Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 03
چپتر ۳:
روز فاجعه بار ایبوکی میو
صبح بیست و سوم دسامبر بود، دو روز قبل از قرار کریسمس من با ساتو، زمانی که با هدف خاصی به سمت مرکز خرید کیاکی در حال حرکت بودم. سریع وارد فروشگاه شدم و دنبال چیزی که نیاز داشتم گشتم.
زمزمه کردم: «قبلاً از این جور وسایل استفاده نکرده بودم.»
بعد از انجام جست و جوی آنلاین، خواندن نظرات، و پرسیدن از یک فروشنده، دو تا از موارد مورد نظر را انتخاب کردم. کارمند آنها را در کیسه کاغذی کوچک گذاشت و من پول را پرداخت کردم. با تعجب از گرانی آنها، با کیف در دست از فروشگاه خارج شدم و به سمت خوابگاه برگشتم. تنها کاری که الان باید انجام میدادم این بود که چند کالا از فروشگاه زنجیرهای بخرم، و بعد برنامههایم سر جایشان قرار میگرفتند. و بعد، قرار بود به مرکز خرید کیاکی بروم و فیلمی را تماشا کنم که به پایان نمایشش نزدیک میشد. این برنامه من برای امروز بود.
با این حال، زمانی که با شخص خاصی برخورد کردم، برنامه ریزی به هم ریخت.
قبل از اینکه به خروجی مرکز خرید برسم، دختری آرام به من نزدیک شد. با عصا راه میرفت. «روز بخیر، آیانوکوجی-کون.» ساکایاناگی آریسو، دختر رئیس مدرسه، دانشآموز سال اول از کلاس A بود که از ماجرای من و اتاق سفید خبر داشت.
محوطه مدرسه وسیع به نظر میرسید، اما قسمتهایی که دانش آموزها واقعاً میتوانستند رفت و آمد داشته باشند نسبتا کم بود. وقتی بیرون بروید میتوانید تقریباً با هر کسی برخورد داشته باشید.
گفتم: «امروز زود بیرون اومدی، نه؟ تنها هم هستی.» ساکایاناگی معمولاً دوستی داشت که کنارش باشد، اما الان تنها بود.
ساکایاناگی جواب داد: «اومدم تا با ماسومی-سان وقت بگذرونم، اما اون هنوز نیومده.» متوجه بستهای شد که در دست داشتم. «حالت خوب نیست؟»
«اوه، نه، من کاملاً خوبم. مثل یه اسب سالم.» دستهایم را باز کردم و نشان دادم که حالم خوب است، سپس بسته کاغذی کوچک را در جیبم گذاشتم.
پرسید: «از شنیدنش خوشحال شدم. اگه سرت شلوغ نیست، میخوای کمی با هم وقت بگذرونیم؟»
حتی سعی نکردم وانمود کنم میخواهم. گفتم: «رد میکنم، ممنون. تو آدم معروفی هستی و منم دوست ندارم جلب توجه کنم.»
«هه. خجالت آوره.»
به هر حال، ساکایاناگی کاملا از کنار من بودن لذت نمیبرد. فقط میخواست فرصتی برای تمسخر پیدا کند. اگر میخواست بقیه در مورد دوران من در اتاق سفید بدانند، باید قبلاً دست به کار میشد. اما به هیچ کس، حتی ریوئن، چیزی نگفته بود.
احتمالا ساکایاناگی قصد داشت تنهایی با من روبرو شود.
پرسید: «پس به گمونم اینجا وایسادن و صحبت کردن عیبی نداشته باشه؟»
«میخوای اینجا حرف بزنی؟ دلیل خاصی داری؟»
پرسید: «وقتی اینطوری صداش میکنم خیلی عصبانی میشه، اما پسر اژدها دنبال تو بود، اینطور نیست؟ {دست پشت پرده ای که کلاس D رو کنترل میکنه.} دقیقا همین طوری تو رو توصیف کرد. اونجا چه اتفاقی افتاد؟»
به طور دقیق فقط کسانی که درگیر ماجرا بودند میدانستند که روی پشت بام چه اتفاقی افتاده، و موضوع چگونه حل و فصل شده است. با این حال، اگر موفق میشد اطلاعاتی به دست آورد، تعجب نمیکردم.
ساکایاناگی ادامه داد: «انگار که بین دانش آموزای کلاس C درگیری وجود داشته. اوضاع خیلی بد شده. ازش خبر داشتی؟»
بله داشتم. داستان از این قرار بود که کلاس C دچار یک «جنگ داخلی» شده بود. مطمئن بودم که ساکایاناگی در مورد آن شنیده است.
جواب دادم: «واقعاً از جزئیات خبر ندارم.»
«ظاهراً پسر اژدها با زیر دستا حرفش شده. اما، یه جورایی، این داستان حقیقت نداره. مطمئن بودم که تو درگیر ماجرا هستی، آیانوکوجی-کون.»
«چرا باید درگیر باشم؟ فرض میکنی که من «دست پشت پرده» هستم، درسته؟ فکر میکنم همه چیز شگفتانگیزه. منظورم اینه که تا الان فکر میکردم کلاس C حسابی منسجم باشه. »
«کلاس C «حسابی منسجم» باشه، هوم؟
گفتم: «خب، اونا یه گروه به درد بخور هستن، حتی اگه به این دلیل باشه که زیر دست یه دیکتاتور قرار دارن.»
«که اینطور. خب، به نظر میرسه تو با این اتفاق کاری نداشتی، آیانوکوجی-کون. با چیزی که الان میبینم، اصلاً به نظر نمیرسه زخمی شده باشی.» ساکایاناگی از نزدیک به چهره و حرکات من نگاه کرد، اما چیزی متوجه نشد. ادامه داد: «داستان دعوای داخلی کلاس C ممکنه حقیقت داشته باشه. ولی با این وجود، انگار ریوئن هنوز نتونسته کنترل کلاس D رو به دست بگیره.»
جواب دادم: «احتمالاً به این دلیله که تعداد کمی کاندیدای با استعداد برای دست پشت پرده شدن تو کلاس D وجود داره. مخصوصا کوئنجی که خیلی تواناست.»
«که اینطور. خب، کوئنجی حتما حریف مناسبی برای پسر اژدها به نظر میرسه. فکر میکنم وقتی ترم سوم شروع بشه، حقیقت رو متوجه بشیم.»
«میشه موضوع بحث رو عوض کنیم؟»
«آره حتما.» ساکایاناگی در مورد بیادبانه بودن درخواست من چیزی نگفت.
گفتم: «وقتی چند روز پیش دیدمت، فکر کردم عجیبه تو و ایچینوسه با هم کنار اومدید. فکر نمیکردم با کسی از کلاس دیگه اینقدر رفیق باشی.» یاد ساکایاناگی و ایچینوسه افتادم که با هم راه میرفتند. به نظر صمیمی بودند. تا با کسی دوست نباشی، روز تعطیل ارزشمندت را با او سپری نخواهی کرد.
ساکایاناگی خندید: «هه.» «لطفاً شوخی نکن. من و اون با هم دوست نیستیم.»
پرسیدم: «این یعنی چی؟»
«راستش، فکر میکنه من و تو به هم نزدیکیم، آیانوکوجی-کون.» ساکایاناگی مکث کرد. «از اونجایی که انگار کلاس C خیلی نسبت به کلاس D وسواس داره، کمی حسودیم میشه. دوست دارم با کلاس B سر و کله بزنم تا حوصلهام سر نره.» ظاهراً بازی با رقبا او را سرگرم کرده بود. «وقتی ترم سوم شروع شد، با من بازی میکنی؟»
جواب دادم: «معذرت میخوام اما نه. اگه خواستی با هوریکیتا و بقیه بازی کن.»
«اون حریف کاملی برای من نیست.»
«پس با ریوئن یا دانشآموزای سال بالایی مبارزه کن. ترجیح میدم بیخیال من بشی.»
«می ترسم غیرممکن باشه. دوست دارم هر چه زودتر باهات بجنگم، آیانوکوجی-کون.» ساکایاناگی عقب نشینی نمیکرد. اقدام متواضعانه من احتمالاً روی او جواب نمیداد. تا زمانی که درباره اتاق سفید میدانست، تسلیم نمیشد.
پرسیدم: «اگه تو رو نادیده بگیرم، چی؟»
«مطمئنی میتونی این کار رو انجام بدی؟ اگه رقیب من نباشی، آیانوکوجی-کون، پس فقط باید برم سراغ یکی دیگه. میترسم اگه کلاس B، که تو با اونا رابطه توام با همکاری داشتی، دچار فروپاشی بشه، نتونی منو مقصر بدونی.»
«پس، قبلا سربازهای پیاده روی خودت رو انتخاب کردی، ها؟» مکالمه داشت سرگرم کننده میشد.
«تا زمانی که آماده بازی نباشی، آیانوکوجی-کون، خودم رو با کلاس B سرگرم میکنم. کی میدونه؟ اگه کل اون کلاس از هم بپاشه، شاید تو و بقیه کلاس D بتونید یه درجه بالاتر برید.»
حاضر نبودم تصور کنم منظور ساکایاناگی در واقع چنین چیزی بوده است. ممکن بود نوعی تحریک یا فقط روش او برای تفریح باشد. اما اگر توجهش را از من به سمت ایچینوزه برگرداند، ممکن است مرا به حال خودم رها کند.
پرسیدم: «واقعاً میتونی در برابر ایچینوز و کلاس اون پیروز بشی؟»
«منظورت چیه؟»
«کلاس B از زمان شروع مدرسه با هم کار کردن، در حالی که دانش آموزای کلاس A همدیگه رو پایین کشیدن. حتی اگه ادعا کنی توانایی بیشتری داری، بازم نمیشه به مهارت تو شک نداشت.»
«که اینطور. فکر میکنی، چون همه اینا گمانهزنی هست، میتونی هر چیز مضحکی که دوست داری بگی.» ظاهر بیرونی آرام او تا حدودی در حال فروپاشی بود.
کمی بیشتر به آتش دامن زدم. «تازشم هویت واقعی تو رو کشف کردم. تو دختر رئیس مدرسه هستی.»
«که اینطور. موندم چطور این اطلاعات رو به دست آوردی؟» ساکایاناگی به دام افتاد.
«این دیگه مهم نیست. چیزی که واضح هست اینه که نفوذ پدرت تو رفتنت به کلاس A نقش داشته. میتونی به این افتخار کنی که چطور ایچینوزه رو شکست میدی، اما من تو قبول کردنت مشکل دارم.»
شرط میبندم ساکایاناگی دوست نداشت بقیه تواناییهایش را زیر سوال ببرند.
جواب داد: «پس چطور این موضوع رو توجیه میکنی که خیلی از دانشآموزای تو کلاسم از من حمایت میکنن؟»
«حمایت کلاس تو لزوماً چیزی در مورد تواناییها نمیگه. حتی ریوئن و ایچینوسه، که تو اونا رو پایینتر از خودت حساب میکنی، از حمایت همکلاسیهای خودشون برخوردارن. اگه بحث سر کلاس D باشه، هیراتا هم این کار رو میکنه. اون بهترین نمونه ست. توانایی جمع کردن بقیه دور هم همیشه نشان دهنده داشتن مهارت تو زمینههای دیگه نیست.»
ساکایاناگی عصایش را به زمین انداخت. صدای تق تق عصا آمد که به زمین خورد.
گفت: «به نظر میرس نمیتونم از ترفندهای ساده در برابر حریفی مثل تو استفاده کنم.» «ترفندهای واضح کارساز نیستن. به خاطر این بیادبی عذرخواهی میکنم. با این حال، آیانوکوجی-کون، فکر میکنی امکانش هست کمی مغرور شده باشی؟ به گمونم از موفقیت خودت سرمست شدی – اولین مورد موفقی که از اتاق سفید بیرون اومد – اینطور فکر نمیکنی؟»
قبلا اینطور راجع به آن فکر نکرده بودم. اگر بخواهم خودم را یک موفقیت یا شکست توصیف کنم، به شکل غیرقابل انکاری موفق خواهم بود. اگر من نبودم، آن مرد… پدرم… اینقدر نسبت به من وسواس نداشت.
«به نظر میرسه در مورد یه چیز اشتباه میکنی، آیانوکوجی-کون. فکر میکنی اتاق سفید تو رو قابل توجه کرده، اینطور نیست؟ بدون شک علمی که از دوران کودکی به دست آوردی فوق العاده ست. و، در حالی که سعی کردی تواناییهای خودت رو اینجا تو این مدرسه پنهان کنی، من در مورد میزان مهارت علمی و ورزشی تو تردیدی ندارم. با این حال، این نهاد سازمانی هست که «بیچیزها» در صورت امکان، وسیلهای برای نابغه شدن دریافت میکنن. شاید بشه گفت نابغههای مادرزادی به چنین مکانی نیازی ندارن. »
مطمئناً این همان چیزی بود که پدرم قبول داشت – اینکه ژنتیک بیربط است و شکوه و عظمت حاصل آموزشهایی است که انسان از لحظه تولد دریافت کرده است. کنترل تمام جنبههای رشد فرد، از برنامه خواب گرفته تا آنچه میخورد، این بود که یک فرد برتر خلق میشود. پدرم فکر میکرد این تنها راه برای تولید نیروی انسانی است که میتواند ژاپن را به آینده برساند.
پرسیدم: «چرا اینقدر با من دشمنی؟»
جواب داد: «شکست دادن تو، آیانوکوجی-کون، ثابت میکنه هیچ فرد عادی نمیتونه نابغه مادرزادی رو شکست بده. مهم نیست چقدر تلاش کنی، ما گونههای متفاوتی هستیم. این نظریه من هست.»
پس، به واقعیت نبوغ خود شک نداشت، نه؟
همان زمان کامورو پشت سر ما ظاهر شد. حتما دنبال ساکایاناگی آمده بود.
«پس، اینجا بودی؟ نباید از جایی که توافق کردیم همدیگه رو ملاقات کنیم میرفتی. کامورو به ساکایاناگی گفت، بالاخره تو کسی هستی که بدقولی کردی.» حتما متوجه من شد، اما ارتباط چشمی برقرار نکرد.
«معذرت میخوام. زود رسیدم، پس خواستم کمی پیاده روی کنم.»
«پس حداقل زودتر به من خبر میدادی.»
حالا که کامورو آمد، مکالمه ما تقریباً تمام شده بود. ساکایاناگی مطلقاً هیچ علاقهای نداشت تواناییهای مرا علنی کند. از اینکه دیگران برای من دندان تیز کنند و طعمه را از او بگیرند، متنفر بود.
ساکایاناگی گفت: «ماسومی-سان ممکنه ناگهانی باشه، اما نظرت در مورد ایچینوسه هونامی-سان چیه؟»
«حق با تو ئه. این واقعاً ناگهانی ه.» کامورو متحیر به نظر میرسید. حضور من احتمالاً این سوال را بیشتر ناخوشایند کرده بود.
ساکایاناگی گفت: «می دونی، فقط داشتم در مورد چطور به زانو درآوردن ایچینوسه-سان با این مرد جوون که اینجاست بحث میکردم.»
«به زانو درآوردن، ها؟ خب، اگه از من بپرسی، ایچینوسه یه دانش آموز نمونه ست. واقعاً به دیگران اهمیت میده و خوش اخلاقه. منظورت همینه؟»
«آره. دانشجوی نمونه بودنش واضحه، اینطور نیست؟ همیشه تو آزمونها بیشترین نمره رو میگیره و کلاس خودش رو به خوبی رهبری میکنه. نظرت چیه، آیانوکوجی-کون؟»
جواب دادم: «موافقم.»
ساکایاناگی پرسید: «فکر میکنی شکست دادن دانش آموز نمونهای مثل ایچینوسه-سان ساده باشه، ماسومی-سان؟»
«سخته، اینطور نیست؟ کلاس B خیلی متحده. با فشار بیرونی فروپاشی نمیشن. رشوه دادن علیه ایچینوسه جواب نمیده. میتونی حمله از جلو داشته باشی، اما حتی اگه کلاس خودمون همکاری کنه، تو اینکه پیروز بشیم شک هست.»
«در واقع. تو نگاه اول، به نظر میرسه به زانو درآوردن ایچینوسه-سان کار سختی باشه.»
«تو نگاه اول؟ یعنی واقعا اینطور نیست؟»
«نه. همه یه نقطه ضعف دارن، حتی ایچینوسه-سان. یه پاشنه آشیل،» ساکایاناگی خندید. «این واقعیت که اون دانشجوی نمونه ست، که هر دو شما هم قبولش دارید، غیرقابل انکاره. با این حال، میتونید با اطمینان بگید خلق و خوی دلسوز و خوش اخلاق که داره منعکس کننده خود واقعی اونه؟ فکر نمیکنید جنبه دیگهای داشته باشه؟ اینکه در اعماق قلبش از بالا به دیگران نگاه میکنه؟»
«نمیدونم. فکر میکنم اکثر مردم اینطور هستن، حداقل تا حدودی. ممکنه چیزای خوبی بگن، اما ما واقعاً نمیدونیم تو سر شون چی میگذره. اگرچه این لزوماً چیز بدی نیست. کاملاً منطقیه کسی به نفع خودش کار کنه. اما من فکر میکنم ایچینوز ممکنه واقعاً خوش اخلاق باشه.»
حق با او بود؛ همه ما یک خود پنهانی داریم که معمولاً، به اندازه شخصیت کوشیدا افراطی نیست، اما همه انسانها جنبه تاریکی دارند. با این حال، به نظر میرسید که ایچینوسه هونامی هیچ امتیاز و برتری پنهانی نداشته باشد.
ساکایاناگی ادامه داد: «فکر نمیکنی اون به دیگران از بالا نگاه میکنه؟»
«نه. خیلی مهربونه – بدون اینکه به روی کسی بیاره.»
«پس، تو میگی که به طرز احمقانهای خوش اخلاقه؟»
«آره. دقیقا.»
ساکایاناگی لبخندی زد. «در این صورت، تو و ایچینوسه-سان خیلی شبیه هم هستید – مگه نه، ماسومی سان؟»
«هاه؟ یعنی چی؟ ما کاملا متفاوتیم، طعنه میزنی؟»
«اصلا. ممکنه از این ارزیابی تعجب کنی، اما تو و ایچینوز سان خیلی شبیه هم هستید.» کامورو عصبانی به نظر میرسید، اما ساکایاناگی ادامه داد: «منظورم اینه که ایچینویه همین مشکل تو رو داره، ماسومی-سان.»
کامورو پرسید: «مشکل؟ چی؟»
ساکایاناگی به من نگاه کرد، ظاهراً برای این که ببیند آیا فهمیدهام یا نه. نمیدانستم درباره چه چیزی صحبت میکند، سرم را تکان دادم.
«نمی فهمی؟ راز تو که من راجع بهش میدونم مثل راز اونه. خب، مشکلات شبیه هم هستن، اما به پایانهای متفاوتی ختم میشن.»
کامورو انگار فهمیده بود: «پس، میگی ایچینوز همون کاری رو که من انجام دادم انجام داده؟» صدای او پر از شوک بود.
ساکایاناگی گفت: «بدون شک چنین اتفاقی زیادم عجیب نیست.»
کامورو پرسید: «ایچینوز اینو به تو گفته؟ مطمئنی؟» معمولاً آرام و خونسرد بود، اما این به وضوح او را شوکه کرده بود.
«طبیعتا آره. در واقع در موردش با جزئیات به من گفت. اون قلب خودش رو به روی من باز کرد.» ساکایاناگی گفت: «منم فقط سرد خوانی انجام دادم.»
«سردخوانی» تکنیک مکالمهای بود که به وسیله آن شخصی اطلاعات را از طریق مشاهده دقیق و سوالات اصلی استخراج میکرد. شاید ساکایاناگی از قبل اطلاعات را جمع آوری کرده و آماده شده بود.
«انسانها برای اینکه خودشون رو بهتر نشان بدن دروغ میگن. تو و ایچینوسه-سان مثل کوه یخ هستید. انسانها واقعا موجودات جالبی هستن. مهم نیست چقدر استثنایی باشن، به همین راحتی سر میخورن و اشتباه میکنن.» ساکایاناگی به من اشاره کرد. «می ترسم اینا همه چیزایی باشن که میتونم همین الان در مورد ایچینوز سان بهت بگم. قصد دارم اون رو کاملاً خرد کنم. امیدوارم بتونی دلیلش رو درک کنی.»
به نظر میرسید ساکایاناگی میخواست با او رقابت کنم، اما متأسفانه، من علاقهای نداشتم. میتوانست هرچقدر که میخواهد سر و صدا کند.
«خب پس، ماسومی-سان بهتر نیست بریم؟» دو نفر دور شدند. من هم از کناری رد شدم. همانطور که میرفتم، ساکایاناگی بار دیگر صحبت کرد. «تو چیزی نگفتی ماسومی-سان.»
«هاه؟ در مورد چی؟»
«تو من و آیانوکوجی-کون رو دیدی که با هم حرف میزدیم. در مورد استراتژیها بحث میکردیم. ولی بازم هیچ سوالی نپرسیدی. طبق معمول، باید خیلی از من سوال بپرسی، اما…»
«چی میگی؟ علاقهای ندارم، فقط همین.»
«اینطوریه؟ معمولا میخوای در مورد هر چیزی که متوجه میشی پرحرفی کنی. ولی بازم، این بار، کنجکاو شدی. موندم چرا اینطوریه؟» کامورو جوابی نداد. ساکایاناگی ادامه داد: «یعنی ممکنه از قبل اطلاعاتی در مورد آیانوکوجی-کون داشته باشی؟ اگه اینطوریه، کنجکاوم بدونم که اونا رو از کجا به دست آوردی. ممکنه شما دو نفر ملاقاتی داشته باشید که من ازش بیاطلاعم؟»
ساکایاناگی مانند یک سگ که دنبال بوی خون باشد، با تندی به من نگاه کرد. نه حرف زدم و نه تماس چشمی برقرار کردم. اگر مشکلی وجود داشت بهتر است بین خودشان بماند. خندید: «هه.» «خب، از اونجایی که امروز حالم کاملاً خوبه، بیشتر از این قضیه رو بزرگ نمیکنم. امیدوارم روز فوق العادهای داشته باشی، آیانوکوجی-کون.»
و بعد، ساکایاناگی همراه با کامورو دور شدند. کامورو مطمئناً شرایط سختی داشت و ساکایاناگی حتی در تعطیلات زمستانی از او مثل سرباز خودش استفاده میکرد. هر چه ساکایاناگی در سر داشت احتمالاً بد بود. شاید خیلی اتفاق خوبی افتاد که این گفتگو را با هم داشتیم. مخصوصاً قسمت مربوط به ایچینوسه و کامورو که همین مشکل را داشتند برایم جالب بود.
ساکایاناگی از دروغ گفتن به من چیزی به دست نمیآورد، اما من هم با درک کردن حرفهای او چیزی به دست نیاوردم. اگر حقیقت آشکار شود، و ایچینوسه عظمت و شکوه خود را از دست دهد، خب، خوب است.
«حداقل باید الان راجع به این به هوریکیتا بگم؟ هوم.»
هوریکیتا در حال حاضر با ایچینوز متحد شده بود و ممکن است از دختر حمایت کند. شخصاً فکر کردم بهتر است همه چیز را به حال خود رها کنم. اما رهبر کلاس باید اختیار همه چیز را در دست داشته باشد، که الان هوریکیتا بود. شاید بعدا با او تماس بگیرم. کار اورژانسی نبود. بعد از رفتن ساکایاناگی به خوابگاه رفتم. طی مسیر به هدفم که – تحویل اقلامی که خریداری کرده بودم- رسیدم.
با این حال، هدف من یک بار دیگر از مسیر اصلی خارج شد.
وقتی به خروجی فروشگاه کیاکی نزدیک شدم، از کنار دختری با ظاهری پرانرژی رد شدم. متوجه من نشد، چون انگار عجله داشت. تقریبا داشت میدوید. برای ملحق شدن به دوستش به فروشگاه رفت، و بعد ناپدید شد. بعد از دیدن او، تصمیم گرفتم از رفتن به خوابگاه صرف نظر کنم.
گفتم: «به گمونم بهتره برم فیلم ببینم.»