؟
ارتباط ما نباید به مشکل بخوره، که احتمالاً مثل جشنوارهی ورزشی بخوره… خب، ما میریم کوهستان که مطمئن بشیم این اتفاق نمیافته و خبری از جنگ و دعوا نباشه. از نظر جسمی و ذهنی بین سالهای اول و دوم فاصلهی زیادی وجود داره. برای نوجوانان، یه سال اختلافسنی زیاده. احتمالاً نتونیم تو شرایط برابر باهاشون مسابقه بدیم.
«شیش گروه برای هر جنسیت…»
ایکه که کمی نگران بهنظر میرسید، زمزمه کرد. توضیحات تازه شروع شدن و چاباشیرا بدون توقف ادامه داد: «حد پایین و بالایی برای افراد تو گروه تعیین شده، صفحهی پنجم ورقهها رو پیدا کنید و الگوی نوع گروهبندی افراد رو بررسی کنید.»
همه چشم برگردوندن و شروع کردن به خوندن صفحهی پنجم. قوانین مربوط به گروهها تو کمپِ تمرینی نوشته شده.
«موقع تشکیل گروه، حد کم و زیاد برای تعداد نفرات دارید. این عدد جدا از دختر و پسر و سنوات و پایههای تحصیلی حساب میشه. بهعنوان مثال: اگه 60 پسر تو یه پایه تحصیلی وجود داشته، گروه 8-13 نفره. اگه 70تا همون سال وجود داشته باشه، گروه 9-14 نفره. اگه 80تا وجود داشته باشه، گروه 10-15 نفره. این محدویدت اعضا، و حد کم و زیاده که دربارهش صحبت میکنم.»
اگه زیر شصت نفر باشیم، باید به بخشویژه مراجعه کنیم.
نوشته که اگه نسبت پسر به دختر تو سالهای تحصیلی تفاوتی نداشته باشه، به صورت تئوری 40 نفر تو یه کلاس باشن، نسبت پسرها به دخترها 5 به 5 میشه. که تعداد پسرهای سال اولی 80 نفر میشه.
یه گروه 10-15 نفره و مجموعاً 6 گروه. اینکه به تعداد کل دانشآموزها اشاره کردن، به این معنیه که بسته به تعداد اخراجیها تو کل سال، تعداد نفرات موردنیاز مدرسه تغییر میکنه.
«فکر میکنم از قبل متوجهش شده باشید، تقسیم به شیش گروه براساس جنسیت، به این معنیه که وقتی گروهها تشکیل بشن، دانشآموزا از کلاسهای دیگه تو گروه خواهند بود. همچنین، تو مدت زمانی که در مدرسهی رو باز هستین، باید آزمونهایی که در آخر برگزار میشه رو با این گروه پشتسر بذارید. یعنی سرنوشتتون به هم گره خورده.»
«این منطقی نیست که ما بخوایم با بچههای کلاسهای دیگه گروه تشکیل بدیم. مگه اونها دشمنمون نیستن؟»
شاید نمیتونست بیشتر از این ساکت بمونه. ایکه طوری زمزمه میکرد که چاباشیرا بشنوه. شاید تو ذهنش، تصور کرده که حرف درستی میزنه. چون بعدش جوری ادامه داد که انگار یه چراغ بالای سرش روشن شده.
«اینطوریه مگه نه؟ پس ما نباید بهش اهمیت بدیم، درسته؟ خیلی راحت میتونیم کلاسمون رو به دو گروه تقسیم کنیم و تــمــام. درست میگم آیانوکوجی؟»
ایکه با صدای بلند از من پرسید. مطمئناً میشه با حد پایین نفرات، دوتا گروه ده نفره (بیستتا پسر) از کلاس سی تشکیل داد و این مشکل رو حل کرد. ولی متاسفانه ایدهی ایکه قابل اجرا نیست.
تو نگاه اول خوب بهنظر میرسه اما به این سادگی نیست. قوانین اجازه نمیده که یه گروه از یه سال تشکیل بشه. تا زمانی که گروه پر بشه و هرکی وظیفهش رو انجام بده، مهم نیست با کدوم کلاس همکاری کنی. گروه باید حداقل از دو کلاس یا بیشتر با هم ترکیب بشن.
چاباشیرا هم مطلب بیانیه رو تکرار کرد.
«هر گروه باید حداقل دو یا چند دانشآموز از کلاسهای مختلف بهعنوان پیشنیاز داشته باشد.»
«یعنی ما مجبوریم با دشمنهامون همکاری کنیم؟»
این سوال نیست؛ بلکه بیشتر غریضهی بیفکر ایکهست که هرچی تو مغزش میاد رو به زبون میاره. چاباشیرا که کمی عصبیتر بهنظر میرسید، جواب داد.
«بله همین معنی رو میده. البته تلاش برای ساختن گروه متشکل از همین کلاس تا حد خودش غیرممکن نیست. تا زمانی که حتی یه نفر دانشآموز از کلاس دیگه وجود داشته باشه، شما میتونید گروهتون رو تشکل بدید.»
به طور خلاصه، دوتا گروه 10 نفره درست کنیم. از اونها، 9 نفر از کلاس سی هستن. اگه اینکار رو انجام بدیم، میتونیم گروهی تشکیل بدیم که اعضاش بیشتر از ’کلاس سی‘ هستن.
ولی شک دارم درمورد گروهی مثل این تو سالهای تحصیلی دیگه بحث بشه. دانشآموزهای زیادی وجود ندارن که بخوان عضو گروهی بشن که عمدتاً از افراد کلاس دیگه تشکیل شدن. و اینکه، داشتن تعداد بیشتر بهتره؟ یا تعداد کم؟ تغییر به حال آزمون میکنه؟ اگه این امتحانی باشه که براساس مزایا و معایب هر فرد، گروه جلو بره، وجود گروههایی با تعداد کم و اشخاص نخبه خطرناکه.
از اونجایی که شرایط آزمون هنوز مشخص نیست، قضاوت درمورد محاسن و معایب و تعداد افراد غیرممکنه. شانس و بدبختی به نوع آزمون بستگی داره.
«برای یه گروه، داشتن افراد زیاد بهتره؟ یا افراد کم؟ این تاثیر قابل توجهی روی نتیجه داره که الان میخوام براتون توضیح بدم.»
چاباشیرا با گفتن این حرف خندهی آرومی کرد.
فهمیدنش آسونه چون همه به یه چیز فکر میکنن.
«میشه لطفاً با قوانین توضیح بدید؟ من درمورد نتیجه کنجکاوم، اما قبل از اون میخوام بدونم بهعنوان یه گروه چه کارهایی باید انجام بدیم.»
هیراتا که احساس ناراحتی میکرد، این رو گفت و از چاباشیرا خواست که ادامه بده.
«درسته. اگه بخوام به تک تک سوالهای چرت و پرت ایکه جواب بدم، هیچ پیشرفتی نمیکنیم.»
ایکه با عذرخواهی سرش رو خاروند.
«گروهها چیزی شبیه به کلاس موقت خواهند بود که برای مدرسهی رو باز تشکیل میشن. شاید موقت باشه، ولی کارگروهی و تلاش زیادی میطلبه. اعضای گروه، با هم درس میخونن، با هم آشپزی میکنن و ظرف میشورن و حتی با هم حموم میکنن و با هم به رختخواب میرن. شما یه زندگی روزمره رو کنار هم تجربه میکنید.»
وقتی فهمیدن قراره با هم حموم کنن و بخوابن، هم پسرها و هم دخترها جیغ زدن.
«من احساس میکنم نمیتونم با بچههای کلاسهای دیگه زندگی کنم…»
نمیفهمم چرا ایکه اینقدر نق میزنه. تو طول جشنوارهی ورزشی هم موقتاً با کلاسهای دیگه همکاری کردیم. بعد از اومدن به اینجا چارهای نداریم که تو امتحان شرکت کنیم. بسته به شرایط، حتی ممکنه گروهی تشکیل بدیم که از هر چهارتا کلاس عضو داشته باشه.
«نحوهی تصمیم گیری درمورد نتیجهی امتحان بستگی به آزمون جامعی داره که آخرین روز مدرسه، در فضای باز برگزار میشه. یه ایدهی تقریبی از محتوای صفحهی هفت. یه نگاه بهش بندازید.»
طبق دستور، صفحهی موردنظر رو باز کردیم و همگی بررسی کردیم.
اخلاق، آمادگی ذهنی، نظم، شخصیت.
موضوعاتی که تو یه مدرسهی عادی هرگز نباید یاد بگیریم. به عبارت دیگه، من باید اینها رو جدا از امتحانهایی مثل انگلیسی و ریاضیات، که به توانایی مربوط میشن، ببینم. مشکل دردسرساز این آزمون، اینه که توضیح دقیق وجود نداره. یهسری اطلاعات محدود دربارهی هر موضوع نوشته. هیچی از نحوهی دقیق و با جزئیات برگزاری آزمون نوشته نشده.
گذشته از اینها، به برنامه نگاهی انداختم. بعد از اینکه از خواب بیدار بشیم، وظایف صبحگاهی رو انجام میدیم. بعد در دوجو[1] برای شرکت در ذاذن[2] جمع میشیم و بعد میریم سر کار (مثلا نظافت). بعد صبحانه میخوریم. بعد از اون، درسهای مختلفی رو تو کلاس مطالعه میکنیم. ناهار میخوریم. برای بعدازظهر تکالیفمون رو دریافت میکنیم و یه بار دیگه ذاذن تمرین میکنیم.
بعد شام میخوریم، حمام میریم و به رختخواب برمیگردیم. این سبک زندگی کاملاً متفاوتی با چیزی که تا الان داشتیم. برخلاف تعطیلات معمول ما، دروس در تمام ساعات صبح شنبهها برگزار میشه.
ظاهراً فقط یکشنهها میتونیم استراحت کنیم.
«جزئیات بیشتر درمورد برنامه بعد از ورودتون به مدرسه اعلام میشه. اینکه چه نوع امتحانی و با چه ترتیبی برگزار میشه رو تو این مرحله نمیتونم بهتون بگم.»
این یعنی تو زمان امتحان باید نسبت به همهچی دقیق باشیم. ممکنه موضوعی که با عنوان ’ذاذن‘ مطرح کردن هم بخشی از امتحان باشه. به غیر از اون، موضوعهای ’سخن‘ و ’گفتار‘ هم هستن.
«تصمیم گیری درمورد گروههاتون اهمیت بالایی داره. هر شیشتا گروه باید بتونن به مدت یک هفته اردو رو تموم کنن، کنار همگروهیهای جدید. مهم نیست چه دلیلی داشته باشید، مجاز نیستید وسط راه از گروهتون خارج بشید یا اعضا رو تغییر بدید. اگه دانشآموزی مجبور به کنارهگیری بشه به هر دلیلی مثل بیماری یا آسیب بدنی، باز هم گروه باید با وجود اون دانشآموز با شکاف ایجاد شده مقابله کنه.»
به عبارت دیگه اگه بین ما اختلافی باشه یا با هم دشمنی کنیم، نمیتونیم ادامه بدیم. بیشتر و بیشتر از تشکیل گروه، ما باید گروههای دیگه رو حذف کنیم. دروس کامل از صبح جمعه شروع میشه، از فردا تا چهارشنبهی هفتهی آینده در مدرسهای با فضای باز.
و در روز هشتم که پنجشنبه خواهد بود، تمام سالهای تحصیلی همزمان امتحان میدن و نمره میگیرن.
«بعد از اینکه سال اول گروهش رو بسازه، نوبت به سال دوم و سوم میرسه. به طور خلاصه، شیشتا گروه تاسیس میشه تعداشون حدود 30 تا 45 نفره که از سال اول تا سوم تشکیل شده.»
این وضعیت، میتونه بد باشه از لحاظی که تشکیل گروه باید بین همپایهها صورت بگیره، که سال بالاییها هم بعدش به این ترکیب اضافه میشن.
بعد از بیان این موضوع، فضای عجیبی تو اتوبوس حاکم شد.
«اگه بخوام ساده بگم، گروههایی که با سال تحصیلی خودتون تشکیل میدین، گروههای کوچک هستن، و گروههایی که از تمام سالهای تحصیلی (سال اول، دوم و سوم) تشکیل بشن، گروه بزرگ خواهند بود.»
هر گروهی که از سال خودمون تشکیل بدیم گروه کوچک خواهد بود. گروههای کوچیک با گروههایی از سال دوم و سوم ملاقات میکن و در آخر، به «گروه بزرگ» تبدیل میشه.
«حالا میریم سراغ یه موضوع مهم: نتیجه. این به میانگین امتیاز هر عضو تو شیشتا گروه بزرگ بستگی داره. این یعنی استعدادهای سالهای تحصیلی دیگه میتونه تو برد مفید باشه، یه نکتهی مثبت.»
نکتهی مهم، چگونگی تشکیل گروه بزرگ هست. اگه این امتحانیه که باید از نظر علمی و فیزیکی با هم رقابت کنیم، واضحه گروه بزرگی که دانشآموزهای بااستعداد توش جمع بشن برندهست. برعکس، دانشآموزهای بیاستعداد قضاوت میشن و لب مرز اخراج قرار میگیرن، از گروههای برتر بیرون انداخته میشن و اجباراً باید به گروههایی با رتبهی پایین وارد بشن.
با اینحال، اینطور نیست که فقط با جمع کردن دانشآموزهای بااستعداد، برد تضمین بشه.
«شما هم تا حدی متوجه موضوع شدین، اینطور نیست؟ حالا برای صحبت آخر، من مهمترین چیز رو براتون توضیح میدم. یعنی نتیجهی این آزمون ویژه.»
چه چیزیهایی بهدست میاریم و چه چیزی از دست میدیم، ها؟ دلیل تقسیم ما به گروهها و نه کلاس، باید اینجا پنهان شده باشه.
«برای گروههای بزرگی که میانگینشون، اونها به رتبهی اول تا سوم برسونه، همهی دانشآموزهای گروه امتیاز خصوصی و کلاسی دریافت میکنن. برای گروههای بزرگی که تو جایگاه چهار تا آخر قرار میگیرن، بذارید بگیم که فقط یکم ضعیفید.»
جزئیات نتیجه. البته روی ورقهای که بهمون داده شده بود هم نوشته شده.
«جوایز آزمون.»
رتبه اول: 10000 امتیاز شخصی. 3 امتیاز کلاسی.
رتبه دوم: 5000 امتیاز شخصی. 1 امتیاز کلاس.
رتبه سوم: 3000 امتیاز شخصی.
– جوایز فوق برای هر یک از دانشآموزان توزیع خواهد شد.
اگه تو یه گروه کوچیک 10 نفره، 9 نفر از یه کلاس باشن، با اول شدن، 27 امتیاز کلاسی کسب میکنن. البته این فقط یه سناریوی خوشبینانهست، اگه بتونیم دانشآموزانی با حداکثر توانایی از همون کلاس جمع کنیم و اول بشیم، ممکنه و بهترین نتیجهست. هرچی تعداد افراد بیشتری داشته باشیم، در صورت چهارم به پایین شدن، آسیب بیشتری متحمل میشیم. علاوه بر این، هرچی تعداد اعضای گروه بیشتر باشه، کنترل گروه هم سختتر میشه. به هرحال، من بیشتر معایب رو درنظر گرفتم تا نکات مثبت.
رتبه چهارم: 5000 امتیاز شخصی.
رتبه پنجم: 10000 امتیاز شخصی. 3 امتیاز کلاسی.
رتبه ششم: 20000 امتیاز شخصی. 5 امتیاز کلاسی.
– امتیازات فوق از دانشآموزان کسر خواهد شد.
امتیاز خصوصی و امتیاز کلاسی زیر صفر نمیره اما به نوعی عقب میافته. تو امتحانات آینده، میشه گفت این روندیه که تاحالا وجود نداشته. شاید کسی فکر کنه جوایز رتبهی اول تا سوم کمه، به این خاطره که پشتش یه ترفند وجود داره.
چاباشیرا جلوتر اومد و ادامهی توضیحات رو ارائه داد.
«امتیازدهی طوری تنظیم شده، بسته به اینکه چه تعداد نفر از یه کلاس خاص تو یه گروه کوچیک حضور دارن، تقسیم بشه و حتی ممکنه پاداش دو برابر دریافت کنید. هرچی افراد یه کلاس بیشتر، امتیاز بیشتر. اینها قوانینی هستن که روی رتبههای اول تا سوم اعمال میشن و تاثیری روی چهارم به بعد نداره، پس آروم باشید.»
اگه دو کلاس یه گروه کوچک تشکیل بدن، رتبه اول تا سوم بهعنوان پاداش که بالا هم گفته شد تعلق میگیره، اما اگه از سه کلاس تشکیل بشه، امتیازها تقسیم بر دو میشن، از چهار کلاس تشکیل بشه، تقسیم بر سه. علاوه بر این، بهنظر میاد ضریب نسبت به کل افراد تغییر میکنه، برای 10 نفر 1. برای 15 نفر 5/1.
این یه استثناست ولی اگه گروهی 9 نفر باشه، 9/0 ضریب میگیره. طبق محاسبات، اگه از هر چهارتا کلاس دانشآموز وجود داشته باشه، بیشترین پاداش برای کسب رتبهی اول سه برابر خواهد بود و علاوه بر این، برای گروهی با حداکثر 15 نفر در 5/1 (به نزدیکترین عدد گرد بشه) هر کلاس 45000 امتیاز خصوصی و 14 امتیاز کلاسی دریافت میکنه. تا اینجا خوب بهنظر میاد. بخش دردسرساز و در عینحال جالب.
ولی، چیزی که میشه گفت واقعاً مهمه، اتفاقیه که بعد از این میافته.
«همچنین گروهی که تو آخرین رتبه قرار بگیره، جریمهی سنگینی متحمل میشه.»
«جریمه… باید… باشه.»
«درسته. این ’اخراج‘ است.»
جریمهای که دیگه غافلگیر کننده نیست فاش شد.
«اینطور نیست که همهی اعضای گروه بزرگی که آخر شده رو اخراج کنیم. چون اگه میخواستیم اینکار رو کنیم، تقریباً چهل نفر اخراجی رو دستمون میموند. معیارهایی داریم که گروه کوچیکی که کمترین میانگینِ تعیین شده توسط مدرسه رو داشته شناسایی میکنیم.»
این یه برنامهی مشکلسازه. رتبهبندی از کل میانگین امتیازات گروه بزرگ محاسبه میشه، اما وقتی صحبت از اخراج میشه، میانگین امتیاز گروه کوچیک مهمه.
«اگه گروه کوچیکی زیر مرز بره، رهبر اون گروه اخراج میشه.»
«و اون رهبر چطوری انتخاب میشه؟»
«شما قبل از هرچیزی درمورد این موضوع بحث میکنید و یه نفر رو بهعنوان رهبر انتخاب میکنید.»
«چه مزخرف. کی دوست داره وقتی یه پاش لب اخراج شدنه رهبر بشه؟»
هوریکیتا که تا الان ساکت بود این رو زمزمه کرد.
«درسته. بیشترین امتیاز این آزمون، توسط 12 نفر دانشآموز کلاس سی جمع میشن. 3تا باقی مونده از کلاسهای اِی و بی و دی کشیده میشه. بهجز اینها اگه اتفاقاً رهبر گروه از کلاس سی باشه، موفق میشیم مقام اول رو کسب کنیم بعد…»
«بـ… بعد چی؟»
یامائوچی که قادر به انجام محاسبات نبود با هیجان بینیش رو مالید.
«1.08 میلیون امتیاز خصوصی. 336 امتیاز کلاسی. این چیزیه که بهدست میاریم.»
«سی… سیصد و سی و شیش!»
اگه بتونیم بهدستش بیاریم، طبقهی کلاس ما به طور قابل توجهی تغییر میکنه. بستگی به نمرهی بقیهی گروهها هم داره، اما صعود به کلاس اِی غیرممکن نیست. هرچی بیشتر ریسک کنیم، پاداش بیشتری انتظارمون رو میکشه.
شانس دریافت این پاداش، کم نیست.
«بعد تشکیل گروه کوچیک، قبل از طلوع خورشید باید تصمیم بگیرید کی رهبر بشه. اگه به هر دلیلی نتونید تصمیم بگیرید، گروه منحل میشه و رد صلاحیت خواهید شد. سادهتر بگم، بهزور اخراج میشید. البته تا الان کسی اونقدر احمق نبوده که نتونه یه رهبر انتخاب کنه و اخراج بشه.»
مدرسه تصمیم گیرنده نخواهد بود. اینبار، دانشآموزها بین خودشون تصمیم میگیرن.
طبیعتاً برای انتخاب رهبر دعوا پیش میاد. اما اگه تا آخر زمان هیچ نامزدی پیدا نشد، چارهای نداریم جز اینکه با قرعهکشی یا سنگ-کاغذ-قیچی تصمیم بگیریم. با توجه به اینکه همه میدونن ممکنه اخراج بشن، فکر نمیکنم کسی مخالفت کنه. ساخت یه گروه سخته، بهعلاوه که ممکنه آدمهای مشکوکی هم تو گروه باشن.
«باید بدونید که زمانی که رهبر اخراج بشه، میتونه یه فرد دیگه رو هم بهعنوان تقصیرکار انتخاب کنه با هم اخراج بشن. البته بیشتر مثل این میمونه که یکی دیگه رو با خودت پرت کنی پایین.»
«هـا؟ چی شد؟ چه مسخره. یعنی با منصوب شدن یکی بهعنوان رهبر یه گروه، میتونیم کاری کنیم که رهبرهای بقیهی گروهها از این روش اخراج بشن؟»
شک دارم بشه همچین کاری رو راحت انجام داد. اگه قرار باشه کسی رو بهعنوان رهبر انتخاب کنن، قطعاً کسی نیست که با هر بادی بلرزه. هر دانشآموزی رهبر نمیشه. اگه همچین عمل مسخرهای اتفاق بیافته، به خود گروهِ تقصیرکار لتمه وارد میکنه. هیچ دانشآموزی وجود نداره که حاضر باشه بهخاطر رفقاش، خودش رو نابود کنه و یه کلاس دیگه رو پایین بکشه. البته اگه یه دانشآموز تو کلاس دی به زنجیر کشیده بشه، بلاجبار مجبور میشه این کار رو انجام بده و داستان متفاوت خواهد بود، اما احتمالاً اطلاعات مربوط به این دانشآموز و هدفش پخش بشه.
«آروم باشید، قرار نیست هرکسی رو مجبور کرد مسئولیت مشترک به عهده بگیره. فقط دانشآموزهایی که طبق قضاوت مدرسه، عامل سقوط گروه به زیر مرز تعیین شده باشن، مسئول خواهند بود. مثلاً، رد شدن، آزمون ندادن و از این قبیل کارها.»
مطمئناً اگه اینطور باشه هم رهبر و هم اعضای گروه به خوبی محافظت میشن. اما باز هم نمیشه کسی رو مجبور به رهبری کرد. شرایط اینبار با آزمونهای قبلی فرق میکنه. چیزی که باید روش تمرکز کنیم، تکالیفیه که تو این امتحان، بین همهی سالها مشترک خواهد بود. و اینکه احتمالاً همین توضیح تو اتوبوسهای دیگه هم داره داده میشه.
باید فرض کنم که بقیه، تو همین لحظه، دارن انواع استراتژیها رو برنامهریزی میکنن. نه فقط سال اولیها، بلکه سال دوم با سال دوم، و سال سوم با همهی سالها مبارزه خواهند داشت. برای اطمینان، به اون مرد پیام دادم. میخوام بدونم ’شورای دانشآموزی‘ تو این آزمون ویژه دخالتی داشته یا نه؟
«یه چیز مهم دیگه، متناسب با سال اخراجی، جریمه تغییر میکنه. تو این آزمون، به ازای هر اخراجی صد امتیاز کسر میشه. در صورت کافی نبود امتیاز کلاسی، به مرور زمان از هر امتیازی که بهدست بیارن کم میشه تا بالاخره بدهی پرداخت بشه.»
انتخاب رهبر درست اینجا مشخص میشه که باید امتیاز بهدست بیارن تا دو سو برد داشته باشه، از طرف دیگه خطر اخراج رو قبول کنه.
تا زمانی که اعضا مطمئن نشن بقیهی اعضای گروه کارشون خوبه یا نه، احتمالاً هیشکی دست بلند نکنه. علاوه بر این، شریک اخراجی هم نباید فراموش بشه. قوانین مثل کوچههای کور میمونه.
«توضیحات تموم شدن، سوالاتون رو بپرسید.»
هیراتا بلافاصله دستش رو بلند کرد.
«اگه کسی اخراج بشه… راهی برای نجاتش هست؟»
«اگه اخراج بشید، اخراج شدید و تمام. هیچکاری نمیشه کرد، درست میگم؟»
سودو اینطور گفت اما هیراتا تکذیب کرد.
«درست نیست. در واقع، سودو-کون یه بار توسط چاباشیرا-سنسه اخراج شد. اما به لطف هوشیاری هوریکیتا-سان، نجات پیدا کردی. عجیب میشه اگه کاری از دستمون برنیاد.»
هیراتا درست متوجه شد. چاباشیرا با لبخند جواب داد.
«درسته. بهعنوان آخرین راه حل، میتونید لغو اخراج رو با امتیاز خصوصی بخرید، اما مطمئناً میدونید که قیمت بالایی قراره داشته باشه؟ لغو اخراج… به عبارت دیگه، یه راه نجات تو کل سالهای تحصیلی. برای نجات یه اخراجی، باید بیست میلیون امتیاز خصوصی و سیصد امتیاز کلاسی پرداخت کنید. تازه این فقط یه نفر رو نجات میده و جریمهی اخراجی هم پا برجاست. و البته که اگه یکی از این موارد رو نداشته باشید نمیتونید ازش استفاده کنید.»
راه نجات، مقدار زیادی امتیاز شخصی نیاز داره و چیزی نیست که پرداختش آسون باشه. برای امتحان فعلی، حداقل چهارصد امتیاز کلاسی لازمه. دانشآموزهایی که اخراج بشن، احتمالاً راحت نجات پیدا نمیکنن. چون برای نجات یه نفر، کل کلاس مبلغ زیادی از دست میده.
«اون بیست میلیونی که دربارهش صحبت کردید، ممکن میشه اگه کل کلاس یه سهمی توش داشته باشن، درسته؟»
هیراتا آیندهای رو درنظر گرفت که ممکنه مجبور بشه از اون طناب استفاده کنه و از بررسی راههای پیشرو غافل نشد.
«دقیقاً درسته. ولی خیلی شامل شما نمیشه، سروتهتون رو روهم بذاریم نصفشم درنمیاد.»
چاباشیرا به بحث پایان داد.
«زمان زیادی تا رسیدن به مقصد باقی نمونده. نحوهی استفاده از زمان باقی مونده به خودتون بستگی داره. همچنین استفاده از تلفنهمراه به مدت یک هفته ممنوع خواهد بود. اونجا برسیم جمعشون میکنم. شما آزادید بازی و سرگرمی، مایحتاج روزانه همراهتون داشته باشید، اما همراه داشتن مواد غذایی و خوراکی مجاز نیست. چیزهایی که نمیشه مدت طولانی نگهداری کرد، مثل گوشت، باید قبل از رسیدن خورده بشن یا تو کیسهزباله ریخته بشن. تموم.»
دانشآموزهایی که واکنش خاصی به توضیحات آزمون نشون ندادن، صداشون رو بلند کردن. اگرچه تو جزیرهی خالی از سکنه وضعیت مشاهی داشتن. نبود گوشی به مدت یه هفته سخته.
«من یه سوال دارم.»
ایکه با هیجان دستش رو بالا برد. چاباشیرا لبخند تلخی زد.
«شما گفتید پسرها و دخترها از هم جدا میشن، دقیقاً چـقـدر جدا؟»
«دو ساختمون تو مدرسه وجود داره. ساختمون اصلی برای پسرهاست و ساختمون دیگه توسط دخترها استفاده میشه. ساختمونها کنار هم قرار دارن، ولی بنا به تئوری، شما یه هفته جدا زندگی میکنید. تو روزهای تعطیل هم اجازه ندارید بدون هماهنگی از خونه بیرون برید.»
«پس این یعنی نمیتونیم با هم صحبت کنیم؟»
«نه. هر روز به مدت یه ساعت تو کافهتریای ساختمون اصلی، دخترها و پسرها با هم غذا میخورن. فقط تو این مدته که مدرسه هیچ دستورالعملی صادر نکرده. به عبارت دیگه، بقیه و تو آزادید که هر گُـ… هر کاری میخواید انجام بدید، میفهمی؟»
«آره!»
شاید همین که میتونه با دخترها صحبت کنه براش کافی باشه. هیجان زیادی تو وجودش زنده شد.
کمی بلند شدم و برگشتم و به شینوهارا که نزدیکم بود نگاه کردم. متوجه شدم، علیرغم اینکه عصبی بهنظر میرسید، بعد از شنیدن حرفهای (خزعبلات) ایکه، تا حدودی خوشحال شد. شاید اون شام کریسمس جواب داده.
«اگه سوال دیگه نیست، جلسه رو تموم کنیم.»
شاید فهمیده بود که فقط سوالات احمقانه تو راهه و تصمیم گرفت سریعتر همهچی رو جمعبندی کنه.
«سنسه. میتونم میکرفونتون رو قرض بگیرم؟»
درحالی که چاباشیرا آمادهی تموم کردن بحث بود، هیراتا بود که جلوش رو گرفت.
«البته، راحت باش.»
چاباشیرا درحالی که میکروفون رو رها میکرد، روی صندلی نشست.
هیراتا به آرومی برای جایگزینی جلو اومد و میکروفون رو در دستهاش گرفت.
«با توجه به حرفهای سنسه، بهنظر میاد زمان زیادی نداریم، اما اول از همه، من دوست دارم نظر همه رو بدونم. درمورد غلبه به امتحان. چه نوع چینش و نقشهای پیاده کنیم؟»
«برای چینش، بهتر نیست بتونیم تا اونجا که ممکنه از همکلاسیهامون استفاده کنیم؟ بهترینهامون رو انتخاب میکنیم و یه گروه دوازده نفره تشکیل میدیم و سهتای مونده رو با کلاسهای دیگه پر میکنیم. این کافی نیست؟»
سودو این رو به هیراتا گفت.
«این میتونه خوب باشه، اما نمیدونم که اون سهتا دانشآموز دیگه، دوست دارن به گروه کوچیک دوازده نفرهی ما بیان یا نه. طبیعتاً مراقب خودشون هستن.»
این میتونه گروهی باشه که به هر روشی دنبال پیروزیه. فکر نمیکنم دانشآموزهای کلاس دیگه به راحتی به هم بپیوندن. بهعلاوه، اگه اون گروه نتونه مقام اول رو کسب کنه، خسارتی که دریافت میکنه خیلی زیاده.
«ولی اگه خرخونها گروه تشکیل بدن، همهی ما شانس برنده شدن رو از دست میدیم.»
یامائوچی زمزمه کرد.
ظاهراً یامائوچی هنوز متوجه نشده که فقط بار علمی تو این آزمون مهم نیست.
«ما میخوایم یه فرصتی برای جمع کردن امتیاز شخصی هم داشته باشیم.»
قابل درکه که یامائوچی شکایت کنه. این مشکلی بود که تو آزمون کشتی هم افتاد. گروه بزرگی که بالا قرار داره، امتیاز خصوصی بهدست میاره اما دانشآموزهایی که پایین قرار دارن هیچ سودی بهدست نمیارن. برعکس، امتیازهاشون رو از دست میدن. که این یعنی، خیلی از دانشآموزها میخوان تو گروه برنده باشن.
«در اون رابطه، میخوام پیشنهادی رو مطرح کنم که اگه همه باهاش موافق باشن، امکان جمع کردن امتیاز برابر فراهم میشه. ما نمیدونیم کدوم گروه بزرگ قرار صدر جدول باشه. وقتی امتحان درحال انجامه، ما تایید میکنیم امتیاز خصوصی کدوم گروه بالاتر رفته. بعد میتونیم بین خودمون تقسیمش کنیم. انتقال امتیاز مجازه پس نباید مشکلی باشه.»
حتی اگه امتیاز کسر بشه، چون همه تو این بار سهمین، ریسکش کمتر میشه.
«که اینطور. داستان اینه.»
البته این، شکایت دانشآموزهای بااستعداد رو آسون میکنه. اما اینکه تو این امتحان چی عامل تعیین کنندهست، هنوز یه رازه.
«فو فو…»
چاباشیرا با شنیدن طرح پیشنهادی هیراتا، رو برگردوند و خندید.
«من قبلاً نمیتونستم جواب بدم، چون خیلی ازم نپرسیدید، اما بهعنوان پاداش برای ارتقا به کلاس سی، یه توصیه خوب به شما میکنم.»
«توصیه؟»
هیراتا بهجای فوری قبول کردن پیشنهاد، احتیاط کرد.
«زمانی که زیر ذرهبین قوانین نباشید، تو انتقال امتیاز آزادید. چه وسط امتحان، چه طول زندگی روزمرهتون، تا زمانی که قانونی وسط نباشه، میتونید هرطور که بخواید ازش استفاده کنید. فقط یه نکته، امتیاز، پول تو جیبی نیست، یادتون بمونه.»
«منظورتون اینه، با نگهداشتن بیست میلیون امتیاز، امکان انتقال به هر کلاسی که بخوایم وجود داره؟ یا درمورد نجات صحبت میکنید؟»
«منظورم این نیست. روشهای مختلفی برای استفاده از امتیاز خصوصی وجود داره. حتی یک امتیاز ذخیره شده هم میتونه کمک کننده باشه. صحبتم اینه که آیا سازش و اشتراک گذاشتن امتیازات و حمایت از همدیگه کار درستیه؟ برای مثال، فرض کنید ایکه یه غلطی کرده و قراره اخراج بشه مگه اینکه فوراً یه میلیون امتیاز بهم بدین. فرض کنید تو این مخمصه گیر افتادید. و اون اخراج بشه مگه اینکه یه میلیون امتیاز داشته باشه. که نداره، اونوقت چیکار میکنید؟ استراتژیای که میمونه، تقسیم کردن مساوی بین دانشآموزهاست، ولی ممکنه بعداً پشیمون بشید.»
با شنیدن برای مثال، میتونستم صدای ایکه درحال قورت دادن آب دهنش رو بشنوم.
«این هم درنظر بگیرید که اگه این اتفاق بیافته، هیچ تضمینی نیست که دانشآموزهای دیگه شما رو نجات بدن. ممکنه در آینده خودشون باشن که تو یه مخمصه گیر میکنن. تنها کسی که میتونه ازتون محافظت کنه، خودتون هستید.»
توصیهی چاباشیرا طوری بهنظر میاومد که انگار میخواد بگه که استراتژی پخشامتیاز برای تشکیل گروه اشتباهه. شاید بعداً بهخاطر توصیهش ممنونش بشیم، اما الان، متوجه کردن کل کلاس سخته.
«کسانی که سخت کار کنن، پاداش میگیرن. حتی تو جامعه هستن آدمهایی که، خیلی دلرحم و خیرخواهن و پاداششون رو با دوستهاشون تقسیم میکنن، گرچه خیلی نادره. حالا که اینها رو گفتم، باز هم آخرش به خودتون بستگی داره.»
چاباشیرا درحالی که میخندید، گفت. به احتمال زیاد حرفهاش درسته. فکر نمیکنم این معلم توصیهای بکنه که بهدردمون نخوره. حرفهایی که زده احتمالاً درسته و نمیشه ایراد بیتجربگی ازش گرفت، به هرحال هر روز با دفترچهراهنما صحبت میکنه.
ولی یه جنبهی زیرین برای این موضوع وجود داره. احتمالاً مواردی بودن که امتیاز شخصی ذخیره کردن، اما برعکس، کسانی بودن که هیچ امتیازی نداشتن. اینکه چطوری این به ذهنم رسید بهخاطر اینه که قبلاً، هوریکیتا و من رقابت کردیم که کی هزینهی اخراج سودو رو بپردازه و نهایتاً مساوی بین همدیگه پخشش کردیم.
با پرداخت مبلغ همگفتی مثل این، به یکی، خطر سوءاستفاده و خیانت وجود داره. چاباشیرا در مورد کلاس خودش حرف میزد. البته نمیتونم این رو رد کنم چون سیاست مدرسهست، اما…
«رایگیری کنیم؟ این نیست که بعد از صحبتهاتون بخوایم تصمیم عجولانه بگیریم، فقط میخوام بدونم بقیه چه فکری درموردش میکنن. کسایی هستن که بخوان امتحان ویژه رو کنار هم (مساوی) ببریم جلو؟ دستشون رو ببرن بالا. حتی اگه بعداً نظرتون رو عوض کنید مشکلی ندارم.»
هیراتا اولین نفری شد که دستش رو بالا برد. بیشتر دانشآموزها ناراحت و بیمیل، آروم دستشون رو بالا آوردن. این مهمه که بهعنوان یه پایه متحد باشیم و به هم کمک کنیم، اما وقتی کار تموم شه، تهیه بیمه اون هم وقتی که شما قراره از بین برید، سخته. برای دفعهی بعد، بهنظر میاد که اکثر دانشآموزها نهایتاً چند ده هزار یا صد هزار امتیاز شخصی ذخیره کردن. در این صورت فقط تعداد کمی از دانشآموزها وجود دارن که امتیاز کافی برای موقعیت اضطراری دارن، اگه بتونن رتبهی اول رو کسب کنن.
دانشآموزهایی که از ضعف خودشون خبر دارن، کسانی هستن که برای سهم مساوی آرزو میکنن. در نهایت تعداد دستهای بلند شده نصف کلاس هم نبود.
«متشکرم.»
و این یعنی اکثریت کلاس مایل به اشتراکگذاری امتیاز چه در برد، چه در باخت، نیستن.
حالا که اینطور شده، حتی هیراتا که از جناح برابره، نمیتونه راحت تصمیم بگیره.
«توصیهم بهدرد نخور بود؟»
«نه، ازتون خیلی ممنونم. این اطلاعات کمک بزرگی برای ما تو این مرحله خواهد بود.»
ویبرهی گوشیم رو حس کردم. فکر کردم اون جوابم رو داده اما وقتی تلفنم رو بیرون آوردم معلوم شد که از طرف ’خواهرِ‘ هوریکیتاست.
«نظری داری؟»
جملهای که ازم پرسیده بود.
«نه.»
همین جواب رو داشتم.
اما، کمی تجدید نظر کردم و تصمیم گرفتم یه چیز دیگه هم بفرستم.
«این امتحان پسرها و دخترها رو از هم جدا میکنه. من نمیتونم کمکت کنم، تمام تلاشت رو بکن.»
تصمیم گرفتم تشویق کننده بهنظر بیام. هوریکیتا احتمالاً حرفهای زیادی داره که دوست داره بهم بگه، اما اینجا جاش نیست. سریع چتم با هوریکیتا رو تموم کردم و چت دیگهای که فعال بود رو بررسی کردم. چت از گروه آیانوکوجیه (قصد ندارم خودم رو آدم خاصی نشون بدم یا چیزی دیگهای، ولی اسم گروه همینه.)
کیسی و آکیتو و همچنین آیری و هاروکا خوشحال و فارغ ز جهان، دربارهی امتحان صحبت میکردن. پیامها رو خوندم و چت رو بستم، تاثیرگذار بود. به مکالمهی هیراتا و بقیه گوش دادم.
«زمان کافی برای استراتژی ریختن نداریم. بهعلاوه، اگه پسرها و دخترها مجبور باشن گروه جدا از هم تشکیل بدن، کمک به هم خیلی سخت میشه.»
«نباید اینطور بشه…»
از نگاه دخترها، دیگه نمیتونن روی مردی که همیشه پشتشون بوده حساب کنن. از این موضوع ناراحت بودن.
«از اونجایی که ما پسرها نمیتونیم بهتون کمک کنیم، فکر میکنم دخترها باید درمورد یه نفر برای رهبری تصمیم بگیرن. مشکلی نداری انجامش بدی، هوریکیتا-سان.»
هیراتا از زمانی که توضیحات رو شنیده بود، یه تیر سفید به اون دختر سنجاق کرد.
البته هوریکیتا تنها دختریه که میتونه این وظیفه رو توی کلاس ما به عهده بگیره.
«خیلی خب. من مشکلی ندارم. اگه چیزی ناراحتتون کرد باهام صحبت کنید و مشورت بگیرید.»
بدون اینکه ناراحت باشه، جواب داد. اگرچه، هوریکیتا آروم آروم داره به فردی تبدیل میشه که همکلاسیهای ما میتونن بهش اعتماد کنن، اما هنوز سطح جایگاهش با هیراتا فاصلهی زیادی داره. اگه همون هوریکیتای همیشگی باشه، این رو متوجه میشه.
«باید تعدادی از دخترها وجود داشته باشن که احساس کنن من به تنهایی برای هدایتشون کافی نیستم. دوست ندارم این رو درمورد خودم بگم، ولی شخصیتی ندارم که مناسب مشاوره باشه.»
واقعاً چیزی نیست که کسی بخواد درمورد خودش بگه.
«به همین دلیل میخوام کوشیدا-سان بهعنوان یه رهبر فرعی بهم کمک کنه، نظرت چیه؟»
هوریکیتا به کوشیدا که جلو نشسته بود گفت.
«من میتونم مفید باشم؟»
«البته. شما بیشتر از هرکس دیگهای تو این کلاس مورد اعتمادید.»
«اممم… باشه. امیدوارم با هم خوب باشیم. من همکاری میکنم.»
«ممنون. حالا درخواست مشاوره برای بقیه آسونتره. اگه براتون سخت بود که مستقیماً با من صحبت کنید، برید سراغ کوشیدا-سان. من هم به هر مشاورهای، هرچقدر هم بیاهمیت جواب میدم.»
اینکه کوشیدا چقدر قابل اعتماده رو بیخیال بشیم. بهخاطر قوانین امتحان، دخالت دختر پسرها تو امور هم خیلی سخته، غیرممکنه که پسری بتونه تو دعوای دخترها پا درمیونی کنه. هم دروسی که یاد میگیریم، هم دروسی که امتحان میدیم، علیرغم اینکه یهجا هستیم، تو مکان متفاوت برگزار میشه.
تنها زمانی که میتونیم با هم ارتباط برقرار کنیم، یه ساعتیه که برای شام درنظر گرفته شده. تلفنهامون هم که یکی از راههای ارتباطیه مصادره میشن. ولی باز هم ضروریه که تا حد ممکن، اطلاعات جمع کنم. در اون صورت یه همدست میخوام که بهم کمک کنه درمورد دخترها اطلاعات جمع کنم. تو کلاس ما، کارهای کوشیدا یکم نگرانم میکنه.
بنابراین، تنها کسانی که میتونم ازشون استفاده کنم باید هوریکیتا و کِی باشن. اولی ظاهراً همین الانشم درگیره. شاید برای کارهام مهرهی غیرضروریای باشه، بهعلاوه احتمالاً باید درگیر مشاوره با دخترهای دیگه بشه نتونه کاری برام انجام بده.
بنابراین همونطور که انتظار داشتم، تنها کسی که میتونم استفاده کنم کی خواهد بود. اما من نمیتونم کی رو مجبور کنم حواسش به همهچی باشه. اطلاعات ضروری رو به گوشی کی فرستادم. پیام ارسال شد و بلافاصله سین کرد و با یه نامهی خالی جواب داد که بدونم متوجه شده.
پسرها و دخترها درحالی که برای مدت طولانیای از هم جدا هستن، تو یه نبرد خواهند جنگید. یه امتحان ویژه منحصر بهفرد در شرف شروع بود و بهنظر میرسید بیشبینی کرده بود که باهاش تماس میگیرم. خود کی هم ممکنه راهنمایی لازم داشته باشه.
با درنظر گرفتن رهبر و سیستم مسئولیت مشترک، غیرممکن نیست که کی هم به یه قربانی تبدیل بشه. در رابطه با درس و نمرات امتحانش، نمیتونم بگم خوب عمل میکنه، حتی بهعنوان چاپلوسی. به همین دلیل بهش یاد میدم چطوری از خودش مواظبت کنه. چیزی نیست که هرکسی بتونه انجامش بشه، ولی کمکش میکنه خطرات رو کمتر کنه.
و اما درمورد من، واقعاً نمیتونم به آزمونی که قراره برگزار بشه اهمیت بدم. حتی قصدی برای چیدن استراتژی ندارم. فقط میخوام با خیال راحت ردش کنم. با اینحال، درست مثل اینکه قراره به کی کمک کنم، به این معنی نیست که اصلاً حرکتی انجام ندم. بدترین حالت تو امتحان، اخراج پشتسرِ همِ بچههامونه و غیرممکنه که تنها بتونم از کلاس محافظت کنم.
باید حفاظم رو به چند نفر محدود کنم. به غیر از خودم، میخوام از کی محافظت کنم، کسی که آخرش بهترین همدستمه و نوعی هیراتای دخترهاست. در مرحلهی بعد، با توجه به مشارکتم تو شورای دانشآموزی، باید مطمئن بشم هوریکیتا هم تا آخرش دووم میاره.
و درمورد دوستانم: کیسی، آکیتو، هاروکا و آیری. آرزو دارم بتونن از پس خودشون بر بیان، اونها تحت حمایت من نخواهند بود. با اینحال بهعنوان یه دوست، دعا میکنم که اخراج نشن.
حتی اگه تو مدرسه فرصت زیادی پیش نیاد که هم رو ببینیم، خوب میشه که بتونم حواسم به حرکات ناگومو هم باشه.
اما علاقهای به درگیریهایی که اتفاق میافته ندارم.
اتوبوس از بزرگراه خارج شد و آروم از جادهی کوهستانی که تا حدی آسفالت هم شده بود، بالا رفت. نمیدونم این مسیر برای رفتن ما ساخته شده؟
بخش 1:
از لحظهی ورود امتحان آغاز خواهد شد. با قضاوت دربارهی مصادرهی تلفنهای همراه ما، به نظر میاد این یه امتحان دردسرسازه که خودمون باید اطلاعات جمع کنیم یا هم از روابط شخصیای که تا امروز ایجاد کردیم، استفاده کنیم. اگر هم بیدقت عمل کنیم، اطلاعات به بیرون درز پیدا میکنه.
«من ناراحت نیستم…»
زمزمه کردم. مهم نیست چندتا آزمون رو پشتسر گذاشتم، هنوز ذرهای بهش عادت نکردم. در طول زندگیم، دفعات انگشتشمار با بقیه همکاری کردم.
«بهزودی به مقصد میرسیم. بلافاصله بعد از اون، ازتون میخوایم گروههاتون رو تو محل تشکیل بدید. و بعد از اون، بسته به اینکه گروهبندیتون تموم شده یا نه، ناهار میخورید. بعدازظهر هم آزادید گه هرکاری بخواید انجام بدید.»
«این یعنی… ایول! امروز نباید درس بخونیم، درسته؟»
ایکه با خوشحالی به من نگاه کرد و خندید. احتمالاً همینطوره. با اینحال، برخلاف تعطیلات تابستونی، امروز غیرتعطیله.
با رسیدن به مقصد، اتوبوس سرعتش رو کم کرد و قبل از توقف، به سمت پارکینگ حرکت کرد.
دانشآموزها تلفنهای همراهشون رو به محض اینکه اسمشون خونده میشد تحویل میدادن و پیاده میشدن.
«آیانوکوجی – ایکه.»
چاباشیرا موقع پیاده شدن، پسرها رو به ترتیب الفبا هجی کرد. گوشیم رو خاموش کردم و داخل جعبهی پلاستیکی کنار معلم گذاشتم. بعد از پیاده شدن، معلم ناآشنایی نزدیک شد. بعد به ما دستور دادن که کمی دورتر از اتوبوس منتظر بمونیم.
«اه… سرده.»
بعد از پیاده شدن، ایکه خودش رو بغل کرد و فریاد زد. شاید به این خاطره که تو کوه هستیم؟ هوا سردتر از زمانیه که ما مدرسه رو ترک کردیم. مدرسهای که جلوی چشمانمون بود، باعث شد برای لحظهای، سرما رو فراموش کنیم.
«وای… اینجا کجاست؟ برای یه مدرسهی رو باز خیلی بزرگه…»
جلوی ما فضای باز وسیعی قرار داشت که شبیه محوطهی باز مدرسه بود. پشت اون دوتا ساختمون قدیمی بود. برای جا دادن هر سه سال تحصیلی، به اندازهی کافی بزرگ بود. ظاهراً قراره یه هفته اینجا باشیم.
تو آزمون جزیره هم همینطور بود، اما من واقعاً عادت ندارم اینطوری وسط طبیعت زندگی کنم. با توجه به اینکه ممکنه یه امتحان مرتبط با همین موضوع برگزار بشه، ایکه که پیشاهنگ گروه پسرها بود میتونست مفید باشه. تو بحث قدرتبدنی، حضور سودو هم اطمینان بخشه. دخترها یکی یکی درحال پیاده شدن بودن. هوریکیتا بعد از پیاده شدن بهنظر میرسید میخواد با من صحبت کنه، اما متاسفانه، ما پسرها قبلاً صف بسته بودیم و به همین خاطر غیرممکن بود.
سپس دخترها و پسرها از هم جدا شدن و هر کدوم به سمت ساختمون مدرسه حرکت کردیم. پسرها به سمت ساختمون بزرگتر رفتن، که بهش ساختمون اصلی میگن. وقتی وارد شدیم، بوی آشنای چوب چوب مشاممون رو قلقلک داد.
«یه ساختمون چوبی قدیمی. انگار چندین سال از عمرش گذشته اما بهنظر خوب نگهداری شده. واقعاً قشنگه.»
هیراتا این رو گفت و بقیه هم باهاش موافقت کردن. در طول راه، اتاقی که نوعی کلاس درس بهنظر میاومد، نظافت مطبوعی نداشت، چون یه اجاقگاز درست وسط کلاس گذاشته بودن.
احتمالاً از فردا تو کلاسهایی مثل این قراره درس بخونیم. بعد از اون از جایی شبیه به ورزشگاه گذشتیم. پسرهای کلاس اِی و بی رسیدند و ما رو نگاه کردن. بعد از اون کلاس دی وارد شد و احتمالاً نفرات بعدی، سال دومیها و سومیها هستن. به ما دستور دادن که یه صف تشکیل بدیم و ثابت بایستیم و منتظر دستورالعملهای بعدی باشیم.
کلاس اِی و بی آروم بهنظر میرسیدن و با همدیگه صحبت نمیکردن. باید فرض کنم که اونها قبلاً توی اتوبوس استراتژیشون رو آماده کرده باشن.
بخش 2:
پسرها، از تمام پایههای مدرسه تو سالن جمع شدن. سال اولیها با کمی احساس ناراحتی، گرد هم اومدن و منتظر دستورهای بعدی بودن. کمی بعد، شخصی که شبیه به معلم یه سال تحصیلی دیگه بود، روی استیج ایستاد و شروع به صحبت با دانشآموزها کرد.
«فرض میکنم قبلاً همهی توضیحات رو در اتوبوس شنیدید و همهش رو متوجه شدید. پس اینجا توضیح اضافهای درمورد اونها نمیدم. حالا، گروههای کوچک رو اینجا تشکیل میدیم، از شما میخوام وقتتون رو روی اینکار بذارید. هر سال تحصیلی، به منظور ایجاد شش گروه، بحث و گفتوگو میکنن. و درمورد ساخت گروههای بزرگ، امروز ساعت 20 برگزار میشه. اطلاعاتی که لازم بود بدونید همین بود. درمورد تقسیمبندی گروهها، مدرسه هیچ دخالتی نخواهد داشت و قرار نیست داوری کنیم.»
دستورالعملها برای پسرها توضیح داده شد. قبل از اینکه گروههای بزرگ تشکیل بدیم، باید از گروههای کوچیک شروع کنیم. نمیدونم کلاسهای دیگه با چه نوع استراتژیای پیش میرن و چه هدفی دارن. باید از قبل تو اتوبوس یه استراتژی طراحی کرده باشن، اما، بذار ببینم. هر پایه فاصلهای رو داخل سالن طی میکرد و شروع به تقسیم شدن کردن. درمورد حرکات سالهای دیگه کنجکاوم اما از این فاصله نمیتونم دقیق چیزی رو متوجه بشم.
دانشآموزهای ارشد رو دیدم، تقسیمبندی گروهها شروع شد و چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که سال اولیها بهعنوان اولین نفرات شروع به حرکت کردن.
فکر میکردم مدت بیشتری با هم صحبت کنیم، ولی کلاس اِی آشکارا شروع به تشکیل گروه کرد. با توجه به بنبستی که توش گیر افتادیم، هر اقدامی برای بقیه هم آشکار میشه. و در نهایت، کلاس اِی یه گروه متشکل از چهارده نفر تشکیل داد. و بعد، این رو به کلاسهای بی و پایینتر یعنی ما، اعلام کردن.
«همونطور که میبینید، ما کلاس اِی، قصد داریم با این اعضا گروه تشکیل بدیم. و باز هم همونطور که میبینید، فعلاً گروهمون چهارده نفره. اگه یه نفر دیگه به گروهمون ملحق بشه، به حد نساب میرسیم. دنبال کسی میگردیم که دوست داشته باشه به گروه ما بیاد.»
کسی که این رو گفت، دانشآموزی از کلاس اِی بهنام ماتوبا بود. کاتسوراگی هم بین چهارده نفر اعضای این گروه حضور داشت، اما ظاهراً ماتوبا قراره گروه رو هدایت کنه. پس کاتسوراگی رهبر نشده؟
در هرحال، کلاس اِی از همون اول یه گروه متمرکز از خودش ساخت.
«اوی اوی. چرا کل گروه رو با خودتون پر کردید؟ خودخواهیتون عادلانه نیست.»
سودو با عصبانیت به ماتوبا خیره شد.
«این واقعاً خودخواهی ماست؟ اگه ما خوب پیش بریم، هر گروه از دو کلاس تشکیل میشه. و اگه جایگاه اول رو بهدست بیاریم، پاداشی که دریافت کنیم به کنار. فقط ما نیستیم که سود میکنیم.»
«نـ… نه، اما منظورم اینه که عادلانه نیست که شما چهارده نفر باشید.»
«درست نیست؟ برعکس، منصفانهست. سهتا کلاس باقی مونده میتونن سهتا گروه پونزده نفره از خودشون تشکیل بدن، اینطور نیست؟»
سودو که کاملاً متوجه حرفهای ماتوبا نشده بود، برگشت و به هیراتا نگاه کرد.
«در این مورد آره، حق با اوناست.»
«اگه متوجه شدید، عالیه چون کار سریعتر پیش میره. به هرحال شیش نفر از کلاس اِی به هر شکلی که صلاح بدونید به گروههای شما ملحق میشن.»
ماتوبا درحالی که به هیراتا نگاه میکرد، لبخند زد. همچنین کانزاکی و شیباتای کلاس بی رو هم از نظر گذروند.
«امممم… بذار ببینم، بهنظر من که این معاملهی بدی نیست، نظر تو چیه، کانزاکی؟»
«متاسفم اما نمیتونم الان جواب بدم.»
«البته. من باور ندارم شیش نفر باقی مونده از کلاس اِی به اندازهای پیش برن که بخوان عمداً گروههای دیگه رو پایین بکشن، اما من هم موافقم که باید محتاط باشید.»
کلاس اِی سعی کرد فوری گروهش رو بچینه، با اینحال کانزاکی سریع تصمیم نگرفت، بلکه سعی کرد پیشنهاد رو متوقف کنه.
از اونور هم ماتوبا سریع وارد عمل شد.
«پس من به شما پنج دقیقه وقت میدم. لطفاً تا اون موقع تصمیمتون بگیرید.»
«محدودیت زمانی، ها؟ گروهبندی تازه شروع شده. خوب نیست کلاس اِی یه طرفه درمورد این موضوع تصمیم بگیره. فکر نمیکنید کار مضحکیه پنج دقیقه تعویق انداختن؟»
حتی اگه بگیم همهی کلاسها میتونن یه گروه متشکل از چهارده نفر خودشون تشکیل بدن، باز دروغه که بگیم یه پیشنهاد منصفانه برای همهست. تنها کسانی که میتونن فکر کنن حتی اگه امتیاز بقیه پایین باشه، مشکلی نداره، کلاس اِی هست، که درحال حاضر جایگاه اول رو داره و برتری رو حفظ میکنه.
«من هم همین فکر رو میکنم. شاید خوب نباشه که فقط خودمون درموردش تصمیم بگیریم. لطفاً برداشت اشتباه نکنید، ما نمیگیم بعد از پنج دقیقه مذاکره نمیکنیم. فقط میگیم که تو این پنج دقیقه رفتار ویژهمون پا برجاست.»
«رفتار ویژه؟»
ماتوبا رهبری گروه رو به عهده گرفته و گفتوگو رو ادامه میده. دقیقاً به این دلیل که بقیهی کلاسها هنوز باید مشورت کنن و بعد حرکتشون رو انجام بدن، اون میتونه هرچیزی که میخواد رو پیشنهاد بده.
همون چیزیه که شما بهش میگید، دفاع خوب، حملهست.
«ما کلاس اِی با چهارده نفر یه گروه تشکیل میدیم و فقط از یه نفر از کلاس دیگه استقبال میکنیم. اینکه این نقشهمون خودخواهانهست یا نه رو فعلاً بذاریم کنار. اما تنها کسی که ازش استقبال میکنیم، با خدمات و رفتار ویژهای از طرف ما مواجه میشه.»
ماتوبا آروم استراتژیای که تو اتوبوس ارائه دادن رو برای ما توضیح میداد.
«اگه به گروه ما ملحق بشه، میتونید مطمئن باشید که دیگه هیچ خطری برای اون دانشآموز وجود نداره. کاتسوراگی-کون رهبر فرعی این گروه خواهد بود، اگه به هر دلیلی، به هر شانسی، ما آخرین گروه بشیم، کاتسوراگی-کون تنها کسیه که مسئولیت مشترک رو به عهده میگیره و بهتون قول میدم که مهمانمون از کلاس شما رو با خودم پایین نکشم.»
پس این رفتار ویژهایه که میگفت.
«جدی میگی…؟»
بعضی از دانشآموزها پیشنهادش رو باارزش تلقی کردن. برای دانشآموزهای معمولی که از اخراج میترسن، پیشنهاد رفتار ویژه بهشون اجازه میده که این امتحان رو با اطمینان صد درصد به اتمام برسونن، پیشنهاد بدی نیست. حتی اگه کاتسوراگی کارهای نباشه، اما رهبر، پسری بهنام ماتابوئه. با توجه به لحن صداش، میتونم بگم دانشآموز قویایه.
احتمالاً کلاس اِی هنوز دانشآموزهای بااستعداد داره که خودشون رو نشون ندادن.
تعجب میکنم چرا کاتسوراگی شخصاً دستبهکار نشده. یعنی با از دست دادن موقعیت کلاسش، حاضره مسئولیتش رو قبول کنه؟
«از اونجایی که ما چهارده نفر قصد داریم مقام اول رو کسب کنیم، این احتمال هست که به اون دانشآموز امتیاز خصوصی بدیم. تو کلاسها، دانشآموزی نیست که از روبهرو شدن با این امتحان مضطرب باشه؟»
با گفتن این حرف، به اطرف نگاه کرد و همه دانشآموزها رو زیرنظر گذروند. حالا حرفهای ماتوبا بهویژه بین دانشآموزهایی که نمیخواستن پیشنهاد رو رد کنن بالا گرفت.
«اگه نتونید توی پنج دقیقه تصمیم بگیرید، ما پیشنهادمون رو پس میگیریم. اگه خیلی اتفاقی کلاس ما متحمل جریمه بشه، مطمئن میشیم که نفر پونزدهم رو هم با خودمون پایین بکشیم.»
«فکر میکنم این پیشنهاد خیلی جالبیه، اما، مزایای ملحق شدن به گروهتون پنج دقیقه بیشتر انقضا نداره. دانشآموزی مغز خر نخورده وقتی میدونه قراره اخراج بشه، بهتون ملحق بشه.»
کانزاکی اضافه کرد، که حتی نیازی به گفتن این نبود.
«درسته. هیچکس قرار نیست به گروهی ملحق بشه که ممکنه چنین کاری بکنه.»
دانشآموزانی که برای لحظاتی برخورد ویژه رو درنظر گرفتن، بین خودشون بحث میکردن.
«برام مهم نیست که شما چه فکری درموردمون میکنید، قرار نیست نظرمون رو عوض کنیم.»
ماتوبا با گفتن این حرف گروهش رو عقب کشید.
این نشون میده که قصد شرکت تو بحث و مشاجرهای رو نداره.
«اگه فعلاً بیخیال ما بشن خوبه. اگه تو این پنج دقیقه، هیچکس حاضر نشه بهشون ملحق بشه، با توجه به زمان، دوباره برای بحث برمیگردن.»
«همینطوره.»
کانزاکی و شیباتا این رو گفتن و تصمیم گرفتن فاصله و آرامششون رو حفظ کنن. حرکت عجیبی از کاندا و بقیه و کلاس دی نمیدیدم. بین همه، هیراتا، که پیشنهاد رو که از کلاس اِی شنید، تو فکر فرو رفت. به من و کیسی و آکیتو نزدیک شد، با صدای آروم که گویی نظرمون رو میپرسه شروع به صحبت کرد.
«… بچهها، نظرتون چیه؟»
«درمورد استراتژی کلاس اِی؟»
کیسی ادامهی صحبت رو بهدست گرفت.
از هیراتا پرسید: «آره. عجیبه اما، فکر نمیکنم پیشنهادشون بد باشه. شرط مطلق امتحان اینه که ما کلاس سی، با خیال راحت امتحان رو تموم کنیم. چون تازه به کلاس سی رسیدیم، نمیخوام روحیه خوب همه رو با اخراج شدن کسی خراب کنم. با اینحال آخر شدن گروهشون باز هم خطر اخراج رو داره. اگه کلاس اِی رو داشته باشیم که از دانشآموز ضعیفمون حمایت کنه، خیالمون راحتتر میشه.»
مطمئناً اگه بحث محافظت باشه، کلاس اِی محاسن خودش رو داره.
«فقط این میمونه که آیا کلاس اِی تا آخر امتحان به قولی که داده پایبند باشه یا نه. اگه اتفاقی آخر بشن، این احتمال هست که سقوط مشترک یقهی دانشآموز مهمون رو بگیره. قول شفاهیای که دادن میتونه شکسته بشه.»
نگرانی هیراتا کاملاً قابل درکه. اساساً یه قول شفاهی که هر لحظه میتونه شکسته بشه. با اینحال اگه بخوایم این رو فریاد بزنیم، میتونن به راحتی حرفهامون رو توخالی بدونن. اگه کلاس اِی دونستههامون رو انکار کنه، مثل گلآلود کردن آبه و مهمتر از همه، جواب اونها برای پایین کشیدن ما بر این فرضه که عمداً گروهشون رو خراب کنیم.
حتی اگه نمرات دانشآموزی پایین باشه، تشخیص اینکه کسب این نمرات عمدی بوده یا نه سخته. جایی مثل اینجا راهی وجود نداره که با قلم و کاغذ ازشون تعهد بگیریم.
حتی اگه بخوایم معلمها رو واسطه کنیم، اونها قبلاً اعلام کردن که دخلی توی گروهبندی نخواهند داشت. بهعلاوه بیمعنیه که از کسی بخوایم ضامن قول شفاهی باشه. با اینحال، وعدهی کمک ویژهی ماتوبا، به گوش همهی سال اولیها رسیده.
نادیده گرفتن حرفشون و تلاش برای مخالفت با اونها ممکنه ضرر بزرگی باشه. از نظر تئوری، اعتماد کردن بهشون بهتره.
«… ممکنه بتونیم بهعنوان پناهگاه یه نفر، ازشون اِسـ… کمک بگیریم.»
وارد گفتوگوی کیسی و هیراتا شدم.
«درسته. اگه ما حرکتمون رو انجام بدیم، بقیهش به عمل کردن کلاس بی و دی بستگی داره.»
با وجود اینکه مدت کوتاهی بود، اما هیراتا میخواست تا آخرین لحظه به همهی جوانب اقدامش فکر کنه. تقریباً سه دقیقه از پیشنهادشون گذشته.
نمیدونم صادقانه ثانیه شماری میکنن یا نه، اما ماتوبا و بقیه با آرامش کنار هم ایستادن. شاید تصور کردن که یکی دست بلند میکنه. یا شاید هم دنبال یه استراتژی جدید هستن. ما با هوشیاری منتظر دو دقیقهی باقی مونده بودیم که آیـا ماتوبا و گروه حرکتی انجام میدن یا نه.
این به رهبرهای کلاس بی هم بستگی داره.
«کانزاکی-شی. من یه نظری دارم، اجازه هست؟»
کاندا کلاس دی به کانزاکی کلاس بی نزدیک شد. بهجای زمزمه کردن آروم، یه لحن بلند و جسورانه بود که همه میتونستن بشنون. کاندا همچنین به هیراتا اشاره کرد و در پاسخ، هیراتا به سمتش رفت.
«من تصمیم گرفتم که این میتونه یه فرصت باشه. باتشکر از نمایش کلاس اِی، حتی اگه اونها برنده بشن، فقط میتونن دو امتیاز کلاسی کسب کنن. بهجز این، با توجه به شرطی که گذاشتن، ما میتونیم از بقیهی دانشآموزهای کلاس اِی هرطور که بخوایم استفاده کنیم. به عبارت دیگه، ما میتونیم چهارتا گروه باقی مونده رو از هر چهارتا کلاس تشکیل بدیم. یعنی اگه رتبهی ما بالاتر بشه، به کلاس اِی نزدیکتر میشیم و شانس استفاده از این موقعیت همین الانه، درسته؟»
«این در صورتی جوابه که بتونیم گروه اِی رو شکست بدیم.»
من نمرات دقیق رو نمیدونم، اما تو امتحان ویآیپی، کلاس اِی، کلاس بی رو نابود کرد. اگه این یه امتحان از نظر نمایش توانایی تحصیلی باشه، در اون صورت ما میتونیم برابر باشیم.
«مطمئناً خطراتی هست. اما این یه نمایش ساده از تواناییهای تحصیلی نیست. این چطوره؟ برای نابود کردن کلاس اِی اقدام کنیم، بهنظرم این ایدهی بهتریه.»
کاندا گفت. اینجا هدف محاصرهی کلاس اِی از طریق همکاری سهتا کلاس سی، بی و دی است.
«خب، برای اینکه سهتا کلاس ما با هم همکاری کنه، ما باید گروه چهارده نفرهی کلاس اِی رو ببندیم. اما، با توجه به جایزههای چهار کلاسی که میگیریم، این چیز زیادی نیست؟ علاوه بر این اونها رفتاره ویژه رو دارن که همهچی رو بهتر جلو میبره.»
«درسته. فکر میکنم استراتژی کاندا-کون درست باشه.»
هیراتا ازش حمایت کرد. کانزاکی باید محتاطتر بوده باشه، چون بلافاصله جوابی نداد. بهنظر میاد درمورد مزایای داشتن گروه چهار کلاسه فکر میکنه.
«اما کی رو بفرستیم تو اون گروه؟ حداقل میدونم از کلاس بی دانشآموزی نیست که دوست داشته باشه عضو گروهی بشه که عمدتاً از کلاس اِی تشکیل شده. شامل خودم هم میشه.»
حتی اگه با کمک ویژه حفاظت بشه، اون شخص باید یه هفته رو با گروه کلاس اِی بگذرونه و چیزی که مسلمه، این قرار نیست آسون باشه.
«میخوام از کلاس بی و کلاس دی بپرسم. کسی هست بخواد عضوشون بشه؟»
در پاسخ به سوال هیراتا، دانشآموزان دو کلاس به هم نگاه کردن. اما هیچکس دستش رو بالا نبرد و داوطلب نشد.
«حالا از بچههای کلاس سی میپرسیم، داوطلبی هست؟»
اینبار از کلاس خودش پرسید. با اینحال، با واکنشی مشابه با کلاس بی و دی و روبهرو شد. احتمالاً افراد کمی هستن که به پیشنهاد ویژه فکر میکنن، اما با توجه به نگاههای نامنظم و ناراحت، هیچکسی داوطلب نشد.
«این فقط حدسمه، اما حس میکنم همهتون دارید به این فکر میکنید که کلاس اِی ممکنه سر قولش بمونه یا نه. بهنظر من میمونه.»
«چطور میتونی بگی.»
«چون کلاس اِی هستن. علیرغم اینکه اعلام کردن کسی رو پایین نمیکشن، اگه بخوان کسی از کلاس دیگه رو بهزور پایین بکشن، در آینده دیگه نمیتونن معاملهای با کلاسهای دیگه انجام بدن. ما هنوز تو ترم سه هستیم، بنابراین اگه اونها اعتماد ما رو از دست بدن، فکر میکنم ضرر بزرگی براشون باشه.»
نظر هیراتا منطقیه. اگه این یه مبارزهی نهایی و سرنوشتساز میبود، کلاس اِی اهمیتی نمیداد. ولی، هنوز بیشتر از دو سال باقی مونده.
اگه اینجا تا حدی به وعدههایی که دادن عمل کنن، میتونن از این استراتژی تو امتحانات مشابه دیگه استفاده کنن. با گذشت زمان، کار پوچی انجام نمیدن، این همون چیزیه که هیراتا درموردش فکر میکنه.
«نمیخوام دشمنم رو ستایش کنم، ولی نمرات اونها بهراحتی از ما بالاتر. به عبارت دیگه، من فکر نمیکنم اونها آخر بشن و زیر خط مرزی سقوط کنن. به همین دلیل میخوام شما هم بدونید که خطر کمتری داره.»
چیزی که هیراتا سعی داره بگه، ایکه و بقیه هم به خوبی متوجه میشن.
«خوشبختانه کلاس بی و دی بهنظر نمیرسه نامزدی داشته باشن، بنابراین میخوام کسی رو از کلاس سی برای پیوستن به کلاس اِی انتخاب کنم. اگه اونها برنده بشن، کلاس ما از پاداشی که دریافت میکنه میتونه تو فرصت دیگهای برای لغو اخراج استفاده کنه، چطوره؟»
این رو گفت و به طرز خاصی ایکه و یامائوچی رو نگاه کرد. احتمالاً میخواد از دانشآموزهایی که نسبت به تواناییهاشون مطمئن نیستن، محافظت کنه. حتی اگه بتونه برای یه نفر این کار رو انجام بده، فشارِ رویِ فرد و کلاس و کلاس کمتر میشه.
«اگه دانشآموزی که رفتار ویژه بهش تعلق میگیره، نمرههاش از مرز پایینتر بشه، میتونید بهم قول بدید که سرزنشش نمیکنید؟»
هیراتا روبه ماتوبا این رو مطرح کرد.
«البته. از اول، ما هیچ انتظاری نداشتیم. اگه بتونید شرطی رو که ما اول تعیین کردیم، رعایت کنید، من هم به شما قول میدم.»
«فکر میکنم من برم…»
کسی که این رو زمزمه کرد ایکه بود.
با شنیدن این حرف یامائوچی هم همین رو گفت.
«ممکنه منم بخوام برم.»
بعد از اونها، پروفسور[3] هم دستش رو بالا برد. در مجموع، سه نفر نامزد شدن.
«خب، بیاید با یه روحیهی مِلو و منصف، سنگ-کاغذ-قیچی بازی کنیم. من برنده رو به گروهم دعوت میکنم.»
هیراتا هم اونها رو راهنمایی میکرد. سهتاشون سنگ-کاغذ-قیچی بازی کردن و در نتیجه، یامائوچی کسی شد که به گروه کلاس اِی پیوست.
و گروهی با مسئولیت کلاس اِی تشکیل. و شش دانشآموز از کلاس اِی رو پشتسر گذاشتن و به سمت ماشیما-سنسی حرکت کردن. کل این گروهبندی فقط چند دقیقه طول کشید.
«حالا میتونیم گروههایی که دوست داریم رو تشکیل بدیم، اما چه کنیم؟ ما میتونیم مثل کلاس اِی یه گروه متمرکز چهاردهتایی بسازیم. دقیقاً مثل کلاس اِی، میتونیم با این استراتژی پیش بریم که نفر مهمون رو پایین نکشیم و با هم همکاری کنیم. این یکی از گزینههاست. با اینحال، همونطور که قبلاً گفتم، میخوام پیشنهاد کنم از چهار کلاس ملحق بشیم و گروه بسازیم.»
«درسته. شر کلاس اِی رو کم کردیم. بیاید از ترکیب چهار کلاسه استفاده کنیم.»
«پس کسی اعتراضی نداره. کلاس سی شما هم مشکلی ندارید؟»
کانزاکی و کاندا استراتژیای ارائه کردن که بالاترین امتیاز جایزه رو برای همه ارائه میده.
«اگه دنبال پیروزی باشیم، این لازمه. مخالفتی ندارم.»
«صبر کن هیراتا. این واقعاً خوبه که موافقت کنی؟ من دوست ندارم تو یه گروه با افرادی مثل ایشیزاکی باشم.»
سودو حرفش رو قطع کرد.
این فقط نظر سودو نیست، بلکه کیسی و خیلیهای دیگه از کلاس سی با این موافقن. و همچنین، میتونستم شکایتهایی رو از کلاس بی و دی بشنوم. طرح چهار کلاسه بهعنوان خروجی امتیاز خوبی ارائه میده، اما در ازای اون، مشکلات زیادی هم درست میکنه. اگه دانشآموزهایی که که در رابطه با هم، مثل سگ و گربه میمونن، تو یه گروه باشن، به حتم روی نمرات تاثیر میذاره.
«میفهمم. فکر نکنم این چیزی باشه که بتونیم فوری درموردش تصمیم بگیریم. بهنظر میاد کلاس اِی یه گروه چهارده نفره براساس معیارهای فردی تشکیل داده، اما این برای ما قرار نیست آسون باشه.»
با قضاوت اینکه همهی دانشآموزهای کلاس اِی چقدر از این موضوع راضی بهنظر برسن، احتمالاً پاداشها رو به طور مساوی بین خودشون تقسیم کنن. یا شاید، اونها حتی شیشتا پاداش باقی مونده رو قول نداده باشن چون با نپیوستن به گروه ریسک بیشتری متحمل میشن. این ممکنه یه استراتژی باشه که اونها دقیقاً بهخاطر موقعیت ایمنی که دورنش قرار دارن انتخابش کرده باشن.
«چطوره فعلاً یه گروه موقت تشکیل بدیم و نظرات همه رو لحاظ کنیم. اگه با مشکلی مواجه شدیم فوراً منحل میشیم.»
«درسته. من هم موافقم. اگه فقط بخوایم آلودگیصوتی ایجاد کنیم فقط وقت باارزشمون رو تلف کردیم.»
کلاس اِی درحال حاضر مشکل گروهبندی رو حل کرده و به مرحلهی بعدی رفته.
اونها به این نتیجه رسیدن که با درگیری به هیچجا نمیرسن. بقیهی دانشآموزها هم این موضوع رو به رهبرهاشون واگذار کردن، تقریباً کسی مخالفتی نداره.
«اینجا هم اعتراضی نیست.»
کاندا هم بدون هیچ اعتراضی قبول کرد. با اینحال، دانشآموزهایی که ما رو نگاه میکردن، چهرهی مشکوکی داشتن، علیرغم عدم ابراز اعتراض. کسی که از اول کلاس دی رو رهبری میکرد، کاندا نبود، بلکه ریوئن بود. و این چیزیه که اونها بهعنوان یه واقعیت قبولش کرده بودن.
با اینحال ریوئن در گفتوگو شرکت نکرد، بلکه در عوض از همه فاصله گرفت و حتی بهنظر نمیرسید براش اهمیتی داشته باشه. ترم سه آغاز شده و همه میدونن که ریوئن کنارهگیری کرده. البته بین دانشآموزهایی که از جزئیات پشت داستان خبری ندارن، فقط چند نفر مشکوک هستن.
«من میخوام چیزی ازتون بپرسم؟ ریوئن مجبورتون کرده؟»
هیراتا و کانزاکی که تو پرسیدن این سوال تردید داشتن، شیباتا مستقیم سر اصل مطلب رفت.
کاندا عینکش رو درآورد و چیزی که بهنظر روش انباشته شده بود رو فوت کرد.
«نه، این ایدهی خودمه. ربطی به ایدههای اون نداره. حتی اگه تصادفاً پشت صحنه با هم درگیر باشیم، اما فعلاً من دارم با شما صحبت میکنم. مشکلی باهاش دارید؟»
شیباتا نزدیک شد و از کاندا عذرخواهی کرد.
«فقط میخواستم تایید کنید. ببخشید اگه ناراحتت کردم.»
«نه چیزی نیست. مهمتر از اون، بیاید صحبتمون رو ادامه بدیم. اگه گروهبندی رو خراب کنیم، زمان زیادی رو از دست میدیم. ما نمیتونم وقتمون رو صرف صحبتهای الکی کنیم.»
گروهبندی در واقع یه موضوع دشواره. هر یک از اعضای گروه، علیرغم اینکه برای منافع عمومی گروه اقدام میکنن، همچنان مراقبن خودشون اخراج نشن. و باید برای اطمینان از دریافت جوایز کلاسی اقدام کنن.
آسون بهنظر میاد اما میتونه خیلی هم سخت باشه. و بیش از هرچیزی، وقتی نوبت به تشکیل گروه میرسه، مبارزهی واقعی اینه که نخبهها رو دستگیر نکنیم و مطمئن بشیم که در نهایت نی کوتاه رو نمیکشیم. تمرکز باید بر این باشد دانشآموزانی که احتمالا سرعت شما رو نسبت به گروههای دیگه کاهش میده، جدا کرد. برای ادامه تشکیل گروه، هیراتا از کلاس سی، کانزاکی از کلاسی بی و کاندا از کلاسی دی، هر کدوم خودشون رو بهعنوان اولین عضو گروه پونزده نفرهشون معرفی کردن.
فعلاً موضوعهای اقلیتی رو کنار گذاشتن. بحث روی انتخاب یازده نفر مناسب از کلاسها شروع شد. تعداد محدودی از دانشآموزانی که بلافاصله برای ملحق شدن دست بلند کردن، به گروه هیراتا رفتن. اگه از یه دیدگاه دیگه نگاه کنی، رفتن به گروه هیراتا خوبه چون هم کلاس خودیه، هم در صورت سقوط کسی که انتخاب میشه شما نیستی. از این طریق میشه، مداخلهی سایر طبقات رو به حداقل رسوند. کلاس بی روند مشابهی داره که تعدادشون سریعتر از حد انتظار به سهمیهشون رسید. و درمورد کلاسی دی، اونها به آرومی مشغول تشکیل گروه بودن.
احتمالاً من تنها کسی نیستم که به کلاس دی توجه میکنه. با کنار گذاشتن دانشآموزان برجستهای مثل کانزاکی و شیباتا، خیلی از دانشآموزهای دیگه اونها رو تماشا میکردن. چون میخواستن بدونن که ریوئن کاکرو دقیقاً تو اون کلاس چیکارهست. نه کلاس بی و نه کلاس سی هنوز به کلاس دی اعتماد ندارن. به این دلیل که مردی بهنام ریوئن اونجاست که بارها و بارها تلههایی از این روش گذاشته.
«کیوتاکا میخوای چیکار کنی؟»
کیسی و آکیتو اومدن تا با من مشورت کنن.
«شما دوتا چطور؟»
با چهرهی متفکرانه سوال رو برگردوندم.
«من فکر میکنم به کیسی بچسبم. استفاده از مغز و فکر کردن به آینده واقعاً تخصص من نیست.»
«… گروهی که عمدتاً از کلاس سی تشکیل شده، قرعهکشی مختص خودش رو داره. راستش رو بخواید من واقعاً از روش هیراتا برای انجام کارها ناراحت نیستم.»
«و این یعنی؟»
آکیتو نفهمید.
«هیراتا بهجای اولیت دادن به پیروزی، بر محافظت از دوستهاش اولیت میده. من نمیگم این چیز بدیه، اما نتیجهش شانس ما رو برای برنده شدن کم میکنه. ایکه و اونیزوکا و همچنین سوتومورا امیدوارن به گروه هیراتا ملحق بشن. که مفید بودن یا نبودشون به نوع امتحان بستگی داره. اونها ممکنه بتونن بهتر از من گلزنی کنن، اما به مراتب بهتره محتوای امتحانی که من بهش فکر میکنم، بهشون داده نشه.»
«خب، من فکر میکنم این درست باشه…»
«کلاس اِی یه اوباش بینظم نیست. حتی اگه یامائوچی میانگینشون رو خراب کنه، بعیده که گروه هیراتا از همین روش بتونه برنده بشه. تنها کاری که میتونیم انجام بدیم اینه که از سقوط کردن گروه خودمون جلوگیری کنیم. در این صورت، من ترجیح میدم تو یه گروه دیگه باشم. فکر کنم با چند نفر از خرخونها بتونم پیروز بشم.»
«اگه این نمایش امتیازات متوسط باشه، راه مطمئنیه، نه؟»
تو کل سال اول، هشتاد پسر وجود داره. تو هر کلاس بیست نفر، اگه بخوایم درست تقسیم کنیم:
کلاس اِی (14 نفر از اِی، 1 نفر از سی) = 15 نفر
کلاس بی (12 نفر از بی، 1 نفر از اِی، 1 نفر از سی، 1 نفر از دی) = 15 نفر
کلاس سی (12 نفر از کلاس سی، 1 نفر از کلاس اِی، 1 نفر از کلاس بی، 1 نفر از کلاس دی) = 15 نفر
کلاس دی (12 نفر از کلاس دی، 1 نفر از کلاس اِی، 1 نفر از کلاس بی، 1 نفر از کلاس سی) = 15 نفر
20 نفر باقی مونده: (3 نفر از اِی، 6 نفر از بی، 5 نفر از سی و 6 نفر از کلاس دی).
اون بیست نفر احتمالاً باید به دو گروه ده نفره تقسیم بشن.
با اینحال، همونطور که اکثراً دانشآموزان طبق خواستهی نمایندهی کلاسشون تیم تشکیل میدن، دانشآموزانی هم هستن که برعکس عمل میکنن. یکی از اونها بدون شک ریوئن کاکرو از کلاس دیه. انگار از اول علاقهای به شرکت تو این آزمون نداشت، با کسی هم ارتباط با قرار نکرد. بلکه زمان رو تنها و منتظر گذروند.
اما این نیست که اون یه آدم تنها باشه. هیچکس اذیتش نکرده، بهجای انکه زمانش رو توی تنهایی بگذرونه، شجاعانه ازش استقبال میکنه.
هنوز درمورد همهی گروهها تصمیمگیری نشده، ما نمیتونیم جلوتر از این بریم. ناگریز، یکی از گروهها باید ریوئن رو بپذیره. اون هم تو شرایطی که حتی همکلاسیهاش هم صحبتی باهاش نمیکنن، فقط میتونم به یه دانشآموز فکر کنم که کاری بکنه.
«ریوئن-کون. اگه مشکلی نداری، چرا به گروه ما ملحق نمیشی؟»
کسی که اون رو صدا زد، همکلاسی من هیراتا بود. از منظر ریوئن بهش نگاه کنیم، از اونجایی که اون قبلاً از درگیری کلاسی کنار کشیده، شرکت تو امتحانی مثل این چیزی جز اجبار و آزار نیست، اما احتمالاً دیگه قرار نیست ناشیانه علیهش شورش کنه.
«صبرکن، هیراتا! این خندهدار نیست؟ آوردن ریوئن به جمع ما!»
همه دانشآموزها که به گروه هیراتا پیوستن مخالفتن کردن، کی دوست داره اون بمب ساعتی رو حمل کنه؟ تو یه استراتژی درمورد صعود به کلاس اِی، ریوئن کاکرو یه فرد غیرضروریه. تو این نبرد که حول کلاس اِی مدرسه میچرخه، دانشآموزان به درجهی خاصی از جدیت رسیدن. اما همزمان، شک و تردیدشون هم درحال افزایشه.
یعنی سناریویی، که آخرش از کلاسی فارغالتحصیل میشن که ’کلاس اِی نیست‘.
در این صورت رویایی که هر نوع تحصیلات عالی، یا شغلی برای شما فراهم بشه، محقق نمیشه. تو این مورد، اینکه اونها چطور ارزیابیت کنن هم مهمه. این تردیدها برای دانشآموزی که اینجا ثبتنام کرده همیشگیه. مثل اینه که اخبار خوب و بد باهم ترکیب بشن. در مورد معایب، بهعنوان دانشآموزی که نتونست خوب عمل کنه شناخته میشه. و این میشه که دانشگاهها و کارفرماها اینها رو مدنظر قرار میدن و از پذیرش و استخدام، خودداری میکنن.
نظراتی هم وجود داره که افرادی، با دیدگاه بالاتر نسبت به فارغالتحصیلان دبیرستان نمونهی پرورشی نگاه کنن. این واقعیت که اونها سه سال تجربهی ارزشمند تو یه مدرسهی تحت حمایت دولت داشتن، باید منجر به ارزیابی بالایی بشه. به عبارت دیگه، میشه گفت حتی اگه هدف بالاترین رتبهی کلاسی هم نباشه به راحتی فارغالتحصیل میشه، بازم نکته داره.
فرقی نمیکنه از کلاس دی باشید یا کلاس سی و حتی اگه نتونید به کلاس اِی صعود کنید، نیازی به بدبینی نیست. درمورد سال دوم، ناگومو درحال حاضر با قدرت و حمایت زیاد، بر کلاس اِی سطنت میکنه و کلاسهای بی و پایینتر رو هم جدا کرده. هنوز یه سال باقی مونده، اما انجام همچین کاری برای سال پایینیها سخته. سال سه هم همین وضعیت رو داره. به اندازهی سال دوم یه طرفه نیست، اما کلاسی که هوریکیتای[4] بزرگ بهش تعلق داره، هنوز یه بار هم از جایگاهش تو صدر عزل نشده و هنوز هم مقتدرانه در صدر باقی موندن.
حداقل برای کلاسهای سال دوم و سوم که به رتبهی دی سقوط کردن، بازگشت غیرممکنه… مگه اینکه همهچی رو طوری برنامهریزی کرده باشن که با یه نمایش لحظهی آخر بشه مسابقه رو لغو کرد و امتیازات رو برگردوند، که غیرممکنه.
اگه سال اول رو کنار بذاریم، هنوز به طور کامل تصویر بزرگتر رو درک نکردم، حداقل میتونم اخراج دانشآموزها رو رد کنم.
شک دارم که دانشگاه یا کارفرمایی دانشجویی رو که اخراج شده رو درنظر بگیره.
سیستم مسئولیت مشترک که از رهبر سرچشمه میگیره، بیشتر بهعنوان یه عامل بازدارنده وجود داره. این قانونیه که برای اطمینان از اینکه هیچکس در اخراج دستی نداره، وضع شده.
با اینحال، احتیاط شرط عقله. این احتمال هست که دانشآموزی وجود داشته باشه که مشکلی با اخراج شدن نداشته باشه و اگه رهبر باشه، احتمالاً تو پایین کشیدن شخص دیگهای با خودش تردید نکنه. به عبارت دیگه، مهمه که اعضای گروه، نمرات بهتری نسبت به رهبر کسب کنن، حتی اگه یک امتیاز باشه. به این طمینان که در معرض اخراج قرار نگیرن.
و همچنین مهمه که رهبر نباشی.
«هیراتا، تو چیزیت هست؟ جمع کردن من و بقیه؟ ما هیچوقت بهعنوان یه گروه نمیتونیم کنار هم جمع بشیم.»
درسته، تا زمانی که افراد مخالفی وجود داشته باشه، بهعنوان یه گروه جمع نمیشیم. سودو و بقیه قرار نیست فقط بهخاطر اصرار شخصیه هیراتا سرشون رو به رضایت تکون بدن.
«هی، کیسی، عضو شدن بین چندتا نخبه، خاطرهآمیز نیست؟»
آکیتو با نگاه کردن به افراد باقی مونده، زمزمه کرد.
«… بله بیشتر از چیزیه که انتظار داشتم.»
کیسی هم متوجهش شده، با عصبانیت آه کشید. پنج نفر باقی مونده از کلاس سی: من، کیسی، آکیتو، پروفسور، اونیزوکا و کوئنجی. بهنظر میاد پروفسور و اونیزکا میخوان به گروه هیراتا ملحق بشن، اما این گروه پر شده و خیلی ساده، جایی برای اونها نداره. درمورد کوئنجی، اون همیشه با عقل خودش جلو میره و تا الان هیچ علاقهای برای مشارکت تو بحث ما نشون نداده.
میشه پنج نفر ما رو با بقیه جمع کرد، اما دوتا گروه دهتایی باقی میمونه. از بین دانشآموزهای باقی مونده، کسی نیست که بنیهی رهبری داشته باشه، همه سیخ و یخ ایستادن و تکونی نمیخورن، انگار زمان حرکت نمیکنه.
«تا زمانی که با ریوئن تو یه گروه نباشم مشکلی ندارم.»
دانشآموزی از کلاس بی این رو گفت و اصرار کرد.
«میخوام از ریوئن دوری کنم.»
کنار من، کیسی بهنظر همین نظر رو داره و به نظر میاد همه میخوان از همگروهی شدن با ریوئن اجتناب کنن. احتمالاً به این خاطره که نمیدونن در آینده قراره چیکار کنه. تنها کسانی که احتمالاً بتونن کنارش تیم تشکیل بدن: ایشیراکی و چند نفر دیگه باشن که بهنظر میاد الان ازش فاصله گرفته باشن.
شامل کسی که تو دعوای پشتبوم حضور نداشت و تنها کسی که احتمالاً ریوئن رو زیر سایهی تاریکی نمیبینه، شینا هیوری هم میشه. اما بهعنوان یه دختر نمیتونه تاثیری اینجا داشته باشه.
«ظاهراً قرار نیست همهمون به یه نظر مشترک برسیم.»
«بهتره تو گروه کلاس دی قرارش بدیم.»
«اگه بتونیم این کار رو انجام بدیم عالی میشه اما انجامش سخته.»
«شایعهای که من شنیدم… اونها درگیری داخلی داشتن، اما شواهد کافی وجود نداره که بتونیم تصویبش کنیم.»
برای کانزاکی قابله درکه، اما بقیه به همهچی مشکوکن. احتمالاً این رو موقعیتی تصور میکنن که قراره کلاس دی عمداً از ریوئن فاصله بگیره تا اون دستش برای انجام هر کاری باز باشه.
«کانزاکی-کون، من فکر میکنم اگه ریوئن-کون واقعاً از این موضوع ناراحت باشه باید یه کاری بکنیم که هم اوه و همه راضی باشن.»
«یه کاری بکنیم، مظورت اینه که کلاس بی و سی به ریوئن کمک کنن، درسته؟»
«آره.»
«حتی اگه کلاس دی نجات پیدا کنه، باز هم به این معنیه که دوتا کلاس قربانی میشن اگه خطراتش رو روی دو سر تراز بسنجیم، دعوتش هیچ سودی نخواهد داشت، درسته؟»
کانزاکی درست میگه. اگه پذیرش ریوئن به این معنی باشه که خطراتی رو متحمل بشن، این چیزی نیست که کلاسهای دیگه نیازش داشته باشن. نیازی به قبول کردن این مسئولیت نیست. حتی اگه کاندا و ایشیزاکی نخوان، خیلی غیرمنطقیه که این موضوع رو به کلاس دیگهای بچسبونن. اما همچنان هیراتا حاضره بدون تردید با ریوئن متحد بشه.
این بار، ما درحال تشکیل گروههای ده نفره یا بیشتر هستیم. حسننیت نمیتونه بهجای بقیه صحبت کنه. سکوتی که بعد از اون بهوجود اومد، فرآیند تقسیمبندی رو طولانی کرد. در نتیجه، سه گروهی که از رد کردن ریوئن بهوجود اومد، شباهت نزدیکی به هم داشتن.
بخش 3:
«من میخوام چیزی رو پیشنهاد کنم. الان مشکل ریوئنه که ما اون رو تو کدوم گروه قرار بدیم و این چیزیه که داریم روش دعوا میکنیم، درسته؟ در اون صورت من مشکلی ندارم که رهبر بشم اون رو به گروهم دعوت کنم.»
کسی که این رو گفت، آکیتو بود که از کنارم به دقت اوضاع رو زیرنظر داشت. به صحبتش ادامه داد. اما با درخواست برای پذیرش ریوئن اون هم درحالی که هیچکس حاضر نبود قبول کنه، شک بقیه رو به راه انداخت.
«تو میخوای چیکار کنی؟»
«سادهست، من پاداشی رو میخوام که با کسب رتبهی اول بهدست میاد. مقدار زیادی اون.»
اینطوری نیست که کسی باهاش مخالفت باشه، اما به هرحال به خدمت گرفتن ریوئن با درجهی بالایی از خطرات همراهه.
فقط انتظار نداشتم آکیتو به قصد تضمین پاداش اقدام کنه. بهنظرم میاومد که دلیلی برای پذیرش ریوئن پیدا کرده، چون هیچکس نمیخواست با اون گروه تشکیل بده.
«تا وقتی که شما آزمون و گروه ما رو خراب نکنید، من هم چنین کاری رو انجام نمیکنم. البته که قوانین هم این اجازه رو نمیده، درسته؟»
اعضای گروههای دیگه با شنیدن استدلال آکیتو سکوت کردن. به همین ترتیب با وجود عوارض مختلف، پسران سال اولی تونستن شیش گروه تشکیل بدن که گروه من هم مشخص شد.
از کلاس سی کوئنجی، کیسی
و من. این سه نفر ما.
از کلاس بی سومیدا، موریاما
و توکیتو. این هم سه نفر اونها.
از کلاس اِی یاهیکو
و هاشیمتو. این هم دو نفر.
و بعد، از کلاس دی ایشیزاکی
و آلبرت. دو نفر.
کلاً ده نفر.
این به وضوع شبیه گروهیه که عمدتاً از دانشآموزهای خودش تشکیل شده، با اینحال، گمون میکنم گروه دیگهای که آکیتو مسئولیتش رو به عهده داره هم همینطور باشه.
اما هنوز یه مشکل در رابطه با گروهی که من بهش ملحق شدم وجود داره. اینکه ما به رهبر نیاز داریم. فکر نمیکنم بین این اعضا کسی وجود داشته باشه که بخواد مسئولیت رهبری رو قبول کنه و فعالانه عمل کنه.
از اونجایی که کسی تو این گروه مسئولیت قبول نکرده، فضای متفاوتی با بقیهی گروهها داشتیم و نمیتونستیم چیزی بگیم. اما در هر صورت باید به مدرسه گزارش بدیم که گروهمون رو تشکیل دادیم. بعد از اون میتونیم یه فکری برای مسئولیت رهبری بکنیم. بهعنوان گروه شیشم، ده نفر عضو، برای تحویل گزارش حرکت کردیم.
«موفق شدیم از ریوئن دور بمونیم، اما مشکلی که الان هست اینه که آیا میتونیم نمرهی خوبی با این گروه کسب کنیم یا نه.»
حرفهای نگران کنندهی کیسی. صادقانه بگم، نمیتونم بگم دانشآموزهای دیگه بهجز اعضای کلاس سی چقدر توانایی دارن. شخصاً دوست داشتم از حضور تو یه گروه با ایشیزاکی و آلبرت اجتناب کنم، اما الان دیگه نمیشه کاریش کرد. ایشیزاکی آشکارا چشانش رو برگردوند تا مجبور نشه به من نگاه کنه، اما بقیه با این ضایع عمل کردنش باز هم نمیتونستن متوجه چیزی بشن.
«کوئنجی مشکلساز میشه.»
تا زمانی که جدی کاری رو انجام بده، چیزی برای انتقاد درمورد تواناییهای علمی و فیزیکیش وجود نداره، اما این فقط برای وقتی صادقه که جدی عمل کنه.
«حتی اگه کوئنجی کاری انجام داد که منجبر به ضرر گروه بشه، اون رو با خودمون پایین میکشیم و همهچی براش تموم میشه.»
احساس میکنم بدون تعهد نمرهی بالاتر از میانگین بگیره. تنها چیزی که درموردش حتیمه اینه از اونها نیست که به ما اجازه بده اون رو کنترل کنیم.
هیچ بیشبینیای وجود نداره که اگه جدی بشه و نشونههایی از انگیزه نشون بده چه اتفاقی میافته. بعد از ارائهی گزارش، متوجه شدم گروه از کلاس اِی که باید تا حالا رفته باشن، تکون نمیخوردن.
اولش فکر میکردم به این خاطره که میخوان تشکیل پنج گروه رو ببینن اما ظاهراً اینطور نیست. بهنظر میاد دور دانشآموزهای سال دوم و سوم جمع شدن. مهمتر از همه، ناگومو میابی، رئیس شورای دانشآموزی که به تموم سال دوم قدرت داره هم حضور داره.
تایید کرد که سال اول به سرعت تشکیل گروه داده. کارشون رو تموم کردن و بعد ما رو مورد خطاب قرار داد.
«من فکر میکردم شما زمان بیشتری صرف کنید، اما به طرز شگفتانگیزی سریع عمل کردید.»
ظاهراً سالهای دوم و سوم هم گروهبندیشون رو تموم کردن.
«من یه پیشنهاد خوب دارم. چرا ما همین الان گروههای بزرگمون رو تشکیل نمیدیم؟»
«ناگومو-سنپای، مگه قرار نیست امشب برگزار بشه؟»
«این به دلیله که مدرسه فکر نمیکرد شما بتونید اینقدر سریع گروههای کوچیکتون رو تشکیل بدید. از قضا همهی دوم سومیها هم تحصیلی گروهبندیشون رو تموم کردن. اگه حرکتمون رو بدون توقف ادامه بدیم بهتره، درسته؟»
ظاهراً معلمها انتظار نداشتن اوضاع اینطور بره جلو.
معلمها با درنظر گرفتن اینکه دانشآموزها دارن برای تشکیل گروههای بزرگ آماده میشن دست بهکار شدن و شروع کردن به آماده کردن مقدمات. از اونجایی که خود رئیس شورای دانشآموزی این رو مطرح کرده بود، هیچ راهی وجود نداشت که دانشآموزها مخالفت کنن.
«هوریکیتا-سنپای، شما که مشکلی ندارید، دارید؟»
«مشکلی ندارم.»
بعد از این صحبت کوتاه، تازه گفتوگو با ناگومو شروع شد.
«چیکار کنیم…؟ فکر نمیکنید جالب باشه براساس یه طرح اولیه تصمیم بگیریم؟ شیش نماینده از بین سال اول، سنگ-کاغذ-قیچی بازی میکنن و به ترتیب تصمیم میگیرن. براساس نتیجه، گروههای کوچیک سال دوم و سوم رو انتخاب میکنن و به همین ترتیب، گروههای بزرگ تشکیل میشن. سریع و بیطرفانه.»
«سال اولیها چیزی نمیفهمن. این بیطرفانه محسوب نمیشه.»
تصمیم گیری بیطرفانه غیرممکنه. بین میزان اطلاعاتی که هر کدوممون داریم فرقهایی هست.
یه رفت و برگشت کوتاه و در عینحال مهم بین ناگومو و هوریکیتای پیشکسوت.
«سال اولیها شما چطور؟ اگه در این مورد شکایتی دارید، لطفاً صحبت کنید.»
ناگومو این رو گفت چون خوب میدونست هیچکس نمیتونه مخالفتی داشته باشه.
«ما هیچ شکایتی نداریم.»
ماتوبا از کلاس اِی به نمایندگی از سال اول جواب داد.
«که اینطور. پس فوراً شروع کنیم.»
ناگومو لبخندی زد و به گروه کوچکی که احتمالاً خودش تشکیل داده بود پیوست. و سپس، سالهای دوم و سوم از هم جدا شدن و گروههای شیشتاییشون رو تشکیل دادن تا درک گروهبندی آسونتر بشه. هر کدوم از رهبرهای پنج گروه سال اول برای بحث و گفتوگو پیشقدم شدن. با تماشای اونها، قیافهی ناگومو به آرومی تبدیل شد به کسی که انگار داره جمعی از کودکان رو نگاش میکنه.
«حالا فقط اون گروه باقی مونده.»
از اونجایی که گروه ما هنوز رهبری انتخاب نکرده، فقط ما بودیم که کسی رو جلو نفرستاده بودیم. هنوز هم هیچکس به قبول کردن رهبری فکر نمیکنه. حتی ایدهی انتخاب با سنگ-کاغذ-قیچی رو هم هیچکس مطرح نکرد. به آرومی کیسی رو هل دادم درحالی که مطئمن شدم توجهی رو به خودم جلب نمیکنم. برای لحظهای چهرهای مشکوک نشون داد اما بعد با اعتراض دستش رو بالا برد. شش نمایندهی گروههای کوچیک جمع شدن و با تشکیل یه دایره، شروع به بازی سنگ-کاغذ-قیچی کردن.
و نتیجه این شد که، کیسی تو ردیف چهارم برای انتخاب یه گروه دانشآموزی ارشد قرار گرفت. اولین گروه، گروه کلاس اِی ماتوباست. ردیف دوم، گروه کلاس سی به رهبری هیراتا. سومین ردیف گروه کلاس دی به رهبری کاندا.
«شما میتونید بین خودتون بحث کنید که کدوم گروه رو میخواید.»
گروههایی که موقع انتخاب هدف قرار میگیرن، یا گروه ناگومو که رهبر سال دومیِ کلاس اِی هست و رئیس شورای دانشآموزی، یا گروه سال سومی که هوریکیتای بزرگ یکی از اعضاشه.
البته اگه شما فردی مثل هیراتا باشید که با افراد زیادی خارج از کلاس رفت و آمد داره، ممکنه دیدگاه متفاوتی برای انتخاب داشته باشید.
گروههایی که تو نگاه اول قابل تشخیص نیستن.
گروه ماتوبا در دریف اول، گروه سال سومیای که هوریکیتا مانابو متعلق بهش بود رو بدون هیچ تردیدی انتخاب کرد. با انجام این کار هیراتا نفر دوم در صف، از بین یازده گروه باقی مونده، یکی هر کدوم رو با دقت زیرنظر گرفت. انتخابی که کرد کمی متفوت بود، یه گروه سال سومی بود که من اعضاش رو نمیشناختم. توقع داشتم ناگومو رو انتخاب کنه.
«اوه، هیراتا. مطئنی این خوبه؟ گروه رئیس شورای دانشآموزی بهتر نیست؟»
قابل درکه که ایکه اینطوری وسط کار مزاحم هیراتا بشه.
«آره. من فکر میکنم این خوب باشه. افراد با استعداد جذابیت خودشون رو دارن، اما مشکلات به همون نسبت استعداد بزرگ، همراهشون هست. علاوه بر اون ارشدهایی که من انتخاب کردم بدنیستن.»
با اطمینان جواب داد و سری تکون داد. چون این تصمیم هیراتاست، ایکه بیشتر از این پیش نرفت. از اونجایی که بلافاصله انتخابش رو کرد بهنظر نمیاد مخالفتی وجود داشته باشه.
«من گروه گودا-سنپای از سال دوم رو میخوام.»
یه بار دیگه گروه ناگومو انتخاب نشد و گروه دیگهای انتخاب شد.
«تعجب میکنم چرا ناگومو رو انتخاب نمیکنن.»
سوال سادهم رو زمزمه کردم و آکیتو از کنارم جواب داد.
«به این دلیله که به غیر از ناگومو-سنپای، بقیهی اعضا مشکوکن، اینطور نیست؟»
«خب اینطور نیست که همهشون مشکوک باشن، اما تعداد زیادی کلاس سی و دی تو گروهشون وجود داره. گروهی که تعداد زیادی از کلاسهای سال دومی داره همون گروهیه که کاندا انتخاب کرد.»
به عبارت دیگه اینطور نیست که کاندا بیدلیل از ناگومو اجتناب کنه. برعکس، به این معنیه که متحد قوی و قابل اعتمادی رو انتخاب کرده. اما چیزی که جالبه اینه که چرا ناگومو گروه متمرکز تشکیل نداده. البته، من میدونم که ناگومو کل سال دوم رو کنترل میکنه، با اینحال، جمع کردن کلاس خودش باید برای این امتحان امنتر باشه.
و کیسی بهعنوان چهارمین ردیف، نوبت بهش رسید.
«با انتخاب من مشکلی ندارید؟»
کیسی از گروه سوال پرسید.
«من واقعاً مشکلی ندارم. حرفی برای گفتن نیست.»
بهنظر میرسه که ایشیزاکی و کلاس دی با واگذاری به کیسی مشکلی ندارن. کلاس اِی هم واقعاً نظر خاصی نداشت. کلاس بی هم که نظرش رو اعلام نکرد. بعد از سوال تصمیم گرفته شد.
«گروه ناگومو-سنپای، لطفاً.»
اعضای گروهش عمدتاً از کلاسهای سی و دیه، اما ارزیابی بالای اونها بهخاطر حضور خود رئیس شوراست که بخشی از این گروهه. کیسی بعد شنیدن نظرها، گروه ناگومو رو بهعنوان مسئول انتخاب کرد. بحث ادامه پیدا کرد و مرحلهی دوم انتخاب به پایان رسید. و در نهایت شش گروه بزرگ با موفقیت تشکیل شدن.
«هوریکیتا-سنپای، حالا که تصادفاً تو گروههای بزرگ مختلفی هستیم؛ یکم رقابت داشته باشیم؟»
هوریکیتا نگاهی تند به ناگومو که این پیشنهاد رو مطرح کرد انداخت. از طرف دیگه میتونستم آههای خشمگینی رو از سال سومیها بشنوم. فوجیماکی از سال سوم طوری جلو رفت که انگار میخواد شکایت میکنه. مدتی قبل تو جشنوارهی ورزشی اون رو بهعنوان یه دانشآموز خوشبیان شناختم.
«ناگومو. تا الان چندبار شده؟ تمومش کن.»
«فوجیماکی-سنپای، منظورت از چندبار چیه؟»
«همیشه همینجوری هوریکیتا رو به چالش میکشی، اما تا الان واقعاً هیچکاری نکردی. این بار هم که یه امتحان ویژه در مقیاس بزرگه که شامل سال اولیها هم میشه. ما نمیتونیم بهت اجازه بدیم طوری رفتار کنی که انگار اینجا زمین بازی شخصی توئه.»
«چرا اینطور فکر میکنید؟ چیزی بهنام سال اولی یا سال سومی تو این مدرسه وجود نداره، مهم نیست کی کی رو به چالش دعوت کنه، چیز عجیبی نیست. تو آییننامهی مدرسه هم چیزی برای نقض این عمل مطرح نشده.»
ناگومو بهجای اینکه جلوی فوجیماکی که هیکل بزرگی داره خفه بشه، به تحریکش ادامه داد.
«ما داریم درمورد آداب اولیه صحبت میکنم. حتی اگه مستقیماً نوشته نشده باشه یا بهش اشاره نشده باشه، کارهایی وجود داره که باید و نباید انجام داد. این خیلی واضحه.»
«من واقعاً فکر نمیکنم اینطوری باشه. برعکس، شما مثل سالمندهایی بهنظر میاید که فقط میخوان تو زمین خودشون (سال سوم) بجنگن، این ممانعت برای دانشآموزهای دیگهای که اینجا ثبتنام کردن نیست؟»
«ممکنه رئیس شورا شده باشی، اما به این معنی نیست که اجازهی انجام هرکاری که بخوای رو داری. باید متوجه باشی که داری از اختیاراتت سوءاستفاده میکنی.»
«اگه این چیزیه که شما بهش فکر میکنی، سعی میکنم بهخاطر بسپارمش. اگه اون فراموش کنم، چرا شما حریف من نمیشید، فوجیماکی-سنپای؟به هرحال شما نفر دومِ کلاسِ اِی هستید.»
ناگومو گستاخانه دستانش رو تو جیبش فرو برد. این یه تحریک لفظی و آروم بود، اما بهنظر میاد سال سومیها عصبانین واحساس تحقیر شدن دارن. چند دانشآموز سعی کردن جلو برن اما هوریکیتا اونها رو کنترل کرد.
«من تا الان خواستههات رو رد کردم، میدونی چرا؟»
«بـذار ببینم. به این دلیل نیست که دوستانتون میترسن که شما به من ببازید؟ اما البته، این امکان وجود نداره. از بین تموم آدمهایی که تا الان دیدم، شما، هوریکیتا-سنپای، بهترین هستید. شما از باخت نمیترسی و حتی یه بار هم فکر نکردی که از اول ممکنه ببازی.»
سال دوم با گوش دادن به حرفهای ناگومو ستایشگرانه حرفهاش رو تایید میکردن. دوست، بهترین و… فقط به اینها محدود نمیشه. اون یه رقیب و دشمنه اما در عینحال مورد احترامش هم هست. به هرحال، بهنظر میرسه احساسات مختلفی به سمت ناگومو هدایت میشه.
این مرد تو مدت دو سالی که اینجا تو این مدرسهست، کارهایی انجام داده که هیچ فرد معمولیای قادر به انجام دادنشون نبوده و نیست. اینکه هدفش چیه، حتی سال سومیها هم نمیدونن. سالهای اول که بالکل تعطیل.
«من هم مثل شما هستم فوجیماکی-سنپای. من خواهان درگیری بیمعنی نیستم.»
«تضاد تو حرفها و رفتارت موج میزنه.»
«این شیوهی کار مدرسهست و من فکر میکنم هیجان واقعی همینه… خب، این فقط تضاد بین نظرات ماست. منظورم اینه که من فکر میکردم تو جریان جشنوارهی ورزشی با شما، سنپای، رقابت داشته باشم، اما متاسفانه نشد. من هنوز بابتش ناراحتم، میدونستید؟»
«فکر نمیکنم این امتحانی باشه که رقابت بین سال دوم و سوم رو به نتیجه برسونه.»
«احتمالاً درسته. به هرحال سنپای از این دسته آدمهاست. اما درمورد من، من فقط یه نبرد شخصی بین رئیس سابق شورای دانشآموزی و رئیس فعلی شورای دانشآموزی هستم. شما بهزودی فارغالتحصیل میشید و میرید. قبل از اون، میخوام بدونم از شما جلو زدم یا نه.»
خواستهی ناگومو توقف ناپذیره، ولع سیر ناپذیر.
«میخوای چه رقابتی داشته باشیم؟»
برای یه لحظه سال سومیها متعجب بهنظر میرسید. به این دلیل که ظاهراً هوریکیتای بزرگ چالش ناگومو رو پذیرفته.
«کدوممون میتونه ترتیبِ دانشآموزهای بیشتری رو بده، چطوره؟»
سال اول و سوم در واکنش به جواب ناگومو به هم ریختن.
«شوخی رو تموم کن.»
«من واقعاً فکر میکنم این جالب میشه اما اینبار خودداری میکنم. اگه میخواید یه پیشنهاد جدی بدم، اینه که کدوم گروه میانگین نمرات بالاتری کسب کنه. ساده و قابل درک.»
«که اینطور. اگه قراره این باشه، بدم نمیاد قبول کنم.»
«متشکرم. میدونستم قبول میکنی سنپای.»
«با اینحال، این یه رقابت شخصی بین من و توئه. بقیه رو درگیر نکن.»
«که کسی رو درگیر نکنم، ها؟ اما با قضاوت از نحوهی آزمون، میتونم بگم تحریک کسی برای خرابکاری در گروه دشمن یه استراتژیه.»
«این با اصل آزمون فاصلهی زیادی داره. حداکثر فقط باید گروه خودت رو زیر سوال ببری. نباید از شکاف گروه دشمن برای تحریک اونها سوءاستفاده کنید.»
«… چی میخواد بگه؟» ایشیزاکی این رو از کیسی پرسید.
«این به معنی چیزی جز یه رقابت شایسته و مردونه و منصفانه نیست. اگه بخوام ساده بگم، به این معنیه که نمیتونی از استراتژیهای کثیف مثل نقشههای کثیف ریوئن استفاده کرد.»
«که اینطور.»
از گفتوگوی این دو نفر رد بشیم و برگردیم به ادامهی گفتوگوی هوریکیتا و ناگومو.
«اگه شرطی که گذاشتم رو قبول نکنی، من چالشت رو رد میکنم.»
کاری که هوریکیتای بزرگ سعی داره انجام بده، اینه که اولین قدم رو برای خلع صلاح دشمنش انجام بده.
به احتمال زیاد، هدفش اینه همینجا قدرت ناگومو رو سرکوب کنه.
«پس منظور اینه که برای برنده شدن، نمیتونم به پیادهنظامهای هوریکیتا-سنپای حمله کنم؟ اوکی مشکلی باهاش ندارم.»
انتظار داشتم از این موضوع ناراحت بشه، اما به طرز شگفتانگیزی باهاش کنار اومد. با اینحال هوریکیتای بزرگ ادامه داد.
«فقط به این گروه محدود نمیشه. من هیچ روشی که باعث آسیب زدن به بقیهی دانشآموزها بشه رو تصدیق نمیکنم. اگه لحظهای شک کنم که به نوعی مداخله کردی، رقابت رو لغو میکنم.»
«همونطور که از شما انتظار میره سنپای، شما هیچی رو از قلم نمیاندازید. من به این فکر کرده بودم که از گروههایی به غیر از گروه هوریکیتا-سنپای تقاضای همکاری کنم و بخوام که به شما حمله کنن…»
این رو درحالی که سرکشانه میخندید گفت.
«من میفهمم. بهنظر میاد من تنها کسیام که هوس این مسابقه رو دارم، بنابراین حاضرم شرایط رو با بالاترین پیشنهاد بخرم. بیاید ببینیم کدوم یکی از ما میتونه تو این اتحاد گروهی امتیاز بیشتری کسب کنه. اجازه بدید این رقابت ما باشه. این رو از قبل میگم، در صورت پیروزی یا شکست نیازی به تعیین جریمه نیست، باشه؟ اجازه بدید بازی فقط روی خط غرور ما جلو بره.»
هوریکیتای بزرگ نه تایید کرد نه تکذیب. انگار، قصد نداره حتی غرورش رو هم شرط ببنده کنه.
بخش 4:
اجرای طولانی افتتاحیه به پایان رسید، اما آخر کار گروه ما توسط ناگومو متوقف شد.
«ارشدهای ما رفتن، حالا نمیخواید یکم وقت بذارید؟ چون بهنظر نمیاد شما واقعاً رهبری انتخاب کرده باشید.»
ناگومو که به این اشاره کرد، کیسی تو نیمچه وحشتی قرار گرفت.
«اوه، چطوری فهمیدی؟»
«وقتی به همه گفتم سنگ-کاغذ-قیچی بازی کنن، به طرز دردناکی کارتون با بقیه فرق میکرد. اگه یه رهبر بعد از تشکیل گروه انتخاب میشد، بلافاصله بعد از درخواستم باید جلو میاومد. اون لحظه یکی از گروهها، که شما باشید مکث داشت. اگه بخوام چیز دیگهای اضافه کنم، میتونم بگم گروههایی که رهبری انتخاب نکردن، گروههای موقت سه و چهار هستن.»
ناگومو احتمالاً تک تک سال اولیها نمیشناسه، با اینحال مسلط درمورد تقسیم گروههای ما صحبت میکنه. نتیجهگیری واقعاً اونقدرها هم سخت نیست، اما چیزی هم نیست که هرکسی راحت و سریع بتونه استدلال پشتش بفهمه.
«فقط برای چند لحظه تاخیر بهوجود اومد، من کیسی رو هل دادم و ازش خواستم سنگ-کاغذ-قیچی بازی کنه.»
بحث و گفتوگو کمی فضا رو متشنج کرده بود، اینطوری فقط بیصلاحی رهبر ما مشخص میشد. این حرف رو برای این زدم چون نیازی به آشکار شدن ضعف پشت گروه نمیدیدم. بهنظر میاد تلاشم الکی بوده.
«من معتقدم همونی که از اول رهبر بوده انتخاب خوبیه.»
«درسته. اما ما دوست داریم درک خوبی از رهبرهای سال اولی داشته باشیم. علاوه بر این، میخواستم به شما یاد بدم که رهبری نقشیه که باید تو سریعترین زمان ممکن به عهده گرفت. هرچی بیشتر طول بکشه، از اونور هم زمان بیشتری میبره تا رهبر متوجه موقعیت بشه به فکر کنارهگیری بیافته.»
جای سوال داره که چرا این موضوع مسخره مناسب نصحیته، واقعیت این بود که ناگومو میخواست ما رهبرمون رو قطعی همینجا انتخاب کنیم.
«… پس چیکار کنیم؟»
کیسی از گروه پرسید که بهجز من، خیلی آشناییای با بقیه نداره. خود کیسی هم احتمالاً زیاد مایل نباشه این نقش رو به عهده بگیره.
«مهم نیست چطری مشخص کنید، لطفاً همین الان یه رهبر انتخاب کنید.»
از اونجایی که شخص رئیس شورای دانشآموزی به ما دستور میداد، حتی ایشیزاکی و آلبرت هم نمیتونستن مخالفت کنن.
«هیچکس نمیخواد داوطلب بشه. با سنگ-کاغذ-قیچی بریم جلو؟»
ایشیزاکی برای رفع تکلیفی این رو پروند. نه نفر یه دایره تشکیل دادیم و من هم وارد بازی شدم.
یه نفر نیست. یه دانشآموزش دستش رو برای سنگ-کاغذ-قیچی دراز نکرده.
«اوی، کوئنجی.»
کیسی کوئنجی رو صدا زد که با فاصلهی کمی از پنجره به بیرون خیره شده بود. با اینحال کوئنجی حتی ما رو نگاه هم نکرد.
«هی تو، بلوندی. تکون بخور.»
صدای خشمگین از یه سال دومی اومد. کوئنجی سرانجام متوجه شد که اون رو صدا میکنن و برگشت.
«فوه فوه. با منی؟ گویا محو زیبایی چشمگیر گیسوهای من شدی، درسته؟»
«چی؟»
درمورد سنگ-کاغذ-قیچی هیچی نگفت بلکه فقط درمورد موهاش صحبت میکرد.
«جدی باش کوئنجی.»
«منظورت از جدی چیه؟ تعریف از جدیت سنگ-کاغذ-قیچیه؟»
«هی سال اولی… کوئنجی، درسته؟ ارشدهات رو مسخر میکنی؟»
البته که آخرش توجهها رو به سمت خودش جلب میکنه. چیزیه که از اولش انتظارش رو داشتم.
«مسخره کردن؟ نه، من چیزی رو مسخره نمیکنم. از اولش هم علاقهای بهت نداشتم که بخوام مسخرهت کنم. لطفاً آرامشت رو حفظ کن.»
احتمالاً قصد داشت بگه کسی رو مسخره نمیکنه اما حرفش تو قلمروی ارتباطی نقش عکس داشت.
«من سنگ-کاغذ-قیچی بازی نمیکنم. چون علاقهای به رهبر بودن ندارم.»
«نه من علاقهای دارم، نه کس دیگهای. ولی راه دیگهای وجود نداره، میفهمی؟»
کیسی با عصبانیت سعی میکرد متقاعدش کنه اما کوئنجی هیچ نشونهای از قبول کردن نشون نمیداد.
«تو چیزهای عجیبی میگی، پسرک. اگه علاقهای ندارید پس دلیلی هم برای بازی وجود نداره، درست نیست؟»
«نه. قانون اینطور میگه.»
«قانون اینه که یکی رهبر بشه. اگه نه فقط باید یه نفر دیگه انتخاب بشه.»
«فک زدن رو تمومش کن. اینجا نمیتونی خودخواهانه رفتار کنی.»
ایشیزاکی که یه بار با کوئنجی همراه ریوئن دعوا (لفظی) کرده بود، شعلهور شد و بهش پرید.
«فوه فوه. پس چرا از گروه نمیری تا من رهبر بشم؟»
کوئنجی این رو گفت و دستی به چتریهایش کشید. در قبال پیشنهاد غیرمنتظرهی کوئنجی ایشیزاکی یخ زد.
«پس من ازت میخوام رهبر باشی. اشکالی نداره، درسته؟»
«شما آزادید که این وظیفه رو به من فشار بدید. من هم قصدی ندارم اعتراض کنم. در صورتی که رهبر نداشته باشیم گروه مجازات میشه درسته؟ اگه خیلی ازش میترسید پس میتونید این درخواست رو داشته باشید.»
اما حرفهای بعدی کوئنجی همه رو شوکه کرد.
«هرکاری که تصمیم بگیرم انجام میدم. اگه تصمیم بگیرم کاری رو هم انجام ندم، هیچ راهی وجود نداره که انجامش بدم. به عبارت دیگه، این فقط به این معنیه که هرچی هم ازم بخواید قرار نیست موافقت کنم. من وظایف رهبری رو انجام نمیدم. ممکنه تصمیم بگیرم یه تحریم برای این آزمون وضع کنم. حتی اگه به این معنی باشه که میانگین امتیازمون به خط مرزی نزدیک بشه یا حتی رد بشه، یــا حتی به معنی پایین کشیدن کسی باشه. متوجهاید؟»
«اون… اگه این کار رو بکنی اخراج میشی!»
«فوه فوه. بله همینطور خواهد بود.»
بهنظر میاد هیچ ترسی از اخراج شدن نداره.
«اما این یه موضوع احمقانهست. اگه همهی امتحانها رو هم صفر بگیرم، تا وقتی شما تلاش کنید، هیچ خطری برای میانگین پایین وجود نداره. فقط پیش برید و انجامش بدید.»
کوئنجی درحالی که موهاش رو به عقب میکشید این رو گفت.
اما حرفهاش حرفهای دقیقی نیستن، هیچ تضمینی وجود نداره که با انجام دادن این، باز هم سقوط نکنیم. این فقط پیشبینی خود کوئنجیه که این امتحان اونقدر سخت نخواهد بود. یا شاید هم تصادفی چرت و پرتهاش رو به زبون میاره چون نمیخواد شرکت کنه. احتمالاً بیمیلی کوئنجی به اندازهی کافی منتقل شده باشه.
«عجب آدمی. باید پیچهات یکم شل بشه.»
ایشیزاکی درحالی که یه قدم به عقب میرفت زمزمه کرد.
من متوجه یه تناقض تو صحبتهای کوئنجی شدم. اما مطمئناً، ایشیزاکی و بقیه کسانی که اینجا هستن نتونستن تشخیصش بدن، چرا؟ چون تو رفتارش دروغی نیست. اگه کوئنجی عمداً این تناقض رو ایجاد کرده، پس… برای تاییدش باید منتظر روز تموم شدن امتحان بمونم.
«بیاید آروم باشیم، اون احتمالاً توپی برای گل زدن به دو طرف نداره.»
در صورت امکان، اونها میخواستن بهزور نقش رهبری رو به کوئنجی بقبولونن. البته اگه از یه نگاه معمولی موضوع رو تجزیه کنیم. این به معنی از دست دادن دو برابر امتیاز و احتمال پایین اومدن تا خط مرزی و بنابراین نظرها فرق کرد…
اما اگه کوئنجی واقعاً نمرات صفر بگیره نتیجهی فاجعهباری پیشرومونه.
«بس کن ایشیزاکی. اگه بخوای همینطوری ادامه بدی تو کسی میشی که با مسئولیت مشترک اخراج میشه.»
هاشیموتو در اقدامی برای نجات دشمن، ایشیزاکی رو مهار کرد.
«اما… لعنتی، اگه این یارو انقد رو عصاب نبود عمراً این کار رو میکردم.»
«خب، من هم فکر میکنم اینطوری باشه.»
علیرغم عصبانیتش، هاشیموتو سرش رو طوری تکون داد که برای قبولی حرف اون بود.
هیچکس واقعاً فکر نمیکنه این گروه بتونه اول بشه. اساساً به این دلیله که هیچ دانشآموزی وجود نداره که بخواد نقش رهبری رو قبول کنه. ممکنه گروه ما تو شرایط دشوارتری از چیزی که انتظار داشتم باشه. اگه کوئنجی تا آخر امتحان کوئنجی باشه، مقدار قابل توجهی امتحان از دست میدیم.
سناریویی که پایینترین امتیاز رو توش بهدست نمیاریم، به این دلیله که سال دوم و سوم نمیذارن این اتفاق بیافته و آخر بشیم. اما بعد یه نفر در پاسخ به رفتار عجیب کوئنجی حرفی زد:
«من شایعات عجیبی درمورد تو شنیدم، کوئنجی.»
یه شخص غیرمنتظره… ناگومو. بهنظر نمیاد ارتباط زیادی با کوئنجی داشته باشه، طوری بهش نزدیک شد که انگار یه چیزی براش جالبه. دو نفری که تو شرایط عادی هرگز همدیگه رو ملاقات نمیکردن.
«البته که من هم شما رو میشناسم. شما کسی هستی که ریاست جدید شورای دانشآموزی رو به عهده گرفته، اینطور نیست؟»
کوئنجی حتی نسبت به رئیس شورا هم ترسی نشون نمیداد و به شیوهی همیشگیش جواب میداد.
«تو آزادی هرچقدر که میخوای احمقبازی دربیاری، اما آیا واقعاً بدت نمیاد اخراج بشی؟»
ناگومو نسبت به کوئنجی هیچ ضعفی نشون نداد و این سوال رو پرسید. و ادامه داد:
«سیستم مدرسه مشکلسازه. صرف نظر از این واقعیت، تو با حالت بیمیلی تا اینجا جلو اومدی. یعنی برای فارغالتحصیلی از این مدرسه. اما تو خطری رو که با تحمیل نقش رهبری به توئه رو، میپذیری، و علاوه بر اون امتحان رو هم تحریم میکنی؟ دروغگو. تو فقط نمیخوای برای رسیدن به کلاس اِی تلاش کنی و واقعاً قصد ترک این مدرسه رو نداری.»
«فوه فوه فوه. چیزهای بامزهای میگی. چطوری میفهمی که من دارم دروغ میگم؟»
احتمالاً درست میگه. مدت زیادی بعد از ثبتنام، کلاس یه بار از کوئنجی پرسید که تمایلی برای هدف گرفتن کلاس اِی داره یا نه و از قبل جوابش رو اعلام کرد که هیچ علاقهای به این کار نداره. اینکه اون فقط میخواد از این مدرسه فارغالتحصیل بشه، نیازی نیست اوج رو هم هدف بگیره. خیلی شبیه ایدهایه که میخوام باهاش از این مدرسه خارج بشم. به عبارت دیگه، میگه که عقبنشینی تو امتحانات قرار نیست برای فارغالتحصیلیش خلل ایجاد کنه.
«این چیزیه که تو کل صورتت نوشته شده.»
همونطور که ناگومو با تمسخر این رو گفت، کوئنجی به طرز دلنشینی خندید.
«پسر خوب. پسر خوب.»
کف زدن، کف زدن.
و سپس پاسخ صادقانهای به استدلال منصفانهی ناگومو داد.
«من دروغ گفتم چون نمیخواستم رهبر باشم. اجازه بده اصلاحش کنم. من قصد ندارم کلاس اِی رو هدف بگیرم، اما قصد اخراج شدن رو هم ندارم. به عبارت ساده، من فکر میکنم یه رویکرد شُل و بیاراده مثل این بهترین نتیجه رو میده.»
کوئنجی با گفتن این بهنظر میاومد تقریباً اعترافش رو کرده. اما ناگومو اینطور نشون نمیداد که قبول کرده باشه.
«تو هیچ علاقهای به کلاس اِی نداری، نه؟ این هم دروغه، درسته؟»
«وایِ من وایِ من. انگار دارم بهعنوان یه دروغگو شناخته میشم.»
«اگه این دروغ نباشه پس یعنی من اشتباه میکنم. ولی، احیاناً راه مطمئنی برای فارغالتحصیلی از کلاس اِی تو دست و بالت نداری؟»
ناگومو ناگهان چیز غیرقابل باوری گفت. سال اولیها مثل من و ایشیزاکی تنها کسانی نیستیم که غافلگیر شدیم، بلکه سال دومیها و سومیها هم شگفت زده شدن.
کوئنجی گفت: «هوم؟ مطمئناً شما چیزهای خیلی جالبی میگید. اگه مشکلی نداره، منطق پشتش رو هم بهم بگو.»
«مطمئنی؟ اگه منطق پشتش رو اینجا توضیح بدم اون راه مطمئن برات بیاستفاده میشه. نه، من اون رو غیرقابل استفاده میکنم، میدونی؟»
«فوه فوه. من مشکل ندارم. من فقط میخوام بدونم که شما واقعاً میتونید ذهن من رو بخونید یا نه؟»
کوئنجی بهجای اینکه از سوال ناگومو بترسه، با خوشحالی پذیرفت.
«ارتقا گرفتن به کلاس اِی و استفاده از بیست میلیون امتیاز. این یه استراتژیه که همه حداقل یه بار بهش فکر کردن و سعی کردن انجامش بدن. با اینحال، تو عمل، صرفهجویی و جمع کردن این امتیاز کار سادهای نیست. اما غیرممکن هم نیست. بلافاصله بعد از ثبتنام، اولین کاری که انجام دادی این بود که بفهمی چه بلایی سر امتیازاتی که فارغالتحصیلهای سال سومی استفاده نکردن اومده.»
«ادامه بده.»
«بعد از فارغالتحصیلی، امتیازهای خصوصی شما ذخیره میشه تا بتونید خارج از مدرسه ازش استفاده کنید. البته که ارزش اونها در مقایسه با زمانی که هنوز امتیاز بودن کمتر میشه، اما این واقعیت رو تغییر نمیده که یه سیستم بیسابقه و قویه. تو قصد داشتی اون امتیازها رو قیمت بالاتر از هستن اونها بخری، درسته؟»
با شنیدن توضیحات ناگومو، بقیه کاملاً شوکه شدن و نتونستن تعجبشون رو پنهان کنن. و کوئنجی که مورد خطاب ناگومو بود، با رضایت سرش رو تکون داد و دهنش رو باز کرد و با دقت جواب داد:
«دقیقاً همینطوره. مدت زیادی از ثبتنامم نگذشته بود که به این نتیجه، یا به این حقیقت رسیدم. مهم نیست که در طول مدتی که اینجا ثبتنامم چقدر پایین بیام، تا وقتی که به طور قانونی میتونم امتیازات خصوصی رو آخر کار کسب کنم، باز هم میتونم تو کمترین زمان از کلاس اِی فارغالتحصیل بشم. و از اونجایی که من خیلی زود به این سوءاستفاده رسیدم، مدرسه برام خسته کننده شد.»
استراتژی معجزهآسایی که دقیقاً به این خاطر که ثروتمنده، میتونه انجامش بده. امتیازها رو با قیمت بالایی از دانشآموزهایی که قبلاً برای صعود به کلاس اِی امتیاز جمع میکردن و بعداً منصرف شدن، یا اونهایی که موفقیتشون تضمین شدهست یا دانشآموزهایی که فارغالتحصیلیشون نزدیکه، بخره. اگه تضمینی وجود داره که امتیازشون بعد از فارغالتحصیلی خریداری بشه، عجیب نیست خیلیهاشون مایل به انتقال باشن. با اینحال، تو شرایط عادی این میتونه سخت باشه. اگه اونها رو با همون ارزش بخری، بعد از نقد کردن، چیزی حدود بیست میلیون ین[5] خواهد بود.
اینکه این مبلغ درحد توان یه دانشآموز دبیرستانی باشه احتمالاً موضوع قابل اعتمادی برای بقیه نخواهد بود.
«خوشبختانه برای من، قبل از اینکه اینجا ثبتنام کنم، یه نمایه تو صفحه اصلی شرکتم ایجاد کردم که تصویرم بهعنوان مدیرعامل بعدی رو نشون میده. این به این معنیه که من قدرت جابهجایی دهها میلیون ین رو دارم. جلب اعتمادشون خیلی سادهست.»
«آره. در واقع، خیلی از دانشآموزهای سال دومی هستن که قصد دارن امتیازشون رو به شما بفروشن. احتمالاً چند نفر از این افراد تو سال سوم هم باشن. که بهنظر میاد لبهاشون رو مهروموم کردی، اما تعداد زیادتری از دانشآموزهای سال دومی هستن که به من اعتماد کامل دارن. دانشآموزهایی هم بودن که با من مشورت کردن که آیا گیر هوسبازی تو بیافتن یا نه. البته بهعنوان یه طرح تاییدش کردم. اینطور نیست که خطری نداشته باشه، بهنظر میاد تو مرد نسبتاً ثروتمندی هستی. اما امروز تموم میشه.»
ناگومو این رو گفت و به سال دومیها و سومیها نگاه کرد.
«حتی اگه واقعاً اینقدر ثروتمند باشه، همونطور که میبینید، کوئنجی مرد قابل اعتمادی نیست. در صورت لزوم، حاضره بیشتر از این هم دروغ بگه. درمورد خودم، بهتره حتی به اشتباه هم هیچ معاملهای با اون در رابطه با امتیاز انجام ندم.»
این رو گفت و یه چیز دیگه هم اضافه کرد.
«در هر صورت، من این رو به مدرسه گزارش میکنم. چون خرید امتیاز خصوصی قبل از فارغالتحصیلی واقعاً چیزی نیست که مجاز باشه.»
«من مشکلی ندارم. من فقط درحال آمادهسازی برای صعود به کلاس اِی بودم. من هنوز تصمیم نگرفتم که کدوم نقشه رو اجرا کنم.»
تو بهترین حالت، کوئنجی اون رو تنها بهعنوان یکی از بسیار استراتژیها درنظر میگرفت. با اینحال، چه داستانی پوچی. خب، مگه اینکه هم بتونید مبلغ هنگفتی از بیست میلیون تهیه کنید، این یه استراژی مخصوص کوئنجیه.
«من همیشه فکر میکردم تو آدم عجیبی هستی، اما استراتژیت فقط به بیرون بستگی داره، نه؟ براوو.»
هاشیموتو این زمزمه کرد و گویی که بین تحسین و عصبانیت گیر کرده بود.
«کوئنجی اگه بیخیال این استراتژی بشه، بعدش قصد داره چیکار کنه؟»
چشمهای زیادی به همکلاسیهای کوئنجی: کیسی و من افتاد، اما به هیچوجه نمیتونیم این رو بدونیم. نه، دقیقتر، فقط یه چیز به ذهنم میرسه. دلیلی وجود نداره که کوئنجی نیازی به فارغالتحصیلی از کلاس اِی داشته باشه. اگه از دیدگاه کوئنجی بهش نگا کنیم، چون فقط میخواد از این مدرسه فارغالتحصیل بشه، همکاری با متحدهاش باید براش بیهوده بهنظر برسه. حتی اگه اون یه راهحل دیگه پیدا کنه، واقعاً نیازی نیست خودش رو مجبور به استفاده از اون کنه.
به همین دلیله که با فاش شدن برنامهش مشکلی نداشت. یا شاید هم از پیدا کردن یا سوءاستفاده دیگه لذت برده. بینش و اطلاعات ناگومو درمورد کوئنجی قابل توجهه.
«اولین باریه میبینم کوئنجی مجبوره چیزی رو توضیح بده.»
من هم با غرغرهای کیسی موافق بودم. با اینحال…
«اما رئیس شورا، حالا دیگه دلیلی برای سنگ-کاغذ-قیچی بازی وجود نداره. علاوه بر اینکه به همه چیز اعتراف کردم، اجازه بدید بگم که قصد پذیرش رهبری رو ندارم.»
«… که اینطور.»
به سختی میتونم تصور کنم همچین آدمی از اخراج بترسه. البته، ما میتونیم اقدامات شدیدی انجام بدیم و کوئنجی رو مجبور به قبول رهبری کنیم، اما من شک دارم دانشآموزهایی که تو گروهمون هستن اونقدر شجاع باشن که بتونن این کار رو انجام بدن. ممکنه از این بترسن که کوئنجی اونها رو هم به پایین بکشه. عملاً بیبخارن.
«میدونی، اگه فقط من نقش رهبری رو بازی کنم، ممکنه بهترین حالت باشه…»
کیسی با نارضایتی دستش رو بالا برد.
دانشآموزهای کلاسهای دیگه واکنش نشون دادن، اما در گروه ما با حضور دانشآموزهایی مثل کوئنجی، ایشیزاکی و آلبرتف قضیه فرق میکرد. و همچنین احتمال پیروزی گروه ما مقابل گروههای دیگه کمه. به این ترتیب، هیچ دانشآموزی دیگه نبود که بخواد داوطلبانه این کار رو انجام بده.
«پس تصمیم گرفته شد.»
ناگومو بر انتخاب رهبر ما نظارت کرد و بعد گروه رو تایید کرد.
بعد از اون طبق دستوری که از مدرسه دریافت کردیم، از سال ورزش بیرون رفتیم.
بخش 5:
«این خیلی قدیمیتر از چیزیه که فکر میکردم.»
گروههای کوچیک هر کدوم به اتاقی که درنظر گرفته شده بود آورده شدن. داخل هر اتاق، تختهای دو طبقهی چوبی وجود داره که بسته به تعداد کم و زیاده. ایشیزاکی سریع به سمت تخت دو طبقهی انتهای اتاق رفت و از نردبون برای بالا رفتن استفاده کرد و پهن شد.
«این مال منه.»
«چی میگی؟ تو همهچیز رو برا خودت برمیداری، عادلانه نیست.»
یاهیکو با عصبانیت این رو به ایشیزاکی گفت.
«سحرخیز باش تا کامروا شوی.»
ایشیزاکی درحالی که میخندید و به یاهیکو نگاه میکرد بیشتر خودش رو تو تخت فرو برد.
«ما باید تصمیم بگیریم و بحث کنیم که هرکس کدوم تخت رو صاحب بشه.»
رهبر، یعنی کیسی، هشدار میداد اقدامات خودخواهانه قابل تحمل نخواهد بود.
و درست مثل اون با یاهیکو، ایشیزاکی قصد داشت اون رو هم نادیده بگیره، اما از اونجایی که من کنار کیسی ایستادهم، چشمانمون برای لحظهای به هم گره خورد. تمام تلاشش رو میکرد که از تماس چشمی با من جلوگیری کنه. اما از اونجایی که تو یه گروه هستیم برای همیشه ممکن نیست.
« … »
برای لحظهای ایشیزاکی ترسیده و وحشتزده بهنظر رسید. هراسون از روی تخت پرید.
«بـ… بحث درمورد اون… دقیقاً چطوری قراره تصمیم بگیریم؟»
کیسی با سردرگمی سرش رو بهخاطر تغییر ناگهانی رفتار ایشیزاکی کج کرد. اون ممکنه اخطار کیسی رو به هشدار من تعبیر کرده باشه.
من واقعاً فکر نمیکنم برای ما عجیب باشه که بر اساس اولیتهای اولیه، تختهامون رو تعیین کنیم. البته، بهتره بعد از گفتوگو راحت درموردش تصمیم بگیریم.
«فوه فوه. اگه نیازی به این ندارید، خیالتون رو راحت میکنم.»
«هی، لعنتی داری چه غلطی میکنی؟»
ایشیزاکی به خودش اومد و به سمت کوئنجی چرخید، که حالا روی تخت بالا درحال استراحته، پارس کرد. اما شخصی که باهاش صحبت میکنه کوئنجیه و عقل سالم روش کار نمیکنه. اون حتی گوش نداد و فقط در عرض چند ثانیه، انگار اتاق خودشه و راحت شروع به استراحت کرد.
«لعنتی بحث رو خراب نکن.»
با شروع این کار توسط کوئنجی، چندتا دانشآموز دیگه هم رفتن و روی تختها لش کردن. ایشیزاکی هم از بحث با کوئنجی دست کشید و رفت و بالای یکی از تختها ولو شد.
وجه مشترک همهی اونها این بود که همگی طبقهی بالا رو ترجیح میدادن. فقط آلبرت بود که بهخاطر هیکل بزرگش بالا رفتن از تخت براش سخت بود، بدون هیچ شکایتی روی تخت پایینی ایشیزاکی نشست. جو از قبل تغییر کرده بود و دیگه نیازی به بحث و گفتوگو نبود.
«چارهای جز اونجا رفتن ندارم.»
کیسی این رو گفت و به سمت تخت زیری کوئنجی که هیچکس حاضر نبود اونجا بخوابه حرکت کرد.
اتفاقاً من هم روی یکی از تختهای پایینی مستقر شدم و بالای من هاشیموتو از کلاس اِی بود.
«باعث افتخاره، اومم…»
از بالای تخت سرش رو دراز کرد تا به من سلام بده اما ظاهراً اسمم رو نمیدونه.
«آیانوکوجیام. خوشبختم.»
«من هم هاشیموتو هستم.»
ما به آرومی دست دادیم، انگار که به هم قول میدیم دوستهای خوبی برای همدیگه باشیم.
درمورد امروز، از الان به بعد آزادیم. به این ترتیب، ما به صورت جمعی بهعنوان یه گروه عمل نکردیم، ترجیح دادیم که کار خودمون رو انجام بدیم. اگه رهبری مثل هیراتا تو این گروه بود، شاید الان داشتیم تلاش میکردیم بیشتر با هم آشنا بشیم، اما… متاسفانه فرصتی برای شناخت بهتر دانشآموزهای کلاس دیگه تو این زمان نخواهم داشت.
«هی، این ممکنه یه سوال ساده باشه، اما فکر میکنی آلبرت میتونه ژاپنی حرف بزنه؟ اون ژاپنی میفهمه، درسته؟»
هاشیموتو، از بالای تخت، این سوال رو درمورد ایشیزاکی و خود آلبرت از من پرسید.
«معلومه. درسته آلبرت؟»
ایشیزاکی از طبقهی بالا خم شد و در پاسخ به هاشیموتو به آلبرت نگاه کرد. با اینحال، آلبرت جوابی نداد و فقط مستقیم به جلو خیره شد.
«… ممکنه نفهمه چی میگی؟»
«بـچـههـا، شماها مگه همکلاسی نیستید؟»
هاشیموتو درحالی که میخندید این رو گفت و ایشیزاکی با ناراحتی این رو اضافه کرد.
«کمکی نمیکنه، درسته؟ گذشته از اینها ریوئن-سان تنها کسیه که معمولاً بهش دستور میده.»
«ریوئن-سان، عه؟»
ایشیزاکی به طور تصادفی پسوند ’–سان‘ رو آخر اسمش استفاده کرده. این ممکنه به تناقض عجیبی ختم بشه.
«شایعهی دعوای شما با اون برای برکناری از مقام رهبری، واقعیت داره؟»
«خفه… البته این درسته. این… این فقط یه عادت قدیمی بود.»
بهنظر میاد دورادور کار روی اتحادمون شکل گرفته، حداقل هم رو صدا میزنیم. شایعهی کنارهگیری ریوئن، شایعهایه که این روزها همه تو صحتش تردید دارن. با گوش دادن به صحبتشون دربارهی درگیری، تصمیم گرفتم برم و توی ساختمون قدم بزنم.
بخش 6:
وقت سرو غذای روز اول، یعنی اولین فرصت برای ارتباط با دخترها که صبح از اتوبوس پیاده و از ما جدا شدن. کافهتریا بزرگ بهنظر میرسه که میتونه افراد زیادی رو جا بده و اگه از پلهها بالا برید، منظره زیبایی از طبقه اول میبینید. بعد از یه نیمگاه گذرا، بهنظر میاد که برای حدود پونصد نفر مناسبه و همین الان تعداد قابل توجهی از دانشآموزها رو تو خودش جا داده.
«حالا که گوشیهامون رو نداریم، ملاقات با کسی آسون نیست.»
هوریکیتا و کی احتمالاً دنبال باید من هستن اما من حرکتی نکردم.
در این صورت اگه اون دو نفر من رو پیدا کنن، واکنشهاشون متضاد خواهد بود. هوریکیتا بدون قید و شرط من رو صدا میکنه اما کی منتظر میمونه و نگاه میکنه. چون میدونه که من دنبالش نیستم، یا اینطور بگم، درحال حاضر نیازی به برقراری ارتباط با هم نیستیم. تو همین روز اول، برقراری ارتباط با دانشآموزهای مختلف چیزیه که انتظار میره. فک نمیکنم بهعنوان مهرهی خاصی علامتگذاری شده باشم، اما احتمال زیادی وجود داره که توجه ساکایاناگی و دانشآموزی بهنام ناگومو رو به خودم جلب کرده باشم.
هیراتا و ساتو تو اون زمان ما رو همراهی میکردن، اما ناگومو من و کی رو با هم دید. به این دلیل من میخوام از برقراری ارتباط ناشیانه اجتناب کنم. تنها میرم تا ببینم کی با کی ارتباط برقرار میکنه. وعدهی غذاییه اوله. صرفاً یه ساعت به ما اختصاص داده شده، اما همین هم باارزشه.
سینی رو تو دستهام گرفتم و تنها حرکت کردم. اگه این یه روز عادی مدرسه بود، پایههای تحصیلی به بخشهای متفاوتی تقسیم میشدن، اما اینبار، از اونجایی که ما به گروههایی تقسیم میشیم، دانشآموزان از تمام پایهها کنار هم غذا میخورن. وعدهی غذاییشون هم بیشتر به صورت گروهیه که کنار هم جمع میشن و میخورن. اما تعداد کمی از دانشآموزها برای جمعآوری اطلاعات اقدام کردن. همچنین خیلیها هم هستن که این کار رو بهخاطر برقراری ارتباط با دخترها انجام میدن. زوجهایی هم هستن که وقتشون رو با هم میگذرونن، چون اتفاقاً، زمان محدود به همین دیدارهای کوتاه میشه.
«هــااافـووووو.»
صدای بامزهای شنیدم که خسته بهنظر میرسید. این رهبر کلاس سال اولی کلاس بی، ایچینوسه-هونامیه. دختر و پسرهای زیادی دورش جمع شده بودن. روی صندلی خالی نزدیک بهشون نشستم. تصمیم گرفتم استراق سمع کنم. الان، مطمئنم اطرافیانم کمتر متوجه من میشن.
«… تاسفباره که من به این افتخار میکنم که حضوری زیادی ندارم.»
ایچینوسه و بقیه اصلاً واکنشی نشون ندادن، با اینکه من خیلی دورتر نشستهم، خب، کافهتریا چیزی حدود پونصد نفر جمعیت تو خودش جا میده، بنابراین بقیه احتمالاً برای شناسایی تک تک دانشآموزها تلاشی نکنن.
«اونجا کارت خوب بود، هونامی-چان. سخت بود؟»
«نــیــهــا. اگه از من بپرسید که سخت بود یا نه، میگم سخت بود. فکر میکردم میتونیم راحتتر دربارهی گروههامون تصمیم بگیریم. اما وقتی باید کسی رو انتخاب کنی، باید به همین ادامه بدی.»
«نمیشه کاریش کرد. کلاسهای دیگه به هرحال دشمن ما هستن.»
«اما طبق چیزی که کانزاکی-کون قبلاً گفته بود، طرف پسرها همهچی خوب میره جلو.»
«عـه؟ واقعا؟ هرچند بهنظر بعدازظهرشون با کمی متفاوته.»
اینطور نیست که برای پسرها خیلی هم خوب پیش رفته باشه، بهنظر میاد دخترها حتی بیشتر دعوا کرده باشن. معلمها امروز هیچ درسی رو به همین علت برنامهریزی نکردن؟
«هی، فکر میکنی کسی تو این امتحان اخراج بشه…؟»
«خب مطمئناً یکی میشه، این چیزیه که من میگم ولی تا الان، یه اخراجی هم بین سال اولیها وجود نداشته. ولی باز هم، من فکر نمیکنم که ما نباید مراقب باشیم.»
بهنظر میاد میتونه تو این امتحان با آگاهی مناسب از خطر جلو بره.
«اگه پایین کشیده بشیم چیکار کنیم؟»
«مشکلی نیست، آساکو-چان. تا زمانی که جدی تلاش کنید، این اتفاق نمیفته.»
«تو اینطور فکر میکنی…؟»
«علاوه بر این، اگه اون اتفاق هم بیافته، ما فقط میتونیم تو رو نجات بدیم.»
ایچینوسه این رو برای دلجویی از آساکوی ناامید گفت. از بین تموم اون اعضا، ایچینوسه بهنظر خستهترین عضو بود اما باز هم بین تموم اونها، سرسختترین عضو هم بود.
«خسته شدم.»
ایچینوسه بالاتنهش رو روی میز تکیه داد. اما به طور فاجعهآمیزی، اون متوجه من شد که دورتر از اون نشستهم.
«آیانوکوجی-کــــــون! یــوهــو!»
ایچینوسه؟ من متوجهت نشدم… این جواب دادن غیرطبیعی میشه. با توجه به اینکه فاصله زیاد بود و صداش رو به اندازهی کافی شنیدم، بهتره صادقانه جواب بدم.
«داشتید خوش میگذروندید.»
«صحبت دخترها ممکنه منبع قدرتشون باشه.»
ایچینوسه با گفتن چیزی که واقعاً متوجهش نمیشم، یه بار دیگه روی میز دراز کشید.
از اونجایی که اون معمولاً این جنبهی بیدفاع رو از خودش نشون نمیده، این منظره کاملاً غیرمنتظره بود.
«آه، نمیتونم این کار رو بکنم؟»
این رو گفت و درحالی که سعی میکرد خودش رو صاف کنه من متوقفش کردم.
«طبیعیه وقتی خسته باشی این کار رو انجام بدی.»
«متاسفم. برای این، ناراحت کنندهست.»
اصلاً ناراحت کننده نیست. اما نمیتونستم همچین چیزی رو به زبون بیارم.
«این گروه یکم کارش سخت شده، اینطور نیست؟»
«تا زمانی که گروه فعلی رو کامل نکنیم، شاید اینطور بگم که آره سخت بود. دخترها به خوبی میدونن که چی رو دوست دارن و چی رو دوست ندارن. از این نظر، وقتی صحبت از احساسات شخصی میشه، این پسرها نیستن که دوست دارن آب رو گلآلود کنن؟»
«هرچند ریوئن همچین چیزی رو دوست نداره.»
«خندیدن به این موضوع بده، اما واقعاً نمیشه کمکی کرد، میشه؟ اما ریوئن-کون هم خسته نیست؟ دوست نداشتن مردم باید خسته کننده باشه.»
این طرز دید اشتباه نیست، اما احتمالاً درمورد ریوئن صدق نمیکنه. چون بهنظر میاد اون، الان دیگه چیزی برای بال بال زدن نداره؛ میتونه در آرامش باشه.
«خیلی عصبانی نشو.»
به این نتیجه رسیدم که بیکار اینجا نشستن سودی برام نداره، بنابراین از روی صندلی بلند شدم.
«مشکلی نیست، مشکلی نیست. پرانرژی بودن تنها چیزیه که برای من درنظر گرفته شده. بعداً میبینمت، آیانوکوجی-کون.»
ایچینوسه برام دست تکون و داد بدرقهم کرد.
یه ساعت در روز. این قانون اینبار درمورد فرصتهای برقراری ارتباط با دخترهاست. پسرها و دخترها نمیتونن مستقیماً تو امرو هم دخالت کنن، اما تصور میکنم این یه ساعت به ما اجازه میده اطلاعاتمون رو با هم به اشتراک بذاریم. به احتمال زیاد، ما قراره اینجا اطلاعات جمع کنیم، و استراتژیهامون رو برای مبارزه طراحی کنیم. احتمالاً اینجاست که دانشآموزهای مورد اعتماد با توانایی ارتباطی بالا میدرخشن.
«من اصلاً برای این کار مناسب نیستم.»
درست مثل زمان آزمون جزیرهی خالی از سکنه، اساساً هیچکاری اینجا نمیتونم انجام بدم.
[1]. دوجو: یه محل نسبتآً وسیع که وقتشون رو اونجا با تمرکز کردن (مثل ذاذن) میگذرونن.
[2]. ذاذن: تمرین ذهنیای که در سکوت با رعایت قوانینی مثل: تکون نخوردن و … . اغلب در محلی بهنام دوجو، روی تاتامی انجام میشه.
[3]. (Professor): این گلپسر اسمش پروفسوره و یه لهجهی عجیب غریب مثل ساموراییهای ژاپنی هم داره.
[4]. آیانوکوجی به هوریکیتا مانابو میگه هوریکیتای بزرگتر. که حالا من براتون بزرگ ترجمه میکنم و –تر- رو حذف میکنم.
[5]. با ین 28 هزار تومنی (امروز) 560 میلیون تومن میشه. توجه داشته باشید که برای یه دانشآموز 18 هیجده ساله پول زیادیه.
مترجم : سارا ، نیما
ویراستار : MHReza