Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 05
قرار ملاقات چهارنفره آشفته
روز کریسمس فرا رسید. قبلا این روز برایم اهمیت چندانی نداشت، اما امسال اینطور نبود. برای اولین بار در زندگیام، روز کریسمس را با جنس مخالف سپری میکردم. فکر کردم ساتو از دوستی با من لذت میبرد یا نه. همانطور که من دوست داشتم لذت ببرد، ما هنوز همدیگر را به خوبی نمیشناختیم.
صادقانه بگویم، هرگز قبلا در یک قرار ملاقات واقعی دونفره قرار نگرفته بودم. باید مهم باشد، اما هنوز چیزهای زیادی وجود داشت که متوجه نمیشدم. «هر چه پیش آمد خوش است، به گمونم.»
از اتاقم بیرون آمدم و با آسانسور به سمت لابی رفتم. اگه درست یادم باشد من و ساتو قرار بود فیلم ببینیم. قرار گذاشتیم ساعت ۱۱:۳۰ همدیگر را ببینیم، اما تصمیم گرفتم کمی زودتر به آنجا بروم.
۵.۱
متأسفانه بیرون هوا ابری بود و انگار قرار بود تمام روز ابری بماند. ده دقیقه زودتر به محل ملاقات رسیدم، اما بعد از چک کردن ساعت، ساتو را دیدم که به سمت من میآمد. به اطراف نگاه میکرد تا حدودی آشفته بود. بعد بین چشمهای ما تماس برقرار شد و او پوزخندی زد.
با عجله صدایم کرد: «صبح بخیر، آیانوکوجی-کون!»
وقتی به سمتم آمد، نتوانستم به بوی خوشش توجه نکنم. یادآوری کردم: «زود اومدی.»
«تو هم همینطور، آیانوکوجی-کون. خیلی منتظر موندی؟»
«نه، تازه اینجا رسیدم.» یک جمله کلیشهای، ولی واقعی.
«واقعا؟» ساتو خم شد و با بازیگوشی مثل گربهای که دنبال موش میگردد به من زل زد.
سرم را تکان دادم، کمی اضطراب داشتم. خب، چند دقیقه تا شروع رسمی قرارمان مانده بود، اما شاید بهتر بود الان شروع کنیم. آماده حرکت بودم، اما به دلایلی، ساتو دوباره به دور و اطراف نگاه کرد.
پرسیدم: «باید بریم بیرون؟»
«اوه، بله. ببخشید، فقط یه دقیقه به من فرصت بده.» دست به کیفش برد و آن را زیر و رو کرد. آنقدر با صدای بلند با خودش غر زد که من بشنوم. «فراموشش کردم…؟»
پرسیدم: «چیزی رو فراموش کردی؟»
«نه، معذرت میخوام. فقط کنجکاوم بدونم چه اتفاقی برای گوشیم افتاده.»
با نگاهی به کیف ساتو، متوجه جعبه بلند و باریک شدم که کاغذ کادو داشت. نگاهم را برگرداندم. گفتم: «میتونم بهت زنگ بزنم اگه بخوای.»
«آه، ممنون. تو واقعا مهربونی، آیانوکوجی-کون.»
کمک کردن به کسی برای اینکه تلفنش را پیدا کند چندان مهربانانه به نظر نمیرسید. بیشتر مردم همین کار را میکردند.
ساتو به صحبتش ادامه داد و صدایش کمی ناجور بود. «اگر درست یادم باشد، امروز صبح…» او مکث کرد. سپس فریاد زد: «آه! پیداش کردم!»
تلفنش را برداشت و در جیبش گذاشت و خندید. «ببخشید که منتظرت گذاشتم! بریم؟»
اما بعد…
«صبح بخیر، آیانوکوجی-کون.»
برگشتم، هیراتا یوسوکه را دیدم که مثل همیشه سرحال و شاد بود. در جواب سر تکان دادم. کنار هیراتا «دوست دختر» او، کارویزاوا کی بود. آنها در قرار ملاقات کریسمس بودند؟ میدانستم رابطهشان ساختگی است، اما ممکن است این کار را برای ادامه دادن رابطه انجام دهند. بسیار هوشمندانه بود.
ساتو گفت: «صبح بخیر، کارویزاوا-سان.»
کارویزاوا با لبخند جواب داد: «صبح بخیر.»
هیراتا گفت: «عجب اتفاقی، شما دو نفر با هم قرار گذاشتید.»
پرسیدم: «شما هم قرار ملاقات دارید؟»
به من گفت: «آره. واقعا هیچ برنامهای برای کریسمس نداشتم، محض اطلاعت.»
برای همین، برنامهاش را به خاطر دوست دختر قلابی یعنی کارویزاوا باز گذاشته بود. هیراتا همیشه بقیه را به خودش ترجیح میداد. با اینکه او را تحسین میکردم، اما قبول داشتم راحت نمیشد چنین کاری انجام داد.
از هیراتا پرسیدم: «فکر کردم یکی از دوستات تو رو دعوت کنه. نه؟» او بین همکلاسیهای ما و حتی ارشدهای باشگاه فوتبال محبوب بود.
با نگاهی به کارویزاوا جواب داد: «نه، فکر میکنم احتمالا میخواستن به ما برای خلوت کردن وقت بدن.»
از بیرون، هیراتا و کارویزاوا نماد زوج ایده آل بودند. هیچکس نمیخواست در کریسمس سر راه این زوج خوشبخت قرار بگیرد. با این حال، تا زمانی که این رابطه قلابی ادامه داشت، هیراتا نمیتوانست به دختر دیگری نزدیک شود. حس بدی نسبت به آن داشتم. حتی اگر نسبت به کسی احساسی داشته باشد، هیچ وقت کاری برای خجالت زده کردن یا آزار رساندن به کارویزاوا انجام نمیداد.
جای تعجب نیست که او را به عنوان محافظ خودش انتخاب کرد.
هیراتا با گرمی به دخترها نگاه میکرد، انگار که خواهر یا دخترش باشند، زمزمه کرد: «کارویزاوا-سان همیشه بین دخترای کلاس محبوب بود، اما من نمیدونستم اون و ساتو-سان اینقدر صمیمی هستند.»
پرسیدم: «فکر میکنم اونا تو روزای فراغت زیاد با هم رفت و آمد داشتن. همین ثابت نمیکنه با هم صمیمی هستن؟»
«خب، من که نمیدونستم.»
«واقعا؟»
«فکر میکنی چه خبر شده؟»
«نمیدونم.»
در هر صورت، فکر کردم نباید بیشتر از این هیراتا و کارویزاوا را سرپا نگه داریم. گوشیام را چک کردم. ساعت ۱۱:۴۰ و نزدیک به زمان شروع فیلم بود. من و هیراتا به سمت تئاتر در حال حرکت بودیم، اما ساتو و کارویزاوا عمیقا غرق در مکالمه بودند و ظاهرا از با هم بودن لذت میبردند. آرام صحبت میکردند، بنابراین نمیتوانستم چیزی متوجه شوم.
با احساس گم شدن، چشمان هیراتا را دیدم. انگار او مشکل را درک کرده و حرف کارویزاوا را قطع کرد. با لحن ملایم همیشگیاش پرسید: «کارویزاوا-سان، فکر میکنم شاید وقتش باشه بهشون اجازه بدیم خوش بگذرونن. نه؟»
کارویزاوا پرسید: «هی، بچهها از کی شروع به بیرون رفتن کردید؟» سوال کاملا طبیعی بود.
ساتو گفت: «هاه؟ اینطور نیست که ما اصلا قرار ملاقات داشته باشیم، درسته؟! درسته، آیانوکوجی-کون؟» نگران به نظر میرسید. در جواب سر تکان دادم.
با این حال، کارویزاوا مشکوک به ما نگاه کرد. «عه؟ منظورم اینه شما بچهها روز کریسمس قرار ملاقات گذاشتید. یعنی میرید بیرون، درسته؟ اینطور فکر نمیکنی هیراتا-کون؟»
«خب… فکر کنم نظر بیشتر مردم همین باشه، درسته.»
ساتو با شرمندگی گفت: «خب، اوم… آیانوکوجی-کون رو دعوت کردم تا کنار هم باشیم.» «عیبی نداره، آ-آیانوکوجی-کون؟ کریسمس رو با من بگذرونی؟»
گفتم: «اگه نمیخواستم، پیشنهادت رو رد میکردم.»
«هه هه!» ساتو به آرامی گونهاش را خاراند.
کارویزاوا پرسید: «هن. پس، این یعنی ساتو-سان، تو به آیانوکوجی-کون علاقهمند شدی؟»
ساتو قرمز شده بود، گفت: «بیخیال. بس کن، کارویزاوا-سان.» صورتش را باد میزد، انگار میخواست خودش را خنک کند.
کارویزاوا ادامه داد: «پس، چرا از همون اول قرار نمیزاشتید؟ کریسمس زمان کارای رمانتیک ه.»
هیراتا مؤدبانه سعی کرد جلوی او را بگیرد: «کارویزاوا-سان فکر نمیکنم الان وقتش باشه اینو بهشون بگیم.»
«ببخشید ببخشید. دارم فضول میشم، نه؟ معذرت میخوام، ساتو-سان.»
ساتو جواب داد: «اوه، نه، اشکالی نداره.»
«هی، فکر نمیکنی قرار ملاقات چهار نفره خیلی سرگرم کنندست؟» کارویزاوا پرسید.
جواب دادم: «قرار چهار نفره؟» و من و هیراتا به هم نگاه کردیم.
«آره آره! من و هیراتا-کون میتونیم با شما دو نفر بیایم. سرگرم کننده نیست؟ فقط فکر کردم بد نیست با هم باشیم، میدونی چی میگم؟»
اگر از قبل برایش برنامه چیده بودیم، عیبی نداشت. اما پیشنهاد کارویزاوا برای قرار ملاقات چهار نفره خود به خود مرا گیج کرد. نقشههایی که من و ساتو کشیده بودیم دود میشد. از چهره هیراتا معلوم بود او هم همین احساس را داشت. با این حال، ساتو حتی کوچکترین تعجبی نشان نداد.
هیراتا به کارویزاوا گفت: «مطمئنم این دو تا برنامههای دیگهای دارن.» اما حرفهایش تاثیری نداشت.
بدون اینکه ناامید شود ادامه داد. «ساتو-سان همین الان به من گفت فکر میکنه جالب باشه. درسته؟»
«آره، به نظر جالب میاد.» ظاهرا قبلا در این مورد حرف زده بودند.
با وجود این، هیراتا نگران به نظر میرسید. «دفعه بعد چطوره؟ اگه قراره قرار چهار نفره داشته باشیم، فکر میکنم بهتره از قبل براش برنامهریزی کنیم.»
کارویزاوا پرسید: «خب، به گمونم درست باشه. اما اینکه براش برنامه ریزی نشده اون رو سرگرم کننده نمیکنه؟» هیجان زده به نظر میرسید، گویی قلبش درگیر قرار ملاقات چهار نفره است.
برخلاف هیراتا و من که از بیبرنامه بودن نگران شدیم، انگار کارویزاوا از این غیرمنتظره بودن لذت میبرد. شاید چون عشقش قلابی بود دنبال هیجان میگشت؟ خیلی مطمئن نبودم. آنقدر او را خوب میشناختم که از لذت بردن او شک کنم. با این حال، چرا باید یک قرار ملاقات چهارنفره را پیشنهاد کند؟
هیراتا گفت: «یادت باشه، امروز کریسمس ه.» نگران به نظر میرسید.
کارویزاوا با جدیت پرسید: «نمیخوای هیراتا-کون؟»
پرسید: «شخصا باهاش مشکلی ندارم، اما این به تصمیم ساتو-سان و آیانوکوجی-کون ربط نداره؟»
ساتو نگاهی به کارویزاوا انداخت که انگار داشت میگفت: «خیلی هم رو مخ نیست، درسته؟» کنجکاو شدم واقعا چه احساسی به پیشنهاد قرار ملاقات چهارنفره دارد. گفت: «ممکنه کمی ناگهانی باشه، اما میخوام امتحانش کنم… فکر کنم.»
شاید ساتو نمیتوانست پیشنهاد کارویزاوا، ملکه زنبور کلاس D را رد کند. با این حال انگار این موضوع الان اینجا مطرح نبود.
ساتو پرسید: «نظرت چیه، آیانوکوجی-کون؟»
اول توپ در زمین هیراتا بود و بعد به کارویزاوا، بعد کارویزاوا به ساتو و حالا از ساتو به من رسید. نمیتوانستم بیخیال رهایش کنم. «خب… »
معاشرت با یک دختر به اندازه کافی استرسزا بود. اما قرار چهار نفره؟ از این دید که من خیلی تازه کارم دلهره آور به نظر میرسید. ولی، نمیخواستم تنها مخالف باشم. فکر میکردم اگر ساتو بخواهد، نباید مخالفت کنم.
هنوز هم مشکلات سر جایشان بودند. من و ساتو برای تماشای فیلم برنامه ریزی کرده بودیم، و نمیدانستم امکانش وجود دارد یا خیر، چون ممکن است نتوانیم کنار هم بشینیم. یا شاید کنار گذاشتن آن برنامهها بخشی از این اتفاق خود به خودی بود؟
این قرار آنطور که انتظار داشتم پیش نرفت. با این حال، نمیتوانم بگویم که قرار چهار نفره خیلی بد بود. اگر فقط من و ساتو بودیم، ممکن بود لحظات ناخوشایندی از سکوت وجود داشته باشد، اما هیراتا و کارویزاوا میتوانستند گفتگو را به آرام ادامه دهند. بعلاوه، با اینکه هاروکا گفت مطمئن میشود آیری به طور تصادفی با ما برخورد نمیکند، ممکن بود این اتفاق بیفتد. در این صورت، احتمالا طبیعیتر به نظر میرسید که چهار نفر از ما به جای من و ساتو در حال رفت و آمد باشیم.
گفتم: «اگه شما سه نفر مشکلی ندارید، منم هیچ اعتراضی ندارم.»
کارویزاوا بلافاصله وارد عمل شد: «خیلی خب. شما دو نفر الان میخواید کجا برید؟»
ساتو انگار با شنیدن جمله کمی احساس راحتی کرد. شاید او هم عصبی بود؟ شاید نگران تنها ماندن با من بود. گفت: «اوم، خب، آیانوکوجی-کون و من میخواستیم فیلم ببینیم.»
کارویزاوا پرسید: «همونی که امروز اومده؟» «اوه، شانس آوردیم. ما هم میخواستیم ببینیمش. اوه – انگار ما حتی همون مکان رو انتخاب کردیم! شگفت انگیزه!»
دو دختر به طرز باورنکردنی از این تصادف هیجان زده بودند. با این حال نتوانستم به قیافه خشک ساتو توجه نکنم.
«عجب تصادفی، ها، آیانوکوجی-کون؟» انگار این اتفاق خوشایند حتی هیراتا را هم غافلگیر کرد. از آنجایی که فیلم تازه اکران شده بود، نشان میداد چقدر شانس آوردیم.
پرسیدم: «ولی، واسه جای صندلیها که از پیش تعیین شده چی کار کنیم؟ نمیتونیم عوضش کنیم، میتونیم؟» وقتش بود ببینیم این تصادفها همچنان ادامه دارند یا نه.
«نه، نمیتونیم. اجازه بده ببینم.» کارویزاوا با تلفنش ور رفت.
ساتو در حالی که نگاه میکرد پرسید: «خب چی شد، کارویزاوا-سان؟»
«انگار… ما تو جاهای مختلف میشینیم. اوه خب.» کارویزاوا صندلی خودشان را به هیراتا نشان داد. ما در نقاط کاملا متفاوتی بودیم. برای همین، از اینجا به بعد تصادفی اتفاق نیفتاد.
ساتو گفت: «خیلی خب، فکر کنم وقتش رسیده بریم، آیانوکوجی-کون!»
وقتی برای اولین بار همدیگر را دیدیم، خیلی بیحوصله و عصبی بود. انگار راه رفتن با کارویزاوا و هیراتا نشاط همیشگی او را بازگرداند، و وقتی راه میرفتیم به من چسبید. خیلی نزدیک بود. چهار نفری الان در قرار چهار نفره بودیم، به سمت سالن سینما رفتیم. از میان مغازههایی که کنار هم ردیف شده بودند قدم زدیم: من، بعد ساتو، بعد کارویزاوا و در نهایت هیراتا.
کارویزاوا بعد از دیدن من و ساتو زمزمه کرد: «اوه. چقدر به هم میاید!»
ساتو پرسید: «و-واقعا؟»
کارویزاوا گفت: «آره. منظورم اینه که شما دوتا شبیه زوجی هستید که عادت کردن کریسمس رو با هم بگذرونن. میدونی، از اون انرژیهای گرم و مبهم ایجاد میکنید.»
ساتو پرسید: «هه هه! میگه ما شبیه یه زوج هستیم، آیانوکوجی-کون. این خجالت آور نیست؟»
«به گمونم.» خب، ما سر قرار کریسمس بیرون بودیم. این دیدگاه منطقی بود.
کارویزاوا پرسید: «اما شما دو نفر، مثل اینکه، رسما بیرون نمیرید؟» «یا شایدم میرید، هوم؟»
ساتو با نگرانی گفت: «ن-نه، اینطور نیست. واقعا تو این نوع رابطه نیستیم!»
«واقعا؟ اگه چیزی رو مخفی میکنید، بهتره بگید.»
کارویزاوا به وضوح داشت ما را مسخره میکرد، اما انگار ساتو اصلا برایش مهم نبود. اتفاقا برعکس، به نظر میرسید که لذت میبرد. اول فکر کردن سخت بود، اما هر چه بیشتر فکر میکردم، منطقیتر میشد. اگر بقیه فکر میکردند من با یکی از جذابترین دختران مدرسه قرار میگذارم، وقتی مرا دست میانداختند، حتما خجالت میکشیدم. اما، در عین حال، از خودم بسیار راضی هستم. با این اوصاف، شک داشتم ساتو تا این حد نسبت به من احساس قویای داشته باشد.
کارویزاوا پرسید: «حالا یادم افتاد، ساتو-سان. هنوز دوست پسر نداری، درسته؟»
«آره، درسته.»
کارویزاوا سنگدل بود. تا نصفه به گفت و گو گوش دادم و سعی کردم تصمیم بگیرم چگونه میتوانم از این قرار چهارنفره با حفظ وقارم جان سالم به در ببرم. قبل از اینکه متوجه چیزی بشوم، در تئاتر بودیم.
کارویزاوا گفت: «خب، فکر کنم باید راه خودمون رو برای مدتی از هم جدا کنیم. شما دو نفر به ما اهمیت ندید.»
همین؟ داشت میرفت؟ معمولا میتوانستم رفتار کارویزاوا را پیشبینی کنم، اما آنقدر اینجا پر از ماجرا بود که نمیفهمیدم. برای همین، با این وجود که قرار چهار نفره بود، اما تا چند ساعت فقط من و ساتو کنار هم بودیم؟ متوجه نشدم، اما تصمیم گرفتم طبق آن عمل کنم.
از این مهمتر، نمیدانستم به ساتو چه بگویم. تقریبا هیچ چیزی در موردش نمیدانستم. طی چند روز گذشته سعی کردم اطلاعاتی در مورد او به دست بیاورم، اما به جایی نرسیدم. قبل از تعطیلات زمستانی اصلا نمیتوانستم با او حرف بزنم. مطمئن بودم او هم همینطور از رفتار همیشگیاش فاصله گرفته بود.
بله، چند سوال عمومی در مورد چیزهایی مثل غذاهای مورد علاقه، سرگرمیها و غیره داشتم. با این حال، حالا که وقتش رسیده بود، سؤالات به معنای کلمه از ذهنم بیرون رفته بود. نمیخواستم اینطور فکر کند که، اوه، این پسر هر کاری که راهنماییهای آنلاین گفتهاند انجام میدهد.
در حالی که از بلاتکلیفی در عذاب بودم، چشمهای کارویزاوا به چشمهایم گره خورد.
«خیلی ساکتی، اینطور نیست؟ نقش بازی کردن تو قرار برای آدمای ساکت سخت نیست؟»
«نقش بازی نمیکنم. واقعا نمیدونم چی کار کنم.»
این چند جمله صرفا بوسیله رد و بدل کردن نگاه بیان شدند. یا شاید فقط تصور میکردم کارویزاوا به این فکر میکند. ثانیهها ادامه داشت و هیچکس چیزی نگفت.
کارویزاوا پرسید: «ساتو-سان، شاید آیانوکوجی-کون ندونه درباره چی میخواد حرف بزنه؟» سوال او مانند تیر سکوت را شکست.
ساتو آرام بود. او پرسید: «آیدولها رو دوست داری، آیانوکوجی-کون؟ شاید او هم فکر میکرد از من چه بپرسد.
او توپ مکالمه را به سمت من نشانه گرفته بود. پرتابی خوب، ملایم و آسان برای گرفتن. پرسیدم: «آیدولها؟ صادقانه بگم، زیاد باهاشون آشنایی ندارم. نمیتونم بگم واقعا دوستشون دارم یا ندارم. تو خوشت میاد، ساتو؟»
«آره، کمی. اون آیدولهای «باحال» رو دوست دارم، اما فکر کنم گروههای آیدول دخترانه الان «زیاد» شده باشد. چیزی در مورد اونا شنیدی؟ مثلا اینکه کلی ازشون هست. »
«آره. هر روز تو تلویزیون هستن. منظورت گروههایی هست که آهنگ و رقص اصلی رو انجام میدن، درسته؟»
«آره، منظورم همینه. واقعا خوشم میاد. آهنگهای خوب زیادی هم ازشون پیدا میشه.»
«اوهوم.» برای سخنرانی بیوقفه ساتو از آیدولها سرم را تکان دادم.
«اوه- مخصوصا اولین تک آهنگ این گروه رو دوست دارم!» ساتو اضافه کرد: «سی دی رو بهت قرض میدم.»
«ممنون.»
در این گفت و گو اشتباهی کردم. اگر فقط با «اوهوم» و «ممنون» جواب میدادم، بحث تمام میشد. ساتو در نهایت سکوت میکرد. توپ را به سمت من پرتاب کرده بود. و حالا، مجبور بودم آن را به خودش برگردانم.
پرسید: «چه نوع آهنگهایی گوش میدی؟»
این بار، توپ را درست پرتاب میکنم. چه نوع آهنگهایی گوش دادهام؟ این سوال بسیار ساده بود، اما جواب در گلوی من گیر کرده بود. اگر درباره علایق و سرگرمیهایم با ساتو صحبت کنم، چطور جواب میدهد؟ یعنی اگر بتهوون یا موتزارت را نام ببرم، حتما جواب مناسبی نیست. از طرفی، گفتن اینکه صداهای «طبیعی» مثل باران یا صدای جیر جیر پرندگان را دوست دارم، عجیب بود.
نباید چیزی در مورد سلیقهام به او بگویم. او میخواهد که درباره موسیقی زمان حال صحبت کنم، مگر نه؟
از او پرسیدم: «امسال فیلم واقعا مشهوری پخش شد، درسته؟» «یه انیمه بود.»
«آه، آره. اون فیلم عاشقانه، درسته؟ فوق العاده غم انگیز و تاثیر گذار بود، اینطور نیست؟»
«به آهنگهای اون گروه گوش دادم… میدونی، گروهی که آهنگ تم فیلم رو اجرا کردن. از این جور چیزا.» اسم گروه را به یاد نداشتم، اما بارها به آهنگ تم گوش داده بودم. امیدوارم این گفتگو ادامه پیدا کند.
«آه! من اون گروه رو میشناسم! آره، منم خیلی اونا رو دوست دارم!»
توپ را برگرداندم و ساتو آن را گرفت. با این حال، نمیتوانستیم بیشتر این درمورد این موضوع بحث کنیم.
ساتو اضافه کرد: «واقعا چیزای زیادی در مورد اونا میدونی.»
«اینطور فکر میکنی؟ ولی فکر میکنم فقط چیزای کلی و مهم رو میدونم.»
پسر، دخترها در مکالمه بهتر از چیزی بودند که پیش بینی میکردم. شاید ارتباطی به نیازهای متفاوتی داشته باشد که از همان اول برای نقشهای جنسیتی وجود داشته است.
ساتو پرسید: «عضو هیچ باشگاهی نیستی، درسته؟ قبلا تو باشگاه دو و میدانی نبودی؟»
این انتخاب موضوع به راحتی قابل درک بود. شاید به دلیل شرکت من در مسابقه دومیدانی در جشنواره ورزشی بود. به ساتو گفتم: «نه، هرگز تو هیچ باشگاهی نبودم.»
منظورم این بود که از وقتی یادم میآید، عضو باشگاه «بعد از مدرسه برو خونه» بودم.
با این حال، مهارتهای دویدنم به وضوح ساتو را تحت تاثیر قرار داده بود. با صدای بلند گفت: «واقعا؟! با اینکه خیلی سریع هستی؟! باورنکردنیه! حتی از رئیس شورای دانشآموزی هم سریعتر بودی!»
شاید به خاطر سرخوشی ساتو، کارویزاوا صحبت ما را قطع کرد. گفت: «رئیس شورای دانش آموزی کند نبود؟ مثلا، انگار یه مسابقه بین دو تا آدم خیلی تنبل بود.»
ساتو پاسخ داد: «فکر نمیکنم حرفت درست باشه، کارویزاوا-سان». «هر دوی اونا واقعا سریع بودن.»
«هوم. باور کردنش برام سخت بود. آیانوکوجی به نظر میرسه زیاد تو مبارزه خوب نیست. تازشم، خیلی سرد رفتار میکنه، میدونی چی میگم. مثلا اگه یکی از اطرافیانش به آنفولانزای بدی مبتلا بشه، حتی به عیادتش هم نمیره.» کاملا واضح بود طعنه میزند.
بدون هیچ دلیلی موضوع مبارزه را پیش کشید. حداقل الان دلیل عصبانیتش را فهمیدم. کارویزاوا خشمگین بود چون فکر میکرد به او اهمیت نمیدهم. پس از مصیبت وحشتناکی که با ریوئن روی پشت بام داشت، ممکن بود خیلی افسرده شده باشد. شاید برای مشکل ایجاد کردن در برنامههای من، قرار ملاقات چهار نفره را پیشنهاد داده بود؟
«حالا اون به نظرم چنین آدمی نیست. فکر میکنم آیانوکوجی-کون مهربون باشه.»
«هاه؟ واقعا؟»
هیراتا گفت: «من هم فکر میکنم آیانوکوجی-کون مهربونه.»
کارویزاوا گفت: «خب، احساس میکنم داری در برابر من گارد میگیری.» با وجود اینکه عصبانی بود، این احساس را داشتم که برای این مرا مسخره میکند که ساتو را مجبور کند از من دفاع کند. انگار میخواست من و ساتو یک زوج رسمی باشیم.
ساتو با لکنت گفت: «اووم، خب، فقط… میدونی… خب، اوم…» دیگر لبخند نمیزد. انگار میخواست چیزی بگوید، اما کلمات مناسبی پیدا نمیکرد. «اووم، هی، چیزی هست که بخواهی ازم بپرسی، آیانوکوجی-کون؟»
خب، گفتگو تا الان کاملا یک طرفه بود. عادلانه این بود که من هم وارد عمل شوم.
پرسیدم: «میدونی وقتی اینجا تو مدرسه هستیم، نمیتونیم با کسی از بیرون تماس بگیریم؟ این اصلا اذیتت نمیکنه؟»
ساتو در جواب او مکث کرد. «آره. نگران چیزای زیادی بودم.» او لحظهای بیشتر فکر کرد و بعد ادامه داد: «تو مقطع راهنمایی، یه گربه داشتم. فکر کنم مادرم ازش مراقبت میکنه، اما اینکه نمیتونم ببینمش سخته برام.»
منطقی بود. جدایی از خانواده برای بیشتر آنها سخت است. ندیدن حیوان خانگی محبوب هم باید سخت باشد – تقریبا مثل اینکه والدینی فرزند خود را نبینند.
«ندیدن اون گربه برای سه سال حتما سخت بوده.»
«تو حیوون خونگی داشتی، آیانوکوجی-کون؟»
«اوه، نه. من دوست داشتم یه سگ داشته باشم، اما پدر و مادرم اجازه ندادن.» این جمله اساسا حقیقت داشت.
«که اینطور. حالا که حرف از سگ شد، روز قبل یه توله سگ کوچولو رو تو محوطه مدرسه دیدم.»
کارویزاوا پرسید: «هاه؟ واقعا؟» ظاهرا وظیفهاش که حرف زدن من و ساتو با یکدیگر بود را به انجام رسانده بود. انگار او واقعا به مکالمه ما گوش داده بود.
ساتو جواب داد: «آره! سگ خیلی بانمکی بود.» «خیلی ناز بود!»
هیراتا گفت: «از اونجایی که دانشآموزها نمیتونن حیوون خونگی داشته باشن، احتمالا مال یه کارمند یا معلم بوده.» درست بود، یک سگ به تنهایی در محوطه دانشگاه پرسه نمیزند.
کارویزاوا گفت: «خیلی خوبه حیوون خونگی داشته باشیم.» «اینطوری خیلی خوب میشه.»
ساتو جواب داد: «موافقم.» «خیلی خوبه اینجا یه فروشگاه حیوانات خونگی داشته باشیم.»
«اصلا چرا به ما اجازه داشتن حیوون خونگی رو نمیدن؟»
«میفهمم! اصلا خوب نیست.»
اون دو دختر ناراحت بودند در حالی که من و هیراتا در سکوت سپری میکردیم. با اینکه حیوانات خانگی فایدههای زیادی برای سلامت عاطفی داشتند، میتوانستم دلایل بسیاری نام ببرم که چرا مدرسه آنها را در خوابگاه راه نمیدهد. حتی اگر هر نفر یک حیوان داشته باشد این به این معناست که صدها حیوان در ساختمان است. علاوه بر این، اگر همه حیوان خانگی خود را نیمی از روز برای شرکت در کلاس تنها بگذارند…
با این حال، دخترها الان به منطق علاقهای نداشتند. بیشتر درگیر این بحث بودند که سگها و گربهها بامزه هستند.
من محافظه کار و تا حدی غیرمنطقی بودم. حتی من هم از این موضوع خبر داشتم. چه فکر احمقانهای. منطق اینجا مطرح نبود. اگر به دخترها یادآوری کنم نمیتوانند حیوان خانگی داشته باشند، فقط روحیهشان را بدتر میکنم.
هیراتا گفت: «میخوام یه خرگوش بگیرم. بزرگ کردن اونا نسبتا آسونه و مطیع هستن.» هر دو دختر لبخند زدند. پسرهایی که راحت میتوانستند در مورد هر چیزی سر بحث را باز کنند همیشه محبوب بودند.
قبل از اینکه بفهمم زمان تغییر موضوع بحث رسیده بود. فکر میکردم چی بگم، چشمانم به ساتو افتاد. «هی، آیانوکوجی-کون. ام…»
ساتو یک دقیقه پیش حالش خوب شده بود، اما حالا دوباره به لکنت افتاده بود. انگار همیشه هر وقت میخواست چیزی بپرسد هول میشد. با همه اینطور بود یا فقط با جنس مخالف؟ آماده حرف زدن بود، اما بعد دوباره ساکت شد. احتمالا سؤال فوق العاده سختی بود.
قبل از اینکه ساتو بتواند چیزی بگوید، کارویزاوا سوال پرسید: «خب، آیانوکوجی-کون، تایپ شخصیتی تو چیه؟ از نظر سلیقهات نسبت به دخترا میگم.»
ساتو با خیال راحت گفت: «منم در موردش کنجکاوم.» شاید این همان سوالی بود که میخواست بپرسد. در آن صورت، ممکن بود این قرار ملاقات چهارنفره اصلا تصادفی نباشد. از همان اول در این مورد شک مبهمی داشتم.
در هر صورت باید جواب میدادم. دختری که دوستش دارم، ها؟ گفتم: «این سوال پیچیده است.»
چشمان ساتو برق زد، اما کارویزاوا به من خیره شد. هیراتا در عین حال به نظر میرسید از این بحث لذت میبرد.
بالاخره جواب دادم: «دوست دارم سرزنده باشه.» لحظهای که این را با صدای بلند گفتم، میدانستم دقیقا کلمه درستی نیست. بیشتر دخترها – شاید حتی بیشتر – ممکن بود خود را «سرزنده» بدانند. ساتو و کارویزاوا هم از جوابم هیجان زده نشدند.
کارویزاوا خاطرنشان کرد: «هوم. فکر نمیکردم این جور دخترایی رو بپسندی، آیانوکوجی-کون.»
ساتو و کارویزاوا هر دو شخصیتهای شاد و سرزنده داشتند؟ بدون شک به اندازه هوریکیتا خشن نبودند. اما کوشیدا و ایچینوسه هم سرزنده بودند. نه؟
کارویزاوا اضافه کرد: «صبر کن، فکر میکنی فقط دو مدل دختر وجود داره، آیانوکوجی-کون؟ تیپ شخصیتی سرزنده و تیپ آروم و ملایم؟»
ساتو از من پرسید: «این حقیقت داره؟»
به ساتو و کارویزاوا گفتم: «نه اینطور نیست. فقط اینه که من تقریبا آدم ساکتی هستم، برای همین فکر کردم خوبه با دختری قرار بذارم که یه جورایی برعکس خودم باشه. اگه اشتباه گفته باشم، حرفم رو پس میگیرم.» احساس کردم ممکن است به آنها توهین کرده باشم.
کارویزاوا پرسید: «خب، بین تو و هوریکیتا-سان چه خبره؟»
همچنان از من بازجویی میشد. میخواستم بگویم این به کارویزاوا مربوط نمیشود، اما چهره ساتو به وضوح تغییر کرد. ممکن بود این سوال سوالی بود که او هم میخواست جوابش را بداند.
تعداد خیلی کمی رابطه من و هوریکیتا را درک میکردند، اما میدانستم کارویزاوا میداند. برای همین، به خاطر ساتو داشت این سوال را میپرسید. اگر ساتو نسبت به من علاقهای داشت، باید به کارویزاوا در این مورد گفته باشد که نتیجه آن قرار ملاقات چهار نفره شد. به عبارت دیگر، ساتو باید از کارویزاوا خواسته باشد حامی او باشد، برای همین کارویزاوا در حال جمع کردن اطلاعات بود و تا جایی که میتوانست به ساتو کمک میکرد.
نمیدانستم کدام یک از این دو نفر اول ایده قرار ملاقات چهارنفره را مطرح کردهاند، اما به گمانم کارویزاوا جزئیات ظریف این نقشه را طراحی کرده بود.
«چیز خاصی بین من و هوریکیتا نیست. منظورم اینه که ما تو کریسمس کار خودمون رو انجام میدیم.» تا امتحان نمیکردم چیزی نمیفهمیدم.
کارویزاوا پرسید: «اما اینطور هم نیست هیچ اتفاقی بین شما نمیافته، درسته؟» واقعا دست بردار نبود. «شاید به هوریکیتا-سان علاقهمند باشی، اما اون به تو علاقهای نداره. شایدم جرات نداری ازش درخواست کنی. هوم، آیانوکوجی-کون؟»
«فکر کنم احتمالش هست.» در واقع هر چیزی ممکن بود.
ساتو با نگرانی پرسید: «پس، پس، وقت گذروندن با من خوب نبود؟»
«همونطور که گفتم، اگه نمیخواستم، خب بهت میگفتم.»
«که اینطور. اینو که شنیدم خیالم راحت شد.»
«اما پسرایی پیدا میشن که سعی میکنن گزینههای خودشون رو باز بزارن، اونم وقتی دختری که واقعا دوستش دارن علاقهای بهشون نداره. میدونی، اونا دختری رو تو لیست دارن که اگه با کسی که بهش علاقه داره به نتیجهای نرسه، میتونه دوباره بره سراغش.»
موضوع نسبتا نامناسبی برای مطرح کردن بود. اگر جوابی مثل «اینطوری به نظر میاد که دارم بازی در میارم؟» بدهم، او ممکن است بگوید «آره.» و بعد من گیر میافتم. به خاطر ساتو از من بازجویی میکرد؟ احساس کردم قرار است از رودخانهای پر از تمساح عبور کنم.
پرسیدم: «اینطور به نظر میاد که دارم بازی در میارم؟»
«آره، همینطوره.»
«هی.» همانطور که فکر میکردم، در رودخانه پریده بودم و به شکل خیلی دیدنی بلعیده شدم.
کارویزاوا گفت: «شاید واقعا عاشق هوریکیتا-سان باشی، اما با ساتو-سان معاشرت میکنی طوری که انگار مایه دلگرمی و نفر دوم تو هستش، درسته؟» الان داشت سعی میکرد مرا عوضی جلوه دهد. شاید نمیخواست رابطه بین من و ساتو به نتیجه برسد.
ساتو گفت: «فکر نکنم آیانوکوجی-کون از اون دسته آدمایی باشه که این کار رو انجام بده.» «درسته، آیانوکوجی-کون؟»
جواب دادم: «در اون حد باهوش نیستم.»
لحظهای که این را گفتم، کارویزاوا زاویه حمله خود را تغییر داد. «تو به کوشیدا-سان هم خیلی نزدیک نیستی آیانوکوجی-کون؟»
«و-واقعا؟!» ساتو جوری از جا پرید که انگار اصلا دقت نکرده بود من با چه کسانی رفت و آمد دارم.
گفتم: «فکر کنم کوشیدا با همه گرم میگیره.» تمساحها حالا فقط در رودخانه نبودند. آب را رها کرده بودند تا در هوا به پرواز در بیایند و مرا تعقیب کنند.
کارویزاوا طوری که انگار با خودش فکر میکند گفت: «اکثر پسرها عاشق کوشیدا-سان نیستن؟»
پرسیدم: «نظرت چیه هیراتا؟» باید مرا از شر این تمساحهای پرنده نجات میداد.
جواب داد: «کوشیدا-سان خیلی محبوبه، اما فکر نمیکنم همه حتما بخوان باهاش قرار بذارن. به هر حال، شک دارم آیانوکوجی-کون به شخص خاصی علاقه داشته باشه.»
هیراتا برای نجاتم آمد. وارد عمل شد و تمام مشکلات مرا حل کرد، دقیقا همانطور که امیدوار بودم.
کارویزاوا گفت: «اگه یوسوکه-کون اینطوری میگه، فکر کنم باید درست باشه.» او همچنان ناراضی به نظر میرسید، اما تسلیم شد. حرفهای هیراتا به حدی سنگین بود که مخالفت کردن را دشوار میکرد.
همینطور ادامه بده، هیراتا.
«هی، شما چهار نفر. یه دقیقه وقت دارید؟» در حالی که میخواستیم وارد سینما شویم، کسی ما را صدا زد. برگشتیم. «تو آیانوکوجی هستی، درسته؟»
«بله، خودمم.»
میخواستم بپرسم او کیست، اما کلمات در گلویم گیر کردند. درخششی تیز در چشمانش بود و چیز غیر قابل توصیفی در موردش وجود داشت. چند بار او را دیده بودم. احتمالا دانشآموزی در این مدرسه وجود نداشت که ناگومو میابی از کلاس A سال دوم را نشناسد.
چند دانشآموز دیگر کنار ناگومو بودند، احتمالا از دوستهایش باشند. بین آنها اعضای شورای دانشآموزی هم بودند: منشیها میزوواکی و تونوکاوا و معاون رئیس کریاما. یک دانشآموز سال اول هم بود: ایچینوسه هونامی، از کلاس B. وقتی متوجهاش شدم، فقط لبخندی آرام زد.
بعد از دیدن این دانشآموزهای ممتاز سال بالایی، فضای قرار چهار نفره متشنج شد. اعضای شورای دانش آموزی توجهی به من نکردند و صحبتهای خود را از سر گرفتند.
اما یکی از سال بالاییها نگاهم کرد. آن دختر را شناختم. او همان ارشدی بود که مدتی پیش وقتی از کنار هم رد شدیم، آویز تلفنش را زمین انداخت. «سال اولی هستی، درسته؟ دوست میابی هستی؟»
ناگومو به او گفت: «قبلا هرگز با اون صحبت نکردم.» «یادت نمیاد؟ همون دانش آموزی بود که تو دو امدادی در برابر هوریکیتا گارد گرفت.»
«آها. فکر کنم یه چیزایی یادم اومد.»
ناگومو از من پرسید: «هی، میشه یه دقیقه با هم دیگه صحبت کنیم؟ کمی وقت داری، درسته؟»
واضح بود ما چهار نفر در حال گشت و گذار هستیم. با این حال، دعوت به صحبت با یک دانشآموز ارشد – و رئیس جدید شورای دانشآموزی، پیشنهادی بود که نمیتوانستم رد کنم. ساتو عقب رفت و کارویزاوا کمی ناراحت به نظر میرسید.
هیراتا جلو رفت. احتمالا تنها شخص در گروه ما بود که میتوانست با ناگومو رو در رو شود. با این حال، نمیتوانست به یک سال بالایی بگوید «باشه برای بعد.». کنجکاو شدم بدانم چگونه این موضوع را حل و فصل میکند.
«صبح بخیر، ناگومو-سنپای.»
«سلام هیراتا. فوتبال چطور پیش میره؟»
ناگومو قبل از به عهده گرفتن ریاست شورای دانش آموزی، عضو باشگاه فوتبال بود. بدون شک هیراتا میخواست از این موقعیت سود ببرد.
هیراتا پرسید: «داریم تمام تلاشمون رو میکنیم. دفعه بعد باید برای تمرین به ما ملحق بشی. ببخشید سنپای، اما آیانوکوجی-کون کار اشتباهی انجام داده؟»
ناگومو خندید: «هاه؟ وای نه. من که یکی از سال پایینیها رو انتخاب نمیکنم، درسته؟ فقط میخواستم باهاش حرف بزنم، همین.» اما نگاه در چشمانش جدیتر به نظر میرسید. اگر زود وارد عمل نمیشدم، ممکن بود اوضاع بدتر شود.
با لحن رسمی و خشک پرسیدم: «در مورد چی میتونم بهت کمک کنم؟»
«بیخیال، اینقدر عصبی نشو. خب، حدس میزنم خیلی ناجوره اگه بپرسمش. شما بچهها میتونید برید.» ناگومو به دوستانش گفت. شاید فکر میکرد جمعیت زیاد مرا میترساند.
«عجله کن، باشه؟»
«باشه.»
ناگومو دوستانش را فرستاد. همانطور که ما رفتن آنها را تماشا کردیم، دوباره صحبت کرد: «ما به کارائوکه میریم. بچهها میخواید بعدا به ما ملحق بشید؟»
«خب، من-»
او با خندهای تمسخر آمیز پاسخ داد: «شوخی کردم. منظورم اینه که اگه یکی مثل تو با ما بیاد، حال و هوا رو به هم میزنه.» «پس، تو دانشآموزی هستی که هوریکیتا-سنپای بهش علاقه زیادی داشته. دارم از شایعات میگم، همش همین.»
هیراتا پرسید: «داری در مورد مسابقه دو امدادی صحبت میکنی، سنپای؟» و ماهرانه وارد بحث شد.
«آره. تو هم دیدیش، نه؟»
«آره. قبلا میدونستم آیانوکوجی-کون خیلی سریعه.» دروغ بود، اما ناگومو راهی برای تشخیص صحت آن نداشت. «به جز مسابقه، آیانوکوجی-کون چیکار کرد که باعث شد بهش توجه کنی؟»
ناگومو با نگاهی شدید الحن گفت: «از بیرون، یه دانش آموز معمولی به نظر میاد، حالا جدا از سرعتی که در دویدن داره. هوم.» بازویم را گرفت.
ساتو، کارویزاوا و هیراتا شوکه شده بودند. احتمالا اینطور به نظر میآمد که ما در آستانه دعوا بودیم. حتی هیراتا که ناگومو را میشناخت از ترس بیحرکت ماند.
کارویزاوا خندید و به وضوح سعی داشت اوضاع را آرام کند. : «رئیس ناگومو، تو کاملا دیوونهای.»
ناگومو با نگاهی دوستانه به او جواب داد: «اوه، ترسوندمت؟ معذرت میخوام.» دستم را رها نکرد. به من گفت: «به حس ششم هوریکیتا سنپای اعتماد زیادی دارم.» «اگه چیزی در تو میبینه، پس حتما باید خاص باشی.»
جواب دادم: «باید واقعا به نظرش اعتماد کنی. منظورم رئیس شورای دانشآموزی هست.»
«رئیس سابق شورای دانشآموزی. بعد از فارغ التحصیلی، من یک سال تموم تو این مدرسه وقت دارم. با من بازی نمیکنی؟»
میدانستم بین هوریکیتا و ناگومو ارشد همه چیز پر تنش است، اما فکر نمیکردم آنقدر شدید باشد که ناگومو به صورت پیشگیرانه به من حمله کند. تا زمانی که اطرافیانش راضی بودند، او را بهعنوان آدمی در نظر میگرفتم که خوشحال بود. انگار دیگر اینطور نبود. میخواست قدرت خود را به عنوان یک تهدید به نمایش بگذارد.
سوال کردم: «میتونم یه چیزی بپرسم؟» تا الان کاملا منفعل بودم. ناگومو لبخندی زد. «وقتی رئیس شورای دانش آموزی شدی، گفتی تو مدرسه همه چیز جالب میشه. گفتی دانشآموزای با استعداد به اوج میرسن. چه نقشهای داری؟»
من هم باید سوالم را میپرسیدم.
پرسید: «فکر میکنم شما سال اولیها تا الان آزمونهای کسلکنندهای داشتید. من با اون بازیهای پیش پا افتاده تا اینجا رو طی کردم. اگه یه آزمون مخصوص بر اساس بازی آنلاین پرطرفدار داشته باشیم چی؟ فکر نمیکنی واقعا جالب بشه؟»
با تعجب پلک زدم: «بازی آنلاین؟»
ناگومو خندید. «اینقدر رسمی رفتار نکن.» بازویم را رها کرد، همچنان میخندید، اما چشمانش بیاحساس باقی ماند. «معذرت میخوام از اینکه قرار ملاقات شما رو خراب کردم. بعدا میبینمتون.» و بعد، ناگومو با دوستانش به سمت کارائوکه رفتند.
همه برای لحظهای سکوت کردیم.
هیراتا با خیال راحت از اینکه اتفاقی نیفتاده پرسید: «وای. اون، واقعا حالش خوب نبود، درسته؟»
ساتو کاملا ساکت بود، ناگهان غرق هیجان شد، با صدای بلند گفت: «ای-این شگفت انگیزه، آیانوکوجی-کون! وای، فکرشو بکن! رئیس شورای دانشآموزی اینقدر در موردت فکر میکنه!»
گفتم: «واقعا زیادم مهم نیست.» اما ساتو همچنان هیجان زده بود.
کارویزاوا با لبخند به هیراتا گفت: «نمیدونم. منظورم اینه تنها چیزی که درمورد آیاانوکوجی-کون برای اون جالب هستش سرعتش در دویدنه.» «یوسوکه-کون صد برابر شگفتانگیزتره. فوقالعاده سریعه – اصلا انگار سریعترینه. و واقعا باهوشه. منظورم اینه اگه ناگومو به کسی توجه داشته باشه، اون یوسوکه-کون هست، درسته؟ این عجیب نیست؟»
ساتو با لکنت زبان گفت: «شک ندارم هیراتا-کون شگفت انگیزه، اما… اما… اما فکر نمیکنم بتونه آیانوکوجی-کون رو شکست بده!»
این خیلی خوب بود که ساتو به من ایمان داشت، اما نیازی نبود تا این حد پیش برود. علاوه بر این، اگر دائما چنین حرفهایی میزد، باعث میشد کارویزاوا خجالت بکشد.
کارویزاوا پرسید: «یوسوکه-کون نمیتونه اون رو شکست بده؟ اوه، یعنی نمرههای آیانوکوجی-کون در مقایسه با یوسوکه-کون خیلی پایینتر نیستن؟»
ساتو گفت: «و-خب، اون… اون هنوزم از من باهوش تره!»
او اشتباه نمیکرد – اما آرزو کردمای کاش اینقدر با افتخار این حرف را نمیزد.
«این عالی نیست، آیانوکوجی-کون؟ ساتو-سان در مورد تو خیلی مثبت فکر میکنه. با اینکه خیلی عجیبه که تو فقط با دویدن سریع تونستی این همه توجه رو به خودت جلب کنی.»
گفتم: «به گمونم.» آه بله، کارویزاوا. بزرگترین ستایشگر من.
احساس اضطراب داشتم که او قرار است تمام روز همین طور رفتار کند.
۵.۲
سینما شلوغتر از روز قبل بود، که منطقی بود، به دلیل وقفه ناشی از رفع نقص تجهیزات و انتشار عناوین جدید و تازه. ایبوکی را ندیدم. شاید به انیمیشنهای آمریکایی علاقهای نداشت یا شاید فقط از شلوغی فرار میکرد و قصد داشت بعدا آن را ببیند.
همه بلیطهایشان را گرفتند و ما وارد شدیم.
ساتو پرسید: «اوه، اوه، یادم افتاد، کارویزاوا-سان. میشه همراه من به سرویس بهداشتی بیای؟»
«البته. با این حال، فیلم به زودی شروع میشه، پس بهتره عجله کنیم.»
ساتو کارویزاوا را با خودش به سرویس بهداشتی برد و مرا با هیراتا تنها گذاشت.
هیراتا گفت: «چطور باید بگم؟ خیلی خوب انجامش دادی.» «کارویزاوا-سان اولین همکلاسیای هست که سعی کردم نجاتش بدم، همونطور که شاهد بودی.»
او کریسمس خود را با یک قرار ملاقات جعلی با کارویزاوا تلف میکرد. آیا ممکن است واقعا احساسی نسبت به او داشته باشد؟ نه. چهره بیاحساس او نشان میداد که اینطور نیست. تنها چیزی که دیدم هیراتا یوسوکه بود، کسی که همیشه بقیه را بر خودش مقدم میداشت.
«واقعا از کاری که برای کارویزاوا-سان انجام دادی ممنونم، آیانوکوجی-کون.»
«کار زیادی انجام ندادم.»
«خوشحالم تو و کارویزاوا-سان طی امتحان کشتی تو یه گروه بودید. اون الان بدون من میتونه روی پای خودش وایسه.»
«ولی بازم، هنوز کاملا به اون حد نرسیده. درسته؟»
«واسه اینکه هنوز وانمود میکنم دوست پسرش هستم؟»
«آره.» کارویزاوا رشد کرده بود. قویتر و انعطاف پذیرتر شده بود و هیراتا این را حس میکرد. با این حال، تا زمانی که هیراتا را ترک نکند، واقعا آزاد نخواهد شد.
هیراتا گفت: «فکر میکنم دیر یا زود مشکل حل بشه. ما الان به سختی با هم صحبت میکنیم. جدا از برنامههای امروزش، فکر نمیکنم دیگه به من نیاز داشته باشه.»
پرسیدم: «شاید خیلی رک باشم، اما واقعا مشکلی نداری که کریسمس خودت رو برای این موضوع تلف کنی؟»
«آره. به هر حال من دوست پسر کارویزاوا-سان هستم. منظورم اینه من نمیخواستم با هیچ دختر دیگهای قرار بذارم. احتمالا بعدا هم این کار رو نمیکنم.»
«واقعا؟»
گفت: «می دونی، آیانوکوجی-کون، اگه بقیه خوشحال باشن، منم خوشحالم.»
«پس، به عشق نیاز نداری؟»
«نه ندارم. به هر حال الان اینطور فکر میکنم.»
هیراتا دارای ظاهری خوب، شخصیت عالی و استعداد بسیار بود. حیف شد.
پرسید: «تو چی، آیانوکوجی-کون؟ میخوای با ساتو-سان بیرون بری؟»
«خب…» نه، نه واقعا. اما گفتنش مثل انکار کردن قرار ملاقات بود. «نمیدونم. الان واقعا نمیتونم چیزی بگم.»
«شاید اینجا مکان مناسبی برای من نباشه، چون فقط گفتم نیازی به عشق ندارم… اما فکر میکنم ممکنه برای تو خوب باشه که با کسی بیرون بری، آیانوکوجی-کون.»
«چی، میخوای با این جمله که «تا حالا دوست دختر نداشتی، بهتره موفق بشی.» به من ضربه بزنی؟ »
پرسید: «هه ها ها! نه نه. منظورم اینه حتما درسته که تو رابطهای نداری. اما فکر نمیکنم به این دلیل باشه که محبوب نیستی. واسه اینه که تو کسی رو که عاشقانه دوستش داشته باشی پیدا نکردی. درسته؟»
«راستش، هر دو درسته. هرگز محبوب نبودم و کسی رو پیدا نکردم.»
اتاق سفید آشکارا روابط عاشقانه را ممنوع نمیکرد. ولی هیچ راهی برای به وجود آمدن روابط عاشقانه وجود نداشت. بازی، تعطیلات – چنین چیزهایی وجود نداشتند. مدام تحت نظر بودیم، مگر موقع رفتن به سرویس بهداشتی و حمام. در این شرایط نمیتوان به کسی نزدیک شد.
پرسیدم: «اما خسته کننده نیست؟ اینکه همیشه خودت رو تو جایگاه دوم قرار بدی؟ خودت رو فدای کلاس کنی؟»
«خسته کننده؟ برعکس، دیدن کلاس تو آشفتگی خیلی بدتره. راستش رو بخوای، از زمانی که به این مدرسه اومدم، اضطرابم کم شده.»
واقعا درست بود. هنگام برگشتن به جزیره، زمانی که کلاس تقریبا از هم پاشیده شده بود، هیراتا را دیدم که به ته خط رسیده بود. حالا که کلاس D در حال متحد شدن بود، او به وضوح پیشرفت کرده بود.
هیراتا یوسوکه یکی از رهبران واقعی کلاس D بود. اجتناب ناپذیر، اما به طرز نگران کنندهای شکننده بود. آزمون جزیره در نهایت به خوبی انجام شد، اما نمیتوانستم پیشبینی کنم اگر کلاس دوباره از پا بیفتد، چه اتفاقی برای هیراتا خواهد افتاد… مثلا به خاطر کوشیدا. در مقطع راهنمایی باعث فروپاشی کامل کلاسش شده بود. حتی حالا، علیه هوریکیتا عمل میکرد و به این معنی بود که اگر لازم بداند، کلاس خودش را نابود خواهد کرد.
اگر این اتفاق بیفتد، هیراتا ممکن بود نابود شود. کسی که قلب کلاس بود از تپیدن بایستد، چه کسی میدانست؟
چون دو دختر هنوز برنگشته بودند، بحث را عوض کردم. پرسیدم: «در مورد رئیس شورای دانشآموزی ناگومو، هیراتا چقدر میدونی؟» بالاخره هر دو در یک باشگاه بودند.
«واقعا خیلی چیزی ازش نمیدونم. بیرون از باشگاه، باهاش معاشرت ندارم و از زمانی که اون رئیس شورای دانش آموزی شده، ما فقط تو سالن با هم سلام و احوالپرسی میکنیم.»
«خوب پس، برداشت تو از اون چیه؟»
هیراتا خندید: «فکر میکنم که اون سال بالایی جالبی بود. ایدههای جدید جسورانه و هیجان انگیز رو حتی برای تمرین فوتبال معرفی میکرد. همیشه جواب نمیدادن، اما خوب بودن، حتی وقتی انجام دادن تمرینها رو سخت میکردن.» «به هر حال همیشه نتیجه میگیره. ظاهرا حتی تیمش رو به پیروزی تو مسابقههای بزرگ هدایت کرده.»
«پس، اون یه سال بالایی عالیه، نه؟»
«خب، نمیدونم باید تایید کنم یا نه.» هیراتا سرش را تکان داد. «راه رسیدن به افتخار سخته. آدمای زیادی باشگاه رو ترک کردن.»
«هیچ شایعهای در این مورد نشنیدم.»
«احتمالا به این دلیل که اون دانشآموزها دیگه اینجا نیستن. سال دومیهایی که با ناگومو-سنپای درگیر شدن، باشگاه رو ترک کردن و اخراج شدن.»
«این یه ذره زیاده روی نیست؟»
«جزییات رو نمیدونم، مثلا اینکه ناگومو-سنپای چقدر تو ماجرا نقش داشته.»
شاید ناگومو تنها دلیل ترک تحصیل دانشجویان نبود. شاید به دلایل شخصی رفته بودند. چیزی که مرا آزار میداد حرفی بود که برادر هوریکیتا قبلا گفت، در مورد اینکه ناگومو چطور هر کسی را که سر راه او قرار میگرفت حذف میکرد.
ناگومو نور بود و کسانی که با او مخالفت میکردند سایه. میخواست تاریکی را کاملا از بین ببرد، اما به این سادگی نبود. جایی که نور هست همیشه سایه هم وجود دارد. مهم نبود چند نفر را حذف کنید، سایههای جدیدی بازهم به وجود خواهند آمد.
هیراتا پرسید: «به شورای دانشآموزی ملحق میشی، آیانوکوجی-کون؟» با توجه به گفتگوی ما تا الان، این نتیجه گیری منطقی بود.
«نه.» اطمینان حاصل کردم که خیلی واضح منظورم را رسانده باشم. حتی اگر هوریکیتا در نهایت خودداری میکرد، امکان نداشت ملحق شوم. این چیزی بیشتر از یک لطف کوچک بود و تأثیر زیادی بر زندگی من میگذاشت. مطمئنم اگر کار به آنجا میکشید میتوانستم کارویزاوا را به عنوان عروسک خیمه شب بازی جای خودم قرار دهم.
با این حال او بهترین کاندید برای این کار نبود. به کسی نیاز داشتم که دستورات مرا بدون هیچ سوالی اجرا کند، استعداد کافی برای پیوستن به شورای دانش آموزی داشته باشد و حضورش آنجا عجیب به نظر نرسد. به ندرت کسی در کلاس ما هر سه این شرایط را داشت.
«که اینطور. فکر میکنم اگر بهش ملحق بشی، خیلی خوب عمل کنی، آیانوکوجی-کون.»
«من باید اینو به تو بگم، هیراتا. تو عضو اساسی شورای دانشآموزی هستی.»
«مناسبش نیستم. تازشم، نمیخوام باشگاهم رو ترک کنم.» انگار او فوتبال را خیلی دوست داشت.
اگر هیراتا به شورای دانش آموزی میپیوست، در آن صورت یک کارت دیگر برای بازی به دست میآوردم. با این حال، قصد نداشتم بیشتر از این به او فشار بیاورم. هنوز بیرون از میدان خوشحال بودم و هر چیزی که به دستم میرسید میگرفتم.
هیراتا پرسید: «خب، بیا مسائل مربوط به شورای دانشآموزی رو کنار بذاریم، احتمالا از ماه آینده روزای سختی پیش رو داریم، مگه نه؟»
«یعنی تو میگی، دلیلش اینه که مدرسه ما رو به کلاس C میرسونه؟»
«آره. A و B نسبت به ما محتاط هستن و کلاس D جدید سعی میکنه ما رو زمین بزنه. اگه حرکت اشتباهی انجام بدیم، میتونیم اوایل فوریه دوباره تو کلاس D باشیم.»
طبیعی بود دلهره داشته باشد. میانگین امتیازهای کلاس ما همیشه بالا و پایین میرفت. حتی یک اشتباه پیش پا افتاده میتوانست ترس هیراتا را به واقعیت تبدیل کند.
هیراتا گفت: «فکر میکنم همه میخوان به کلاس A برسن.»
«فکر میکنی حتی اگه کار کمرشکنی باشه، بازم همین احساس رو داشته باشن؟»
«مشکل دقیقا همینه. برای رسیدن به اوج نیاز باید جایگاه خیلی بالایی داشته باشی.» درست زمانی که هیراتا میخواست چیزی بگوید، دخترها آمدند.
«متاسفم که منتظرت گذاشتم، آیانوکوجی-کون!»
کارویزاوا و ساتو برگشته بودند و مکالمه من با هیراتا تمام شد. از آنجایی که فیلم داشت شروع میشد، با هم وارد سالن شدیم.
۵.۳
معمولا فیلمهای انیمیشن تماشا نمیکردم، اما این یکی فراتر از انتظارم بود. حیوانات به طرز شگفت انگیزی جالب بودند و داستان، با وجود سادگی، تکان دهنده بود. با ساتو که آبمیوهای را که خریده بود محکم در دست داشت، سالن تئاتر را ترک کردم.
داد زد: «واقعا خوب بود!»
نمیتوانستم موافق نباشم. احساس گرسنگی میکردم – با زمانبندی عالی، هیراتا و کارویزاوا کمی بعد از ما خارج شدند و ما با عجله برای رزرو ناهار رفتیم.
در حالی که راه میرفتیم، ساتو مکالمه را از سر گرفت. «هی، اوم، آیانوکوجی-کون. اشکالی نداره ازت چیزی بپرسم که ممکنه کمی غیر قابل درک باشه؟»
شاید چون هر دوی ما از فیلم لذت برده بودیم، ساتو بیشتر از قبل به من نزدیک میشد. این فقط نزدیکی فیزیکی نبود. احساس ما به یکدیگر به اندازه نیم قدم نزدیکتر شده بود.
اگر میتوانستم میگفتم: «شروع کن، آمادهام.»
با وجود اینکه مکالمه ما جدا از آن دو نفر بود، کارویزاوا دوباره دخالت کرد: «منم یه سوال دارم!»
هیراتا هم گفت: «چرا همه ما به نوبت از هم سوال نپرسیم؟»
هوم، ایده بدی نیست. میتوانم از هیراتا چیزهایی بپرسم که مدتی در ذهنم بود.
کارویزاوا جواب داد: «خوبه! اول من شروع میکنم.» بلافاصله به من نگاه کرد. «تا حالا با کسی بیرون رفتی، آیانوکوجی-کون؟»
هیراتا همین سوال را از من پرسیده بود. به عبارت دقیقتر، آنقدر نپرسید تا که جواب را بفهمد. باورش سخت بود که این موضوع دو بار در یک روز مطرح شده باشد. بحث راحتی نبود، اما کارویزاوا و ساتو هر دو به من خیره شدند.
«در حال حاضر، نه.» سعی کردم این مسأله را مبهم نگه دارم. احساس کردم کارویزاوا سر به سرم میگذارد.
کارویزاوا جواب داد: «در واقع، سن تو برابر با سالهایی هست که دوست دختر نداشتی.»
خب، بیادبانه بود.
اضافه کرد: «میدونی، آیانوکوجی-کون، این همون جوابی هست که یه پسر نه چندان محبوب میده.»
«واقعا؟ حتی اگه قبلا دوست دختر داشتم، الان ندارم.»
«پس، پس یکی داشتی؟»
«خب… نه.»
کارویزاوا داد زد: «دیدی بهت گفتم!» بالا و پایین پرید.
ساتو هم خوشحال بود. «هرچند فکر نمیکنم این بد باشه. مثلا، اگه مثل یامائوچی-کون یا اونیزاکا-کون زیاد محبوبیت نداشتی، قضیه فرق داشت. اما بیشتر شبیه اینه که عجله نداری. همش همین. درسته، آیانوکوجی-کون؟»
«تو آیانوکوجی-کون رو خوب درک میکنی، ساتو-سان.»
ساتو پرسید: «ای کاش اون رو درک میکردم، اما هنوز در موردش چیز زیادی نمیدونم. به همین دلیل میخوام چند تا سوال ازش بپرسم. هی، اوم، آیانوکوجی-کون. کدوم به نظرت بهتره؟ دختر با موهای بلند یا دخترایی با موهای کوتاه؟»
سؤالات تقریبا ساده بودند: تیپ دختری که دوست داشتم، اینکه آیا دوست دختر داشتم یا نه، و حالا، چه مدل مویی را ترجیح میدهم. انگار این سوالات همه برای ساختن تصویر یک دختر خاص طراحی شده بودند.
«اصلا اهمیتی نمیدم. تا زمانی که به دختر بیاد، واقعا مهم نیست.»
کارویزاوا جواب داد: «این جواب خسته کننده هست.» علاقه داشت به اشتباهاتم اشاره کند.
«احساس میکنم به همان شیوه. پسر باشد یا دختر، اگر مناسب آنها باشد، مشکلی نیست.»
کارویزاوا لبخند زد: «راستش، منم همین فکر رو میکنم، میدونی چی میگم؟ با اینکه بعضی از دخترها موهای خودشون رو مطابق با سلیقه نامزدشون تغییر میدن، اگه به صورتشون نیاد چه فایدهای داره؟»
همیشه از ایدههای هیراتا در جمع حمایت میکرد. با این حال، این موضوع داشت مسخره میشد. اگر کارویزاوا میخواست من و ساتو را به هم نزدیک کند، چرا این همه تلاش میکرد تا تصویری منفی از من ترسیم کند؟
ساتو گفت: «فکر میکنم عالیه، اینکه به مدل مو و چیزایی از این قبیل اهمیت نمیدی!»
چشمان ساتو بدون اینکه دیدگاه منفیای نسبت به من داشته باشد، برق زد. کارویزاوا با احترام نگاهش کرد. هرچقدر هم تلاش میکرد مرا زمین بزند، ساتو دوباره بلندم میکرد.
پرسیدم: «هی هیراتا. از محبوبیت خودت خبر داری؟»
وقتی این سوال را پرسیدم، کارویزاوا به من خیره شد. ساتو هم حالت عجیبی داشت.
کارویزاوا گفت: «باید از ساتو-سان سوال بپرسی، نه یوسوکه-کون.»
ساتو به شوخی گفت: «درسته. انگار آیانوکوجی-کون و هیراتا-کون میخوان به هم درخواست ازدواج بدن.»
«خب، اما…» ساکت شدم.
از آنجایی که ساتو از سابقه مفصل من با کارویزاوا اطلاعی نداشت، نمیتوانستم با او صحبت کنم. هنوز هم برای من سخت بود با ساتو صحبت کنم، چون او را به خوبی نمیشناختم. بنابراین، به هیراتا روی آوردم. مهم نبود شرایط چقدر حساس باشد، هیراتا میتوانست آن را مدیریت کند. علاوه بر این، چیزهایی بود که میخواستم درباره او بدانم.
ساتو گفت: «میتونی هر چیزی ازم بپرسی، آیانوکوجی-کون».
«اجازه بده ببینم…»
همانطور که برای فرار از این کابوس تلاش میکردم، به رستوران رسیدیم. خوشبختانه گفت و گو تمام شد. از آنجایی که ساتو از قبل میز رزرو کرده بود، سریع به سمت صندلیهایمان هدایت شدیم. میز حولههای دستی و چاپستیکهای یکبار مصرف داشت… برای چهار نفر.
«هاه؟ برای چهار نفره؟» رزرو برای دو نفر بود. فقط باید من و ساتو باشیم.
کارویزاوا گفت: «اوه، وقتی به سرویس بهداشتی رستوران رفته بودیم، از ساتو-سان درباره اینجا پرسیدم. صندلیها رو به رزرو اضافه کردم. درسته، ساتو-سان؟»
«آ-آره.»
گفتم: «تو واقعا به این موضوع رسیدگی کردی، نه؟»
«به گمونم، آره. وقتی حرف از چنین چیزهایی میشه، تجربه زیادی دارم. حدس میزنم میتونی بگی من یه سرباز کهنه کار و با اراده جنگ هستم.»
بیصدا و با نگاهم گفتم: «دروغگو.»
دوباره به من خیره شد: «این نگاه رو به من تحویل نده، کیوتاکا. هرگز تو زندگیت با کسی بیرون نرفتی!» چشمهایش خیلی رسا بود.
کارویزاوا تکرار کرد: «چیزی هست بخوای از ساتو-سان بپرسی، آیانوکوجی-کون؟» ظاهرا نمیتوانستم از این مکالمه فرار کنم.
پرسیدم: «معمولا تو روزهای تعطیل چیکار میکنی؟»
کارویزاوا خیلی واضح شوکه شد. «جدی میگی؟ این بهترین سوالی هست که میتونی بپرسی؟»
حتی هیراتا از خشمی که کارویزاوا در این مورد نشان داد، گیج شد. احتمالا تعجب کرده بود که چرا از هیچکدام از اطلاعاتی که در مورد ساتو به من داده بود استفاده نمیکنم. با این حال، تحقیق را با این هدف انجام نداده بودم که فقط از آن برای موفقیت این قرار ملاقات یا هر چیز دیگری استفاده کنم. میخواستم در مورد ساتو به عنوان یک شخص بیشتر بدانم. کلا همین بود.
ساتو با لبخند گفت: «اشکالی نداره، کارویزاوا-سان. خوشحالم که آیانوکوجی-کون ازم چیزی پرسید.» «هوم خب، فکر کنم دوست دارم با دوستهام باشم. تنها بودن خسته کننده هست.»
احتمالا در مورد گروه دوستهای دخترش صحبت میکرد. به وضوح میتوانستم آنها را در حال گپ و گفت تصور کنم.
«اما، گاهی اوقات، دوست دارم در مورد یه سری چیزها تنهایی مطالعه کنم. مثلا، طراحی مد.» «به گمونم طراح شدن ممکنه خیلی جالب باشه، فکر کنم.»
کارویزاوا پرسید: «اوه؟ این اولین باره در این مورد میشنوم. پس، شما یکی از اون آدما هستی، ها، ساتو-سان؟» اصلا منظور او چیست. انگار دختران رمز مخفی خود را داشتند که فقط خودشان آن را درک میکردند.
ساتو سر تکان داد: «فکر میکردم اگه از کلاس A فارغالتحصیل بشم، میتونم به جای خوبی برم.»
هدف گرفتن کلاس A چیز بدی نبود، اما ساتو باید به این هم فکر میکرد که اگر از کلاس B یا پایینتر فارغ التحصیل شود، باید چه کاری انجام دهد.
«به این فکر کردی در آینده چه کاری میخوای انجام بدی، آیانوکوجی-کون؟» ساتو پرسید و به آرامی توپ را به سمت من پرتاب کرد.
از آنجایی که هیچ فکری برای آینده خود نکرده بودم، پاسخ قطعی دادم. «فکر کنم برم دانشگاه.»
«اوه، نه ممنون. من که اینکار رو نمیکنم. اصلا نمیخوام بیشتر مطالعه کنم. منظورم اینه که آموزش اجباری بعد از دبیرستان تموم میشه، اما به نظر میرسه که واقعا بعد از دبیرستان هم تموم نمیشه، درسته؟ اگه تو دبیرستان ترک تحصیل کنی، مردم مسخرت میکنن.»
در اینکه هنجار اجتماعی در تمام کردن دبیرستان بود شکی نیست. از این نظر هنوز به نوعی آموزش اجباری به حساب میآمد.
کارویزاوا گفت: «احتمالا منم به دانشگاه میرم. به نظر میرسه که باشگاههای کالج واقعا سرگرم کننده هستن.» جوابش مبهم بود، اما انگار همه به آینده فکر میکردند.
وقت گذرانی در گروهی که معمولا با آنها وقت نمیگذراندم، به نوعی سرگرم کننده بود – اما در عین حال خسته کننده هم بود. انجام هر روزه این کار خیلی حوصله سر بر خواهد بود.
۵.۴
بعد از اینکه غذا را تمام کردیم، کمی در مرکز خرید کیاکی پرسه زدیم. ساعت از چهار گذشته بود و قرار چهار نفره – که تقریبا پنج ساعت طول کشید – تقریبا تمام شده بود. علیرغم تلاشهای کارویزاوا برای نشان دادن کاستیها، امروز به شکل غیرمنتظرهای سرگرم کننده بود. با این حال، نمیخواستم دوباره تکرار شود.
پرسیدم: «خب، بعدش چی؟» میدانستم این امکان وجود دارد ساتو بخواهد یک مرحله دیگر به قرار ما اضافه کند.
اکارویزاوا پرسید: «خب، شاید ما باید برگردیم، ها، یوسوکه-کون؟» از قلدری کردن دست کشید و خیلی ناگهانی با ملاحظه شد. هدف او از اینجا به بعد این بود که من و ساتو را تنها بگذارد. میتوانستم او و ساتو را ببینم که با تماس چشمی به یکدیگر علامت میدادند.
هیراتا سری تکان داد: «آره، داره دیر میشه. بیا برگردیم، کارویزاوا. امروز با تو بودم، آیانوکوجی-کون. بعدا میبینمت. تو هم همینطور، ساتو-سان.»
گذراندن یک روز کامل با هیراتا مرا متقاعد کرد که او واقعا شخصیت نجیبی دارد. یک قدیس. هیراتا میتوانست با هر کسی کنار بیاید. این قرار چهار نفره موفقیت آمیز بودن خود را کاملا مدیون او بود.
ساتو گفت: «از هر دوی شما خیلی ممنونم.»
هیراتا و کارویزاوا با سرعت راه افتادند. ساتو برای خداحافظی دست تکان داد.
پرسیدم: «خب، حالا قراره چیکار کنیم؟»
پیشنهاد داد: «اوه، اوم… چطوره از یه راه دیگه برگردیم؟»
بدون هیچ دلیل خاصی برای رد کردن، موافقت کردم.
«باشه پس بریم.»
به مسیر خوابگاه برگشتیم. ساتو که تا چندی پیش با صدای بلند صحبت میکرد، حالا ساکت بود.
گفت: «متاسفم که این به یه قرار چهار نفره ختم شد.»
اعتراف کردم: «اول خیلی تعجب کردم.»
ساتو گفت: «اون دو تا خیلی شگفت انگیز هستن، اینطور نیست؟ واقعا برای هم ساخته شدن. خیلی بهشون احترام میزارم.»
«قطعا.»
با وجود اینکه نزدیک به هم راه میرفتیم، دستهایمان با هم تماس نداشتند. حتی یک ذره از جسارتی که ساتو در حضور کارویزاوا و هیراتا نشان میداد، باقی نمانده بود. ناراحت کننده نبود، اما مطمئنا حال و هوا عوض شده بود.
به او گفتم: «از اینکه امروز منو دعوت کردی ممنونم. لذت بردم.»
به دلایلی، ساتو همچنان مضطرب به نظر میرسید. «هی، آیانوکوجی-کون… تو واقعا امروز بهت خوش نگذشت، نه؟»
«اتفاقا خیلی خوب بود.» کاملا جدی بودم، اما به دلایلی، ساتو حرفم را باور نکرد.
«ولی…»
پرسیدم: «چرا اینطوری فکر میکنی؟»
«خب، فقط… امروز یه بار هم لبخند نزدی، آیانوکوجی-کون.»
«لبخند نزدم؟»
ساتو به راهش ادامه داد. «دوست داشتم حداقل یه بار لبخند بزنی، اما…» با این حال، واقعا هیچ شکایتی از نحوه سپری شدن امروز نداشتم. در حالی که فکر میکردم چطور باید توضیح دهم، ساتو دوباره صحبت کرد. «آیا این موضوع که من یک بار میخواستم با هوریکیتا سان درگیر بشم ربطی بهش داره؟» مضطرب به نظر میرسید، انگار میخواست گریه کند.
زمانی که ما برای اولین بار مدرسه را شروع کردیم، هوریکیتا منزوی و تمایل زیادی به تمسخر همکلاسیهایش داشت. قابل درک بود که این باعث نشد ساتو او را دوست داشته باشد. در واقع، ساتو یک بار در یک گفت و گوی گروهی پیشنهاد داد با هوریکیتا صحبت کند. من این ایده را رد کردم، اما ساتو به وضوح به یاد میآورد.
گفتم: «واقعا مشکلی ندارم. کاملا اون ماجرا رو فراموش کردم.»
«واقعا؟»
به ساتو گفتم: «خب، جای تعجب نداره که بقیه اون زمان هوریکیتا رو دوست نداشتن. تازشم، خود هوریکیتا زمانی که این رو مطرح کردی تو گفت و گوی گروهی نبود و اینطور نیست که واقعا باهاش کاری داشتی. من کسی رو بر اساس چنین چیزهای بیاهمیت قضاوت نمیکنم.»
همه بدگویی میکردند. تا زمانی که شما واقعا به شخص مورد نظر صدمه نزدید، مشکل بزرگی پیش نخواهد آمد.
ساتو پرسید: «واقعا؟»
«آره. واقعا.»
«اما بازم لذت نبردی، نه؟ یعنی منظورم اینه که لبخند نزدی.»
«خب، واقعا تو لبخند زدن کارم خوب نیست، همین.»
نمیدانستم ساتو حرفم را باور میکند یا نه. احتمالا فکر میکرد این را برای دلداری گفتم. راستش، هنوز ممکن بود او را ناامید کنم. به او احساسی که به وضوح در مورد من داشت نداشتم، برای همین، نگرانیهای او در مورد خوش گذشتن به من کاملا دور از ذهن نبود. از این معاشرت لذت برده بودم، اما آن طور که ساتو امید داشت به من خوش نگذشت.
پرسیدم: «قانع نشدی؟»
ساتو ادامه داد: «خب، اینطور نیست که متقاعد نشده باشم، اما…» برای مدت کوتاهی رویش را برگرداند، چیزی از کیف بیرون آورد و پشت سرش نگه داشت. «اووم، هی…» نگاهش را ثابت کرد، انگار تمام شجاعتش را برای انجام یک کار بزرگ جمع کرده است. ظاهرا قصد داشت ترس مرا تأیید کند. «اوم… لطفا با من بیرون بیا، آیانوکوجی-کون!»
باد شدیدی وزید.
این اولین اعتراف عاشقانهای بود که شنیده بودم.
از گوشه چشمم متوجه شدم کسی بین بوتهها پنهان شده است، اما فعلا توجهی نکردم. طولانی کردن این فقط به ساتو آسیب بیشتری میرساند. بلافاصله کلماتم را انتخاب میکردم، و تا آنجا که میتوانستم به خاطر احترام به شجاعت ساتو صادق بودم.
«متاسفم، ساتو. من نمیتونم برای تو اونطور باشم.»
«اوه! که اینطور. ناامیدکنندهست، نه؟» ساتو که به وضوح تقلا میکرد تا نابود نشود، لبخند کوچکی به من زد. «و-خب، برای بعدا میگم، ممکنه به من بگی چرا؟ شخص دیگری هست که دوستش داری؟»
گفتم: «اینطور نیست. من فقط برای رابطه آماده نیستم. علتش خودم هستم نه تو.» «مهم نیست که در حال حاضر چه کسی از من درخواست کنه، جواب من عوض نمیشه… چه تو، چه ساتو، یا شخصی مثل هوریکیتا یا کوشیدا. اگه کسی رو دوست نداشته باشم نمیتونم باهاش بیرون برم.»
اگر آیری تصمیم بگیرد در مورد احساساتش به من بگوید، همین جواب را به او خواهم داد.
«شاید خجالت آور باشه، اما من تا حالا هیچ احساسی نسبت به کسی نداشتم. اینطور نیست که تو رو پس بزنم. فقط به اندازه کافی به بلوغ نرسیدم که بتوانم رابطه عاشقانه رو مدیریت کنم.»
«خیلی خب.»
چیز دیگری نبود که بتوانم بگویم.
ساتو سرش را تکان داد و با خودش گفت: «شاید خیلی عجله کردم. این طور نیست که بعد از یک بار قرار ملاقات، واقعا بتونی کسی رو بشناسی.» صادقانه بگویم، چنین اعتراف صادقانهای نیاز به شجاعت فوق العادهای از طرف او داشت.
به آرامی گفتم: «شاید شانس خودم رو از دست دادم.» دختری که صادق و شجاع بود را رد کردم. بخشی از وجودم احساس میکرد دارم اشتباه میکنم. این بخشی از من بود که میخواست یک وضعیت معمولی و سرگرم کننده در دبیرستان داشته باشد، از جمله پیدا کردن دوست دختر. اما چیزی نگفتم.
گوشیام در جیبم لرزید. نمیدانستم چه کسی با من تماس میگیرد، اما فعلا نمیتوانستم جواب بدهم.
ساتو جعبه بسته بندی شده کادو را دوباره داخل کیفش گذاشت. «امروز برای همه چیز ممنونم، آیانوکوجی-کون.»
فهمید که جواب و احساسات من تغییر نخواهد کرد. حتی اگر ساتو در این لحظه از من خوشش بیاید، ممکن است فردا چنین احساسی نداشته باشد. شاید عشقی جدید پیدا کند. با این حال، هرگز فراموش نمیکنم که ساتو اولین کسی بود که گفت دوستم دارد.
پرسید: «اشکال نداره اگه ازت بخوام دوباره باهم بیرون بریم؟»
«البته. با تو خیلی خوش گذشت ساتو. منم دوست دارم دور هم باشیم.» و واقعا منظورم همین بود.
«آره.» ساتو سر تکان داد.
با وجود اینکه ناراحتی هنوز وجود داشت، همه چیز به سرعت در حال بازگشت به حالت عادی بود. سرمای زمستان ما را درنوردید.
پرسیدم: «دارم یخ میزنم. بهتر نیست برگردیم؟» نمیتونستیم برای همیشه اینجا بایستیم. با این حال، زمانی که شروع به حرکت کردم، ساتو محکم در جای خود باقی ماند.
«ساتو؟» به عقب نگاه کردم و دیدم اشک در چشمانش حلقه زده است. سریع آنها را با دستش پاک کرد و به من لبخند زد.
«متاسفم. فکر کنم بهتره من جلوتر حرکت کنم!» و بعد، ساتو در برف دوید و مرا جا گذاشت.
بیسر و صدا رفتنش را تماشا کردم. «به گمونم فهمیدم.»
منتظر ماندم تا دور شود و قبل از اینکه راهم را به خانه از سر بگیرم مطمئن شدم در لابی خوابگاه با یکدیگر برخورد نخواهیم کرد.
اگر مشکلات من با شورای دانشآموزی و پدرم وجود نداشت، شاید میتوانستم به ساتو جواب دیگری بدهم. اگر احساسات خود را قبل از ملاقات پدرم به من میگفت،
شاید قبول میکردم. مسخره بود، از آنجایی که پخش چیزی بود که احساسات او را نسبت به من برانگیخت.
یک پسر عادی در سال اول دبیرستان ممکن است اولین دختری را که به او محبت کند بپذیرد. اما من عادی نبودم. بهتر بود همه چیز را عادی نگه دارم.
«خب حالا…» قبل از تمام شدن امروز، باید به کارهای ناتمام رسیدگی میکردم. همانطور که به سمت بوته میرفتم، تلفنم دوباره زنگ خورد. روی صفحه عبارت تماس گیرنده ناشناس بود. یک لحظه به این فکر کردم که به تماس توجهی نکنم، اما بعد نظرم عوض شد و تماس را جواب دادم.
تماس گیرنده مرموز چند ثانیه سکوت کرد.
گفتم: «سلام؟» با این حال، هیچ جوابی نشنیدم. «الان قطع میکنم.»
صدایی از آن طرف آمد: «می تونم بهت اعتماد کنم؟»
جهت سوال را به سوی او عوض کردم: «تو دیگه کی هستی؟ چرا باید بهت اعتماد کنم؟»
«چیزی که هوریکیتا-سنپای دربارهش صحبت کرد. یعنی از بین بردن ناگومو. حاضری کمک کنی؟»
آه پس، برادر هوریکیتا به دانشجوی سال دومی که قبلا در مورد او حرف زد، درباره من گفته بود. با شماره ناشناس تماس میگرفت؟ این شخص بدون شک بدگمان بود.
او پرسید: «اسمت چیه؟» هوریکیتا ارشد شماره تلفن مرا به آنها داده بود، اما اسمم را نه؟ خب، اگر شماره تلفنم را داشتند، میتوانستند با کمی کندوکاو بقیه را هم متوجه شوند.
جواب دادم: «فکر نمیکنم فعلا بهش نیاز داشته باشی.»
«خب. به هر حال تصور خوبی ازت دارم. صدای تو رو میشناسم.» این گزینهها را برای شناسایی هویت آنها محدود کرد. تعداد زیادی از دانش آموزهای سال دومی با صدای من آشنا نبودند. آنها ادامه دادند: «میخوام همین الان ببینمت.»
درست طبق انتظارم پیش رفت، پرسیدم «آیا نباید بیشتر مراقب این ماجرا باشی؟» نزدیک غروب بود. به زودی هوا تاریک میشد.
«خوبه. آیا میتونی زود خودت رو برسونی؟»
نگاهی به بوتهها انداختم. «آره. تو هم خوش شانسی.»
«شانس؟»
«بزار صادقانه بگم، اگه موقع دیگهای بود، رد میکردم.»
من مطمئنم که تماس گیرنده مرموز از این حرف گیج شد. آنها گفتند: «یک نقطه خلوت کنار ساختمان مدرسه وجود داره.» «ده دقیقه دیگه اونجا به دیدن من بیا.»
پرسیدم: «متأسفم، اما من یه کار کوچیک برای رسیدگی دارم. اشکالی نداره اگه بیست دقیقه بعد همدیگه رو ببینیم؟»
«خب.»
تماس تمام شد. بیشتر از پنج دقیقه طول نمیکشید تا به محل ملاقات برسم، اما کمی به خودم زمان اضافی دادم. این یعنی که من باید طی پانزده دقیقه آینده کار خود را به پایان برسانم. یک نفر منتظر من بود و هوا سرد بود.
به کسی که در بوتهها مخفی شده بود گفتم: «اگه اونجا بمونی، تا سر حد مرگ یخ میزنی.»
کسی جواب نداد.
پرسیدم: «من باید برم. اشکالی نداره اگه تو رو اینجا بذارم؟»
بالاخره صدایی با تردید جواب داد: «کی متوجه من شدی؟»
پرسیدم: «از همون اول. شنیدی که ساتو به احساساتش اعتراف کرد، درسته، کارویزاوا؟»
«ن- نه راستش. فقط کمی شنیدم.» کارویزاوا از مخفیگاهش بیرون آمد. چون در بوتهها پنهان شده بود، برف روی شانههایش مانده بود. «وااااای… خیلی سرده.»
پرسیدم: «هیراتا کجاست؟»
«نمیدونم. احتمالا به خونه رفته.» او روی مسیر قدم گذاشت و خاک و برف را از روی خودش پاک کرد. آنقدر در سرما منتظر مانده بود که دماغش قرمز شده بود.
«داری از سرما یخ میزنی، نه؟»
«آره فکر کنم.»
پس هنوز هم سرسخت بود.
با این حال، چیزی بیشتر از شب سرد کارویزاوا را آزار میداد. «به هر حال، چرا ساتو-سان رو رد کردی؟»
«منظورت چیه؟ خودت گفتی، نه؟ بیرون رفتن با کسی که واقعا نسبت بهش احساسی نداری، نفرت انگیزه.»
«خوب، مطمئنا، اما… اونا چیزی مثل «اگه غذا نخوری، اونوقت نیازی به خلال دندان نداری» نمیگن؟»
جواب دادم: «اوه، فکر میکنم مفهومی که تو دنبالش هستی اینه که «نخوردن وعده غذایی جلوی یه مرد مایه شرمساری اونه.» با این حال، ساتو یه دختر عادی ه. یه عشق معمولی میخواد. واقعا فکر میکنی میتونم اینو بهش بدم؟»
«این… خب، به تصویر کشیدنش کمی سخته.»
کارویزاوا بهتر از بیشتر مردم مرا درک میکرد. میدانست واقعا چقدر زندگی عادی را دوست دارم. با این حال، نتوانستم آنچه را که ساتو میخواست به او بدهم. حتی اگر خودم را وادار میکردم با او قرار ملاقات بگذارم، وقت او را تلف میکردم. این چند سال مدرسه یک منبع آموزشی گرانبها بود.
کارویزاوا پرسید: «ببین، شاید من نباید اینو بگم، اما فکر نمیکنی کمی بیش از حد متواضع هستی؟»
«متواضع؟»
«منظورم اینه که، آره، تو شبیه آدمای عادی نیستی، کیوتاکا. تازشم، وانمود میکنی کسی هستی که واقعا نیستی، درسته؟»
«فکر میکنم بیشتر این باشه که نمیخوام همه چیز رو فاش کنم.»
«پس، درسته، بعضی از دخترا احتمالا از چیزی که تو واقعا هستی ناامید میشن. اما وقتی کسی واقعا عاشق باشه، این چیزا مهم نیست، میدونی؟ منظورم اینه که من فکر میکنم ساتو-سان تورو همون طور که هستی قبول میکرد.
«منظورت از «متواضع» این بود؟»
«آره. خب، از اونجایی که تو قبلا اون رو رد کردی، فکر میکنم نمیتونی حرفت رو پس بگیری. با وجود اینکه من همه دردسرهای پرتاب کردن تیر عشق به سمت تو رو تحمل کردم. حتی یک بار هم به خطا نرفت؛ اما تو همه رو پس زدی.»
«تیر عشق؟»
«فراموشش کن. مهم نیست.» نیشخند شیطانیای زد: «دخترا سریع از پس مشکلات بر میان. ساتو-سان احتمالا به زودی عاشق پسر دیگهای میشه، اینطور نیست؟»
«هیچ کاری نمیتونم در موردش انجام بدم.»
«اوه. فکر میکنم تو صدات کمی پشیمونی احساس کردم.»
«تمومش کن. این تصمیم من بود.»
انگار کارویزاوا متقاعد نشده بود. «نمیتونستی سعی کنی باهاش بیرون بری تا ببینی چطوره؟ مطمئنم از احساساتش نسبت به خودت خبر داشتی. دعوت کردن از یکی تو کریسمس کاری نیست که «فقط یه دوست» انجامش بده. وقتی دعوت رو قبول کردی، واقعا خبر نداشتی چی میخواد؟»
پرسیدم: «یعنی ممکن نیست قرار ملاقات به من اجازه بده تشخیص بدم که با ساتو سازگار نیستم؟»
«این… خب، صد در صد. اما، با چیزی که من دیدم، انگار که همه چیز خوب پیش میرفت. به نظر میرسید خیلی بهتون خوش میگذره.»
«بخوام صادق باشم، بطور کامل مخالف قرار گذاشتن با ساتو نیستم.»
«د-دیدی گفتم؟ میدونستم.»
گفتم: «شاید میتونستم لحظات خوبی باهاش داشته باشم.»
کارویزاوا حالا عصبانی به نظر میرسید: «منظورت از این «لحظات خوب» چیه؟»
«منظورم کند و کاو تو کارهاست. به هر حال. خودت میدونی.» سعی کردم تا جایی که میتوانم ایدهام را با ملایمت بیان کنم.
کارویزاوا فهمید منظورم چیست. داد زد: «هاه؟! ی-یعنی به این دلیل بزرگ باهاش بیرون میرفتی؟!»
پرسیدم: «تا حالا نخواستی این کارو انجام بدی؟»
«من-نمیدونم! در مورد این چیزها چیزی نمیدونم! این برای من دنیای کاملا متفاوتی هست!»
«و هرگز به کاوش تو این دنیای متفاوت فکر نکردی؟»
پرسید: «این… این، خب… مهم نیست همراه تو کی باشه؟»
«خب، حدس میزنم که نمیخوای این کار رو با هر کسی انجام بدی.» در حالت ایدهآل، دوست دارید همراه شما کسی باشد که واقعا به او اهمیت میدهید.
«دقیقا همینطوره!»
«اما این چیزی هست که من میگم – با این که اون شخص ساتو باشه، مشکلی ندارم.»
کارویزاوا با خشم فریاد زد: «خب، پس چرا اون رو رد کردی؟! میتونستی کل این «دنیای متفاوت» رو تجربه کنی!»
«هی، عصبانی نشو.»
«عصبانی نیستم!»
قطعا عصبانی بود. من هم میدانستم چرا.
«اگه قرار گذاشتن با ساتو رو انتخاب کنم، تو باز کنارم میمونی؟»
«هاه؟»
«به همین دلیل بهش جواب مثبت ندادم.»
اگر بیرون رفتن را با ساتو شروع میکردم، مدرسه بهتر از همیشه میشد. همراهی داشتم که شادیها و غمهایم را با او در میان بگذارم، و رابطه ما با گذشت زمان عمیقتر میشد.
اما میدانستم قرار ملاقات با ساتو بر روی کارویزاوا تأثیر میگذارد. انتخاب ساتو به این معنی بود که کار با کاویزاوا دشوارتر خواهد شد. در این صورت کارویزاوا نسبت به من محتاطتر میشد.
حادثه پشت بام نقطه عطفی برای کارویزاوا بود. اعتماد او به من به طور تصاعدی افزایش پیدا کرد و حالا میدانستم که هرگز خیانت نمیکند. اگر ریوئن، یا ساکایاناگی، یا حتی شخصی مانند ناگومو به او نزدیک میشد، دچار فروپاشی نمیشد. تنها چیزی که او را میشکست، قرار ملاقات من با دختر دیگری بود.
میترسید دیگر به او نیاز نداشته باشم. از اینکه برای من بیفایده شده باشد وحشت میکرد و من نمیخواستم این اتفاق بیفتد.
حالا، اگر ساتو جایگزین خوبی برای کارویزاوا به حساب میآمد، داستان کاملا متفاوت بود. اما بعد از امروز، میدانستم که ساتو نمیتواند جای کارویزاوا را پر کند. او به اندازه کارویزاوا پرجذبه نبود، یا در فکر کردن زیاد مهارتی نداشت. قرار ملاقات دونفره این را کاملا روشن کرد. کارویزاوا ماهرانه نقش قرار را به عنوان یک تصادف بازی کرده بود، در حالی که ساتو تلاش میکرد این دروغ را حفظ کند، و گاهی اوقات به وضوح ناراحت به نظر میرسید.
رویارویی با ناگومو همه چیز را قطعی کرده بود. کارویزاوا برای خنثی کردن وضعیت اقدام کرد، در حالی که ساتو کاری نکرد. این جسارت مهم بود. میتوانستم موضوع شورای دانشآموزی را نادیده بگیرم، اما نمیتوانم ساکایاناگی یا پدرم را نادیده بگیرم. اگر یکی از این دو واقعا به جنگ با من بیایند، زندگی من در اینجا به خطر میافتد. تا زمانی که آن تهدیدها را از بین ببرم، به کارویزاوا نیاز داشتم.
علاوه بر آن چاباشیرا-سنسی و رئیس ساکایاناگی حضور داشتند. الان مشکلی احساس نمیکردم، اما همچنان اهداف بالقوه بودند. به این ترتیب، کارویزاوا کی ضروری بود. رئیس روی ما دانشآموزها سلطه داشت، اما اگر از کارویزاوا بهعنوان تله شیرین استفاده میکردم، ممکن بود بتوانم او را کنار بزنم. احتمالا از مسائل جنسی خودداری میکرد، اما هنوز هم خیلی به کار میآمد.
پرسید: «شاید دیوونه باشم، اما احساس میکنم بقیه رو فقط به شکل ابزار میبینی، اینطور نیست، کیوتاکا؟»
بارها از کارویزاوا به عنوان ابزار استفاده کرده بودم پس امکان انکار این سوال وجود نداشت. «خودم که نخواستم اینطور به بقیه نگاه کنم.»
«هی، اوم، این ممکن است ساده لوحانه به نظر برسه، اما… واقعا تا حالا عاشق کسی شدی؟»
«در حال حاضر، نه.» دوست داشتم عاشق کسی شوم اما فرصتش پیش نیامده بود. شاید در عشق ناتوان بودم. اگرچه تفاوتهای بیولوژیکی بین زن و مرد را درک میکردم، اما همه چیز برایم بیگانه بود. زمان من در اتاق سفید در این موضوع بیتاثیر نبود. «آخرش…»
«چی؟»
«اوه، هیچی.»
اتاق سفید را به صورت فیزیکی ترک کرده بودم، اما بخشی از وجودم همیشه در آنجا میماند، جایی که همیشه در حالت دفاع از خود زندگی میکردیم. نباید در زندگی عادی و روزمره همیشه به محافظت از خودتان نیاز داشته باشید. بیرون رفتن با ساتو به من اجازه میداد شادیهای عادی، یک رابطه عادی را تجربه کنم… اما هنوز نمیتوانستم تصور کنم که «عادی» برای من چه مفهومی دارد. برای محافظت از خودم در برابر حریفی که ممکن بود به
وجود بیاید تلاش کردهام. نمیدانستم چگونه متوقف شوم. هیچ کس دیگری مهم نبود، تا زمانی که من برنده باشم.
شاید تا روز مرگم همینطور بمانم.
همانطور که راه میرفتم، کارویزاوا دنبالم میآمد. کنار من راه نمیرفت، اما آنقدر نزدیک بود که بتوانیم صحبت کنیم. به این ترتیب، اگر کسی از کنارمان بگذرد، متوجه نمیشود ما با هم هستیم.
«اوه، من تمام این کارها رو به خاطر ساتو-سان انجام دادم و آخرش فقط وقتم تلف شد.» لحن او به قدری شوخطبع بود که هرگز فکر نمیکردید چند روز قبل آسیب روحی بزرگی متحمل شده است.
گفتم: «با توجه به تمام اتفاقاتی که برای تو افتاده، خیلی خوب رفتار میکنی.»
جواب داد: «سالها از آخرین باری که اینطور مورد آزار و اذیت قرار گرفتم میگذره.»
«گفتی از دبستان شروع شد، درسته؟»
«آه، آره. درسته. ببخشید کیوتاکا در مورد گذشتهام کمی دروغ گفتم.»
«دروغ گفتی؟»
توضیح داد: «به یوسوکه-کون گفتم که نه سال مورد آزار و اذیت قرار گرفتم. دروغ بود. فکر میکردم گفتن اینکه من از دوران ابتدایی مورد آزار و اذیت قرار گرفتم، باعث میشه بخواد بیشتر از من تو دبیرستان حمایت کنه. منظورم اینه که نمیخواد قربانی قلدری بیشتری بشم.» نیشخندی زد و با بازیگوشی زبانش را بیرون آورد.
آه، پس دروغ گفت تا هیراتا را تحت سلطه درآورد. این فقط تدبیر و اراده او را ثابت میکرد.
پرسید: «به هر حال، قرار نیست دوباره عذرخواهی کنی؟ برای قرار دادن مانابه و دوستاش تو ماجرای من؟»
«حالا که حرفش شد، حق با توئه. قرار چهار نفره باعث شد همه چیز رو فراموش کنم.»
«اوه، و یه چیز دیگه. گفتی دیگه قرار نیست با من تماس بگیری، اما بعد بهم زنگ زدی. میدونی، کارای متفاوتی انجام میدی.»
گفتم: «حرفم رو پس میگیرم که گفتم نمیخوام باهات تماس بگیرم. اگه اشکالی نداره، میخوام یه بار دیگه ازت عذرخواهی کنم.»
«به نظر نمیرسه حرفت از صمیم قلب باشه. نمیخوام امیدم از بین بره، پس همین الان عذرخواهی کن.»
«حالا؟ چطور؟»
«به تو چیزای زیادی گفتم. حالا تو یه چیزی به من بگو کیوتاکا.»
«در مورد چی؟»
پرسید: «امروز بعد از ظهر. ناگومو رئیس شورای دانشآموزی. باهاش چیکار داری؟» او این اطلاعات را به عنوان بخشی از عذرخواهی میخواست؟ ادامه داد: «نمیدونم چی باعث شده که تو جریان برگزاری جشنواره ورزشی سنگ تموم بزاری، اما احساس میکنم افراد بیشتری بهت توجه میکنن.»
«این توجه رو تو نطفه خفه میکنم. خوشبختانه الان گروه متحدتر شده. من میتونم یه قدم به عقب بردارم.»
کارویزاوا جواب داد: «آره به گمونم. اما کلاس B خیلی محکمتر از ماست. نمیتونیم اونا رو تو اون موقعیت شکست بدیم.» «به هر حال، اتحاد به کنار، واقعا میخوای عقب نشینی کنی؟»
گفتم: «درست فهمیدی.»
پرسید: «کمی عجیبه این همه توجه رو فقط به خاطر جشنواره ورزشی به خودت جلب کنی، درسته؟» خیلی خوب متوجه شده بود جلب توجه ناگومو میابی فقط با دوندگی سریع عجیب باشد.
از آنجایی که این شخص کارویزاوا بود، میتوانستم حقیقت را بگویم و در آینده از دردسر نجات پیدا کنم. «یادت باشه هوریکیتا از کلاس ما و رئیس سابق شورای دانشآموزی خواهر و برادر هستن.»
«من به همون اندازه فهمیدم. این منو یاد اون موضع میاندازه… طی مسابقه امدادی، تو و هیئت رئیسه شورای دانشآموزی – نه، حدس میزنم رئیس شورای دانشآموزی سابق – شما دو نفر با هم شروع کردید. کیوتاکا، شما دو تا همدیگه رو میشناسید؟»
«آره. از طرف خواهر کوچیکترش. برای همین حواسش به من بود.»
کارویزاوا پرسید: «پس، خبر داره زیر نقاب واقعا کی هستی؟»
«زیر نقاب، هاه؟ نه. فقط از ظاهر قضیه خبر داره. هیچ کس دیگه ای تو این مدرسه به اندازه تو منو نمیشناسه.»
«هوم این خوب نیست.» با این حال ناراضی به نظر نمیرسید. دانستن رازهای کسی میتواند بار سنگینی باشد، اما باعث میشود احساس خاصی داشته باشید. من و کارویزاوا خود مخفی یکدیگر را میشناختیم.
«تازشم، عنوان «رئیس سابق شورای دانشآموزی» مفیده. من به خاطر حادثه پشت بام بهش بدهکارم.»
«آه، آره. درسته، من اونجا دیدمش.»
«خیلی اصرار کرد لطف منو جبران کنه.»
«ربطی به این داره که چرا ناگومو رئیس شورای دانشآموزی یهو بهت توجه میکنه؟»
«برادر هوریکیتا و ناگومو با هم رقابت میکنن. اونا رقیب هستن. این واقعیت که برادرش با من صحبت میکنه احتمالا برای ناگومو خوشایند نیست. انگار در حال برنامه ریزی برای مبارزه تو دومیدانی هست.»
«وای. پیچیده شد. پس، تو وسط دعوای اون دو تا قرار گرفتی؟»
«داشتیم به اصل ماجرا میرسیدیم. برادر هوریکیتا از من میخواد ناگومو رو از تاج و تختش به پایین بکشم و اون رو از ریاست شورای دانشآموزی برکنار کنم.»
«تو رو مسئول این کار کرده، کیوتاکا؟»
«حرف از کار سخت میزنی، نه؟»
«اگه کسی بتونه جلوی رئیس شورای دانش آموزی رو بگیره، اون تویی.»
«فکر میکنی میتونم این کار رو انجام بدم؟»
«اگه تو نمیتونی، پس هیچ کس دیگهای نمیتونه.»
انگار دید کارویزاوا در مورد من خیلی سریع به طرز چشمگیری بهبود یافته بود. اکنون هیچ فروتنی او را فریب نمیداد.
گفتم: «خب بگذریم، الان قراره با یه دانش آموز سال دوم آشنا بشم.»
«سال دوم؟ خب کی هست؟»
«نمیدونم. هویتشون هنوز یه رازه. اونا هم هنوز نمیدونن من کی هستم. فقط میدونم که این تنها سال دومیای هست که به ناگومو علاقه زیادی نداره.»
کارویزاوا پرسید: «پس من سر راهت هستم؟»
«مشکلی ندارم اگه فقط بخوای بیهدف بگردی. قراره چیکار کنی؟» میدانستم دنبالم میآید اما میخواستم مطمئن شوم.
جواب داد: «همراهت میام.»
گوشیام را خاموش کردم و بعد ما دو نفر به سمت ساختمان مدرسه حرکت کردیم تا با تماس گیرنده مرموز ملاقات کنیم.
مترجم : سارا
ویراستار : MHReza