Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 03.5
۳.۵
در راه خوابگاه، کیف که داخل آن مجلهای که خریده بودم قرار داشت، حمل میکردم، که کسی به من زنگ زد. کسی نبود جز هاسبه هاروکا. جواب دادم.
هاروکا گفت: «هی، این منم.» «ممکنه ناگهانی باشه، اما چطوره همه پس فردا دور هم جمع بشیم و یه مهمونی داشته باشیم؟»
پرسیدم: «هوم؟ دور هم جمع بشیم و چی کار کنیم؟» به هر حال برنامهام برای پس فردا از قبل مشخص شده بود.
«نمی دونی مهمونی یعنی چی؟ مهمونی، یعنی (مهمونی).» زبان عجیبی بود. «گردهمایی کوچیک ما درباره اینه که (کریسمس فقط برای عشاق نیست.)» ظاهراً عاشقانههای تعطیلات تأثیر فلج کنندهای بر افراد مجرد داشته است.
فکر کردم شاید جالب باشد، اما باید رد میکردم. «متاسفم. من از قبل برنامههایی چیدم.»
«آه، آره؟ پس فردا کریسمس ه. منظورت چیه، چه برنامهای داری؟»
اگر هاروکا و دیگران قرار ملاقات بگذراند، ممکن است مرا ببینند. شاید بهتر بود مستقیما به او بگویم. «قول دادم با ساتو بیرون برم.»
«(ساتو)؟ این کد برای سفارش شیرینی یا همچین چیزیه؟ مثلاً میخواهی بیسکوت بخری، کمی تو جیبت بذاری و قدم بزنی؟» هاروکا نمونه خاصی از یک انسان احمق بود. «اوه، اوه. یه دقیقه صبر کن. ممکنه قرار ملاقات باشه؟ اونم تو کریسمس؟» دقیقهای طول کشید تا متوجه شود، اما بالاخره فهمید.
«واقعاً یه قرار نیست. فقط میخوایم کنار هم باشیم.»
«ولی بازم، مردم تو کل دنیا بهش (قرار ملاقات) میگن.»
شاید، اما من از کلمه (قرار ملاقات) استفاده نکردم. «ما هنوز با هم بیرون نرفتیم، برای همین از من خواست روز بیست و پنجم یه جایی بریم.»
«اوه، بد شد، مگه نه؟»
از زمان ثبت نام در مدرسه، چیزهای زیادی در مورد هنجارهای اجتماعی یاد گرفتم. اهمیت بیرون رفتن پسر و دختر در کریسمس را درک کردم. اما دعوت ساتو را قبول کردم و او روز بیست و پنجم را انتخاب کرد. فقط همین.
هاروکا پرسید: «فقط یه سواله، اما یعنی این یه بیرون رفتن سادهست؟»
«مثل اون زمان با شینا ست. با کسی قرار ملاقات نمیذارم.»
«خب، واقعا تو جایگاهی نیستم که اینو بگم، اما… خب، آیری چطور؟»
«آیری؟»
«حالا که با ما نمیای، کیوپون، حتما تعجب میکنه چرا نیومدی. اینطور نیست که بتونی وانمود کنی مریض شدی. خب، هر چی که پیش بیاد… من درستش میکنم. برای این غیر-قرار ملاقات کجا قراره بری؟»
«این یعنی میخوای برنامه خودت رو تغییر بدی؟»
«چارهای نیست، درسته؟ اگه آیری تو و ساتو-سان رو تو قرار ملاقات کریسمس ببینه، به احتمال زیاد بیهوش میشه، کیوپون.»
شاید اغراقآمیز باشد، اما ما داشتیم در مورد آیری صحبت میکردیم. ممکن بود واقعا اتفاق بیفتد. حتی شاید شدیدا افسرده شود.
تغییر رفتار هاروکا را آن سوی خط حس کردم. پرسید: «متوجه احساسات آیری نشدی؟»
در حال وارد شدن به قلمرو خطرناکی بودیم. جواب دادم: «خب، معلومه که احساسش به من، احساسی نیست که نسبت به بقیه داره.»
«وای. خیلی عجیب این موضوع رو به زبون آوردی، اما عیبی نداره. به گمونم اونقدر ابله نیستی. از اونجایی که فهمیدی، مجبورت نمیکنم به سوالم جواب بدی.»
که مرا مجبور کند، ها؟
از نظر من، آیری مثل بچه پرندهای بود که تازه پرواز کردن یاد گرفته. در این مرحله از زندگی، تعجبی نداشت نسبت به من احساسی داشته باشد، زیرا یکی از معدود پسرهایی بودم که به او نزدیک شده بود. با این حال، باید بالغ میشد و افراد زیادی را میشناخت. در این صورت، میتوانست احساساتی مانند دوستی ساده قبل از وارد شدن به عشقی رمانتیک را تجربه کند.
برای من هم همینطور بود. مدرسه چه بود؟ دوستان چه بودند؟ و دوست داشتن کسی چه معنایی داشت؟ هنوز این چیزها را به خوبی درک نکرده بودم، و نمیتوانستم قبل از کاوش در قسمت کم عمق به بخش عمیق بپرم.
هاروکا گفت: «بهت زنگ میزنم، باشه؟»
جواب دادم: «ببخشید که در دسترس نبودم.»
«خب، گروه ما به شکل اختصاصی برای دور شدن از قوانین عادی دوستی شکل گرفت، درسته؟ زمانی که بخوایم با هم وقت میگذرونیم و وقتی که نخوایم، انجامش نمیدیم. این چیزیه که اون رو سرگرم کننده میکنه، میدونی؟» بعد از گفتن این جمله هاروکا تلفن را قطع کرد.
با خودم گفتم: «شکی نیست که حقیقت داره.»
بعد متوجه شدم از اینکه در چنین گروهی هستم سپاسگزارم.