Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 03.1
۳.۱
بیشتر اوقات روزهای تعطیل به سینما میروم. بعضی از مردم ممکن است خرج کردن امتیاز برای فیلم را هدر دادن پول بدانند، اما من فکر میکردم داشتن علایق مختلف مهم است و فیلمها اخیراً به سرگرمی تبدیل شده بودند. علاوه بر اینکه راهی برای آرامش هستند، به من اجازه میدهند دانش جدیدی کسب کنم و مرا در معرض ایده ها، فرهنگها و دیدگاههای مختلف قرار میدهند.
گفتنی است، فیلمی که امروز دیدم برنده جایزه نشده نبود. از آن داستانهای عشقی که زوجها در تعطیلات برای آن هجوم میآوردند هم نبود. در حال تماشای داستان اکشن مبارزهای با اسلحه بودم که بر درگیری بین گانگسترهای شهری کوچک تمرکز داشت.
بعضی روزها فقط میخواستم فکرم را آرام کنم و سرگرم شوم.
از آنجایی که فیلم بعد از مدت کوتاهی قرار بود سینماها را ترک کند، به هیچ وجه شاهکار نبود. در بهترین حالت فیلم رده B رقتانگیزی بود. بنابراین، میتوانستم بلیط آنلاین رزرو کنم و صندلی خوبی پیدا کنم. با این حال، در مورد اینکه واقعاً به تماشای آن بروم یا نه، تردید داشتم. در نهایت تصمیم گرفتم هر طور شده بروم، چون به خاطر کارهای دیگر بیرون آمده بودم.
به پیشخوان رفتم، صندلی که قرار بود روی آن بنشینم و ساعت نمایشی که میخواستم انتخاب کردم. برگه چند لایه با جدول صندلی روی آن دریافت کردم. آن موقع فهمیدم که چیزی درست نیست. صندلیهای عقب سالن، صندلیهایی که همیشه وقتی به سینما میرفتم انتخاب میکردم، پر بودند. در واقع، انگار تعداد زیادی صندلی خالی باقی نمانده بود.
ظاهرا یک فیلم محبوب که در همان زمان برنامه ریزی شده بود به تعویق افتاده بود، برای همین افراد زیادی تصمیم گرفتند این فیلم گانگستری را ببینند. با نزدیک شدن کریسمس، بیشتر صندلیها به صورت دوتایی رزرو شده بودند. مردم احتمالاً فکر میکردند، خب، بهتر است به جای هیچ، بالاخره چیزی را تماشا کنند. یا چیزی شبیه به آن.
به کارمند گفتم که قسمت وسط ردیف جلو خوب است. خوشبختانه هنوز چند صندلی خالی بود. چرا صندلیهای انتهای ردیف اینقدر طرفدار داشتند؟ ربطی به زوجها داشت؟ من واقعاً روانشناسی مخصوص سینماها را نمیدانستم.
از آنجایی که حدود بیست دقیقه تا شروع فیلم وقت داشتم، وقتم را با قفسه کاتالوگ گذراندم. ده دقیقه مانده بود که به تنهایی وارد سالن شدم. زوجها به طور پراکنده صندلیهای پشت سرم را پر کردند. در وسط ردیف جلو منتظر شروع فیلم بودم.
صندلیها تقریبا زود پر شدند. به صفحه نمایش نگاه میکردم. از تماشای پیش نمایشها بسیار لذت بردم، دیدم چه فیلمهایی به زودی قرار است به سینما بیایند. به همین دلیل همیشه قبل از شروع پیش نمایش فیلم روی صندلی مینشستم. تماشای آنها روی صفحه بزرگ سینما در حالی که این ابعاد پیش نمایش در خانه، جلوی تلویزیون وجود نداشت، هیجان زدهام کرد.
چراغهای تالار همچنان تبلیغات تجاری فروشگاه زنجیرهای را نشان میداد. صحنههایی دیدم که کسی برنج نرم و پر را با قاشق هم میزد، سپس ناری را روی توری برشته میکرد تا در نهایت، بچهها اونی گیری آماده شده را بخورند.
با نزدیک شدن به زمان نمایش، و کم کم صندلیها پر شد، به اطراف نگاه کردم. ردیف من الان بیشتر پر بود. زوجهایی در سمت راست و چپ من بودند یک صندلی را خالی گذاشته بودند. هر دو زوج از نور کم تئاتر برای گرفتن دست هم استفاده کردند. حدس میزنم زوجها برای دیدن فیلمهای اکشن هم به سینما میروند.
از آنجایی که صندلی سمت چپ من هنوز خالی بود، احتمالاً خالی هم میماند. منظورم این است چه کسی میتواند کاری مثل دیدن فیلم در شب کریسمس انجام دهد؟ تلفنم را روی حالت رد کردن تماس قرار دادم، سپس محض احتیاط، آن را خاموش کردم.
همانطور که گوشی را خاموش میکردم، چراغها کم نور شد و پیش نمایش پخش شد. این جایی است که قسمت سرگرم کننده آغاز میشود. درست در همان لحظه، سایهای در سمت چپ من ظاهر شد. دانش آموز تنها روی صندلی خالی نشست.
پس، یک شخص عجیب و غریب دیگر ظاهر شد. چه کسی شب کریسمس تنها فیلم میبیند. راستش سلیقه او را در انتخاب فیلم تحسین کردم. برگشتم تا به همقطار سینمای خودم نگاه کنم.
«…»
دهانم باز ماند. گرگ مجرد و تنها کسی نبود جز ایبوکی میو از کلاس C. اتفاق پشت بام به ذهنم خطور کرد و احساس ناخوشایندی به من دست داد. خوشبختانه سالن تاریک بود. ایبوکی متوجه من نشد. چشمانش فقط روی صفحه نمایش متمرکز بودند.
میخواستم تا پایان تیتراژ بمانم، اما اگر تا آن زمان درنگ میکردم، چراغها دوباره روشن میشدند. امروز، به محض اینکه تیتراژ شروع شد، فرار میکنم.
با این حال، اشتباه محاسبه کرده بودم. مشکلی وجود داشت که بارها و بارها در سینما مطرح میشد: محل تکیه گاه دست در صندلی.
اگر در انتهای ردیف مینشستم، قطعاً میتوانستم از تکیهگاه چپ و راست استفاده کنم، اما صندلیهای دیگر یک دردسر همیشگی بودند. با توجه به آداب سینما، هیچ قانون رسمی وجود نداشت، اما درست مثل پرندهای که زودتر دست به کار میشود زودتر کرم را میگیرد بود. زوج سمت راست من در حال استفاده از تکیه گاه صندلی بودند، فکر کردم دسته صندلی سمت چپ من آزاد باشد. با این حال، ایبوکی به طور اتفاقی آرنج خود را روی آن قرار داد. روی تکیه گاه برای دو نفر فضای کافی وجود داشت، اما بعد بازوهای ما به هم خورد.
شاید ایبوکی هم به همین موضوع فکر میکرد، چون نگاه کرد ببیند چه کسی کنارش نشسته است. طبیعتاً چشمانمان به هم گره خورد.
«هه!» صدای نفرتانگیزی ایجاد کرد. پیش نمایش فیلم درست همان لحظه آرام پخش میشد، برای همین کاملاً واضح میشنیدم.
فکر میکردم نگفتن حتی یک کلمه عجیب و غریب خواهد بود، بنابراین با جملهای ساده پاسخ دادم. «عجب تصادفی، ها؟»
ایبوکی فقط به دور نگاه کرد. ظاهراً قصد داشت مرا نادیده بگیرد. خب، این کمک کرد کارها راحتتر شود. روی صفحه نمایش تمرکز کردم.
با این حال، وقتی فیلم شروع شد، احساس کردم ایبوکی گاهی به من خیره میشود. شاید فقط در مورد حضور من کنجکاو بود، اما به نظر نمیرسید روی فیلم متمرکز باشد. میخواستم برگردم و به او بگویم: «چطوره به جای من پرده سینما رو تماشا کنی؟» با این حال نمیتوانستم در سالن با صدای بلند صحبت کنم. باید سعی کنم در گوش او زمزمه کنم؟ نه، ممکن است سر من داد بزند. فقط باید فیلم را تماشا کنم، وانمود کنم که متوجه نمیشوم، و او را تحمل کنم. خوشبختانه، از کودکی به اینکه مردم مرا زیر نظر داشته باشند عادت کرده بودم.
به خودم اجازه نمیدهم آشفته به نظر برسم. فقط فیلم میبینم.
با این حال، خود فیلم خیلی خوب نبود – به معنای کلمه فیلم درجه B بود. واقعا، داستان خیلی تکراری و کسل کنندهای داشت. نباید چیز دیگری را امتحان میکردند؟ خوب، حداقل ما به اوج داستان نزدیک شدیم، با قهرمان داستان که میخواست وارد قلمرو دشمن شود و مردم را نجات دهد.
درست قبل از پایان هیجانانگیز و میخکوب کننده، با این وجود، صفحه نمایش ناگهان سیاه شد. اول فکر کردم این تصمیم هنری فیلمساز است. همه ساکت شدیم و به تماشا ادامه دادیم. اما بعد از ده تا بیست ثانیه نه تصویر و نه صدا برگشت.
درست زمانی که کنجکاو شدم چه خبر است، صدای اطلاعیه از بلندگوهای سالن آمد. «صمیمانه بابت تاخیر عذرخواهی میکنیم. نمایش به خاطر نقص در تجهیزات به طور موقت متوقف شده. درک میکنیم این ممکنه آزار دهنده باشه. لطفا تا رفع مشکل با ما همراه باشید.»
دانشآموزان ابتدا غرولند و شکایت کردند، بعد آرام گفت و گو کردند و منتظر ماندند.
«وای. اصلا شانس ندارم.» ایبوکی آه کشید و ظاهراً داشت نظر خود را به خطاب به من میگفت. منظور او این بود که من باعث این اختلال شده ام؟
«منم خیلی شوکه شدم. منظورم اینه که هرگز تصور نمیکردم امروز بیای فیلم ببینی.»
جواب داد: «من آزادم که مشخص کنم کی فیلم ببینم، اینطور نیست؟»
حدس میزنم او آنچه را که من پیشنهاد دادم دوست نداشت. گفتم: «خب، برای منم همین صدق میکنه.»
ایبوکی دهانش را برای صحبت باز کرد، اما در عوض با لکنت گفت: «تو…» قبل از حرف زدن دوباره زل زد. «تو تمام این مدت، منو مسخره کردی. نمیتونم به خاطر اون ببخشمت.»
فهمیدم چرا ایبوکی عصبانی است. دلداری دادن به او، یا گفتن اینکه این حقیقت ندارد، کارساز نبود. من استراتژی اتخاذ کرده بودم که به نظرم بهترین بود. «این قدرته، ایبوکی.»
«هاه؟» جو آشفتهای اطرافمان را فرا گرفته بود. او نگاه تیزبینی پر از عصبانیت و تشنه خون به من نشان داد.
به صحبتم ادامه دادم. «اگه قدرت کافی برای غلبه به حریف خودت رو داشته باشی، برنده میشی. اینکه حریف تو حد واقعی تواناییهای خودش رو پنهان کرده باشه، چیزی رو عوض نمیکنه. اگه میتونستی جلوی منو بگیری، ریوئن برنده میشد. یا حداقل میتونستیم مساوی کنیم.»
اگر بعد از تمسخر ایبوکی روی پشت بام کتک میخوردم، خیلی شرمآور بود.
ایبوکی قطعاً نمیتوانست در این مورد بحث کند: «این…» آدم باید به نیروی خودش تکیه کند. اینکه آیا حریف تواناییهای خود را پنهان کند یا نه مسئلهای نیست.
ادامه دادم: «تازشم، برخلاف ریوئن و ساکایاناگی، هدف من کلاسهای بالاتر نیست.» ادامه دادم: «طبیعتا، از اونجایی که نمیخوام متمایز بشم، قصد ندارم کاری رو که میتونم انجام بدم به نمایش بزارم. فقط بعد از سنجیدن گزینههای دیگه با ریوئن مبارزه کردم. طفره رفتن ازش ممکن نبود. هرگز قصد من این نبوده که رقبای خودم رو مسخره کنم یا نسبت به اونا احساس تحسین داشته باشم.»
«واقعا خوشم از این نمیاد.» هر چقدر هم که استدلال من منطقی باشد، قبولش برای ایبوکی سخت بود. «تو میگی نمیخوای متمایز باشی، اما این مزخرفه. اگه ریوئن رو تحریک نمیکردی و تو جزیره دست به اون کار نمیزدی، اوضاع اینطوری پیش نمیرفت. حتی قبل از اون، اگه کار سودو رو پشت گوش مینداختی، بازم همینطور بود.»
«شاید حق با تو باشه.» اگر اجازه میدادم سودو اخراج شود، ایبوکی کلاس D را در جزیره شکست دهد، و ریوئن آزمون کشتی کروز را اجرا کند، آنوقت ریوئن آنطور برای کلاس D انجامش نمیداد. احتمالاً از مدتها پیش به کلاس B چشم دوخته بود.
ایبوکی مرا متهم کرد: «یه چیز میگی، بعد چیز دیگهای انجام میدی.» «از تواناییهای خودت استفاده کردی، حتی با اینکه مخفی باقی موندی.»
او به سمت صفحه خالی برگشت، احتمالاً تصور میکرد که گفت و گوی بعدی اتلاف وقت خواهد بود. تصمیم گرفتم همه چیز را رها کنم. بالاخره فیلم به زودی از سر گرفته میشد و این ملاقات به پایان میرسید.