Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 01
فصل اول:
تکگویی ساکایاناگی آریسو
چیزی را که آن روز از پشت شیشه دیدم بهخاطر دارم، انگار همین دیروز بود که پدرم مرا به تأسیساتی در اعماق کوه برد. نمای بیرونی تأسیسات تماماً سفید بود، در واقع، فقط دربارهی نمای بیرون صدق نمیکرد، یادم میاد همه چیزِ آنجا سفید بود، از جمله تمام راهروها و اتاق کوچکی که مرا به آنجا بردند.
هر دو دستم را روی شیشه شفاف اتاق گذاشتم و با دقت به اتاقی که آن طرف شیشه بود نگاه کردم. بهنظر میرسید که این شیشه یک آینه بازجویی باشه، پس هرکسی آن طرفش بود نمیتوانست ما را ببیند.
«چیشده آریسو؟ یکم غیرعادیه ببینم تو به چیزی اینقدر علاقه نشون بدی.»
«این یه آزمایشه برای خلق نابغهی مصنوعی، چهطوری علاقهمند نباشم؟»
«طبق معمول، حرفهای بچگونه نمیزنی.»
پدرم در حالی که مرا بغل کرده بود، قهقهه زد؛ اگرچه کمی گیج بهنظر میآمد.
بهگفتهی پدرم، هرکسی – بدون هیچ استثنا – صرفنظر از اینکه چه کسی بود، میتوانست با گذراندن دوره تحصیلی این مرکز، به فردی خاص و استئنایی تبدیل بشه.
نمیتونستم درموردش کنجکاوی و تردیدی نداشته باشم.
پرسیدم:« فقط… این آزمایش مشکلات زیادی پشتش نیست؟»
«چه مشکلاتی؟»
«خب، از دیدگاه بشردوستانه، بهنظر میرسه حرفهای زیادی پشت این آزمایشها وجود داره.»
«آها هــا هــا…»
«مهمتر از اون، نمیتونم تصور کنم که یه نابغه رو مصنوعی تولید کرد.»
پتانسیل یک شخص زمانی مشخص میشه که بهدنیا میاد و بهنوعی لنگ در هواست که آیا این صفات مختلف خودشون رو نشون بدن یا نه.
دنیای انسان ها اینطور عمل میکند. ما نمیتوانیم کاری بیشتر از چیزی که در دیانایِ (دنا) ما حک شده است انجام دهیم. ما با خون منتقل شده از اجدادمان یا با یک جهش ناگهانیِ ژنتیکی بیدار میشویم! بهعبارت دیگر، اگر میخواهید یک نابغه خلق کنید، چارهای جز دستکاری دیانای ندارید.
افرادی که عادی بهدنیا میآیند، هرچقدر هم که محیطشان خاص باشد هرگز از قلمروی معمولی بودن خارج نمیشوند، اگر کسی از ابتدا عالی نباشند، هیچگاه نابغه نمیشوند.
من بهعنوان کسی که از سالهای ابتدایی تحصیل همکلاسیهای زیادی داشتم به این نتیجه رسیدم و از همان زمان بچگی، اعتقادم این بود و این آزمایش مستقیماً با اعتقادم در تضاد بود.
میشه گفت، موضوع دیانای بهخوبی درک نمیکردن.
پرسیدم: «حتی اگه کسی از این مرکز بهعنوان بهترینِ بهترینها بیرون بیاد، آیا واقعاً میتونیم بگیم که دلیلش این آزمایش بوده؟»
از پدرم پرسیدم: «چی باعث شد این فکر رو بکنی؟»
در پاسخ خودم ادامه دادم: «من فکر میکنم بچههایی به بهترینِ بهترین ها تبدیل میشن که دیانای برتری داشته باشند.»
«که اینطور ،دوره تحصیلی این بچهها خیلی دقیق و شدیده و این احتمال وجود داره افرادی باقی بمونن که از همون ابتدا عالی بوده باشن. آریسو هوش و شخصیتت منو یاد مادرت میاندازه!»
«این باعث خوشحالیه. مقایسه شدن با مادر مایه افتخاره.»
پس از گوش دادن جدی به صحبتهای پدرم، یکبار دیگر به بچههایی که زیرنظر این آزمایش بودن خیره شدم. بچههایی بااستعداد و بیاستعداد، همه به یکاندازه آموزش میدیدند.
در این دوره تحصیلی افرادی که شروع به عقب افتادن میکردند یکی یکی ناپدید میشدند.
من اضافه کردم: «در نهایت، حتی اگر بچههایی وجود داشته باشن که دورهی تحصیلی رو پشتسر بذارن، به این معنیه که اونها استعداد والدینشون رو به ارث بردن.»
حتی اگر برایم جالب بود نمیتوانستم این احساس رو داشته باشم که این آزمایش بیمعنیه!
«کی میدونه، ممکنه اینطوری باشه، ممکنه هم اینطوری نباشه. من هم نمیدونم. اما نمیتونم اینکه سرنوشت ما روی دوش این بچههاست رو از سرم بیرون کنم»
زمانی که بچه بودم، متوجه نشدم آشنای پدرم در تلاش بود تا به چه چیزی دست پیداکند. نگاهم به آنچه در آن سوی شیشه منعکس شده بود برگشت.
«بهنظر می رسه اون بچه مدتیه که کارهاش رو با آرامش و بدون هیچ مشکلی تموم کرده»
وقتی نوبت به انجام وظایفی که به آنها ارائه میشد، میرسید، هر کودکی به چشمم میخورد، موفق به انجام آنها میشد. با این حال، آنها ناامید و درمانده بودند.
خب، من فکر میکردم که طبیعیه؛ انجام این کارها نیازمند تمام قوای ذهنی و جسمیشان بود، چه مطالعه و چه ورزش، سطح رقابت در اینجا بسیار بیشتر از توان یک کودک عادی بود.
در میان این بچهها، یکی نسبتاً متفاوتتر از بقیه بود.
پسر جوانی که داشت شطرنج بازی میکرد و حریفانش رو یکی پس از دیگری شکست میداد. از بین همه بچههایی که از پشت شیشه میدیدم، او تنها کسی بود که نگاه و قلبم رو دزدید.
پدرم سرش را برای پسر تکان داد و بهنوعی برای چیزی هم خوشحال و هم ناراحت بهنظر میرسید.
پدرم گفت: «آه، بله .اون پسر سنسه است. اگر درست بگم، اسمش باید… آیانوکوجی… کیوتاکا-کون باشه.»
سنسه آشنای پدرم و مدیر این مرکز بود. او فردی بود که هرگز تسلیم کسی نمیشد و پدرم وقتی در اطرا ف او بود رفتار متواضعی از خود نشان میداد.
«اگه اون فرزند سنسه است، پس دیانای او باید عالی باشه مگه نه؟»
«کی میدونه. حداقل، سنسی هیچوقت از یک دانشگاه عالی فارغالتحصیل نشده یا ورزشکار مهمی نبوده. همسرش هم یه زن معمولیه. والدین این پسر هیچ نشونهای از استعداد بروز ندادن. اما، جاهطلبیهای سنسه، از هرکسی قویتره و روحیهی جنگاوری و تسلیمناپذیری داره، بههمین دلیله که اون بسیار آدم بزرگیه تا جایی که اودر یک برهه زمانی میتونست کشور رو به حرکت دربیاره!»
«فکر میکنم این باعث میشه که فرزندش یه نمونهی عالی برای این آزمایش باشه، اینطور نیست؟»
پدرم بعد از شنیدن سوالم سرش را تکان داد و بهنظر مخالف بود.
«خب… فکر میکنم پدرش احساس میکنه که او برای این آزمایش عالیه. اما… نمیتونم براش ناراحت نباشم.»
پرسیدم: «چرا؟»
«اون از لحظه تولد توی مرکز بوده. اولین چیزی که دید صورت پدر و مادرش نبود بلکه سقف سفید این مرکز بود. اگه در مراحل اولیه عقب میفتاد و حذف میشد،احتمالا می تونست با سنسه زندگی کنه. خب، نه… من فکر میکنم به این دلیل که اون عقب نمیافتاد و باقی میموند، مورد توجه سنسه قرار گرفته. اگر اینطور باشه، پس کاملا…»
به زبان ساده، او هرگز از پدر و مادرش محبتی دریافت نکرده بود و بهشدت تنها و منزوی بهنظر میرسید. جدا از استعدادهای او، هنوز چیزهای زیادی برای بهدست آوردن و یادگیری از طریق تماس فیزیکی با افراد دیگر وجود داره.
پدر عزیزم را محکم بغل کردم.
پدرم گفت: «هدف نهایی این مرکز اینه که هر کودک تحصیل کرده در اینجا به یه نابغه تبدیل بشه، اما این هنوز مرحله آزمایشیه و تا پنجاه یا صد سال دیگه ادامه داره. هدف صرفاً این نیست که کودکان اینجا استعدادهای خودشون رو در بزرگسالی نشان بدن، بلکه هدف اصلی این است که بهخاطر آیندگان به زندگی ادامه بدن، هم اونهایی که باقی موندن و هم اونهایی که عقب افتادن، چیزی بیشتر از یک نمونهی آزمایشی نبودن.»
پدرم در ادامه به من گفت که چگونه این کودکان چیزی جز یک عمر حبس در این مرکز ندارند و بهطور مداوم برای دریافت اطلاعات بیشتر مورد استفاده قرار میگیرند.
دردی که چهره پدرم حین گفتن این حرفها نشان میداد را احساس کردم.
پرسیدم: «پدر، آیا از این مرکز متنفری؟»
پاسخ داد: «هوم…؟ کی میدونه…؟ راستش نمیتونم موافق این مرکز باشم، اگر بچههایی که اینجا بزرگ میشن واقعاً نسبت به بقیه برتری پیدا کنن و اگه این امکانات به یه چیز طبیعی تبدیل بشه، پس این شروع بدبختیمونه! این چیزیه که من فکر میکنم.»
«لطفاً نگران نباش. من این مرکز رو نابود میکنم و ثابت میکنم که نبوغ رو نحوه آموزش مشخص نمیکنه، بلکه زمان تولد میشه!»
من نمیتوانم در برابر بچههایی که در این مرکز بزرگ شدهاند شکست بخورم، مهم نیست که چه کسانی باشند. من که دیانای برتر را به ارث بردهام، پس باید جلوی اینها رو بگیرم.
«حق با توئه. من از تو انتظار زیادی دارم، آریسو.»
«به هرحال، پدر، داشتم به این فکر میکردم که چهطور باید شطرنج بازی کنم…»
***
وقتی از خواب بیدار شدم، روی تخت نشستم.
هنوز احساس خواب آلودگی میکردم.
زمزمه کردم: «چه خواب نوستالژیکی…»
شاید به این دلیله که مسابقهی من با آیانوکوجی نزدیک بود.
و با این حال… هرگز روزی را که من و تو ملاقات کردم را فراموش نکردم؛ هرگز.
ما یک روز دوباره هم رو ملاقات میکنیم روزی میرسه که با هم روبرو میشیم. من کاملا ازش مطمئن بودم.