Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 06
جایی که تیر فرود آمد
روز کریسمس. دانشآموزها بعد از فعالیتهای باشگاهی در راه بازگشت به خوابگاه بودند. بعید بود که کسی مرا ببیند، حتی یک معلم. چراغهای کافی برای جلب توجه کردن در ساختمان روشن نبود.
کارویزاوا پرسید: «سرده. اینجا نیستن؟»
جواب دادم: «دیر کردن.»
بیست دقیقه از زمان تعیین شده گذشته بود. کسی این نزدیکی نبود.
کارویزاوا گفت: «با اینکه گفتن سر وقت اینجا باشی دیر کردن؟ چقدر بیادب.»
جواب دادم: «شاید همین نزدیکی باشن و دارن ما رو نگاه میکنن.»
«چی؟ این ناعادلانهست، اینطور نیست؟ اونا متوجه هویت تو بشن، و بعد برگردن؟»
«مطمئنم میخوان اما نمیتونن دست به انجام چنین کاری بزنن.»
تقریبا مطمئن بودم این شخص با من تماس خواهد گرفت. کارویزاوا را آورده بودم تا کمی چاشنی استتار اضافه کرده باشم. خیلی عجیب بود اگر تنها در یک مکان دور افتاده ظاهر شوم، اما امروز کریسمس بود. من و کارویزاوا میتوانستیم مثل یک زوج به نظر بیاییم. حتی
اگر شخص مرموز دوباره از طریق شماره ناشناس با من تماس بگیرد، تلفن من خاموش بود. تنها راهی که آنها میتوانستند از هویت من مطمئن شوند، گفت و گوی مستقیم بود.
همانطور که من و کارویزاوا صبورانه منتظر بودیم، یک دانش آموز به ما نزدیک شد. قبلا او را دیده بودم. لحظهای که یکدیگر را دیدیم، فهمیدم. او قطعا چیزی نبود که من انتظار داشتم.
اسمم را نگفت. «ببخشید که منتظرت گذاشتم.»
«ما همین الان رسیدیم، معاون رئیس کیریاما.»
چشمانش از تعجب گرد شد. «به نظر میرسه از قبل اطلاعاتی در مورد شورای دانش آموزی جمع کردی. اسم تو… آیانوکوجی هست. درسته؟»
عجیب نبود که کیریاما معاون رئیس اسم مرا به خاطر میآورد. وقتی اوایل امروز با ناگومو صحبت کردم، او همین نزدیکی ایستاده بود.
یادآور شدم: «هرگز تصور نمیکردم که معاون رئیس، از بین این همه آدم، بخواد با رئیس ناگومو مبارزه کنه.»
«قبل از اینکه وارد این بحث بشم، اجازه بده ازت چیزی بپرسم.» او به کارویزاوا نگاه کرد. «این کیه؟ نمیشناسمش.»
جواب داد: «اون قابل اعتماده. همراه من اینجا اومده.»
کارویزاوا قبل از اینکه به سرعت آرامش خود را به دست بیاورد، لحظهای هیجان زده شد.
«قابل اعتماد، ها؟ خوب، چرا که نه؟ اگه مجبور باشم برای کمک به سال اولیها مراجعه کنم، این وضعیت ناامیدکننده میشه.» خیلی راحت حضور کارویزاوا را قبول کرد. یا آنقدر از گروه ناگومو ناراضی بود یا به برادر هوریکیتا تا این حد اعتماد داشت. «بریم سر اصل مطلب؟ من نمیخوام بیشتر از این طول بکشه.»
«منم همینطور. اگه بیشتر اینجا بمونم سرما میخورم.»
«هرگز یک بار با ناگومو هم نظر نبودم. از زمانی که به شورای دانشآموزی ملحق شدم هوریکیتا-سنپای رو تحسین میکردم. اون سنپای من از کلاس A بود. خب، یعنی قبلا اینطور بود.» شکست کیریاما از دست ناگومو او را به کلاس B انداخت. صادقانه بگم، تعجب کردم که ناگومو اون رو به عنوان معاون رئیس نگه داشته. میخواستم جلوی ناگومو رو بگیرم که رئیس شورای دانشآموزی بشه، اما غیرممکن بود. این خارج از محدوده تواناییهای منه.»
پرسیدم: «داستان در مورد رئیس ناگومو که همه دانشآموزها سال دوم رو تحت کنترل خودش درآورده… چقدر ازش معتبره؟»
کیریاما جواب داد: «تقریبا همهش. کسایی هستن که از این وضعیت ناراضیان، اما برای رای دادن علیه ناگومو کافی نیستن. همه در برابر اون تسلیم شدن.»
کارویزاوا پرسید: «هی، کیوتاکا. میدونم داری کلاس خودت رو متحد میکنی، اما چطور میخوای بقیه کلاسها رو متحد کنی؟ همه برای رسیدن به کلاس A رقابت نمیکنن؟»
«مطمئنم که کیریاما معاون رئیس در موردش توضیح میده.»
کیریاما به او گفت: «ناگومو وعده اصلاح و بهبود داد.» «اون گفت دانشآموزهای توانمند بدون توجه به اینکه از کجا شروع کردن به کلاس A ارتقا پیدا میکنن. تو این مدرسه افراد ناراضی زیادی وجود دارن که احساس میکنن تو کلاس اشتباهی قرار گرفتن.»
کارویزاوا کمی گیج به نظر میرسید. جریان را برای او واضح کردم. «منظورش کسایی مثل هوریکیتا و یوکیمورا هست.»
کارویزاوا پرسید: «که اینطور. اما این کافی نیست، درسته؟ منظورم اینه که بیشتر دانشآموزهای طبقات پایین اونقدر با استعداد نیستن.»
کیریاما توضیح داد: «ناگومو میگه به هر دانش آموز فرصت داده میشه. فعلا جزئیات دقیق بیشتری ندارم.»
«کمی مشکوک نیست؟»
«درسته، اما این شرایط اونه. هر کسی تو کلاس B یا پایینتر داره افزایش فشار رو احساس میکنه. شکاف تو امتیازات کلاسی بین کلاس A و بقیه در حال زیاد شدنه.»
پرسیدم: «معاون رئیس کیریاما، نباید از فرصت برای برگشتن به کلاس A استفاده کنی؟» «منظورم اینه که تو با رئیس مخالفی و شکست میخوری، این اتفاق هرگز اتفاق نمیفته، درسته؟»
«اگه قبول داشتم که واقعا فرصتی وجود داره که ایده ناگومو بتونه جواب بده، صد در صد. اما فکر نمیکنم اون واقعا به همه شانس منصفانه برای رسیدن به رتبهها رو بده. اصلا امکان نداره اون نمیتونه اینو تضمین کنه.»
«وقتی ناگومو رئیس شد به این فکر نکردی از شورای دانش آموزی استعفا بدی؟ منظورم اینه هیچکس نمیخواد زیر نظر کسی که باهاش مخالفه کار کنه، درسته؟»
«اگه من برم، به نظرت چی میشه؟ ناگومو حتی آزادتر میشه تا خرابکاری کنه. فکر کردم بهتره تو دایره داخلی اون نفوذ و اطلاعات جمع کنم… سعی کنم روزنهای پیدا کنم که بتونم ازش سوء استفاده کنم. اگه من اون اطلاعات رو به هوریکیتا سنپای بدهم، مطمئنم میتونه باهاش یه کاری کنه.»
حتی با وجود اینکه کیریاما سرد و بیعلاقه صحبت میکرد، ناامیدی در حرفهای او موج میزد.
پرسید: «میفهمی چقدر برای من سخته؟ باید کنار بایستم و دندون قروچه کنم و بدونم اگه نتونم جلوی این جریان رو بگیرم، کار مدرسه تموم میشه؟» متاسفانه، جواب مناسبی نداشتم که بدهم. «خب، فکر میکنم هیچ راهی وجود نداره. هیچ سال اولیای مثل ناگومو وجود نداره. اما این به این معنا نیست که در امان هستی. ناگومو الان حواسش به هوریکیتا-سنپای و سال سوم هست، اما زمانی که فارغ التحصیل بشن… سال اولیها هدف بعدی اون میشن.»
کارویزاوا گفت: «اوه، این که خیلی بده.»
همینطور بود… اما من میتوانستم مزایای دنبال کردن ناگومو را ببینم. اگر میتوانست رقبای سابق را به این راحتی شکست دهد، این یعنی باید هم شایسته و هم قوی باشد.
کارویزاوا پرسید: «خب، جنگیدن رو فراموش کن. عجیب نیست تو کار و بار شورای دانشآموزی فضولی کنیم؟»
کیریاما جواب داد: «تا الان، آره.» «اما از الان به بعد تعداد بیشتری دانشآموزهای سال بالایی میبینی. وقتی ترم شروع بشه، مدرسه امتحان ویژهای برگزار میکنه که برای اون هر سه سطح پایه کنار هم میان. پارسال همچین چیزی رو تجربه کردم. سال اول و دوم و در مواردی حتی سال سوم هم تو این جریان درگیر میشن.»
به عبارت دیگر، کلاس ما ژانویه امسال با کلاسهای بالاتر دست و پنجه نرم خواهد کرد.
کیریاما اضافه کرد: «همین موقع ناگومو شروع به تهیه فهرست افراد مورد علاقه خودش از سال اولیها میکنه. دانش آموزایی که به طور بالقوه میتونن سلطنت ناگومو رو تهدید کنن.»
ترجیح دادم بیتفاوت باشم. متأسفانه، این تصور را داشتم که آرزویم برآورده نمیشود. «زمان امتحان سال گذشته چه اتفاقی افتاد؟»
«احتمالا هیچ چیز شبیه امتحان امسال نیست. اکثر امتحانات ویژه طوری طراحی شدن که هر سال کاملا متفاوت باشن.»
«ولی بازم، اطلاعات مربوط به آزمون سال گذشته ممکنه مفید باشن.»
«شاید. اما نمیتونم اون رو به تو بدم. حتی اگه هوریکیتا-سنپای تو رو تایید کرده باشه، نمیتونم قوانین مدرسه رو زیر پا بزارم. اگه کسی بفهمه، منو اخراج میکنن.»
منطقی شد. اگر کیریاما بخشی از جناح هوریکیتا بود، به این معنی بود که قوانین مدرسه را بسیار محترمانه میدانست.
«انتخابهای ما برای مبارزه با ناگومو محدود شده. اخراج مسیر مطمئنی هست، اما رسیدن بهش سخته. بهترین گزینه اینه که برای همه روشن بشه اون برای ریاست شورای دانش آموزی مناسب نیست. اگه ناگومو از سمت خودش برکنار بشه، بیشتر دانش آموزهای سال دوم رابطه خودشون رو با اون قطع میکنن. این یعنی که هیچ ضرری برای شما سال اولیها یا برای دانشآموزای تازه وارد از سال آینده وجود نداره.»
مشکل اینجا بود که من ناگومو میابی واقعی را نمیشناختم. حتی کارویزاوا هم نتوانست این اطلاعات را به من برساند. ما واقعا تعامل خیلی کمی با ارشدها داشتیم. از آنجایی که ناگومو نفوذ خیلی زیادی داشت، به شکل باورنکردنی نسبت به بقیه محتاط بود، و احترام و حسادت هیراتا را نسبت به خود داشت، فقط توانستم نتیجه بگیرم او نمیتواند دانش آموز متوسطی باشد.
ترجیح میدادم کیریاما دانشآموزهای سال دومی را پیدا کند که با او هم عقیده باشند و به او کمک کنند تا ناگومو را از بین ببرد. متأسفانه، او این انتخاب را نداشت، به این معنی که باید بین سالهای اولیها دردسر درست میکرد.
کارویزاوا پرسید: «صبر کن. اخراج یا کناره گیری ناگومو از سمت خودش – این خیلی موضوع جدی به حساب میاد، اینطور نیست؟»
«خود تو برای روبرو شدن با یه دشمن زودگذر دست به چنین کارایی نمیزنی؟»
«هرگز به انجام چنین کاری فکر نکردم.» کارویزاوا شکاک به نظر میرسید، اما من او را نادیده گرفتم.
نمیدانستم چقدر میتوانم به کیریاما اعتماد کنم. با توجه چیزی که دیدم شکی نبود از ناگومو متنفر است. اما من هم دیدم که خیلی مواظب حرف زدن خود است، شاید برای کنترل من این کار را میکرد. در حال حاضر اطلاعات کافی برای رسیدن به نتیجه قطعی نداشتم.
فقط یک کارت را به او نشان دادم: کارویزاوا.
گفتم: «به ما بگو چی میخوای.» «در مورد اینکه باید چیکار کنیم تصمیم میگیریم.»
کیریاما پرسید: «پس، نمیتونی به من اعتماد کنید، آره؟» «شاید انگار دارم خیلی زیاده روی میکنم. لازم نیست من مسئول این باشم که جلوی ناگومو رو بگیرم. اما نمیتونم تحمل کنم که بچههای کم سن و سالتر از من همون جهنمی که تجربه کردم رو تجربه کنن. حقیقت همینه.»
پس، او این کار را فقط برای سال پایینیها انجام میداد، ها؟ باور این از خودگذشتگی سخت بود. راستش را بخواهید، اگر کیریاما میگفت امیدوار است با حذف ناگومو به کلاس A برگردد، بیشتر به او اعتماد میکردم. یا شاید این فقط طبیعت انسان است که نقش قدیس را بازی کند، نه؟
کیریاما اضافه کرد: «هرچی میخوای فکر کن، اما فقط اینو یادت باشه. هر دانش آموزی که اون روی بد ناگومو رو بالا آورده، اخراج شده. بدون استثنا.»
«اگه اینطوره، شاید منم نباید اون روی بدش رو بالا بیارم.»
«پس، همکاری نمیکنی؟»
«من میخوام. دلایلی هم دارم که نمیتونم عقب نشینی کنم.»
«خیلی خب. به هر حال تو الان تحت سلطه رادار ناگومو هستی. متاسفم، اما میخوای بفهمی اون چه جور آدمی هست. از الان به بعد تو رو در جریان حرکات اون قرار میدم. البته تا زمانی که در محدوده قوانین مدرسه باشه. خارج از این محدوده، میتونی هر کاری که میخوای انجام بدی.»
پس او داشت سرنوشت خود را در دستان من قرار میداد؟
انگار کیریاما احساس میکرد آنطور که انتظار داشت مشتاق نیستم. «بخوام کاملا صادق باشم، تو برای من غیر قابل درک هستی. اگه اون مسابقه دومیدانی با هوریکیتا-سنپای نبود، احتمالا اصلا ازت کمک نمیخواستم. در واقع، دو میدانی چیزی بود که باعث شد ناگومو متوجه تو بشه.»
اگر از قبل درباره ناگومو میدانستم، در طول دومیدانی توجه او را به خودم جلب نمیکردم. متأسفانه این قابل عوض شدن نبود.
کیریاما اضافه کرد: «اگه فکر کنم تو نمیتونی این موضوع رو درک کنی، دیگر با تو تماس نمیگیرم.»
کارویزاوا پرسید: «این تو رو در معرض خطر بیشتری قرار نمیده، کیریاما-سنپای؟»
بیصدا سر تکان داد. «از این به بعد مستقیما باهات تماس نمیگیرم. یه حساب ایمیل یکبار مصرف درست میکنم به وسیله اون باهات تماس میگیرم.»
خب برقراری ارتباط از طریق حسابهای ایمیل یکبار مصرف امنترین انتخاب بود.
اضافه کرد: «و اینکه… میدونی اگه ناتوانی تو باعث بشه ناگومو بفهمه من باهات تبانی کردم، چه اتفاقی میافته.» به عبارت دیگر، او مرا با خود پایین میکشید.
با آن حرفهای پایانی، کیریاما به سرعت رفت.
کارویزاوا پرسید: «اوه، این همه ماجرا بهت حس و حال بدی نمیده؟»
«آره.»
جایی برای اشتباه کردن نبود.
۶.۱
کارویزاوا و من به خوابگاه برگشتیم. او کمی عقبتر از من راه میرفت و بلند حرف میزد. «انگار که اوضاع داره از کنترل خارج میشه.»
پرسیدم: «نظرت درباره حرفهای معاون رئیس کیریاما چیه؟»
«اوه، نمیدونم. منظورم اینه هنوز واقعا نمیدونم چرا تا این حد از رئیس ناگومو متنفره.»
من و کارویزاوا هم عقیده بودیم. انسان عاقل دنبال خطر نخواهد رفت. موقتا آماده بودم با ناگومو دشمنی کنم، اگر به این معنی باشد که باید برادر هوریکیتا را متحد خودم کنم، اما به فکر افتادم این انتخاب درستی نیست. اگر میتوانستم ناگومو را به این فکر وادار کنم که عملکرد من در دومیدانی تصادفی بوده است، به سرعت همه چیز درباره من را فراموش میکرد. اگر همه چیز اشتباه پیش میرفت، سعی میکرد مرا حذف کند.
کارویزاوا پرسید: «به هر حال، این موضوع «شریک» در مورد چی بود؟»
«چی، خوشت نمیاد؟»
«اگه خودسر منو شریک خودت کنی، اینطور نیست بتونم جلوش رو بگیرم، درسته؟»
پرسیدم: «باید حرفم رو پس بگیرم؟»
جواب داد: «اگه میخوای رسما شریک تو باشم، باید ازم تشکر کنی.»
«میتونی خیلی واضح برای من توضیح بدی منظورت از تشکر چیه؟»
«پول؟»
«هی.»
با طعنه گفت: «فقط دارم شوخی میکنم. منظورم اینه که به نظر نمیرسه تو موقعیتی باشی که بتونی امتیاز زیادی به من بدی، کیوتاکا.»
انتظار داشتم این حرف را بزند. به لطف نتیجه امتحان در کشتی کروز، کارویزاوا امتیاز شخصی بیشتری نسبت به من داشت.
«یه لحظه صبر کن. هوریکیتا-سان با این مشکلی نداره؟ منظورم اینه که اون شریک بهتری برای تو میشه، کیوتاکا. درسته؟»
«اون فقط تو کلاس کنار من میشینه. نه بیشتر و نه کمتر.» چند بار باید تکرار میکردم؟
کارویزاوا پرسید: «پس من تنها کسی هستم که واقعا تو رو میشناسم؟»
«تو شخص توانایی هستی. این برای من مفیده.»
«باشه.»
هوریکیتا هم توانایی داشت، اما من او را برای کار دیگری میخواستم. میخواستم ببینم که او ویژگیهای یک رهبر واقعی را رشد میدهد یا خیر. به رهبری هوریکیتا، و با حمایت هیراتا و کارویزاوا از او، کلاس D میتونه کاملا به یک نیروی قابل کنار آمدن تبدیل شود. با این حال، این که این اتفاق بیفتد، به هوریکیتا بستگی داشت.
کارویزاوا گفت: «خب، حدس میزنم چارهای ندارم. من شریک تو میشم.» «موندن با تو ممکنه برای من خوب باشه.»
«زیاد امیدوار نشو. ممکنه همراه من گیر بیفتی، میدونی چی میگم؟»
«منظورت رئیس شورای دانشآموزی هست؟»
«به طور کلی، آره.»
«خب، تو میتونی از پس اون بربیای. درسته کیوتاکا؟ منظورم اینه که ما داریم در مورد تو حرف میزنیم.»
«اگه به قدرت بدنی یا مهارت تحصیلی باشه، شک دارم که ببازم.»
کارویزاوا با پوزخند جواب داد: «منم همینطور فکر میکنم.»
اضافه کردم: «اما نمیشه گفت این مدرسه چه قوانینی برای رویارویی بعدی ما تعیین میکنه.» «اگه ناگومو آماده قربانی کردن دار و دسته خودش یا نابود کردن بقیه باشه، میتونه ما رو شکست بده و اخراج کنه.»
«بقیه رو نابود کنه؟»
«خب، به اون مبارزه بین سودو و بچههای کلاس C-ایشیزاکی و دوستاش فکر کن. اگه رئیس شورای دانشآموزی از اون پسرای کلاس C حمایت میکرد، ممکن بود سرنوشت سودو خیلی متفاوت باشه.»
«اوم، به کل اون دعوا توجه نکرده بودم.»
«که اینطور. خب نگرانش نباش. به هر حال، اخراج یه نفر تقریبا خیلی آسونه.» البته به شرط اینکه مایل باشید آنچه را که برای تحقق هدف نیاز دارید قربانی کنید.
«اگه از انجام بازی کثیف نمیترسه، این میتونه واقعا خبر بدی برای تو باشه، ها، کیوتاکا؟»
کارویزاوا زد به هدف. «بله. دقیقا همینطوره.»
راهی وجود داشت که در برابر شکست کاملا بیمه میشدم. بهترین کاری که میتوانستم انجام دهم سرمایه گذاری روی استراتژی هوشمند و متحدهای خوب بود.
کارویزاوا گفت: «اگه کار به اونجا بکشه، من تو رو نجات میدم.»
«تو خیلی مهربونی.»
«واقعا منظورت اینه؟»
«آره.»
«خ-خیلی خب. به هر حال، کیوتاکا، کنجکاو شدم بدونم که… تو موقع راهنمایی چه شکلی بودی؟ منظورم اینه که یه بچه معمولی نبودی، درسته؟»
«چرا میپرسی؟ من یه دانش آموز کاملا متوسط و معمولی هستم.»
«امکان نداره. اگه تو عادی باشی، پس جهان کاملا عقلش رو از دست داده.» کارویزاوا ژست واقعگرایانهای به خود گرفت، انگار نظریه عادی بودن مرا رد میکرد. «باهوشی و خوب مبارزه میکنی، اما واقعا ساکتی. گاهی اوقات طوری رفتار میکنی که انگار هیچی از ساز و کار دنیا حالیت نیست… و گاهی اوقات کارای واقعا عجیبی انجام میدی.»
پرسیدم: «با توجه به چیزایی که تا حالا دیدی، به نظرت تو راهنمایی چطور آدمی بودم؟»
با غرولند گفت: «دارم ازت میپرسم پس نمیدونم.»
«حدس بزن.» میخواستم جوابش را بشنوم.
«هوم.» کارویزاوا دستهایش را روی هم گذاشت و سرش را کج کرد. «منظورم اینه اگه ما تو مانگا یا چنین چیزی بودیم، میتونستم بگم مامور مخفی هستی که از اوایل کودکی تو یه مرکز خیلی سختگیر بزرگ شدی. نمیدونم. واقعا نمیتونم به چیز دیگهای فکر کنم.» و به دوردستها خیره شد. خیلی خیلی به دانستن حقیقت نزدیک بود. «اوه، هیچ نظری ندارم. جواب چیه؟»
«این یه رازه.»
«چی-؟! بیخیال، نمیخوای به من بگی؟»
«هرگز نگفتم جواب رو بهت میگم.»
«شک نکن یه روز کاری میکنم همه چیز رو برای من توضیح بدی.»
«داستان خیلی جالبی نداره. زیاد بهش امیدوار نشو.»
انگار کارویزاوا به حرفهایم گوش نمیداد. «آه! داره برف میاد.»
همینطور بود. به آسمان نگاه کردم، بعد سرم را پایین آوردم و متوجه شدم کارویزاوا به من خیره شده است.
«حالا یادم افتاد. ساتو-سان آخرش چیزی بهت نداد، نه؟ مثلا هدیه کریسمس؟»
«نمیدونم.»
کارویزاوا پرسید: «تلاش برای گول زدن من فایده نداره. از لحظهای که با اون ملاقات کردی، متوجه هدیه نشدی؟»
خیلی خوب مرا شناخته بود. حق با او بود؛ لحظهای که با ساتو ملاقات کردم، با زیر چشمی نگاه کردن متوجه هدیهای در کیف او شدم و میدانستم به احتمال زیاد برای من است. اگر اعتراف عاشقانهاش خوب پیش میرفت، احتمالا ساتو قصد داشت هدیه را به من بدهد.
کارویزاوا با لحنی تمسخر آمیز پرسید. : «از دست دادن یه فرصت عالی چه حسی داره؟» «حتما هرگز هدیه نگرفتی، نه؟ منظورم اینه که ما داریم در مورد تو حرف میزنیم.»
او بسته کوچکی از کیفش بیرون آورد و به من داد. خوب مراقب بود به چشمانم نگاه نکند.
«این یه هدیه کریسمس از طرف من به توئه. بگیرش و سپاسگزار باش.»
«مطمئنی؟»
«میتونی اون رو به عنوان جایزه دلگرمی برای شروع نشدن رابطه امروز در نظر بگیری. آه، و تقریبا باید دو برابر مبلغی که ارزش داره رو به من پس بدی.»
«اینجوری احساس میکنم داره سرم کلاه میره.» هدیه را قبول کردم. «اینو برای من خریدی؟»
«معلومه که نه. از قرار معلوم من و یوسوکه-کون با هم قرار میزاریم، پس من اینو فقط برای انجام دادن یه حرکت نمادین گرفتم. با چند تا دختر دیگه برای خرید کریسمس بیرون رفتم، پس وقت تلف کردن به حساب نمیاد.»
«اینجوری که چیزی رو از دست نمیدی، نه؟ نباید اون رو به هیراتا میدادی؟»
«فکر کنم که همین کار رو میکردم. احتمالا.» کارویزاوا انگار داشت طفره میرفت. بلافاصله تغییر رویه داد. «هی، کیوتاکا. ببخشید که با حرف زدن راجع به این موضوع ناراحتت میکنم، اما از اونجایی که قبلا در مورد یوسوکه-کون حرف زدیم…»
«هوم؟»
«اگه احیانا، خب راستش… از یوسوکه-کون جدا بشم… اونوقت دیگه برات مفید نیستم؟»
«واسه همین هدیه رو به هیراتا ندادی؟»
«آره. به نظرت کار اشتباهی میکنم که دارم راجع بهش حرف میزنم، حالا که اوضاع با ساتو خوب پیش نرفت؟»
کارویزاوا از اینکه ساتو را ارزشمندتر از او بدانم، وحشت داشت. در حقیقت، جدایی او از هیراتا خطرات خاصی را به همراه داشت. ممکن بود اعتبار اجتماعی او کم شود. با این حال، حتی اگر از ارزش او کم میشد، هنوز از او استفاده خواهم کرد.
گفتم: «دیگه اون کارویزاوای قدیمی نیستی. حتی بدون هیراتا، موقعیت فعلی تو تغییر نمیکنه.»
پرسید: «اما جدایی من و یوسوکه-کون چیزی نیست که قبلا در موردش فکر کرده باشی؟» بدون شک نگرانیهای او بیاهمیت نبودند.
«اگه ارزشت فقط تو رابطه با هیراتا باشه، بهت میگم که هرگز ازش جدا نشی. اینکه چیزی نگفتم خودش میگه جواب من چیه.»
این حرف بیش از هر چیز دیگری برای کارویزاوا اطمینان بخش بود. از آنجایی که طرز فکر مرا درک میکرد، میدانست که دروغ نمیگویم. اگر هیراتا یوسوکه برای من یک مهره شطرنج ضروری بود، کارویزاوا تصور میکرد به او دستور میدهم از منافعم محافظت کند.
با این حال، حقیقت این بود که پیشبینی میکردم کارویزاوا بخواهد از هیراتا جدا شود. در واقع، او را به سمت انجام این کار سوق دادم. هدفم این بود که او را متقاعد کنم از هیراتا جدا شود و خودش را به یک میزبان جدید بچسباند: یعنی خود من. تا اینجا همه چیز طبق برنامه پیش رفته بود. اگرچه شکستن او در قرار ملاقات من با ساتو غافلگیرکننده بود، اما در نتیجه کارویزاوا را بیشتر سمت خودم نگه داشتم.
کارویزاوا گفت: «خ-خیلی خب. راستش رو بخوای، کمی در این مورد با یوسوکه-کون حرف زدم. در مورد اینکه طولانیتر کردن این موضوع شاید خوب نباشه، چون این فقط یه رابطه دروغین هست.» «مردد بودم. تازشم، بازی تو نقش دوست دختر یوسوکه-کون به من قدرت میده، اما فشار زیادی هم وارد میکنه.»
چه دروغ کوچک بامزهای تحویلم داد.
مشکلی با جدایی او از هیراتا نداشتم، اما از نظر کارویزاوا، این کار اشتباه بود. اگر در موقعیت او بودم، از تمام موارد اطمینان حاصل میکردم. دنبال این بودم که هم هیراتا و هم خودم را در دسترس نگه دارم چون ممکن یکی از ما بیخاصیت از آب دربیاید. ضرب المثلی میگوید یک ذره پیشگیری ارزش یک پوند درمان دارد.
کارویزاوا هم فهمیده بود. با این حال، اگر میخواست ضمانت و اطمینان خودش را دور بریزد، مشکلی نداشت. بهتر بود حواسش را روی یکی از ما متمرکز کند تا اینکه هر دوی من و هیراتا را به خاطر بیاحتیاطی از دست بدهد.
کارویزاوا در مورد این موضوع گفت: «مطمئنم که کلاس با شروع ترم سوم واقعا شگفت زده میشن.»
«منم همینطور فکر میکنم.»
به عنوان یک زوج، هیراتا و کارویزاوا موضوع بحث برانگیز و بزرگی بودند. حتی خارج از کلاس ما هم شهرت داشتند. مخصوصا هیراتا، که انبوهی از دخترها برای دوست شدن با او صف کشیده بودند.
پرسیدم: «فکر میکنی با یکی دیگه بره بیرون؟»
«مطمئن نیستم. اینطور نیست که زیاد در مورد یوسو- یعنی هیراتا-کون بدونم. اما تو بعضی موارد، اونم مثل تو رفتار سردی داره، کیوتاکا. حتی ممکنه به چیزای عاشقانه علاقه نداشته باشه.»
«با وجود اینکه دوباره هیراتا رو با اسم بزرگ صدا میزنی، بازم منو با اسم کوچیک صدا میکنی؟»
کارویزاوا در حالی که کمی مضطرب شده بود پرسید: «اوه آره، باید از اسم بزرگت استفاده کنم؟»
«منظورم این نبود. هر طور دوست داری منو صدا کن.» همه دوستانم مرا با نام کوچک صدا نمیزدند، فقط تعداد کمی این کار را انجام میدادند. فکر کردم: «این ممکنه فرصت خوبی باشه.» ایستادم و به سمت کارویزاوا برگشتم. «از الان به بعد تورو کی صدا میزنم.»
«هاه؟ چی…؟!»
«چی شده؟»
«ن-ن-هیچی! بیخیال! چرا از اسم کوچیکم استفاده میکنی، کیوتاکا؟!»
«خیلی عجیبه که من تو رو با اسم خانوادگی صدا کنم و تو منو با اسم کوچیک صدا کنی.»
از نظر عاطفی کاملا مطمئن نبودم که چقدر فاصله بین ما وجود دارد، اما اگر کی میخواست مرا با نام کوچکم صدا بزند، کاملا طبیعی بود که اقدام متقابل انجام دهم. صرف نظر از این، همه رابطه ما را از فاصله اینطور میبینند – آیانوکوجی و کارویزاوا. و این تغییر نمیکند.
«به هر حال، تو نقشه قرار ملاقات چهار نفره رو ریختی، درسته؟»
«چی- منظورت چیه؟»
میتوانستم ببینم که به هدف زدهام. «نقش خودت رو خیلی خوب بازی کردی، اما ساتو چند بار سوتی داد.»
«آه. پس، متوجه شدی، هاه؟ فکر میکردم ساتو-سان کمی دست و پا چلفتی باشه.»
دست به جیبم بردم و یک کیسه کاغذی کوچک را لمس کردم. «آه، آره. منم یه هدیه کریسمس برای تو دارم.»
«هاه؟ شوخی میکنی!»
«واقعا دارم شوخی میکنم.»
«هاه؟ میخوای کتک بخوری؟»
«خب، این فقط یه هدیه معمولی ه. ممکنه به کارت نیاد، اما بفرما بگیرش.» کیسه کاغذی را بیرون آوردم و به کی دادم.
«یه لحظه صبر کن ببینم. کیف مخصوص داروخانه؟ منو مسخره میکنی؟» کی نوار سلفون را جدا کرد. داخل کیف، نه جواهر زینتی بود و نه عروسک خرسی بانمک. «دو مدل داروی سرماخوردگی و یه سررسید؟»
«فقط اینکه رسید رو دور بنداز.»
با دقت نگاه کرد. «هی، صبر کن، تاریخ رسید میگه ۱۰:۵۵ صبح روز بیست و سوم اینا رو خریدی.»
«بعد از خریدن داروی سرماخوردگی، به خوابگاه برگشتم و اتفاقی تو و ساتو رو با هم تو مرکز خرید کیاکی دیدم. اون زمان بود که متوجه شدم شما برای قرار چهار نفره نقشه میکشید. تا اون لحظه، فکر میکردم بعد از اتفاقی که روی پشت بوم افتاد، باید مریض شده باشی. اما انگار اشتباه کردم.»
«پس… این یعنی تو برای این با من تماس نگرفتی حالم رو بپرسی چون…»
«حتی ندیدم که ماسک بزنی. میتونم بگم حالت کاملا خوبه.»
«وای- اگه نگرانم بودی، پس… میتونستی به من سر بزنی، یا حداقل یه بار تماس بگیری. لازم نیست کارها رو اینقدر غیرمستقیم انجام بدی. میتونستی متوجه بشی حالم خوبه.»
«اینطور نبود که بتونم بدون اینکه دیده بشم به اتاقت بیام. حتما تماس با تو تاثیر داشت، اما فکر کردم ممکنه مقاومت کنی. به هر حال تو نشون دادن ضعف خودت به بقیه خوب نیستی.»
با لکنت گفت: «ا-اما… صبر کن، پس پولت رو صرف خریدن داروی سرماخوردگی برای من کردی؟»
«پول زیاد مهمی نیست. اگه اونا رو رو نمیخواید، میتونم برای وقتی که لازمه نگهشون دارم.»
کی گفت: «حالا احساس میکنم همون احمقی هستم که فکر میکنه تو نگرانش نیستی.»
«نقش مهمی تو اتفاقی که برای تو رو پشت بام افتاد بازی کردم. ظالمانه بود. اگه میخواستی لبه شمشیر رو سمت من بگیری، راستش رو بگم مقاومت نمیکنم. از تماس با تو خودداری کردم چون فکر میکردم شنیدن صدای من باعث استرس تو میشه. به نظر میرسه اشتباه میکردم.»
کی به من نزدیک شد. «بله، درسته. منو دست کم نگیر.»
«پس، اجازه بده یه چیز دیگه رو تأیید کنم، کی قوی و خوش قلب.»
«چی؟»
«قصد دارم از اینجا به بعد دیگه جلب توجه نکنم. ولی بازم، ممکنه مواردی پیش بیاد که لازم باشه مخفیانه حرکت کنم. وقتی این کار رو کردم، لطفا کمکم کن.»
«دیر نیست که اینو از من درخواست کنی؟ وقتی قبلا درباره شریک بودن حرف زدیم، باید در موردش میگفتی.»
«فکر کنم حق با تو باشه.»
بعد از مکثی کوتاه، آه بلندی کشید. «خب. بهت کمک میکنم، در عوض ازم محافظت کن، باشه؟ اگه رابطه من با هیراتا-کون به پایان برسه، ممکنه مشکلات خیلی زیادی پیش بیاد.»
«حتما. قول میدم.»
خورشید از پشت ابرها غروب کرد.
کی گفت: «انگار کریسمس هم تموم شد، نه؟»
این یعنی سال اول زندگی دبیرستانی ما هم تقریبا به پایان رسیده بود.
پرسیدم: «بهتر نیست برگردیم؟»
«آره.»
شروع کردم به راه رفتن. کی خیلی زود دنبالم آمد.
کی کسی بود که در سال گذشته بیشتر به او نزدیک شدم و احتمالا او هم همین احساس را در مورد من داشت. قبل از اینکه متوجه شوم، یک فرد ضروری شده بود. شاید اگر کلاس A را هدف میگرفتم و این نمایش را با شورای دانشآموزی تمام میکردم، در نهایت میتوانستیم با هم دوست شویم. شاید حتی چیزی بیشتر از آن.
پینوشت
وای! این اواخر هوا خیلی سرد شده، حواستون هست سرما نخورید؟
هی، سیوگو کینوگاسا هستم. درست زمانی که فکر میکردم سیستم ایمنی بدنم داره بهبود پیدا میکنه، بوم. ناامید شدم. آخر سال دوبار پشت سر هم مریض شدم. هر چند احساس میکنم خیلی بهتر از سالهای قبل هستم. طی آینده نزدیک به فرم نهایی خودم میرسم، پس لطفا با ما همراه باشید.
تمام وقتم رو طی سال گذشته صرف کار کردم، اما خوشحالم که انجامش دادم. کار میتونه سخت باشه، اما داشتن کاری برای انجام دادن شگفت انگیزه. با این حال، داشتن برنامه کامل برای سه سال آینده سخته. خب، هر چند وقت یک بار، دوست دارم یک ماه رو به استراحت و آرامش بگذرونم – مثلا تو هاوایی، یا وگاس، یا جاهای دیگه. میدونید چی میگم؟ منظورم سفر به کشورهای خارجیه.
راستش هیچوقت به خارج از کشور سفر نکردم. ژاپن بهترینه.
به هر حال، سال ۲۰۱۷ اینطور گذشت. طی سال نو، از سال ۲۰۱۸ با چند تا ساکی خیلی گرون قیمت به اسم Juyondai استقبال کردم (یه بطری الکل گران قیمت دیگه هم دارم، اما هنوز بازش نکردم.) احساس نشاط میکنم. مشتاقانه منتظر سال آینده هستم.
جلد ۷٫۵ چیزی شبیه به یه داستان تکمیلی هست که جلد آخر رو دنبال میکنه و به چیزی که شخصیتها بعد از حادثه پشت بام فکر میکردن، میپردازه. و اینکه، تازه متوجه شدم کل کتاب حول سه روز از دنیای داستان میگذره. عجب.
در مورد انتشار، جلد بعدی باید طی سه ماه اول سال نوشته بشه. خب، من جلد ۸ رو کی به همه شما تحویل میدم؟ میپرسید دقیقا کی قراره بنویسمش؟ خوب، نمیتونم دقیق بگم، اما وقتی این کار رو انجام دادم خودتون میفهمید.
جلد ۸ شروع ترم سومه. مهلت کوتاه به پایان رسیده و دانش آموزها به سمت امتحان ویژه دیگهای سوق داده میشن. ما تا حالا روی رقابت کلاس D با کلاس C تمرکز کردیم، اما بحث سر تغییر و عوض شدنه. ساکایاناگی همونطور که گفت به جنگ کلاس B میره؟ آیانوکوجی و ناگومو شاخ به شاخ میشن؟ حواستون به کلاس C هم باشه، حتی با اینکه ریوئن این وسط هستش.
خب، همه شما رو دوباره آخر آوریل میبینم!
مترجم : سارا
ویراستار : MHReza
یاسمن
ممنونم از ترجمتون♥️♥️♥️
ناولتو
خواهش میکنم