Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 03.4
۳.۴
«امروز فاجعه بود.»
بعد از اینکه چند بار برنامههایم از مسیر خارج شد، بالاخره در راه بازگشت به خوابگاه بودم. بیرون رفتن در تعطیلات زمستانی قطعا کار خطرناکی بود.
ساعت را که چک کردم دیدم نزدیک سه بعد از ظهر است. وقتی در مرکز خرید کیاکی قدم میزدم، متوجه سه دختر کمی جلوتر از خودم شدم که همه دانش آموزان کلاس D بودند: ساتو، شینوهارا و ماتسوشیتا. در حین راه رفتن با هم گپ و گفتی دوستانه داشتند.
چون برای ملاقات پس فردا با ساتو برنامه داشتم، نگاهم به سمت او رفت. مطمئن شدم سه دختر متوجه من نخواهند شد، اما آنقدر نزدیک ماندم تا مکالمه آنها را بشنوم. اگر اطلاعات مفیدی به دست بیاورم، امروز کاملا بیهوده نخواهد بود.
ماتسوشیتا با نگاهی به همه زوجها گفت: «خب، قبل از کریسمس نتونستیم برای خودمون دوست پسر پیدا کنیم، نه؟»
شینوهارا، با پوزخندی پر از شیطنت، حرف ماتسوشیتا را زیر سوال برد: «داری غر میزنی، اما راحت میتونی سریع یکی پیدا کنی. چون خیلی بانمکی.»
«تمایلی ندارم سراغش برم.»
«آره، فکر نکنم. اما، میدونی، واقعاً یه دوست پسر میخوام.»
ماتسوشیتا پرسید: «خب، کسی تو فکرت هست؟»
شینوهارا دست به سینه گفت: «حتی یه نفر هم نیست. کلاس ما فاجعهست.»
«کارویزاوا-سان از همون اول تنها جایزه واقعی رو واسه خودش گرفته.» البته او در مورد هیراتا صحبت میکرد.
ماتسوشیتا گفت: «از اونجایی که کاری جز جنگ و دعوا با کلاسهای دیگه انجام ندادیم، وقت آزاد برای دوست پیدا کردن نداشتیم. شاید بهتر باشه با سال بالاییها بیرون بریم، میدونی چی میگم؟ به هر حال دانش آموز سال بالایی بهتره.» قرار ملاقات با کسی در همان سال تحصیلی جای سوال نداشت.
شینوهارا در جواب گفت: «دانش آموزای سال بالایی، ها؟ فک کنم یه جورایی برعکس فکر میکنم. حالا که ما داریم در مورد مسأله عاشقانه صحبت میکنیم، یه نفر هم سن خودم رو ترجیح میدم.»
«تو چی، ساتو-سان؟»
«هاه؟ من؟ اوه، خب… حدس میزنم همکلاسیای مثل شینوهارا-سان رو ترجیح بدم.»
«نه، نه.» شینوهارا تصحیح کرد: «من هیچ وقت در مورد همکلاسیها چیزی نگفتم.» پس، از دانش آموزهای هم پایه عیبی نداشت. فقط از کلاس D نباشد.
«در این مورد، ساتو-سان، با آیانوکوجی-کون حرف نزدی؟»
اوه، شاید باید خودم را مخفی کنم. برگشتم و سریع تعقیب کردن را تمامش کردم. همزمان با بیشتر شدن فاصله بین دخترها و خودم، تصمیم گرفتم، در کتابفروشی وقت گذرانی کنم. به مجلهای خیره شدم که همه چیز را از لوازم مدرسه گرفته تا لوازم خانگی را رتبهبندی میکرد. به سؤالات مهمی پاسخ داده بود، مثل اینکه کدام مارک مواد شوینده بهترین است.
«رتبهبندی برای کالاهای مد روز. هیجان انگیزه.» چون مجله به وضوح خیلی جالب بود، نگاهش کردم. زمزمه کردم: «شاید بهتره بخرمش و به خوابگاه برگردم.»
بخش بهترین لوازم جانبی ماشین نیازهای فعلی مرا برآورده نکرد، اما از آنجایی که جایزه بود، قبولش کردم. شاید بتوانم از مجله به عنوان راهنمای مرجع برای خرید لوازم خانگی استفاده کنم.
خیلی خب، ساتو و بقیه دخترها باید تا الان رفته باشند. با خیال راحت به اطراف نگاه کردم. با این حال، میتوانستم شینوهارا را ببینم که تنها آنجا ایستاده است. دو نفر دیگر حتما به دستشویی رفته بودند. به گمانم باید به چند کتاب دیگر نگاه کنم.
تعداد زیادی مشتری در کتابفروشی بود، اما فوراً کسی را دیدم که مناسب این مکان نبود – کسی که از خود قصد و خواسته منفی ساطع میکرد. ریوئن کاکرو.
داشت به کتابهای دانشگاهی نگاه میکرد. پشتش به من بود، نمیتوانستم چهرهاش را ببینم. بدون دوستانش، تنها به نظر میرسید. جالب بود که بعد از کتکی که چند روز پیش خورده بود، همچنان سر پا بود، اما انتظارش را داشتم.
حتی اگر ریوئن متوجه من میشد، ما به معنای کلمه رابطه دوستانهای نداشتیم. تصمیم گرفتم به او نزدیک نشوم.
همانطور که به مرور قفسهها ادامه دادم، صدای شینوهارا را شنیدم. صدای او گیج بود. سرم را بلند کردم و دیدم پسر و دختری، احتمالاً از سال بالایی ها، به او نگاه میکنند. «هی. تو سال اولی هستی، درسته؟»
«ها؟»
«الان به ما خیره شده بودی؟»
«ن-نه، اینطور نیست. من هیچ وقت…»
دختر سال بالایی را نشناختم، اما پسر آشنا بود. دانش آموز سال سوم کلاس D بود که در شروع سال پاسخهای قدیمی آزمون را به من فروخت. تعداد زیادی از دانشآموزهای سال دوم و سوم از آن موقع اخراج شده شدند، اما او چون فقط با غذای گیاهی به زندگی ادامه میداد، هنوز اینجا بود.
این دو نفر از کلاسهای بالا لباسهای خالخالی و زیبا میپوشیدند و به وضوح حال و هوای «زوج» را نشان میدادند. دستهایشان تقریباً کنار هم بود. بدون شک با هم رابطه داشتند.
دختر سال بالایی به شینوهارا گفت: «کاملا زل زده بودی.» «چی، وقتی راه میری نمیتونی فقط به جلو نگاه کنی؟»
پسر گفت: «بیا، بیا همین الان بریم. بهش اهمیت نده.»
با این حال دختر خیلی عصبانی بود. «تو سال اولی هستی. تازه دانشآموز کلاس D هستی، اینطور نیست؟»
«خب، اوم، بله. اما… اما زل نزده بودم.»
«به من دروغ نگو. همونی هستی که به ما خورد!» حاضر بودم شرط ببندم او و شینوهارا به طور تصادفی به یکدیگر خورده بودند. چون هیچ کدام آسیبی ندیدند، نمیتوانست اینقدر درد داشته باشد. «باید کاری در مورد این رفتارت انجام بدی. به یه سال بالایی ضربه میزنی؟ عذر خواهی کن.»
«ا-اما تو کسی هستی که دقت نکرد، پس…»
«هاه؟ میگی تقصیر منه؟»
شینوهارا تلاش کرد، اما نتوانست فشار را تحمل کند. با اکراه سرش را خم کرد. «ن-نه. واقعا متاسفم.»
با این حال، برای ارشد کافی نبود. کلید برق او روشن شد و آماده انفجار بود. «همف. با چنین رفتاری، عذرخواهی فایده نداره.»
«رفتار؟ اما تو به جلو نگاه نمیکردی، سنپای.»
«با من شوخی نکن! تو بودی که شروع کردی.»
«ولی-»
شاید بهتر بود دست کمکی دراز میکردم. اما ندیدم با یکدیگر برخورد کنند، پس اینطور نبود که بتوانم شهادت بدهم. با توجه به این موضوع آماده بودم تا مجلهای را که در دست داشتم برگردانم، دانش آموز دیگری آمد. متوجه شینوهارا شد و نزدیک او آمد. به تماشا ادامه دادم.
ایکه کانجی، بدون توجه به سال بالاییها پرسید: «هی. داری چیکار میکنی، شینوهارا؟»
«آه… ایکه-کون. اوم…» از حالت چهره شینوهارا، به نظر میرسید که بین دو طوفان گیر کرده است. ایکه هر جا که میرفت دردسر درست میکرد، بنابراین این واکنش کاملاً قابل درک بود.
دختر سال بالایی گفت: «کی هستی؟ خجالت بکش.»
«اوه، متاسفم، سنپای. اما، هی، این دختر همکلاسی منه. کاری کرده؟» با قضاوت از لحن ایکه، به نظر میرسید شرایط را درک کرده است.
«کاری کرده؟ یهو به ما خورد. تازشم، همش به ما نگاه میکرد.»
«آه، فهمیدم.» خندید. شینوهارا مات به نظر میرسید. آیک گفت: «اما، هی، چهره اون طوریه که انگار همیشه خیره شده، میدونی چی میگم؟ وگرنه واقعا جرات نداره به یه سال بالایی نگاه کنه. به هر حال، بهتره زیاد شلوغش نکنیم. الان یه معلم اینجا بود.» نگاه خود را به سمت پسر برگرداند، نه دختر.
انگار که استراتژی موثر واقع شد. پسر سال سومی گفت: «بیا بریم.»
دختر سال بالایی همچنان ناراضی به نظر میرسید، اما ظاهراً عصبانیت او از بین رفت. گفت: «همف» و با نامزدش رفتند.
بعد از رفتن دو نفر سال بالایی، شینوهارا نفس راحتی کشید. گفت: «ممنون.»
به نظر میآمد ایکه از اینکه دختری از او تشکر کند بسیار خوشحال میشود، اما به طرز شگفتانگیزی خوب نقش بازی کرد. «نیازی به تشکر نیست. چیز مهمی نبود.»
«با این حال، چیزایی که گفتی خوب نبودن. اینطور نیست که من همیشه به بقیه نگاه کنم. قیافه من اینجوری نیست.»
«فقط برای کمک بهت اون حرف رو زدم.»
«راه بهتری به ذهنت نرسید؟»
«خب، نه.»
«پس، اوم… ممنونم…»
ایکه با تمسخر گفت: «باشه. میبینمت. هی، از کریسمس بدون نامزد لذت ببر!»
شینوهارا با تشکر جواب داد: «هاه؟! اگه ده هزار سال هم تلاش کنی، بازم نمیتونی نامزد پیدا کنی!»
به دلایلی، ایکه بیادبانه با شینوهارا خداحافظی کرد – شاید به این دلیل که ساتو و ماتسوشیتا از دستشویی برمی گشتند. بعد از دیدن شینوهارا، دخترها مشکوک شدند.
ساتو پرسید: «هی، اون ایکه-کون بود؟ چی شده؟»
ماتسوشیتا پرسید: «دوباره باهات حرفش شد؟ اوه، چرا کلاس ما پر از احمقه؟»
«ن-نه، این چیزی نبود که اتفاق افتاد.» فکر میکردم شینوهارا بعد از برگشتن بقیه خشم خود را تخلیه میکند، اما حتی سعی نکرد آنچه که اتفاق افتاده به زبان بیاورد. در عوض، بیسر و صدا برگشت و رفتن ایکه را تماشا کرد.
خوب. من هم تصمیم گرفتم برگردم. به نظر نمیرسید که اینجا اطلاعاتی در مورد ساتو به دست بیاورم.