Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 04
طوری که وقت میگذرانیم
بیست و چهارم دسامبر بود. شب کریسمس.
امروز و فردا، حتی زوجهای پرمشغله هم تمام تلاش خود را میکنند تا وقت خود را با یکدیگر سپری کنند. برای اکثر دانشآموزان، این روزها، روزهای معمولیای بود، اما من کنجکاو بودم که مردم چگونه این روزها را سپری میکنند.
قبل از ساعت هفت صبح اتاقم را ترک کردم. با دو فرد متفاوت قرار ملاقات داشتم-یک نفر که از او درخواست کرده بودم با هم ملاقات داشته باشیم و دیگری که مرا دعوت کرده بود. عجیب و غریب است.
وقتی از خوابگاه خارج شدم همه چیز در اطرافم کاملا سفید شده بود. مثل یک صبح زمستانی واقعی بود.
زمزمه کردم: «انگار خیلی برف باریده، نه؟» طبیعت بدون شک باورنکردنی بود.
برف سنگین میبارید اما طبق پیشبینی قرار بود حوالی ساعت هفت متوقف شود. با اینکه دمای هوا تقریبا مثل دیروز بود، اما با دیدن چنین برف سنگینی احساس سرما کردم. احتمالا از الان به بعد باید دستکش و شال گردن بپوشم.
چون ساعت هنوز هفت نشده بود، بیشتر دانش آموزها فعلا خواب بودند. وقتی به نیمکتی که نزدیک بازار کیاکی بود نزدیک شدم، محوطه مدرسه خالی بود. برف را پاک کردم و نشستم. خیلی زود پسری آمد.
گفت: «بیادبیه از کسی بخوای صبح زود بیرون بیاد.»
ریوئن کاکرو، رهبر کلاس C – نه، رهبر سابق آن – با خشم و نفرت به من خیره شد.
«باید میدیدمت، اونم وقتی که هیچکس دیگهای این اطراف نباشه.»
«مشکل خودته. به من ربطی نداره.» حقیقت بود، واقعا. به خاطر دیده شدن ریوئن با خودم چیزهای بیشتری از دست میدادم تا اینکه اون از دیده شدن با من چیزی از دست بده. «خب، چی میخوای؟»
«فکر کردم میتونیم چند کلمه با هم حرف بزنیم.»
«هه. این واقعا یه شوخی خنده دار برای صبح ناجوری مثل الانه.»
گفتم: «حالا که بهش فکر میکنم، دیروز دیدمت.» «با ایشیزاکی و چند نفر دیگه بودی.»
«چی، خوشحالی که مانع از ترک تحصیلم شدی؟»
«تحت تاثیر قرار گرفتم. با وجود اینکه تنها هستی، تو اتاق مخفی نمیشی و کنترل اعصابت رو داری.»
«هر کاری که بخوام انجام میدم، هر جا که بخوام میرم. از اینکه منو این بیرون ببینی نمیترسی؟ بالاخره نمیدونی کی قراره انتقام بگیرم.»
«و بعد از اینکه انتقام گرفتی، پشیمون میشم که باعث اخراجت نشدم؟»
ریوئن برف روی نیمکت را کنار زد، و بعد کنار من نشست.
گفتم: «ازت میخوام در صورت امکان دست از سرم برداری. ترجیح میدم با آرامش زندگی کنم. دوباره باهات مبارزه کردن دردسر بزرگیه.»
«پس از من نخواه به دیدنت بیام! کاری نکن دوباره توجه من به سمت تو کشیده بشه.»
تصمیم گرفتم از بحثهای غیر ضروری اجتناب کنم و مستقیما به اصل موضوع بپردازم. اگر خیلی طولانی میشد، ریوئن قطعا بلند میشد و میرفت.
گفتم: «در مورد اتفاقی که اون روز روی پشت بام افتاد… میخواستم چیزی به داستان اضافه کنم.»
«چیزی اضافه کنی؟» صدای ریوئن محتاطانه بود. تجزیه و تحلیل شکست خوردن او برایش جالب نبود.
با این حال، باید حقیقتی به او نشان میدادم که نمیتوانست با آن روبرو شود. «اگه اونجا تنها بودی، میتونستی خودت رو نشون بدی. میتونستی به مبارزه ادامه بدی.»
با این حال، ایبوکی، ایشیزاکی و آلبرت آنجا بودند. حضور آنها و دانستن اینکه در هر اتفاقی که بیفتد مقصر خواهند بود، ممکن است به تصمیم ریوئن سرعت داده باشد. ریوئن بعد از
متوجه شدن این احتمال تسلیم شد، نه فقط به خاطر آنچه در آن لحظه اتفاق افتاد.
حرکت عاقلانهای بود. البته، از قبل روی او کار کرده بودم. اما از نظر برآورده کردن انتظاراتم، ریوئن پتانسیل زیادی داشت.
ریوئن با خشم گفت: «واقعا سخت میشه باهات کنار اومد، نه؟» «از اینکه تا چه حد میخوای پیش بری و با بقیه سروکله بزنی تعجب کردم. فکر میکردم این تخصص خودم باشه، اما تو روی منو کم کردی.»
«فقط حقیقت رو میگم.»
«به گمونم یه جورایی برات مفید باشه، و به همین دلیله که از ایشیزاکی و بقیه استفاده کردی تا اجازه ندی ترک تحصیل کنم؟»
هوم. امیدوار بودم نام ریوئن بر سر زبانها بیفتد، اما به نظر میرسد قرار نیست این اتفاق بیفتد.
گفت: «واقعا فکر میکنی هنوز هم میتونی منو عروسک خیمه شب بازی خودت کنی؟»
«عروسک خیمه شب بازی؟ منظورت چیه؟»
«مسخره بازی درنیار. میدونم میخوای از من برای حذف بقیه کلاسها استفاده کنی. دیگه چرا منو تو این مدرسه نگه میداری؟»
پرسیدم: «تو مردی هستی که از جنگیدن لذت میبره، اینطور نیست؟»
«حتی اگه به خاطر مبارزه، کلاسهای A و B رو خرد و خاکشیر کنم – با وجود تو، این کاملا بیمعنیه.»
یک پاسخ کاملا منطقی. پرسیدم: «چی؟ با یه بار شکست خوردن از من اینطوری زمین خوردی؟»
خشم در چشمان ریوئن جرقه زد. «میخوای بری؟ همین الان و اینجا؟»
«زیاد حرف زدم. معذرت میخوام.»
اگر حادثه روی پشت بام اتفاق نمیافتاد، احتمالا ریوئن در کارم اخلال ایجاد میکرد. این مرد ترس را نمیشناخت.
اما از آن موقع یاد گرفته بود.
با این حال، اگر به اندازه کافی او را تحریک میکردم، ریوئن احتمالا همین جا و همین الآن با من مبارزه میکرد. با این حال، اگر قرار بود به بلوغ برسد، باید از ترک تحصیل یا اخراج شدن خودداری میکرد.
گفتم: «قبلا حساب بین خودمون رو تسویه کردیم. بعد از این دیگه کار به پشت بام مدرسه نمیکشه. قول میدم این آخرین بار باشه. پس بیا صحبت کنیم.»
البته، ریوئن حتی یک کلمه از حرفهایم را هم باور نکرد. «حرف زدن بیفایدست. اینطوری چیزی حل نمیشه. من میرم.»
با عصبانیت از جایش بلند شد.
جواب دادم: «شاید چیز مفیدی این وسط به دست بیاوری» و او را در جای خود متوقف کردم.
ریوئن بدون اینکه به من نگاه کند دوباره نشست. احتمالا بلند شده بود تا مرا وادار به حرف زدن بکند. قصد نداشت دست خالی به خانه برگردد.
پرسیدم: «هر طور دوست داری نتیجه گیری کن، اما فکر نمیکنی این نبردهای ساده دارن خسته کننده میشن؟»
ریوئن عصبانی به نظر میرسید. «نبردهای ساده، ها؟»
گفتم: «کلاس D داره کلاس C رو شکست میده، سپس کلاس B، و در نهایت A. بعد، هوریکیتا و بقیه افراد کلاسمون، کلاس A میشیم.» «شبیه فرمول ساخت یک فیلم با بودجه کلان بود. اما ما نباید به چنین ساختاری پایبند باشیم، مگر نه؟»
واقعیت با آنچه به ما گفته شده بود مطابقت نداشت. آزاد بودیم قبل از حمله به کلاس B به کلاس A حمله کنیم، یا حتی با دشمنان خود که کلاس C بود، متحد شویم.
به ریوئن گفتم: «به اندازه کافی جالبه، انگار کلاس A با شروع ترم سوم به کلاس B حمله میکنه. ما میتونیم با یه ضربه کلاس A رو بیرون بندازیم، در حالی که اونا روی ضربه خودشون تمرکز کردن.»
ناگهان داستان برایش جالب شد. «این اطلاعات چقدر معتبره؟»
«به نظرم احتمالش حدود پنجاه و پنجاه هست.» باید فکر میکردم ساکایاناگی بلوف میزد یا خیر. با این حال، اگر درست فکر او را خوانده باشم، نود درصد احتمال داشت حقیقت را به من گفته باشد.
«اگر اطلاعات تو صحت داشته باشه، پس این فرصت خوبیه. اما فکر میکردم تو و اعضای کلاس D یک رابطه همکاری با کلاس B دارید. ضربه زدن به کلاس A خوبه، اما اونا این وسط کلاس B رو شکست میدن. ایچینوسه نمیتونه ساکایاناگی رو شکست بده.»
«برای من مهم نیست کی برنده یا بازندست. قصد ندارم درگیر بشم.»
«پس، فقط میخوای از بین رفتنش رو ببینی، ها؟»
«اگه ساکایاناگی ایچینوسه رو له کنه، کار من راحتتر میشه. میتونه مسیر کلاس D رو به کلاس A رو هموارتر کنه. تازشم، ما داریم در مورد ساکایاناگی صحبت میکنیم. شاید وقت اون رسیده ببینم مدرسه به چه مدل تخلفاتی با اخراج جواب میده.»
ریوئن پرسید: «خیلی چیزها هست که در این مورد دوست ندارم. تو هیچ جاه طلبیای برای صعود نداری. نمیخوای نامرئی بمونی؟»
گفتم: «میخوام، اما اگه اطرافیانم خودشون دست به کار بشن، خب، باهاش مشکلی ندارم. با این ایده که راحت به کلاس A دست پیدا کنیم مخالف نیستم.»
«پس، فقط میخوای بشینی و نگاه کنی؟»
«مشکلی دارم که باید بهش رسیدگی کنم. تو کلاس من یک فرد نسبتا دردسرساز وجود داره.»
«کیکیو، ها؟» ریوئن حتی نیاز نداشت در موردش فکر کند. «آره، حتما برای تو دردسرهای زیادی ایجاد میکنه. ساز و کار مدرسه طوریه که داشتن دشمن از داخل ممکنه خیلی دردسر برات ایجاد بکنه»
کوشیدا الان هوریکیتا رو مورد هدف قرار داده بود و در این فرآیند به اندازهای مشکلات ایجاد میکرد که او – به جای رفتن به کلاس A – به نگرانی اصلی من تبدیل شده بود. از آنجایی که در جریان حادثه روی پشت بام کمی بیپروا بودم، نمیتوانستم با هوریکیتا مانابو، رئیس سابق شورای دانش آموزی دشمنی کنم. اگر هوریکیتا سوزونه، خواهرش، در حالی که او هنوز در این مدرسه بود اخراج میشد، به من رحم نمیکرد.
میخواستم از هر چیزی که آرامش زندگی مدرسهام را به خطر میاندازد دوری کنم.
ریوئن گفت: «راستش کیکیو روز قبل به من زنگ زد. داشت میپرسید کی حمله کردم. متأسفانه، غرق در شکار تو بودم، پس جوابی ندادم. انگار هنوز از تلاش برای اخراج شدن سوزون دست نکشیده. دنبال فرصتی برای حمله هست. هه، مثل یه دختر تمام عیار رفتار میکنه.»
«اگه از کوشیدا خوب استفاده میکردی، میتونستی ضربه سنگینی به کلاس من وارد کنی.»
«به سوزون یا کلاس تو، آره حتما ضربه وارد میشد. اما کیکیو خیلی ضعیفتر از اونیه که کسی مثل تو رو پایین بکشه. تو به هیچ چیز اهمیت نمیدی.»
حقیقت داشت.
ریوئن پرسید: «خب، چه برنامهای براش داری؟ میتونی رشد سرطان رو کم کنی، اما تا زمانی که برداشته نشه، از بین نمیره، میدونی؟ این لعنتی میتونه تکثیر بشه.»
و بعد همه ما میمیریم. «میدونم.»
«اوه؟ پس بزار به نقشه تو گوش بدم، آیانوکوجی. کار کیکیو رو چطور تموم میکنی؟»
«باید جواب بدم؟»
«این که من بهت کمک کنم یا نه احتمالا به جوابت بستگی داره.» لبخند کمرنگی روی لبهای ریوئن ظاهر شد، اما شاید هنوز دهانش در جایی که ضربه زدم حساس بود، چون بلافاصله محو شد.
هوا سردتر شده بود. عاقلانه نبود که برای مدت طولانی بیرون بمانیم.
گفتم: «تو ترم سوم، کلاس D به کلاس C ارتقا پیدا میکنه. ولی، وقتی کوشیدا کیکیو رو اخراج کنم، احتمالا به D برمیگردیم.»
«هه هه. هاها هاها ها!» ریوئن با وجود درد قهقهه زد. «واقعا وحشتناکی. اگه برای نابود کردن دشمن باشه، کلاس خودت رو غرق میکنی، نه؟ میدونستم چنین چیزی تو وجودت داری، آیانوکوجی.»
«ما میتونیم بدون درست کردن یه اتحاد علنی برای رسیدن به هدف به همدیگه کمک کنیم، موافق نیستی؟»
«هه. این بحث در مورد خلاص شدن از شر کیکیو منو مشتاق میکنه. اما اینکه با مزخرفاتی که تو سر داری پیش بری و بیپروا به کلاس A حمله کنی؟ این یه داستان متفاوته.»
«ولی ممکنه جواب بده.»
«دهنت رو ببند. اگه قراره زمین بخورم، ترجیح میدم تو رو هدف قرار بدم.» با توجه به نگاه آتشین او میشد فهمید مقداری از انرژی ریوئن برگشته است. حتی پس از یاد گرفتن ترس، چشمانش همچنان درخششی تند و تیز داشت. «انگار میخوای ازم استفاده کنی، آیانوکوجی. اما من قصد ندارم بازیچه بشم.»
«اینطور به نظر میرسه.» ریوئن آماده بود در زمانی که در مرکز توجه است ناپدید شود. شاید نقشههایی در آستین داشت. گفتم: «بزار یه نصیحت بهت بکنم.» «نقشه تو با امتیازهای خصوصی – استراتژی بدی نیست، اما ناقصه. حتی اگه یک یا دو نفر راضی بشن، همراه کردن کل کلاس با تو غیرممکنه.»
«ایبوکی همه چیز رو گفته، نه؟»
«چیزی نگفت. فقط پرسید امکانش هست هشتصد میلیون امتیاز ذخیره کرد؟»
این احتمالا استراتژی ریوئن بود. و هرگز در تاریخ مدرسه کارساز نبوده است. اول فکر میکردم امتیاز کافی برای باز کردن راه خود به کلاس A یا شاید برای تبلیغ کردن خودش و نزدیکترین دوستانش ذخیره میکند. امتیازهای خصوصی خود را روی پشت بام واگذار کرد، چون میخواست ترک تحصیل کند. انتظار داشتم اگر قصد ماندن در مدرسه را داشت دوباره با مخفی کاری امتیاز شخصی جمع کند.
با این حال، با توجه به آنچه ایبوکی گفت، ریوئن در تلاش بود راهی برای برنده شدن کل کلاس خود پیدا کند. برای اینکه ظالم باشید، باید با زیردستهای خود بده بستان داشته باشید.
البته به راحتی میتوانست زیر قول خود بزند. پرسیدم: «شاید فقط وانمود کردی هشتصد میلیون امتیاز ذخیره کردی؟»
اگر ایبوکی را هم فریب داده باشد، این گفتگو تمام شده به حساب میآمد.
«حتی اگه امتیازهایی که الان داری رو تموم کرده باشی، قرارداد با کلاس A همچنان سر جاشه.» ادامه دادم: «اگه هر ماه هشتصد هزار امتیاز بگیری، برای رسیدن به هدفت بیست و پنج ماه زمان لازمه. به سختی میتونی تا قبل از فارغ التحصیلی موفق بشی. اگه امتیاز شخصی رو که باید هر ماه استفاده کنی در نظر بیاری، جون سالم به در میبری.»
البته، مسأله بر این فرض استوار بود که کلاس A در این دوره از بین نمیرود و ریوئن میتواند از هزینههای غیرضروری دوری کند.
«شکی نیست که پسر باهوشی هستی آیانوکوجی، اما از کامل بودن فاصله زیادی داری.» ریوئن شوخی نمیکرد. انگار که مرا مسخره میکرد، اما نه آنطور که فکر کنم بلوف میزند.
«پس، تو نقشه مخفیای برای نجات کل کلاس خودت داری، ریوئن؟»
«گوش کن. تعداد زیادی امتیاز شخصی تو یک سال جابجا میشه. اگه اخراجی رو در نظر نگیریم تو هر مقطع صد و شصت نفر وجود داره. و اگه هر سه مقطع رو با هم جمع کنیم، چهارصد و هشتاد دانش آموز میشه. اگه بتونم از هر دانش آموز ماهی صد هزار امتیاز بگیرم،
خودش به تنهایی چهل و هشت میلیون امتیاز به من میده. اگه هر ماه دویست هزار امتیاز یا بیشتر بگیرم، میتوانم تا صد میلیون امتیاز به دست بیارم. »
پس از تنها هشت ماه، حدود هشتصد میلیون پس انداز خواهد کرد. اما حتی اگر این محاسبات به صورت تئوری بررسی شوند، در عمل و واقعیت جواب نمیدهند. مثلا، اگر مدرسه متوجه شود مقدار زیادی امتیاز در حال جابجا شدن است، احتمالا نظارت خود را بیشتر خواهد کرد. اگر آنها ریوئن را دستگیر میکردند، بلافاصله امتیازها را پس میگرفتند و او را مجازات میکردند.
با چرتکه ذهنی حساب و کتابی در فکرم انجام دادم.
با فرض اینکه همکاری کلاس C قطعی باشد و با فرض اینکه ریوئن بالاترین سطح ممکن امتیاز را به دست آورد – هزار امتیاز در ماه – که حدود پنجاه میلیون امتیاز در یک سال ایجاد میکرد. گرفتن نتیجه خوب در امتحانات ویژه ممکن است ده میلیون امتیاز اضافی یا حتی بیشتر از این به همراه داشته باشد. این میانگین به شصت میلیون امتیاز در سال میرسید، یا حتی دویست میلیون.
همانطور که فکر میکردم به ریوئن خیره شدم. «نمیتونی به اون عدد برسی. میتونی؟» چه استراتژیای در سر داشت؟ چه چیزی را نمیتوانستم ببینم؟
جواب داد: «من و تو روشهای شبیه به هم داریم، اما فکرهای ما از ریشه متفاوته.»
گفتم: «سیاست من اینه که از انتخاب با احتمال موفقیت کم خودداری کنم.»
«البته. اما میتونی اون رو ببینی، نه؟ استراتژی رو؟»
«آره. اولش فکر کردم شانس موفقیت تو صفر درصد باشه. حالا، من پنج درصد یا بیشتر رو تخمین میزنم.» با این حال، برای موفق شدن در این شرایط سخت، چند چیز کاملا ضروری بود.
«به هر حال آیانوکوجی… چرا زیر برف گم شدی؟» ریوئن تمرکز مرا به ظاهر فیزیکیام برگرداند.
«آه. تازه اینطوری شده. حس برف کاملا با طراوته. چیز عجیبیه؟»
هنگام بارش برف بیحرکت ماندم و اجازه دادم سر و شانههایم را بپوشاند. از اینکه ریوئن به آن اشاره کرد، ممنون بودم، اما برف را کنار نزدم. به زودی خود به خود ذوب خواهد شد.
ریوئن گفت: «واقعا آدم عجیبی هستی.»
گفتم: «خب، حالا که حرف منو شنیدی، فکر کنم بشه با هم کار کنیم.»
«خیلی خوب میشه اگه حرفت درست باشه.» ریوئن جواب داد: «چیزی این وسط مشکوکه. حتما از شر هر کسی، حتی متحدهای خودت خلاص میشی. وقتی به خنجر زدن به همدیگه از پشت فکر میکنیم، چطور میتونیم با هم کار کنیم؟»
«اگه از اینکه کسی از تو جلو بزنه میترسی، پس اول باید ازش جلو بزنی. این همه چیزه، ریوئن.» دنبال پیدا کردن دوست نبودم. من و ریوئن فقط علایق مشترکی داشتیم. به نوعی، این پایه و اساس عالی برای شروع دوستی بود.
«پس آیانوکوجی، من زمینهسازی میکنم.»
«زمینهسازی؟»
ریوئن گفت: «ترم آینده، کاندا و هیوری احتمالا کلاس C… نه، کلاس D رو رهبری میکنن. بهشون میگم بهترین حالت اینه که به جای شما به کلاس A حمله کنیم.»
«ایده بدی به نظر نمیاد.» با این حال، اگر کاندا و هیوری تصمیم میگرفتند به ما حمله کنند، دردسر درست میشد. به خصوص ایشیزاکی و ایبوکی که از من متنفر بودند. ممکن است سعی کنند کلاس خود را تحریک کنند تا کلاس مرا به چالش بکشند.
«با این حال، کمک من خرج داره. اگه وقتی به کلاس A رفتید چیزی که میخوام رو به من بدید، میتونیم با هم کار کنیم.»
پرسیدم: «پس، داری از پشت پرده شینا رو کنترل میکنی؟»
«غیرممکنه. قبلا به اونا گفتم که میخوام کناره گیری کنم.»
«برای یه لطف کوچیک چه چیزا که نمیخوای.»
«مفت و مجانی کار نمیکنم، آیانوکوجی.»
به قرارداد او با کاتسوراگی فکر کردم. ریوئن خوشحال بود که دستش را به جیب حریف وارد کرده است.
گفتم: «خب، من با شرایط تو موافقم، اما نمیتونیم اونا رو مکتوب کنیم. این یه توافق شفاهی هست.»
«هه. انتظار نداشتم دقیقا یه سند امضا شده باشه، چون تو خوش داری تو سایه کار کنی. یادت باشه، اگه زیر قولت بزنی، بهت رحم نمیکنم. کاری میکنم پشیمون بشی.»
«این سوالم رو جواب بده. حتی اگه من و تو امروز به توافق برسیم، اگه نتونستی کلاست رو متقاعد کنی، کل نقشه نابود نمیشه؟» این کار به مقدار کافی مهارت و شانس نیاز داشت. و کسی که این موارد را داشت کسی نبود جز ریوئن.
جواب داد: «نمیدونم. به کاندا و هیوری بستگی داره.»
به عبارتی، ریوئن صرفا صحنه را آماده میکرد. به عنوان مردی که با مشت آهنین بر کلاس C حکومت میکند، احتمالا فکر میکرد این کمترین کاری است که میتواند انجام دهد تا جبران کرده باشد.
با ریوئن دست دادم: «پس مذاکره ما تموم شد.»
نمیشد به این راحتی او را کنترل کرد. اگرچه اکنون «بازنشسته» شده بود، باید سخت تلاش کنم تا او را از سر راهم دور کنم. نمیتوانستم بیخیال باشم.
«خب، همین؟ تو دعوتنامه رسمیای که فرستادی، انگار میخواستی با کسی ملاقات کنم، اما نمیتونم تصور کنم کسی از بین سال اولیها ارزشش رو داشته باشه.»
جواب دادم: «درسته. اون سال اولی نیست.»
«هاه؟»
«وقتشه.»
مثل همیشه وقت شناس بود، مرد جوانی به ما نزدیک شد. با دیدن او، حتی ریوئن هم نتوانست تعجب خود را پنهان کند. «واقعا؟ این کسی هست که میخواستی باهاش ملاقات کنم؟»
من ریوئن را نادیده گرفتم و با هوریکیتا مانابو صحبت کردم. «ببخشید که صبح زود باهات تماس گرفتم.»
«مزاحمتی نیست. زمان خوبی برای یه جلسه مخفیانهست. جای خوبی هم هست.»
محوطه مدرسه گزینههای محدودی را ارائه میکرد. با توجه به موقعیت فعلی ما، میتوانستم همه را از یک مایل دورتر ببینم. که فایدههای خودش را داشت.
ریوئن با خنده پرسید: «انگار تو با رئیس سابق شورای دانش آموزی خیلی صمیمی هستی. احتمالا برای سوزون هم مفیده، نه؟» البته، ریوئن قبلا حدس زده بود که او خواهر کوچکتر مانابو است.
«فکر کردم خودت تنها باشی، آیانوکوجی.» اگرچه مانابو از دیدن ریوئن شوکه نشد. هوریکیتای ارشد کوتاه و مختصر اشاره کرد که من کاملا در برف پوشیده شدم. سپس با بیتوجهی کامل به این موضوع ادامه داد: «فرض میکنم ریوئن کاکرو یکی از ماست. پس سریع صحبت میکنم، هر لحظه ممکنه یکی ما رو ببینه.»
ریوئن پرسید: «فقط یه ثانیه صبر کن. میگی من یکی از شمام؟»
به مانابو گفتم: «حداقل، دشمن نیست.»
مانابو پرسید: «آیانوکوجی، اون قولی رو که زمانی که از من کمک میخواستی دادی رو به یاد میاری؟»
«آره. قولم این بود که بهت کمک کنم تا جلوی ناگومو میابی رو بگیری، درسته؟»
ریوئن پرسید: «ناگومو؟ رئیس جدید شورای دانش آموزی؟»
ریوئن اینجا بود چون میخواستم بداند چه چیزی به برادر بزرگتر هوریکیتا ارتباط دارد. توضیح دادم: «انگار واقعا از روش ناگومو برای انجام کارها خوشش نمیآید.»
ریوئن با تحقیر سال بالاییها پرسید: «که اینطور. پس، قصد داری از آیانوکوجی برای متوقف کردن ناگومو استفاده کنی؟ از قرار معلوم اون رو سال دومیها تسلط داره. یعنی باید از دانشآموز سال اولی برای روبرویی باهاش استفاده کنی، ها؟ به من بگو، هوریکیتا، از کی به آیانوکوجی چشم داری؟»
هوریکیتا ارشد جواب داد: «از وقتی که ثبت نام کرد. انگار دیرتر و سختتر تونستی اون رو درک کنی.» او بیشتر بیتفاوت به نظر میرسید تا تهاجمی.
ریوئن گفت: «هه.» «من از اون دسته آدمایی هستم که از ماجراجویی لذت میبرن.»
هوریکیتا مانابو جواب داد: «ولی انگار کتک خوردی.»
ریوئن خیره شد. «اگه فکر میکنی خیلی راحت میتونم کتک بخورم، میخوای مشتت رو بالا بیاری و بفهمی؟»
هوریکیتا با خونسردی جواب داد: «رد میکنم، ممنون.»
ریوئن غر زد: «هه. حدس میزدم.»
ریوئن خم شد – با لگد برفی به صورت هوریکتا مانابو پرت کرد. هدفش کور کردن دید هوریکتا مانابو بود. ریوئن به شکم حریف ضربه زد، اما هوریکیتا حمله را کاملا مسدود کرد، حتی با اینکه ریوئن کاری کرد نتواند جایی را ببیند. عینکش را از بینی عقب برد و کاملا هوشیار به نظر میرسید.
ریوئن گفت: «فکر میکردم یه آدم بیتحرک روشنفکری هستی که فقط تو کتاب خوندن استعداد داری، اما بدک نیستی.» این تعریف کردن خیلی کم اتفاق میافتاد.
هوریکیتا تکرار کرد: «قبلا بهت گفته بودم که قصد مبارزه ندارم.»
ریوئن طعنه زد: «عیبش چیه؟ اگه راضی نیستی، میتونی هر وقت دلت خواست بیای پیش من. یا شاید با سال اولیها مبارزه نمیکنی؟»
«دوست خیلی جالبی پیدا کردی، آیانوکوجی.» هوریکیتا برف و خاک را از لباسش پاک کرد.
ریوئن دوباره طعنه زد: «حالا هرچی. فکر کنم تا حدودی توانا باشی، هوریکیتا سنپای.»
«همچنین. برای عضویت تو شورای دانشآموزی مناسب نیستی، اما فکر میکنم تا حدودی ارزش داشته باشی.»
«اوه. رئیس سابق شورای دانشآموزی از من تعریف کرد. عجب افتخاری.»
حالا که بحث این دو نفر تمام شد، هوریکیتای ارشد سر اصل مطلب رفت. «دوست دارم آیانوکوجی نظم رو تو این مدرسه حفظ کنه. مهم نیست چطور انجامش بده. آیانوکوجی، میتونی هر چیزی که راحتتره انتخاب کنی، حالا یا اینکه ناگومو میابی، رئیس شورای دانشآموزی رو از مقام خودش برکنار کنی، یا صرفا مانع از برنامههای اون بشی. وقتی ترم سوم شروع بشه، قدرت ناگومو خیلی زیاد میشه. اون سریع دست به کار میشه.»
«پس، اوضاع چطور قراره تغییر کنه؟»
«البته که شورای دانش آموزی همه کاره نیست. اما بر خلاف شوراها تو اکثر مدارس معمولی، درجه خاصی از اقتدار رو داره. در حال حاضر هر وقت مشکلی تو مدرسه پیش بیاد، شورای دانش آموزی برای حل اون پیش قدم میشه. هر دوی شما باید ازش خبر داشته باشید.»
بعد از دعوای سودو مدرسه محاکمه را انجام نداد. در عوض، این شورای دانشآموزی به ریاست برادر هوریکیتا بود که محاکمه را انجام داد.
«شورای دانشآموزی هم تو طراحی آزمونهای ویژه نقش داره. آزمون جزیره سال اولیها تا حدودی بر اساس پیشنهاد شورای دانشآموزی بود.»
این یعنی ناگومو میتواند یک آزمون ویژه واقعا وحشتناک ایجاد کند.
ریوئن طوری که انگار سرگرم شده است گفت: «ناگومو سعی میکنه این مدرسه آشغال و خستهکننده رو سرگرمکننده کنه. باید خوشحال باشیم.»
«اگه این کار رو درست انجام میداد، آره. با این حال، اقدامات غیرمتعارف ناگومو منجر به اخراجهای زیادی شده. در واقع هفده دانش آموز سال دوم اخراج شدن. با توجه به مصاحبههایی که قبل از اخراج ازشون گرفته شده، ناگومو تو بیشتر موارد دخیل بوده.»
هفده نفر. تعداد کمی نیست.
گفتم: «اگه بتونه این تعداد دانشآموز رو اخراج کنه، اداره مدرسه براش کار سختی نیست.»
هوریکیتا ادامه داد: «و حالا که رئیس شورای دانشآموزی شده، میتونه دانش آموزای سال اول و سوم رو هم کنترل کنه. «نفوذ اون تو ترم سوم بیشتر میشه.»
«(کار) اون یارو ناگومو منطقی نیست؟ اگه اون هفده نفر آدمای بیارزشی بودن، پس واسه همین له شدن.»
هوریکیتا جواب داد: «مدرسه قانونشکنها رو اخراج میکنه. این کاملا طبیعیه. با این حال، یه رهبر نباید تلاش کنه تا تمام دانش آموزها فارغ التحصیل بشن، بدون اینکه کسی اخراج بشه؟»
«یعنی میگی هرگز اجازه نمیدی کسی از مدرسه اخراج بشه، اوهای هوریکیتا سنپای ارجمند؟»
«دارم از سناریوی ایدهآل صحبت میکنم. در حال حاضر هیچ دانشجوی سال اولی اخراج نشده. دنبال کردن سناریویی که ادامه داره چیز بدی نیست، موافق نیستی؟»
«پس تو بگو. نظرت چیه، آیانوکوجی؟»
جواب دادم: «فکر میکنم خوب باشه. اما اینم میتونم بگم من و ریوئن از اون دسته افرادی نیستیم که این بهترین سناریو رو دنبال کنیم.»
«هه. دقیقا.»
اگر قرار باشد کسی تا این حد ایدهآل گرا باشد، اون احتمالا ایچینوسه هونامی بود.
هوریکیتا گفت: «البته. سعی ندارم شما رو تغییر بدم.» «اگه بتونید ناگومو رو متوقف کنید، کافیه.»
ساده به نظر میرسید. با این حال، اگر واقعا ساده بود، از ما کمک نمیخواست.
«خب، من قبل از اینکه به یه همدست واقعی تبدیل بشم، برمیگردم.» انگار ریوئن علاقهای به نمایشنامههای شورای دانشآموزی نداشت. «این گفتگو خیلی جالب بود، اما دیگه داره وقت منو تلف میکنه. بعدا میبینمتون.»
در حالی که ریوئن از آنجا دور میشد صدایش زدم. «خیال داری از اینجا به بعد تنهایی پیش بری؟»
ریوئن جواب داد: «ساکت شو.» «من همیشه تنها بودم.» به سرعت از میان برفها رفت و فقط این کلمات را به جا گذاشت.
«چرا اجازه دادی ریوئن همه اینها رو بفهمه، آیانوکوجی؟»
جواب دادم: «بیشتر برای اینکه توجهش رو از من دور کنه.»
اگر ریوئن احساس میکرد باید با شورای دانشآموزی بجنگد، احتمال اینکه دنبال من بیاید کمتر بود. علاوه بر این، احتمالا از مبارزه با فردی مانند ساکایاناگی لذت بیشتری خواهد برد. البته به نظر نمیرسید دیگر با کسی مبارزه کند.
«خب، تو به همه دوستایی که میتونی پیدا کنی نیاز داری. از این جهت، یه آشنا – مثل ریوئن – میتونه مفید باشه.»
«آشنا، ها؟» در غیر این صورت، چیزی که در حال حاضر نیاز داشتم این بود که تا جایی که میتوانم اطلاعات جمع کنم. «اطلاعات خیلی کمی در مورد ارشدها دارم. میتونی میتونی برای من اطلاعات جمع کنی؟»
«البته. همه چیز رو آماده کردم.» هوریکیتا تلفن همراهش را بیرون آورد. شمارهام را به او دادم و خیلی زود پیامکی دریافت کردم.
همانطور که من پیام را بررسی میکردم، او توضیح داد: «دارم میگم باید کدوم اعضای شورای دانش آموزی رو زیر نظر داشته باشی. یکی معاون رئیس کیریاما، از کلاس B سال دوم ه. بعدی منشی میزواکی ه. و بعدش منشی تونوکاوا هست. هر دو منشی دانشآموزای کلاس B هستن که رفیق روزای سخت و آسون ناگومو بودن. اونا از معدود دانشآموزایی هستن که ناگومو به حرفشون گوش میده. و حالا، بقیه اعضای باقی مونده.»
هوریکیتا اسنادی را با عکسهای پیوست، تقریبا مثل رزومه تحویل داد. فقط با یک نگاه فهمیدم چه کسی متعلق به کدام سال است. از آنجایی که چند دانشآموز از جمله معاون رئیس در کلاس A بودند، میتوانستم قدرت واقعی ناگومو را حدس بزنم. این اطلاعات ارزشمند بودند.
ارتباط با دانشآموزهای پایههای دیگر آسان نبود. نمیتوانستم بیخیال باشم، مخصوصا وقتی نوبت به حلقه شورای دانشآموزی میرسید. برای جمع کردن اطلاعاتی که به من داد، وقت زیادی از هوریکیتا تلف شده بود.
«تنها کسایی که شخصیت و مقاصد واقعی ناگومو رو میشناسن، به احتمال زیاد همون همکلاسی هاش هستن.» هوریکیتا ادامه داد: «با اینکه هر دوی ما تو شورای دانش آموزی بودیم، خودم چیز زیادی درباره اون نمیدونم.
«اما سال دوم تو چنگال اونه، که کار رو سختتر میکنه.»
«دقیقا. با این حال، یه دانش آموز سال دوم با ناگومو مخالفت میکنه.»
«کی؟»
«متأسفانه، فعلا با این شرایط نمیتونم بهت بگم. اگه ناگومو متوجه بشه نمیتونم امنیت اونا رو تضمین کنم.»
«ممکنه سعی کنه اونا رو اخراج کنه؟ همینطوره؟»
«میتونم تا زمانی که اینجام ازشون محافظت کنم، اما بعد از فارغ التحصیلی، این محافظت از بین میره.»
چرا این موضوع را به من میگفت؟ «میخوای من و این دانشجوی سال دوم رو با هم متحد کنی، نه؟»
«میخوام اسم تو رو بهعنوان یه دانشجوی توانمند سال اول معرفی کنم.»
فهمیدم. اگر این سال دومی باید مخفی میماند، به این معنی بود که من باید اسمم را به جای او فدا کنم. خطر کمتری متوجه من خواهد بود. با این حال، نمیخواستم خبری از من وجود داشته باشد.
هوریکیتا اضافه کرد: «چیزی که انجام میدی کاملا به خودت بستگی دارد.»
طبق معمول، باید رد میکردم. با این حال، کسانی مانند ساکایاناگی و ریوئن قبلا در مورد من فهمیده بودند. به خصوص ساکایاناگی که از زندگی من در اتاق سفید اطلاعات زیادی داشت. هر چه بیشتر سعی میکردم آن را مخفی نگه دارم، قدرت بیشتری به او میدادم. حتی اگر پیشنهاد هوریکیتا را رد کنم، چیزی عایدم نخواهد نشد.
«فهمیدم. در مورد من بهشون بگو.»
هوریکیتا جواب داد: «تصمیم جسورانهای اما درستی گرفتی.»
«حالا تنها چیزی که باقی مونده اینه که ببینیم این کار درسته یا نه.»
«اگه با این دانش آموز متحد نشی، نمیتونی ناگومو رو پایین بکشی.»
«خیلی خب. پس بیا به روش خودمون انجامش بدیم.»
فقط میخواستم آرامش داشته باشم. برای همین، از قرار دادن خودم در سایه قدرت هوریکیتا شک داشتم. اگر بعد از فارغ التحصیل شدن او دستورهایش را انجام نمیدادم، چه اتفاقی میافتاد؟
پرسیدم: «میدونی الان دارم به چی فکر میکنم؟»
جواب داد: «به این فکر میکنی بعد از فارغ التحصیل شدن من چه اتفاقی میافته.»
واقعا باشکوه بود.
هوریکیتا اضافه کرد: «فکر نمیکردم خودت این موضوع رو مطرح کنی.»
جواب دادم: «نمیتونم تو رو پیشبینی کنم.» « باید بفهمم. »
«مشکلی ندارم که فقط تا زمانی که فارغ التحصیل بشم همکاری کنی.»
«تا اون موقع، اگه نتونستم ناگومو رو شکست بدم، چی؟»
«من ماموریت مهم رو دست آدم ضعیف نمیدم.»
برادر هوریکیتا واقعا چنین فکری در مورد من داشت؟ یا فقط سعی میکرد چاپلوسی کند؟ در هر صورت، نتوانستم ذهنش را بخوانم. گفتم: «سعی میکنم، اما نمیتونم تضمین کنم قبل از فارغالتحصیلی موفق بشم.»
«میفهمم چی میگی.»
چرا این پسر به شخص ناشناسی مثل من تکیه میکرد؟ اگر او اینقدر به دبیرستان پرورشی پیشرفته متروپولیتن توکیو اهمیت میداد، باید از شخص مشتاقتری استفاده میکرد.
«ازت انتظار ندارم به خاطر یه بدهی، آسمان و زمین رو جابهجا کنی. تو هم قصد نداری حدشکنی کنی. درست میگم؟» هوریکیتا همه چیز را خوب درک میکرد.
در جواب گفتم: «به عنوان رئیس سابق شورای دانش آموزی، هنوز تا حدودی اختیار یا بهتره بگم نفوذ داری.» «فکر کردم اگه تو رو متحد خودم کنم مفید واقع بشه.» از زمانی که اینجا ثبت نام کردهام، با خطرات کمی مواجه نشدم. داشتن دوستانی با جایگاه برتر میتواند سودمند باشد.
«هر چقدر خواستی اسمم رو پخش کن، اما از من انتظار زیادی نداشته باش.»
«چنین قصدی ندارم. یه لطف دیگه هم هست که میخواستم در حقم انجام بدی، اما همین میشه.» امیدوارم هیچ نیازی به آن نداشته باشم.
«هرجور دلت خواست. به هر حال، از بین بردن ناگومو کار سادهای نیست.»
«با یه استراتژی شروع میکنم. اما، قبل از اون، میخوام چیزی در مورد خواهر کوچکتر تو بدونم.»
جواب داد: «میتونی هر طور دلت خواست از سوزونه استفاده کنی.»
«مسأله اون نیست. الان نزدیک به یک سالی هست که حواسم بهش هست و فکر میکنم استعداد خاصی داره. چطور متوجه نشدی؟ تو باهاش بزرگ شدی.»
پرسید: «استعداد؟ چی باعث میشه فکر کنی با استعداده؟ نمراتش؟ توانایی ورزشی؟»
حداقل متوجه شده بود خواهرش از این جهات استعداد دارد. «منظورم به طور کلی ه. از بعضی جهات دست و پا چلفتیه، اما در کل خیلی تواناست.»
با عصبانیت گفت: «خواهرم ضعیفه. همیشه دنبال روی سایه من بود. هدفش اینه که به من برسه. احمقانهست»
پرسیدم: «با جدیت اون مشکلی داری؟»
«میتونی اینهارو هر طور که بخوای تفسیر کنی. اما این چیزی رو تغییر نمیده.»
«بله، احتمالا حق با توئه.» با این حال، داشتم میفهمیدم چرا برادر هوریکیتا با او اینقدر خشن رفتار کرد. «اگه بگن خواهرت به شورای دانش آموزی ملحق میشه، تو هم به اون کمک میکنی؟»
«همکاری میکنم.»
با در نظر گرفتن این موضوع، یک استراتژی عالی برای ناگومو چیدم.
گفتم: «اطلاعات رو دارم.» «درک میکنم چی در معرض خطره. تنها کاری که باید انجام بدی اینه که صبر کنی.»
«خیلی خب. یادت باشه، آینده این مدرسه به تو بستگی داره.»
هوریکیتای ارشد بعد از گذاشتن این بار سنگین بر شانه من دور شد.
۴.۱
بعد از ملاقاتی عجیب، به خوابگاه برگشتم. تا ظهر بیهدف وب گردی میکردم و کتاب میخواندم. حرکت بعدی من ارسال پیام به هوریکیتا بود. با توجه به وعده برادر بزرگترش به او برای پاداش، احتمالا به عضویت در شورای دانش آموزی فکر میکند.
«باید باهات حرف بزنم.»
هوریکیتا هم احتمالا در اتاقش بود. در اصل یک منزوی بود. بعلاوه، انگار که زیاد از سرما خوشش نمیآمد.
چند دقیقه بعد از ارسال پیام اول، جوابی دریافت کردم. «مهم نیست تلفنی باشه؟ یا باید حضوری باشه؟»
«اگه حضوری باشه بهتره، میتونی بیای؟»
«الان تو کافه هستم. بیا اینجا، و بعد صحبت میکنیم.»
برخلاف چیزی که تصور میکردم، هوریکیتا بیرون رفته بود. دوباره از خوابگاه خارج شدن آزاردهنده است، اما بهتر بود هر چه زودتر به این موضوع رسیدگی کنم.
دارم حرکت میکنم. جواب را ارسال کردم و کتم را پوشیدم.
وقتی به لابی رسیدم، ایکه، یامائوچی و حتی سودو را دیدم. وقتی خارج میشدند، به نظر نمیرسید متوجه من شده باشند، من هم جلب توجه نکردم. تصمیم گرفتم مخفیانه به مکالمهشان گوش دهم.
«پس، هوریکیتا درخواست تو رو برای قرار کریسمس رد کرد؟ رفیق، چی شد دقیقا، کن؟»
«بس کن هاروکی. بیخیال.»
«پسر، همه ما سال رو بدون دوست دختر تموم میکنیم، ها؟ از درون احساس خالی بودن میکنم.»
«نچ. من فقط کارها رو آهسته پیش میبرم. اینطوربه نظر نمیاد که سوزون نامزد داشته باشه. فقط… نمیدونم، انگار به چیزای رمانتیک علاقه نداره. من تو کارها عجله نمیکنم.»
ظاهرا سودو برای هوریکیتا تلاش کرده بود، اما به شکل جالبی سرنگون شد. یک شکست شرافتمندانه. با این حال، قصد نداشت تسلیم شود. میخواست ادامه دهد.
«تو واقعا بد فهمیدی، ها؟ هی، کانجی، چطوره یه شب به کارائوکه بریم؟ بیا با هر چیزی که بلدیم، آهنگهای کریسمس مجردی بسازیم!»
«هاه؟ چ-چی؟»
«واقعا نفهمیدی چی گفتم؟ میگم باید تمام شب کارائوکه کنیم.»
«اوه، اوه… متاسفم، هاروکی. امروز نمیتونم.»
«هاه؟ نمیتونی؟ شب کریسمس کاری برای انجام دادن نداری، درسته؟ تنها قرار ملاقات داغی که داری با یار غارته.»
«رفیق میدونی، واقعا کارایی برای انجام دادن دارم.» ایکه به وضوح آشفته بود، اما نمیگفت چرا نمیتواند به کارائوکه برود.
سودو که بوی خون به مشامش خورده بود، بهسمت او هجوم برد. «هی، کانجی، نگو که…»
ایکه با لکنت گفت: «وای-اینطور نیست.» سرش را پایین آورد. «ببین، من فقط با یکی از دوستام برای شام بیرون میرم، همین.»
هر کسی میتوانست بفهمد این «دوست»ای که میگفت پسر نیست. منظره دیروز در ذهنم نقش بست.
یامائوچی داد زد: «کی هست؟! با کی قرار داری؟! حرف بزن!» خونسردی خودش را از دست داد و یقه ایکه را گرفت.
«ای-این واقعا موضوع مهمی نیست، اما… شینوهارا.»
«شینوهارا؟ یه لحظه صبر کن… همون شینوهارا؟! از کلاس ما؟!»
ایکه آرام سرش را تکان داد.
سودو با تعجب پرسید: «رفیق، چرا شینوهارا؟ مگه شما دوتا همیشه دعوا نمیکنید؟» به نظر میرسید که یامائوچی هم این احساس را دارد. ایکه و شینوهارا زوج غیرمنتظرهای بودند.
ایکه جواب داد: «همونطور که گفتم، فقط میخوایم با هم شام بخوریم.» «بی خیال، اصلا امکان نداره من دنبال دختری مثل اون باشم، درسته؟ چند وقت پیش مشکلی داشت و من کمکش کردم. گفت میخواد تشکر کنه!»
«اوه، نه، رفیق. راجع به «تشکر» چیزی نمیدونم، اما تو و اون شب کریسمس با هم قرار گذاشتید!»
آیک با صدای بلند گفت: «موضوع مهمی نیست!» «یعنی من و شینوهارا بیرون بریم؟ حتی اگه دنیا به آخر برسه اصلا شدنی نیست!»
«حرفت رو باور نمیکنم! بیا کن، بیا اونا رو تعقیب کنیم!»
ایک داد زد: «بچهها، بیخیال! اگه شایعات در مورد من و کسی مثل شینوهارا پخش بشه، دردسر بزرگی درست میشه!»
آیک و شینوهارا، ها؟ ممکن بود واقعا مکمل هم باشند. البته، چه کسی میدانست که هر یک از این وقایع چگونه پیش خواهد رفت؟
۴.۲
بیشتر دانشآموزها در تعطیلات زمستانی به مرکز خرید کیاکی میرفتند و آنجا خیلی شلوغ میشد. از آنجایی که بیش از ۸۰ درصد مشتریان کافه زن بودند، نتوانستم سریع هوریکیتا را پیدا کنم. بعد از کمی پرسه زدن بالاخره او را دیدم.
«من اینجام.»
جواب داد: «سریع آمدی.» متوجه شدم تنها نیست.
کوشیدا گفت: «صبح بخیر، آیانوکوجی-کون.»
بودن این دو کنار هم غیرمنتظره بود. حتما کس دیگری به جز آنها اینجاست. به اطراف نگاه کردم.
هوریکیتا با اشاره به گیج شدن من گفت: «هیچ کس دیگهای همراه ما نیست.» فکر کردم هیراتا به عنوان یک حافظ صلح اینجا باشد، اما ظاهرا اشتباه میکردم.
پرسیدم: «به نظرتون عجیب نیاد، اما کدوم یکی از شما این دورهمی رو ترتیب داده؟»
کوشیدا آرام لبخند زد.
هوریکیتا گفت: «من. من کوشیدا-سان رو دعوت کردم.»
چنین چیزی را پیش بینی نکرده بودم، اما حالا که فکر میکردم، منطقی بود. هوریکیتا تلاش میکرد تا با کوشیدا صلح کند و ملاقات در انظار عمومی کارهایی که کوشیدا میتوانست انجام دهد و یا حرفهایش را محدود میکرد. هوریکیتا برنامه خوبی چیده بود.
کوشیدا پرسید: «به هر حال، هوریکیتا-سان، این اواخر اوضاع با سودو-کون چطور بوده؟»
«منظورت چیه؟»
«خب، کریسمس رو با اون نمیگذرونی؟»
هوریکیتا با صراحت گفت: «هرگز این کار رو نمیکنم.»
«واقعا؟ سودو-کون ازت درخواست نکرد با هم بیرون برید؟»
«این ربطی به موضوع مورد بحث نداره، اینطور نیست؟»
کوشیدا سعی کرد از وارد شدن من برای عوض کردن بحث استفاده کند، اما هوریکیتا اجازه نداد. میتوانست رک باشد، چون دو مزیت داشت: شرط قبلی را برنده شده بود و کافه شلوغ بود.
«آیانوکوجی-کون تا کی میخوای یه گوشه وایسی؟ اگه حرفی برای گفتن داری، بگو.» هوریکیتا به وضوح میخواست با کوشیدا صحبت کند.
«متاسفم. فکر نمیکردم کس دیگهای اینجا باشه. یه زمان دیگه صحبت خواهیم کرد.»
با این حال کوشیدا ظاهرا به این نتیجه رسیده بود که حضور من خوشایند است. «بیخیال، هوریکیتا-سان. چطوره که آیانوکوجی-کون به ما ملحق بشه و چای بخوره؟»
سر جای خودم ایستادم، اما ننشستم و فشار سکوت خشمگین هوریکیتا را احساس کردم. در حال تلاش برای فرار گفتم: «شاید دفعه بعد.»
هوریکیتا جواب داد: «صبر کن.»
«نه، چیزی نیست.»
هوریکیتا پرسید: «چیزی هست که نمیخوای کوشیدا بشنوه؟» و حدس زد به چه چیزی فکر میکنم.
«این درسته آیانوکوجی-کون؟» کوشیدا چهره غمگینی داشت.
میخواستم رد کنم، اما هوریکیتا حرفم را قطع کرد. «کوشیدا یکی از اعضای کلاس ماست. نیازی به رازداری نیست.»
گفتم: «این ربطی به کلاس نداره. یه چیزیه بین من و تو، هوریکیتا.»
جواب داد: «که اینطور.» «ربطی به من داره، درسته؟ خب همینجا اون رو بگو.»
«رد میکنم.»
«اگه الان نگی، عمرا بعدا جای دیگهای بهش گوش بدم.»
اراده هوریکیتا آهنین بود. شاید فکر میکرد صداقت کامل رابطه او با کوشیدا را بهبود میبخشد. کوشیدا به نوبه خود مثل همیشه لبخند شیرینی زد. لبخند او باعث میشد باور کنید مهربانی او واقعی است، مهم نبود چقدر ناراحت باشید.
شاید بتوانم دروغ قانعکنندهای بگویم، اما شک داشتم هوریکیتا بعد از فهمیدن درخواست واقعی مرا قبول کند. «در این صورت، پس سریع میگم قضیه چیه.»
«خب.»
تعلل کردن فایدهای نداشت. «میخوای به شورای دانش آموزی ملحق بشی؟»
«متاسفم. میترسم نتونم قبول کنم.» هوریکیتا سرش را کج کرد: «چرا میپرسی؟»
«دلایل خودم رو دارم.»
«پس ادامه بده.»
کوشیدا پرسید: «اوم، عیبی نداره، هوریکیتا-سان؟»
«چی عیب نداره؟»
«اشکالی نداره اگه گوش بدم؟ اگه این در مورد شورای دانش آموزی باشه، ممکنه برادرت رو هم درگیر کنه.»
«تو از دوران دبیرستان با برادرم آشنا بودی. برای نگرانی کمی دیر شده.»
خودم را محکم گرفتم و پشت میز نشستم. «یه شخص خاص میل شدیدی داره تو رو در شورای دانش آموزی ببینه.»
«یه شخص خاص؟»
«برادرت.»
در اصل، برادر هوریکیتا چیزی نگفته بود. درواقع او به من گفت آزادم تصمیم بگیرم از هوریکیتا استفاده کنم یا خیر. اما برای اینکه او را وادار به بازی کنم، مجبور شدم از برادرش به عنوان طعمه استفاده کنم.
«چرا برادرم گفته دوست داره من به شورای دانشآموزی ملحق بشم؟ باورکردنی نیست.» هوریکیتا ناامید به نظر میرسید.
«درسته.»
«اگه واقعا درست بود، برادرم باید به من میگفت. چرا به تو گفته؟»
«اون از اون جور آدماست که مستقیما همه چیز رو به تو میگه؟»
«نه. اما اینطور هم نیست از من بخواد به شورای دانش آموزی ملحق بشم.» هوریکیتا حرفم را باور نمیکرد. یعنی واقعا رابطه این دو نفر تا این حد ضعیف بود؟ «قصد ندارم به دروغهای تو گوش بدم.»
پرسیدم: «اگه فکر میکنی دروغ میگم، چرا خودت ازش نمیپرسی؟»
«واقعا داری لجبازی میکنی.»
«اینکه لجبازی میکنم یا نه مهم نیست، فقط باهاش تماس بگیر.»
«اوم… شماره تلفنش رو میدونی؟»
«نه. خودت نمیدونی؟ مثلا خواهرش هستی.»
«شماره رو نمیدونم.»
کوشیدا پرسید: «خب، چطوره با تاچیبانا-سنپای تماس بگیریم؟»
«تاچیبانا؟ منشی برادرم؟»
«آره. با تاچیبانا سنپای زیاد حرف زدم. شماره تلفنش رو میدونم.» همانطور که فکر میکردم، کوشیدا در غیرمنتظرهترین موقعیتها به شکل یک دوست ظاهر میشد.
«واقعا مشکلی نداری من بهش زنگ بزنم، آیانوکوجی-کون؟ اگه معلوم بشه دروغ میگی، عواقبش شدیدا بد میشه.»
«هرجور راحتی.» برادر هوریکیتا این را به عنوان بخشی از استراتژی و نقشه من تشخیص میدهد. میگوید من حقیقت را گفتم.
«ممنونم، سنپای. بله متوجهام.» کوشیدا که تازه با تاچیبانا تماس گرفته بود، گفت: «خداحافظ.» تلفن را قطع کرد و با گوشیاش مشغول شد.
تلفن هوریکیتا وز وز کرد. کوشیدا اطلاعات تماس را ارسال کرده بود. «ممنونم کوشیدا-سان.»
«اوه، خواهش میکنم.» باید برای کوشیدا خیلی سخت باشه جلوی هوریکیتا چهرهای دوستانه به خودش بگیره.
هوریکیتا به صفحه گوشی خود خیره شد. ممکن است فکر کنید بلافاصله تماس میگیرد، اما انگشتانش حرکت نمیکردند. با دو دستش گوشی را گرفته بود.
«وای.» هوریکیتا نفس عمیقی کشید. اینقدر عصبی بودن در مورد تماس با یکی از اعضای خانواده قطعا عادی نبود. «اگه معلوم بشه همه اینا دروغه، پس بهتره خودت رو آماده کنی.»
گفتم: «لازم نیست یادآوری کنی.»
اعتماد به نفس آشکارم او را پریشان کرد. میتوانستم بگویم شک دارد که ممکن است حقیقت را بگویم. هوریکیتا تمام شهامتش را جمع کرد و دکمه تماس را فشار داد. تلفن را کنار گوشش گرفت. تماس با شخص آن طرف خط باید برقرار شده باشد، چون چهره او عصبیتر شد.
«ببخشید. م-من هوریکیتا سوزونه هستم.» هوریکیتا رسمی حرف میزد، انگار با یک غریبه صحبت میکند. «از تاچیبانا-سنپای شماره تماست رو خواستم… اوم، خب، برای همین تونستم باهات تماس بگیرم، اونی-سان.»
هوریکیتا با چهرهای گیج و پریشان که با صورتش تناسب نداشت، از برادرش سؤال مهمی در مورد شورای دانشآموزی پرسید. اگرچه من نمیتوانستم بشنوم، ولی انگار داشت حرفم را تایید میکرد.
«آره. خیلی ممنونم. خداحافظ.» هوریکیتا تماس را پایان داد و به من خیره شد.
پرسیدم: «حقیقت رو بهت گفتم، درسته؟ پس چرا عصبانی هستی؟»
«چرا تو باید واسطه باشی؟ این چیزیه که منو گیج میکنه.» واقعا بدگمان بود.
کوشیدا پرسید: «به شورای دانش آموزی ملحق میشی، هوریکیتا-سان؟»
«نه.»
پرسیدم: «یه دقیقه صبر کن. برادرت همین الان بهت گفت ملحق بشی، اینطور نیست؟»
«به من گفت ملحق شدن به اونجا برای من خوبه… اما نمیتونم تصور کنم این صحت داشته باشه.»
حتی اگر هوریکیتا را وادار میکردم، هیچ سودی از آن حاصل نمیشد. در این مرحله، فقط میخواستم از دادن اطلاعات به کوشیدا خودداری کنم. «که اینطور. خب، امیدوارم بعدا دوباره باهات حرف بزنم.»
«گفتگوی بیشتر وقت تلف کردن نیست؟»
ایستادم: «شاید.»
«بعدا میبینمت، آیانوکوجی-کون.» وقتی کوشیدا آنقدر آرام با من صحبت کرد، احساس کردم چیزی اشتباه است.
۴.۳
ساعت ده شب بود. هر لحظه شب کریسمس با هر تیک تیک ساعت از بین میرفت. به جای بیرون رفتن و مهمانی با دوستان پسرم، در خانه ماندم و تنهایی تلویزیون تماشا کردم. پخش زنده مردم توکیو را نشان میداد که در حال جشن گرفتن، و مملو از روحیه کریسمس بودند. کانالها را عوض کردم، اما تک تک برنامهها مربوط به کریسمس بود. نمایش درجه بندی هدایایی برای دادن به دخترها را پیدا کردم – اگرچه شب کریسمس برای فکر کردن به این چیزها کمی دیر بود – و همچنین درجه بندی هدایایی برای کودکان، اما هیچ کدام از آنها جالب به نظر نمیرسید.
تلویزیون را خاموش کردم. و کامپیوترم را روشن و هوس چیزی غیرمرتبط با کریسمس کردم. به طور تصادفی اخبار را مرور کردم و به تصادفات و حوادث، مقالات مربوط به ورزشکاران خارجی و سایر موارد متفرقه نگاهی انداختم. جدا از اینکه تقریبا کریسمس شده بود، روزی مثل روزهای دیگر بود. هیچ چیز واقعا تغییر نکرده بود.
زنگ خانهام به صدا درآمد. نه تلفن داخلی لابی – زنگ اتاق من بود.
«اومدم.» به سمت در رفتم.
«ع-عصر بخیر، ک-کیوتاکا-کون!» وقتی قفل در را باز کردم، صدایی آشنا با لکنت حرف میزد.
«چه خبر، آیری؟ الان دیر وقته.» ساعت از ده گذشته بود، اما با توجه به ظاهر او، انگار تازه به خوابگاه برمیگشت. «بیرون بودی؟ فکر میکردم این دورهمی برای فردا باشه.»
«درسته. کار دیگهای انجام میدادم. از ساعت دو بعد از ظهر با هاروکا چان بیرون بودیم.»
«که اینطور.» زمان زیادی برای وقت گذرانی بود. «بهت خوش گذشت؟»
«کمی خسته شدم، اما آره.»
«از شنیدنش خوشحالم.» احتمالا نیازی به نگرانی در مورد آیری نداشتم. حداقل، او با یکی از اعضای گروه ما در امان خواهد بود.
«از هاروکا-چان شنیدم که فردا کاری برای انجام داری، کیوتاکا-کون. این یعنی نمیتونی با ما بیای.»
اوه درسته. در این مورد با هاروکا حرف زده بودم. معاشرت با آیری احتمالا روشی بود که او برای «مدیریت» کارها داشت.
به آیری گفتم: «آره، برنامههایی دارم. متاسفم که نمیتونم با شما بیام.»
«نه، اصلا اشکالی نداره. راستش رو بگم، میخواستم فردا چیزی بهت بدم، اما…» آیری بستهای به من داد که با روبان قرمز زیبایی بسته شده بود. «اوم، خوب… امیدوارم… که دوستش داشته باشی.»
هدیه کریسمس.
پرسیدم: «برای منه؟»
«آره! من، اوم، برای بقیه هم هدیه گرفتم.»
پس، قبول کردن آسان بود. هدیه را گرفتم و کنجکاو بودم بدانم مردم معمولا در این مواقع چه کاری انجام میدهند. الان بازش کنم یا بعد از رفتن آیری؟
همانطور که در عذاب بودم، آیری گفت: «عیبی نداره اگه الان بازش کنی.» خب، به سوالم جواب داد.
داخل بسته، دستکشهایی با ظاهر گرم و نرم دیدم. پرسید: «یه مدت فکر کردم میتونی از دستکش استفاده کنی، کیوتاکا-کون. دستکش نداری، نه؟»
«به فکر خریدن چند تا بودم. ممنونم، آیری.»
«هههههه! خواهش میکنم.»
دستکشهای آبیای که طرحی سادهای داشتند، این خیلی بیشتر به سلیقه من میخورد تا دستکشهای طرحداری که دیگر دانشآموزان میپوشیدند. فورا آنها را پوشیدم – اولین باری بود که دستکش میپوشیدم، البته این را نگفتم. بعد از پوشیدن دست چپ و سپس دست راست، دستانم را بارها و بارها خم کردم تا به آنها عادت کنم.
آیری با خوشحالی مرا تماشا میکرد. پرسید: «خوب و راحت هستن؟»
«اندازشون عالیه و گرم هستن.» اگر برای خودم دستکش میخریدم، اینها را انتخاب میکردم.
آیری گفت: «خیلی هم عالی.» «خب، اوه، ببخشید اینقدر دیر اومدم. شب بخیر کیوتاکا-کون.»
آیری برگشت تا برود. بدم نمیآمد برای او یک فنجان چای یا چیز دیگری بیاورم، اما خیلی دیر شده بود. علاوه بر این، اینکه دختری در شب کریسمس در اتاقم باشد ممکن بود برایم دردسر درست کند.
همانطور که آیری به سمت آسانسور میرفت، یک بار به عقب نگاه کرد، شاید به این دلیل که احساس میکرد نگاهش میکنم. آرام سرش را تکان داد و بعد سوار آسانسور شد.
بعد از بدرقه کردن برگشتم داخل. زمزمه کردم: «چه زمانی برای جبران این کارش خوبه؟»
اگر روز ولنتاین هدیهای بگیرید، روز سفید جبران میکنید. همین قدر میدانستم. هدایای کریسمس چطور؟ باید بعدا در این مورد تحقیق کنم.
مترجم : سارا
ویراستار : MHReza