Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 04
برادر و خواهر
سومین صبح بعد از اعلام آزمون تکمیلی بود.
قرار بود رای گیری روز شنبه، پس فردا انجام بشه.
خیلی زود، یه نفر از هر کلاسی اخراج می شه.
لحظه ای که در راهرو رو باز کردم هوای سرد وارد بدنم شد.
بعد از پایین اومدن به لابی طبقه اول تو آسانسور، سودو رو دیدم که از راه پله پایین می اومد.
«تو از پله استفاده می کنی؟»
«یه جورایی. حتی اگه راه پله کوتاهی باشه، فکر کردم کمی تمرین کنم.»
از فعالیت های باشگاهی گرفته تا درس خوندن، سودو احتمالا همه تلاشش رو به کار می گرفت تا یه سبک زندگی استاندارد دانش آموزی رداشته باشه.
و اینطور بود که، ما دو نفر با هم به مدرسه رفتیم.
«ممکنه احمق و تند مزاج باشم، اما اخیراً خیلی پیشرفت کردم. به همین دلیله که مطلقاً نمیخوام اخراج بشم.»
به جای اینکه با من حرف بزنه، بیشتر احساس می کردم که داره با خودش حرف می زنه.
«این اشتباهه که تو تا زمانی که بتونی تو این مدرسه باشی با مورد تنفر بقیه قرار گرفتن مشکلی نداری؟»
«نه بهنظر داری درست میگی. کسایی با اراده قوی از پس این امتحان بر میان.»
«درسته.»
بعد از اومدن به مدرسه، به محض اینکه وارد کلاس شدم، احساس ناراحتی عجیبی کردم.
از طرف دیگه سودو بدون توجه به چیزی به سمت صندلی خودش رفت.
حال و هوا عوض شده بود.
من اصلا نسبت به این موارد بی تفاوت نبودم.
لحظه ای که وارد کلاس سی شدم، احساس کاملا متفاوتی نسبت به روز قبل کلاس داشتم.
صحنه معمولی و روزمره کلاس درست جلوی چشمام بود.
همه طوری رفتار می کردن که انگار همه چیز کاملا عادیه.
اتاق غرق پچ پچ های بیمعنی و گفت و گو های دوستانه همیشگی بود.
انگار چیزی سر جای خودش نبود.
همین دیروز، همه خیلی محتاط بودن و انتظار داشتن دوستهاشون اونا رو کنترل کنن.
ولی بازم، امروز، حس عجیبی از اتحاد وجود داشت.
«صبح بخیر آیانوکوجی-کون.»
هیراتا منو صدا زد.
«صبح بخیر.»
بعد از این جواب کوتاه، لحظه ای به هیرانا که انگار همه اینا رو قبول کرده بود فکر کردم.
«هوم؟ چیزی شده؟»
کنجکاوم بدونم اون هیچ چیز عجیب و غریبی در مورد کلاس متوجه نشده، و یا فقط این طور وانمود می کرد.
هیراتا به چشمای من نگاه کرد با همون صورت همیشگی.
«نه، چیزی نیست.»
«واقعاً؟ خب، پس بیا یه روز خوب رو شروع کنیم.»
بعد از گفتن این حرفها هیرانا به سمت دخترایی رفت که صداش می زدن.
با اوندن دانش آموزای بیشتر به کلاس، این احساس عجیب که چیزی سر جای خودش نیست، به تدریج از بین رفت.
نتیجه ای که من از این موضوع گرفتم این بود که احتمالا یه گروه بزرگ برای آمادگی برای امتحان آینده تشکیل شده.
احتمالا در مورد انتخاب کسی که ازش محافظت میشه، و اینکه کی رو اخراج کنیم، به توافق رسیدن.
یازده نفر تو کلاس بودن. هیراتا به کنار، اگه ده نفر باقیمونده آرای مخالف شون رو روی هم بزارن، هر کسی رو که هدف قرار بدون اون آدم تو موقعیت خطرناکی قرار میگیره.
از بین این ده نفر، یه مشت پسر تو یه گروه با آیک و یامائوچی بودن.
چند تا از دخترا هم بودن که معمولا با اونا کاری نداشتن.
امکانش بود که همه متحد شده باشن.
ولی بازم، به شکل عجیبی، چند تا دخترای اعضای گروهی که کی هم داخلش عضو بود اونجا بودن.
تازشم، من هنوز چیزی در مورد این از کی نشنیده بودم.
«صبح بخیر.»
هوریکیتا خیلی زود اومد.
با اینکه رفتارش مثل همیشه بود، نگاهی گذرا به گوشه کنار کلاس انداخت.
«…چی شده؟»
«تو هم حسش می کنی؟»
«آره. کمی ناخوشاینده. خب، اگه علاقه داری بدونی، چرا نمیری و از خودشون نمیپرسی؟»
«رد می کنم. بهتره فعلا کاری نکنیم.»
حداقل، این چیزی نبود که بشه با بی دقتی بهش نگاه کرد.
[چیزی شده؟]
به کیسی که صبح زودتر از من به مدرسه اومده بود پیام دادم.
[من نمی دونم. اما احساس می کنم به دلایلی چیزی با دیروز فرق داره.]
انگار کیسی کاملا موفق نشده بود، اما داشت راه رو درست می رفت.
[شاید یه گروه بزرگ ساخته شده باشه. همکلاسی های ما به طرز عجیبی آروم هستن.]
پیام فرستادم تا اون رو به مسیر درست راهنمایی کنم.
کیسی بعد از خوندنش، به اطرافش و بعد به من نگاه کرد.
[قطعا درسته. اتمسفر غمگین به وضوح از بین رفته. خوبه که متوجه آن شدم.]
[من دوستای زیادی ندارم، پس به تغییرات محیط اطرافم حساسم.]
[با فرض اینکه یه گروه ده نفری یا بیشتر تشکیل شده باشه، احتمالا تصمیم گرفتن که به کی رای بدن، درسته؟]
[شخصی که مورد هدف قرار می گیره تو موقعیت بسیار سختی قرار می گیره.]
[این باعث میشه فکر کنم کی گروه رو تشکیل داده… مشکلی پیش نمیاد؟]
میتونستم اضطراب کیسی رو از پیامش احساس کنم.
با زیاد شدن تعداد افراد تو یه گروه، برای زیاد شدن نفوذ کلی، دانشآموزایی که خیلی به اعضای اصلی نزدیک نیستن، ناگزیر به اون ملحق میشن. رهبری چنین گروهی کار آسونی نیست.
از اونجایی که آدمای بیشتری وارد کلاس شده بودن، فعلا از فرستان پیام به کیسی منصرف شدم.
باید تا ناهار یا بعد از مدرسه صبر می کردم.
1
وقت ناهار. من به گروه آیانوکوجی ملحق شدم تا کمی صحبت کنیم.
با اینکه بحث کوچیکی بود، اما بیشترش مربوط به امتحان تکمیلی بود.
طبیعتاً اولین موضوع فضای غیرعادی کلاس تو اون روز صبح بود.
از اونجایی که کیسی همون کسی بود که امروز زود به مدرسه می رفت، قرار شد که اون به بقیه درباره چطور بودن وجود نشانه هایی مبنی بر تشکیل یه گروه بزرگ بگه.
«…که اینطور. حق با توئه که امروز شادی بیشتری نسبت به دیروز داشت.»
«اما… تو این مرحله هنوز فقط حدس و گمانه… درسته؟»
«آره. هیچ مدرکی که نشون دهنده درست شدن یه گروه بزرگ وجود نداره و این امکان هست که اونا هم هدف خاصی ذو برای رأی مخالف خودشون انتخاب نکرده باشن.»
در نهایت، این حدس فقط بر اساس چیزی بود که اوایل صبح اتفاق افتاده بود.
«پس، اول باید دنبال کی باشیم؟»
«سوال سختیه. اگه آدم اشتباهی رو انتخاب کنیم، رهبر گروه ممکنه بفهمه که داریم جاسوسی می کنیم. اگه این اتفاق بیفته، این خطر به وجود میاد که یکی از ما هم هدف قرار بگیره.»
کیسی به چیزی اشاره کرد که ما می خواستیم به هر قیمتی ازش طفره بریم.
«احتمالا دلیلی وجود داره که ما دعوت نشدیم.»
وقتی حرف از یه گروه بزرگ میشه، دعوت از هر کسی غیر از هدف اصلی گروه کار درستیه.
برای 39 نفر خیلی خوبه که فقط یه نفر رو یه گوشه بزارن.
با این حال، این نتیجه گیری اصلا به واقعیت نزدیک نیست.
«اگه… یکی از ما واقعاً با اون کسی که هدف قرار میگیره صمیمی باشه چی؟»
هاروکا اینو گفت، به آرومی و با شیطنت به همه ما نگاه کرد.
«…یا… اگه یکی از ما هدف باشه چی می شه…»
«هاروکا-چان بس کن…!»
ترس آیری به کنار، شوخی هاروکا اصلا خنده دار نبود.
«این احتمال وجود داره که اونا همون روز اول برای درست کردن یه گروه حرکت کردن و به آرومی تعداد کسایی رو که می تونستن بهشون اعتماد کنن زیاد کردن. بعد، امروز، احتمالا احساس کردن که بیرون اومدن از سایه مشکلی پیش نمیاره.»
نتیجه گیری کیسی معقول بود. این تغییر برای یه روز خیلی زیادی بود. به احتمال زیاد از زمانی که آزمون تکمیلی اعلام شده این گروه اقدام کردن.
«اگه اونا بازم بخوان تعدادشون رو افزایش بدن، ممکنه امروز با یکی از ما تماس بگیرن.»
«اگه اونا قصد هدف قرار دادن یکی از ما رو داشته باشن چی؟ اگر ما رو تهدید کنن که اگه با اونا همکاری نکنیم و علیه هم کار نکنیم، ما رو اخراج می کنن، باید چی کار کنیم؟»
آکیتو ناخواسته یکی از سوالای بزرگ رو پرسید.
«خیلی واضح نیست؟ ما قبلا تصمیم گرفتیم همدیگه رو تو اولویت قرار بدیم.»
«حتی اگه… آخرش تو هدف اونا بشی، هاروکا؟»
«این… اما… فکر نمی کنم بخوام اونقدر تو مدرسه بمونم که به دوستام خیانت کنم. اگه اونا چنین کاری انجام می دادن، احتمالا شکایت می کردم.»
هاروکا با کمی ترس به سوال آکیتو جواب داد.
«منم هم همینطور. من هرگز به هیچ کدوم از شما خیانت نمی کنم.»
آیری با وجود اضطرابش با جدیت سر تکون داد.
«تو چطور کیسی؟»
بعد از مکثی کوتاه، کیسی احساسات صادقانهاش رو بیان کرد.
«…تقریباً با شما دو نفر موافقم. با این حال، واقعیت هرگز به این سادگی نیست. تو این امتحان، اگه واقعاً هدف قرار بگیری، احتمالا نمی تونی ازش فرار کنی. شاید اخراج شدن به جای یه دوست بهتر بهنظر بیاد، اما… بازم واقعاً دردناکه.»
«این… کیوپون، نظرت چیه؟»
همه برگشتن و به من نگاه کردن.
احساس میکردم تا حدی باید سعی کنم فکرهای همه رو متحد کنم.
«من مخالف روش هاروکا برای کاری انجام دادن تو این شرایط هستم.»
«این… داری می گی به ما خیانت می کنی تا با گروه بزرگتر کنار بیای!؟»
«نه، همکاری با اون یکی گروه برای بیرون کردن یه دوست کاملا دور از ذهنه. با این حال، بهتره تظاهر کنی باهاشون موافقی. فکر نمیکنم این ایده خوبی باشه که همکاری نداشته باشیم یا در برابر حرفی بزنیم.»
خیلی مهمه که تو این موقعیت ها اجازه ندی احساسات تو قضاوت کردنت رو تحت الشعاع قرار بدن.
«با تظاهر به همکاری با اونا، میتونیم بفهمیم که اونا الآن چه تعداد رای مخالف دارن و قصد دارن چه کسایی رو به گروه دعوت کنن. این اطلاعات مهم هستن، درسته؟»
«…قطعا.»
هاروکا، که عصبانی شده بود، دوباره آرامش خودش رو به دست آورد.
اگه عصبانی بشی و پیشنهاد گروه بزرگ رو رد کنی، نمیتونی اطلاعات زیادی به دست بیاری.
با این شرایط، امکان نداشت بدونیم اونا چه کسایی رو هدف قرار می دن.
«حتی اگه فقط وانمود کنی که باهاشون همکاری می کنی، نمیتونن بفهمن کی تو روز رأیگیری به کی رأی داده است چون ناشناسه.»
به عبارت دیگه، میتونیم چیزی رو که واقعاً اتفاق میافته مخفی کنیم.
«حدس میزنم که انجام کارها به روش تو واقعاً برای همه ما عالی باشه.»
سرم رو به نشانه موافقت تکان دادم.
«تازشم، این گروه بزرگ از روز اول بی سر و صدا درحال گسترش نفوذ خودش بوده و همین الآن طرفدارای زیادی داره. مغز متفکر پشت اون احتمالا در نوع خودش کاملا تیزبینه. اونا کاملا با دقت بین خودشان رفتار میکنن و علاوه بر این، چیزی در مورد اینکه کی رو می خوان اخراج کنن، مشخص نکردن. بهنظر نمیرسه هیراتا و هوریکیتا به اون توجه کرده باشن.»
هوریکیتا ممکنه فکری تو سرش داشته باشه، اما انگار هیراتا اصلا متوجه چیزی نشده بود.
انتظار داشتم هیراتا توجه کنه، اما در کمال تعجب، حتی در چنین لحظات حساسی، بازم این جریان از چشمش دور موند.
«هیراتا احتمالا توسط گروه خاصی تحت فشار قرار نگرفته چون اون همه رو از موضع بی طرفی می بینه. اگه با بی احتیاطی ازش درخواست حمایت می کردن، این احتمال وجود داره که سعی کنه به جای اون گروه رو منحل کنه.»
«در هر صورت، می شه گفت کسی که پشت همه اینا قرار داره، واقعاً همه چیز رو خوب بررسی کرده.»
«تو حرف نداری کیوتاکا-کون. باورم نمیشه که تونستی به همه این نتایج برسی!»
آیری با خوشحالی دست میزد، انگار که به خودش تبریک می گه.
«این حتما درسته. من کسی نبودم که امروز صبح متوجه حال و هوای عجیب و غریب شدم، کیوتاکا بود.»
«قبلا گفتم. وقتی برای مدت طولانی تنها باشی، ناخواسته به جزئیات کوچیک پی میبری. تازشم، هیچ تضمینی وجود نداره که این گروه بزرگ واقعاً وجود داشته باشه، این چیزی بیشتر از یه فرضیه نیست.»
هیچ مدرکی وجود نداشت که این مسأله رو تایید و رد کنه. فقط برای پیش بردن مکالمه بود.
«ولی بازم، فکر می کنم بهتره مراقب باشی.»
«ای بابا، همه چیزهایی که ما در موردش صحبت می کنیم خیلی حوصله سر بر بوده. نمیتونیم درباره چیز مثبتتری حرف بزنیم؟»
آکیتو درحالی که با تلفنش مشغول بود، با آه بلندی حرف می زد.
همه سرشون رو تکون دادن.
«صحبت کردن در مورد یه چیز مثبت کار ساده ای نیست. واقعیتش اینه که ما به زودی یکی از همکلاسی خودمون رو از دست می دیم، پس حتی اگه این کار رو انجام بدیم، خیلی خوشایند نیست.»
این احساس اضطراب، بدون توجه به اینکه چقدر برنامه ریزی کرده بودیم، همچنان درحال پخش شدن بودن.
«وقتی اینطوری میگی، من… واقعا خیلی نگران میشم…»
«تو هنوز داری مثل اون آیری حرف میزنی؟ خیالت راحت مشکلی پیش نمیاد.»
هاروکا برای از بین بردن نگرانی اون حرف زد و به آرامی روی سر آیری دست کشید.
«ولی…»
«بین ما دو نفر، دخترها از من متنفرن، خیلی بیشتر از اینکه از تو متنفر باشن.»
«شاید همینطوره…»
وقتی آکیتو به نشانه موافقت سرش رو تکون داد، هاروکا عمیقأ بهش خیره شد. برای دفاع از خودش حرف زد.
«چی؟ خودت گفتی.»
«گفتنش برای من عیبی نداره، اما فکر نمی کنی شنیدنش از زبون کس دیگه ای آزاردهنده باشه؟»
«…به گمونم.»
آکیتو در برابر با این استدلال محکم تسلیم شد.
با دیدن اونا به این شکل، بهنظر می رسید که آیری حتی اعتماد به نفس خودش رو بیشتر از دست داده باشه.
«هاروکا-چان… تو بانمکی… حس شوخ طبعی داری… و باهوشی…»
«نه نه… حداقلش، تو نباید این حرف رو بزنی.»
با اینکه هاروکا کمی تعجب کرده بود، اما همچنان به آیری دلداری می داد.
«نیازی نیست که شما دخترا اینقدر نگران باشید. اهداف خیلی بزرگتری بین پسر ها وجود داره.»
کیسی هم حرف های اطمینان بخشی می زد.
«درسته، پسرها کسایی هستن که در معرض خطر واقعی هستن، برای همین دلیلی برای جدی بودن درحال حاضر وجود نداره.»
«واقعا، در مقایسه با بقیه دخترا – هی، این هیراتا-کون نیست؟»
سوال هاروکا تا حدودی مشکوک بهنظر می اومد. بقیه به جایی که اون نگاه می کرد نگاه کردیم.
صد درصد هیراتا بود که بی حوصله راه میرفت.
از اون مدل پسرایی بود که همیشه سرش رو بالا می گرفت و لبخندش تمومی نداشت.
ولی بازم، الآن درست نیست که بگیم اون الآن خوشحاله، حتی اگه فقط برای چاپلوسی باشه.
«چه انتظاری داشتی؟ احتمالا نگران امتحانه.»
«آره انگار. انگار اون یه آدم کاملا متفاوته.»
هر دوی اونا نگران به هیراتا که داشت دور می شد نگاه کردن.
«خیلی مضطرب بهنظر می رسید حتی اگه نگران اخراج شدنش نباشه. او بار زیادی رو روی دوش خودش میذاره.»
«یکی قراره اخراج بشه. این غیر قابل انکاره.»
از طرفی بهنظر می رسید که اونا با ترحم به هیراتا نگاه می کردن.
درحالی که به مکالمه اونا گوش می دادم پیامی برای من اومد.
بهنظر نمی رسید فرستنده کسی باشه که بتونم اون رو نادیده بگیرم.
«ببخشید، از من خواسته شده با کسی ملاقات کنم.»
«با کی؟»
بهنظر میرسید که این علاقه هاروکا رو از بین برد، چون نگاهش رو با شیطنت تو چشماش به سمت من چرخوند.
آیری هم با چشمایی پر از اضطراب به من نگاه کرد.
«…هوریکیتا. احتمالا مربوط به امتحانه.»
«اوه. چه رفتار سردی.»
هاروکا با شنیدن جزئیات همه علاقهش رو از دست داد.
احتمالا رابطه هوریکیتا با ریون رو به یاد میاره.
بعد از دیدن اونا از کافه بیرون اومدم.
2
محل ملاقات، استراحتگاهی تو مسیر رفت و آمد مدرسه بود که برای ملاقات اونم تو زمان استراحت ناهار جای خوبی نبود.
هیچکس دوست نداشت این موقع از سال به اینجا بیاد، به خصوص تو فصل بهار و پاییز.
«ببخشید که گفتم بیای اینجا.»
«عیبی نداره. متاسفم که باعث شدم تو این هوای وحشتناکی منتظر بمونی.»
«نگران نباش.»
کسی که باهاش ملاقات کردم هوریکیتا بود؛ نه سوزونهی جوون، بلکه برادر بزرگ، مانابو بود.
«… سلام.»
تاچیبانا کمی سرش رو خم کرد.
با وجود اینکه هر دوی اونا شورای دانش آموزی رو ترک کرده بودن، تاچیبانا همچنان کنار هوریکیتا ارشد بود.
ناگفته نمونه که بهنظر می رسید رابطه اونا فراتر از روابط یه رئیس و زیردست باشه.
تاچیبانا معمولا با من مثل سوهان روح بود، اما امروز کمی محتاط بهنظر می رسید.
کنجکاو شدم بدونم که به این دلیله که اون قبلا به دام ناگومو افتاده بود و کلاس اِی رو مجبور کرده بود برای جلوگیری از اخراجش اقدام کنن.
«شنیدم که یه آزمون ویژه تکمیلی شروع شده.»
«خبرها سریع پخش می شن. خب، به زودی تموم می شه.»
«چند تا سال اولی اومدن تا با ما سال سومی ها مشورت کنن. با این حال، احتمالا هیچ کدوم از ما نمی تونه کمک درست و حسابی کرده باشه.»
«همونطور که انتظار می رفت، هیچ کلاس بالاتری وجود نداره که بخواد امتیاز خصوصی خودش رو قرض بده؟»
«اصلا آسون نیست. همون امتحانات ویژه هر سال انجام می شه، اما عملا به صورت چرخشی سه ساله انجام می شه. این برای جلوگیری از افشای اطلاعات امتحانی دانشآموزایی هست که الآن ثبت نام کردن.»
درست همانطوری بود که گمون میکردم، با اینکه کاملا واضح بود.
«آزمون ویژهای که برای سال سوم ارائه داده میشه احتمالا با توجه به تعداد امتیاز خصوصی ما تعیین میشه. ما اون قدر نداریم که برای کلاسهای سال پایینی چیزی بذاریم.»
که اینطور. احتمالا این دلیلی بود که تاچیبانا خیلی خوشحال بهنظر نمیرسید.
به خاطر اشتباه اون، کلاسش مجبور شد 20 میلیون امتیاز از دست بده.
واکنش اون با توجه به اینکه این امتیاز ها برای موفق شدن تو امتحان ویژه خودشون مهم بود قابل درک بود.
«خیلی متاسفم. اگه اطمینان بیشتری داشتم…»
تاچیبانا که دچار عذاب وجدان شده بود، سرش رو بزرگ پایین انداخت.
«داری کار غیر ضروری انجام میدی.»
«آه، بله…»
به سرزنش کردن اون ادامه داد. موندم قبلا چند بار از اون عذرخواهی کرده.
«از خواهر کوچکت چیزی شنیدی؟»
«سوزونه قرار نیست به من نزدیک بشه.»
«این آزمون ویژه بیسابقه بوده. باید کسی باشه که بخواد نصیحتش کنه.»
در واقع هوریکیتا کمی با خودش درگیر بود، تماسش با ریوئن این رو ثابت کرد.
هوریکیتا پرسید: «در اون صورت، خودت نمیتونی انجامش بدی؟»
«سوال غیر منتظرهایه. من و خواهرت آدمهای متفاوتی هستیم.»
«منظورت اینه ما مثل همیم؟»
«حداقل بیشتر از من شباهت دارید.»
«… … …»
سکوت کوتاهی برقرار شد.
به هوریکیتا گفتم: «احتمالا مجبوره درمورد مبارزه با این آزمون تصمیمات سختی بگیره، تو تنها کسی هستی که میتونه راهنماییش کنه.»
«حتی اگرم درست بگی، این چیزیه که خودش باید درموردش تصمیم بگیره.»
قطعاً درست میگه. قرار نبود اون رو مجبور به انجام این کار کنه. آخرش، اینکه کمکش رو استفاده کنه انتخاب خود هوریکیتا سوزونه بود.
پرسیدم: «خب پس… برای چی من رو صدا کردی اینجا؟»
گفتگوی عمیق و طولانی تو این هوای سرد برای هیچکدوم از ما ارجحیت نداشت.
از اونجایی که علاقهای به صحبت در مورد خواهر کوچیکترش نداشت، فکر کردم سراغ موضوع دیگهای برم.
«در مورد ناگوموئه. میخواستم بدونم متوجه شدی که اون داره کارای غیرعادی انجام میده یا نه.»
«این واقعاً چیزیه که ما باید شخصاً در موردش صحبت کنیم؟»
«در واقع، من کسی هستم که این درخواست رو داره.»
به شکل غیرمنتظرهای متوجه شدم که چرا این ملاقات ترتیب داده شده.
«میخوام بدونم چرا تو رو قبول کردن.»
میتونستم یه جور ناامیدی رو تو چشمای تاچیبانا ببینم.
به هر دلیلی، هوریکیتا ارشد درخواستش رو برای تشکیل جلسه با من الان قبول کرده بود، برای همین احتمالاً علاقهمند بود که به بلوغ رسیدنش کمک کنه.
«من قبول شدم؟ اون احتمالا همیشه به من به چشم بیاحترامی نگاه میکنه.»
«خودم میدونم.»
شنیدن چنین پاسخ روشن و قاطعی از اون کمی قلبم رو سوزوند.
«ولی بازم… تصمیم گرفتم حداقل کمی افق دیدم رو گسترش بدم. تو ممکنه ارزش این رو داشته باشی که تشخیص بدی من قادر به فهمیدنش نیستم.»
«حالت بعد از ملاقات مجدد با آیانوکوجی چطوره؟»
«راستش، من اصلا نمیدونم چی به چیه.»
«فکر میکردم اینو بگی.»
با شنیدن حرفهای اونا گیج شدم.
شاید به خاطر فضای عجیب و در عین حال تا حدی آرامشبخش، هوریکیتا ارشد به خودش اجازه میداد لبخند کوچیکی روی لب داشته باشه.
«مایه شرمساریه که ارزش واقعی آیانوکوجی رو تازه بعد از فارغ التحصیلی درک کنیم.»
«نه، هیچ چیز تغییر نمیکنه، حتی بعد از فارغ التحصیلی شما دو نفر.»
«منم همینطور فکر میکنم.»
تاچیبانا هم افکار خودش رو به زبون آورد و با من موافق بود.
اونا تو این هوای سرد به من گفتن بیام اینجا.
خب، گمون میکنم اینم نشون میداد که زخمی که تاچیبانا به دوش میکشید واقعاً چقدر بزرگ بوده.
دوباره حرف زدم.
«ناگومو به خاطر وسواسی که نسبت به تو داشت، هیچ علاقهای به من نشون نداد. اگه میخوای باهاش برخورد بشه، ممکنه با اون رو در رو بشی، فقط همین یه بار.»
این درخواستی نبود که من باید از مردی که در شرف فارغ التحصیلی از کلاس الف بود داشته باشم.
فقط این بود که به هر طریقی، ناگومو مطمئناً حرکت خودش رو انجام میداد.
نه، کاملاً احتمالش بود که از قبل شروع کرده باشه.
«…ناگومو-کون این اواخر ارتباط نزدیکی با کلاس ب سال سوم داشته. فکر میکنم که ازشون حمایت کامل میکنه، درست مثل چیزی که تو کمپ تمرینی انجام داد.»
ممکنه ناگومو به خاطر شکست دادن رقیب همیشگی خودش پیشنهاد کمک به پایین کشیدن هوریکیتا مانابو و کلاسش رو به کلاس بی داده باشه.
«همیشه چیز دیگهای هم هست. من فقط میخوام با آرامش وقت بگذرونم.»
«اگه واقعاً میخوای این کار رو در حال پیشروی به جلو انجام بدی، این مشکل با ناگومو… نمیشه همینطوری ازش غافل باشی.»
هوریکیتا بزرگ مطمئن بود که قراره سال آینده اتفاق وحشتناکی بیفته.
بعد از اینکه هوریکیتا مانابو مرخصی بگیره و دیگه کسی نباشه که وسواس شکست دادنش رو داشته باشه، ناگومو شروع به رفتارای خشونتآمیز میکنه و هر کاری که میخواد انجام میده.
یعنی اگه تا اون زمان اقدامات متقابل لازم رو انجام نمیدادم، ضرر بزرگی میکردم.
«کاری که بتونم و در توانم باشه انجام میدم.»
فعلا این جواب رو بهش دادم.
3
اون شب، بعد از اینکه از حموم بیرون اومدم، تلفنم رو چک کردم و دیدم که چندتا تماس بیپاسخ از کی داشتم.
با توجه به اینکه تقریباً هر یک دقیقه یکبار تماس گرفته بود، به نظر میرسید موضوع فوری باشد.
بعد از اینکه خشککردن موهام به سختی تموم شد، خواستم دوباره با اون تماس بگیرم، اما خودش دوباره به من زنگ زد، برای همین فورا جواب دادم.
«الو؟»
«وای، بالاخره جواب دادی…!»
«به نظر میرسه خیلی ترسیدی.»
«نه من وحشت زده نیستم… مثل اینکه… باید بگم کیوتاکا، یه اتفاق کاملا وحشتناک افتاده.»
«اتفاق وحشتناک؟»
«من نمیدونم کی پشت این اتفاقه، اما کیوتاکا… همه به تو رای میدن که از مدرسه اخراج بشی.»
«واقعا؟»
«این… یعنی خودت از قبل میدونستی؟»
«نه، اولین باره که دارم میشنوم. ولی بازم، بگی نگی خبر داشتم که یکی هدف بقیه شده.»
این واقعیت که اون شخص من بودم چیزی بود که همین الان فهمیدم.
«پس چرا هنوز اینقدر آرومی؟»
«می دونی چند نفر میخوان به من رای بدن؟»
«دقیقاً نمیدونم… اما، احساس میکنم، تقریباً نیمی از کلاس باشن. اونا یه جورایی تهدید کردن که اگه کسی این موضوع رو بهت بگه، دفعه بعد خودش اخراج میشه.»
از اونجایی که میخواستن من رو یه گوشه گیر بندازن، طبیعی بود که چند تا تهدید هم وجود داشته باشه این وسط.
کنجکاو شدم بدونم که موفق شدن اکثریت کلاس رو قانع کنن یا نه.
اگه آره، حتی با وجود رایهای ستایش از گروه آیانوکوجی و رایهایی که من از کی میگرفتم، همه اینا فقط مثل یه قطره تو یه سطل بزرگ بود.
«عیبی نداره اینو به من بگی، پس؟ اینجوری ممکنه خودتم هدف بقیه بشی.»
البته، این تنها در صورتی اتفاق میافته که من به همه بگم که در موردش از کی شنیدم.
نمیدونستم کی پشت این ماجراست، اما کار خوبی انجام داده بودن. با اینکه استراتژی جدا کردن یه نفر و اخراج اجباری اونا به خودی خود ساده بود، اما جمع کردن آرای مورد نیاز برای تحقق واقعیش اصلا کار راحتی به حساب نمیاومد. به هر حال، کسی که یک همکلاسی خودش رو جدا میکنه، توسط اطرافیانش به عنوان «شیطان» دیده میشه. اگه کسی با احساس عدالت قوی یا یکی از دوستای نزدیک شخص مورد هدف قرار باشه از این نقشه باخبر بشه، ممکنه مغز متفکر به جای اون مجبور به ترکتحصیل بشه. در حالی که به خاطر قضاوت کردن یه همکلاسی مقاومت به وجود میاد، به خاطر قضاوت «شر» مقاومت خیلی کمتری وجود داره. این دقیقاً دلیلی بود که هاروکا و آکیتو، که هر دو به تنهایی دانشآموزای نسبتاً تیزبینی هستن، ابتکار عمل رو به عهده نگرفتن و کسی رو برای اخراج طی طول مکالمات گروهی ما معرفی نکردن. آخرش، کل گروه ما در مورد کاندیدها بحث کردن و به تصمیم مشترکی رسیدیم که برای حرکت بعدی به کی رای بدیم.
مغز متفکری که من رو مورد هدف قرار میده، خودش از تبدیل شدن به یه هدف نمیترسه.
«می خوای کاری انجام بدی، درسته؟ اصلا میتونی کاری انجام بدی، درسته؟»
«خودمم موندم. اینکه نصف کلاس در برابر من جبهه بگیرن خیلی دردسرسازه.»
حتی اگه میتونستم ده تا رای ستایش جمع کنم، لزوماً به این معنی نیست که موفق میشم از این شرایط سخت فرار کنم.
گروه مغز متفکر کاملا واضحه که رای ستایش خودشون رو بین دوستای خودشون پخش میکنن.
من با خطر قابل توجهی برای اخراج رو در رو بودم.
«ممنون که گذاشتی بدونم.»
«این چیز مهمی نیست، اما… واقعاً، میخوای چیکار کنی؟»
«چیکار کنم؟ فعلا باید در موردش فکر کنم.»
«شاید کامل به نظر بیای، اما حتی تو هم نقصهایی داری درسته؟ اگه من اینجا نبودم، امکانش وجود نداره که بدون اینکه چیزی بفهمی اخراج بشی؟»
«دقیقاً به همین دلیله که تو اینجایی.»
«اوه. که اینطور…»
دقیقاً به این دلیل که من کسی رو داشتم که بتونه اطلاعات دور از دسترس من رو به دست بیاره، تونستم از این بحران اخراج باخبر شوم.
«خیلی زود دوباره بهت زنگ میزنم.»
«باشه.»
تلفن رو قطع کردم.
در حالی که میخواستم هفته آینده کمی در مورد ۸ مارس صحبت کنم، فعلا این موضوع رو به حال خودش گذاشتم.
قبل از هر چیز، باید بفهمم که چرا هدف قرار گرفتم.
«خب پس…»
گوشیمو محکم گرفتم و آروم شروع کردم به فکر کردن.
کسایی که تا الان با اونا در ارتباط بودم نقش مهمی در حرکت من به جلو دارن.
ارتباط با مغز متفکر یا یکی از دنبال کنندههای اون اصلا کار راحتی نبود.
با این اوصاف، اگه به شخص بیفایده تو این ماجرا هم برسم، وضعیت اصلاً بهتر نمیشه.
«…خب دیگه.»
من سریع با یه شماره از لیست مخاطبین خودم تماس گرفتم.
تصمیم گرفتم که اول از همه باید کاری رو که باید انجام میدادم تموم کنم.
کمی بعد تماس برقرار شد.
«چی شده؟»
هوریکیتا مانابو بود که با لحن صدای همیشه باثباتش به تلفن جواب داد.
«من باید در مورد امتحان تکمیلی باهات صحبت کنم. خیلی موضوع مهمیه.»
«یه لحظه صبر کن.»
صدای آب جاری رو از اون طرف خط شنیدم و حدود ده ثانیه منتظر موندم.
«داشتم ظرف میشستم. نمیخواستم سر و صدا نزاره خوب بشنوم.»
«ببخشید که حرفت رو قطع کردم.»
«پس، اتفاق بدی افتاده.»
من و هوریکیتا ارشد همون روز با هم آشنا شدیم.
اون احتمالاً فهمیده بود که اتفاق بدی افتاده چون من اون موقع به چیزی اشاره نکرده بودم.
«اتفاقی تو کلاسم افتاده. یه گروه بزرگ تشکیل شد و اونا تصمیم گرفتن که دقیقاً کی رو میخوان اخراج کنن.»
«با توجه به امتحان، نمیشه از خیر تشکیل یه گروه بزرگ گذشت. حالا کی هدف قرار گرفته؟»
شاید چهره خواهر کوچیکترش به ذهنم خطور کرده بود.
«من.»
«اصلا شوخی بامزهای نیست.»
«شوخی نمیکنم. نصف بیشتر کلاس از همین الان تصمیم گرفتن به من رای بدن.»
«اوه؟»
«شرایط سختی دارم، برای همین فکر کردم در موردش با تو مشورت کنم.»
«حتی تو نمیتونی کاری در مورد این امتحان انجام بدی؟ منظورت همینه؟»
«بزار راستشو بگم، آره.»
ولی بازم، بخوام دقیق بگم، برای این باهاش حرف میزدم چون میخواستم کاری انجام بدم.
«از من چی میخوای؟ وقتی نوبت به این امتحان تو میرسه، فکر نمیکنم کاری برای کمک انجام بدم.»
«خب، فقط یه چیز ازت میخوام.»
بهش پیشنهاد دادم. مسیر پیشرفت من به این بستگی داره که اون قبولش میکنه یا نه.
«…که اینطور. پس این چیزیه که میخوام.»
«تا جایی که بهت مربوط میشه، نباید پیشنهاد بدی باشه. میتونی با منطث خودت ازش استفاده کنی.»
«دقیقا. اگه اینطور نبود موافقت نمیکردم.»
تازشم نیازی به اعمال اختیارات خودت به عنوان رئیس سابق شورای دانشآموزی نداری، یا اینکه کاری انجام بدی تا به طور مستقیم به من کمک کرده باشی.»
دانشآموز توانمندی مثل هوریکیتا ارشد باید بتونه بفهمه که من درگیر چی هستم، حتی بدون اینکه من به صراحت مقصودم رو بیان کردم.
«احتمالاً میخواستی از این استراتژی خودت استفاده کنی، صرف نظر از اینکه هدف قرار گرفتی یا نه.»
«آره. به هر حال قصد داشتم با تو در ارتباط باشم. باید امروز زودتر در موردش میگفتم، اما…»
«تو این کار رو نکردی چون تاچیبانا اونجا بود؟»
البته، میدونستم که اون دانشآموزی نیست که بره و رازی رو برملا کنه، اما از گفتن این خودداری کردم.
«داری میگی تو مقعیت سختی هستی. تو اصلاً در شرایط سختی نیستی.»
«این به فردا بستگی داره. بدون همکاری تو، مجبور میشدم روشم رو تغییر بدم، و تو باید به خوبی خبر داشته باشی که حضور تو صحنه برای من فایدهای نداره.»
«…خیلی خب. فردا دست به کار میشیم.»
«تو منو از مشکلات زیادی نجات دادی. وقتی مغز متفکر رو پیدا کردم باهات تماس میگیرم.»
تماس با هوریکیتا ارشد رو قطع و سیم شارژ رو به تلفن همراهم وصل کردم.
«حالا که من اون رو از سر راه برداشتم…»
این یه استراتژی بود که از زمانی که برای اولین بار امتحان اعلام شد، برای اجرای اون برنامه ریزی کرده بودم.
یه اقدام لازم برای حذف دانش آموز به درد نخور.
با این حال، حالا که خودم هدف شده بودم، خیلی مهم بود که دقت این استراتژی رو بالا ببرم. تصمیم گرفتم بعدش به کوشیدا زنگ بزنم.
«عصر بخیر، آیانوکوجی-کون. یه جورایی تو فکرم بود امروز بهت زنگ بزنم.»
«فکر میکنم تو وضعیت رو درک میکنی، پس؟»
«آره. انگار اوضاعت زیاد میزون نیست.»
همونطور که انتظار میرفت، خبر اینکه من کاندید اخراج شدم به گوش کوشیدا رسیده بود.
«اوه به من نگو که میخواستی فقط به خاطر رابطهی همکاری مون به تو یه دستی برسونم، باشه؟ اگه من اطلاعاتی رو برای تو فاش کنم، دفعه بعد خودم هدف قرار میگیرم—»
البته، احتمالاً این دلیل واقعی اون برای نگفتن به من نبود.
«از کی در موردش شنیدی؟ که هدف قرار گرفتی.»
علاقه کوشیدا این بود که بفهمه کی به من گفته که هدف قرار گرفتم.
«اونا ناشناس بودن.»
«همف. پس حداقل یه چیزی بهم بگو. چرا این شخص ناشناس باید تو رو در جریان این موضوع قرار بده؟»
چرا باید بگه، هاه؟
چون هیچ علاقهای نداشتم به سوالش جواب بدم ساکت موندم.
«تو خیلی باهوشی، نه آیانوکوجی-کون؟ احتمالاً فکر میکنی باید مراقب باشی تا از گفتن چیزای مهم خودداری کنی.»
«هر چیزی که تو بهش برسی، درکش برای من خیلی دشواره. چرا میخوای بدونی؟»
«مثلا، بهت گفتن مغز متفکر کیه؟ یا اینکه چند تا رای مخالف تو وجود داره؟»
این یعنی کوشیدا میخواست جزئیات دقیقتری از چیزی که کی به من گفته بود بدونه. اگه اون به کی بگه که نیمی از کلاس موافقت کردن که به من رای بدن و به بقیه دانش آموزها بگه که این تعداد یک سومه، موفق میشه کسایی رو که اطلاعات رو افشا کردن محدود کنه.
«به نظر میرسه که هر دو در تلاشیم تا اهداف همدیگه رو بخونیم.»
«ممکنه مغز متفکر تو باشی، کوشیدا؟»
«اوه من چنین کاری انجام نمیدم. میدونی که تو کلاس ما، من نماد بیطرفی کامل و صلح هستم.»
ولی بازم، حتی اگه اون مغز متفکر نبود، باید حداقل به اونا نزدیک بود. جامو عوض کردم.
«درسته. برای تو عجیب نیست که هوریکیتا رو هدف قرار بدی، در صورتی که تو پشت همه اینا باشی.»
«هاهاها، دیگه کافیه. خوب میدونستی که تماس گرفتن با من اونم به این صورت خطرناکه، اما به هر حال جلو اومدی و به من زنگ زدی. میدونم کاملا تو شرایط ناجوری هستی، اما… از من چی میخوای؟»
«می خوام بدونم مغز متفکر کیه.»
«حتی اگه الان میدونستی، کمکی به تو نمیکرد، نه؟»
کوشیدا از اون دسته افرادی بود که همیشه خودش رو با شرایط وفق میداد، برای همین آوردنش سمت خودم کار سختی نبود.
«لطفا به من بگو.»
«تو کاملاً پیش قدم شدی، نه آیانوکوجی-کون؟ ولی بازم، من نمیتونم به دوستام خیانت کنم… هه.»
کوشیدا اجازه داد کمی خنده شیطانی از اون طرف تلفن شنیده بشه.
«نه، شاید دقیقتر اینه که که بگم حتی اگه بخوام نمیتونم بهت بگم.»
«منظورت چیه الان؟»
«متأسفم که باید اینو به اطلاعت برسونم، اما من تنها کسی هستم که میدونم مغز متفکر کیه.»
«…که اینطور.»
«دقیقا. انگار فهمیدی این یعنی چی.»
مغز متفکر کوشیدا رو به عنوان دست راست خودش انتخاب کرده بود.
بعد، با کمک اون کسایی که هیچ ارتباطی با من نداشتن انتخاب و اونا رو وارد گروه کردن.
با توجه به اعتماد فراوانی که کلاس به اون داشت، احتمالاً برای اونا سخت بود که دعوتش رو رد کنن.
«با شناختی که ازت دارم میدونم دیر یا زود میفهمی اون کیه، درسته؟ پس، حتی اگه الان بهت نگم، خیلی فرقی نمیکنه.»
«نه. میدونستم حتما اینو ازت میشنوم. حدس میزنم که این شخص هم میخواد تلاش کنه و مخفی بمونه. به همین دلیل اونا همه چیز رو به تو سپردن؟»
«هر چی تو فکرت میاد به زبون میاری، غیر از اینه؟»
«دلیلش اینه که با شناختن تو، احتمالاً اگه نمیدونستم، میتونستی از برنامههای من مطلع بشی.»
خیال میکردم اگه سراغ کوشیدا بروم، نقشه من برای پیدا کردن مغز متفکر موفقیتآمیز میشه.
با اینکه، در عین حال، یه شکست هم بود.
«خیلی تعجب کردم که تصمیم گرفتی تو اخراج کسی از مدرسه شرکت کنی.»
«خب، یه جورایی. منم تو موقعیت نسبتاً سختی قرار گرفتم، میدونی چی میگم؟ اگه درخواست شون رو رد کنم، فکر میکنن که من حاضر نیستم کمک کنم، میدونی منظورم چیه؟ اگه شایعهای مبنی برعدم همکاری من منتشر بشه، ناراحت میشم، حتی اگه این خود اونا باشن که از من درخواست میکنن.»
صد در صد تو موقعیتی قرار گرفته بود که نیاز به بررسی کامل داشت.
«ولی بازم، تصمیم گیری برای دست به کار شدن هم سخت بود. نمیخوام آیانوکوجی-کون اخراج بشه، اما نمیتونم به اعتماد دانشآموزی که درخواست کمک کرده، خیانت کنم. تازشم، فکر میکنم اونا کمی به این نقطه ضعف من دامن زدن. اگه آره، به نظر میرسه اگه کاری برای خیانت به اونا انجام بدم، ممکنه مورد هدف قرار بگیرم.»
شاید کسی مثل کوشیدا بتونه تا آخر بیطرفی خودش رو حفظ کنه.
ولی بازم، اینکه عمدا با اونا همکاری میکرد، آزارم میداد.
یه توضیحش این بود که اون برای محافظت از خودش با اونا همراه شده. اگه اون بدون تدبیر پیشنهاد مغز متفکر رو رد میکرد، این احتمال وجود داشت که اجازه نداشته باشه به گروه ملحق بشه. از طرف دیگه، این احتمال هم وجود داشت که رنجیده خاطر بشه و در نتیجه عذاب بکشه. در این صورت، بهتر بود در عوض تو موقعیت کنترل شده گروه قرار بگیره، حتی اگه به معنای کمی ریسک باشه. این توضیح به اندازه کافی معتبر بود.
دختری به اسم کوشیدا مظهر غرور و خود بزرگ بینی هست. با این وجود، بقیه اون رو میپرستن و ستایشش میکنن و ترجیح میدن که تحت سلطهاش باشن. از اون دسته کسایی بود که از احساس حقارت بقیه نسبت به خودش خوشحال میشد.
«پس، میدونی تو چه وضعیتی هستم؟ حتی اگه بخوام نمیتونم کمکت کنم.»
اگه قرار بود هویت مغز متفکر فاش بشه، تقصیر در نهایت متوجه کوشیدا میشد.
اون شدیدا تحت کنترل قرار میگرفت.
«پس، سعی نمیکنم چیزی رو به زور ازت بفهمم. ببخش که این موقع شب زنگ زدم.»
«واقعا؟ قرار نیست چیزی بپرسی؟»
«نمیخوام اذیتت کنم. به نظر نمیرسه که تو این مدت بتونی کمک کنی.»
«واقعاً فکر میکنی بدون من میتونی بفهمی مغز متفکر کیه؟»
«نمی دونم. مطمئن نیستم که بتونم.»
عقب نشینی کردم و از خودم ضعف نشون دادم و کوشیدا رو وسوسه کردم که چند قدم به جلو برداره.
اگه طعمه رو نمیگرفت، هیچ کاری نمیتونستم در موردش انجام بدم. در هر صورت، هویت مغز متفکر کاملاً با استراتژی من بیارتباط بود. این اطلاعات قدمهایی رو که باید بردارم کمی آسونتر میکنه.
«خب دیگه چی کار باید کرد…»
اما کوشیدا به جای عقب نشینی، متوقف شد.
اون طعمه رو به میل خودش گرفته بود.
«خب، آیانوکوجی-کون رفیق منه. فکر کنم بهت بگم.»
با شنیدن این، منم تصمیم گرفتم عقب نشینی کنم.
«…چرا نظرت عوض شد؟»
«چون میخوام ببینم چطور باهاش برخورد میکنی، یه همچین چیزی. گفته باشم اگه برای من دردسر درست بشه نمیبخشمت. انگار با هم موافقیم، درسته؟»
«می تونم تشخیص بدم که کی رو باید و کی رو نباید دشمن کنم.»
اینو که گفتم احساس کردم داره پوزخند میزنه.
«این یامائوچی-کون هست.»
اون نام آزمایشی مغز متفکر رو داد.
«آزمایشی» بود چون شواهد کافی برای تعیین اینکه واقعا خودش بود یا نه وجود نداشت.
«یامائوچی، ها؟»
«به نظر که تو خیلی شگفت نشدی.»
«اون یه کاندید منطقی برای اخراج شدنه. جای تعجب نداره که اون ابتکار عمل رو تو دست بگیره و برای محافظت از خودش حرکتی انجام بده.»
«…الان راضی شدی؟»
اون با کنجکاوی پرسید.
«حتی بعد از شنیدن این موضوع، هنوز چیزی وجود داره که کاملاً نمیفهمم. فکر نمیکنم اوننقدر احمق باشی که کسی مثل یامائوچی تو رو کنترل کنه. مطمئنم که تو با موفقیت تونستی اون رو آروم کنی و زمانی که خواست کمکت کنه قبول نکردی. تو با سرپوش گذاشتن به اون و نقش بازی کردن به عنوان واسطه، خودت رو در معرض خطر زیادی قرار میدی.»
«پس چرا من اون رو رد نکردم، به نظرت؟»
«شاید متوجه شده باشی که مغز متفکر واقعی یامائوچی نیست، درواقع دانش آموزی هست که از پشت صحنه ازش حمایت میکنه.»
کوشیدا انگار داشت از خودش لذت میبرد، اما حالا لحنش جدی شده بود.
«تو میدونستی.»
«اگه اشتباه نکنم، ساکایاناگی کمی قبل به یامائوچی نزدیک شد.»
درست قبل از امتحان پایان سال، اون اومده بود و یامائوچی رو دیده بود. اون زمان بحث خیلی داغی تو کلاس سی بود.
به کوشیدا دلیل قانعکنندهای توضیح دادم که چرا این رو میدونستم، ارتباط مستقیم قبلیام با ساکایاناگی رو کنار گذاشتم.
«تعجب آوره، اما، آره، این دقیقاً همون چیزی هست که در حال اتفاق افتادنه. به نظر میرسه ساکایاناگی-سان از کلاس الف از یامائوچی-کون حمایت میکنه. خوش دارم تا حدی که ممکنه اون رو دشمن خودم نکنم.»
«از کجا میدونی که ساکایاناگی ازش حمایت میکنه؟ یامائوچی بهت گفت؟»
«نه، یامائوچی_کون مثل یه راز مخفیش کرده. اما، تو از وسعت شبکه اطلاعاتی من خبر داری، درسته؟ این موضوع رو از یه نفر از کلاس اِی به من گفت. یعنی ساکایاناگی-سان اون رو کنترل میکنه تا سعی کنه کاری برای کلاس سی انجام بده.
همه چیز خیلی عالی در حال برملا شدن بود. با توجه به این وضعیت، این واقعیت که یامائوچی اول به کوشیدا پیشنهاد کمک داده، احتمالاً بخشی از دستور و فرمایشات ساکایاناگی هم بوده. تو کلاس اِی، هاشیموتو به رابطه من و کی شک داشت. اگه هدف اونا درست کردن گروهی بدون اخطار دادن به من بود، هشدار دادن به ساکایاناگی برای اون کار سختی نبود.
در این صورت، کی اصلاً نباید به گروه دعوت میشد. احتمالاً تا مدتی متوجه نمیشدم که هدف بقیه شدم.
«این تصادفیه که ساکایاناگی تو رو هدف قرار داده؟ یا عمدیه؟»
«کی میدونه. من زیاد با اون در ارتباط نبودم. شاید اون فقط کسی رو هدف قرار میده که زیاد جلب توجه نکنه.»
«خب، امکانش هست. به هر حال، به غیر از هوریکیتا-سان، سادو-سان، ساتو-سان، و دوستات تو اون گروهت، احتمالاً کسی حاضر نیست ریسک کنه و وضعیت تو رو بهت بگه.»
با وجود همه اینا، غیرعادی بود که مغز متفکر ساکایاناگی باشه.
چرا پیش من اومده بود و میخواست رودررویی ما به امتحان ویژه بعدی موکول بشه؟
واقعاً میخواست اونقدر منو ناجور شکست بده که حاضر شده بود توافق ما رو زیر پا بزاره؟
حتما به خوبی میدونست که اگه کاری علیه من شروع کنه، از رقابت با اون در طول امتحان ویژه بعدی خودداری میکنم. این که یامائوچی علیه من رای انتقادی جمع کنه، بدون شک نقض توافق ما بود. به عبارت دیگه، اگر بخوام به زور از این موضوع چیزی بفهمم، اون اینه که خود توافق ما دروغی بیشتر نبوده.
گفتن اینکه مسابقه ما تا دفعه بعد به تعویق میافته، فقط باعث پرت شدن حواسش از تله شده بود.
نه… با توجه به چیزی که من از ساکایاناگی میدونستم، کسی نبود که از برنده شدن اونم با این روش راضی باشه.
خب پس با وجود همه اینا من باید چه تصمیمی بگیرم؟
«کمک بزرگی به من کردی، کوشیدا.»
«مراقب رفتار خودت باش و مطمئن شو که اخراج نمیشی!»
تلفن رو قطع کردم و گوشی رو روی تخت انداختم.
«مهم نیست که اونا چه خوابی برای من دیدن، کاری که من باید انجام بدم هنوز تغییر نکرده.»
حالا که هویت مغز متفکر رو میدونستم، تنها کاری که باید انجام میدادم این بود که اطلاعات رو به هوریکیتا ارشد برسونم و بزارم همه چیز شروع بشه.