Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 02
چپتر ۲:
تیر عشق
بیست و سوم دسامبر. آسمانِ صاف. با احساس فوقالعاده از خواب بیدار شدم، آنقدر سرحال بودم که تقریباً نمیتوانستم خودم را باور کنم. با وجود اینکه به تازگی از رختخواب بلند شده بودم، احساس میکردم هنوز دارم خواب میبینم.
احساس متفاوتی داشتم. دقیقا چه چیزی تغییر کرده است؟ اگر کسی از من میپرسید، اصلاً چیزی نمیگفتم. اما این واقعاً درست نبود. تغییر رخ داده بود. یک تغییر احساسی و دراماتیک.
من، کارویزاوا کی، اکنون از گذشته وحشتناک خود رها شده بودم. نه، فقط همین نبود—بیشتر انگار قدرت کافی برای غلبه بر آن گذشته را به دست آورده بودم.
دیروز بعد از مراسم پایانی ترم دوم این اتفاق افتاد. ریوئن کاکرو مرا به پشت بام فراخواند و به شدت مورد آزار و اذیت قرار داد. وقتی چنین میگویم شاید ناخوشایند و بدنما به نظر برسد، اما حقیقت دارد.
در مواجهه با ظلم و ستم او، به ته خط رسیدم. فکر کردم نفرین شده ام، محکوم به جهنم. در جستجوی نجات به سوی این مدرسه میدویدم، اما دوباره در دام افتادم. آن روز روی پشت بام چیزهای تکان دهندهای یاد گرفتم. فهمیدم که کیوتاکا مانابه و دوستانش را تشویق کرده که مرا مورد آزار و اذیت قرار دهند. ابتدا احساس ناامیدی کردم. و بعد عصبانیت.
اما، در نهایت، نجات پیدا کردم. توسط کیوتاکا.
وقتی از پشت بام بیرون آمدم، رئیس سابق شورای دانش آموزی و چاباشیرا سنسی منتظر من بودند. چیز زیادی نگفتند، با ملاحظه و مراقب بودند که جلب توجه نکنند. اگر چنین نبود، احتمالاً به خوابگاه باز نمیگشتم. به من گفتند که طبق دستور کیوتاکا عمل میکنند. شاید میدانستند که این تنها راه آرام شدن من است.
به اتفاقی که روی پشت بام افتاده بود فکر کردم. اگر این قدرت را داشتم که گذشتهام را از بین ببرم، نمیترسیدم. هیچ کس متوجه نمیشد من در دبیرستان چه کسی بوده ام.
اما واقعاً درست نبود، بود؟ این باز هم تقصیر من بود که برای بزرگ و قوی جلوه دادن خودم مغرورانه رفتار کردم. جای تعجب نداشت مانابه و دوستانش از من متنفر باشند. تلاش برای نجات یافتن از قلدری باعث شد دوباره مورد آزار و اذیت قرار بگیرم.
آهی کشیدم: «آه.» آه بدی نبود. آهی پر از احساس؟ نمیدانستم چگونه آن را توصیف کنم. فقط از یک چیز مطمئن بودم – چه خواب باشم چه بیدار، کیوتاکا همیشه در ذهن من است. از دیروز نتوانستم به او فکر نکنم.
با وجود اینکه تب نداشتم، احساس گرما کردم. چشمانم را بستم و سعی کردم حرارت را سرکوب کنم.
آیانوکوجی کیوتاکا. سال اول کلاس D.
در ابتدا، حتی متوجه حضور او نشده بودم. فقط یک همکلاسی معمولی بود، همین. برخی از همکلاسیها فکر میکردند او معرکه است، اما من علاقهای نداشتم. علاوه بر این، آنها به زودی کیوتاکا را فراموش کردند. برای محبوبیت باید بتوانی با مردم صحبت کنی و کیوتاکا این مهارت را نداشت. مهم نبود چقدر در مدرسه یا ورزش خوب باشید – اگر نمیتوانستید دیگران را وادار کنید که شما را دنبال کنند، هرگز تأثیر گذار نخواهید بود. به همین دلیل یوسوکه کان، تسوکازاکیکان کلاس A و شیباتاکان کلاس B بسیار محبوبتر از کیوتاکا بودند.
با این حال، همانطور که بعدا معلوم شد، کیوتاکای واقعی سخنگو خوبی بود. او باهوش، بالغ، آرام بود و در ورزش آنقدر خوب بود که حتی با بزرگسالان هم میتوانست رقابت کند. همچنین به طرز باورنکردنی قوی بود.
هم میتوانست بیرحم و خونسرد باشد، اما…خب… در نهایت او باز هم مرا نجات داد.
«هاه؟!» یه دقیقه صبر کن…؟ نگو که من… برای کیوتاکا… «نه! نه نه نه! به هیچ وجه!»
دستانم را روی صورتم که قرمز از شرم بود گذاشتم و سرم را تکان دادم. تا این حد سرخ شده بودم، برای اولین بار مثل یک شاهزاده خانم عاشق در قصههای پریان رفتار میکردم. یعنی دوست داشتم عاشق شوم. اما… بخشی از من نمیخواست اعتراف کند اینطور به کیوتاکا فکر میکنم.
«درسته. اصلا امکان نداره. منظورم اینه که به خاطر اون بود که همه این اتفاقات بد برای من افتاد.»
در هر صورت، کیوتاکا باید از اینکه کینهای در دل نداشتم شکرگذار میبود. دزدیدن قلب من، آیا چیزی فراتر از این وجود دارد؟ نمیتوانستم چنین خودخواهی را ببخشم.
موهای آشفتهام را جلوی آینه شانه زدم و به این فکر کردم که آیا یک فرد عادی میتواند کیوتاکا را به خاطر هر کاری که انجام میدهد ببخشد. احتمالا خیر. در واقع، غیرممکن است. آن شخص قطعاً از او کینه خواهد داشت. فقط یک آدم با قلبی سخاوتمند مثل من میتواند چنین گناهی را ببخشد. کیوتاکا تو باید بسیار راضی باشی.
درحالیکه با خودم حرف میزدم، سعی کردم خیالات وحشیانهام را کنار بگذارم. با این حال، وقتی واقعاً با او رو در رو میشدم، نمیدانستم چه بگویم. نمیتوانستم به کیوتاکا بگویم که او را بخشیدهام. شاید باید به او سختی بدهم؟ به او اجازه دهم بداند عصبانی شدم که او از من استفاده کرد؟
وقتی به این موضوع فکر میکردم، پیامی در گوشی به نمایش درآمد. (امروز ساعت یازده میبینمت، کارویزاوا سان.)
«آه، آره. در مورد اون.»
پیام از طرف همکلاسی من ساتو مایا بود. گفته بود که میخواهد مرا ملاقات کند و مشاوره بگیرد. من و ساتوسان با گروههای دوستی متفاوتی رفت و آمد داشتیم، بنابراین معمولاً آنقدر با هم تعامل نداشتیم. البته اینطور نبود که دوست نشویم. ما دوست شدیم. اما این اولین باری بود که از من دعوت میکرد تا با او تنها باشم.
با خودم گفتم: «با وجود همه اینا، حالم خیلی خوبه.»
با اینکه دیروز سطل آب در یخبندان هوا روی سرم ریخته بود، به اینکه چقدر خوب مقاومت کردم افتخار میکردم. بلافاصله بعد از آن دوش آب گرم گرفته بودم، اما یک دختر معمولی احتمالاً سرما میخورد. هر کس دیگری اگر جای من بود احتمالا پس از چنین شکنجهای تا سه شبانه روز فقط میخوابید.
«حدس میزنم به این مدل رفتار عادت کردم.»
شوخی تحقیرآمیز تقریباً خیلی زود از بین رفت. فکر میکردم شخصیتم را تغییر دادهام، اما واقعاً اینطور نبودم. از زمانی که در این مدرسه پا گذاشتم از قلدری وحشت داشتم و آن تاریکی همیشه در اعماق قلبم وجود داشت.
حالا اما همه چیز را به وضوح میدیدم. شاید بتوانم تغییر کنم.
لباس خوابم را از تن در آوردم و با لباس زیر ایستادم. نمیتوانستم از نگاه کردن به زخمهای روی بدنم دست بردارم، اما زخمها دیگر به آن شدت مرا آزار نمیدادند. باور نکردنی بود که چقدر میتوانم در طول یک روز تغییر کنم.
با این حال، مطلقاً نمیتوانستم اجازه دهم پسری این زخمها را ببیند، زیرا دختران باید پوستی نرم، صاف و زیبا داشته باشند. مطمئنم این منظره حتی داغترین عشق را دلسرد میکند. ولی…
کیوتاکا متفاوت بود. او بدون انزجار به زخمهای من نگاه کرده بود. شاید نمیخواست بگوید که آنها چقدر نفرتانگیز هستند. یا شاید اتاق کشتی واقعا تاریک بود. یا شاید به حدی درگیر ترساندن من بود که نمیتوانست عصبانی شود.
احتمالا در اعماق قلبش فکر میکرد من نفرتانگیز هستم. یا… شاید اینطور فکر نمیکرد.
وقتی خاطره را بارها و بارها مرور کردم، متوجه چیزی شدم. «صبر کن. منو لمس کرد، نه؟ دست هاش رو روی من گذاشت.»
آن موقع واقعاً غرق نشده بود، اما این اتفاق افتاد، اینطور نیست؟ رانهایم را لمس کرد. تا به حال حتی دست پسری را نگرفته بودم. این دنیا چه کرده بود با من؟
«اوه! وای! دوباره دارم بهش فکر میکنم! خیلی آدم احمقی هستم!»
دیگه کافیه! برای فعلا فکر کیوتاکا را از سر بیرون کردم و لباس پوشیدم.