Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 05
خوب و شر
صبح روز بعد که وارد کلاس شدم، تعداد زیادی از دانشآموزها برگشتن و به من نگاه کردن. اما بلافاصله نگاهشون رو منحرف کردن. کلاس رو نگاه میکردن و بعد از مدتی دوباره من رو نگاه میکردن، این اتفاق بارها و بارها تکرار شد.
واقعیت این بود که اونها از قبل برای اخراجِ من اقدام کرده بودن. این تصور واقعی احساس نابجایی بود که دیروز تجربه کرده بودم.
اعضای گروه آیانوکوجی مثل آکیتو و کیسی، هیچ چیز غیرمعمولیای رو متوجه نشدن. احتمالا هیچکدومشون مهارت لازم رو نداشتن طوری تظاهر کنن که گروه بزرگتر کی رو هدف گرفته.
گذشته از این، مخالفان من کارهای زیادی برای ساختن چنین گروه بزرگی انجام داده بودن، پس هیچ شانسی وجود نداشت که اطلاعات به هیچکدوم (گروه آیانوکوجی) از اونها درز کنه.
همچنین حاضر نبودم با گفتن وضعیتم، اونها رو بیش از حد نگران خودم کنم. اگه وضعیت فعلیم رو برای اونها فاش میکردم، ممکن بود نقش کِی بهعنوان جاسوس برملا بشه.
چارهای ندارم جز اینکه خودم این موضوع رو حل کنم.
«صبح بخیر آیانوکوجی-کون.»
«اِه. صبح بخیر.»
هوریکیتا که تازه وارد کلاس شده بود، بهنظر نمیاومد اون هم از وضعیت خبر داشته باشه.
سودو هم بعد از اون گفت: «یـو!»
ظاهراً همراه سودو اومده بود.
«جهت اطلاع، با هم اومدنمون فقط یه تصادف بود.»
«نپرسیدم چطوری اومدید.»
بنا به دلایلی، سودو قبل از نشستن روی صندلیش نگاهی به سمت من فرستاد.
احتمالا اون هم از اتفاقاتی که افتاده خبر نداره.
البته ممکنه اون دوست داشته باشه من اخراج بشم، اما اگه با نقشهی یامائوچی همکاری کنه، تأثیر زیادی روی نگرش هوریکیتا نسبت به خودش میذاره. بهعلاوه زیاد بازیگر ماهری برای حفظ چهرهی پوکر نیست.
«… راستی.»
هوریکیتا بعد از اینکه سودو رفت پی کارش، زمزمهوار با من وارد صحبت شد.
«بفرما.»
«چی کاری کردی؟»
«متوجه نمیشم. چرا دقیقتر نمیگی؟»
«در مورد من. چی کاری کردی؟»
هنوز هم سوال مبهمی بود.
«نمیدونم چی میخوای بگی، اما کاری نکردم. برای مراقبت از تو وقت ندارم.»
«وقت نداری؟ چیکار میخوای بکنی مگه؟»
«مشکل شخصیه.»
کلاس به زودی شروع میشه.
براساس رفتار هوریکیتا، اون هنوز با برادر بزرگترش تماس نگرفته. احتمالا قراره بعد از ظهر اتفاق بیفته.
1
روز جمعه، استراحت ناهار.
آزمون ویژهی فردا بهسرعت داشت نزدیک میشد.
من، هوریکیتا سوزونه، به اتفاقی که شب قبل افتاد فکر میکردم.
***
درست وقتی که برای خواب آماده میشدم، یه پیامک دریافت کردم. یادمه وقتی فهمیدم از طرف کیه، قلبم شروع به تپش کرد.
پیام از طرف برادر بزرگترم بود که فقط یه جمله نوشته بود.
[از چیزی پشیمونی؟]
این یه فرصت تو کل زندگیم بود. اگه اجازه بدم ازم دور شه… دفعهی بعدی که میتونم صدای برادرم رو بشنوم زمان فارغالتحصیلیه.
نوشتم: [قبول میکنی با هم صحبت کنیم؟]
با وجود اینکه تنها کاری که باید انجام میدادم، این بود که دکمهی ارسال رو بزنم، اما انگشتانم سنگین شده بود و نمیتونستم حتی خودم رو مجبور به فشار دادنش کنم.
«هوف…»
نفسم رو نگه داشتم و دکمه رو لمس کردم. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که منتظر جواب برادرم باشم.
زمانی که اضطراب من در مورد اینکه چیزی میگه یا نه تقریباً محو شده بود، جوابم رو تلفنی دریافت کردم.
بهجای اضطراب، بیشتر احساس آرامش میکردم.
بهتر که تماس تلفنیه. برام سخت بود که با این بلرزون دست، بهش پیام بدم.
«… منم. سوزونه.»
«گفتی میخوای حرف بزنی؟»
«بله…»
«در مورد چی؟»
«اِم، پیام… چرا اون پیام رو برام فرستادی…»
«واقعاً الآن سوالت اینه؟ واقعاً این چیزیه که میخواستی در موردش تلفنی صحبت کنیم؟»
«ن-نه این نیست.»
احساس کردم میخوام به تماس پایان بده. سریع و دیوانهوار سوالش رو رد کردم تا جلوش رو بگیرم.
«اگه براتون مشکلی نداره… میشه همو ببینیم؟»
«حضوری؟»
«بله.»
«زمانی که اینجا ثبتنام کردی، بهت پیشنهاد دادم که بهتره ترکتحصیل کنی. وقتی پیشنهادم رو رد کردی، رابطهت با من تموم شد. میفهمی؟»
حقیقت تلخی رو باز کرد. فقط اینطور تصور میکنم که تماسش با من چیزی غیر از هوی و هوس نیست.
رابطهای که داشتیم، از رابطهی خواهر برادری خیلی دور بود. راستش میخواستم با برادرم در مورد همه چی صحبت کنم. در مورد تمام اتفاقاتی که تا الآن افتاده بود. اما اون اصلا چنین چیزی رو از من نمیخواست.
«در مورد چیزیه که شخصاً میخوام در موردش ازتون بپرسم.»
ساکت بود. کم کم به صحبت کردن ادامه دادم.
«واسه آخرین بار… بعد از این، دیگه خودم رو درگیر نمیکنم.»
تنها چیزی بود که میتونستم بهش پیشنهاد کنم.
«باشه. فهمیدم.»
***
این صحبت دیشبمون بود.
و الآن دارم برای دیدن برادر بزرگترم میرم.
برای اینکه از دیده شدن توسط بقیه جلوگیری کنیم، قرار شد تو یه ساختمون هم رو ملاقات کنیم که معمولا کسی اونطرف نمیره.
وقتی رسیدم، اون از قبل اونجا بود.
2
«متاسفم که منتظر نگهتون داشتم.»
مانابو آرام ایستاد. از نگاه سوزونه، او از زمانی که جوانتر بودن تغییر زیادی نکرده بود. او هنوز همان کسی بود که بعد از همهی این مدت دنبال میکرد.
– چند وقته ما دوتا تنهایی صحبت نکردیم؟
– اگه چیزی که رو بعد از ثبتنام بینمون اتفاق افتاد نادیده بگیریم، حدود سه سال…
– که اینطور. احتمالا زمانِ زیادی گذشته.
مانابو به زمانی فکر کرد که خواهر کوچکترش در مقطع راهنمایی تحصیل میکرد. وقتی تصمیم گرفت به دبیرستان کودو ایکوسی بره، او را از خودش راند.
در آن زمان، احتمالا فکرش را هم نمیکرد که خواهر کوچکترش پیرویِ او شود. اما مثل روز روشن است کسی که جلوی او ایستاده، سوزونه است.
«گفتی میخوای با من صحبت کنی. میشنوم.»
صحبت آنها تموم میشد اگر میگفت برای آشتی با برادر بزرگترش آمده. برای سوزونهی قدیمی، گفتن این حرف، چیز عجیبی نبود. در این صورت احتمالا مانابو یک کلمه هم ادامه ندهد. بدون لحظهای تردید از آنجا دور میشود.
– بهخاطر آزمون ویژه اینجام. شما میدونید چه اتفاقی داره بین سال اولیها میفته، درسته؟
– هم. هر کلاس مجبوره یه نفر رو اخراج کنه.
– آره.
– و؟
سوزونه را ترغیب به ادامهی گفتوگو کرد. سوزونه راحت صحبت میکرد، اما برای ادامهی صحبت تردید داشت.
– اگه در مورد ثروت شخصیم صحبت میکنی، باید بگم موقع کمپ آموزشی ته کشید. پس داری وقتت رو تلف میکنی.
– این چیزی نیست که براش اینجام. اصلا به همچین حمایتی از طرف شما فکر هم نکرده بودم.
سوزونه عزمش را جمع کرده بود مصمم بود هرگونه ابهامی را برطرف کند.
«امروز میخوام در مورد چیزی باهاتون صحبت کنم… لطفاً بهم شجاعت بدید.»
کلمات بیرون آمدن و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد.
«من میخوام با این آزمون روبرو بشم. بقیه درحال تشکیل گروه هستن که کنترل آرا رو در دست بگیرن تا از اخراج فرار کنن. اما، قطعاً در آینده از این کار پشیمون میشن. به همین دلیله که میخوام جلوشون بایستم.»
مانابو در حین صحبت سوزونه، بیصدا او را تماشا میکرد و عزم راسخ چشمانش رو تصدیق کرد.
در همان لحظه، او به آنچه آیانوکوجی روز قبل به او گفته بود، فکر کرد.
کاری که سوزونه میخواست انجام دهد، به هیچوجه آسان نبود.
اما او سعی داشت با دو دست خودش کاری را انجام دهد که هیچکس دیگر نمیتوانست. برای همین به ملاقات برادرش آمده بود.
– چقدر زمان داری؟
– برای زمانم هیچ نقشهای ندارم…
– واقعاً؟
سوزونه از سوال غیرمنتظرهی مانابو تا حدی متحیر شد.
– پس میخوام قبل از ادامهی بحث چندتا سوال ازت بپرسم. نظرت در مورد این مدرسه چیه؟
– هاه؟
– از اینجا بودن لذت میبری؟
– آها. اه… منظورتون اینه.
مانابو را سرزنش نکرد. با وجود اینکه حرفهایش را زیر رو میکرد.
– از اینجا بودن لذت میبرم یا نه… راستش نمیدونم. حداقل، خسته کننده نیست.
– واقعاً اینطوره؟
سوزونه نتوانست معنی پشت سوال مانابو را درک کند. از آخرین باری که گفتوگوی عادیای با او داشته زمان زیادی میگذرد.
– ظاهراً تونستی یکی از بیعقلیات رو از بین ببری.
– بیعقلی؟
– در واقع، اونقدر به خودت اهمیت میدادی که هیچوقت به اتفاقات اطرافت توجه نمیکردی. با وسعت بخشیدن به دیدگاهت، موفق شدی از گذروندن روزهای کسل کنندهت جدا بشی.
– شما یهجور… امروز متفاوتید.
از نظر سوزونه، برادر بزرگترش جدی و فداکار بود. کسی که تقریباً هیچوقت لبخند نمیزد.
سوزونه احساس میکرد غیرممکنه که رفتن به مدرسه چیزی برای لذت بردن بهحساب بیاد.
– تو فقط به دستاوردهای تحصیلی من توجه کردی، همیشه وسواس زیادی داشتی نمرهی بالا بگیری.
– به این دلیله که… شما همیشه الگوی من بودید.
این چیزی بود که سوزونه قبلا بارها و بارها گفته بود و هربار که مانابو آن را میشنید، صورتش تیره میشد.
– الگو، ها؟
– خودم میدونم. برای من غیرممکنه که به شما برسم. با این حال، تلاش برای کوتاه کردن فاصله تا حد امکان نباید چیز بدی باشه.
علیرغم اینکه از بیشرمی خود آگاه بود، همچنان میخواست برادرش ببیند که او چقدر تلاش میکند.
مانابو بدون اینکه به احساسات خواهرش پاسخ دهد، لحظهای آرام چشمانش را بست.
– نظرت در مورد آیانوکوجی چیه؟
– نظرم در مورد اون چیه؟
– برداشت صادقانهت رو بهم بگو
– اون یه همکلاسی اعصاب خورد کنه. البته اون بهاندازهای توانایی داره که شما قبولش داشته باشید، ولی من این رو دوست ندارم که سعی نمیکنه حتی یهذره از تواناییهاش استفاده کنه. اما، فکر میکنم یه روز بتونم بهش برسم و امیدوارم بتونم ازش جلو بزنم.
– ناراحت کنندهست، اما تو هیچوقت نمیتونی به آیانوکوجی برسی.
– «…»
– این رو میگم چون نیازی نیست بهش برسی. برای تو، همین که با سرعت خودت رشد کنی خیلی خوبه.
– سرعت خودم…
مانابو کمی به خواهرش نزدیک شد. اگه سوزونه هم همین کار رو میکرد، فاصلهی بین آنها بهاندازهای کوتاه میشد که دستهایشان به هم میرسید.
با این حال سوزونه نتوانست آن یک قدم را بردارد.
– تو ترسیدی؟
– آره.
این احساس دوری، چیزی بود که سوزونه حتی زمانی که کوچکتر بود، نتوانست بر آن غلبه کند. بسیار کوتاه و در عینحال بسیار ناامید کننده.
– برای نزدیک شدن، باید بخوای یه قدم برداری.
– چطوری…؟ چیکار کنم که از این دوری خلاص بشم…؟
– اجازه بده بهت کمک کنم جوابهایی که دنبالشون هستی رو بهت بدم. پس بهم بگو، میخوای برای کلاست چیکار کنی؟
سوزونه با تکان سر، به آرومی شروع به توضیح همه چیز به برادرش کرد.
3
بعد از مدرسه – روز قبل از رأیگیری.
فردا یکی از دانشآموزها اخراج میشه و یکی از صندلیهای کلاس خالی…
احساس ناراحتی مدتی به همه فشار میآورد، اما با این وجود، اونها هنوز این باور رو داشتن که همه چی درست میشه.
به این دلیل بود که یه نفر بهعنوان قربانی انتخاب شده.
آیانوکوجی کیوتاکا از مدرسه اخراج خواهد شد.
بیش از نیمی از کلاس با این رأی موافقت کرده بودن. ممکنه الآن خیلیهاشون احساس گناه داشته باشن. ولی بار این گناه، تا زمانی که خودشون نجات یافتهی طوفان باشن، بهای ناچیزی بود.
بعد از یه مدت احساس گناه یا عذاب وجدانی که داشتن از بین میرفت. و یک سال بعد به یاد میارن که روزی آیانوکوجی کیوتاکایی هم وجود داشته.
با همهی اینها، من هیچ کینهای نسبت بهشون احساس نمیکردم. به خاطر فرار از اخراج، همه دستوپا میزدن و تا یه راهی پیدا کنن. و در نهایت، اون راهِ فرار، من بودم.
یامائوچی بعد از جلب ترحم همکلاسیهاش، به طرز ماهرانهای بر کوشیدا غلبه کرد و پیروز شد و هدفی برای رأیگیری یکسان و تفاهم پیشنهاد کرد.
استراتژی یامائوچی بد نبود. اون ریسک کرد و کارش رو بهعنوان مغر متفکر بهخوبی انجام داد.
فقط حیف که تصمیم گرفت من رو بهعنوان هدف انتخاب کنه.
اگه هدفش واقعاً فرار از اخراج بود، باید دنبال ایکه یا سودو میرفت. به هرحال این دو نفر، ظرفیتی برای نجات نداشتن.
خب، از اونجایی که ساکایاناگی در واقع کسی بود که رشتههای هدایتش رو میکشید، ممکن نبود این اتفاق برای اونها بیفته.
به هرحال، چون به اینجا رسیده، چارهای جز حذف کس دیگهای ندارم. اما اینبار من کسی نیستم که این کار رو انجام میده.
من فقط یه دانشآموز بیحاشیه و بیتأثیر هستم که مورد هدف یامائوچی قرار گرفته. کسی نیستم که بتونه تو وضعیت تغییری ایجاد کنه.
چهرهی دختری که روی صندلی کناریم نشسته بود خیلی بیشتر از چیزی که تصور میکردم تغییر کرده. بهنظر میاد تموم بدنش هالهای متفاوت نسبت به قبل منتشر میکنه و چنان میدرخشه که گویی توسط یه طلسم جادویی محافظت میشه.
«خب پس. فردا شنبست، اما هنوز بحث امتحان کتبی هم هست، پس زیاد نخوابید.»
حرفهای چاباشیرا به مدرسه برای اون روز پایان داد. همه آماده بودن تا وسایلشون رو جمع کنن و به خونه برن.
لحظهای سکوت مطلق حاکم شد.
برو هوریکیتا. انجامش بده. میدونم کاریه که از دست تو برمیاد.
صندلیش رو عقب کشید و از روی میز بلند شد. «میتونم یکم از وقتتون رو بگیرم؟»
تونست توجه کلاس رو جلب کنه. حس کنجکاوی دیگران رو برانگیخت.
«متأسفم، اما میخوام یکم جلوتون رو برای خونه رفتن بگیرم.»
حتی چاباشیرا هم کنجکاو بهنظر میرسید که هوریکیتا قصد انجام چه کاری رو داره. چرا که قبل از خروج از کلاس ایستاد.
هیراتا سریعتر از هرکس دیگهای جواب داد: «چیشده؟ هوریکیتا-سان؟»
به هرحال، اون حساسترین فردِ کلاس تو این وضعیته.
«در مورد آزمون ویژهی فردا میخوام یه چیزی بگم.»
«در مورد آزمون ویژه؟»
«اوه! یادم اومد… خب، من از قبل یهسری برنامه چیده بودم که با کانجی صحبت کنیم، پس…»
«آ-آره… درسته.»
یامائوچی و ایکه صحبت میکردن و تاکید کردن که برای موندن وقت ندارن.
«هر دوتاتون وحشتناک خونسردید. هماهنگی برای بازیبازی کردن، اونم زمانی که یکی از شما قراره فردا اخراج بشه.»
وقتی چشمانِ هوریکیتا با یامائوچی برخورد کرد، سریع نگاهش رو دزدید.
«این به این خاطره… فایده نداره. حتی اگه بجنگیم. ما قبلا خودمون رو برای بدترین اتفاق آماده کردیم.»
«واقعاً؟ چقدر ستودنی. اما متأسفم، بقیه احساس شما رو ندارن. کاری که میخوام انجام بدم فایدهای نداره مگه اینکه کل کلاس حضور داشته باشن، پس لطفاً میشه یکم تحمل کنی؟»
«چه چرت و پرتی میخوای بگی؟»
«نکتهی مهمی دربارهی آزمون فردا است. میخوام در مورد اینکه چه کسی اخراج بشه صحبت کنم.»
هوریکیتا جلوی کلاس رفت. احتمالا میخواد تو موقعیتی باشه که همه بهخوبی بتونن ببیننش.
«در مورد کسی که اخراج میشه…؟ میخوای به چی برسی؟»
یامائوچی سریعتر از حد معمول شروع به صحبت کرد. احتمالا بهدلیل ترکیب عذابوجدان خودش، و فضای فوقالعادهی تیرهی کلاس، ناخواسته این رفتار رو نشون داد.
«چند روز گذشته رو درحال فکر کردن بودم. کی باید اخراج بشه؟ کی باید باقی بمونه؟ چطوری به تصمیم درستی برسیم؟ اوایل امروز، موفق شدم به یه جواب رضایتبخش برسم که همهی این سوالات پردردسر رو تموم کنه. لطفاً اجازه بدید به همه بگم.»
«یه دقیقه صبر کن، هوریکیتا-سان.» هیراتا بود که صحبت میکرد تا اون رو متوقف کنه، نه یامائوچی.
«هیچکس تو کلاس مستحق این نیست.»
«راست میگی؟ یعنی هیچکس به جز من نمیخواد این کار رو کنه؟»
«یـ-یه همچین چیزی…»
«از لحظهای که در مورد این آزمون بهمون گفتن، نگرانیهای جدیای داشتم. در مورد این آزمون، برای ما مهمه که بتونیم در مورد مسائلی که پیش اومده و در مورد اینکه کی اخراج بشه صحبت کنیم. مدرسه هیچ آمادگیای برای این آزمون برای ما تدارک ندید. نتیجهش هم این شد که نبردی شروع شد و گروههایی برای حفظ رأی تشکیل شدن. پس این خطر وجود داشت که ممکنه دانشآموز ممتازی اخراج بشه، کسی که شاید اصلا نباید بین گزینهها باشه. واقعاً میتونیم اسم این رو آزمون بذاریم؟»
چاباشیرا اولین کسی بود که به طرز مشهودی تحت تأثیر قرار گرفت و بعد از اون نظر کوئنجی جلب شد.
«من نمیدونم چه اتفاقی افتاده، اما بهنظر من یه آدم متفاوت شدی. بالاخره به واقعیت توجه کردی، اینطور نیست؟» با دست زدن، کوئنجی به صحبت ادامه داد: «پس اجازه بده نظرت رو بدونیم. پیشنهاد میدی چیکار کنیم؟»
«اولش، فکر میکردم که باید با همه تو کلاس بحث کنیم که کی اخراج بشه و به طور جمعی تصمیم بگیریم که اون کی باشه. اما واقعیتش این سخته. پس، اجازه بدید کسی که فکر میکنم باید اخراج بشه رو معرفی کنم.»
هیراتا مداخله کرد: «هوریکیتا-سان صبر کن!»
«ببخشید، الآن دارم صحبت میکنم. بعداً گوش میدم چی میخوای بگی.»
«به هیچوجه! من مخالف اینم کلاس رو این شکلی وارد هرج و مرج کنی.» هیراتا عقبنشینی نکرد.
در ذاتش نبود که مخالف این عمل رو انجام بده.
سودو برای جلوگیری از دخالت هیراتا وارد میدون شد: «حداقل حقی که داره صحبت کردنه. میتونیم بعد از اینکه حرفش رو زد بهت گوش کنیم.»
«همینطوره که مو قرمز-کون میگه. من یه بخش ارزشمندی از زمانم رو اینجا گذاشتم. اگه از هدر دادنش ممانعت کنید، ممنون میشم.»
کوئنجی در حمایت از شنیدن صحبتهای هوریکیتا این رو گفت. ظاهراً علاقهمند نتیجهی این بحث بود.
«ا-اما…»
هوریکیتا با استفاده از تردیدی که هیراتا نشون داد، دهنش رو باز کرد.
«برای این آزمون ویژه… تصمیم گرفتم که یامائوچی هاروکی-کون رو اخراج کنیم.»
هوریکیتا در مقابل تمام کلاس، نام نامزد اخراجی رو به صراحت بیان کرد.
تا الآن، چندین دانشآموز بهعنوان هدف برای رأی منفی معرفی شده بودن. با این حال، هوریکیتا اولین کسی بود که هدف رو آشکارا در عموم اعلام کرد. ممکنه بپرسید چرا کس دیگهای این کار رو نکرد؟ به این دلیل که فوراً خشم نامزد اخراجی رو جلب میکردن.
مهمتر از اون، اگه نمیتونستن بقیهی کلاس رو متقاعد کنن، احتمال زیادی وجود داشت که خودشون تبدیل به هدف بعدی بشن.
«چ-چرا من هوریکیتا؟»
طبیعیه یامائوچی اولین کسی باشه که به این موضوع واکنش بده.
به هرحال، اگه نامزد هوریکیتا از حمایت کافی برخوردار میشد، یکی هدف رأی مثبت (هوریکیتا)، و دیگری هدف رأی منفی (یامائوچی) قرار میگرفت. مثل یه حکم اعدام.
«دلیل واضحی داره. برای شروع، مشارکت شما با کلاس، تو سال گذشته خیلی کم بود.»
«ا-این د-درست نیست! نمرات من تموم این مدت بالاتر از کِن بوده!»
«اما آخرین بار ازت جلو نزد؟»
«ا-اون… اون یه استثنا بود!!!»
«برای ادامهی بحث، بیا بگیم که سودو تو بحث آکادمیکی و فیزیکی از تو بهتره. تو این مورد هم همچنان ازش چندین سطح پایینتری.»
«پس کانجی هم مثل من نیست؟! تو آمادگی جسمی قطعاً از من بدتره!»
طبیعیه که یامائوچی ناامیدانه سعی کنه از خودش دفاع کنه. هرکسی اگه اینطوری جلوی بقیه قرار میگرفت، ناامید میشد.
«درسته. تعداد انگشتشماری دانشآموز وجود داره که مثل تو، تو یه زمین بازی هستن. بهت حق میدم.»
«د-درسته… خیلی جدی من رو واسه اِ-اخراج شدن نامزد کردی… میشه لطفاً یه فرصت ب-بهم بدی…؟»
«با این حال تو هنوز عقبی؛ حتی در مقایسه با بقیه. موقع درس، تاخیر و سابقهی غیبت، نقاط قوت و ضعف همهی اینها رو معیار قرار دادم و اولویت تعیین کردم، تو آخر شدی. نایب قهرمانمون هم ایکه-کون بود که پشتش سودو-کون قرار داشت. نتیجهای بود که دیروز بهش رسیدم.»
«من… من هم کاندیدم؟!» سودو که کمی وحشتزده بود صحبت کرد.
«تو مطمئناً از نظر توانایی تحصیلی و انتقادی تو این چند ماه پیشرفت کردی، اما اینکه یه بارِ اضافه روی دوش کلاس بودی، تغییری نمیکنه، اشتباه میکنم؟»
«… نه، حق با توئه.»
سودو حقیقتی که روبرویش قرار گرفت رو همونطور که بود، پذیرفت. بهنظر میرسید ایکه هم نقدی که در موردش بود رو قبول کرده.
«واقعاً با این همه مزخرف گفتن مشکلی نداری؟! این منو عصبانی میکنه! درسته؟! کانجی؟! کِن؟!»
یامائوچی سعی کرد دو نفری که هوریکیتا بهعنوان نامزدهای دوم و سوم معرفی کرده بود، به طرف خودش بکشه، اما هیچکدوم، استدلالی برای رد منطق هوریکیتا نداشتن.
«بهعلاوه، من دوست داشتنیتر هستم، درسته؟ حداقل نسبت به کوئنجی. اون تخمجن چندتا آزمون رو کلا به چپش گرفت!»
«درسته. کوئنجی-کون برای بهتر کردن اخلاقش راه درازی داره. با این حال، اون تونست اهمیت برگزاری این بحث رو درک کنه. اگه بخوام برای تواناییهاتون هم استدلال بیارم، مثل زمین تا آسمونه. حداقل اون کسی نیست که باید تو این آزمون اخراج بشه.»
کوئنجی لبخند بیباکی رو نشون داد.
«من نمیتونم این رو قبول کنم! واقعاً دیگه نمیتونم!»
«پس، چطوره دلیل آخرم که تو رو بین این همه گزینه انتخاب کردم رو بگم؟»
«د-د-دلیل آخر؟»
هالهی غیرمعمول هوریکیتا، یامائوچی رو برای لحظهای به عقب برگردوند.
«احیاناً چیزی نیست که بهخاطرش احساس گناه داشته باشی و به کسی نگفته باشی؟»
یامائوچی در حرفهای محکم هوریکیتا غرق میشد.
«من چیزی برای احساس گناه ندارم…»
«از اونجایی که خودت احساسش نمیکنم، من بهت میگم. برای محافظت از خودت، از کوشیدا-سان بهعنوان واسطه برای جمع کردن رأی همکلاسیهامون استفاده کردی تا آیانوکوجی-کون رو اخراج کنیم. این نیست؟ احیاناً؟»
«هـــــــــا؟!»
و کلاس در غوغا فرو رفت. با وجود اینکه نیمی از کلاس از دستکاری آرا آگاه بودن، هیچکس نمیدونست مقصر واقعی پشت همهی اینها یامائوچیه.
«تو میخواستی… آیانوکوجی-کون رو اخراج کنی…؟»
اعضای گروه آیانوکوجی رو کنار بذارم، هیراتا یکی از کسانی بود که واقعاً آشکارا از شنیدن اسم من بهعنوان هدف شوکه شد. هیراتا از دسته آدمهایی بود که همیشه بیطرف میموند و به کل کلاس فکر میکرد، پس منطقی بود که حاضر به پذیرش این نباشه.
«آره. واقعیت غیرقابل انکاره. اینطور نیست دوستان؟»
کوشیدا بسیاری از دانشآموزان رو بهخاطر نقشهی یامائوچی اسیر کرده بود. حتی اگه باهاش ارتباط چشمی برقرار نمیکردن، مطمئناً لرزشش رو احساس میکردن.
این کافی بود تا هیراتا متوجه بشه بیش از نیمی از کلاس به جناح یامائوچی پیوستن.
«هوم… بچهها از چیزی که تصور میکردم خونسردتر بهنظر میان.»
«نقشهت با یه گروه کوچیک شروع شد و آروم آروم بزرگترش کردی، که بتونی آرای مخالف جمع کنی. هدف اخراج، عملا تضمین میشد، درسته؟»
«من همچین کاری نکردم!»
«پس کی کرده؟»
«نمیدونم. باشه؟! فقط به من گفتن که به آیانوکوجی رأی منفی بدم!»
دروغ گفتن تو ناامیدی، معمولا منجر به این میشد که اوضاع برخلاف میلت پیش بره.
«اگه نمیدونی کی این کار رو کرده، پس چرا حداقل این رو نمیگی که کی بهت گفته به آیانوکوجی-کون رأی بدی؟»
«این… اهه…»
«باید از یکی شنیده باشی، درسته؟ قرار نیست که بگی نمیدونم؟!»
بهنظر میرسید یامائوچی اطراف کلاس رو نگاه میکرد و دنبال مقصر بود. تقریباً به هوش اومد.
«کانجی! از کانجی شنیدم! درسته رفیق؟!»
تقصیر رو گردن بهترین دوستش انداخت.
«چـی؟ نه! من نبودم!» طبیعتاً ایکه تکذیب میکرد.
کسی که به اون پیشنهاد داده بود، کسی نبود جز کوشیدا کیکو. ولی نمیتونست اون رو بفروشه.
«از سکوتت احساس میکنم که نمیتونی جواب بدی. در این صورت، شاید واقعاً خودت مغز متفکری هستی که یامائوچی-کون میگه؟»
«نه نه! اشتباه شده… کیکو-چان پیش من اومد و درخواست کمک کرد… گفت کسی هست که دردسرهای زیادی درست میکنه. پس به من نیاز داشت که رأی منفیم رو به آیانوکوجی بدم.»
این بار، ایکه، تقصیر رو به گردن کوشیدا انداخت. البته امکان نداشت کوشیدا عقب بشینه و بذاره این اتفاق ادامه پیدا کنه. اون بیشتر از هرکس دیگهای از مورد هدف قرار گرفتن بیزار بود.
«نگو که تو مغز متفکری، کوشیدا-سان؟»
هوریکیتا مصمم بود هر سرنخ رو تا زمانی که به انتها برسه، ردیابی کنه.
«من… خب… یه نفر اومد سراغم و گفت به کمکم نیاز داره، پس… رد کردنش برام سخت بود…»
«و این “یه نفر” کی بوده؟»
در نهایت، سرزنشی که یامائوچی تلاش میکرد ازش فرار کنه، دور زد و پیش خودش برگشت. اما درحالی که در اضطراب غرق میشد، مقصر رو کس دیگهای اعلام کرد.
«درسته! کیکو-چان بهم گفت! ازم خواست تا بهش کمک کنم آیانوکوجی رو اخراج کنه!»
با تحریک دروغ، راهی وجود نداشت بدونیم انتهای زنجیرهی اتهام به کی ختم میشه.
«م-من؟»
«بقیه هم اونو از کیکو-چان شنیدن، درسته؟ درسته؟ درست میگم؟»
کوشیدا در واقع کسی بود که بهعنوان میانجی عمل میکرد.
چیزی وجود داشت که اکثر افراد کلاس بهش اعتقاد داشتن. و اون، این بود که کوشیدا کیکو دانشآموزی که فقط بهخاطر دوستانش هرکاری رو انجام میداد و قصدی برای فریب کسی نداشت.
تفاوت میزان اعتمادی که اون دو نفر ایجاد کرده بودن بیش از حد زیاد بود.
«تو خیلی بدجنسی یامائوچی-کون… من… با اینکه واقعاً نمیخواستم به آیانوکوجی-کون پشت کنم، تو اومدی و ازم کمک خواستی… اما، بازم من بهترین کاری که میتونستم رو برات انجام دادم…»
کوشیدا صحبت میکرد و صورتش رو روی میز گذاشت و صداش پر از ناراحتی بود. این احتمالا تموم چیزی بود که کلاس نیاز داشت بشنوه تا حقیقت رو درک کنه. صحنهای که یامائوچی به شدت به کوشیدا التماس میکرد تا بهش کمک کنه، احتمالا توی ذهن همه به نمایش دراومده بود.
مخمصهای که یامائوچی در اون گیر کرده بود، پیوسته بدتر و بدتر میشد و ادامه دادن این بازی، فقط به ضررش بود. البته این باید برای کوشیدا دردسرساز بوده باشه، اما با توجه به شرایط، اگه میخواست هدف قرار نگیره، مشخصاً کمکی بهش نمیکرد.
«… کوشیدا-سان.»
هوریکیتا کوشیدا رو که صورتش رو پوشونده بود صدا کرد.
احتمالا بقیه فکر میکردن میخواد چیزی بگه تا اون آروم بشه.
«کارهایی که کردی یه گَند بزرگ بوده.» هوریکیتا با لحن قویای مورد سرزنش قرارش داد.
«تو این کلاس، تو نفوذی در حد هیراتا-کون و کارویزاوا-سان داری… نه، حتی از اونها هم بیشتر. به این خاطر، اگه کسی رو هدف قرار بدی، تعداد زیادی از همکلاسیهامون بهت گوش میکنن.»
«من اینو نمیخواستم. فقط میخواستم به یامائوچی-کون کمک کنم…»
«مسخره بازی در نیار. تو اونقدرا هم احمق نیستی. باید از همون اول میدونستی اگه کمکش کنی چه اتفاقی میفته.»
کوشیدا در برابر حرفهای طعنهدار هوریکیتا از روی میز بلند شد و گریه کرد.
«من اینطوری فکر نمیکردم! فقط نمیتونستم مشکل یامائوچی-کون رو ندید بگیرم… بیچارگیش… باید درحد توانم کمکش میکردم!»
«نه، میدونستی. میدونستی و نتیجهای که ممکن بود بهدست بیاد رو ندید گرفتی.»
کوشیدا در مواجهه با تحریک بیش ازحد هوریکیتا، خودش رو تکون داد و نتوست جوابی بده. تو این شرایط، حتی اگه بخواد هم نمیتونه روبهروی هوریکیتا بایسته. و مطلقاً هم امکان نداشت تو این شرایط شخصیتش رو بشکنه و نقابش رو برداره.
«این مصبیت به خاطر بیفکری تو بوده. باید خیلی زودتر یه فکری براش میکردی.
«این… من نمیدونم باید چیکار کنم…»
«باید در مورد کاری که کردی فکر کنی و تلاش کنی از این به بعد به نوعی کلاس برای کلاس مفید باشی.»
هوریکیتا حرف آخر رو زد و گوشش رو روی بهونههای کوشیدا بست.
«هرچند، بهنظر میاد هیچ اشتباهی تو این واقعیت که مجرم واقعی یامائوچی-کونه، نیست.»
هوریکیتا تمرکزش رو روی اشتباهات کوشیدا کمتر کرد و منتقل کرد به یامائوچی.
«هوریکیتا صبر کن. گفتم من نبودم…»
«وای وای. بحث بسیار جالبی بود. با این حال، این طبیعی نیست که گلپسرمون سعی کنه یکی دیگه رو اخراج کنه؟ تشریفات رو بیخیال بشیم، این آزمون چیزی نیست جز گروهی که برای بقاشون میجنگن، یا، دلیل خاصی هست که چرا اون فقط محکوم شده؟»
«حق با توئه. جمع کردن یه گروه به قصد خلاص شدن از یه شخص دیگه ممکنه کار جالبی نباشه، اما مطمئناً منصفانه نیست به خاطر تلاش برای بقا سرزنش کنیم. البته در صورتی که فقط همین باشه.»
«اوه؟»
«یامائوچی-کون. تو سعی نکردی آیانوکوجی-کون رو فقط برای محافظت از خودت اخراج کنی، نه؟»
«ص-صبر کن! گفتم صبر کن! گفتم کار من نیست!»
«چقدر زشت. همه تو این کلاس باور دارن که کار تو بوده، پس بیا دلیلش رو بگو… چرا آیانوکوجیِ جوان رو هدف گرفتی؟»
هوریکیتا پشت کوئنجی سرش رو به علامت تایید تکون داد.
«اون، یعنی یامائوچی-کون، پشت صحنه با ساکایاناگی-سان ریخته رو هم. دستوری رو که گرفته اجرا کرده.»
حقیقت مثل روز روشن شد.
«این اطلاعات واقعاً نگران کنندهن، اینطور نیست؟ چسبوندن به دانشآموز کلاس اِی… چقدر وقیحانه!»
احتمالا به همین دلیل کوئنجی در وهلهی اول خودش رو درگیر بحث کرد. کوئنجی هنوز خطر اخراج رو پیشرو داشت. پس احتمالا میخواست با استفاده از هوریکیتا از خطر فاصله بگیره.
حتی اگه یامائوچی و ساکایاناگی با هم تبانی نکرده بودن یا کس دیگهای رو هدف قرار نمیداد، هنوز هم این واقعیت برقرار بود که اون غیرضروریترین دانشآموز کلاسه.
«اوی هاروکی، تو با ساکایاناگی-چان ریختی رو هم…؟»
نهتنها هویتش بهعنوان مغز متفکر، بلکه ارتباطش با کلاس اِی هم فاش شد. حتی بهترین دوستش ایکه هم نمیتونست این مورد رو نشنیده بگیره.
«ا-این مزخرفه! هیچ مدرکی وجود نداره!»
«حاضری تلفنت رو به ما نشون بدی؟ باید ساکایاناگی-سان رو تو مخاطبت داشته باشی.»
«این به این دلیله که ما با هم دوستیم! هیچ چیز مشکوکی دربارش وجود نداره!»
درسته که اگه رابطهی دوستانهای داشته باشن، هیچ چیز مشکوکی دربارش نیست. با این حال، این حقیقت که ساکایاناگی اخیراً با یامائوچی تماس گرفته بود در ذهن همهی حاضران کلاس حک شده بود. هوریکیتا احتمالا از یامائوچی دربارهی تماسش پرسید تا اتفاق رو یادآور کلاس کنه.
«واقعاً با ساکایاناگی-چان ارتباط داری؟»
سوال از طرف ایکه، نزدیکترین دوستش، تحقیرآمیز بود.
«من-من دارم میگم… اصلا چرا باید با کلاس اِی ارتباط داشته باشم؟ من به دوستام خیانت نمیکنم! این واقعاً اولین باریه که در موردش میشنوم! بیخیال این تهمتها شید و بهم فرصت بدید…!»
در نهایت هوش و ذکاوت، نقش قربانی رو بازی کرد.
«چرت و پرته. به دستور اون، تو، همکلاسیهامون رو متقاعد کردی که آیانوکوجی-کون رو هدف بگیرن. بالاخره اون (ساکایاناگی) خیلی عقلش از تو بیشتره. اون بهت دستورالعملهای مهم در مورد چطوری اخراج کردن آیانوکوجی-کون از مدرسه رو یاد داده.»
«ن-نه نه نه نه نه!»
«از اینها گذشته، احتمالا چیز دیگهای هم هست که یامائوچی-کون رو متقاعد کرده باهاش همکاری کنه. شاید، چیزی مثل دعوت به قرار؟»
«آق!»
درست وسط خال.
هوریکیتا به حقیقتی اشاره کرد که یامائوچی بیشتر از هرچیز دیگهای تلاش میکرد اون رو پنهان نگه داره… یامائوچی وارد بُعد جدیدی از آشفتگی شد.
احتمالا این چیزی بود که هوریکیتا به تنهایی متوجهش شده بود و براساس عکسالعمل یامائوچی، بهنظر میرسید که روی نقطهی حساسی دست گذاشته.
«هیچ دلیلی وجود نداره که کلاس به خاطر این انگیزهی احمقانه و بیارزش تو، شخص بسیار مهمتری مثل آیانوکوجی-کون رو از دست بده. این دلیل اصلی من برای اخراج توئه.»
هوریکیتا نهتنها با یامائوچی، بلکه با تمام کلاس صحبت کرد.
«هیچکدوم از ما نمیخوایم همکلاسیهامون رو از دست بدیم. اما تو به اعتمادمون خیانت کردی و با دشمن دسیسه چیدی. و حتی سعی کردی یکی دوستانت رو هدف قرار بدی… بدون شک، تو غیرضروریترین دانشآموز کلاسی.»
«اون…»
عملا میتونستید چرخش چرخدندهها رو داخل سر یامائوچی بشنوید که دیوانهوار به این فکر میکنه چطوری از این وضعیت خارج بشن.
«اگه… حتی اگه فرض کنیم چیزی که تو میگی درسته… چرا من تنها کسی هستم که بهخاطرش دارم سرزنش میشم؟ تلاش برای محافظت از خودم با یه کلاس دیگه، یه نوع دفاع از خوده. و حالا من دارم به خاطرش بازخواست میشم؟! قرار نیست که بذارم اخراج بشم!»
«که اینطور. پس اساساً داری میپرسی “محافظت از خودم چه اشکالی داره؟” درسته؟»
یه بهونهی رقتانگیز بود، اما یامائوچی هنوز مایل به اعتراف نبود.
«نجات دادن خودمون مطمئناً مهمه. با این حال، من ارزش زیادی برای کسی که حاضره یکی از دوستانش رو برای بهدست آوردن حمایت بقیه قربانی کنه، قائل نیستم.»
هوریکیتا هرچقدر هم که یامائوچی سعی در مقاومت داشت، نمیایستاد.
«ت-تو فقط به خاطر اینکه با آیانوکوجی رابطهی خوبی داری جلوم وایسادی!»
«اصلا. هم تو و هم آیانوکوجی اولش کنار هم بودید. ولی با روند پیشروی کلاس تفاوت فاحشتون به طرز وحشتناکی آشکار شد. گذشته از این ارتباطت با کلاس اِی جای هر دفاعی رو میبنده.»
«جای هیچ اعتراضی وجود نداره. معتقدم که پیشنهاد هوریکیتای-گرل کاملا درسته. ما مطمئناً نمیخوایم کسی رو کنارمون نگه داریم که میتونه خیلی راحت به کلاس خودش خیانت کنه. نمیتونم تصور کنم وقت باارزشم رو کنار یه خیانتکار بگذرونم. هوریکیتا کاملا تحت حمایت منه.»
و با اون حرف، کوئنجی اولین کسی شد که از پیشنهاد هوریکیتا حمایت کرد.
«صبر کن! من به کسی خیانت نکردم! به جونم قسم!»
بهعنوان آخرین تلاش، یامائوچی جونش رو گرو گذاشت تا ثابت کنه دروغ نمیگه. بهسختی میشه گفت کسی به احساساتش گوش میده یا نه.
«آهـا! اصلا چرا آیانوکوجی؟ هان؟»
«منظورت چیه؟»
«حتی اگه واقعاً بهنوعی از ساکایاناگی-چان دستور میگرفتم، بهجای کسی مثل آیانوکوجی، منطقی نیست آدم خطرناکتری رو هدف میگرفتم؟»
احتمالا این یه تردید طولانی برای کسی مثل اونه که چرا ساکایاناگی برای اولین بار که بهش نزدیک شد، یکی از شخصیتهای اصلی کلاس مثل هیراتا یا کارویزاوا رو انتخاب نکرد.
«به این خاطره که حتی اگه بخواد دانشآموز ممتازتری رو اخراج کنه، بهراحتی نمیتونه این کار رو انجام بده. پس شخص کمرنگتری مثل آیانوکوجی-کون رو انتخاب کرده. احتمالا براش مهم نیست کی اخراج میشه. فقط یه جاسوس میخواسته – یه مهرهی شطرنج که هرطور بخواد بتونه حرکتش بده.»
امکان نداشت کسی مثل یامائوچی با گیر افتادن تو چنین استراتژیای بتونه مقاومت کنه.
«حدس میزنم که بعضی از شماها خیلی از نامزدی که انتخاب کردم خوشحال نیستید. پس لطفاً رأیهای منفیتون رو بهجای یامائوچی-کون یا آیانوکوجی-کون یا هرکس دیگهای به من بدید. فقط احساس کردم که باید نظرم رو با همهتون درمیون بذارم. دقیقاً بههمین دلیل تصمیم گرفتم این بحث رو اول از همه چی بکشم وسط.»
هوریکیتا با اعتماد بهنفس صحبت میکردم، تصمیم گرفت همه چیز رو برای عقیدهای که داشت به خطر بندازه و احتمالا نتیجه رو هم میدونه.
با این حال سودو یه بار دیگه بلند شد.
«صبر کنه، سوزونه… فکر میکنم ماهیت این موضوع رو درک میکنم. همچنین متوجهم که هاروکی اشتباه کرده…»
چهرهش غمگین بود. یه نمایش متفاوت در عین ناامیدی از جانب کسی که همیشه از هوریکیتا پیروی میکرد.
«اما، من مخالف اخراج هاروکی هستم.»
«خب، اون دوست توئه. بهخوبی میدونم چقدر برات مهمه.»
هوریکیتا از قبل پیشبینی کرده بود سودو از یامائوچی حمایت میکنه. اما سودو هم تمایلی به عقبنشینی نداشت.
«اون دوست منه، پس من ازش محافظت میکنم، درسته دیگه؟ میدونم آدم گهیه و رفته چسبونده به کلاس اِی، اما… ما مجبور نیستیم به خاطرش اخراجش کنیم. تا زمانی که تو همه چی مشارکت کنه هیچ مشکلی پیش نمیاد مگه نه؟»
«اینطوری بخوایم درنظر بگیریم فکر کردن به اخراج آیانوکوجی-کون هم باعث ناراحتیه. به هرحال اون تاحالا هیچ کار اشتباهی انجام نداده.»
«ای-این.»
«دیدگاهت ناقصه سودو-کون.»
هوریکیتا نفس کوتاهی کشید و خودش رو آماده کرد تا ادامه بده. محکم و استوار و آماده ایستاده بود تا مورد تنفر همسالآنش قرار بگیره.
«با محافظت از یکی، یکی دیگه رو رها میکنی. این آزمون دربارهی احساسات نیست، در مورد واقعیته.»
سودو دهنش رو باز کرد اما کلمهای بیرون نیومد. تمایل برای کمک به دوستش واضح بود. اما انجام این کار، به این معنی بود که باید کس دیگهای بهجای اون اخراج بشه.
تشکیل گروه و تلاش برای کنترل رأی یه اشتباهه.
برای امروز، کلاس آزاد بود تا هر اقدامی که صلاح میدونه برای آزمون آینده انجام بده. همه دچار افکار منفی شده بودن و فکر میکردن افراد خاصی مستحق اخراج شدن هستن. فکر کردن به اینکه هیچ راهی برای مقابله با چیزی که از قبل تعیین شده، وجود نداره.
دقیقاً بههمین دلیل به این نتیجه رسیده بود.
همه متوجه شده بودن که نمیتونن به خاطر کلاس کاری کنن و فقط میخوان خودشون رو نجات بدن. اگه هوریکیتا این کار رو روز آزمون انجام میداد، به این اندازه موثر نبود. اما حالا، همه باید بتونن درک کنن چقدر سخت و ترسناکه که ابتکار عمل رو به دست بگیری و سعی کنی همکلاسیت رو اخراج کنی.
«شرمنده هاروکی… نمیتونم کاری برات بکنم.»
راستش رو بخواید، بلوغ جدید سودو تکون دهنده بود. هنوز عادت داشت تو کوچکترین موقعیتها کنترلش رو از دست بده، اما هنوز راه درازی برای رفتن داره، کم کم داره افقهاش رو گسترش میده.
با وجود اینکه انتخاب بین من و یکی از دوستان نزدیکش بود، تونست رابطهی نسبتاً نزدیک من با هوریکیتا رو کنار بذاره و با آرامش و منطق به یه تصمیم برسه.
«ظاهراً تصمیم گرفته شده، هوریکیتایِ جوان.»
کوئنجی و بقیهی تماشاگران آماده بودن تا حکمشون رو صادر کنن.
«صبر کن! صبر کنید! وایسید!»
یامائوچی شروع کرد به فریاد کشیدن و التماس کردن.
«احمقانهست که رأیهاتون رو بدید به من!!!»
کوشیدا گفت: «من قبلا تصمیمم رو گرفتم. هیچکس اینجا بیشتر از تو شایستهی رأی دادن نیست.»
«آره، ولی! ما قبلا با همه توافق کردیم که به آیانوکوجی رأی بدن!»
«… من… همهش رو پس میگیرم…»
«هـاء؟»
کوشیدا آروم صحبت میکرد و چشمانش به سمت پایین افتاد.
«اشتباه کردم… میخواستم به یامائوچی-کون کمک کنم… اما متوجه شدت ماجرا نشدم، چیزی رو که از بقیه خواستم پس میگیرم…»
با توجه به شرایط، کوشیدا برای اینکه آبروش رو حفظ کنه، چارهای جز جانبداری از هوریکیتا نداشت.
«صبر کن صبر کن. چی میگی؟! داری میزنی زیر قولت!!! چقدر بیرحمانه!»
«تو اینجا بیرحمی یامائوچی-کون… تا جایی که به همکلاسیهات خیانت میکنی…»
و حالا یامائوچی کاملا تنها بود.
احساس هدف قرار گرفتن توسط همهی همسالهات چیزی بود که اون باید بهتر از هر کس دیگهای بدونه.
«تو ضعیفترین حلقه رو تو کلاس داری و همینطور یه خائن هستی.»
هوریکیتا با بیتفاوتی و خونسردی حرفش رو تکرار کرد.
«این همهی چیزی بود که میخواستم بگم.» و بحث رو به پایان رسوند.
بهنظر نمیاد کسی حاضر به مخالفت با اون باشه.
«در آخر، دوست دارم نظرات همهتون رو بشنوم. نظرتون چیه؟»
با این حال…
«من ازت میخوام یه لحظه صبر کنی، هوریکیتا-سان.»
«… مشکلی هست؟»
یه پسر دستش رو بلند کرد و از روی صندلی بلند شد. اگه تنها یه نفر با هوریکیتا مخالف باشه، اون هیراتا یوسوکهست.
«با وجود اینکه ساکت موندم و بهت اجازه دادم هرچی میخوای بگی، باید به روشی که بقیهی کلاس رو به رأی دادن دعوت میکنی، اعتراض کنم. اینکه رفقا دور هم جمع بشن تا کسی رو اینطوری پرت کنن بیرون… این کاملا اشتباهه.»
«راه دیگهای وجود نداره. تو این آزمون بدون شک یه نفر قربانی میشه، بهم نگو هنوز با این موضوع کنار نیومدی؟!»
«چطور میتونم باهاش کنار بیام؟ من… من نمیخوام کسی رو از دست بدم. اگه کسی بخواد اخراج بشه، چه یامائوچی-کون، چه آیانوکوجی-کون فرقی نمیکنن.»
«فرقی نمیکنن؟ سخت میتونی کسی رو پیدا کنی که واقعاً با این موافق باشه. چطوره یه سوال مسخره بپرسم؟ میتونم از همهی کسایی که دوست دارن اخراج بشن خواهش کنم بلند شن؟ اگه بلند شید، دیگه نیازی به این کارا نیست. بقیهی ما هم بهت رأی منفی میدیم و با یه خداحافظی همه رو خوشحال میکنیم.»
حتی یه نفر هم دستش رو بلند نکرد. اگه واقعاً چنین دانشآموز مناسبی وجود میداشت، قبلا خودش رو برای نامزدی اعلام میکرد.
«حالا متوجه شدی؟»
«نه. امکان نداره حاضر بشم چیزی به این وحشتناکی رو قبول کنم.»
دانشآموز مفتخر و کامل، مسلط به ورزش و تحصیل، یه پسر با فضیلت؛ اما با وجود همهی اینها، ضعف هیراتا یوسوکه آشکار شد. زمانش رسیده تا تصمیم قاطعی بگیره، اما اون غرق افکارش شده و اصلا نمیتونه کاری انجام بده.
«من به تصمیمم برای جلو بردن این داستان ایمان دارم، صرفنظر از اینکه قبولش میکنی یا نه. پس بیاید رأی بدیم. همین جا و همین الآن.»
«هیچ دلیلی برای این کار وجود نداره. هیچ تضمینی برای اینکه فردا به کی رأی میدن وجود نداره.»
«درست نیست. مهمه که مراقب روند رأیگیری همکلاسیهامون باشیم.»
«بیمعنیه. همه… همه دارن تلاش میکنن یکی رو اخراج کنن! من نمیتونم…!»
هیراتا احتمالا میترسید که اقدامات هوریکیتا باعث جنگ داخلی بشه و «کی باید اخراج بشه»، تبدیل بشه به «از کی متنفریم»؟
«خب پس بچهها، بیاید کارمون رو ادامه بدیم.»
هوریکیتا هیراتا رو نادیده گرفت و یه بار دیگه تلاش کرد رأیگیری انجام بده.
دیگه کسی نتونست جلوی اون رو بگیره. لحظهی آشکار شدن حقیقت.
«هوریکیتا-سان!»
صدایی بلند و غیرطبیعی تو کلاس پیچید. اتفاقی افتاد که هیچکس حتی سر سوزنی انتظارش رو نداشت.
هیراتا به میزش لگد زده بود و درحالی که پرواز میکرد، روی زمین افتاد.
«چیـ… اوه، هـ-هیراتا کون؟»
صدای یکی از دخترها رو شنیدم که در کمال ناباوری دور خود میپیچد. و منصفانه بگم، من هم به همون اندازه شگفتزده شدم. این موقعیت من رو به تلقین وادار کرد که پاش تصادفاً با میز تماس پیدا کرده.
در مورد چاباشیرا هم همینطور بود. رفتار غیرمنتظرهی هیراتا، خیلی دور از انتظار بود.
«میشه تمومش کنی، هوریکیتا-سان؟»
صداش رو پایین آورده بود. انگار میخواست اون رو بترسونه تا عقبنشینی کنه.
«… چی رو تمومش کنم؟»
هوریکیتا با سوالی که پرسید، چتریهاش رو تنظیم کرد تا شوکی که بهش وارد شده بود رو پنهان کنه.
«بهت میگم، رأیگیری رو متوقف کن.»
«تو حقش رو نداری…»
کلمات دلهرهآور هیراتا باعث شد صداش کمی بلرزه.
«از اولش هم یه بحث اشتباه بود.»
«اگه اینطوره، پس باید چیکار کنیم؟ فکر نمیکنم ایدهای داشته باشی. تموم این مدت هیچ کاری نکردی.»
«که چی؟ »
«… که چی؟ دارم میگم ارزیابی درستی از وضعیت نداری.»
«خفه شو…»
«نه، خفه نمیشم. من…»
«هوریکیتا فقط خفه شو.»
هیراتا تند صحبت کرد و حرف هوریکیتا رو قطع کرد. حرفهاش سنگینتر هرچیزی بود که تاحالا ازش شنیده بودیم.
انگار هوای داخل کلاس یخ زده بود.
«گوش بدید.»
لحن هیراتا موقع حرف زدن تغییر کرده بود و باعث میشد شخص متفاوتی بهنظر بیاد.
«اصلا مهم نیست چیزهایی که تا الآن گفته شده درست بوده یا نه.»
«… نبوده! اون قطعاً دروغ میگه، هیراتا! اینجا من فقط یه قربانیم!»
یامائوچی درحالی که مجبور شده بود تو وضعیت بدی قرار بگیره رو به هیراتا فریاد میزد.
هیراتا گفت: «قربانی؟»
«آره…»
نگاه عمیق و بیامان هیراتا وجود یامائوچی رو پر کرد.
«بعد از همهی چیزهایی که گفته شد، غیرممکنه بیگناه باشی.»
«این… من…»
«یه واقعیته که تو با خیانت به یکی از خودمون مشکلی نداری. همهی اینا ناراحتم میکنه.»
خشم هیراتا فقط روبه یامائوچی نبود، بلکه کل کلاس بود.
«این یه آزمونه. ما چارهی دیگهای نداریم.»
«در هرصورت رأیگیری اشتباهه.»
«آزمون فرداست. میخوای بشینیم و کاری نکنیم؟ این تفاوتی با خیانت به یامائوچی-کون نداره.»
«استراتژی نداشتن چه اشکالی داره؟ ما حق نداریم همکلاسیهامون رو قضاوت کنیم.»
«چی داری میگی…؟ این همون چیزی نیست که آزمون ویژه از ما میخواد؟ در واقع، از خیلی از ماها میخواد؟»
هیراتا هنوز حاضر به پذیرش این موضوع نشد.
هیراتا گفت: «… مشکلی واقعی اینجا، تو نیستی؟»
صدای آهسته و سنگین هیراتا تو کل کلاس طنینانداز شد.
برای این دفعه هم، مغزم این صدای سرد رو از هیراتا قبول نمیکرد.
«درسته که این یه آزمون بیرحمه. من اصلا نمیتونم قبول کنم. اما، حتی… اگه بتونی راضیشون کنی، بازم چیزی بیشتر از یه نظرسنجی کلاسی نیست. به هیچوجه وظیفهی تو نیست بقیه رو اینطوری روبروی هم قرار بدی.»
«مزخرفه. پشت پرده، همکلاسیهای ما گروه تشکیل داده بودن تا چطوری دکمهی آیانوکوجی-کون رو بزنن. اون قرار بود تنهایی همهی اینها رو تحمل کنه.»
«آره. این هم ناراحت کنندست.»
«همینطوره. هیچ فرقی نداره. اگه واقعاً میخواستی به این طرز فکر مسخرهت پایبند بمونی، باید از توطئهی اونها جلوگیری میکردی.»
هیچکس نمیتونست به مکالمهی اونها پایان بده.
هیراتا لبهی ناامیدی ایستاده بود و تنها کسی که میتونست باهاش صحبت کنه، هوریکیتا بود.
هوریکیتا گفت: «گذشته از اینها، حتی بدون رأیگیری تو این لحظه، من قبلا همه چی رو توضیح دادم، این «رأیگیری عادی» که میخواستی کاملا از بین رفته.»
«درسته… قالب رو گذاشتی. نمیتونی چیزهایی که گفتی رو پس بگیری.»
هیراتا قبل از ادامه نفس عمیقی کشید. کمی آرامشش رو بهدست آورد اما تغییری تو لحن سردش ایجاد نشد.
«به همین دلیله که من قراره فردا رأیم رو به تو بدم، هوریکیتا-سان. من اجازه نمیدم دوباره برای کلاس دردسر درست کنی.»
هیراتا از تناقضهایی که نشون میداد خبر داشت. با این حال، به همهی کلاس اهمیت میده و برای صلح و رفاقت بیشتر از هرکسی ارزش قائله. این دلیل رنجش اون بود.
«اوکی. هرکاری میخوای بکن.»
هوریکیتا ناراضی بهنظر نمیرسید، انگار داشت کلاس رو تشویق میکرد که اگه با اون موافقن همین کار رو بکنن.
چاباشیرا بعد از تماشای تموم نمایش، بیسروصدا به تریبون تدریس نزدیک شد.
«هوریکیتا، تموم شد؟»
«آره.»
«حالا بیا پایین.»
هوریکیتا از روی سکو پایین اومد و روی صندلی خودش نشست. کلاسها قبلا برای اون روز به پایان رسیده بودن و جایی برای دخالت معلم وجود نداشت.
با این وجود، چاباشیرا، یهبار دیگه در برابر شاگرانش ایستاد.
«ممکنه همهتون فکر کنید این آزمون یه چیز غیرمنطقی و وحشتناکه که توسط مدیر مدرسه بهتون تحمیل شده. با این حال، وقتی وارد جامعه بشید، قطعاً با شرایط این چنینی مواجه میشید که باید یه نفر رو کنار بذارید. دانشآموزان تو این مدرسه تحصیل میکنن تا در آینده به عوامل مهمی برای موفقیت ژاپن تبدیل بشن. اگه این آزمون رو وسیلهای ساده از طرف مدرسه برای آزار و اذیت بدونید، هیچوقت نمیتونید پیشرفت کنید.»
در جامعه، افراد مزاحم حذف میشن، تا از کل گروه حفاظت بشه. به دنبال این زنجیرهی منطق، معاملاتِ پشتسر هم و توهینها مثل اتفاقهایی که این چند روز افتاد، وجود داره.
مطمئناً نکاتی تو این آزمون وجود داره که به ما کمک میکنن به یه بزرگسال بالغ تبدیل بشیم. ولی این به هیچوجه محبتآمیز نیست که گروهی از دانشآموزها که ذهنی و بدنی نابالغ هستن رو مجبور به این نوع قضاوت کنیم. آزمون ممکنه تأثیر منفیای روی آیندهی دانشآموزها بذاره.
«نمیخوام دیدگاهم رو بهتون تحمیل کنم. معتقدم مشارکت همتون ارزشمند بوده. امیدوارم همگی قبل از اینکه فردا رأی بدید، خوب فکر کنید.»
و چاباشیرا کلاس رو ترک کرد.
من؟ یامائوچی؟ هوریکیتا؟ احتمالا هیراتا؟ یا حتی یکی دیگه؟
قابل پیشبینی نیست فردا تو رأیگیری چه اتفاقی میفته. بهعبارت دیگه، فردی که فردا قراره اخراج بشه، هنوز در گرد و غبار پنهان شده.
و همهی اینها، فقط یه آزمون ویژهست…
5
هاروکا و بقیهی اعضای گروه آیانوکوجی بلافاصله بعد از خروج چاباشیرا از کلاس به من نزدیک شدن.
هوریکیتا و یامائوچی سریع از کلاس خارج شدن.
«الآن وقتت آزاده؟»
«هم؟ آره.»
میخواستم یکم با هیراتا صحبت کنم، اما…
هیراتا بدون نشون دادن هیچ احساس خاصی در چهرهش، بیسروصدا کلاس رو به تنهایی ترک کرد.
از اونجایی که وضعیت من علنی شده بود، نادیده گرفتن گروه آیانوکوجی ایدهی عقلانیای بهنظر نمیرسید.
«بیا بریم کافه!»
با پیشنهاد هاروکا موافقت کردیم و از کلاس بیرون رفتیم. همه با هم وارد راهرو شدیم، هیچکدوم از ما ذهنمون روی کافه متمرکز نمیشد.
«مشکلی ندارید؟ اگه اتفاق بدتری بیفته، ممکنه همتون هدف یامائوچی قرار بگیرید.»
«اگه میخوان ما رو اخراج کنن، بیان! مطلقاً اجازه نمیدم کسی از گروه ما اخراج بشه.»
برخلاف رفتار معمولیش، عصبانیت هاروکا بیشتر بود.
«من هم موافقم. هیچ دلیلی وجود نداره که نیاز باشه کیوتاکا اخراج بشه.»
کیسی در موافقت با آکیتو و آیری صحبت کرد.
«من فکر میکردم عجیب باشه، اینکه ما هیچ اطلاعاتی از هیچکس پیدا نکردیم. منطقیه اینطور باشه وقتی هدفشون تو گروه ما قرار داشته.»
هرچقدر هم تحقیق کردن، نتونستن به هدف گروه بزرگ پی ببرن. بهنظر میاد کیسی بهخوبی این رو درک کرده بود.
به کافه رسیدیم. بعد از اینکه همه سفارشهای نوشیدنیهامون رو تموم کردیم، هاروکا یخ سکوت بینمون رو شکست.
«من فکر میکنم یامائوچی-کون یه انتخاب واقعاً عالی برای اخراجه. خب، اصلا فکر نمیکنم گزینهی دیگهای وجود داشته باشه.»
«در مورد اون مخالفتی نیست، اما دوتا رأی دیگهمون چی؟»
«رأی دادن به کسایی که ازش حمایت میکنن خوب نیست؟»
«حالا که مشخص شده اون با ساکایاناگی ارتباط داره، تعداد کسایی که حمایتش میکنن خیلی کم شده. حتی ایکه و سودو هم اونقدر جسارت نداشتن که چیزی برای دفاع ازش بگن.»
«آره، اما از اونجایی که اونها دوستاشن، احساس میکنم از روی همدردی بهش رأی مثبت میدن.»
احتمالا پیشبینی هاروکا درست باشه.
با وجود اینکه یامائوچی بهعنوان یه خائن شناخته شده، ولی فقط برای محافظت از خودش همهی این کارها رو کرده بود. از طرف دیگه، میشه گفت ساکایاناگی خیلی راحت ازش سوءاستفاده کرده. پس جایی برای همدردی وجود داشته.
هوریکیتا کسی بود که تموم نفرت رو نسبت به یامائوچی شعلهور کرد… خب… نه، من پشتش بودم.
یامائوچی مغر متفکر بود و ساکایاناگی کسی بود که نخهای هدایتش رو تکون میداد.
من همه چیز رو به هوریکیتای بزرگ اطلاع دادم و ازش خواستم این اطلاعات رو به خواهرش برسونه.
«متعجبم که کیوتاکا واقعاً چندتا رأی منفی جمع میکنه؟ بین پسرها، یامائوچی، ایکه و سودو. و بعد از اینها هوندو، ایجوین، میاموتو و سوتومورا با یامائوچی رابطهی خوبی دارن.»
بهنظر میاد فقط هفت رأی منفی از طرف پسرها وجود داشته باشه.
«در مورد دخترها چطور؟»
«شک ندارم که هوریکیتا به کیوتاکا رأی مثبت میده و به یامائوچی رأی منفی. نمیدونم دخترهای دیگه چیکار میکنن… کسی رو میشناسی آیری؟»
«… ساتو-سان و کارویزاوا-سان احتمالا علیهش رأی نمیدن… فکر کنم…»
«چـرا؟»
«نمیدونم چرا، فقط احساسمه اما…»
آیری درحالی که سعی میکرد برای کیسی توضیح بده عقبنشینی کرد و از طرف دیگه هاروکا حمله کرد: «این قدرت یه زنه!»
«نمیتونیم بهش اعتماد کنیم.»
کیسی قرار نبود این قدرت زنها رو یه رأی تضمین شده به حساب بیاره.
«البته که میتونیم. واقعاً عجیبه اما فکر میکنم درست میگه. بهخصوص که ما داریم دربارهی آیری صحبت میکنیم.»
«خب این یعنی چی؟ ساتو به کنار، چطور ممکنه در مورد کارویزاوا هم بدونه؟»
کیسی که نتونست استدلال هاروکا رو بفهمه، با تردید سرش رو کج کرد.
«اصلا نگران این مورد نباش. تضمین شدست!»
«این مسخره بازیها چیه….»
«غیر از اون سه نفر، هنوز مشخص نیست بقیهی دخترها قراره چیکار کنن.»
«آره. ولی دخترهای زیادی هستن که از یامائوچی-کون خوششون نمیاد. حتی اگه به قولشون دربارهی رأی دادن به کیوپون عمل کنن، باز هم این احتمال وجود داره که به خودش رأی بدن.»
«از دید روانشاسی آره احتمالش هست. برای کسایی که صرفاً دنبال رد کردن آزمون هستن، رأی دادن به کسایی که بیشترین شانس اخراج رو دارن یه راه نجات محسوب میشه. اونها احتمالا این رو یه مبارزه تا پای جون بین کیوتاکا و یامائوچی میبینن. رأیهای دیگهای که براشون باقی میمونه احتمالا بین بقیه پراکنده بشه.»
کیسی براساس همهی چیزهایی که تا الآن شنیده بود، تجزیهتحلیل میکرد.
برای مثال: کوئنجی یکی از هدفهای اصلی برای رأی منفی کلاس بود، اما، این طرز تفکر یه طرفهست. رأی دادن به کوئنجی به معنای ندید گرفتن نقاط قوتشه. از اونجایی که چندتا دانشآموز با تمام تلاششون کلاس رو عقب نگه داشتن، باعث میشه کوئنجی ایمن بمونه.
«مطمئنم مشکلی برات پیش نمیاد، کیوتاکا-کون.»
«آره. ممنونم.»
احتمالا آیری گوشهی ذهنش هنوز نگران بعضی از رأیهای منفیای بود که ممکنه بهسمتش بیان. با این حال بدون اینکه اضطرابش رو نشون بده، قاطعانه سعی میکرد روحیهی من رو برگردونه.
«مـیگـمـا، بین ما کیوپون زیادی مظلوم ننشسته؟»
«چون نمیتونم کاری انجام بدم. در باطن، افکار من غرق در اندوه ناراحتیه.»
«نگران نباش. به لطف هوریکیتا، اوضاع به بدیِ قبل نیست. حتی بهتر، انگار توسط اون نجات پیدا کردی.»
اگه بهخاطر هوریکیتا نبود، این احتمال وجود داشت که اکثر بچهها بدون آگاهی دربارهی اتفاقی که واقعاً میافتاد، رأی بدن. بدون ذرهای تفکر، برای نجات خودشون به من رأی میدادن.
تصویر چنین حقیتی برای من راحت بود.
«اما… متعجبم هوریکیتا-سان چطوری متوجه خیانت یامائوچی-کون شده.»
آیری یه سوال مبهم مطرح کرد.
«گروه ما هم به کیوتاکا-کون نزدیکه. هیچکدوم از ما در مورد اتفاقی که داره براش میفته چیزی نفهمیدیم، درسته؟ فکر میکردم هوریکیتا-سان هم باید مثل ما باشه…»
«درسته… بهنظر نمیاد هوریکیتا سعی کرده یه گروه تشکیل بده.»
«نمیدونم کارِ کی بوده، اما حتماً نمیخواسته کیوپون اخراج بشه، مگه نه؟»
«شاید. حداقل بین این همه بدشانسی، یه تخممرغ طلایی وجود داره.»
هیچکدوم قرار نیست بفهمن «اون»، هم کِی و هم من بودن.
5
تو راه بازگشت به خوابگاه، با هیراتا روبرو شدیم که روی یکی از نیمکتها نشسته بود و همون حالت بیاحساس، روی چهرهش باقی مونده بود. اگه قرار بود کس دیگهای تو این وضعیت اون رو اینطور ببینه، احتمالا تجدیدنظر میکرد که باهاش صحبت کنه.
گذشته از اینکه هیچکس قبلا اون رو اینطوری ندیده بود.
«خیلی شکستخورده بهنظر میرسه.»
«آره… با حالت معمولیش خیلی فرق داره.»
«فکر میکنم باید یکم باهاش صحبت کنم.»
«ولش کن کیوتاکا. بهتر نیست فعلا بذاریم تنها باشه؟»
«شاید، اما یه چیزی هست که اذیتم میکنه.»
«چیزی که اذیتت میکنه؟»
«شرمنده، اما شما میتونید بدون من برگردید. اگه بخوام بهعنوان گروه باهاش ارتباط برقرار کنم، فکر نکنم خیلی دلش بخواد حرف بزنه. اگه بخواد با کسی قهر کنه، ترجیح میدم بهجای همه فقط من باشم.»
«بسیار خب. اما رأیگیری فرداست، پس سعی نکن کاری کنی که جبهه بگیره. راستش راهی وجود نداره بفهمیم هیراتا قراره به کی رأی بده.»
در جواب به آکیتو سری تکون دادم و از گروه جدا شدم. ازشون بهخاطر اینکه تونستن وضعیت رو درک کنن و بدون نگاه کردن به عقب به خوابگاه برگردن، ممنون بودم.
قبل از هرکاری، از دور، از ظاهر شکستهش عکس گرفتم و با چندتا جزئیات دیگه برای کِی فرستادم.
«هیراتا.»
برای اینکه از فرصت نهایت استفاده رو کنم، بلافاصله بعد از زدن ارسال، هیراتا رو صدا زدم.
«… آیانوکوجی-کون.»
«یه دقیقه وقت داری؟»
«آره حتماً. منم میخواستم باهات صحبت کنم.»
ممکن بود اینجا به انتظار من نشسته باشه. در غیر این صورت، نشستن تو مکانی به این سردی بیفایدست. علاوه بر اینکه یه طرف نیمکت رو اشغال کرده بود. احتمالا به امید این بوده که کس دیگهای کنارش بشینه.
کنارش نشستم.
«بهزودی یه بـهـار گرم میاد.»
«آره.»
«من… باور داشتم همه میتونن با هم به استقبال بهار برن. نه، حتی الآن، هنوز یه جایی تو قلبم باور دارم.»
با شور و اشتیاق صحبت میکرد، با وجود اینکه چند لحظه پیش کلاس تقریباً دچار فروپاشی شده بود. حتی اگه همه شاهد رفتار احمقانه و زشتش تو کلاس بوده باشن، این بخش از شخصیتش هنوز تغییر نکرده.
«باید یکی رو پشتسر بذارم… از این متنفرم.»
«هیچ کاری نمیتونیم انجام بدیم. چه من، چه یامائوچی یا یکی دیگه، یه نفر باید قربانی بشه.»
قیافهی هیراتا هنوز نشونهای از احساس نداشت.
«میتونم بهت بسپارمش؟»
«چی رو؟»
«کلاس سی. ازت میخوام از این به بعد تو بهجای همه رو رهبری کنی.»
«لجباز نباش. من نمیتونم کار ظالمانهای مثل این انجام بدم. هیراتا، اگه میخوای از کلاس محافظت کنی، باید خودت این کار رو کنی.»
«غیرممکنه. من… دیگه نمیتونم این کار رو انجام بدم.»
احتمالا از خودش ناامید بود، چرا که نتونسته تصمیمی بگیره. این افکار احتمالا تنها چیزهایی بودن که تو ذهنش وجود داشتن.
اما این همه چیز نبود.
«من دوباره همون اشتباه رو انجام دادم. حتی وقتی برمیگردم و بهش نگاه میکنم…»
غرق در تلخی، اشکی از گوشهی چشم هیراتا سرازیر شد.
متوجه شدم که هیراتا بهخاطر این آزمون چقدر رنج و سختی متحمل شده.
«میتونم احساس آرامش کنم اگه کلاس رو به تو بسپرم.»
آهی کشید و نفس سفیدش تو هوای سرد پراکنده شد.
گفتم: «این آزمون، یه رأی منفی به من و یه رأی منفی به یامائوچی بده. اگه میخوای خیلی معرفت پیاده کنی، میتونی یکی دیگهش رو هم تقدیمِ هوریکیتا کنی.»
«پس میگی که باید تصمیمگیری رو به بقیهی کلاس بسپارم.»
نیازی به تایید حرفش نبود. اون میتونه رأیگیری رو به 39 دانشآموز دیگه بسپاره.
«تو واقعاً فوقالعادهای آیانوکوجی-کون.»
«من آدم خاصی نیستم.»
«وقتی اینجا نشسته بودم، هوریکیتا-سان و یامائوچی-کون بهم نزدیک شدن. هوریکیتا-سان بهم گفت به یامائوچی-کون رأی بدم و یامائوچی-کون بهم گفت به تو رأی بدم. هر دو چیز متفاوتی از هم میخواستن. با این حال، تو تنها کسی هستی که سعی نکردی کس دیگهای رو بندازی تو چاه. این کاری نیست که هرکسی بتونه انجام بده.»
ادامه داد: «خوشحالم که باهات صحبت کردم. من… واقعاً احساس میکنم الآن تونستم جوابم رو پیدا کنم.»
«اینطوریه؟»
هیراتا بلند شد. بهنظر میاومد راه خودش رو برای عبور از آزمون پیدا کرده.
اما من نمیخواستم با طرز تفکرش موافق باشم.
«میخوای برگردی؟»
بنا به پیشنهادش، هر دوی ما بدون ردوبدل حرف دیگهای بهسمت خوابگاه رفتیم.