Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 03.3
۳.۳
شاید به دلیل اضطرابی که تحمل کرده بودم، شانههایم سفت شده بودند. بعد از گفتوگوی ناخوشایند با ساکایاناگی و ایبوکی، حوصله هیچ مسیر فرعی در راه برگشت نداشتم.
وقتی از سالن خارج شدم، صدایی از پشت سر شنیدم. «هی. واقعاً فکر میکنی میتونی هویتت رو اینطوری مخفی کنی؟» ایبوکی بود. مرا تعقیب کرده بود تا این را بپرسد؟
گفتم: «به حرفی که زدم گوش نکردی؟ فقط اتفاقی که افتاد رو پیش خودت نگه دار.»
جواب داد: «شوخی نمیکنم. تمام این مدت، داشتی منو مسخره میکردی.» نیازی به تکرار این موضوع نبود که نمیتواند مرا ببخشد. از حالت چهرهاش معلوم بود.
پرسیدم: «خب، در موردش چه کاری میخوای انجام بدی؟ راجع به من شایعه پخش کنی؟»
«نه. از این گذشته، اگه این کار رو میکردم، اونوقت تنها کسی نبودم که تو دردسر میافتاد، نه؟»
«درسته. بسته به اینکه ماجرا چطور تموم میشد، فقط کسایی که روی پشت بام بودن آسیب نمیدیدن. مانابه و دوستاش هم ممکن بود تو مخمصه گیر کنن.»
اگر مسئولان مدرسه این سری اتفاقات را از همان ابتدا دنبال میکردند، ممکن بود مرا مسئول حوادث بدانند. با این حال، میتوانستم بهانههای زیادی بیاورم تا آنها را دور بزنم. بیشترین کاری که میتوانستند انجام دهند این بود که مرا تعلیق کنند.
به ایبوکی گفتم: «تازشم، این مدرسه بر اساس درگیری دانش آموزها ساخته شده. داری به اشتباه منو سرزنش میکنی.»
«می دونم. فقط، خب… نمیتونم تو رو تحمل کنم.»
به ایبوکی میو فکر کردم. احتمالاً از کودکی هنرهای رزمی را تمرین کرده بود. تا قبل از نوجوانی تقریباً تفاوتی در قدرت بین بدن مرد و زن وجود نداشت، بنابراین با وجود توانایی که داشت، غلبه بر جنس مخالف برای او آسان بود.
با گذشت زمان و بلوغ، اما همه چیز پیچیدهتر میشد. میتوان ایبوکی را به عنوان دانش آموز دبیرستانی نسبتاً قوی به حساب آورد. امکان نداشت مردی بدون دانستن هنرهای رزمی بتواند با او مبارزه کند. اما در برابر مردی با استعداد برابر، یعنی کسی که در همان سطح یا بالاتر تمرین کرده بود، نمیتوانست برنده شود.
ایبوکی آماده نبود به این موضوع اعتراف کند.
پرسید: «ساکت شدی. به چی فکر میکنی؟»
«داشتم فکر میکردم چطور میتونم این موضوع رو دوستانه حل کنم.»
«و؟»
«متاسفانه، نتونستم به نتیجهای برسم. مهم نیست چی بگم، هیچ چیز قانعت نمیکنه.»
برای اولین بار امروز، لبهای ایبوکی با یک لبخند کوچک باز شد. «حق با توئه. عقب نشینی نمیکنم.»
همانطور که حدس میزدم، بهتر بود از حمله همه جانبه استفاده کنم. پرسیدم: «پس، فیلم دوست داری؟»
«هاه؟» فهمیدم چرا از بیمنطق بودن من مات و مبهوت ماند.
ولی باز هم، با جسارت گفتگوی عادیام را ادامه دادم. «منظورم اینه که تنهایی فیلم میبینی. اونم یه فیلم نه چندان مشهور.»
«خب که چی؟ این هدف منه.»
عجب جواب عجیبی. «هدف؟»
«هدفم اینه که هر فیلمی تو این مدرسه به نمایش درمیاد ببینم. مساله بزرگی نیست.»
عجیب بود. همه در این مدرسه اهدافی داشتند—دوست پیدا کنند، روزهای تعطیل بیرون بروند، فارغ التحصیل شوند بدون اینکه حتی یک بار دیر کنند یا غیبت داشته باشند، و همیشه در آزمونها اول شوند. ممکن است هدف ایبوکی «یعنی دیدن همه فیلم ها» در مقایسه با بقیه اهداف ساده به نظر برسد، اما در واقع رسیدن به آن خیلی سخت بود. رفتن برای فیلمی که میخواهید ببینید آسان بود، اما نشستن و دیدن چیزی که برایتان جالب نیست خستهکننده است. بیشتر مردم احتمالاً چنین هدفی را بیفایده به حساب میآوردند. با این حال، ساختن هدف و سپس تا پایان انجام دادن آن تاثیرگذار بود.
«منو مسخره میکنی؟» ایبوکی خیره شد و از سکوت من برداشت اشتباه کرد.
«هوم، عجیبه.» میتوانستم از او تعریف کنم، اما ترسیدم. احتمالاً بهتر بود قبل از اینکه مردم متوجه «بیرون بودن ما با یکدیگر» شوند، راه خود را جدا کنیم. «خب، حالا چه کاری میخوای انجام بدی؟ میخوای چای بخوری؟»
«عوضی. من میرم.»
از رد شدن درخواستم تعجب نکردم. «خب، اگه به سمت راست میری، من سمت چپ میرم. روز خوبی داشته باشی.»
«بهم اعتماد کن، منم نمیخوام یه ثانیه بیشتر با تو بگذرونم.»
واقعا که ما یک زوج برای هم ساخته شده بودیم. ایبوکی بلافاصله به سمت راست رفت. من هم سمت چپ رفتم. ولی، ناگهان کنار من ایستاد و بازویم را تکان داد.
پرسیدم: «هی. چی شده؟»
«خفه شو. ایشیزاکی و بقیه دارن میان این طرف.»
ایبوکی مرا به مخفیگاه کشاند، بعد مخفیانه نگاه کرد تا بفهمد چه خبر است. کمی بعد، ایشیزاکی، کومیا و کوندو از آنجا رد شدند. ایشیزاکی در مرکز گروه بود. ریوئن که معمولاً با آنها بود، از قرار معلوم آنجا نبود.
«خوبی ایشیزاکی؟ هنوز داری گیج میزنی.»
ایشیزاکی راه میرفت، صورتش پر از درد بود. «ساکت شو. من خوبم… آخ آخ…!»
کومیا با نگرانی به اطراف نگاه کرد. «تقریباً قبلش… واقعاً با ریوئن-سان وارد اون موضوع شدی؟ واقعا – جدا؟»
«آره. آلبرت و ایبوکی هم با من بودن. ریون-سان… نه، دوران ریون دیگه تموم شده. از این به بعد، دیگه دستور نمیده.»
«خیلی خوبه، مرد. اما حالا کی میخواد استراتژیها رو ترتیب بده؟»
«من از کجا بدونم. احتمالاً کاندا این کار رو انجام میده.»
همچنان که صحبت میکردند از کنار ما گذشتند.
ایبوکی گفت: «پوف. ما رو ندیدن.» حتما نمیخواست همکلاسیهایش متوجه بودن ما دو نفر با هم شوند. مخصوصا ایشیزاکی. نمیتوان پیشبینی کرد عکسالعمل او چه خواهد بود.
با این حال، ایبوکی و من هر دو شنیدیم که ایشیزاکی چه گفت.
«کمی قبل ایمیلی از طرف ایشیزاکی به من رسید. ایبوکی گفت ریوئن ترک تحصیل نکرده.»
«واقعا؟»
نزدیکتر شد «تو یه کاری کردی. در غیر این صورت ریوئن از ترک تحصیل منصرف نمیشد.»
پرسیدم: «دخالت من به کنار، خودت سعی نکردی جلوی اون رو بگیری؟»
انگار دقیقا به هدف ضربه زدم. ایبوکی جواب داد: «از جسارت ریوئن متنفرم.» «اما از اینکه اون رو پایین کشیدی متنفرم، در حالی که حتی همکلاسی ما نیستی. از این بیشتر بدم میاد.»
گفتم: «دقیقاً به این دلیل شکستش دادم که عضو خارجی هستم. تازشم، کارایی هست که تو به عنوان عضو کلاس C میتونی انجام بدی و من نمیتونم. مثلاً اینکه ایشیزاکی چطور میخواد وظیفهش رو انجام بده.» ایشیزاکی شاید از ریوئن متنفر باشد، اما همچنان در تلاش بود تا وظیفه خود را انجام دهد. میتوانستم بگویم به این دلیل بود که او برای پسر دیگری احترام خاصی قائل بود.
«واقعا اینطور فکر میکنی؟»
«واقعا؟»
«باید از این کار متنفر باشه. ریوئن باهاش مثل آشغال رفتار میکنه. ولی بازم، حتی اگه سه نفر لازم باشن تا اون رو پایین بکشن، وضعیت ایشیزاکی تو کلاس الان باید با شکست ریوئن بهتر بشه.»
«که اینطور. فکر میکنم میشه اینطور به قضیه نگاه کنی.» سرم را طوری تکان دادم که انگار مرا متقاعد کرده است.
ایبوکی آرام به پشت زانویم لگد زد. «فکر کردم از این قضیه طفره میری.»
«ببین. من پیشگو نیستم. نمیتونم هر حملهای رو پیش بینی کنم.»
پرسید: «خب، نظرت در مورد حرف ایشیزاکی چیه؟» شاید نمیخواست تنها کسی باشد که در این مورد نظر دارد.
حتی اگر ایشیزاکی بگوید که از آن پسر متنفر است، باز هم احتمالاً به تواناییهای ریوئن احترام میگذارد.
ایشیزاکی احتمالاً نقاط منفی ناشی از ترک تحصیل کردن ریوئن را تشخیص داده بود. ولی با بهانه ریوئن در مورد مشاجره آنها موافق بود. در همین حال، به نظر میرسید ریوئن به قول خود عمل میکند. به کسی درباره من نمیگفت. فکر نمیکردم این کار را انجام دهد، اما تضمینی وجود نداشت. همیشه این احتمال وجود داشت که ریوئن نظرش را تغییر دهد و مرا عصبانی کند. اگر تصمیم میگرفت به حرف بیاید، حتی کارویزاوا هم ممکن بود به دردسر بیافتد.
ایبوکی پرسید: «آلبرت احتمالاً چیزی نمیگه، اما فکر میکنی ایشیزاکی ساکت میمونه؟ میدانست به چه چیزی فکر میکنم.
«اگه حرف بزنه، خب حرف میزنه. وقتی به اون پل برسم ازش عبور میکنم.»
«که اینطور.»
چون ایبوکی دید اهل سر و صدا کردن نیستم، انگار که علاقهاش نسبت به من کمرنگ شد. از آنجایی که ایشیزاکی و بقیه رفته بودند، تصمیم گرفتم از او جدا شوم. وقتی ایبوکی با ضربه سریع به سرم زد، دولا شدم.
گفت: «حمله اونقدر قوی بود که نتونستی جاخالی بدی.»
«چون از جلو حمله کردی. بعدشم، با تمام قدرتت لگد زدی، اینطور نیست؟» لگد رزمی کار باتجربه میتوانست باعث مرگ مغزی من شود.
«خیلی قوی هستی، اما این رو نشون نمیدی. چرا؟»
پرسیدم: «تو همیشه به همه میگی چقدر قوی هستی؟»
«خب…»
«درسته که اگه مهارتهای خودت رو نشون ندی، هیچکس حتی متوجه نمیشه که اصلا مهارتی داری. اما، بر خلاف سودو و ایشیزاکی، من سَرم باد نداره.»
ایبوکی گفت: «باهام مبارزه کن.»
«چی؟»
«می خوام یه بار دیگر با من مبارزه کنی. از جون براش مایه بزار.»
واقعا تسلیم نمیشد. پرسیدم: «چطور بحث به اینجا ختم شد؟»
«ازت متنفرم. از این دو رویی و دروغگویی متنفرم. شخصیت قلابی به بقیه نشون میدی و شخصیت واقعی خودت رو مخفی میکنی.»
«که اینطور.»
خوب یا بد، افرادی مانند ریوئن و ایشیزاکی دقیقاً همان چیزی بودند که نشان میدادند. ایبوکی هم همینطور بود. حتی وقتی موقع آزمون جزیره جاسوسی کرد، دقیقا خود واقعیاش بود.
گفتم: «همیشه اینقدر بیتفاوت بودم.» «اما بحث کردن بیمعنیه، اینطور نیست؟»
«درسته. همه چیز به کنار، تا زمانی که تلافی کار پشت بام رو سرت درنیارم ول کن نیستم.»
ایبوکی گوش نمیداد. میتوانستم فرار کنم، اما اگر برای بقیه سال تحصیلی مرا تعقیب کند، مایه دردسر خواهد بود.
ایبوکی باید حدس زده باشد به چه چیزی فکر میکنم. پرسید: «تو نمیخوای من دردسری درست کنم، نه؟»
داشت تهدید میکرد. حتی اگر درباره من به بقیه نگفته باشد، متوجه میشوند که مرا تعقیب میکند و در این مورد سؤال میپرسند.
گفت: «اگه میخوای عقب نشینی کنم، یه بار دیگه با من مبارزه کن.»
گفت «مبارزه»، اما بیشتر شبیه «جنگ» بود.
«نظرت چیه با بازی گو یا شوگی مبارزه کنیم؟»
«بلد نیستم چطور بازی کنم.»
بد شد. در هر دو بازی خوب بودم.
ایبوکی گفت: «بیا این مساله رو حل کنیم.» درست وسط مرکز خرید شلوغ موضع جنگی گرفت. همه چیز را به مستقیم و شفافترین شکل ممکن قضاوت میکرد.
گفتم: «این چیزی رو عوض نمیکنه.»
«هه. یعنی آخرش باز همون میشه؟» لب ایبوکی جمع شد. رگ پیشانی او کمی برآمده شد. لبخند کمرنگی که چند لحظه پیش زد، حالا مثل یک خاطره خیلی قدیمی به نظر میرسید.
«نه فقط نتیجه. طرز فکر تو هم همینطور ایبوکی.» هر چقدر هم که میباخت، ایبوکی شکست را قبول نمیکرد. حتی تظاهر به اینکه برنده شده است، مثل ریختن گاز روی آتش سوزان بود.
پرسید: «پس، چالش من رو قبول نمیکنی؟»
امکان نداشت در شرایط عادی قبول کنم. در اعماق وجودم، واقعاً نمیخواستم این کار را انجام بدهم، مخصوصاً وقتی خیلی خسته بودم. با این حال…
پرسیدم: «وقت داری؟»
«آره به گمونم. جز فیلم دیدن برنامه دیگهای نداشتم. این یعنی انجامش میدیم؟» ایبوکی ظاهراً انتظار نداشت با مبارزه موافقت کنم. خیلی تعجب کرد. در واقع، چند قدم عقب رفت.
پرسیدم: «شوخی کردی؟»
با صدای بلند گفت: «نه، میخوام.» «قبول میکنی یا نه؟»
پرسیدم: «فرض کن یه مسابقه داریم. واسه مکان مبارزه چیکار کنیم؟»
مرکز خرید بهترین مکان نبود. گفتنی است، محوطه مدرسه هم اصلا جای بحث نداشت. از آنجایی که تعطیلات زمستانی بود، نمیتوان گفت چه کسی ممکن است ما را ببیند. احتمالاً میتوانستیم مبارزه را به یکی از اتاقهایمان ببریم، اما اگر دیده میشدیم، بدتر میشد.
ایبوکی هم فهمید. «بیا بریم نگاه کنیم.»
«نمیخوای کنار بکشی، نه؟»
«دیدار تصادفی امروز ما سرنوشت تو رو رقم زد.» بعد از گفتن این جمله دراماتیک، ایبوکی راه افتاد. به نظر میرسید میخواست دنبال او بروم.
پرسیدم: «اگه فرار کنم چی؟»
«تو رو تعقیب میکنم. و وقتی پیدات کردم، کاری میکنم ببازی.»
خب – بچرخ تا بچرخیم. دنبالش رفتم.
«قبل از اینکه جلوتر بریم، اجازه بده اینو بگم. اولین و تنها هدف ما پیدا کردن جای مناسب برای مبارزهست.» اگر او نمیتوانست مکان مناسبی انتخاب کند، صبر من تمام میشد.
«آره.»
ایبوکی با عجله در مرکز خرید کیاکی قدم میزد و دنبال مکانی آرام و خالی بود. به راحتی نمیتوانست یکی پیدا کند. حتی در قسمتهای متروکه هم دوربینهای امنیتی قرار داشت. اگر دانش آموزی آنجا نباشند، کارمندها هستند. شاید میتوانستیم در ساختمان مدرسه بجنگیم، اما حق نداشتیم بدون یونیفورم وارد شویم، و عوض کردن لباس فقط برای جنگیدن کار معقولی نیست.
پیشنهاد دادم: «چرا بیخیال نمیشیم؟» «منظورم اینه که پیدا کردن یه جای امن اونم اینجا…»
ایبوکی روبروی دری با پنجره شیشهای که عبارت (فقط کارکنان اجازه ورود دارند.) روی آن نوشته شده بود، گفت: «یه دقیقه صبر کن.»
کارمندی در حال هل دادن واگن تخت بیرون آمد. پیش بند زرد رنگ پوشیده بود. روی برچسب سینهاش با فونت درشت نوشته بود: انبارداری فروشگاه کیمورا و کیاکی. گاری سه جعبه مقوایی داخل خود داشت و کارمند به سمت داروخانه مرکز خرید در حرکت بود، احتمالا میخواست مجددا کالا انبار کند.
ایبوکی گفت: «دنبالم بیا.»
«هی، این…»
در را باز کرد و وارد انبار متروک شدیم. فضا کم نور بود، پر از جعبههای مقوایی اسنک، گاز و غیره. سیستم روشن نبود، برای همین هوا سرد بود.
«هیچ کس ما رو نمیبینه.»
هیچ دوربین امنیتی اینجا نصب نشده بود. با این حال، اینجا نباید قفل میشد؟ یعنی کارمند فراموش کرده در را قفل کند؟ یا شاید به زودی بر گردد؟ در هر صورت، اگر ما را پیدا کنند، به دردسر میافتیم.
«می گیم اشتباهی وارد شدیم. چیزی نمیدزدیم.» واقعا هم دستهای ما خالی بودند. ایبوکی گفت: «فکر خوبیه، درسته؟»
پرسیدم: «شاید، اما اگه یکی از کارمندها بیاد، چیکار کنیم؟»
فقط باید اوضاع رو قبل از اون اتفاق راست و ریست کنیم. » ایبوکی در را با صدای تق مانندی بست.
«اگه اون مرد فراموش کرده باشه در رو قفل کنه چی؟ اینجوری برمی گرده و ما رو میبینه.»
«نیازی به ترسیدن نیست، هست؟»
گفتم: «به دستگیره در نگاه کن.»
ایبوکی اخم کرد. «هی، یه دقیقه صبر کن. چرا راهی برای باز کردن قفل وجود نداره؟»
جواب دادم: «بعضی از درهای شیشهای از داخل قفل ندارن. اون قسمت انگشت شست هست که قفل شون رو باز میکنه.»
«پس، این یعنی، ما گیر افتادیم؟»
«احتمالش هست.»
«چییی؟ چرا هر بار که تو رو میبینم به تله میافتم؟ آه! فقط به یاد آوردن اون زمان تو آسانسور حالم رو بد میکنه.»
«تقصیر من نیست. تو مکان رو انتخاب کردی.»
«هاه؟ پس تقصیر من شد؟»
چه کسی دیگری شایسته این سرزنش بود؟ آخرین بار وسط تابستان در آسانسور گیر کردیم. این بار وسط زمستان در انباری بودیم که سرد بود. عجب دنیایی.
اشاره کردم: «شیشه پنجره انگار از شیشه معمولی ساخته شده. خودمون میتونیم خردش کنیم.»
«پس، هنوزم میتونیم بیرون بریم!»
با این حال، حتما میفهمن ما وارد اینجا شدیم. »
ایبوکی گفت: «خب. من مثبت فکر میکنم.»
«حس بدی نسبت به این موضوع دارم.»
«هر چی نباشه. این یعنی هیچ کس قرار نیست ما رو ببینه که مبارزه میکنیم.» ایبوکی به آرامی موضع جنگی خود را از سر گرفت. «تو قوانین رو تعیین میکنی. بجنگیم تا زمانی که یکی از ما شکست رو قبول کنه؟ یا تا زمانی که یکی هوشیاری خودش رو از دست بده؟»
گفتم: «تا زمانی که به شکست اعتراف کنه.»
گفت: «حالا که دوباره بهش فکر میکنم، تصمیم گرفتم خودم قوانین رو تعیین کنم.»
«هی.»
«اگه کاری که تو میخوای انجام بدیم، اینجوری قبل از شروع تسلیم میشی و ضررش رو تحمل میکنی.» کاملاً حق با او بود: «مبارزه میکنیم تا برنده واضح و قطعی مشخص بشه.»
خیلی زورگو بود. گفتم: «حالا که داری شرط میذاری، منم شرایط خودم رو دارم.»
«چیه؟»
«اگه مشکل اینجا حل شد، دیگه هرگز حق نداری منو به چالش دعوت کنی. باشه؟ اگه مدرسه برای امتحان دستور مبارزه بده، اونوقت مساله فرق میکنه. اما این آخرین نبرد تن به تن هست که ما داریم.»
«مشکلی باهاش ندارم.»
بعد از این تصمیم، چارهای جز قرار گرفتن در حالت مبارزهای نداشتم. با سادگی فکر میکردم حادثه پشت بام به همه چیز پایان میدهد، اما هیچ راه فراری وجود نداشت. اما مشکل واقعی بعد از شکست خوردن ایبوکی بوسیله من ایجاد میشد. باید تمامش کنم.
ایبوکی گفت: «خیلی آزار دهنده ای.» «فقط میخوای از اینجا بری بیرون.»
«اینجا جای مناسبی نیست.» هیچ کس باور نمیکند ما اشتباها اینجا آمدهایم. احتمالاً فکر کنند برای دزدی وارد شدیم.
با این حال، وقتی برای فکر کردن وجود نداشت – ایبوکی فورا حمله کرد و ضربه زد، همزمان با اینکه دفاع خیلی قوی داشت. سبک مبارزه او بیشتر بر حرکات پا متمرکز بود، نه؟
جاخالی دادن دائمی از ضربهها داخل فضای تنگ کار سادهای نبود، مخصوصا اینکه مجبور بودم به هر قیمتی که شده از آسیب رسیدن به جعبهها جلوگیری کنم. اگر چیزی آسیب میدید، باید خسارت میدادم. با وجود هزینههای شخصیام و تعداد زیادی امتیاز شخصی که به کارویزاوا «قرض» دادم، واقعاً باید از هزینههای اضافی صرف نظر میکردم.
با این حال، مبارزه با ایبوکی به تنهایی کافی نیست. در واقع، احتمالاً شکست را قبول نخواهد کرد، حتی اگر با ضربه بیهوش شود. باید قاطعانه او را کتک میزدم، اما نمیخواستم کبودی قابل مشاهدهای روی بدن او باقی بماند، همین انتخابهای مرا محدود میکرد. باید بدون اینکه آسیب ببیند شکست را قبول میکرد. کار آسانی نبود.
از ضربههای ایبوکی جاخالی دادم و تا حد امکان آهسته حرکت کردم. بعد، دست چپ و غیر مسلطم را بالا بردم. شپلق! با کف دست به شقیقه ایبوکی ضربه محکمی زدم.
صدای شدید و درد ایبوکی را از پا درآورد. «آه!»
اگر کمی با قدرت بیشتر ضربه میزدم، احتمالاً از هوش میرفت. با این حال، حتی اگر موفق میشدم او را شکست دهم، نمیتوانستم به راحتی اراده مبارزهاش از بین ببرم.
ایبوکی دست به پیشانیاش زد و به من خیره شد. »حتی اینو جدی نمیگیری؟ »
گفتم: «اگه رزمی کار باتجربهای باشی، باید بفهمی دارم چیکار میکنم.»
«خودم میدونم. نیاز نیست بگی. اما… بعضی چیزا رو نمیتونم قبول کنم.»
ایبوکی با گریه لگد دیگری زد. کاملا مسیر دفاعی را باز گذاشته بود و بر ضربه زدن با قدرت زیاد تمرکز کرد. شاید میخواست ضربه نهایی وارد کند که مرا از پا درآورد – یا شاید فکر میکرد کار به کتک کاری میکشد و برای مبارزه آماده میشد؟
در هر صورت، قصد حمله نداشتم. با بازوی راستم جلوی ضربات پی در پی ایبوکی را گرفتم. از دست چپم برای گرفتن گلویش استفاده کردم.
«آهه!»
ایبوکی نمیتوانست درست نفس بکشد. با هر دو دست بازوی چپ مرا گرفت و دیوانهوار تقلا کرد. ناخنهایش را در گوشتم فرو کرد، اما دستم را از گلویش برنداشتم.
گفتم: «تصمیم بگیر، ایبوکی. میخوای تمومش کنی؟ یا این مسخره بازی بیفایده رو ادامه بدیم؟ اگه بخوای بجنگی، ممکنه بمیری.»
اگر ایبوکی فقط با گوش دادن متاثر میشد، الان اینجا نبودیم. با این حال، ارزش امتحان کردن را داشت.
«ریوئن چیزی که داشت به من نشون داد. تو چطور ایبوکی؟ میتونی همون کار رو انجام بدی؟»
«آخ!» ایبوکی با نفرت خالص به من خیره شد، اما دستانش میلرزید. سه بار ضربه ضعیف به بازویم زد، چشمانش کم کم بسته شدند.
فهمیدم و به آرامی دستم را برداشتم، رهایش کردم.
ایبوکی به نفس نفس افتاد. «فکر نمیکردم چون دخترم، آسون بگیری، اما واقعاً بیرحمی.»
«خب، حریفی نیستی که بتونم جلوش وایسم.» اگر سخت نمیگرفتم، ممکن بود بیشتر عصبانی شود. با اینکه خیلی کم خسته میشدم، اما این مساله دیگری بود. مهم این بود طوری رفتار نکردم که انگار عقب نشینی کردهام.
«آه، بیخیال. چرا؟» ایبوکی آه کشید. ناامید نشست. «خب. برنده شدی.»
برد یا باخت برایم مهم نبود. اینکه ایبوکی الان قانع شده است برای من کافی بود. هر دو چیزی که میخواستیم از این مبارزه به دست آوردیم.
پرسید: «تو قویترین آدمی هستی که تا حالا دیدم. قویتر از هر شخص بالغی. چطور اینقدر قوی شدی؟»
«تمرین روزانه برای کسی که هنرهای رزمی بلده یه چیز شناخته شدهست، درسته؟»
«آره.» ایبوکی از شدت عصبانیت آهی کشید و تسلیم شد. «خب، حالا، چطور از اینجا بیرون بریم؟»
«خیلی ساده.» شماره تلفن انبارداری فروشگاه کیاکی را جستجو کردم و تماس گرفتم. «ببخشید. کارمندی به اسم کیمورا-سان اونجاست؟ میشه ایشون رو به تلفن وصل کنید؟»
کمی بعد، کیمورا جواب داد. به او گفتم گیر کرده ایم.
ایبوکی پرسید: «مشکلی پیش نمیاد؟»
«احتمالاً جریمه بشیم. نقش بازی کن تا بتونیم این ماجرا رو زود خاتمه بدیم.»
کمی بعد، کارمندی که در را قفل کرده بود، وارد انبار شد. با دیدن ما پرسید چرا وارد شدیم و چرا زودتر تماس نگرفتیم.
در حالی که نقش زوج احمق در گردش عاشقانه کریسمس را بازی میکردم، گفتم: «متاسفم. فقط کمی هیجان زده شدم. ما وسط قرار ملاقات بودیم و دنبال یه جای ساکت میگشتیم. برای همین اصلا متوجه نشدم چه اتفاقی داره میافته.» البته تا آنجا پیش نرفتم که خیلی واضح کلمه زوج را به کار ببرم. «درسته، میو؟ تو هم باید عذرخواهی کنی.»
«ه-ها؟ تو چی-»
ایبوکی وقتی اسم کوچک او را صدا زدم تکانی خورد، اما به سرعت فهمید چه خبر است. به احتمال خیلی کم ممکن بود به من خیانت کند، فکر کردم و برای آن آماده شدم. به این ترتیب، نمیتوانست با من حرف بزند بدون اینکه خودش را متهم کرده باشد.
«واقعا متاسفم.» ایبوکی با وجود اینکه عصبانی به نظر میرسید، سرش را به نشانه عذرخواهی پایین انداخت.
بعد، قسم خوردم به چیزی دست نزده ایم. کیمورا-سان فقط ما را سرزنش میکرد، اما در نهایت گفت این حادثه را گزارش نمیکند. بالاخره برای او هم بد بود. به همین دلیل دقیقا با کسی که فراموش کرده بود در را قفل کند، تماس گرفتم.
وقتی سخنرانی کیمورا تمام شد، سریع فرار کردیم و او در را قفل کرد و سر کار برگشت.
گفتم: «موفق شدیم.»
«لحظهای که از کنارش رد شدیم، اسم اون کارگر رو حفظ کردی؟» ایبوکی ظاهراً بیشتر به این موضوع علاقه داشت تا اینکه او را با نام کوچکش صدا زده بودم.
«تصادفا وارد میدان دید من شد.»
«که اینطور.» لحن صدایش سرد بود. «در هر صورت، دیگه باهات مبارزه نمیکنم.»
«ممنون.»
«اما میخوام نظرت رو بدونم.»
«نظرم؟»
پرسید: «می دونی یه دانش آموز برای رسیدن به کلاس A به بیست میلیون امتیاز نیاز داره، درسته؟ برای انجام این کار کل کلاس، همه با هم هشتصد میلیون امتیاز میخوان. فکر میکنی اصلا میشه چنین عدد مزخرفی رو تهیه کرد؟»
«غیر ممکنه. همه در موردش رویاپردازی میکنن، اما آخرش باید با واقعیت روبرو بشن.»
«احتمالا حق با توئه.»
«این آخرین چیزی بود که میخواستی بپرسی؟»
«آره، همین بود. خدا حافظ.» بیسر و صدا دور شد.
و به این ترتیب، رابطهام را با ایبوکی قطع کردم. حداقل امیدوار بودم اینطور باشد. با این حال، سه سال در این مدرسه میگذرانیم. مطمئن بودم قبل از فارغ التحصیلی دوباره با هم روبرو خواهیم شد.