Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 07
دانشآموزهای اخراجی
بالاخره روز امتحان – صبح شنبه فرا رسید.
بهنظر میاد همهی کلاسها به اتفاق نظر رسیده بودن.
کلاس اِی، کاتسوراگی.
کلاس دی، ریوئن کاکرو.
و کلاس بیهمچنان معتقد بود که هیچکس از اون کلاس اخراج نخواهد شد.
البته ممکنه هیچی طبق برنامه پیش نره. حتی اگه بتونی به اندارهی کافی رأی ستایش جمع کنی، باز هم اهمیتی نداره.
تنها چیزی که مهمه، اتفاقی هست که از الآن به بعد میفته.
اینطور نیست که خودم صد درصد در امان باشم. تو این آزمون هیچ تضمینی وجود نداشت.
ما همچنان طبق ساعت همیشگی در کلاس جمع شدیم، اما آزمون تا ساعت ۹ شروع نشد. الآن حدود ۸:۳۰ بود. نمیدونستیم مدرسه دلیلی برای برنامهریزی دیرتر این آزمون نسبت به بقیهی آزمونها داشته یا – دلیل خیلی بدتری پشتش بوده. ترفندی برای نگه داشتن دانشآموزان در شک و تردید، پریدن از روشنایی به تاریکی.
هوریکیتا پرسید: «پس آخرش هم هیچ کاری نکردی؟»
«چی؟»
«دارم میگم بازم یه گوشه نشستی و هیچ کاری نکردی، با اینکه تو خطر قرار داری.»
«اصلا بهم نمیخوره کاری کرده باشم؟»
«…خب، چیزی که میبینم بهم میگه هیچ کاری نکردی.»
«حتماً درست فکر میکنی. این بار هیچ کاری نکردم، تو کسی هستی که من رو نجات دادی.»
«پس خندهدار نیست اگه با این طرز تفکر اخراج بشی.»
«اخراج شدن بعد از اون همه دعوا رو خندهدار نمیدونم.»
این ممکنه آخرین صحبت ما بهعنوان بغل دستیهایی که کنار هم مینشستیم بوده باشه.
هوریکیتا گفت: «فکر کنم.»
این تصور رو داشتم که همه قراره بیسروصدا آزمون رو شروع کنیم. حداقل، چیزی بود که فکر میکردم… اما در آخرین لحظه، وضعیت دوباره تغییر کرد.
«لطفاً همه به من گوش بدید.
صدای هیراتا بود که روز گذشته با هوریکیتا بگو و مگو داشت. اما اینطور نبود که واقعاً اقدامی کرده باشه. البته، بعضی از دانشآموزهایی که هیراتا رو پرستش میکردن، ممکنه کاری رو کرده باشن که دیروز دستور داده بود، اما احتمالا این عامل تعیین کنندهای نباشه. جایگاه هوریکیتا تو کلاس سی، نسبتاً بالا بود. رفتار رک و سردش ممکنه خاردار بهنظر برسه، اما در عینحال بچهها میتونستن روش حساب کنن.
هیراتا آروم جمع شد و گفت: «بعد از گوش دادن به حرفهای دیروز هوریکیتا-سان، و همچنین حرفهای بقیه، به یه نتیجه رسیدم. و این، خب… تمرکز واقعی این آزمون اینه که آرای انتقادمون رو روی یه نفر متمرکز کنیم، درسته دیگه؟»
هوریکیتا گفت: «هنوزم حرف داره؟»
جواب دادم: «ظاهراً. اگه نه که این موضوع رو دم آخری نمیکشید وسط.»
«بیمعنیه. مشخصه برنامهای نداره. تنها کاری که میتونه انجام بده اینه که با حرف زدن یه واقعیت رو بندازه عقب.»
در این مورد مطمئن نبودم. در چشمان هیراتا نوعی، عزم راسخ میدیدم.
«اول از همه، میخوام بهخاطر حرفی که دیروز زدم و گفتم به هوریکیتا-سان رأی بدید عذرخواهی کنم.»
همونطور که فکر میکردم، هیراتا در مقابل هوریکیتا تعظیم کرد و بهخاطر گستاخیش عذرخواهی کرد.
هوریکیتا گفت: «نیازی به عذرخواهی ندارم. بگو این موقع داری چیکار میکنی.»
هیراتا گفت: «من متوجه شدم که حضور شما برای موفقیت کلاس ما ضروریه.»
«این یعنی تو به یکی فکر کردی که حضورش تو کلاس اضافیه؟»
«آره.»
جواب قاطعانهی هیراتا باعث شد هوریکیتا کلماتش رو ببلعه و کمی تعجب کنه.
پرسید: «میتونی بهمون بگی کی رو کاندید کردی؟»
«آره، الآن بهتون میگم.»
هیراتا بهآرومی بلند شد و رفت تا پشت تریبون بایسته. درست مثل کاری که دیروز هوریکینا انجام داد.
«من عاشق این کلاسم. بهنظر من حضور همهی شما برای این کلاس لازمه. مهم نیست بقیه چی بگن، این نظر مطلق من دربارهی کلاسه. با این حال، این قرار نیست چیزی رو حل کنه.»
بعد از کلی عذاب، این جوابی بود که هیراتا بهش دست پیدا کرده بود. شک داشتم نسبت به چیزی که دیروز شنیدم تغییر کرده باشه.
یا قرار بود چیزی بگه که فکر میکردم نهایتاً مجبور شه…
«… من ازتون میخوام… رأیهای انتقادتون رو علیه من استفاده کنید»
می-چان فریاد زد: «امکان نداره این کار رو انجام بدیم!»
بعد از اون دخترهای دیگه هم پشتسر هم صحبت کردن و چیزهای مشابهی گفتن.
«اگه اخراج شم برام مهم نیست. درحال حاضر، این حداقل کاریه که قصد دارم انجامش بدم.»
هوریکیتا صحبت رو بهدست گرفت: «به زری که داری میزنی فکر کن… عقلتو از دست دادی مگه؟»
اگه اجازه میداد هیراتا هرچی دوست داره بگه بهتر میشد. با این حال، هوریکیتا ناخودآگاه صداش رو بلند کرد.
گفت: «میخوای خودت رو اخراج کنی چون نمیتونی کاندید دیگهای پیدا کنی؟»
«خودت گفتی هوریکیتا-سان. خودت گفتی اگه دانشآموزی بخواد اخراج بشه دیگه بحث تمومه.»
«و-ولی…»
هیراتا گفت: «پس، من داوطلب میشم.»
«هیچکسی تو این کلاس وجود نداره که واقعاً بخواد اخراج بشی. تو همیشه بهعنوان یه بیطرف تو کلاس حضور داشتی و مشکلات رو حل کردی. واقعاً تصمیمت مسخرهست.»
«اهمیتی نمیدم.»
به جرات میشه گفت کلاس سی وارد یه آشفتگی بزرگ شده بود. موضوع دیگه این نیست کی رأی انتقاد میگیره، بلکه موضوع اینه که کی بیشترین رأی مثبت رو میگیره.
بدون هیراتا، موانع مسیر ما به طور قابل توجهی زیاد میشد. قبولی تو آزمون ویژهی پیشرو احتمالا خیلی سخت باشه. ما الآن خطر از دست دادن یکی از چهرههای اصلیمون رو داریم.
شینوهارا همراه چند دختر دیگه برای حمایت از هیراتا فریاد زد: «امکان نداره من علیه هیراتا-کون رأی بدم! امکان نداره!»
هر بار که برای دفاع و حمایت از اون صحبت میکردن، اینطور احساس میکردم که آسیب بیشتری بهش میزنن.
هیراتا گفت: «با دفاع از من چیزی گیرتون نمیاد. خیلی وقته حالم از تک تکتون به هم میخوره.»
لحن همیشگیش رو داشت، اما حرفش تند بود.
«پس لطفا برام راحتش کنید.»
یامائوچی فریاد زد: «من… من بهت رأی میدم هیراتا!» «اگه این چیزیه که هیراتا میخواد، بهنظرم باید همونطوری عمل کنیم که اون میخواد!»
هوریکیتا گفت: «که اینطور. این احتمالا آخرین امید یامائوچی-کونه.»
احتمالا یامائوچی دیروز پیش هیراتا رفته و التماس کرده که نمیخواد اخراج بشه. این ممکنه یکی از دلایل هیراتا برای عزم راسخش باشه.
بعد از مدتها سکوت، چاباشیرا وارد کلاس درس شد.
«اکنون، نظرسنجی رو آغاز خواهیم کرد. دانشآموزانی که به ترتیب اسمشون خونده میشه، به اتاق رأیگیری بیان.»
ظاهراً قرار نیست همزمان تو انتخابات شرکت کنیم. تضمینی وجود نداره که نتونیم رأیای که ثبت کردیم رو ببینیم. اما بهنظر میاد مدرسه تموم تلاشش رو برای اطمینان از ناشناس بودنمون انجام میده.
خب، کنجکاوم بدونم قراره چی بشه…؟
۱
همه در کلاس اِی با آرامش منتظر اعلام نتایج بودند.
از دوشنبهای که این آزمون برای اولین بار اعلام شد، نتیجه قطعی بود و جای هیچ چیزی برای اعتراض وجود نداشت.
با شنیده شدن صدای زنگ، ماشیما با قدمهای بلند وارد کلاس شد تا نتیجه را اعلام کند.
مثل همیشه، آروم و خونسرد بود. مهم نیست چه چیزی را تجربه کرده، حداقل برای امروز، بسیار خونسرد بهنظر میآمد. یا بهتر است بگویم سعی میکند به آن فکر نکند. چرا که این چهارمین سال تدریس او در دبیرستان پرورشی نمونه بود. او اخراج بسیاری از دانشآموزان را دیده بود.
– حالا، نتایج آزمون ویژه رو اعلام میکنم. اول دانشآموزی که بیشترین رأی ستایش رو به خودش اختصاص داده… ساکایاناگی آریسو. با ۳۶ رأی جایگاه اول رو بهدست آوردی.
– من هرگز فکر نمیکردم شماها من رو انتخاب کنید. از همهتون خیلی ممنونم.
ساکایاناگی به رسم ادب از کلاس تقدیر کرد. تقریباً از تک تک دانشآموزان رأی ستایش گرفته بود.
– و بعد من دانشآموزی که بیشترین رأی انتقاد رو گرفته اعلام میکنم. مطمئنم خودتون از قبل خبر دارید، اما دانشآموزی که اسمش خونده میشه اخراج خواهد شد. پس، اون دانشآموز وسایلش رو جمع کنه و با من به سالن دبیرستان بیاد.
هیچ هیاهویی در کلاس وجود نداشت. کوچکترین صدایی شنیده نمیشد. دانشآموزان کلاس اِی جدی و بیسروصدا در انتظار نام اخراجی بودند.
– دانشآموزی که در رتبهی آخر، با بیشترین رأی انتقاد یعنی ۳۶تا قرار گرفته…
لحظهای کوتاه، سکوتی حاکم شد.
– توتسوکا یاهیکو.
یک نام خوانده شد.
نامی که ماشیما به زبان آورد به وضوح طنینانداز شد.
کاتسوراگی فریاد زد: «این مسخرهست! این چه معنیای میده؟»
بلافاصله از جایش بلند شد.
– کا-کا کاتسوراگی-سان… چ-چرا چرا…؟
توتسوکا در کمال ناباوری به کاتسوراگی نگاه کرد. نتایج نشان میداد که او بیشترین رأی انتقاد را به دست آورده است. در مجموع، سی و شش رأی و اطمینان از اخراج.
ماشیما در ادامه به بقیهی دانشآموزان در کلاس اعلام کرد که هرکدام چند رأی ستایش و انتقاد به دست آوردهاند.
کاتسوراگی از نظر تعداد رأی انتقادی، قبل از توتسوکا با مجموع ۳۰ رأی قرار داشت.
– اینها یعنی چی، سنسه؟ من کسی هستم که باید اخراج میشد، نه…
– نتایج دقیقه.
یه دختر دهانش را باز کرد تا صحبت کند، انگار میخواهد توضیح دهد دلیل این وضعیت نابهسامان چیست.
– کاتسوراگی-کون، بهنظر میاد شما چندتا رأی ستایش دریافت کردی. واقعاً برات خوشحالم!
وقتی کاتسوراگی این رو شنید، متوجه شد چه اتفاقی افتاده. این اتفاقی نبود، بلکه یه برنامهریزی دقیق بود.
کاتسوراگی فریاد زد: «صبر کن ساکایاناگی! مگه قرار نبود من اخراج بشم؟!»
– اخراج بشی؟ تو، کاتسوراگی-کون؟ از اولش هم شما هدفم نبودید.
– شوخی رو تمومش کن. خودت گفتی! تو گفتی میخوای از دست من خلاص شی!
– به زبون آوردن… فکر میکنم گفته باشم، نه؟ خب ظاهراً خلاص شدن از دست شما، یه دروغ بوده.
– چرا…؟ چرا؟!
– جواب خیلی سادهست. به این دلیل که توتسوکا-کون هیچ سودی برای کلاس اِی نداره. از طرف دیگه، شما، کاتسوراگی-کون درسته زودباور هستید، اما هنوز هم کلی صفات مثبت داری. نگرش آروم و متین شما، به نوع خودش کمکی برای این آزمون ویژه بوده. پس حذف یه احمق میتونه خیلی بهتر باشه.
– «گررررر!»
این تنها هدف ساکایاناگی نبود. توتسوکا تنها دانشآموزی نبود که در جناح کاتسوراگی بود. اخراج او احتمالا تاثیر زیادی بر دو جناح کلاس اِی سال اول خواهد گذاشت. این نشان میدهد خائن بدون هیچ رحمی مجازات میشود.
اینطور در ذهن دیگران به نمایش درمیآید که حمایت از کاتسوراگی برابر با اخراج است.
– چرا اینقدر غیرمستقیم این کارها رو انجام دادی؟
– طبیعی نیست سعی کنیم تا حد امکان از خطر دور بمونیم؟ کلاسهای دیگه برای این آزمون رأیهای مثبت داشتن. اگه توتسوکا-کون از اونها رأی ستایش دریافت میکرد، نمیتونم تصور کنم چقدر تلاشمون برای اخراجش هدر میرفت.
غیرممکن است این احتمال را به طور کامل رد کنیم که سایر کلاسها تلاشی برای نجات توتساکا به دلخواه نداشته باشند. نام بردن آشکار کاتسوراگی بهعنوان هدف به این معنی بود که هیچکس قرار نیست به آرای ستایشش را برای نجات توتسوکا هدر دهد.
– توتسوکا-کون لطفاً مراقب خودت باش، حتی بعد از اینکه از مدرسه رفتی.
– آهاک، او… لعنتی! لعنتی…!
توتسوکا قوز کرده فریاد میزد.
کاتسوراگی نمیتوانست چیزی به اون بگوید. به طور معمول، توتسوکا احتمالا از اینکه کاتسوراگی قرار نیست اخراج بشه خوشحال میشد. با این حال، حالا که قراره خودش اخراج بشود، دیگر اهمیتی نداشت.
اگر چیزی باشد که دربارهی آن احساس رنجش داشته باشد، این است که چرا اون و نه کاتسوراگی؟
اگر کاتسوراگی اخراج میشد، توتسوکا یاهیکو میتوانست در کلاس اِی بماند. درحالی که برخلاف میلش بود، از ساکایاناگی پیروی میکرد، فارغالتحصیل میشد و میتوانست زندگی موفقی داشته باشد. اگرچه از این موضوع احساس بدی داشت، اما شروع به تصور آیندهی مبهمش کرده بود.
اما این حملهی پیشبینی نشده، همه چیز را از اون گرفت.
– ما احتمالا نمیتونیم با ۲۰ میلیون امتیاز نجاتش بدیم، درسته؟
– متاسفانه بله. حتی اگه همهی امتیازهامون رو هم جمع کنیم، نمیتونیم به اون عدد برسیم.
توتسوکا هیچ راهی برای فرار از این اتفاق نداشت.
معلم آنها، ماشیما… او هم دردی که احساس میکرد را پنهان میکرد.
– «…»
توتسوکا توان حرف زدن نداشت. تنها کاری که میتوانست انجام دهد، این بود که به آرامی سرش را تکان دهد.
– فعلا با من به سالن دبیرستان بیا بعداً وسایلت رو جمع میکنیم.
ماشیما از توتسوکا خواست بدون درنظر گرفتن احساساتش کلاس را ترک کند. پس از قطعی شدن اخراج او، بیشتر در کلاس ماندن فقط به خودش آسیب بیشتری میزد.
ساکایاناگی با توقف ماشیما زمانی که میخواست از کلاس خارج شود از اون پرسید:
– به هرحال ماشیما-سنسه… من میخوام فقط یه سوال ازتون بپرسم.
ماشیما به توتسوکا دستور داد که برود و جلوتر از اون در راهرو منتظر او بماند.
– چیه، ساکایاناگی؟
ساکایاناگی پرسید:
– درسته که غمانگیزه توتسوکا-کون قربانی این آزمون شد… اما درمورد کلاسهای دیگه، قبلا درمورد اخراجی تصمیم گرفته شده بود، درسته؟
– به محض اعلام نتایج، آنها روی تابلوی اعلانات طبقهی اول درج خواهند شد.
– بسته به نتایج، ممکنه کاتسوراگی-کون همچنان تحتتاثیر قرار بگیره؟
کاتسوراگی پرسید:
– چی میگی ساکایاناگی؟
– فقط دارم سعی میکنم چیزی رو برای آینده درنظر بگیرم.
برای چند لحظه، هم ماشیما و هم کاتسوراکی متوجه منظور ساکایاناگی نمیشدند. ماشیما این احتمال را درنظر نگرفته بود که ممکن است به موضوع خاصی اشاره کند. اما بعد از دیدن لبخند ناراحت کنندهای که روی صورتش بود، به ذهنش خطور کرد.
– مهم نیست کی اخراج بشه، عواقبی وجود نخواهد نداشت. نه. چیزی که تو میگی، قرار نیست اتفاق بیفته، و حتی اگه اتفاق بیفته، احتمالا به این راحتی نمیتونی کسی رو اخراج کنی.
– فکر میکنم کاملا حق با شماست. خیلی ازتونم ممنونم.
بعد از اینکه ماشیما کلاس را ترک کرد، کاتسوراگ بیسروصدا به او نزدیک شد. هاشیموتو و کیتو با عجله برخاستند و راه او را به سمت ساکایاناگی بستند. احتمالا برای جلوگیری از وقوع هر اتفاق خشونتآمیزی این کار را میکردند، چرا که بعید نبود.
اما قبل از اینکه کاتسوراگی یک کلمه بگوید، ساکایاناگی شروع کرد.
– کاتسوراگی-کون کینهتوزی نسبت به من غیرمنطقیه. این آزمونی بود که یه نفر باید اخراج میشد. چه تو بودی چه توتسوکا-کون، ما باید با نتیجه کنار بیایم. واقعیت اینه که دانشآموزان کلاس اِی بودند که رأی دادن و نه هیچ چیز دیگهای.
-… درک میکنم.
کاتسوراگی از اولش هم برای کار خشونتآمیزی برنامهریزی نکرده بود. فقط قصد داشت نارضایتی خود را به نمایش بگذارد. اما ساکایاناگی، او را از این کار هم منع کرد.
– خوبه. خیلی خوشحال میشم اگه به خاطر ناراحتیت کلاس اِی رو پایین نکشی. البته اگه شما کاری بکنی که به کلاس اِی آسیب برسه…
– گفتم که درک میکنم. دیگه دنبال دانشآموز دیگهای نرو.
– خیلی خوشحالم که تونستیم این گفتوگو رو به آخر برسونیم.
اگه کاتسوراگی به خاطر عصبانیت ار اخراج توتسوکا، دندانهایش رو مقابل ساکایاناگی بیرون میکشید، در این صورت یک نفر دیگه هم از کلاس اِی اخراج میشد.
این تهدیدی بود که در کمین او بود.
ساکایاناگی بهخوبی از این واقعیت آگاه بود تا زمانی که کاتسوراگی مطیعانه از او پیروی کند، میتواند سهم زیادی در کلاس اِی داشته باشد.
اکنون که کاتسوراگی کاملا تسلیم شده. چارهای جز برافراشتن پرچم سفید نداشت.
ساکایاناگی با صدای بلند فکر کرد: «حالا… خیلی دوست دارم بدونم تو کلاسهای دیگه چه اتفاقی داره میفته؟»
البته که او به کلاس بیو دی هیچ اهمیتی نمیداد.
او فقط میخواست نتایج کلاس سی را بشنود. .
کلاس که آیانوکوجی کیوتاکا در آن حضور داشت.
او نمیتوانست جلوی کنجکاویاش را بگیرد…
۲
در کلاس سی، صدای ضربهای پای یامائوچی آرامش کلاس رو به ریخته بود.
«هی، هاروکی… سعی کن یکم ساکت شی.»
ایکه بهآرومی هشدار داد.
«خ-خفه شو. حواسم هست.»
«فوح فوح فوح. بهنظر میاد شکستت نزدیکه، تو هم اینطور فکر میکنی؟»
«هاه؟ چیزی زدی کوئنجی؟ ب-با باتوجه به گزینههای دیگه، من اخراج نمیشم.»
یامائوچی برگشت و با لبخند ترسناکی به کوئنجی نگاه کرد.
«فکر میکنم منصفانهست بگیم از بین همهی اعضای کلاس، تعداد قابل توجهیشون بهت رأی دادن.»
ایکه و سودو ساکت نشسته بودن، نمیتونستن کمکی به یامائوچی کنن چرا که کوئنجی مدام شعلهها رو شعلهورتر میکرد.
هیراتا مداخله کرد: «کسی که اخراج میشه من خواهم بود.»
«هنوز داری بازی درمیاری؟ خبر نداری، مگه نه؟»
«… چی داری میگی؟»
کوئنجی درحالی که لبخند بیباک همیشگی بر لبش بود، گوشیش رو بیرون آورد.
«این پیام رو یکی از دخترهای کلاس برای ما فرستاده. نوشته شده:
[من معتقدم هیراتا-کون میخواد خودش رو قربانی کنه به همین خاطر داوطلب شده. ممکنه چیزهای ناراحتکننده دربارهی ما گفته باشه یا خودش رو مردِ بدی نشون داده باشه، اما این احساسات واقعی اون نیست. لطفاً بهش ایمان داشته باشید و بهش رأی ندید. این پیام رو برای همه بهجز یامائوچی-کون فرستادم].»
هیراتا به کوئنجی نزدیک شد و پیام رو یهبار دیگه برای خودش خوند.
«بیشتر دانشآموزها بعد از دیدن چنین پیامی باهات همدردی کردن. از این گذشته، اینکه تو یه سال گذشته رو بهخاطر کلاس هرکاری کردی نیازی به طرح بحث نداره. اینهای دلایل منطقیای برای بهدست آورد رأی مثبت بیشتر نیست؟»
«به هیچوجه…»
نقشهی هیراتا برای بهدست آوردن بیشترین رأی منفی شکست خورده بود. البته این موضوع روی دانشآموزهای که در معرض اخراج بودن، تاثیر منفیِ بیشتری گذاشت.
هوریکیتا بیسروصدا برگشت و با من صحبت کرد: «بهطرز وحشتناکی خونسردی. انگار از قبل پیشبینی کردی چه اتفاقی قراره بیفته.»
«خودت هم احتمالا میدونی چه اتفاقی قراره بیفته.»
«حتی اگه میدونستم، باز هم نمیتونستم اینقدر راحت لش کنم اون هم تا زمانی که جایی برای اطمینان وجود نداره. هنوز کلی دلیل برای نگرانی هست.»
کوئنجی وارد بحث شد و به هوریکیتا جواب داد: «تنها کسی که باید نگران باشه اونه.»
تقریباً نگاهِ همه به سمت یامائوچی معطوف شد. متعجب و کنجکاو بودن که در جواب کوئنجی چه واکنشی نشون میده.
یامائوچی بهآرومی بلند شد و برگشت تا به کوئنجی نگاه کنه.
صداش نوعی اعتماد بهنقس رو تو خودش داشت، صدایی که میگفت از شانسش برای سقوط نکردن مطمئنه.
«… هه هه هه.»
یامائوجی با تحقیر با کوئنجی خندید.
«برو هرچی میخوای بگو بدبخت… کسی که اخراج میشه، من نیستم.»
«عه؟ و میفرمایی چرا؟»
«باشه. میگم.»
بهنظر میرسید یامائوچی دیگه نمیتونه به کوئنجی ادامه بده هرچی که میخواد بگه.
«چندتا از شما به من رأی منفی دادید؟ بیست نفر؟ سی؟ من عملا به هیچکدوم از شما خیانت نکردم، ولی شماها با من اینطوری رفتار میکنید؟ غیرمنطقیه! اما باشه. من شماها رو میبخشم.»
یامائوچی با لبخندی که نشون از بیعقلی بود، به ایکه نزدیک شد و دست نوازش بر شونهش گذاشت.
«ببخشید کانجی. برای اینکه خیلی نگرانت کردم.»
«آره.»
ایکه از چیزی که دوستش میگفت آگاه نبود. کاری جز تکون دادن سر از دست برنمیاومد.
«چند نفر دیگه اینجا هستن که ممکنه غیر از من اخراج بشن، درسته؟ کانجی، سودو، کوئنجی و آیانوکوجی. اما نمیدونم چندتا رأی مثبت گیرشون میاد؟! خیلی نگرانشونم!»
«اینطور که میگی، بهنظر میاد قراره تو آرای ستایش غرق بشی.»
«بله. درسته.»
«حتی اگه دوستانت اونقدر از ریش نداشتهشون مایه بذارن و بهت رأی بدن، باز هم تو بهترین حالت فقط چهار پنجتا رأی میاری. میگی همین چندتا برای نجاتت کافیه؟»
«خوبه. اینا زیادن. ها ها ها… بله، مهم نیست به کی رأی دادید، هیچ مشکلی برای من پیش نمیاد!»
یامائوچی برای خودنمایی انگشت اشارهش رو در هوا بلند کرد.
«ساکایاناگی-چان به من قول داده که بهم بیستتا رأی مثبت بده! به عبارت دیگه، حتی اگه اکثر آدمهای اینجا بهم رأی منفی بدن، باز هم من اخراج نمیشم!»
یامائوچی متوجه شده بود پنهان کردنش، فایدهای نداره پس تصمیم گرفت کارت نهاییش رو رو کنه. »
«به همین دلیله که مهم نیست چند نفر از شما بهم رأی منفی دادید… من توسط کلاس اِی محافظت میشم.»
رأیها قبلا ثبت شدن. احتمالا درسته که یامائوچی چنین عهدی با ساکایاناگی بسته.
با فرض اینکه پنجتا رأی مثبت از کلاس سی و بیستتا رأی دیگه از کلاس اِی بهدست آورده باشه. از طرف دیگه تو بدترین سناریو، فقط حداکثر نهتا رأی منفی کسب کرده باشه. و اگه همهی حرفهایی که زده حقیقت داشته باشه، بهسختی کاندید اخراجی درنظر گرفته میشه.
و خطر بهسمت کوئنجی و من منتقل میشه. حتی ایکه و سودو هم ممکنه کاندید بشن.
«اگه اینطوره، چرا اینقدر مضطربی؟»
یامائوچی اصلا آروم بهنظر نمیاومد. بیوقفه میلرزید و اثباتی بود برای اینکه از نظر روحی زیر مقدار باورنکردنیای فشاره.
«اون…»
«وقتی با دشمنمون ریختی رو هم، حتماً قرارداد امضاء کردی دیگه، آره؟ این یکی از اصول انجام مذاکرهست.»
«ن-نه، اما همین…»
«یه قول سادهی شفاهی از آشغال طلا نمیسازه. خانوم کوچولو اونقدرم مهربون نیست.»
«البته که من این رو میدونم! مشکلی نیست!»
کلمات کوئنجی بهراحتی برای اون قابل درک نبودن. یامائوچی فقط به این باور داشت که ساکایاناگی از قولش برنمیگرده. کار دیگهای نمیتونست بکنه.
احتمالا شب قبل چندین بار با ساکایاناگی تماس گرفته تا مطمئن بشه همه چیز همونطور که انتظار داره پیش میره.
«عزیز دلم. پس خیلی مطمئنی. انگار اون رأی منفیای که بهت دادم بهدرد نخور بوده.»
«درسته! بهدردنخور! بیمعنی و بیمفهوم!»
«ساکت باش یامائوچی. صدای عَر زدنت تو کل راهرو شنیده میشه.»
همون لحظه چاباشیرا وارد کلاس شد.
«همهتون رو منتظر نگه داشتم. داشتم نتایج کلاس سی رو تحویل میگرفتم. لطفاً روی صندلیاتون بشینید.»
بالاخره زمان قضاوت فرا رسید.
خیلی زود یه دانشآموز اخراج میشه.
آیا اون یامائوچیه که بهخودش میگفت همه چیز درست میشه؟
آیا سودو یا ایکه، دو نامزد ثاونیه اخراج؟
آیا هیراتاست که صبورانه منتظر اعلام نتایجه؟
آیا کوئنجیه که مثل همیشه بیتفاوته؟
آیا هوریکیتا یا من هستیم، همونطور که بیسروصدا نظارهگر کلاس بودیم؟
یا در نهایت اخراج به کس دیگهای بدل میشه؟
«برای شروع، من سه نفر از شما رو که بیشترین رأی مثبت رو آوردن، اعلام میکنم. جایگاه سوم، کوشیدا کیکو.»
با وجود اینکه یامائوچی دیروز اون رو هدف گرفته بود، در نهایت آرای ستایش زیادی بهدست آورد. اگه بگیم همکلاسیهامون اون رو بهعنوان بُت میپرستن، قطعاً چیز عجیبی نیست.
«بعدی، جایگاه رتبهی دوم…»
چاباشیرا کمی آرومتر خوندن رو ادامه داد. حتی من هم نمیتونستم پیشبینی کنم اسم کی رو بهزبون میاره.
«اون تو هستی، هیراتا یوسوکه.»
«!»
لحظهای که نامش رو صدا زد، هیراتا چشمانش رو بست و به آسمون نگاه کرد. رفتار ننگینی که دیروز از خودش نشون داد، بیثمر بود.
هیراتا تو سال گذشته سخت کار کرد و بهخاطر کلاسش هفتخوان رو پشتسر گذاشت. گذشت و اعماد فوقالعادهای از طرف دخترها بهدست آورد. حتی اگه دیروز ترتیبی نداده بودم که کِی اون پیام رو منتشر کنه، رتبهش بهسختی تغییر میکرد.
«ا-اما اگه هیراتا دوم شده… کی اول شده؟»
از اولش، همه انتظار داشتن هیراتا و کوشیدا بیشترین رأی کلاس رو کسب کنن. کسب مقام اول و دوم برای اونها غیرمنطقی نبود. ولی فقط نتیجه این بود که یکی از اونها جلو زده.
«… درمورد رتبهی اول…»
چاباشیرا قبل از اینکه اسم رو بخونه لبخند خفیفی نشون داد.
چشمهام رو بستم.
«آیانوکوجی کیوتاکا.»
همه چیز همونطور که انتظار داشتم پیش رفت.
«چ-چی؟!»
یامائوچی، کسی که قرار بود برای رتبهی آخر باهاش رقابت کنم، اولین کسی بود که واکنش نشون داد.
«ا-ا اح-احیاناً اونو با رتبهی اول پایینترین امتیاز اشتباه نگرفتی؟! سنسه؟!»
«نه. شکی نیست که با مجموع ۴۲ رأیِ عالی، مقام اول رو کسب کرده.»
بهنظر میرسید همکلاسیهام تعجب کرده بودن. من بیشتر از دانشآموزهای کلاس رأی مثبت گرفته بودم.
«تو، چیکاری کردی…؟»
هوریکیتا هم نتونست تعجبش رو پنهان کنه.
«همونطور که گفتم، هیچ کاری نکردم.»
ساکایاناگی همهی اینها رو خودش انجام داد.
«و در آخر، دانشآموزی که با مجموع ۳۳ رأی، بیشترین انتقاد رو کسب کرد. متاسفم که اینو میگم، اون تو هستی، یامائوچی هاروکی.»
حالا یامائوچی ضربهی سنگین دیگهای خورد. قبل از اینکه بتونه متوجه اتفاقهایی که افتاده بشه، باید مدرسه رو ترک کنه.
«چ-چ-چ-چ چند رأی؟!»
تقریباً هیچ رأیای از کلاس اِی نگرفته بود.
سودو با ۲۱ رأی و پشت اون ایکه با ۲۰ رأی منفی نجات پیدا کردن.
مشخصه که دوستانش هم به هیچوجه تو منطقهی امنی نبودن.
«نه! چرا؟! چرا باید اخراج بشم؟!»
چاباشیرا به یامائوچی نزدیک شد و دست روی شونهش گذاشت.
«… هاروکی…»
بهعنوان دوستانش، ایکه و سودو فقط میتونستن به دور نگاه کنن. اونها امیدوار بودن که یامائوچی یهطوری آزمون رو پشتسر بذاره، اما نهایتاً تنها کاری که میتونستن انجام بدن، این بود که منتظر نتایج باشن.
و حالا، که نتایج اعلام شده بود، احتمالا به حقیقت غمانگیز پشت همهی اینها پی برده بودن.
اگه یامائوچی تو جایگاه آخر قرار نمیگرفت، چه اتفاقی براشون میفتاد؟
«چرا چرا چرا چرا چرا! چرا من! این یه آزمون احمقانهست! یه جوک بیمزه!»
«آزادی هرطور که میخوای فکر کنی، تصمیم از قبل گرفته شده یامائوچی.»
یامائوچی با تموم توانش فریاد زد: «خفه شو!»
زوزه میکشید و نمیتونست واقعیت رو بپذیره.
«یادم اومد. ساکایاناگی. برو از ساکایاناگی بپرس! اون گفته بود کلاس اِی میخواد بهم رأی مثبت بده! به قولش عمل نکرده! بهش اجازه میدن فرار کنه؟!»
چاباشیرا پرسید: «چیزی داری که مستقماً ثابت کنه ساکایاناگی چنین قولی داده؟»
«اون قول داده بود! تو سالن کارائوکه! با گوشای خودم شنیدم!»
«دوست دارم باور کنم، اما کلمات تنها برای اثبات کافی نیستن.»
«خدای من! چرا اینا داره اتفاق میفته…؟!»
«وقتشه کلاس رو ترک کنی، یامائوچی.»
یامائوچی یک اینچ هم تکون نخورد.
«سریع برو بیرون. حضورت تو این کلاس از قبل حذف شده.»
«من هنوز قبول نکردم!»
«پس قصد داری تا آخرین لحظه، حقیر و زشت باشی؟»
بعد از تحریکهای مداوم کوئنجی، یامائوچی نتونست جلوی خودش بگیره.
«گراهههههههههههههههههههههههههههه!»
صندلی پشت میزش رو برداشت بهسمت کوئنجی حرکت کرد. صندلی رو به هوا برد و بهسمت سر کوئنجی پایین آورد.
اگه حمله مستقیماً بهش اصابت میکرد، آسیب ناشی از اون غیرقابل جبران بود، با این حال، کوئنجی به این اندازه سادهلوح نبود که با همچین حملهی بچگانهای آسیب ببینه.
کوئنجی پایهی صندلی رو با یه دست گرفت و صندلی رو بهزور از دست کوئنجی بیرون کشید.
«تو قصد داشتی من رو بکشی. اگه بزرگواری کنم، ازت شکایت نمیکنم.»
صورت یامائوچی بلافاصله سفت شد.
«کافیه.»
چاباشیرا با احساس پشتِ طعنههای کوئنجی وارد عمل شد. به دنبال دستوراتش، کوئنجی بلافاصله صندلی رو رها کرد.
«بیشتر از این کاری نکن یامائوچی. بهخاطر خودت.»
یامائوچی از اطراف کلاس متوجه نگاههای دلخراش همکلاسیهایش شد، نگاههایی سرشار از ترحم.
و چیزی درون او شکست…
«اَععععععععععععععععع!»
صداش رو بلند کرد و شروع کرد به عربده کشیدن.
«… برو بیرون.»
یامائوچی با شنیدن حرفهای چاباشیرا، برای دفعهی دوم، ارادهی مقاومت رو از دست داد.
۳
یه نفر از کلاس گم شده بود.
همون کلاس بود، اما چیزی کاملا تغییر کرده بود. جو سنگین و همه سرخورده بودن.
مهم نبود کی اخراج بشه، احتمالا اوضاع به همین ختم میشد. با توجه به اینکه یکی ناپدید میشد، طبیعی بود که تمام جوانب مثبت و منفی رو درنظر بگیریم.
برای اطمینان از موفقیت آیندهی کلاس، اسم کی باید نوشته بشه؟ کی اضافیه؟
باید به این سوالات جواب داده میشد.
بالاخره یه نفر از صندلیش بلند شد و از کلاس خارج شد. با تقلید از اون، بقیه هم بدون اینکه حرف زیادی بزنن، شروع به پیروی از اون کرد. بعد از یه روز تعطیلی، دوشنبه فرا میرسه و همه یه بار دیگه به کلاس برمیگردن.
و وقتی اون روز فرا برسه، یامائوچی دیگه بین ما نخواهد بود.
«اون دیوونهتر از چیزیه که فکر میکردم.»
منظور هوریکیتا از «اون»، کسی جز هیراتا نبود. بیحرکت پشت میز نشسته بود، انگار که گیج شده. از زمانی که یامائوچی کلاس رو ترک کرد، اینطوری شده.
«هیراتا-کون… اوهوم…»
می-چان با نگرانی اون رو صدا زد. نگران بود. با این حال، هیراتا فقط کمی زاویهی نگاهش رو تغییر داد و نگاهش کرد؛ چیزی نگفت.
حالا هیراتا درمورد این کلاس چه احساسی داره؟
جواب، چیزی بود که فقط خودش میدونست. به هرحال، چارهای جز ادامهی حرکت روبه جلو نداره.
دانشآموزها که طاقت دیدن هیراتا تو این وضعیت رو نداشتن، آروم آروم کلاس رو ترک کردن و راهی خونه شدن. سودو ایکه هم بیسروصدا کلاس رو ترک کرد.
[بیاید فقط امروز رو تنها بریم خونه.]
همهی اعضای گروه بهسرعت با متن هاروکا موافقت کردن. درحالی که کیفم رو در دست گرفته بودم، به سمت در رفتم.
تو راه بیرون اومدن، درحالی که کوئنجی هنوز تو کلاس بود، لحظهای مقابلش ایستادم.
«چیشده، آیانوکوجیِ جوان؟»
«فکر نمیکردم واسه کلاس کاری کنی.»
«البته. حتی من هم با هوریکیتایِ جوان همکاری کردم تا از اخراج در امان باشم.»
«این چیزی نیست که درمورد صحبت میکنم. با دیدن اینکه چطور پشتسر هم یامائوچی رو تحریک میکردی، بهنظر میاومد سعی میکنی نفرتش رو متمرکز خودت کنی، فقط خودت.»
واضحه که یامائوچی بعد از اون از همکلاسیهاش متنفر میشه. با این حال، از اونجایی که حتی قبل از اعلام نتایج، کوئنجی بیشتر از هرکس دیگهای تو کلاس، یامائوچی رو اذیت میکرد، نفرت یامائوچی نسبت به بقیه بهسمت اون منحرف شده.
کوئنجی زمانی که یامائوچی تمام عقلش رو بهخاطر اخراج از دست داده بود، شخصاً باهاش برخورد کرد. البته ممکنه از نظر بقیهی کلاس، کارِ کوئنجی قلدری شناخته بشه.
«خب، حالا دیگه چیزی درموردش یادم نمیاد. فقط میخواستم هیکل زشتش از نزدیکترین نقطهی ممکن ناپدید کنم.»
«پس من همین تفکر رو باقی میذارم.»
به محض اینکه از کلاس بیرون اومدم، هوریکیتا سریع دنبالم کرد و بازوم رو گرفت.
«آیانوکوجی-کون. تو… چقدر اینا رو پیشبینی کردی؟»
زمانی که ساکایاناگی پیشنهاد یه آتیشبس موقت رو به من داد، کمی بیش از نود درصد مطمئن بودم که لازم نیست نگران اخراج باشم. مشخصه که نمیاد سراغم یا یه حملهی غافلگیرانه نمیکنه. اگه درمورد آتشبس دروغ میگفت من رو مجبور به ترک مدرسه میکرد، براش لذتبخش نبود.
اما همون موقع بود که از یامائوچی استفاده کرد و اون رو اخراج کرد. بهعبارت دیگه آتشبس ما رو موقتاً نقض کرده بود و برای جبران، هرکاری از دستش برمیاومد انجام داد تا از هر رأی منفیای توسط یامائوچی جلوگیری کنه و باعث اخراج من نشه.
یعنی اینکه کلاس اِی اکثریت آرای مثبتش رو به من بده.
به این ترتیب، حتی اگه بیست یا سیتا رأی منفی از کلاس سی بگیرم، باز هم پشتم به یهسری امتیاز مثبت گرمه. امنیت من تضمین میشه. چرا اون این همه دردسر رو پشتسر میذاره؟ احتمالا برای اخراج یامائوچی هاروکی این کار رو کرده. من نمیتونستم این شانس که ساکایاناگی با یه حملهی غافلگیر کننده میخواسته من رو اخراج کنه، نادیده بگیرم.
و اینطور شد که من هوریکیتا رو تحریک کرد و از اون، بهعنوان وسیلهای برای نابود کردن یامائوچی استفاده کردم. و همینطور به یامائوچی اجازه دادم یه دانشآموز بیآزار مثل من رو هدف بگیره. بهدلیل همدردی میتونستم رأی بیشتری بگیرم.
البته اول شدن یکم بیش از حد بود.
«مگه بهت نگفتم؟ من تو این آزمون شرکت نکردم.»
«… ولی…»
«دارم میرم خونه.»
«آیانوکوجی-کون!»
همونطور که پاهاش یخ زده بود، درحالی که دور میشدم، فریاد میزد.
«تو بودی مگه؟ تو همونی هستی که به برادرم درمورد ارتباط بین ساکایاناگی-سان و یامائوچی-کون گفتی مگه نه؟»
بدون اینکه جوابی بدم به راه رفتن ادامه دادم و از پلهها پایین اومدم.
بیانیهای ارسال شده بود که نتیجهی آزمون رو برای هر کلاس ذکر میکرد.
نتایج رأیگیری اخراجها:
کلاس اِی: توتسوکا یاهیکو
کلاس بی: هیچ
کلاس سی: یامائوچی هاروکی
کلاس دی: مانابه شیهو
این سه نفر تنها اخراجیها هستند.
بهدلیل نتایج، تغییری در تعداد امتیازات کلاسی ایجاد نخواهد شد.
هیچ تغییری در امتیازات کلاس ایجاد نخواهد شد.
«یاهیکو، ها…؟ ظاهراً دروغ گفته وقتی میگفت کاتسوراگی رو اخراج میکنم.»
کنار کسانی که اخراج شده بودن، اسامی بیشترین آرای ستایش هر کلاس هم نوشته شده بود:
کلاس اِی: ساکایاناگی
کلاس بی: ایچینوسه
کلاس دی: کاندا
کاندا با مجموع ۲۷ رأی کمترین رأی رو بهدست آورده بود، درحالی که ایچینوسه با مجموع ۹۸ رأی جایگاه اول رو تصاحب کرده بود.
با توجه به اینکه اکثر افراد کلاس اِی از آرای تمجیدشون برای من استفاده کرده بود، همچنان مشخص بود چقدر برای ایچینوسه ارزش قائلن.
پشتسر من، دانشآموز دیگهای ظاهر شد که احتمالا اون مشغول بررسی نتایج بود.
کاتسوراگی بود، و تقریباً همون لحظه ریوئن هم ظاهر شد.
«پس تو هم اخراج نشدی، کاتسوراگی.»
«… میتونم همینو به تو بگم. از بین همه، فکر میکردم اولین نفری هستی که میری.»
«کح کح. ظاهرا فرشتهی عذاب بهم رحم کرده.»
«فرشتهی عذاب چیه؟»
«ولش کن. به هرحال قرار نیست ببینیش.»
ریوئن با پوزخندی رفت و به نتایج نگاه کرد.
«هرچند، بهنظر میاد ساکایاناگی خانوم هم کار جالبی انجام داده، نظرته؟ خیلی خوشگل دکمهی تنها حامیت رو زده.»
درحالی که ریوئن با خوشحالی صحبت میکرد، حالت کاتسوراگی به پشیمونی تبدیل شد.
«همهی روحیهی جنگندگیت رو از دست دادی، آره؟»
«با بیشتر بازی کردن، چیزی بیشتر از قبل بهدست نمیارم.»
«پس قصد داری تا زمان فارغالتحصیلی شل کنی؟ چه مسخره.»
«…»
یه لحظه سکوت.
حالت وحشتناک تو چهرهی کاتسوراگی حضور داشت. یاهیکو که دنبالهروی کاتسوراگی بود، اخراج شده بود. همون زمان هم کاتسوراگی موقعیتش رو بهعنوان کسی که بقیه حمایتش میکردن از دست داده بود.
«اوهوک؟ تو هم میتونی از این قیافهها دربیاری، کاتسوراگی؟»
بعد از دیدن کاتسوراگی، شاید ریوئن هم همون برداشتی رو داشت که من داشتم.
«تو موقعیتی که هستی، بهراحتی میتونی ساکایاناگی رو شکست بدی.»
«مسخره بازی درنیار. اینا فراموش کنیم، حرومزادهای مثل تو اینجا چیکار میکنه؟ آیندهت رو فرشته عذاب نامی نجات داده. میخوای باز با ساکایاناگی و ایچینوسه و هوریکیتا جنگ راه بندازی؟»
«علاقهای به این کار ندارم.»
ریوئن به سردی پاسخ داد.
«قراردادی که با تو و بقیهی کلاس اِی بستم هنوز پابرجاست. بهبیان ساده، میخوام لش کنم و لذت ببرم، شما هم امتیاز بدید بهم. فقط فکر کردم امروز اینجا ملاقاتت کنم و بهخاطر این اتفاقای خوب یه بوس به کلهت بزنم.»
ظاهراً به همین دلیل ریوئن تا اینجا اومده بود. به هرحال، از دیدگاه ریوئن، اخراج کاتسوراگی فقط باعث فسخ قرارداد میشد.
با گفتن این حرف، کاتسوراگی رفت و به خونه برگشت و من و ریوئن رو پشتسر گذاشت.
«لطف کن یکم باهام راه بیا.»
بدون امتناع، به ریوئن اجازه دادم من رو هدایت کنه.
«آیانوکوجی از کی تاحالا آدم خوبه شدی؟»
«من کاری نکردم، اما ظاهراً خیلی دوست داری باورش کنی.»
ریوئن باید از کاری که انجام دادم بهخوبی خبر داشته باشه.
«کاری که من کردم مهم نیست. بیشترش رو کسایی که بهت اهمیت میدن انجام دادن. اونها کسایی بودن که همهی کارها رو انجام دادن.»
با یادآوری اتفاقی که چند روز پیش افتاده بود، به آسمون نگاه کردم.
۴عدم اخراج از کلاس بی- و حضور ریوئن اینجا.
من تو هر دوی این ماجرا از پشت صحنه شرکت داشتم.
روزی بود که با هیوری تو کتابخونه ملاقات کردم و ایچینوسه رو به اتاقم دعوت کردم.
***
اون شب، ساعت از ده گذشته بود و صدای زنگ اتاقم به صدا درومد.
دوستان زیادی نداشتم که به اتاقم بیان تا من رو ملاقات کنن. فکر کردم که شاید کوشیدا، هوریکیتا یا شاید کسی از گروه آیانوکوجی باشه. اما بیشتر موارد اونها یه اعلامی میکردن که داریم میایم خونهت.
اما اینبار، اعلامی بهدست من نرسیده بود. پس تو این دنیای کوچیک، کیه که اومده من رو ببینه؟
با صدای بلند به خودم گفتم: «… خب این اولین باره.»
همونطور که از مانیتور اینترکام بررسی میکردم، صحنهی دوتایی غیرمنتظرهای نمایش داده شد. بهنظر میاد سردشون باشه و منتظرن تا جواب بدم.
با خودم زمزمه کردم: «خب… فکر کنم منع رفت و آمد فقط برای طبقات بالا اجرا میشه.»
بهعنوان یه قاعدهی کلی، ورود پسر بعد از هشت شب به محل زندگی دختر ممنوعه.
خب، حتی اگه مقررات منع رفت و آمد شکسته شده باشه، تا زمانی که صداش درنیاد، خیلی مهم نیست. بهعلاوه، حتی اگه مچتون گرفته بشه، تا زمانی که یکی دو بار باشه، مجازات خیلی شدیدی درانتظارتون نیست. ولی هیچ قانونی وجود نداره که مانع اومدن یه دختر به خونهی پسر بشه.
«آره؟»
بعد از اینکه تصمیم گرفتم حداقل بهشون جواب بدم، از طریق اینترکام صحبت کردم.
اول پسر صحبت کرد: «… اگه یه لحظه وقت دارید، میخوایم باهاتون صحبت کنیم.»
از بین اون دو نفر، پسر سکوت رو شکست و شروع به صحبت کرد. به جلو خم شده بود و به دوربین نگاه میکرد و نمای نزدیک مردمکش روی صفحه ظاهر شد.
بهنظر میاد نمیخواستن این صحبت رو پشت گوشی انجام بدن.
پاسخ دادم: «یه لحظه اجازه بدید.»
بهسمت ورودی رفتم و قفل در رو باز کردم، ناگهان در هل داده شد. پسر، ایشیزاکی از کلاس دی بلافاصله وارد اتاقم شد. اگه کسی بیاحتیاط میکرد، نیرویی که وارد شده بود، میتونست بهش آسیب بزنه.
ایشیزاکی گفت: «ببخشید که سرزده اومدیم. تو هم باید عجله کنی. اونجا سرده.»
طرف مقابل، ایبوکی از کلاس دی بود. غز زد: «چرا باید…»
ایشیزاکی گفت: «کی اهمیت میده؟ فقط بیا تو ایبوکی.»
«پوف.»
با تسلیم شدن به تحریک ایشیزاکی، از ورودی عبور کرد.
مطمئناً هوای سرد وارد شده بود. سریع در رو پشتسرش بستم. بعد از فکر کردن به اینکه اگه کنار ورودی صحبت کنیم هنوز سردی هوا رو احساس میکنیم، اونها بیشتر به داخل اتافم دعوت کردم.
«خب، چی نیاز دارید که این موقع اینجوری اومدید؟»
پشت سوال من، ایشیزاکی بلافاصله دستهاش رو روی هم گذاشت و سرش رو پایین انداخت.
«آیانوکوجی، لطفاً! بهمون بگو چطوری جلوی اخراج ریوئن-سان رو بگیریم!»
«… چی؟»
این دوتا مهمون ناخونده فقط اومده بودن برای درخواست چنین لطف مسخرهای.
«بد شنیدم؟ میشه یهبار دیگه تکرار کنی؟»
تکرار کرد: «ازتون خواستم بهمون بگید چطوری جلوی اخراج ریوئن-سان رو بگیریم!»
بهنظر نمیاومد بد شنیده باشم.
ایبوکی گفت: «فقط بیخیالش شو، ایشیزاکی. امکان نداره آیانوکوجی باهات همکاری کنه.» برخلاف ایشیزاکی، اون اینجا نبود که چیزی از من بخواد.
ایشیزاکی گفت: «این… احتمالا درسته، فقط… من نمیتونم به غیر از آیانوکوجی به کسی فکر کنم که بتونه چنین کاری انجام بده.»
ایبوکی گفت: «من اهمیتی نمیدم. اوم، اتفاقاً من فقط به این دلیل اینجام چون ایشیزاکی مجبورم کرده باهاش بیام. دست از زنگ زدن بهم ورنمیداشت…»
با آه کشیدن و عصبانیت، صفحهی گوشیش رو بهم نشون داد. بیش از پنچاه اعلان از دست رفته از ایشیزاکی وجود داشت.
«چطوری میتونم تنها برم ازش بپرسم؟! اون دشمنمونه!»
ایبوکی گفت: «حتی اگه من هم اینجا باشم بازم دشمنمونه. عجب احمقی.»
«دهنتو ببند…»
ایشیزاکی و ایبوکی به بحث و جدل با هم پرداختن.
گفتم: «خب، بهنظر نمیاد شما رو ریوئن اینجا فرستاده باشه.»
«البته که اون نفرستاده. ریوئن-سان از ما نخواسته همچین کاری انجام بدیم. حداقل تو باید این رو بفهمی.»
«گمون کنم.»
ریوئن قبلا دستش رو از مسائل مدرسه کشیده بود چون بهنظر میاد توسط ایشیزاکی شکست خورده. در واقع، اون قبلا کاملا مصمم بود که مدرسه رو ترک کنه. سخت میشه بهش فکر کرد چنین کار شرمآوری انجام بده.
ایبوکی گفت: «مطمئنی نمیخوای ریوئن بره؟ همه جور کاری باهات کرده.»
«… خب… خیلی چیزا اتفاق افتاده… اما، الآن همه چی فرق میکنه.»
«چی؟»
«ها؟ چی چیه؟»
«دارم میگم منظورت از الآن همه چی فرق میکنه چیه؟»
ایشیزاکی گفت: «فهمیدم که ریوئن-سان برای آیندهی کلاس دی مهمه.»
ایبوکی رد کرد: «متوجه نمیشم. نمیدونی چقدر گنداش رو تحمیل کردیم؟»
این دو نفر اومده بودن تا من رو ببینن، بدون اینکه اصلا تو یه جناح باشن. دقیقتر بگم، راحت نمیتونن حرف هم رو بفهمن.
گفتم: «اول از همه، اگه میخواید دعوا کنید، موکولش کنید به بعداً.»
با صحبت من، از کلکل دست کشیدن.
ایبوکی زمزمه کرد: «عا من میخوام برم اتاقم.»
با این حال، هنوز هم کامل بیخیال نشدن. بهویژه، ایبوکی هنوز حالت خشنی روی صورتش داشت.
«این رو نگو. باید بهم کمک کنی آیانوکوجی رو متقاعد کنم.»
«نمیخوام.»
«اگه میخواید دعوا کنید، تشریف ببرید یهجای دیگه.»
از اونجایی که هیچ نشونهای از پیشروی مکالمه نمیدیدم، تصمیم گرفتم خودم بحث رو باز کنم.
پرسیدم: «ریوئن تو کلاس سی هم خیلی محبوب نیست. این فقط دیدگاه منه، اما، آیا اشتباه میکنم؟»
ایشیزاکی گفت: «خب، اوه… حدس میزنم ممکنه بعضیها ازش متنفر باشن، شاید…»
ایبوکی گفت: «منظورت از «بعضیها» چیه؟ تقریباً همه ازش متنفرن. دروغ گفتن فایده نداره. »
«زر نزن دیگه! هرچی میگم یهچی میگه!»
«اه، خیلی رو عصابی. درضمن لای تف کردنات یکم حرف بزن. خیس شدم.»
یادآوری کردم: «فکر میکنم گفتم دعوا رو بذارید واسه بعد.»
اگه توی اتاقی به این کوچیکی اینقدر سروصدا میکردن، اتاقهای اطرافمون متوجهمون میشدن. پس دوباره حرفم رو زدم، اینبار، با خشم در صدام. و بهنظر میاد هر دو کمی آروم شدن.
بالاخره تونستیم گفتوگو رو ادامه بدیم.
«جلوگیری از اخراج ریوئن احمقانهست.» رک صحبت کردم. بدون اینکه لقمه رو دور دهنم بچرخونم. احساس میکردم اینطوری بهتر متوجه میشن.
ایبوکی با تکون سر به نشونهی درک گفت: «حدرست میگی.»
با این حال، بهنظر نمیرسید ایشیزاکی بهراحتی قبولش کرده باشه.
فریاد زد: «هیچ کاری از دستمون برنمیاد؟ هیچ کاری؟»
حداقل انگیزههاش واقعی بود. هیچ شکی وجود نداشت که قصدش نجات ریوئنه.
پرسیدم: «تو واقعاً میخوای جلوی رفتن ریوئن رو بگیری، نه؟»
«… آره.»
بهغیر از من، ایبوکی و چند نفر دیگه، بیشتر دانشآموزها اینطور باور کرده بودن که ایشیزاکی از ریوئن متنفره. این فقط پیامد حادثهی بین من و ریوئن بود. با این حال، درست بود که ایشیزاکی تا این لحظه بارها توسط ریوئن مورد ظلم قرار گرفته. فکر نمیکردم بیاد و سرش رو جلوی من خم کنه و التماس کنه که اون رو نجات بدم.
احتمالا بهدلیل ارتباط عاطفیای هست که کنار ریوئن در طول سال گذشته تجربه کرده. با این حال، اگه این آزمون چیزی بود که تنها با احساسات میشد بهش غلبه کرد، هیچکسی مشکلی نداشت.
«دو دلیل اصلی وجود داره که میگم نجاتش مشکله. اولا: این آزمون با توجه با رأیهایی که جمع میکنیم، تعیین میشه. فرض کنیم تو، ایبوکی، دو سه نفر دیگه رأی منفیتون رو علیه ریوئن استفاده نکنید و بهجاش رأی مثبت بهش بدین، باز هم احتمال زیادی وجود داره که بیشتر از سیتا رأی منفی بگیره. ثانیاً، هیچکس دیگهای واقعاً نمیخواد اخراج بشه.»
«و-ولی آدمای زیادی وجود ندارن که فکر کنن ما میتونیم بدون قدرت اون جلو بریم و پیروز بشیم، متوجهی؟»
درسته. احتمالا چند نفر تو کلاس دی بودن که تواناییهای ریوئن رو تشخیص میدادن.
با این حال، دلیل قاطعی بهحساب نمیاومد.
ایبوکی گفت: «هیچکس نمیخواد کسی رو اخراج کنه. با هدف گرفتن ریوئن، بهعنوان منفورترین فرد کلاس، کمترین میزان گناه ایجاد میشه.»
همینطوره که ایبوکی میگه.
«حتی اگه نتونیم از کلاس دی خارج بشیم، باز هم میخوایم با خیال راحت فارغالتحصیل شیم، درسته؟ هیچکس دوست نداره برچسب ترکتحصیل رو تحمل کنه.»
به احتمال زیاد، این مورد قبلا تو کلاسشون مورد بحث قرار گرفته. چیزی بود که تو تموم چهرهی ایشیزاکی نوشته شده بود.
پرسیدم: «اگه با تو بهعنوان رهبر انقلابی علیه ریوئن رفتار بشه، احتمالا قبلا درمورد این موضوع شنیدی، درسته؟»
ایشیزاکی سری تکون داد. احتمالا علناً از اخراج ریوئن بهدلیلی موقعیتی که در اون قرار داشت، حمایت کرده بود.
ایشیزاکی گفت: «فکر میکنم بهغیر از ایبوکی، آلبرت و شینا، همه طرفدار اخراج ریوئن-سان هستن.»
ایبوکی گفت: «پس مهم نیست چطور بهش نگاه کنید، مات، درسته؟»
«آره. ماته.» به حرفهای ایبوکی با تایید ساده جواب دادم.
ایشیزاکی گفت: «به همین دلیله که در وهلهی اول اومدم اینجا. شما کسی هستید که ریوئن-سان رو شکست داده، پس…»
«پس میخوای ببینی راهی برای جلوگیری از اخراج ریوئن هست یا نه. قبل بذار یه بحث دیگه باز کنیم. یهچیزی هست که میخوام ازتون بپرسم.»
«چی…؟»
«نجات ریوئن، به این معنیه که کس دیگهای از کلاستون باید اخراج بشه، این رو میفهمی؟»
یکی از قانونهای ضروری آزمون بود. چارهای نداشتم جز اینکه به جوابی که میده گوش بدم.
«میفهمم، اما…»
پرسیدم: «اگه واقعاً میفهمی، کس دیگهای تو ذهنت هست که جای ریوئن رو بگیره؟»
«نه-نه. اصلا. فکر نمیکنم بخوام از دست کسی خلاص بشم.»
«پس به مشکل خوردیم. این آزمون برای اطمینان از اخراج یه نفر، طراحی شده.»
آزمونی نیست که بتونی بدون فکر کردن به نجات کسی صحبت کنی.
«درست همونطوره که آیانوکوجی گفت، مگه نه؟ اگه واقعاً میخوای ریوئن رو نجات ری، چرا ابتکار عمل رو بهدست نمیگیری خودت رو نامزد اخراجی نمیکنی؟ اگه از همه بخوای بهجای اون، به تو رأی بدن، ممکنه بتونی نجاتش بدی.»
ایدهای معمولیای که ایبوکی ارائه داد، بهمعنی رها کردن ایشیزاکی بود. اما از دیدگاه واقعبینانه، احتمالا بهترین گزینهای بود که در دست داشت.
ریوئن نفرت زیادی از همکلاسیهاش خریده بود. با این وجود، بهاندازهای استعداد داشت که به نقشههای شجاعانه و هوشمندانه فکر کنه که یه آدم معمولی احتمالا نمیتونه.
«واقعاً هیچ راهی برای جلوگیری از اخراج وجود نداره؟»
«بقیه هم اولش این سوال رو میپرسیدن. اما بعد یهمدت همهشون منصرف شدن.»
ایبوکی گفت: «اون راست میگه.» آه کوتاه و ناراحتی کشید.
ایبوکی بهجای اینکه به خودش زحمت بده و از من کمک بگیره، از همون اول فهمیده بود که یه کار نشدنیه.
«همونطور که قبلا گفتم، این وقت هدر دادنه. من نمیتونیم سرنوشت ریوئن رو تغییر بدیم.»
«لعنتی…!»
ایشیزاکی که از ناامیدی سرخورده بود، به دیوار کنارش مشت شد.
«من فکر میکنم ریوئن برنامهریزی کرده بود که سه سال آینده رو بدون کاری کردن سپری کنه. اما احتمالا به محض شنیدن خبر آزمون تکمیلی، نظرش تغییر کرد. احتمالا فکر میکرد چارهای جز اخراج نداره. برای همین تصمیم گرفت بیسروصدا بشینه و بدون اینکه حرفی بزنه، منتظر تموم شدن آزمون بمونه، اینطور نیست؟»
بهنظر نمیاد ایشیزاکی فکر کنه ریوئن این کار رو بهخاطر فداکاری انجام میده. ریوئن صرفاً زحمت مقاومت دربرابر چیزی که روبهروش بود رو نداشت.
«تو باید احساسات ریوئن رو درنظر بگیری. این وظیفهی تو بهعنوان کسیه که پیروی اونه.»
«من، من…»
ایشیزاکی مشتهاش رو گره کرده.
واقعاً میخواد ریوئن رو نجات بده، ها؟ مهم نیست چقدر دشمن داری، داشتن دوستانی که بهت اهمیت میدن، بد نیست.
ممکنه بهش اعتراف نکنه، اما ریوئن دوستهای خوبی داره.
ایدهای تو ذهنم شکل گرفت. ولی چندتا چیز وجود داره که قبل از انجامش باید اتفاق بیفته.
«اگه میخواستم یه نصیحت بهتون بکنم…»
«چیه؟! مهم نیست چیه فقط بهم بگو!»
ایشیزاکی به جلو خم شد و ناامیدانه دستش رو برای هر بارقهی امیدی دراز کرد.
«همونطور که ریوئن قراره ناپدید بشه، امتیازهای شخصیش هم باهاش ناپدید میشن. اگه این همه مدت امتیاز از کلاس اِی گرفته، باید تا الآن حداقل چند امتیاز ذخیره کرده باشه، درسته؟»
«آره. اگه ازشون استفاده نکرده باشه باید همینقدر باشه.»
«هیچ تضمینی وجود نداره که امتیازهای خصوصیش زمان اخراج باهاش از بین برن یا بین همکلاسیهاش پخش بشه. در این صورت باید قبل از اینکه زمان اخراجش برسه، امتیازهاش رو بهجای دیگهای منتقل کنید. شاید بعداً برای کلاس دی مفید باشه.»
اگه امتیازها بین کلاس دی توزیع میشد، ارزشش رو یهجا از دست میداد. بهتره الا همهش رو بذارن تو جیب خودشون.
مطمئن بودم حداقل ریوئن باهاش موافقت میکنه.
«ا-این چیزی نیست که من میخواستم ازتون بشنوم! من میخوام بدونم چطوری ریوئن-سان رو نجات بدم!»
«ایشیزاکی بیخیال شو. بیشتر از این حرف زدن فایدهای نداره.»
ادامه داد: «آیانوکوجی من قرار نیست برم امتیازهایی که ریوئن ذخیره کرده رو بردارم.»
قاطعانه صحبت کرد. بهجای اینکه پیش ریوئن بره و امتیازهاش رو بخواد، ترجیح میده کلا از همه چی صرفنظر کنه.
«که اینطور. تو چی، ایشیزاکی؟»
«منم نمیرم.»
بهنظر میاد تو این موضوع، جناح یکسانی دارن. هرچند دلایلشون برای مخالفت متفاوته. ولی مصمم بودن اگه ریوئن میخواد مدرسه رو ترک کنه، امتیازهاش هم باهاش ناپدید میشن.
دلیل مخالفتشون با من چیزی جز عزم ستودنی نبود.
«حیف شد، شما دوتا نمیتونید ریوئن رو نجات بدید.»
«!»
«!»
ایشیزاکی به من نگاه کرد، چهرهش جایی بین عصبانیت و پشیمونی گیر کرده بود.
«با دقت گوش کنید. تنها کاری که شما دوتا میتونید انجام بدید اینه که امتیازها رو از ریوئن بگیرید. این آزمون بچهبازی نیست. فقط چون یکی رو دوست دارید، نمیتونید برید خیاری نجاتش بدید.»
«کیر کردی ما رو! میخوای امتیازها رو تو صفا و خوشی از ریوئن بگیرم؟ قطعاً بهجای امتیاز انگشت شست بهم نشون میده!»
ایشیزاکی مشتش رو بلند کرد، اما ایبوکی بلافاصله دستش رو دراز کرد و متوقفش کرد.
«ایشیزاکی، گفتم دست از دیوونه بازیات بردار. این آدم ممکنه شبیه یه بچهی معمولی بهنظر بیاد، اما تو باطن چیزی بیشتر از یه هیولای بیرحم نیست.»
«حتی اگه زورم بهش نرسه، حداقل میتونم یه مشت بهش بزنم!»
«بزرگواری کن نزن.»
بعدش ایبوکی زد تو سر ایشیزاکی.
«ما اینجا اومدیم و از آیانوکوجی یه چیز کاملا غیرمنطقی خواستیم. حتی چیز بدیم نگفت، با این حال، تو میخوای بری بزنیش. میتونی این همه خفت و خاری درست نکنی؟»
«عه…»
ایشیزاکی اجازه داد خون به مغزش برسه. بهنظر میاد واسه اون، حفظ آرامش وقتی صحبت درمورد ریوئنه سخته.
ظاهراً هیچکدوم قصد ندارن این کار رو انجام بدن. میلیونها امتیاز، بهسادگی ناپدید میشن. اگه اونها به آیندهی کلاس دی فکر میکردن، دلیلی نداشت بیخیال اونها بشن.
اگه ایبوکی و ایشیزاکی که نزدیکترین دوستان ریوئن هستن، اون رو نمیخواستن، پس امیدی به ادامهی صحبت نیست.
«خب، من واقعاً میخواستم ارادهتون رو ببینم، اما…»
«هاه؟ منظورت چیه؟»
«ولش کن. به هرحال، شما حاضر نیستید امتیازها رو از ریوئن بگیرید.»
و گفتوگو رو تموم کردم.
تا حدی متقاعد شده بودم که ایبوکی میره سراغ امتیازهای خصوصی.
۵
درست ساعت ده شب قبل از آزمون، گوشیم زنگ خورد.
«منم. امتیازهای خصوصی ریوئن رو گرفتم.»
ایبوکی صحبت میکرد.
«این چیز خوبیه که اطلاعات تماس من رو گیری آوردی، نه؟»
سعی کردم بازجوییش کنم، اما ایبوکی کاملا ساکت موند. یادم اومد که شمارهم رو به شینا داده بودم، احتمالا از اون طریق گیرش آورده.
«هم پس، امتیازها رو گرفتی.»
اگرچه انتظار داشتم حرفی بزنه، اما تا آخریم لحظه ساکت موند.
«میتونی دست ایشیزاکی رو بگیری و همین الآن بیای اتاقم؟»
«آه؟ همین الآن؟»
«مشکلی هست؟ درمورد امتیازهای خصوصیای که داری، باید باهاتون حرف بزنم.»
«مشکلی نیست، فقط… نه، میام اونجا.»
ایبوکی رضایت داد و بلافاصله با ایشیزاکی تماس گرفت و تماس رو به پایان رسوند.
هر دو کمتر از ده دقیقه بعد جلوی در حاظر شدن. درست مثل دفعهی قبل، اول ایشیزاکی، بعد ایبوکی وارد اتاقم شدن.
«ریوئن چند امتیاز داشت؟»
«یکم بیشتر از پنج میلیون.»
«مقدار زیادیه. اگه احیاناً کمتر میبود، باید چندتا کار لحظه آخری انجام میدادم.»
«چی میگی؟ چیکار میکردی؟»
ظاهراً ایشیزاکی هیچی از حرفهام نمیفهمه. از طرف دیگه، ایبوکی قبلا تا حدودی به اتفاقی که قراره بیفته فکر کرده بود.
«تو قراره از اینها واسه یه کاری استفاده کنی، درسته؟»
«درسته.»
ایشیزاکی گفت: «از اونها استفاده کنه؟»
«امتیازهای خصوصی فقط برای یه چیز استفاده میشن، نجات ریوئن.»
«ن-نه یه ثانیه! مگه برای این کار به بیست میلیون امتیاز نیاز نداریم.»
مهم نیست ایشیزاکی چه دیدگاهی داره. مشخصه که امتیاز کافی برای این کار وجود نداره.
«قبل از اینکه وارد عمل بشیم، باید یه چیزی ازت بپرسم. ایشیزاکی، حاضری مسئولیت این کار رو قبول کنی…؟»
«م-مسئولیت چه کاری رو؟»
«نجات ریوئن یعنی باید یکی دیگه رو رها کنید. قبلا بهت گفتم، نه؟»
«… آره…»
ایشیزاکی غلیرغم اشفتگی، سری به تایید تکون داد.
«من فکرامو کردم.»
«که اینطور. خیلی خب انگار تصمیمت رو گرفتی. قراره کی باشه؟»
«کی…»
ظاهراً ایشیزاکی هنوز تصمیم نگرفته کی جای ریوئن رو بگیره.
«اگه تصمیم نگرفتی، میتونم کمکت کنم. خلاص شدن از هر احساس گناهی اینطوری راحتتره. البته، اگه فکر میکنی من میخوام از دست یکی از اعضای مهم کلاستون خلاص بشم، میتونی اصلا به حرفهای گوش نکنی.»
«ل-لطفاً دست نگه دار. بذار یکم فکر کنم…»
«وقت نداریم.»
«من-من سریع تصمیم رو میگیرم.»
ایبوکی گفت: «صبر کنید. اصلا برام مهم نیست از دست کی میخوایم خلاص بشیم، اما نقشهت چیه؟ گفتی میخوای با اون امتیازها ریوئن رو نجات بدی، مگه ما پونزده میلیون کم نداریم؟»
عصبانیتش قابل درکه. به هرحال، من هم شرایط خاص خودم رو دارم که باید مدنظر بگیرمشون.
«اگه میخواید جلوی اخراج ریوئن رو بگیرید، باید تصمیم بگیرید کی بهجاش اخراج بشه.»
بعداً درمورد جزئیات صحبت میکنیم.
«مثلا دردسرسازهای کلاستون چطوره؟»
درحالی که احساسی بدی داشتم که ایبوکی ازعدم پاسخگویی من ناراضیه، گفتوگو رو جلو بردم.
«دردسرسازها… خب، حدس میزنم من و کومیا. بین دخترها هم، نیشینو و مانابه.»
«صادقانه بگم ایشیزاکی، تا جایی که به امنیت ریوئن مربوط میشه، فکر نمیکنم ایدهی خوبی باشه از شر کسی مثل تو که اهمیت حضور ریوئن رو درک میکنی خلاص بشن. اگه آزمون دیگهای مشابه این وجود داشته باشه، هیچی برای تضمین امنیت ریوئن نیست.»
بهنظر میاد ایشیزاکی با منطق من موافقته.
پس یا نیشینو یا مانابه…
ایشیزاکی اسم دو نفر رو برد که هر دو رو میشناختم. بهویژه مانابه خانوم که از قبل تو فکر اخراجش بودم.
در هرصورت اون باید که باید آخرین حرف رو میزد.
به تصمیمش احترام میذارم، صرف نظر از اینکه کی رو انتخاب کنه.
«خواه از این دو باشد، خواه دیگری. تصمیم به عهدهی شماست.»
ایشیزاکی از چیزی که بین مانابه و کِی حین آزمون کروز اتفاق افتاده بود بهخوبی آگاه بود. ایشیزاکی دنبال نقص میگشت. در جستجوی نوعی توجیه که بتونه دستش رو بالا بیاره و استدلالش رو بهزبون بیاره. مانابه دستش رو روی کِی بلند کرده و بود با این کار دردسر غیرضروریای برای کلاسش درست کرده بود
بهتدریج، ایشیزاکی به این نتیجه رسید که اخراج مانابه چندان غیرمنطقی نیست.
تا جایی که به کِی مربوط میشه، درسته که اون حادثه رو پشتسر گذاشته بود، اما حضور مانابه همیشه برای منبع دائمی از ناراحتی بود. حل این مشکل به کِی اجازه میده یکم آرامش داشته باشه. بهعلاوه اگه قرار باشه فرض کنه من مسئول اخراجش بودم، اعتمادش به من دوباره بیشتر میشه.
ایبوکی درست زمانی که ایشیزاکی میخواست تصمیم نهاییش رو اعلام کنه، مداخله کرد.
«اگه من انتخاب کنم اوکیه؟»
«عا؟ تو میخوای انتخاب کنی؟»
«آره. یکی هست که میخوام بره.»
بدون اینکه منتظر جواب ایشیزاکی بمونم، پرسیدم: «کی؟»
«مانابه. البته این فقط ترجیح شخصی منه.»
«و درسته که براساس ترجیح شخصی شما تصمیم بگیریم؟»
«من مشکلی با اخراجش ندارم.»
با یه نگاه به چشمان ایبوکی، بلافاصله متوجه شدم کوچکترین تردیدی نداره.
«اگه ایشیزاکی مخالفتی باهاش نداشته باشه، موضوع حل شدهست. با این حال، هیچ تضمینی وجود نداره که همه چی درسته بشه. با جلوگیری از اخراج ریوئن، فردی که قراره نایب اخراجی بشه. حالا، هدف کلیمون اینه رأیها رو کاهش بدیم.»
«متوجه شدم… به بچهها میگم یه تغییراتی ایجاد شده و اونها باید یکی از رأیهاشون رو علیه مانابه استفاده کنن. فکر کنم اگه بهشون بگم قصدم ترسوندنشه، با دادن دومین رأی منفی به اون موافقت کنن.»
«ایدهی بدی نیست.»
ایدهی ایشیزاکی رو تایید کردم. تا زمانی که اونها این تصور رو دارن که دکمهی اخراج ریوئن قبلا زده شده، اهمیت خاصی به استفاده از دومین رأی منفیشون نمیدن.
«… خب، ممکنه من اینجا مشکل داشته باشم.»
«هم؟ ایبوکی منظورت چیه؟»
«مانابه و دوستاش احتمالا به من و ریوئن رأی بدن. واقعاً خیلی خوب بهنظر نمیاد.»
ایشیزاکی گفت: «ص-صبر کن. جدی میگی؟»
«حتی تو هم باید بدونی من و مانابه با هم خوب نیستیم، درسته؟»
«درسته، اما…»
ایشیزاکی از ناتوانی در ادامهی مکالمه، نگران شده بود.
«بهنظر میاد تو قبلا ارادهت رو نشون دادی، ایبوکی.»
البته، اگه مانابه اخراج نشه، ایبوکی چارهای جز تسلیم شدن به سرنوشتش رو نداره.
«ممکنه مشورت با هیوری ایدهی خوبی باشه.»
«با شینا؟»
«ممکنه بتونه بهت کمک کنه. فکر میکنم خوب باشه باهاش تماس بگیری و بگی میخوای برای نجات ریوئن آرای منفی رو روی مانابه متمرکز کنی.»
«… باشه.»
ایبوکی با تکون دادن سر، بلافاصله پیامی برای هیوری فرستاد.
«آیانوکوجی با شینا در تماسی؟ فکر نمیکنم اون با نقشهی اخراج مانابه موافق باشه.»
«اتفاقی افکارش رو درمورد این آزمون بهم گفت.»
درحالی که هیوری ممکنه یه صلح طلب باشه، در کنارش تمایل زیادی به خواستههای کلاسش احترام بذاره.
«بهم گفت تا زمانی که بحث کلاس وسط باشه، همکاری میکنه. از اونجایی که اون هم فکر میکنه ریوئن برای کلاس دی مهمه، مطمئنم تصمیمی میگیره که کمکتون کنه.»
آرای همکلاسیهاشون رو تا جایی که ممکن بود کنترل میکردیم، رأیهای مثبت رو کم میکردیم و رأیهای منفی برای مانابه رو افزایش میدادیم. و برعکسش، آرای مثبت رو افزایش میدیم و آرای منفی رو هم برای ایبوکی کم میکنیم.
به این ترتیب فاصلهی بین ایبوکی و مانابه یهباره بسته میشه.
«خب پس، نقشهت رو بهمون بگو. چطوری میتونیم ریوئن رو کلا با پنچ میلیون امتیاز نجات بدیم؟»
ایبوکی بهم خیره شد. نگاهی تو چشمانش بود که بهم میگفت بهتره سرعتت رو زیاد کنی.
گوشیم رو درآوردم برای اون پیامک فرستادم.
بلافاصله به «خوانده شد» علامتگذاری شد. و سریع جواب داد که به اتاقم میاد.
کمتر از دو ساعت زمان براش باقی مونده بود. خوشبختانه اون اونقدری حوصله داشت که تا الآن صبر کنه.
«داری چیکار میکنی؟»
«یکی قراره بهزودی به دیدنمون بیاد. اون قراره برگ برندهی ما برای نجات ریوئن باشه.»
«برگ برنده… که جلوی اخراج رو میگیره؟»
بهنظر نمیاد فقط با حرف، باورم کنه.
چند دقیقه بعد زنگ خونهم به صدا دراومد و شک ایبوکی و ایشیزاکی از بین رفت.
«مشکلی نیست این شخص ما رو با تو ببینه؟»
«نگرانش نباشید. اگه چیز اضافهای نگید مشکلی پیش نمیاد.»
تو زمانی کمی قبل از ورود بازدیدکننده، بهشون آموزش دادم که دقیقاً باید چی بگن.
۶
«ببخشید سرزده اومدم.»
طبیعیه که ایبوکی و ایشیزاکی با دیدن بازدیدکنندهای که اومده، شگفت زده بشن. اونها احتمالا فکرش رو هم نمیکردن این شخص رو اینجا ملاقات کنن.
«جدی میگی؟»
«اوپس!»
«اوه! من فکر میکردم مطمئناً یکی دیگه هم باید اینجا باشه… عصر هر دوتون بخیر.»
«ع-عصر بخیر.»
ایشیزاکی کمی گیج شده بود.
کسی که به اتاقم اومده بود، کسی نبود جز ایچینوسه هونامی. و درحال حاضر، کنار ایبوکی و ایشیزاکی از کلاس دی نشسته.
ایبوکی با دیدن ایچینوسه، ظاهراً تونسته بود اتفاقی که قراره بیفته رو یکم درک کنه.
«انگار علایق مشترکی داریم، اینطور نیست؟»
«مطمئناً همینطوره، ایبوکی-سان.»
«هاع؟ منظورت چیه ایبوکی؟»
ایشیزاکی سرش رو به یه طرف خم کرد. هنوز نمیتونست قطعات رو کنار هم بذاره.
«ایشیزاکی. هیچکس اونقدر خر نیست که بخواد ریوئن رو نجات بده. حتی اگه فرضا، یکی رو گیر بیاریم که حاضر شه بهش رأی مثبت بده، امکان نداره بفهمیم واقعاً به قولش عمل میکنه یا نه. البته… استثناهایی هم هست…»
«ا-این… ها؟ پ-پس یعنی ایچینوسه و همهی افراد کلاس بیقراره…!»
در نهایت همهی قطعات کنار هم قرار گرفتن و ایشیزاکی فهمید قراره چه اتفاقی بیفته.
«آره. من یه جلسه میذارم و از همهی کلاس بیمیخوام هر کدوم یکی از چهل رأی مثبتمون رو برای ریوئن-کون کنار بذاریم. در عوض، ایبوکی-سان امتیازهای خصوصیای که از دست میدیم رو پوشش میده.»
این یه استراتژی مطمئنه که فقط یهبار میشه ازش استفاده کرد. ایچینوسه از همون روز اول مدرسه میتونست امتیازهای خصوصی همکلاسیهاش رو جمع کنه و از طرف دیگه ریوئن بهخاطر قراردادی که با کلاس اِی بسته بود، به جمعآوری امتیازات خصوصی ادامه داد.
این بازی قدرت نهایی بود که تنها به دلیل شرط پیرامون این دو شخص خاص میتونست عملی بشه.
«اگه شما دو نفر متحد بشید، هیچکس از کلاس بیاخراج نمیشه و ریوئن هم مجبور نیست کلاس دی رو ترک کنه.»
مهم نیست چه اتفاقی بیفته، ریوئن با ۳۹ رأی محافظت میشه.
ایبوکی و ایچینوسه در چشمان هم نگاه کردن. وقتی دو نفر معمولا زد وبندی ندارن، دلیلی وجود ندارن که وارد معاملهای بر پایهی اعتماد بشن. با این حال، با خوندن نگاههای همدیگه، میتونن تعیین کنن که یه میزان حداقل، قابل اعتماد هست یا نه.
بعد از چند لحظه، ایچینوسه نگاهش رو از ایچینوسه دور کرد و به نگاه کرد.
«با بیست میلیون امتیاز، یکی از همکلاسیهام رو نجات میدم… درسته؟»
با این سوال، نگاهش رو دزدید و دوباره ایبوکی رو نگاه کرد.
«میخوای چیکار کنی ایچینوسه؟ این به خودت بستگی داره قبولش کنی یا نه.»
صحبت کردم و بهعدم اطمینانش جواب دادم. حق انتخاب این پیشنهاد به عهدهی خودشه. از این گذشته اون هنوز این گزینه رو داره که پیشنهاد ایبوکی رو رد کنه و بهجاش اون امتیازات رو از ناگومو قرض بگیره.
«من تصمیمم رو گرفتم تا زمانی که ایبوکی-سان و ایشیزاکی-کون مشکلی نداشته باشن، حاضرم هر کاری که میتونم انجام بدم.»
گفتم: «خودت مشکلی نداری؟»
«ندارم. تونستم مطمئن بشم صداقتشون واقعیه.»
«تو احمقی، مگه نه ایچینوسه؟»
«هااا؟! ایبوکی-سان؟!»
«با اینکه کلی شایعانه ظالمانه درموردت منتشر میشه، بازم تصمیم گرفتی همهی اون امتیازها رو نگه داری. نمیتونم باور کنم اونها رو واسه همچین کاری دور میندازی.»
«خب، من فقط باید امتیازات رو دوباره جمع کنم. مشخصه که جمع کردن بیست میلیون امتیاز تو یه سال غیرممکنه. گذشته از این شما الآن تو موقعیتی نیستید که این حرف رو بزنید ایبوکی-سان. شما میتونستی اون پنج میلیون امتیاز رو بذاری جیبت و فرار… اما تصمیم گرفتی از همهشون به خاطر ریوئن-کون استفاده کنی.»
ایبوکی بیسروصدا بدون اینکه جوابی بده به اون نگاه کرد.
«من و تو با هم فرق داریم… گذشته از این، یه نفر از کلاس ما با گریه دکمهش زده میشه. ما خییلی میثیل هیمیم.»
ایچینوسه پرسید: «با این حال تو بازم میخوای ریوئن-کون رو نجات بدی مگه نه؟»
«اون… فقط نمیخوام بعداً این فکر رو بکنم که بهش مدیونم. از بدهی داشتن بدم میاد.»
ایبوکی تعداد مشخص شدهی امتیازات رو از طریق گوشی برای ایچینوسه فرستاد.
ایبوکی گفت: «چکش کن.»
«باش.»
ایچینوسه فوراً گوشیش رو بیرون آورد و تراز امتیاراتش رو بررسی کرد تا ببینه الآن بیست میلیون رو نشون میده یا نه.
«ممنونم. انگار با موفقیت ارسال شدن.»
گوشیش رو به ما نشون داد و ثابت کرد که واقعاً بیست میلیون امتیاز شخصی داره.
«من بهعنوان شاهد تو این مذاکره حضور داشتم و این مکالمه رو ضبط کردم.»
برای نشون دادن حسن خطابم گوشیم رو بیرون آوردم.
«ایبوکی تقریباً چهار میلیون امتیاز برای ایچینوسه فرستاده. در عوض، ایچینوسه مطمئن میشه که چهل رأی مثبت از طرف کلاسش به ریوئن برسه. اگه هر نقضی تو این توافق بهوجود بیاد…»
ایچینوسه گفت: «اگه معامله طبق قرار پیش نرفت، داوطلبانه ترکتحصیل میکنم.»
البته، هیچکدوم از ما واقعاً فکر نمیکردم ایچینوسه روی حرفی که زده نمونه. این دقیقاً دلیلی بود که ایشیزاکی و ایبوکی احساس کردن میتونن از جانب ایچینوسه هونامی خاطر جمع باشن.
***
و این داستانی بود که بین من، ایچینوسه، ایبوکی و ایشیزاکی اتفاق افتاد.
۷
ساختمون پشت مدرسه ساکت و خلوت بود.
پرسیدم: «گفتی اگه این موضوع رو جدی بگیری، میتونی بدون اخراج شدن از این آزمون فرار کنی. حدس میزنم تو هم به همین روش فکر میکردی؟»
«آره. میدونستم جوجه ایچینوسه داره امتیاز جمع میکنه. و این هم هست که اون یه کفش خوبه. میدونستم حتی اگه از من خوشش نیاد، باز هم جایی برای مذاکره هست. اما فکر نمیکردم ایبوکی عقل یا مهارت لازم برای مذارکره درمورد امتیازت با اون رو داشته باشه. پس، فقط برای استراحتم برنامهریزی کردم و به اون هم اجازه میدادم خوب فکر کنه… با این حال، فکر نمیکردم تو درگیر بشی.»
«ایبوکی و ایشیزاکی ازم کمک خواستن. من هم از اونها استفاده کردم و نذاشتم این فرصت از بین بره. تا جایی که به من مربوط میشد، این یه فرصت عالی بود که اعتماد ایچینوسه رو بهدست بیارم، پس خیلی هم ازش ممنونم. اگه مستقیم میاومدم سراغ خودت، وقتی متوجه نقشههای میشدی، امتیازهات رو بهم نمیدادی، درسته؟»
جواب داد: «کار درستی کردی توضیحی بهش ندادی.»
اگه این کار رو میکردم، ریوئن مشکوک میشد. حدس میزد چخبره و من پشت صحنه دارم چیکار میکنم.
پرسید: «پس، تو همونی بودی که مانابه رو هدف گرفت؟»
طبیعیه فکر کنه من اون رو هدف گرفتم. با توجه به این موضوع که مانابه کِی رو اذیت کرده بود.
«نه، صرفاً یه تصادف بود. خودت میدونی که ایبوکی و مانابه با هم رابطهی خوبی ندارن، درسته؟»
«آها، گرفتم. مانابه با چشمای خیس بیرون دوئید.»
میتونستم تصور کنم که وقتی اسمش رو تو کلاس بهزبون آوردن، چه واکنشی نشون داده بود.
«این یعنی من توسط ایشیزاکی و ایبوکی نجات پیدا کردم، ها؟ مَرد من این لطف مسخره رو نمیخواستم.»
«حدس میزدم.»
عمداً از صحبت کردن بیشتر درمورد این موضوع خودداری کردم. اگه ایبوکی و ایشیزاکی اون روز تو اتاقم به ملاقاتم نمیاومدن، احتمالا بحث رو با هیوری باز میکردم و ازش میخواستم به همین روش امتیازهای خصوصی رو جمع کنه. من این کار رو کردم تا ایچینوسه بهم بدهکار بشه. در عینحال، به دلایلی نمیخواستم اجازه بدم ریوئن اخراج بشه.
تو کل آزمون این افکار پیچیده رو با خودم حمل میکردم.
پرسیدم: «اگه یه آزمون دیگه مثل این پیش بیاد، چیکار میکنی؟»
جواب داد: «هاه هاه هاه. کی میدونه؟»
نگفت هیچ کاری نمیکنه.
حدس میزنم ممکنه به این معنی باشه که ریوئن حداقل نسبت به ایبوکی و ایشیزاکی در اعماق وجودش چیزی وجود داره. اگه ریوئن تو آیندهای نهچندان دور برگرده، ممکنه همه چی خیلی جالب بشه.
البته اینکه این اتفاق بیفته یا نه، کاملا به خودش بستگی داره.
گوشیم زنگ خورد – اسم ایچینوسه رو صفحه نمایش داده شد.
وقتی ریوئن دید کسی با من تماس گرفته، بدون اینکه چیزی بگه به سمت ساختمون رفت.
پشت تلفن گفتم: «انگار کلاس بیبدون اخراجی آزمون رو رد کرده.»
«آره. کانزاکی داوطلب شد تا کسی باشه که اخراج میشه، پس همهی آرای منفی روی اون متمرکز شدن. بدش هم بیست میلیون امتیاز برای جلوگیری از اخراجش پرداخت کردم. درسته همه نقطهها دم آخری به هم وصل شدن، اما کلاس بیتونست بدون اخراجی با خیال راحت آزمون رو پشتسر بذاره.»
جواب دادم: «که اینطور. اما بهایی که داشت، بیارزش نبود.»
به لطف همین بها، کلاس بیالآن از کلاس بدبخت و فقیرتره. تا آوریل که مجدداً امتیاز جدید بهدستشون برسه، احتمالا روزهای سختی رو پشتسر بذارن. گذشته از این ما قراره سال دوممون رو شروع کنیم. ممکنه سریع به امتیازهای خصوصی نیاز پیدا کنیم. البته که فکر میکردم درحال حاضر نیازی به فکر کردن به هیچکدومشون نیست.
ایچینوسه گفت: «اگه امتیازهامون رو از دست بدیم، همیشه میتونیم برشون گردونیم. اما اگه یه دوست باارزش رو از دست بدیم، راهی برای بازگردوندنش وجود نداره.»
شاید مبالغه کنم، اما اثری از تردید تو لحن ایچینوسه نبود. میتونم بگم مصممه که مطمئن بشه همه از کلاس بیفارغالتحصیل میشن.
«البته ممکنه ریوئن-کون این نتیجه رو دوست نداشته باشه، بهنظر میاد مانابه-سان کسی بوده که اخراج شده.»
تصمیم گرفتم درمورد اینکه تا یه ثانیه پیش داشتم با ریوئن صحبت میکردم چیزی نگم.
پرسیدم: «ایچینوسه، به مانابه نزدی بودی؟»
ایچینوسه گفت: «نه واقعاً. فکر کنم فقط چند بار صحبت کردیم. اما بازم غمانگیزه. توتسوکا-کون از کلاس اِی و یامائوچی-کون از کلاس سی دیگه بین ما نیستن…»
انگار هنوز باورش نمیشه این اتفاق واقعاً افتاده.
ایچینوسه بهوضوح با ناآرومی پرسید: «نمیدونم کس دیگهای هم قراره دوباره به این شکل ناپدید بشه یا نه؟»
جواب دادم: «شاید. یه روز دانشآموزی که فکر میکنی هر روز ممکنه ببینیش، هیچ اثری ازش پیدا نشه. با این وجود تو به مبارزه ادامه میدی، درسته؟»
«آره. من با همهی دوستام به کلاس اِی میرم و با هم فارغالتحصیل میشیم.»
تا قبل از امروز، ممکن بود کسانی وجود داشته باشن که ایچینوسه رو یه منافث خطاب کنن. اما الآن هر تصور غلطی ازش بهوجود اومده بود، از بین رفته.
مهم نیست چی پیش بیاد، ایچینوسه برای محافظت از کلاسش تا آخر مبارزه میکنه.
ایچینوسه در ادامه گفت: «… خیلی ممنون، آیانوکوجی-کون. اگه تو اینجا نبودی، من…»
ادامه دادم و تمومش کردم: «قرار گذاشتن با ناگومو رو شروع میکردی؟»
تایید کرد و جواب داد: «… آره. میدونم که احمقانهست. سعی میکردم خودم رو متقاعد کنم اگه بهخاطر نجات همکلاسیهام باشه، هزینهی کمی خواهد بود. اما… از اینکه فهمیدم مجبور نیستم اون گزینه رو انتخاب کنم، عمیقاً احساس راحتی میکنم.»
بهنظر میاد دستش رو روی سینهش گذاشته و آه آسودگی میکشه.
گفت: «فکر میکنم آخرش از اون تصمیم (پیشنهاد ناگومو) پشیمون میشدم.» و خندهای به راه انداخت.
پرسیدم: «اگه نه من و نه رئیس شورا کاری نمیتونستیم بکنیم، چیکار میکردی؟»
جواب داد: «… حتماً باید بدونی؟»
«فقط کنجکاوم. احتمالا اینطور نیست که هیچ ایدهای براش درنظر نگرفتی باشی، درسته؟»
«آره، دوتا برنامه داشتم. اولیش این بود که خودم مدرسه رو ترک کنم.»
همونطور که فکر میکردم ایچینوسه به فدا کردن خودش فکر میکرده، ها؟
«اما این احساس رو داشتم که این انتخاب درستی نیست. فکر میکردم بهعنوان یه دانشآموزِ این مدرسه باید تا آخرش بمونم و بجنگم.»
که یعنی نقشهی دومش، نقشهی واقعیش بوده.
«و برنامهی دومم این بود که… نی بکشیم.»
«که اینطور…»
این استراتژی بهقدری ساده بهنظر میرسید که هرکسی میتونست بهش فکر کنه. اما این گزینهای نبود که بدون رضایت همه بتونه انجامش بده. »
پرسیدم: «همهی کلاس بیبرای نِی کشیدن آماده بودن؟»
«آره. ما درموردش بحث کردیم و تصمیم گرفتیم اگه تا روز رأیگیری نتونیم راهی برای جلوگیری از اخراج پیدا کنیم، از سه نفری که نِی کوتاه رو کشیدن، نی بکشیم و رأیهای منفیمون رو بهش بدیم. درمورد رأی مثبت هم بحث نکردیم – تصمیم گرفتیم بذاریم بقیه هرطور تمایل دارن رأیشون رو استفاده کنن.»
من فکر میکردم هیچ راهی برای قضاوت یکسان دانشآموزها وجود نداره، بدون توجه به اینکه کی بهتره کی بدتر. حتی اگه تو اون سناریو ایچینوسه نِی کوتاه میکشید، مطمئن بودم که با رأیهای مثبتی که میگیره، جبران میشه و مطمئنم کسی باهاش مشکلی نداشت.
جواب دادم: «این احتمالا منصفانهترین راه برای کنار اومدن با وضعیت بوده. اما این روش قطعاً تو کلاسهای دیگه جواب نمیده.»
هرچی دانشآموز استعداد بیشتری داشته باشه، بهشدت با همچین ایدهای مخالفت میکنه.
ایچینوسه گفت: «هیچکس نیست که واقعاً بخواد اخراج بشه، اما هیچکس هم نیست که بیتفاوت ناپدید شدن دوستانمون رو تماشا کنه. وقتی همهی اینها رو توضیح دادم، اونها با این طرح موافقت کردن.»
این دقیقاً به این دلیل بود که اونها تحت رهبریِ رهبری مثل ایچینوسه متحد شده بودن.
گفتم: «تحت تاثیر قرار گرفتم.»
با وجود اینکه نمیشد تلفنی منتقلش کرد، سرم رو خم کردم…
برای ابراز احترام به ایچینوسه. استراتژیش چنگی بهدل نمیزد، اما این واقعیت که تو موقعیت خاص خودش قادر به اجرا بود، شگفتانگیز بود.
«خب، بعداً باهات صحبت میکنم. واقعاً خیلی خیلی ممنون، آیانوکوجی-کون!»
«من فقط واسطه بود. اگه میخوای از کسی تشکل کنی، از ریوئن و دوستانش تشکر کن.»
۸
بعد از اون، دیدم که پیامک دیگهای برام فرستاده شده.
«ساکایاناگی، ها؟»
نمیدونستم اطلاعات تماسم رو از کجا بهدست آورده. اما فکر کردم که این ممکنه به ملاقات با اون ختم بشه. انتظار داشتم خودش بیاد تابلوی اعلانات رو بررسی کنه، اما…
طبق پیامک ساکایاناگی، به سمت ساختمون ویژه رفتم، جایی که گفت منتظر میمونه. حتی با وجود اینکه از زمانی که درخواست ملاقات کرده بود گذشته، فکر میکردم اگه الآن برم میتونم بهش برسم.
وقتی به ساختمون ویژه رسیدم، بلافاصله رفتم به جایی که آخرین بار با هم صحبت کرده بودیم.
ساکایاناگی گفت: «مثل همیشه خوشحالم که اومدی.»
«اگه آدرس ایمیلم رو داری، پس قطعاً شمارهم رو هم داری؟»
«تماس نگرفتم چون فکر میکردم اگه امروز نبینمت مشکلی پیش نمیاد.»
«درمورد چی میخواستی صحبت کنیم؟»
جواب داد: «فقط به این فکر میکردم اتفاقهایی که افتاده رو کموبیش برات توضیح بدم.»
وقتی صحبت میکرد، عصاش رو نگه داشت، به جلو اومد و فاصلهی بین ما رو بست.
«میترسیدم مزاحمت شده باشم و ناراحتت کرده باشم. اما فکر کنم این نگرانیها از طرف من بهدرد نخوره.»
البته منظورش این بود که چطوری از یامائوچی استفاده کرد تا تموم آرای منفی رو روی من متمرکز کنه.
«زمانی که صحبتمون درمورد اینکه مسابقه رو به بعداً موکول کنیم تموم شد، حدود نود درصد مطمئن بودم که راستش رو میگی. ولی نمیتونستم کامل بهت اعتماد کنم. پس، خودم هم چندتا اقدام کردم که مطمئن بمونم مشکلی برام پیش نمیاد.»
جواب داد: «میدونم. با این حال، قبول داری به این معنی نیست که من قولم رو زیر پا گذاشتم، هوم؟»
«کاری نکردی که مانعم بشی. دروغ هم نگفتی.»
با کنار گذاشتن نگرانیهای روحی اخیر. نتیجهی نهایی این بود که من آرای مثبت زیادی بهدست آوردم. حتی کوچکترین دلیلی برای کینهتوزی از ساکایاناگی ندارم.
درحالی که قدردانیش رو نشون میداد، خم شد و گفت: «خیلی ازت ممنونم.»
ساکایاناگی پرسید: «بگذریم… توتسوکا-کون باید کلا ۳۸ رأی انتقاد میگرفت، اما فقط ۳۶تا گرفت. بهش رأی ستایش دادی؟»
جواب دادم: «من از چیزی مطمئن نبودم. وقتی درمورد اخراج کاتسوراگی صحبت کردی، احتمال دادم ممکنه الکی بگی.»
و اگه این درست از آب درمیاومد، احساس میکردم میری سراغ یاهیکو که پیرویِ کاتسوراگیه. پس بهش رأی دادم. حتی اگه فقط یه رأی باشه و چیزی رو تغییر نده. »
«فوقالعادهست. تو واقعاً یه حریف کاملی که باید شکست بدم.»
پرسیدم: «خب؟ همهی اینها فقط به این خاطر بود که میخواستی با من درگیر بشی؟»
«اوم… اگه بگم نه دروغ گفتم. اما یه دلیل هست که چرا خواستم مسابقه رو عقب بندازم. چند روز پیش هم بهش اشاره کردم، ام این آزمون ویژه بدون شک توسط یه شخص خاص ترتیب داده شده که بتونه تو رو اخراج کنه. در واقع، همین شخص خاص یه ایمیل برای من فرستاد و مستقیم ازم خواست که تو رو اخراج کنم.»
«ایمیل؟»
ساکایاناگی گفت: «آره. مطمئنم فرستنده کسی بوده که پدرم رو تعلیق کرده. در اصل، اونها آزمون رو با قوانین کمی متفاوت جایگزین کردن. آرایی که کلاسها روی هم استفاده کردن، رأیهای انتقاد بود، نه رأیهای ستایش. این یه آزمون خیلی افتضاح بود مگه نه؟»
«اگه اون قانون وضع میشد، فرقی نمیکرد چی باشه. دانشآموزها میتونستن با تبانی هرکسی رو اخراج کنن.»
این یه آزمون مضحک بود. جایی که دانشآموزها میتونستن درصورت تمایل امثال ساکایاناگی و ایچینوسه رو هم از بین ببرن.
«آره. کارکنان بهشدت مخالف بودن و بهنظر میاد که تونستن جلوی این قانون رو بگیرن. به هرحال، همکاری با این یارو برای اخراجت کسلکنندهترین کار دنیاست. من تصمیم گرفتم همه آرای ستایش کلاس اِی رو برای محافظت از تو استفاده کنم. به این ترتیب اگه کسی میخواست مخفیانه اخراجت کنه، نمیتونست هیچ گُ… چیز، هیچ کاری کنه.»
«خب، چرا یامائوچی؟ چرا اون رو برای استفاده انتخاب کردی؟»
جواب داد: «نگو یادت نمیاد! وقتی تو کمپ آموزشی بودیم خورد بهم بعدشم خیلی بیادبانه رفتار میکرد،»
فکر کنم… آره این اتفاق افتاده بود.
اضافه کرد: «تلافی کردم.»
پس این تموم دلیلی بود که بهخاطرش ساکایاناگی یامائوچی رو هدف گرفت، ها؟ خب، فکر میکنم دلیل کافیای برای اون باشه.
«تازهشم، این فرصت رو بهتون دادم که حذف بشه. دانشآموز بیخاصیتی واسه کلاستون بود.»
«آره، درسته.»
حتی اگه ساکایاناگی دستی تو این آزمون نمیبرد، احتمالا نتیجهی نهایی همین میشد.
«همهی دلایل من برای تعویق مسابقهمون همینها بود. و عینحال، بدم نمیاد پدرم به موقعیتش برگرده تا مدرسته دوباره عادی بشه، اما…»
هیچکس دیگهای نباید تو ساختمون ویژه باشه. بهجز ما دو نفر. اما چهرهای ظاهر شد بین من و ساکایاناگی سایهای انداخت.
«اوه، سلام.»
مردی بود که کت و شلوار پوشیده بود.
پرسید: «این اولین باره که به این مدرسه میام، میدونید سالن دبیرستان کجاست؟»
ساکایاناگی پرسید: «خدایا، وایِ من. باید بگم اگه واقعاً دنبال سالن دبیرستانی، پس الآن تو اشتباهترین جای ممکنه ایستادی. اوم راستی – البته بیادبیم رو ببخشید، اما حضرت آقا کی باشن؟»
«اسم من سوکیشیروئه. من سرپرست جدید هستم.»
مهربانانه و مودبانه پاسخ داد و با لبخندی ملایم دست تکون داد.
احتمالا چهل سالش باشه، تقریبا همسن پدر ساکایاناگی.
«هه هه هه. اینطوریه پس. خب، باید بگم، سرپرست جدید ما حس نظارت ضعیفی داره، اگه گم شدی و تصادفاً اینجا اومدید. یا شاید… دوربینهای امنیتی رو دیدید که ببینید ما اینجاییم یا نه؟ اینجا جاییه که من و آیانوکوجی-کون جلسات مخفیمون رو زمان آزمونهای ویژه برگزار میکردیم. اگه همیشه حواستتون به اون بوده باشه خیلی هم چیز عجیبی نیست.»
وقتی ساکایاناگی صحبت میکرد، نگاه عجیبی که قبلا به دوربینها کرده بود رو به یاد آوردم. اگه کسی ملاقات ما رو اینجا تماشا میکرده، دفعهی بعد که پاشو اینجا میذاشت به راحتی فریبش میدادیم.
این نقشهی ساکایاناگی بود. و بهنظر میاد این شخص تو دامش گیر افتاده.
سرپرست سوکیشیرو با لبخند حرفهاش رو نادیده گرفت.
«دختری هستی که چیزهای جالبی میگه. خب، من اینطور شنیدم که اینجا یه مدرسهی فوقالعاده لذت بخشه و متعجبم که همهی دانشآموزهاش مثل تو هستن یا نه؟»
طوری جلو اومد که انگار قصد داره فاصلهی بین ما رو کمتر کنه.
«اگه ببخشید…»
«اگه دنبال ساختمون دبیرستانید، نباید بچرخید اونوری برید؟ شما تو ساختمون اشتباهی هستید.»
همونطور که ساکایاناگی اون رو مودبانه نصحیت میکرد، سوکیشرو همچنان لبخندش رو ادامه میداد.
عصای ساکایاناگی رو با یه ضربه به طرف دیگه پرت کرد و باعث شد نتونه واکنشی بده و شروع به سقوط کرد.
«آی!»
با عجله رفتم و گرفتمش تا زمین نخوره اما فوراً بازوی برگی به سمت چرخید. از اونجایی که ساکایاناگی رو نگه داشته بودم نتونستم جاخالی بدم، ضربه رو خوردم. تا جایی که تونستن مقاومت کردم.
ساکایاناگی رو روی زمین گذاشتم و بلافاصله حرکت دیگهای کرد و گردنم رو گرفت و با نیرویی فوق بشری به دیوار چسبوند.
«انقدرا هم که شایعات میگن خوب نیستی، آیانوکوجی کیوتاکا-کون.»
اونقدر گلوم رو فشار میداد که نمیتونستم صدایی تو حنجرهم شکل بدم.
با توجه به ظاهرش، فهمیدن اینکه همچین قدرتی داشته تقریباً غیرممکن بود. بهنظر میاد سخت باشه باهاش مقابله کنم.
ساکایاناگی گفت: «… خب، تو یه کار حقارتآمیز انجام دادی، نه، سرپرست؟»
«مطمئنم بهت دستور داده بودیم. که اینو اخراج کنی.»
«آها! اون ایمیله رو یکی از شماها فرستادید پس. فکر کنم قابل درکه بخواید به کسی مثل من تکیه کنید، چون مسئولان مدرسه نمیتونن آشکارا دانشآموزی رو اخراج کنن.»
درحالی که از روی زمین بهآرومی بلند میشد، لبخند زد و گفت: «از اینکه کمکم کردی ممنونم آیانوکوجی-کون.»
برای ساکایاناگی غیرممکن بود با توجه به معلولیت جسمیش، از اون حمله جاخالی بده. حتی این احتمال هم وجود داشت فقط با یه سقوط تموم نشه.
پرسید: «فکر نمیکنید برای یه سرپرست خشونت علیه دانشآموز برخورد خارج از قانونی باشه؟»
«نیازی به نگرانی نیست. قبلا یهسری فیلمهای ساختگی برای دوربینها آماده کردیم.»
پس یعنی هر اتفاقی بیفته، هیچ مدرک و سابقهای ازش موجود نمیمونه.
سوکیشیرو گفت: «حالا. من یه پیام از طرف پدرت دارم. گفت بهت بگم که: من دیگه از این بچهبازیها نمیکنم. فوراً برگرد خونه. اگه جوابت چشم هست که دو بار پلک بزن و قال قضیه رو بکنیم.»
به من اجازهی صحبت و حتی گزینهی نه هم نداد.
این همون کاریه که «اون مرد» انجام میده.
فقط سکوت کردم.
سرپرست بیحوصله بهنظر میرسید.
زمزمه کرد: «پس نمیخوای مدرسه رو با زبون خوش ول کنی، نه؟ راستی نمیخوای مقاومت کنی؟ بهم نشون بده یه بچهی معمولی نیستی.»
شروع به اعمال بیشتر نیرو روی گلوی من کرد.
حریفی نبود که یه دانشآموز معمولی بتونه اط پسش بربیاد، یه دشمن کاملا ورزیده و آماده بود.
«تو یه چیزای بیشتر از مهارتهای تحلیل داری، درسته؟ یکم نشونم بده.»
یه بار دیگه من رو تشویق کرد. اما هنوز کوچکترین نشونهای از مقاومت نشون ندادم.
در نهایت متوجه شد که قصد مقابله ندارم و من رو رها کرد.
«من رسماً از ماه آوریل تو این مدرسه کارم رو شروع میکنم. صمیمانه منتظرتونم امیدوارم که شما هم همین حس رو داشته باشید.»
و ساختمون ویژه رو ترک کرد.
ساکایاناگی با تمجید ازعدم مقاومتم گفت: «انتخاب عاقلانهای کردی، آیانوکوجی-کون.»
جواب دادم: «اون سرپرستیه که انتخاب شده. اگه بیدقتی میکردم و میجنگیدم، نمیدونم از چه چیزی جلوم استفاده میکرد.»
گفته بود دوربینهای امنیتی فیلمهای ساختگی نشون میدن، اما هنوز هیچ تضمینی وجود نداشت که اتفاقی که اینجا میفته رو ضبط نکنه. اگه این فیلم رو بُرش میداد و اینطور نشون میداد که من با سرپرست رفتار خشونتآمیز دارم، مات میشدم.
پرسید: «حالت خوبه؟»
«نگران نباش. به این چیزها عادت دارم. مهمتر از اون، ساکایاناگی؟»
«بله؟ بگو.»
«بیا مسابقهمون رو تو آزمون ویژهی بعد رسماً برگزار کنیم.
چشمان ساکایاناگی از شدت تعجب گرد شد.
«اصلا فکر رو هم نمیکردم تو صحبت مسابقه رو پیش بکشی.»
«اگه قراره سوکیشیرو از ماه آوریل درگیر بشه. فکر نمیکنم بتونیم رقابت طولانیای داشته باشیم. میخوام همه چیز رو روشن کنم.»
ساکایاناگی گفت: «خوشحالم که میتونم حریف تو باشم.»
آزمون ویژهی نهایی سال اول داشت شروع میشد. و من قصد دارم به رقابتی که ساکایاناگی انتظارش رو میکشه پایان بدم.
۹
دوشنبه.
مطمئنم که بعضی از دانشآموزهای کلاسمون متعجب بودن که یامائوچی کجاست. تعجب میکنم چرا این آواخر همه میگن صحبت از اخراج فقط برای ترسوندن ما بود.
اما واقعیت بیرحمه.
بعد از اون آخر هفته، یه میز از میزهای کلاس کم شده بود.
جای یامائوچی هاروکی مدتهاست که رفته.
لبخند روی صورت هیراتا محو شده بود.
لبخند کوشیدا محو شده بود.
نه سودو و نه ایکه هیچکدوم پرانرژی نبودن.
«بدون هیچ مقدمهای، حالا آزمون ویژهی نهایی رو اعلام میکنم.»
و کلاس سی به سمت آخرین آزمون ویژهی خودش پیش رفت.