Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 03
سختیهای رستگاری
صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم گوشیم رو چک کردم. مطمئناً چت گروه آیانوکوجی زمانی که خواب بودم به نتایج مفیدی رسیده بود.
هنوز یه روز هم از اعلام آزمون تکمیلی توسط چاباشیرا نگذشته بود، بنابراین قابل درک بود که مرکز بحث باشه.
[اونا واقعاً مضطربن، اینطور نیست؟]
نگرانی آیری به ویژه در نحوهی نوشتن پیامش آشکار بود.
اگه کسی گروه ما رو هدف میگرفت، اوضاع به هم میخورد. من مطمئن نبودم که چقدر خودم رو درگیر میکنم، و همچنین این حقیقت داشت که انتخاب راه درست برای این آزمون سخت بود.
حتی اگه کسی رو تهدید و مجبور به توافق کنید، باز هم این احتمال وجود داشت که آخرین لحظه رأیش رو تغییر بده. در صورتی که مورد هدف تعداد زیادی از آرای منفی قرار بگیرید، بهراحتی هیچ راهی برای جلوگیری از اخراج وجود نداشت.
در هر صورت همه باید حداقل یکم ریسک رو متحمل میشدن.
وقتی پیامها رو مرور میکردم، پیشنهاد جالبی از طرف کیسی وجود داشت. از اونجا شروع به خوندن پیامها کردم.
کیسی: [بچهها نظرتون چیه یکی از ماها سه روز آینده برای جمع کردن اطلاعات زودتر به مدرسه بره؟]
آکیتو: [از اونجا که ما یه گروه کوچیک هستیم، ممکنه ایدهی خوبی باشه. تا تهش هستم.]
آیری: [من هم موافقم.]
هاروکا: [این کار رو فردا انجام میدم، چون زودتر از خونه میزنم بیرون.]
همه به توافق رسیدن. منتظر شنیدن نظر من در مورد این موضوع بودن، اما از اونجایی که معمولا طول میکشید تا تلفنم رو چک کنم، نهایتاً تصمیم گرفتن فعلا با این استراتژی برن جلو تا بعداً ببینن چی پیش میاد.
«که اینطور.»
باور نمیکردم اطلاعات به این راحتی در تور ما گیر کنه، اما باز هم بهتر از هیچکاری نکردن بود.
بهعنوان یه استراتژی، نه تنها ساده بود، بلکه نتایج بالقوهای نیز داشت.
با توجه به جریان گفتوگوی اونها، بهنظر میرسید که بقیه دو روز دیگه نقش زودتر به مدرسه رفتن رو عهده میگیرن، بنابراین حتی اگه من کاری انجام نمیدادم، احتمالا مشکلی پیش نمیاومد.
رایگیری سه روز دیگه برگزار میشه. بهعبارت دیگه: جزئیات مربوط به اینکه قراره آرای اعتراضیمون رو روی کی متمرکز کنیم. باید حداکثر تا امروز نهایی بشه. درحال حاضر، اگه گروه آیانوکوجی بتونه اطلاعات ارزشمندی رو صبحها طبق چیزی که کیسی برنامهریزی کرده بود جمع کنه، خوششانس خواهد بود.
در همین حال، درحالی که منتظر شنیدن جواب کِی در مورد دختران کلاس بودم، به فکر جمع کردن اطلاعات دربارهی پسرهایی که به هوریکیتا نزدیک هستن، سودو و هیراتا افتادم.
از این گذشته، تجزیهی هرچه زودتر اطلاعات مهم بود.
1
انگار بالاخره دارم به زندگی روزمرم تو اینجا عادت میکنم. بدون اینکه احساسش کنم، تقریباً یک سال از شروع زندگی من تو خوابگاه میگذشت.
«احساس میکنم زمان دیگه مثل قبلنا نمیگذره.»
گذر زمان بسته به میزان لذت شما متفاوت خواهد بود.
راستش رو بخواید، وقتی برای اولین بار با این پدیده آشنا شدم، معنی اون رو بهخوبی درک نکردم. قبل از شروع دبیرستان، هر ثانیه از زندگی من دقیقاً همین احساس رو بهم میداد. اما الآن، فرق میکرد.
نیازی به گفتن نیست. هرچی بیشتر بهش فکر میکردم، بیشتر احساس میکردم که روز فارغالتحصیلی تو یه چشم به هم زدن فرا میرسه.
«صبح بخیر آیانوکوجی-کون!»
به محض اینکه بیرون اومدم صدای ایچینوسه رو از پشتسرم شنیدم. احتمالا به این دلیل بود که هر دوی ما هر روز صبح تقریباً تو یه ساعت به مدرسه میرفتیم.
پشتسرم رو نگاه کردم و جواب دادم: «اع. صبح بخیر ایچینوسه.»
عجیب بود، به محض اینکه اون رو صدا زدم، ایچینوسه به دلیلی خشک شد.
«هم؟»
کاملا ثابت ایستاده بود و دستش در هوا یخ زده بود.
«مشکل چیه؟»
بهنظر میرسید که سوال من اون رو از حالت خستهاش بیرون کشید. شروع به حرکت کرد، البته هنوز هم کمی خشک بهنظر میرسه.
«وای، اوه… امروز خـیـلـی سرده، نه؟ »
«من هم همینطور فکر میکنم.»
وقتی صحبت میکردیم نفسمون در هوا نمایان میشد.
«قصد داشتی با کسی بری مدرسه؟»
«اصلا. معمولا صبحها تنها هستم.»
«خب پس… مشکلی نیست باهات بیام؟»
احتمالا حتی یه دانشآموز هم وجود نداشت که وقتی اینطور ازش سوال میشه جواب منفی بده.
با سر تکون دادن جواب دادم.
«…»
«……»
هروقتی که ما دو نفر تنها میشدیم، معمولا ایچینوسه شروع کنندهی مکالمه بود. اما اینبار، تنها صدایی که شکنندهی سکوت بین ما بود، صدای قدمهایی بود که به گوش میرسید. ایچینوسه کمی پشتسرم راه میرفت.
بنابراین تصمیم گرفتم ازش دربارهی آزمون بپرسم.
«امتحان ویژه بعدی باید برای تو و کلاست خیلی سخت باشه، نه؟»
در مقایسه با سایر کلاسها، در کلاس بی کار گروهیِ بـسـیـار قوی و رشتهی رفاقت محکمتری وجود داشت. اجبار برای تصمیم گیری در مورد حذف یکی از دانشآموزان احتمالا برای همهی اونها دردناک خواهد بود.
«آه، خب… آره. فکر میکنم این سختترین آزمونی هست که تا حالا داشتیم.»
«شاید.»
من فقط بر اساس حالت مبهم او میتونستم بگم ایچینوسه بهعنوان رهبر کلاسش، تنها کسی بود که کاملا ایمن بود.
در مقایسه با هیراتا یا کوشیدا، اون در وضعیت کاملا متفاوتی قرار داشت. بهنظر میرسید تنها دانشآموزیه که میشه تضمین کرد آزمون رو با موفقیت پشتسر میذاره.
به همین دلیل بود که اجبار یه نفر برای خداحافظی برای اون تصمیم دردناکی بود. همچنین ممکنه یه گوشه بشینه و اصلا درگیر رایگیری نشه. احتمالا اینطوری براش دردسر کمتری داشته باشه.
ممکن بود ایچینوسه چنین کاری انجام بده، اما…
«در مواجهه با چنین آزمون وحشتناکی… من واقعاً چارهای جز هیچکاری نکردن ندارم، نه؟»
«خب، احتمالا درسته.»
«… آره. باید یه کاری کنم.»
درحالی که این رو میگفت، کنارم راه میرفت. از کنار، لبخند نازکی روی صورتش میدیدم.
«… به این فکر میکنی که خودت رو کنار بذاری، ایچینوسه؟»
«آه؟ به هیچوجه. من قطعاً همچین حرفی نزدم.»
انکار کرد، اما نگاه چشمانش چیز دیگهای میگفت. کاملا آماده بود تا در صورت نیاز این گزینه رو انتخاب کنه.
«جهت اطلاع، همکلاسیات حاضر نیستن به این راحتی بهت رأی بدن.»
«من بهت گفتم که، اصلنم در مورد ترکتحصیل چیزی نگفتم. اما، اگه واقعاً اینطور فکر میکنی، حدس میزنم که احتمالا در این مورد حق با تو باشه.»
«حقیقته که داری به این گزینه فکر میکنی. قیافت داره داد میزنه.»
«و-واقعاً؟»
ایچینوسه با نگرانی سعی کرد تایید کنم.
طبیعی بود که این کار رو انجام بده؟
بهنظر میاد بار اول باشه.
«هاعام… این راز رو از همه مخفی نگه دار، باشه؟»
«واقعاً حاضری خودت رو بهخاطر بقیه قربانی کنی؟»
«نه دقیقاً. من فقط احساس میکنم که باید بجنگم و مسئولیت خطر رو تنهایی به عهده بگیرم.»
مسئولیت خطر رو تنهایی به عهده بگیرم، ها؟
به عبارت دیگه، قصد نداشت راه آسونی رو در پیش بگیره.
«من نمیفهمم. این روش تو برای ادای احترام به همکلاسیای هست که قراره اخراج بشه؟»
در هر صورت، من به راحتی نمیتونستم تصور کنم ایچینوسه مدرسه رو با لبخندی روی لبش ترک کنه.
«چیز بیشتری وجود نداره که بتونم بهت بگم. چیزی نیست که بخوام بقیه در موردش بشنون. گذشته از این، تو از کلاس سی هستی. مهم نیست چه نوع آزمونی باشه، مواقعی وجود داره که نمیتونیم با هم همکاری کنیم.»
«این مطمئناً درسته.»
در هر صورت، بیشترین چیزی که تونستیم راجع بهش صحبت کنیم، آرای مثبت بود.
به هر حال، ایچینوسه در وهلهی اول دانشآموزی نبود که به رأی ستایش نیاز داشته باشه. با این حال، به راحتی رأیش رو در ازای امتیاز خصوصی تحویل نمیده، پس من سعی نکردم اون رو مطرح کنم.
حتی اگه حق رأیش رو ازش بخرم، در نهایت چیزی بیشتر از یه طلسم شانس نخواهد بود.
«به هر حال، مدرسه خیلی وحشتناکه، اینطور نیست؟ وادار کردن کسی به ترکتحصیل و رها و کردن همه چیز. حتی اگه بتونی از بچههای کلاس دیگه رأی مثبت بگیری، آخرش باز هم یه نفر باید خداحافظی کنه.»
کسی از این آزمون استقبال نمیکرد. مخصوصاً با توجه به اینکه اخراجیها درست به آخر سال میرسن و بعد اخراج میشن.
«تو وضعت خوبه آیانوکوجی-کون؟»
«خب، سخته بگم… من دانشآموز مهمی تو کلاسم نیستم.»
«پس اگه مشکلی نداری، ممکنه من بتونم یه کاری بکنم.»
«یعنی؟»
«از اونجایی که من یه رأی ستایش دارم که میتونم برای کس دیگهای خارج از کلاسم استفاده کنم، میتونم برای تو استفادهش کنم.»
موضوعی رو وسط کشید که من چند لحظه پیش تصمیم گرفتم عمداً مطرحش نکنم.
«البته، این فقط یه رأیه، پس ممکنه ارزش زیادی نداشته باشه…»
«من از پیشنهادت ممنونم، اما باید رد کنم. رأی تو برای کسی مثل من هدر میره.»
«این اصلا درست نیست! برعکس صادقانه فکر میکنم موجهترین رأی تو کل آزمون باشه. این (شانس رأی) برای کسیه که شایستهترین حق رو تو یه کلاس دیگه داره. آره، من نمیتونم کسی رو شایستهتر از تو بهعنوان کسی که من رو نجات داد پیدا کنم.»
جواب دادن به این حرفها خیلی سخت بود.
«که اینطور. خب، اگه لازم شد باهات تماسم میگیرم.»
«چَـشـم. یادم میمونه.» و لبخندی نشون داد.
«صبح بخیر هونامی.»
شنیدم که یکی از پشتسرمون، ایچینوسه رو صدا زد.
«صبح بخیر، آساهینا-سنپای.»
«خب، سر صبحی زیاد شنگول بهنظر نمیای؟! در ضمن، شما دوتا از کلاسهای جداگانه هستید، درسته؟ شما بچهها باید خیلی با هم خوب باشید، آره؟»
«اِرر، آره. اون دوست خوبیه…» ایچینوسه از جوابش کمی خجالت زده بهنظر میرسید.
«اوع؟ یه دوست خوب؟»
اگه این جواب رو نمیداد سؤ تفاهم کمتری درست میشد.
«حالا هرچی. من میخوام آیانوکوجی-کون رو برای یه مدت بدزدم، اشکالی نداره؟»
آساهینا به ما دو نفر نزدیک شده بود. به این امید که از ایچینوسه مرخصی بگیره تا بتونه با من صحبت کنه.
«متوجهم. خب پس، آیانوکوجی-کون، من جلوتر میرم.»
بدون هیچ نشونهی خاصی از نارضایتی، ایچینوسه بهدنبال درخواست آساهینا، سرش رو خم کرد.
«با عرض پوزش هونامی. میبینمت.»
«نه! این چه حرفیه.»
هیچ چیز غیرعادیای از مکالمهی کوتاهشون احساس نکردم. در عوض، بهنظر میرسید که این دو، رابطهی سنپای و کوهای معمولیای دارن.
«اون واقعاً بچهی خوبیه، اینطور نیست؟ جذاب، باهوش، حتی بین سال دومیها، هیچکس چیز بدی دربارهش نمیگه.»
«درسته. بهنظر میرسه ایچینوسه تو سال اول تقریباً بین همه محبوبیت زیادی داره.»
«ممکنه تو موفق شده باشی دلش بهدست بیاری؟»
بهنظر میرسید که رفتار غیرمنتظرهی ایچینوسه تا حدودی بیتاثیر نبوده.
«به هیچوجه.»
ایچینوسه به کنار. میخواستم زمانم رو با آساهینا تا حد ممکن کوتاه نگه دارم.
اگه یکی از زیردستهای ناگومو ما رو ببینه، شر درست میشه. اگه واقعاً چیزی برای گفتن داره، بهتره سریعتر شروع کنه.
«اگه کاری با من دارید، بهتون گوش میدم.»
«چقدر حوصلهسربری. حالا هرچی. من اتفاقی شما دوتا رو دیدم که دارید بازی بازی میکنید رفیق، پس تصمیم گرفتم چیزی بهت بگم.»
آساهینا مدتی بود که با خوشحالی لبخند میزد، اما اون لبخند ناپدید شد.
«یکم در مورد آزمون سال اول شنیدم. یکی مجبور میشه ترکتحصیل کنه، مگه نه؟»
«یکی از هر کلاس.»
بهنظر میاد این خبر قبلا به گوش سال دومیها رسیده.
«هونامی عمیقاً به دوستاش اهمیت میده، یا چطور بگم… میدونی دیگه از اون دسته آدما نیست بشینه و اجازه بده کسی از کلاس بی اخراج بشه، درسته؟»
«درسته. فکر کنم همه علاقه دارن بدونن سرانجام کلاس بی به کجا ختم میشه، حتی اگه به زبون نیارن.»
جوابم کمی ملایم بود، اما تونست به اندازهی کافی افکارم رو منتقل کنه.
«پس فکر میکنی هونامی چطوری آزمون رو تموم میکنه؟»
آساهینا با چشمانی کنجکاو بهم نگاه کرد. بهجای اینکه در مورد جوابم کنجکاو باشه، بیشتر شبیه این بود که منتظر جواب خاصی از طرف منه. در این صورت، جواب دادن بهش احتمالا نتیجهی عکس داشته باشه.
«با فرض اینکه قصد داشته باشه از اخراج جلوگیری کنه… کلاس بی باید مقدار قابل توجهی امتیاز خصوصی ذخیره کرده. پس اون فقط باید بقیهی چیزی که نیاز داره رو جبران کنه تا از اخراج جلوگیری کنه. یه همچین چیزی، درسته؟»
«بینگو . خب، این تنها نتیجهی منطقیه.»
اگه این فرض رو درنظر میگرفتید که اون میخواد از اخراج جلوگیری کنه، هرکسی میتونست به همین نتیجه برسه. مشکل این بود آدمهای زیادی وجود نداشت که بتونه اون رو محقق کنه.
جمع کردن بیست میلیون امتیاز خصوصی بسیار دشوار بود.
«بهنظر میاد اون رفته و از میابی کمک خواسته. میتونی حدس بزنی چه جوابی داده دیگه؟»
«بلافاصله رضایت داد؟»
«… و دوباره بینگو.»
براساس روند وقایع تا الآن، به راحتی میشد فهمید که هیچ احتمال دیگهای وجود نداره.
«من فقط برای اطمینان میپرسم، اما هیچ راهی وجود نداره که بشه به اندازهی کافی امتیاز خصوصی بدون هیچ قولی بهش قرض داد بشه، درسته؟»
حتی با وجود اینکه کلاس بی دارای مقدار زیادی امتیاز خصوصی بود، هنوز احتمالا اندازهی زیادی با حد نساب فاصله داشتن.
چند صد هزار امتیاز هنوز کافی نیست.
«البته که وجود نداره. مطمئناً اگه در مورد چند هزار امتیاز صحبت میکردیم داستان متفاوت بود. در این صورت، جای بحث داشت. اما وقتی به صد هزار یا میلیون میرسه…؟ هیچکس این اندازه امتیاز رو نمیبخشه.»
آساهینا بدون تردید جواب داد: «دانشآموزان سال سومی و دومی باید برای آموزن ویژهای که درانتظارمونه آماده بشن. اینکه آیا به امتیازات شخصیمون نیاز پیدا میکنیم یا نه، تا آخرش برای ما روشن نمیشه، پس نباید برای چندتا سال اولی جایی برای صدقه دادن وجود داشته باشه.»
احتمالا حق با اون بود. این هم دقیقاً دلیلی بود که چاباشیرا اینقدر بیحوصله در موردش صحبت کرده بود:
حتی اگه بتونید بعضی از امتیازهای خصوصی کلاسهای بالاتر رو دریافت کنید تقریباً غیرممکنه مبلغی که نیاز دارید جمع بشه. میتونید با پیشنهاد بازپرداخت، آتیش معامله رو بیشتر کنید، اما بازم برای سال سومیهایی که بهزودی فارغالتحصیل میشن، معنیای نداره. گذشته از این، حتی اگه موفق به دریافت وام از دانشآموزان سال دومی بشید، باز هم بهنظر میاد که چنین تعداد زیادی امتیاز غیرممکن باشه.
«اگه کسی باشه که بتونه این کار رو انجام بده، کسی غیر از رئیس ناگومو به ذهنم نمیرسه.»
«اون کُلی امتیاز پسانداز کرده.»
پرسیدم: «که چی بشه؟»
اما براساس جریان گفتوگو، پاسخ از قبل مثل روز روشن بود.
با این حال، بهنظر میرسید ناگومو در مورد ایچینوسه یه تردیدی داره. احتمالا شرایطی برای همکاری از طرف ناگومو وضع بشه.
«اینقدر مضطرب نباش. من همکلاسیِ اون پسر هستم. و دقیقاً به همین مشکوکم که الکی بره این همه امتیاز رو به یه کوهای بده. ولی هونامی دختر خیلی نازیه، مگه نه؟ غیرممکنه اخراج بشه.»
«حدس میزنم همینطور باشه. بهنظر میاد تنها استراتژیش برای نجات همکلاسیاش همین باشه.»
«پس من شخصاً دوست ندارم که اون (ایچینوسه) وارد یه معامله مثل این با ناگومو بشه. البته، تا حدی بهخاطر کلاس خودمه، اما… بیشتر نگران اون (ایچینوسه) هستم.»
«شرایطی که براش تعیین کرده سخته؟ بهای سنگینی داره؟»
«اون پسر… شرطی که برای قرض دادن امتیاز گذاشته… اینه که هر دو وارد رابطه بشن.»
«که اینطور.»
با توجه به همهی کارهایی که ناگومو تا الآن انجام داده بود، این یکی هم قطعاً چیز عجیبی نبود.
رابطه در ازای دادن امتیاز خصوصی به صورت وام.
به طور کلی، این وضعیت چیز طبیعی بود. عجیب نیست اگه فوراً این پیشنهاد رو رد کنه. اما، اگه بحث محافظت از همکلاسیها مطرح باشه، این احتمال وجود داره که ایچینوسه با اون موافقت کنه و احتمالا ناگومو هم این رو فهمیده بود.
«همینا بود؟ برای اینکه بهم بگی؟»
«من قبلا بهت گفتم. برای کلاس خودمه. اگه میابی همهی اون امتیازات خصوصی رو به یه سال اولی قرض بده، بقیه ممکنه تو خطر قرار بگیرن. علاوه بر این، هونامی در ازای محافظت از دوستانش، باید از یه چیز دردناک عبور کنه.»
«شاید اینطور اشه، اما چرا اومدی سراغ من؟ من از کلاس سی هستم. ما یه رابطهی رقابتی با ایچینوسه و کلاسش داریم.»
«نمیدونم. اما اگه توئی، احتمالا میتونی یه کاری کنی.»
«تو منو بیش از حد بزرگ میبینی. هیچ راهی وجود نداره که بتونم کمبود امتیاز کلاس بی رو جبران کنم.»
اگه میتونستیم بدون تکیه به ناگومو امتیاز جمع کنیم، داستان متفاوت بود اما باز هم جواب نمیداد.
«اوه، واقعاً؟ خب، شما دو نفر رقیب هستید…»
کمک به یه کلاس رقیب خیلی احمقانهست. اگه بخوایم برای نجاتش کاری کنیم؛ در وهلهی اول، به چندین میلیون امتیاز نیاز داریم، که یعنی همه تو کلاس سی باید متحد باشن (یه امتیازی به اشتراک بذارن). کاملا غیرممکنه.
«من نمیتونم کاری در موردش انجام بدم.»
«اشکال نداره. حتی اگه کاری انجام ندی، گردن تو نمیندازم. در هر صورت این فقط یه آرزو از طرفه منه. البته که میگی نمیتونم، اما بهنظرم ممکنه بتونی از این فرصت استفاده کنی.»
آساهینا بعد زدن یه ضربه به پشتم شروع به رفتن کرد.
«به هرحال، من همه چیزهایی که باید بدونی رو بهت گفتم. بقیهش رو به تو میسپارم!»
با این حرف، آساهینا بدون اینکه چیز دیگهای بگه به سمت مدرسه دوید.
با توجه به رفتار و نحوهی صحبتش بهنظر نمیرسید دروغ بگه.
«معامه با ناگومو، ها؟»
خیلی علاقهای به اون نداشت، اما بهنظر میرسید که این استراتژیایه که ایچینوسه تدوین کرده. اگه واقعاً اون رو قبول میکرد، میتونست از اخراج یکی از همکلاسیهاش جلوگیری کنه. این راه مبارزهی منفردیای بود که به دلیل اتحاد کلاس و امتیازاتی که با هم جمع کرده بودن محقق میشد. با این حال، براساس نحوهی صحبت آساهینا بهنظر میرسید که یه رابطه مانع بزرگی برای ایچینوسه است. به هرحال، اگه شرط ناگومو روی شونههای اون سنگینی نمیکرد، بهتر بود قبل از اینکه ناگومو پیشنهادش رو پس بگیره، امتیازات خصوصی رو قبول کنه.
خب، تصمیم گیری سریع در مورد یه رابطه کامل با جنس مخالف سخته. اگه این موضوع صرفاً همکاری باشه، خوبه.
کلاس بی احتمالا بین چهار تا پنج میلیون امتیاز کم داشت که خیلی فراتر از محدودهی قدرت من بود که بتونم کمکی کنم.
قطع رابطه با یه همکلاسی (اخراجی) مقرون به صرفهتر خواهد بود. اما اگه ایچینوسه شرط ناگومو رو روی ترازو بذاره، کدوم کَفهی ترازو رو انتخاب میکنه؟
«با توجه به شخصیتش…»
قراره بعدش چی بشه؟ تصورش خیلی سخت نبود.
2
آزمون ویژه تبدیل به مشکلی شده بود که در کلاس در موردش بحث میشد. چنان جو بدی در کلاس حاکم بود که احساس میکردی میتونی با دست دراز کردن، تنش توی هوا رو احساس کنی.
«صبح بخیر کیوپون.»
«صبح بخیر.»
وقتی روی صندلیم نشستم، با هاروکا احوالپرسی کردم.
از نوع بیان دانشآموزانی که از قبل به کلاس اومده بودن، هیچ شور و شوقی احساس نمیکردم. احتمال هدف قرار گرفتن توسط آرای منفی، مانع از روابط عادی شده بود. احتمالا این قراره تا پایان آزمون ویژه ادامه داشته باشه.
و احتمالا برای مدتی بعدش هم ادامه داشته باشه.
[فضای کلاس فوقالعاده مخوفه، اینطور نیست؟]
هاروکا شخصاً به من پیام داد.
[اتفاق غیرعادیای نیفتاده؟]
[هنوز هیچی. مطمئناً همه مراقبن مگه نه؟]
در کلاس، غیرممکن بود بفهمیم هرکس میخواد چیکار کنه. هیچکس با بیدقتی اسم کسی که میخواد بهش رأی بده رو فریاد نمیزنه.
[امیدوارم فردا چیز بیشتری دستگیرمون بشه.]
[آره.]
بعد از این مکالمهی کوتاه، تلفن همراهم رو کنار گذاشتم.
بدون اینکه در کلاس توجهی به خودمون جلب کنیم، آروم مینشینیم و منتظر میمونیم تا طوفان بگذره.
اگه فقط همکلاسیهامون اجازه بدن این به سادگی تموم شه.
3
وقتی زمان استراحت ناهار فرا رسید، به سمت کتابخونه رفتم.
اینطور نیست که از گذروندن وقت کنار گروه آیانوکوجی ناراضی باشم. فقط احساس میکنم این مهمه که از هرچند وقت یهبار، جدا از همدیگه وقت گذرونی کنیم. علاوه بر این، در کتابخونه، دانشآموز خاصی بود که مثل من عاشق کتاب بود.
مثل همیشه، شینا هیوری امروز هم به کتابخونه اومده بود. بنا به شانس، کتابی از بین قفسهها انتخاب کردم و نشستم. روزنامهوار نگاهی به متونش انداختم که تصمیم بگیرم اون رو قرض بگیرم یا نه.
شخصی صحبت کرد: «عصر بخیر، آیانوکوجی-کون.»
تازه وارد زمان استراحت ناهار شده بودیم و فقط چند نفر تو کتابخونه حضور داشتن. به همین دلیل بهنظر میرسید که بلافاصله متوجه حضورم شده.
«بهنظر میاد مثل همیشه کرم کتابی.»
«خب، به هرحالی کتابخونه جای فوقالعادهایه.»
هیوری آروم آروم روی صندلی کناری من نشست.
هر دو بیسروصدا کتابهامون رو میخوندیم. دانشآموزانی که علاقهی طبیعی به کتابخونه داشتن، نیازی به گفتوگوی بیش از حد نداشتن. میشه گفت خود کتاب خودن به نوعی گفتوگو تلقی میشه.
و دقیقاً به همین منوال تا قبل از استراحت ناهار کتابهامون رو بدون هیچ حرفی میخوندیم.
شاید حدود نیم ساعت گذشته بود که حرفی زدم.
«احتمالا زمانش رسیده که برای رفتن آماده بشیم.»
«اینطور بهنظر میاد.»
بعد از نگاه کردن به ساعتم برای بررسی زمان، تصمیم گرفتم فعلا اینجا رو ترک نکنم.
«به هرحال، هیوری. چیزی هست که میخوام ازت بپرسم.»
«چیه؟»
مطمئن نبود چی میخوام بپرسم. با کنجکاوی نگاهش رو از کتاب برگردوند.
«در مورد وضعیت فعلیِ ریوئنه.»
«وضعیت ریوئن-کون، اون… راستش رو بگم، خیلی خوب نیست.»
«پس آخرش هم اون بهترین انتخاب کلاس دی برای اخراجه.»
«آره. تقریباً همه تو کلاس موافقت کردن بهش رأی منفی بدن.»
«خود ریوئن قبولش کرده؟»
«معتقدم که کرده. در واقع، جدیداً بعد از مدرسه به کتابخونه میاد و من تونستم یکم باهاش صحبت کنم. پس نسبتاً مطمئنم.»
کتابی که در کافه دیدم و اون مشغول خوندنش بود، از کتابخونه امانت گرفته بود.
این باعث شد فکر کنم اون با هیوری در تماس بوده که با اومدن به اینجا شکم برطرف شد.
«در مورد همهی اینها چه فکری میکنی هیوری؟»
«ناراحت کنندهست، اما بهراحتی نمیتونیم از اخراج جلوگیری کنیم. حاضرم این واقعیت رو بپذیرم که قراره یکی رو از دست بدیم، حتی من. با این حال، اگه کلاس دی بخواد اوج بگیره… من فکر میکنم به ریوئن-کون نیاز داشته باشیم…»
احتمالا در مورد ریودن دو دله. بهنظر میاد تواناییهای واقعی اون رو تشخیص داده. وقتی صحبت از این شد، به یاد آوردم ریوئن قبلا با هیوری برخورد داشته.
«ببخشید در موردش پرسیدم. فقط علاقه داشتم وضعیت فعلی کلاستون رو بدونم.»
خودم رو از بحث بیرون کشیدم.
«نه… حدس میزنم که نمیخوام ریوئن از مدرسه اخراج بشه.»
نیازی نبود امروز تا اینجا بیام. با این حال، میخواستم بدونم چه اتفاقی برای ریوئن میفته، پس اومدم.
«بهتره تا جایی که میشه هوای دوستامون رو داشته باشیم، مگه نه؟»
«… آره.»
یهجورایی حس عجیبی داشت. بالاخره قرار نبود ما چیزی جز دشمن باشیم.
«اوهوم…»
«هم؟»
«این… فکر نکنم کسی مثل من باید این رو بگه، اما…»
هیوری ادامه داد، گفتنش سخت بهنظر میرسید.
«آیانوکوجی-کون، لطفاً مدرسه رو ترک نکن، باشه…؟ با تموم اتفاقاتی که درحال افتادنه، نمیخوام دوست عزیزم ناپدید بشه.»
«تموم سعیم رو میکنم.»
راهمون رو از هم جدا کردیم و به کلاسهای درسمون برگشتیم. نگرانیهای هیوری رو با سپاس پذیرفتم.
4
جَو بد، حتی تا پایان کلاسها هم ادامه داشت.
اینکه بغلدستیم هوریکیتا اهمیت میداد یا نه مشخص نبود. مثل همیشه بیصدا شروع به آماده کردن وسایلش کرد.
سخت بود منفرداً با این امتحان مقابله کنی. معمولا به پیدا کردن متحد بیشتر فکر میکنی، اما هوریکیتا هیچ قصدی برای انجام چنین کاری نداشت.
خوشبینانه، سودو تقریباً تنها کسی بود رأی مثبتش رو برای هوریکیتا به صندوق انداخت بود.
رویارویی هوریکیتا با ناگومو تو روز قبل به یادم اومد.
فکر کردن در مورد چیزی که میخواست به دست بیاره، و چیزی که نمیتونست، به من این امکان رو داد که استراتژیش رو برای ادامه درک کنم.
بهنظر میاد قصد داره این آزمون رو به روشی متفاوت از بقیه رد کنه، اما این راه آسونی نیست.
برگشتم و کل کلاس رو نگاه کردم. تصور کردم که هوریکیتا چطوری همکلاسیهای ما رو میبینه.
«کم پیش میاد که سعی نکنی ازم راهنمایی بگیری. مشکلی با آزمون نداری؟»
با وجود اینکه فقط یه روز گذشته بود، تصمیم گرفتم تایید کنم که آیا هوریکیتا تغییر کرده یا نه.
«حتی اگه ازت راهنمایی بخوام، تو به من جواب درست درمونی نمیدی.»
«قطعاً.»
هوریکیتا کم کم داشت میفهمید من به این راحتیها کسی رو نصحیت نمیکنم.
«گذشته از اون… این آزمونی نیست که بتونی از همکلاسیهات کمک بخوای.»
«با این حال، خیلی از دانشآموزها برای جمع کردن رأی مثبت، گروه تشکل دادن.»
«اگه میخوان اینطوری برن جلو، کاملا آزادن هرکاری میخوان بکنن.»
هوریکیتا جمع کردن وسایلش رو تموم کرد و از روی صندلی بلند شد.
«پس، میخوای چیکار کنی؟»
«کاری که بتونم.»
هوریکیتا با این حرف کلاس رو ترک کرد.
از اونجایی که کمی کنجکاو بودم، تصمیم گرفتم دنبالش کنم.
«چیه؟»
با ناراحتی از اینکه دنبالش میکنم، با کمی اخم به من خیره شد.
«به کاری که میخوای انجام بدی علاقهمندم.»
«تو معمولا خوشت نمیاد درگیر من بشی، حالا چیشده؟»
که چرا، ها؟
به زبون ساده، دلیلش این بود که مشتاقانه منتظر استراتژی او بودم. اگه واقعاً یه کاری میخواست انجام بده، میخواستم کاملا حمایتش کنم.
قصد نداشتم این رو اینجا بهش بگم.
«تو هنوز عضو گروهی نیستی، درسته؟ اگه تو تنگنا گیر کردی، میتونم بهت کمک کنم.»
«اینطوریه؟ کم و بیش نگران وضعیت منی، نه؟ اگه ازت کمک بخوام، میگی بیام تو گروهی که خودت عضوشی؟»
«مشکلی نداریم کس دیگهای رو بپذیریم.»
«با وجود اینکه قدردان پیشنهادت هستم، باید رد کنم. تو کسی نیستی که من دنبالش هستم.»
بهنظر میرسه قبلا راه خودش رو پیدا کرده.
با این حال، منابع محدودی در اختیار داره. هنوز تو نقطهای قرار داره که برای هر قدم، اضطراب وجودش رو پر میکنه.
احتمالا من آدم مناسبی برای جبران کمبودهاش نیستم.
«تو واقعاً…»
حتی شدیدتر از قبل اخم کرد.
«چی؟»
«فقط تنهام بذار.»
تند صحبت کرد و من رو در ادامهی مسیر متوقف کرد. اگه بخوام به دنبال کردن هوریکیتا ادامه بدم، فقط باعث بیشتر شدن عصبانیتش میشم.
بعد از تماشای او، لحظهای از پنجره به بیرون خیره شدم و منظره رو تماشا کردم.
«فکر کنم برای امروز برم خونه.»
«… میتونم برای چند لحظه مزاحمت بشم آیانوکوجی-کون؟»
هیراتا درحال رد شدن بود. این باعث شد فکر کنم که او هم پشتسر من هوریکیتا رو دنبال کرده.
با درنظر گرفتن زمانبندیش، احتمالا منتظر جدا شدن من و هوریکیتا بوده.
«اگه مشکلی نداری، میتونی یکم از وقتت رو بعد از مدرسه به من بدی؟ باید باهات صحبت کنم.»
یه دعوت نادر از هیراتا، دعوتی که دلیل خاصی برای رد کردنش نداشتم.
همونطور که با تکون دادن سر، بهش پاسخ دادم، نفس راحتی کشید.
بعد از گذروندن یه روز در فضای متشنج کلاس، نتیجهای که متحمل بود، نشون میداد که اون خستهترین دانشآموز کلاسه. البته میتونم استنباط کنم که تا حد زیادی به آزمون ویژه مربوط میشه.
«خیلی خب. در مورد ملاقاتمون، نزدیک ورودی جنوبیِ مرکز کیاکی، ساعت چهار و نیم، چطوره؟»
«حتماً.»
تموم چیزی بود که به هم گفتیم. بهنظر نمیاومد چیز بیشتری باشه که بتونیم در موردش صحبت کنیم.
از این گذشته، دانشآموزانی که به سمت باشگاه میرفتن و به خانه برمیگشتن، مدام از کنار ما رد میشدن.
قصد داشتم امروز بعد از مدرسه با کیسی و بقیه ملاقات کنم، پس فکر کنم باید بهشون بگم یکم دیر میام.
ظاهراً هیراتا فعلا درگیر صحبت کردن با دوستانش هست. پس تصمیم گرفتم قبل از اون به مرکز کیاکی برم.
5
بعد از خروج از کلاس، بلافاصله به سمت در ورودی مدرسه حرکت کردم. تو راه به طور اتفاقی با ساکایاناگی آریسو از کلاس اِی برخورد کردم. میتونستم کامورو رو هم ببینم که کنارش ایستاده.
بدن کامورو درحال نگهبانی سفت شد. «آیانوکوجی…»
طبق معمول، ساکایاناگی هیچ تغییری از خودش نشون نداد. با حرکات آروم و آروم، ظاهرش رو حفظ میکرد. واکنشهای متضاد بین این دو نفر جالب بود.
«آیانوکوجی-کون. چه تصادفی.»
«چیزی هست که تو کلاس سی دنبالش میگردی؟»
بهنظر میاومد هر دو به سمت کلاس سی میرفتن.
با این حال، ساکایاناگی بهجای پاسخ، با لبخند سوال من رو با سوال جواب داد.
«الآن کجا میری؟»
«قراره تا نیم ساعت دیگه با یکی از دوستانم تو مرکز کیاکی ملاقات کنم.»
«جدی میگی؟ بهنظر میاد ز غوغای جهان فارغی . اگه مشکلی نداری، میتونی فقط یه کوچولو از وقتت رو بهم بدی؟»
ساکایاناگی تلفن همراهش رو بیرون آورد و ساعت رو چک کرد.
اون فقط برای ملاقات با من تا اینجا اومده؟ نه، تصورش سخته.
هنوز چهار و ده دقیقه بود.
حتی اگه چند دقیقه طول بکشه تا به مرکز کیاکی برسی، باز هم بیشتر از ده دقیقه تا 4:30 وقت باقی مونده داری.
«مشکلی نداری ایستاده صحبت کنیم؟»
«راست میگی. اگه اینجا صحبت کنیم، توجهها رو به سمت خودمون جلب میکنیم. چطوره بریم یه جای دیگه؟»
تا حد امکان میخواستم از در معرض دید بودن خودداری کنم. اگه با یه همکلاسی بود قضیه فرق میکرد. اما ساکایاناگی خواهناخواه از اون دسته افرادی بود که توجهها رو به خودش جلب میکرد. از اونجایی که او هم قطعاً از این موضوع آگاهه شروع به حرکت به سمت یه مکان کم جمعیت کردیم.
«به هرحال… آیانوکوجی-کون، ماسومی-سان، بهنظرتون این آزمون ویژه خیلی غیرمنطقی نیست؟ اونا تصمیم گرفتن ما رو به زور اخراج کنن فقط به این دلیل که تا الآن هنوز کسی اخراج نشده. برگزاری یه آزمون این شکلی… فکر کردن بهش هم مضحکه.»
کامورو گفت: «کاملا. ماشیما-سنسه معمولا خوشبینه، اما اون هم این مدت عصاب درست حسابیای نداره.»
بهنظر میرسید که معلمهای دیگه هم از آزمون ویژه راضی نیستن.
ساکایاناگی و کامورو به گفتوگو ادامه دادن.
«یه دلیل براش وجود داره.»
«چی؟ تو چیزی میدونی؟»
«این یه موضوع شخصیه که یکم ازش خجالت میکشم، اما پدرم چند روز پیش از سمتش تعلیق شد.»
«تعلیق… پدرت… اگه اشتباه نکنم، اون رئیس هیئت مدیرهست، درسته؟»
کامورو با اطلاع از پدر ساکایاناگی، برای کسب اطلاعات بیشتر تلاش کرد.
«من در مورد جزئیاتش چیزی نشنیدم، اما بهنظر میاد اتفاقای بدی در مورد پدرم افتاده. پدری که من میشناسم، از اون دسته آدما نیست که دستهاش رو با اینجور مسائل آلوده کنه. البته نمیتونم این رو هم رد کنم که بهعنوان دختر از موضوع اطلاعی نداشته باشم، اما… این هم درسته که ممکنه یکی همهی اینها رو برنامهریزی کرده باشه تا پدرم از موقعیتش خلع بشه.»
در ظاهر، این کلمات رو به کامورو گفته میشد، اما احتمالا مقصود من بودم. اگه پدر ساکایاناگی واقعاً بیگناه باشه، تعجبآور نیست که «اون مرد» پشت همهی اینها باشه.
تصوری که من از پدر ساکایاناگی داشتم ممکنه در آخر سوءتفاهم نبوده باشه.
او گفت: «این اصلا ربطی به دانشآموزهایی مثل ما نداره. چیزی غیر صحبتهای الکی و به درد نخور نیست.»
بهنظر میرسید ساکایاناگی، تعلیق اجباری پدرش رو چیزی که قابل توجه باشه نمیدونه.
«خب، این چه ربطی به آزمون داره؟»
«فکر نمیکنید مدرسه با عجله این آزمون رو آماده کرده باشه… به خاطر اخراج یه شخص خاص؟»
«شخص خاص…»
کامورو برای یه لحظه نگاهی به من انداخت و بلافاصله نگاهش رو دزدید و دوباره ساکایاناگی رو نگاه کرد.
کامورو گفت: «من سعی کردم به این موضوع دید خاصی نداشته باشم، اما تو… چرا اینقدر حواست به آیانوکوجی هست؟»
کامورو درحالی که کنار ساکایاناگی راه میرفت پرسید.
«اوه؟ تاحالا دقت نکردی، درسته؟»
«… ا-البته.»
کامورو صحبت ساکایاناگی رو رد کرد، اما ظاهراً ساکایاناگی بهنظر میرسید همه چیز رو درک کرده باشه. با این حال، به جای اینکه بیشتر روی همین موضوع قفل بشه، به سوال کامورو برگشت.
«من اون رو از قدیمندیما میشناسم. این جواب به اندازهی کافی قابل قبول نیست؟»
برخلاف نگرانی کامورو، ساکایاناگی با بیتعارفی جواب داد.
با توجه به این واقعیت که قبلا چیزی به کامورو نگفته بود، این یه جواب نسبتاً صادقانه بود.
همچنین ممکن بود که او سعی کنه واکنش من رو ببینه. اگه بخوام واکنش ضعیفی نشون بدم یا بیدقت باشم، در آخر ممکنه بهعنوان یه باخت تلقی بشه.
اما، خب، واقعیتش برام مهم نبود.
«پس تو میگی شما دو نفر تصادفاً اینجا به هم رسیدید؟ این احتمالش خیلی کمه.»
«آره. امکانش واقعاً خیلی کمه. درسته آیانوکوجی-کون؟»
درحالی که قبل از اومدن به اینجا باهاش آشنا نشده بودم، هیچ چیز اشتباهی در مورد صحبتهاش وجود نداشت. اون موقع، شناخت ما از هم فقط یه طرفه بود.
«پس، اون واقعاً آدم کله گندهایه؟ شرمنده من اصلا اینطوری نمیبینمش.»
همون کاری که ساکایاناگی قبلا انجام داده بود، کامورو مستقیماً سر اصل مطلب رفت. از یه جهت، شاید این دو نفر واقعاً شبیه به هم باشن.
«تو جدیداً خیلی کنجکاو شدی، نه؟ فکر نکنم تاحالا این سوال رو از من پرسیده باشی.»
بهنظر میاد چند باری که مستقیماً با کامورو ارتباط برقرار کرده بودم، نتیجههایی گرفته بود. شاید این موضوع نوعی کنجکاوی غیرقابل کنترل درون ساکایاناگی برانگیخته بود.
«برو از هرکی میخوای بپرسی اونا هم احتمالا همین جواب رو بهت میدن. تاحالا اینقدر به کسی مثل این علاقه نداشتی.»
«تو بهعنوان یه آدم بیخیال، بهنظر میرسید دوست نداشته باشی تو امور بقیه دخالت کنی. به همین دلیل بود که ازت نخواستم مراقب آیانوکوجی-کون باشی، اما… این خیلی ناامیدت کرده، اینطور نیست؟»
ساکایاناگی کمی متعجب بهنظر میرسید، درحالی که از جهتی هم خوشحال بود. فکر میکردم او این رو فقط برای دیدن واکنش من میگه، اما ممکن بود سوالات مسخرهای پرسیده باشه چون در مورد جوابهای کامورو کنجکاو باشه.
همونطور که صحبت میکردن به مقصد رسیدیم.
«اگه اینجا صحبت کنیم هیچکس اذیتمون نمیکنه.»
به یه ساختمون رسیدیم و وارد شدیم. مطمئناً ساکت بود، با توجه به اینکه الآن زمان تعطیلی بعد مدرسهست.
«خب، ماسومی-سان. من رو ببخش، اما لطفاً بدون من به خوابگاه برو.»
ظاهراً ساکایاناگی فقط میخواسته در طول مسیر یه شریک مکالمه داشته باشه، به همین دلیل تا اینجا کشوندتش.
«… هرکاری میخوای بکن.»
ساکایاناگی تصمیم گرفت بدون اینکه چیز زیادی دربارهی من به کامورو بگه، کامورو رو به خونه بفرسته. کامورو برگشت و بدون مقاومت از پلهها پایین رفت و باعث شد به این فکر کنم که تموم این مدت میدونست قراره اینطوری بشه یا نه.
گفتم: «ایرادی نداره؟»
«نداره. اگه من چیزی در موردت فاش کنم، برات دردسرساز نمیشد؟»
«نه.»
اگه اینجا نشونهای از ضعف نشون میدادم، بهش این فرصت رو میدادم تا ازش استفاده کنه. علاوه بر این نیازی نبود به ساکایاناگی اطلاعات اضافی بدم.
«ظاهراً برای تو بهعنوان یه دشمن بهنظر میام. فکر کنم الآن حاضر باشم قبولش کنم.»
جواب من اینقدر واضح بود که ساکایاناگی معنای پشتش رو بدون مشکلی درک کرد: «تا جایی پیش رفتی که کامورو بدون تو برمیگرده، در مورد چی میخوای صحبت کنی؟»
زمان زیادی برای اومدن به اینجا صرف کرده بودیم، تا ملاقات من با هیراتا چیزی باقی نمونده. ازش خواستم که سر اصل مطلب بره.
«در مورد قولیه که به هم دادیم.»
«موافقت کردم تو آزمون ویژهی بعدی باهات روبهرو بشم. یعنی این آزمون.»
«آره، قطعاً برنامه این بود. با این حال… اگه مشکلی نداشته باشی، میخوام به دفعهی بعد موکولش کنم. این آزمون ویژه رقابت بین کلاسی نیست. در عوض، یه فرآیند رأیگیری اجباری، برای ارزیابی همکلاسیهامونه. تنها راهی که میتونیم روی کلاسها تاثیر بذاریم، رأی مثبته، و حتی اگه بخوایم هم نمیتونیم به هم حمله کنیم… پس، خوب نیست رقابتمون رو به دفعهی بعد موکول کنیم؟»
به عبارت دیگه، اینجا اومده بود تا به من بگه این آزمون ویژه صحنهی مناسبی برای رقابت ما نیست.
گفت: «حاضری این پیشنهاد رو قبول کنی؟»
«هر تصمیمی میخوای بگیر.»
از اونجایی که من جوابی که دنبالش بود رو بهش دادم، با احترام تشکر کرد.
«خیلی ازت ممنونم. داشتم فکر میکردم که اگه موافقت نکنی باید چیکار کنم. حالا، آزادم تا توجهم رو به سیاست داخلی کلاس اِی متمرکز کنم. البته که…»
«البته که؟»
«از اونجایی که ما با آتشبس موافقت کردیم، فکر میکنم برای جلب اعتمادت چیزی بگم. برای این آزمون، من کاری انجام نمیدم که اذیتت کنه. یعنی عمراً بهت رأی منفی بدم.»
قول داد و اقداماتش رو روبه جلو محدود کرد.
«اگه کاری بکنم، که نمیکنم و به نحوی توی کلاس سی دخالت کنم و روی نتایجت تاثیر منفی بذارم… بدم نمیاد باختم رو قبول کنم. اونوقت قابل درک میشه که تو آزمون بعدی رقابت من رو رد کنی.»
«اگه همکلاسیهام رأیشون رو روی من متمرکز کنن، دفعهی بعدی برای ما وجود نخواهد داشت.»
اخراج میشم. و پایان داستان.
«مطمئناً تو این مورد حق با توئه. در هرصورت، لطفاً آروم باش. این تموم چیزیه که میخوام بهت بگم.»
حرفهاش فراتر از مودبانه بود، اما حدس میزنم اینها اقداماتی هستن که باید برای جلب اعتماد من انجام بده.
«شاید این احتمال وجود داشته باشه که زیردستات حتی قبل از شروع رقابت ما، بهت خیانت کنن.»
«فوح فوح، تو خیلی بانمکی.»
تقریباً همهی دانشآموزان کلاس اِی، بخشی از جناج ساکایاناگی بودن. مطمئن بود که کلاس جرات تلاش برای برکناری رهبرش رو نداره.
«قبلا، به محض اعلام آزمون، تصمیمم رو گرفتم که کی اخراج بشه.»
«به محض اعلام آزمون؟ بهنظر تصمیم درستی میاد.»
ساکایاناگی دقیقاً به این دلیل که راس کلاس حکومت میکرد تونسته بود این تصمیم رو بگیره.
«پس، کِی میخوای به کلاست بگی اون کیه؟»
«من خیلی وقته بهشون گفتم. اگه تا آخرین لحظه منتظر میموندم تا بهشون اطلاع بدم، باعث اضطرابشون میشد. اعلام زودتر، هضمش برای کلاس راحتتره، قبول نداری؟»
برای دانشآموزی که قراره اخراج بشه هم غیرقابل هضمه. اما بقیهی کلاس میتونن از به هم ریختگی جلوگیری کنن.
«اگه ازت بپرسم، میتونی بگی کی رو انتخاب کردم؟»
«کی میدونه. هیچ ایدهای ندارم.»
علیرغم اینکه چیز دیگهای گفتم، ایدهی نسبتاً خوبی داشتم.
گفت: «کاتسوراگی کوهی-کون.»
«یه انتخاب معقول؟»
«اون رهبر قبلیِ کلاس اِی هست که اوایل با من مخالفت کرد. بالاخره، نیازی نیست دو نفر حواسشون به کلاس باشه.»
کاتسوراگی شخص آروم و صادقیه. احتمال زیاد فهمیده بود لحظهای که جزئیات آزمون رو بشنوه، قربانی خواهد شد. ظاهراً سرنوشتش رو بدون مقاومت قبول کرده. هنوز انگشتشمار نفراتی بودن که مثل یاهیکو پیروِ کاتسوراگی بودند، اما تعداد جناح ساکایاناگی خیلی بیشتر بود.
گفتم: «میدونم که از اول بهش به چشم دشمن نگاه میکردی، اما تصور میکردم از تلاش برای رهبری کلاس کنارهگیری کرده.»
در کلاس اِی، کاتسوراگی از نظر برتری کلی رتبهی بالایی داشت. احساس میکردم حیفه از دستش بدم، اما بهنظر میرسید ساکایاناگی نظر دیگهای داره.
«بین دوستان من، خیلیهاشون از اون (کاتسوراگی) متنفرن. اونا نمیتونن با طرز تفکر محافظهکار اون موافق باشن. در این صورت میتونم با یه اقدام ساده، همه رو خوشحال کنم.»
«اشکالی نداره اینا رو به من میگی؟ در مورد اینکه کی رو هدف گرفتی؟»
«خب تو پشت صحنه کاری برای محافظت از اون انجام نمیدی، مگه نه آیانوکوجی-کون؟»
فکر نکنم به نتیجهای برسم که ارزش تلاش برای نجاتش رو داشته باشه.
گفت: «میخوای با کلاس سی چیکار کنی؟»
«کی میدونه. قرار نیست کاری کنم. میخوام همهی تصمیم گیریها رو به همکلاسیهام بسپارم.»
«بهنظرم فرصت خوبیه. خیلی راحت، حذف یه مزاحم یا یه بیعرضه.»
ساکایاناگی درحالی که بهش فکر میکرد، لذت میبرد.
«نیازی نیست در مورد کاری که کلاس دی میخواد انجام بده فکر کنیم. به وضوح همهشون میخوان از شر ریوئن-کون خلاص شن.»
اعتراضی نسبت بهش نداشتم. برای کلاس اِی، هیچ مزیت خاصی تو قرض دادن امتیاز به ریوئن وجود نداشت. کلاس اِی به احتمال زیاد، میخواست از شر اون (ریوئن) خلاص بشه. حتی به نوعی خلاص شدن از قرارداد الزامی اون با کاتسوراگی هم هست.
«با این حال، من نمیدونم کلاس بی میخواد چیکار کنه. بین همهی کلاسها تو این آزمون، مشتاقم ببینم کی قراره از اون کلاس عشقولانه اخراج بشه. شاید ایچینوسه-سان به یه نتیجهی خوب رسیده؟»
«متأسفم. وقتشه برم.»
آزاد بود هرچقدر که میخواد تخیلاتش رو ادامه بده. ترجیح میدادم کارم رو تنها انجام بدم.
«حق با توئه. میتونیم صحبتمون رو تا همینجا نگه داریم. به هرحال، آزمون ویژهی بعدی هفتهی آینده شروع میشه.»
صدای برخورد عصایش به زمین، در سراسر راهرو طنین انداز شد.
برای کسری از ثانیه، نگاه ساکایاناگی به دوربینهای مداربسته که نزدیک سقف نصب شده بود، معطوف شد. این حرکت اینقدر ظریف بود که اگه نزدیکش نبودم، نمیتونستم متوجهش بشم.
نمیتونستم تشخیص بدم که عمدی بوده یا یه نگاه تصادفی.
«خب پس. همونطور که از اول برنامهریزی کرده بودیم، رقابت ما تو آخرین آزمون ویژهی سال تعیین میشه. این یه عهد بین ماست.»
قبل از خروج از ساختمون، با تکون کوچک سر، جواب دادم.
6
غرفههای زیادی وجود نداشت که برای ملاقات بعد از مدرسه مناسب باشن. معمولا مردم تو کافهی کیاکی هم رو ملاقات میکردن، اما امروز متفاوت بود.
«ممنون که امروز اومدی.»
«نیازی به تشکر نیست هیراتا. من هم میخواستم باهات صحبت کنم.»
«خوشحالم این رو میشنوم. به هرحال، چطوره یکم پیادهروی کنیم؟»
بعد از ملحق شدن به هم، در ورودی جنوبی، هیراتا قبل از شروع پیادهروی منطقهی اطراف رو بررسی کرد.
«شرمنده آیانوکوجی-کون. مشکلی نداری یکم برنامهمون رو عوض کنم؟»
«چطور؟»
«اگه بریم تو اتاقم صحبت کنیم مشکلی پیش میاد؟ فکر میکنم اگه این کار رو کنیم احساس بهتری داشته باشم.»
«به هیچوجه فرقی برام نمیکنه.»
بهنظر میرسید مرکز خرید کیاکی برای چیزی که میخواست در موردش صحبت کنه، جای خوبی نبود.
درحالی که به سمت خوابگاه میرفتیم، هیراتا صحبت کوچکی رو آغاز کرد.
«سال اول ما تقریباً تموم شده. برای تو چطور گذشت آیانوکوجی-کون؟»
درحالی که به آسمون نگاه میکرد آهی کشید.
«اعزام به جزیرهی خالی از سکنه و اجبار برای شرکت در اردوی آموزشی، سال خسته کنندهای بود.»
«آره. قطعاً سخت و خسته کننده بود؛ اما من ازش لذت بردم. از وقتی اینجا ثبتنام کردم، احساس میکنم تونستم با موفقیت روابط قابل اعتمادی با اطرافیانم ایجاد کنم.»
«آره، من هم همینطور فکر میکنم.»
انکار نکردم که هنوز هم افراد زیادی در کلاس از هم متنفر بودن، با این حال، گمون میکنم که، دشمنهای دوستنما هستن. زمان فرآیندهای اجباری همکاری، پیوندها آروم شروع به شکل گرفتن کردن.
«راستش… تا شروع این آزمون هیچ مشکلی وجود نداشت.»
سایهای روی چهرهی خندون هیراتا ظاهر شد.
«این همون چیزیه که میخواستی در موردش صحبت کنی؟»
«آره. ببخش… میدونم که نمیخوای در موردش حرف بزنیم.»
مهم نیست چه نوع آزمونی باشه، من خودم رو درگیر نمیکنم. در طول آزمونهای قبلی، هوریکیتا همیشه احساسات من رو نادیده میگرفت و از من درخواست همکاری میکرد.
و جالب اینجاست که این آزمون، دقیقاً بالعکس دفعات قبل بود. اینبار، هوریکیتا برای کمک سراغ من نیومد، درحالی که هیراتا این کار رو کرد. بهنظر میاد هوریکیتا این روزها داره بالغ و بالغتر میشه.
شاید این رو هم متوجه شده که باهاش همکاری نمیکنم، چون تعداد خواستههاش کمتر و کمتر شده بود.
«این آزمون… فقط نمیتونم به راهحلی فکر کنم. مهم نیست چقدر مغزم رو به هم بریزم، هیچی به ذهنم نمیرسه.»
«مهم نیست چند بار…»
با دقت نگاه کردم. میتونم گودیهای سیاه زیر چشم هیراتا رو ببینم. این باعث شد فکر کنم که تموم شب به آزمون فکر کرده و نتونسته به اندازهی کافی بخوابه.
«بهنظر سخت میاد. تو آزمونی مثل این، هرچی بیشتر به همکلاسیهات فکر کنی، قضیه سختتر میشه.»
«اه…»
«مهم نیست. نگرانش نباش.»
اگه بخوام اینجا چیزی بگم، هیراتا بیشتر در تاریکی فرو میره. درحال حاضر بهترین کار این بود که بذارم تو حال خودش باشه.
«اگه… اگه راهی برای نجات کلاس وجود داره، لطفاً بهم بگو.»
به خاطر جواب من، به نوعی فکر اشتباهی به ذهنش رسیده بود و فکر میکرد من جوابی برای سوالش دارم.
«فکر میکنی ذخیرهی 20 میلیون امتیاز شخصی غیرممکنه؟»
«سعی کردم اعداد رو حساب کتاب کنم… کسب این امتیاز ممکن نیست. دیروز اتفاقی تلاش کردم این موضوع رو با بازیکنای برتر باشگاه فوتبال مطرح کنم، اما همهی اونها درگیر آزمون ویژهای هستن که قراره باهاش روبهرو بشن.»
«پس نتونستن امتیازی رو کنار بذارن؟»
«آره…»
و آخرش، تعداد روشها برای جلوگیری از اخراج محدود بود.
گفتم: «شرمنده، چیز دیگهای به ذهنم نمیرسه. اگه اتفاقی بیفته حتماً بهت میگم.»
«اینطوریه… ممنونم.»
بهترین جوابی بود که تو این مرحله میتونستم بهش بدم. هیراتا با تموم تلاشش برای لبخند زدن، از من تشکر کرد. این آزمون ویژه خیلی آسون و در عینحال خیلی سخت بود.
اگه کمی واضح به قضیه نگاه کنیم، هدف واقعی این آزمون به طرز باورنکردنیای روشنه. اما هیراتا نمیتونست اون رو ببینه.
این فقط یه آزمون بود برای حذف یه دانشآموز اضافی.
از لحظهای که چاباشیرا قوانین رو توضیح داد، من و کوئنجی هر دو تا آخر مسیر رو رفتیم. البته که راهی وجود نداشت که بدونیم «کی» اخراج میشه. تنها چیزی که که اهمیت داشت و مطمئن بودیم، این بود که اون «تو» نیستی.
با این حال، برای کسانی مثل هیراتا، متفاوت بود. او هرگز نمیتونه با «اخراج یه نفر» کنار بیاد. به همین دلیل بود که در پیچوخم این آزمون گیر افتاده بود و راه خروجی پیدا نمیکرد.
«آیانوکوجی-کون، بهنظرت خوبه کسی اخراج بشه؟»
«خیلی خوب میشه اگه کسی اخراج نشه. اما این یکم بعیده.»
«… البته. حق با توئه. اما، باید یه راهی وجود داشته باشه.»
«خوابت نمیبرد چون از قبل جواب رو میدونستی؟» حرفش رو قطع کردم.
«یعنی…»
با نزدیک شدن به خوابگاه، سکوت بین ما حاکم شد. به این دلیل بود که چند دانشآموز رو در لابی میدیدیم. مشکل بزرگتر این بود که نگاه ما با شخص خاصی که روبرو و روی مبل نشسته بود گره خورد.
«خب خب خب. چه سعادتی بزرگتر از دیدن آیانوکوجی-بوی و هیراتا-بوی.»
«سلام کوئنجی-کون. منتظر کسی هستی؟»
بهنظر میرسید بعد از ورود ما به ساختمون متوجه نگاهمون شده.
«یعنی میگی اگه برنامهای برای ملاقات با کسی داشته باشم ناراحت میشی؟»
کوئنجی سوال هیراتا رو با سوال جواب داد.
«ممکنه به این فکر کنم که غیرعادیه.»
«از صداقتت بدم نمیاد، اما متأسفانه اینطور نیست.»
درسته که به این سوال جواب داد، اما هنوز توضیح نداده بود که اینجا چیکار میکنه. درکل، کوئنجی از اون دسته افرادی نبود که وقتش رو جایی مثل اینجا بگذرونه.
«بیا بریم.»
هیراتا به سمت آسانسور رفت و دستش رو دراز کرد تا دکمهی پایین اومدن رو فشار بده…
که ناگهان کوئنجی ما رو از پشت صدا کرد.
«خب، بهتره همهی تلاشت رو برای رد کردن این آزمون بکنی.»
هیراتا پرسید: «… نمیخوای تغییر رَویه بدی، نه؟ کوئنجی-کون؟» نگرش کوئنجی، روی ذهن هیراتا سنگینی میکرد.
انگشت هیراتا قبل از فشار دادن دکمه متوقف شد.
«دلیلی نداره تو آزمونی مثل این تغییر کنم.»
«واقعاً اینطوریه؟»
به ندرت این رفتار از هیراتا دیده میشد. برگشت و رو کرد به سمت کوئنجی. البته او (کوئنجی) باز هم به او نگاه نکرد. هیراتا تا آخر همیشه آروم و خونسرد بود.
«میگی نمیخوای تغییر کنی، اما صادقانه بگم، بهنظرت تو بیشتر از بقیه نیاز به تغییر نداری؟ نگرانم… که نکنه بچهها تو رو برای اخراج از اکثریت کلاس جدا کنن.»
این، هم راه ابراز نگرانی هیراتا بود، هم تهدید. کلماتی بودن که به شدت تمایلش رو برای همکاری نشون میداد. هیراتا امیدوار بود کوئنجی علاقه نشون بده، حتی یکم.
«نگرانیات الکیه. البته، شما، رهبر کلاس، نباید برای نجات من یه حرکتی بزنی؟»
تا آخرش، کوئنجی قصدی برای تغییر «هیچکاری نکن» نداشت.
«کارهایی وجود داره که حتی منم نمیتونم انجام بدم. شاید نتونم انتظاراتت رو برآورده کنم.»
«اوه قطعاً میتونی!»
با وجود عدم اعتماد بهنفس هیراتا، کوئنجی بدون کوچیکترین تردیدی انتظاراتش رو به زبون آورد.
کوئنجی از روی مبل بلند شد و به هیراتا نزدیک شد و به آرومی روی شونهش زد.
«بعد از اینکه لیسری برای همکلاسیات تموم شد، لطفاً پرزشم تف کن .»
لحظهای که این کلمات از دهن کوئنجی خارج شد، هیراتا محکم دکمهی آسانسور رو فشار داد.
«… بیا بریم آیانوکوجی-کون.»
«باشه.»
لحن هیراتا که تا این لحظه دوستانه بود، حالا یکم خشن بود.
بین همکلاسیهای ما زباله وجود داره.
هیراتا احتمالا نمیتونست از چیزی که کوئنجی گفت، عصبانی بشه.
بعد از بسته شدن در آسانسور پشتسر ما گفت: «ها… ببخشید.حرفهاش برای بچههای زیر 18 سال خطرناکه.»
گفتم: «نگرانش نباش.»
هیراتا لبخند آرومی زد و سرش رو کمی پایین انداخت.
«پس، اون هم با تو موافقت کرد… در اعماق وجودم، میدونم که جلوگیری از اخراج غیرممکنه. جایی در درونم، من قبلا تسلیم شدم.»
آسانسور به طبقهی هیراتا رسید و پیاده شدیم. به سمت اتاقش رفتیم.
«بیا تو.»
«شرمنده مزاحم شدم…»
اولین باری بود که به اتاق هیراتا میاومدم. دکور داخلی، ساده بود. شبیه اتاق خودم. بوی ملایمی شبیه به خوشبوکنندهی هوا فضا رو پر کرده بود. درسته ساده بود، اما خودش بود. یه اتاق خیلی خوب چیده بود.
«بفرما بشین. قهوه میخوای؟»
«آره. بازم شرمنده مزاحم شدم.»
«نگرانش نباش. من بودم که ازت خواستم بیای.»
این یه تجربهی نسبتاً جدید برای من بود، چون معمولا من میزبان بودم و پذیرایی میکردم.
«در مورد چیزی که در موردش صحبت میکردیم…» درحالی که مشغول آماده کردن قهوه بود صحبت میکرد.
«نمیدونم واقعاً راهی برای نجات همه وجود داره یا نه.»
«عجیبه. شاید من نمیتونم جوابی پیدا کنم.»
همون جواب قبلی رو دادم. هیراتا علیرغم اینکه جواب من رو میدونست، همچنان دنبال راه نجات بود. قصدا داشتم با جوابم نوعی دلگرمی بهش بدم، اما بهنظر میرسید نتیجهی عکس داشته.
«اگه تو نتونی جوابی پیدا کنی، شک دارم بقیه هم کاری از دستشون بر بیاد.»
«واقعاً من رو بزرگتر از چیزی که هستم تصور میکنی.»
نمیدونم دقیقاً از کی شروع به ارزیابی من کرده.
«از زمانی که با کارویزاوا-سان ملاقات کردم، احساس کردم تو یکی از قابل اعتمادترین آدمهای کلاسی.»
«من واقعاً مطمئن نیستم این درست باشه.»
بعد از اینکه جوشش آب تموم شد، یه فنجون قهوه به من داد.
«حقیقت رو میگم. البته که تو شخص متواضعی هستی، پس احتمالا انکارش میکنی.»
تو این مرحله، مهم نیست که چی بگم، نگرشش تغییر نمیکنه. حتی اگه ادعاهاش رو رد کنم، هیراتا باز هم حرفم رو باور نمیکرد.
شروع کردم به فکر کردن در مورد اینکه چطوری بهتر موضوع رو عوض کنم، اما هیراتا قصدم رو پیشبینی کرد و پیشقدم شد: «یکی باید اخراج بشه… هرچقدر هم که تلاش میکنم، نمیتونم باهاش کنار بیام. کسی وجود نداره که همکلاسیش در معرض اخراج باشه و براش مهم نباشه.»
«اینطور نیست که متوجه نگرانیت نشم، اما مشخصه هیچ انتخاب دیگهای نداریم. فقط تا آخر هفته وقت داریم تصمیم بگیریم.»
«تصمیم، ها؟ … آیانوکوجی-کون فکر میکنی یه نفر باید اخراج بشه؟»
با چشمانش به من نگاه کرد. درحالی که نگاه ملایمی داشت، اما بهنظر میرسید حرف دیگهای پشتشون پنهان شده.
«واقعاً نه.»
ممکنه حرفم یه بیانهی غیرمنصفانهی بیطرف تفسیر بشه، اما این تفکر صادقانهی منه. با وجود اینکه چندتا دانشآموز وجود دارن که سرشون به تنشون نمیارزه ولی بازم هیچکس نمیخواست آشکارا اونها رو نامزد اخراج کنه. بهتره با کلاس به یه نظر جمعی برسه که کی اخراج بشه.
«چارهای نداریم جز اینکه قبولش کنیم، کسی که در نهایت انتخاب میشه.»
«چقدر همسطح . در مقایسه با یکی مثل من، تو بیشتر شبیه رهبر کلاس هستی.»
هیراتا اوایل سال، ابتکار عمل رو برای متحد کردن کلاس به دست گرفته بود، اما الآن، حرفهاش، با عدم اطمینان و ترس پر شده.
«برای ادامهی مسیرمون باید چیکار کنم؟ دقیقاً چطوری باید با این آزمون روبرو بشم؟»
شاید توصیه کردن بهش کمی عجیب باشه، برای کسی که همیشه به اطرافیانش کمک میکنه.
میخواستم کاری کنم که کمکی براش باشه…
«نمیخوام قبولش کنی، اما بهت میگم چه عقیدهای دارم.»
«باشه.»
«بیا یه لحظه این ایده در مورد «نجات همه» بذاریم کنار. مغزت به هم ریخته و میگی: «کی باید اخراج بشه؟» یه مدت گذشته و هنوز نتونستی جواب قطعیای بگیری.»
حرفهام به وضوح آزارش میداد، اما سرش رو به نشونهی تایید تکون داد.
«در این صورت، چطوره سعی کنی برعکسش رو انجام بدی؟ بهجای اینکه بگی “کی باید اخراج بشه؟” بپرسی: “کی رو باید نجات بدیم؟”.»
«کی رو باید نجات بدم…؟ البته که میخوام همه رو نجات بدم.»
«هر دانشآموز رو تو الویت قرار بده. همه، از جمله خودت، از مهمترین به بیاهمیتترین رتبهبندی کن. البته ممکنه کسایی هم باشن که تو یه سطحن، اما به هرحال باید سعی کنی این کار رو انجام بدی. میتونی هم راحتترش کنی، براساس کسایی که دوستشون داری رتبهبندی کنی، یا هم میتونی بنا به مشارکت کلاسی اولیتبندی کنی.»
با ترسیم فهرست رتبهبندی با این روش، ناچاراً یک نفر در رتبهی آخر قرار میگیره.
«ا-این… اما…»
این یه راهحل فوقالعاده ساده بود.
با این حال، هیراتا نمیتونه این کار رو انجام بده. دلش پیش راِه نجاتِ همه گیره. احتمالا فکر میکنه رتبهبندی همکلاسیهاش به این شکل حماقته.
«بیا درنظر بگیریم که این کار رو کردم. فهرستی که من ارائه میدم، با فهرست همکلاسیامون یکی نیست.» با این بهونه به فرار ادامه داد.
همینطوری پیش بره، روز آزمون ویژه ضعفش به بقیه هم شیوع پیدا میکنه.
«درسته. فکر میکنم باید تصمیم شخصیت رو درنظر بگیری.»
درحال حاضر، این تنها توصیهایه که میتونم بهش بکنم. هر قضاوتی که از اینجا به بعد میکنه، به خودش بستگی داره که چه تصمیمی میگیره.
جرعهای سپاسگزارانه از قهوهای که برام دم کرده بود نوشیدم.
بهنظر میاد مارک متفاوتی از سِرو شخصی خودم باشه. تلخیِ قویای داشت.
«آره. احتمالا حق با توئه… جدیداً دوست دارم از دست همهی اینا فرار کنم برم.»
هیراتا از توصیهی من استفاده کرد و تموم تلاشش رو کرد تا باهاش کنار بیاد. احتمالا به این راحتی قبولش نکنه. یه مدت طول میکشه تا به طعم بدش عادت کنه.
با این حال، بازم تلاشم رو کردم که دیدگاهم رو در نظر بگیره.
«هـوف… باشه. ممنونم.»
هیراتا کلمات قدردانیای به سمتم سوق داد.
فعلا بهنظر میاد گفتوگوی ما در این نقطه به پایان رسیده.
ناگهان موضوع رو تغییر دادم: «میتونم یه چیز بیربط بپرسم؟»
در مورد چیزی کنجکاو بودم.
«هوم؟ چیشده؟»
«بعد از جداییت از کارویزاوا، کسی بهت اعتراف کرده؟»
«چه سوال غیرمنتظرهای. اصلا فکر نمیکردم همچین چیزی ازم بپرسی آیانوکوجی-کون.»
ترکیبی از تعجب و گیجی در چهرش نمایان شد.
بنا به گفتوگوی چند وقت پیش با همکلاسیمون، می-چان، فهمیدم که به هیراتا علاقه داره. قبل از امتحان پایانترم، او برای مشاوره پیش من اومد چون به هیراتا علاقه داشت، بنابراین این کنجکاو بودم بدونم چه اتفاقی بینشون افتاده.
«خب، نمیگم کی، اما… آره، یه دختر اومد سراغم.»
دخترها از قبل شروع به اعتراف به هیراتا کرده بودن. می-چان بود یا نه، قصد نداشتم بهش فشار بیارم که اعتراف کنه.
صرفنظر از این، مردهای جذابی مثل هیراتا واقعاً باور نکردنی هستن. دخترها مدام پا میدن، هیراتا توجه نمیکنه. نه، محبوبیت هیراتا به خاطر شخصیتش بود. او به هیچوجه شخصیت سستی نداره.
«با این دختر بیرون میری؟»
«قطعاً نه. فعلا با کسی بیرون نمیرم.»
با قاطعیت اعلام کرد.
«کسی وجود داره که از قبل دوستش داری یا همچین چیزی؟»
میتونستم بفهمم خبری هست یا نه، اگه کسی باشه که چشم و قلبش پیشش گیر باشه.
«درحال حاضر قرار گذاشتن با کسی… برای من خیلی زیاده. لیاقتش رو ندارم.»
«اگه تو لیاقتش رو نداری، پس من در خواب بینم پنبهدانه.»
در وهلهی اول وقتی صحبت از عشق میشه، نیازی به صلاحیت نیست.
«من برای عشق مناسب نیستم.»
هرچه فرد توانمندتر، فروتنتر.
هرچه فرد ناتوانتر، متکبرتر.
در نهایت، گفتوگوی ما بدون اینکه به بحث عمیقتری کشیده بشه، به پایان رسید.
7
«ببخشید دیر موقع زنگ زدم ایچینوسه.»
اون شب، ساعت کمی از یازده گذشته بود. ایچینوسه رو به اتاقم دعوت کردم.
برای کسی مثل اون، غیرعادی نبود که مراقب خودش باشه و این پیشنهاد رو رد کنه، اما بهنظر میرسید هیچ مشکلی باهاش نداشته باشه.
«مشکلی نیست! البته خیلی عجیبه که اینجوری با من تماس بگیری.»
«به این دلیله که میخواستم باهات صحبت کنم. فعلا، اگه مشکلی نداری رو تخت بشین. ممکنه زمین سرد باشه.»
ایچینوسه با قدردانی روی تخت نشست.
«این… قلبم چه بَد میکوبه…»
«هم؟»
«آه نه چیزی نیست. چرا نمیشد تلفنی صحبت کنیم؟»
چیشد، ها؟
مقداری آب در کتری قرار دادم تا بجوشه، یه فنجون سفید برداشتم.
«میخواستم یهسری چیزا رو از زبون خودت بشنوم. پشت تلفن سخت بود.»
«که اینطور.»
«فکر کنم برگردم سر دنبالبازیمون و مستقیماً ازت بپرسم. در مورد آزمون میخوای چیکار کنی؟»
«ادمهی صحبت صبح؟ خب، خیلی فکر کردم که چطوری به این آزمون غلبه کنم بدون اینکه کسی اخراج بشه… کلی فکر کردم.»
«و به چیز خاصی رسیدی؟»
نگاهم رو از شونهام به اون انتقال دادم که قرار بود جواب سوالم رو بده. هر دوی ما میدونستیم که هیچ راه دیگهای برای انجامش وجود نداره، مگه اینکه بیشتر از بیست میلیون امتیاز شخصی به دست بیاریم.
«اوووم، متأسفانه هنوز نه… زمان زیادی باقی نمونده، یکم باعث اضطرابم میشه.»
هیچ نشونهای از اینکه چیزی براساس حرف یا رفتارش پنهان شده باشه، نمیدیدم. یادم اومد که مثل الآن، زمان آزمون ویژه کشتیِ کروز، غیرمنتظره چهرهی پوکر ایچینوسه رو دیدم.
«به این فکر میکردم که ممکنه برای کمک بری سراغ رئیس ناگومو.»
«چه نوع کمکی؟»
اگه بهخوبی آمادگی نداشته باشه، پرسیدن سوالی مثل این ممکنه رازهای پنهان شدهت رو فاش کنه. با این حال، ایچینوسه هنوز سوال من رو طوری جواب میداد که گویی از هیچی خبر نداره.
اما چیزی که در ادامه میخواستم بگم، برای شکستن چهرهی پوکرش کافی بود.
آب داخل کتری شروع به جوشیدن کرد، یه فنجان شکلات داغ آماده کردم و بهش دادم.
«مرسی.»
«این یکی، با آزمونهای ویژهای که تا الآن داشتیم متفاوته. بدون اخراج اجباری یه نفر، نمیشه از آزمون رد شد… به استثنای داشتن بیست میلیون امتیاز شخصی. هرچقدر هم امتیاز شخصی ذخیره کرده باشید بازم به بیست میلیون نمیرسه. با درنظر گرفتن این، چارهای نمیمونه جز کمک گرفتن از یه سوم شخص.»
چشمان ایچینوسه به سمت شکلات داغ چرخید و سعی کرد با فوتهای کوچیک، اون رو خنک کنه.
«واقعاً؟ خب، آساهینا-سنپای هم ازش خبر داشت. با این حال، فکر نمیکردم که بهت بگه، آیانوکوجی-کون.»
بهنظر میرسید متوجه شده تلاش برای پنهان کردنش فایدهای نداره. بلافاصله به اینکه از کجا میدونم اشاره کرد.
«با این حساب، حدس میزنم شرایط اون سوم شخص رو برای قرض دادن امتیاز به من شنیدی؟»
با تکون سر کوچکی پاسخ دادم. لبخند تلخی روی صورتش نقش بست.
«این مسخره نیست؟ از یه جهت هم…»
وام دادن امتیاز شخصی به شرطی که وارد رابطه بشن. او به طور جدی به پذیرش این شرط فکر میکرد.
احتمالا منظورش از «یه جهت هم» همین بود.
«ناگومو-سنپای کم و بیش من رو از افشای هرچیزی در مورد قراردادمون منع کرده. بهم گفت اگه این کار رو انجا بدم، بهتره همه چیز رو فراموش کنم. اما از اونجایی که آساهینا-سنپای بهت گفته، احتمالا فعلا در امان باشم.»
«نگرانش نباش.»
«این رو میگی، اما میدونی که این مشکلی شخصی خودمه، درسته…؟»
«به اندازهی کافی.»
این مشکل کلاس بی و تصمیم ایچینوسهست.
«چندتا امتیاز کم داری؟»
«یکم بیشتر از چهار میلیون.»
فقط با وارد شدن به یه رابطه، چهار میلیون یا بیشتر امتیاز به حسابش میاد و میتونه با استفاده از اون اخراج همکلاسیش رو بخره و از امتحان عبور کنه.
«ناگومو دستت رو باز گذاشته.»
«آره. معمولا برای یکی مثل من غیرممکنه که امتیاز بگیره و با ناگومو-سنپای بره بیرون. درکل، از اونجایی که اون امتیاز مورد نیازم رو بهم میده، منطقیه که تو موقعیتی باشه که ازم یه چیزی بخواد.»
همونطور که به افکارش در مورد این موضوع گوش میدادم، ایدهای از فکرش بیرون کشیدم. برای اون، امکان نداشت اجازه بده کسی از کلاس بی اخراج بشه. به همین دلیل، اون آماده میشد تا خودش رو قربانی کنه.
«این تقریباً تنها راه نجات همهی دانشآموزهای کلاس بیه.»
«اینطوریه پس…؟»
الآن، چیزی نمیتونستم بگم که بهش کمک کنه. امتیاز شخصی، تنها چیزیه که از نظر جسمی میتونه ایچینوسه رو سر حال بیاره.
در واقع، چهار میلیون عددی بود که حتی من هم نمیتونستم به دستش بیارم. هرچقدر هم تلاش کنم.
«تو… نگرانمی؟»
«متأاسفم اگه گستاخی میکنم.»
«نه اصلا. برعکس، فوقالعاده خوشحالم.»
با وجود جوابش، حالش هنوز بهتر نشده.
«اما، راستش رو بگم، من هنوزم مضطربم… اگه باهات صبحت نمیکردم، احتمالا تصمیمم رو سبکسنگین نمیکردم.»
ایچینوسه به آرومی جرعهای از شکلات داغ نوشید.
«… خب نظرت چیه، آیانوکوجی-کون؟»
«در مورد قرارداد ناگومو؟»
«آره. از دیدگاه تو، نظرت در مورد کاری که میخوام انجام بدم چیه؟»
چشمان ایچینوسه به چشمانم قفل شد.
«این راهحلیه که تو دستای تو قرار داره و تو، به تنهایی میتونی جلوی اخراج همکلاسیت رو بگیری. این برای تو در دسترسه چون به شورای دانشآموزی ملحق شدی و با رئیس شورا ناگومو، ارتباط برقرار کردی. رسیدن به بیست میلیون امتیاز قطعاً یکی از فواید این اتفاقه.»
«به خاطرش بد بهم نگاه نمیکنی؟»
«نیازی نیست بد بهت نگاه کنم. البته اگه کاملا صادق باشم، مطمئن نیستم نجات یه همکلاسی، ارزش پرداخت بیست میلیون امتیاز شخصی رو داره یا نه.»
«… اینطوریه؟»
ایچینوسه به آرومی یه جرعهی دیگه از شکلات داغش رو نوشید.
«بهم بگو، آیانوکوجی-کون.»
«هم؟»
«آیانوکوجی-کون، تو واقعاً آدم فوقالعادهای هستی؟»
برای کسی که من رو شگفت انگیز صدا کرده، نمیدونم چه واکنشی نشون بدم. من فقط چیزی رو که از آساهینا شنیده بودم بهش گفتم.
«چی باعث شده همچین فکری کنی؟ متأسفم، اما این چیزی نیست که ازش خبر داشته باشم.»
«اگه این واقعیت داشته باشه، فقط تو رو شگفتانگیزتر میکنه. بالاخره تو…»
حرفهایی که میخواست بگه رو نگه داشت.
«چی؟»
«نه… اصلا ولش کن.»
انگار حتی نمیدونست چی میخواد بگه. انگار دهنش یه قدم جلوتر از مغزش حرکت میکرد.
«… این چیه دیگه؟ دارم تعجب میکنم…؟»
ایچینوسه به آرومی زمزمه کرد و ظاهراً این سوال رو از خودش پرسید.
اگرچه کمی پای اجبار وسط بود، اما خوشحال شدم که شخصاً در این باره از زبون خودش شنیدم. میتونم اینو ببینم که مهم نیست چه اتفاقی بیفته، ایچینوسه به خاطر کلاس بی هر کاری میکنه.
بعد از این همه اضطراب، ایچینوسه احتمالا تصمیمی خواهد گرفت؛
یعنی وارد رابطه شدن با ناگومو میابی.