ناولتو
  • خانه
  • بلاگ
  • آرشیو
  • درباره ما
  • خانه
  • بلاگ
  • آرشیو
  • درباره ما
قبلی
بعد
اطلاعات محصول

Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 01

  1. خانه
  2. Welcome to Classroom of the Elite
  3. قسمت 01
قبلی
بعد
اطلاعات محصول

آرامش قبل از طوفان

بالاخره اول مارس بود، چند روز بعد از امتحانات پایان‌ترم.
دوشنبه، روزی که همه مشتاقانه منتظر اعلام نتایج بودن.
و بعد از گذشت همه‌ی اینها، مردود شدن به معنی اخراج بود.
«سنسه، الان نتایج رو اعلام می‌کنید؟!»
ایکه که نمی‌تونست بیشتر از این آروم بشینه، در حالی که منتظر بود تا معلم کلاس، چاباشیرا، جواب بده، از صندلیش پرت شد پایین.
«آروم باشید. تا چند دقیقه‌ی دیگه می‌فهمین.»
این مدرسه معمولاً نمرات ما رو به صورت دیجیتالی از طریق تلفن‌همراه یا انجمن‌های آنلاین منتشر میکنه. با این حال، وقتی نوبت به امتحانی میرسه که بحث اخراج در اون مطرحه، معلم‌ها نتایج رو اینطوری به ما اعلام میکنن.
«به خودت اعتماد داری ایکه؟»
«اوه، آره. من خیلی سخت مطالعه کردم، اما…»
«سخت مطالعه کردی، نه؟ با این حال هنوز اینقدر مضطربی؟»
احتمالاً چاباشیرا پاسخ ایکه رو بیشتر سرگرم کننده تلقی می‌کرد تا تعجب‌آور؛ چرا که اون لبخند خفیفی زد.
برای ایکه که معمولاً نمرات پایینی می‌گرفت، طبیعی بود که مضطرب به نظر بیاد، هرچند که مطالعه هم کرده باشه.
«سودو، به نظر میاد تو همیشه تموم تلاشت رو می‌کنی که از آخر اول بشی، تو چه احساسی داری؟»
جای تعجبی نخواهد داشت که سودو مضطرب‌ترین دانش‌آموز کلاس باشه.
با توجه به امتحانات قبلی، اغراق نیست اگه بگیم نمرات سودو تقریباً تو هر درسی پایین‌ترین نمره بوده.
چاباشیرا احتمالاً منتظر بود جوابی مشابه با ایکه دریافت کنه، اما پاسخی بسیار غیرمنتظره دریافت کرد.
«حداقل… مطمئنم که مطلقاً نمره‌ی مردودی نگرفتم.»
«اوه؟»
علیرغم اینکه توانایی بدنی سودو تنها ویژگی بارز اون بود، بیان و لحن و صداش همچنان تونسته بود هوایی از اعتماد بهنفس رو حفظ کنه.
البته حدس می‌زنم اون هنوز هم نگران نتایج باشه، درست مثل ایکه.
با این حال، به لطف تلاشی که برای غلبه به اضطرابش انباشته کرده بود، تونست اعتماد بهنفس موقتی ایجاد کنه.
این همون چیزی بود که جلسات مکرر مطالعه با هوریکیتا تو سرش فرو کرده بود. این در مقایسه با چیزی که در گذشته قادر به انجامش بود، متفاوته. زمانی که نهایت استراتژی اون برای گرفتن نمره‌ی قبولی مطالعه‌ی روزنامه‌وار کتاب‌ها شب قبل از امتحان بود.
کم کم شروع به رشد کرده بود.
هوریکیتا، به عنوان معلمی که سودو رو هدایت می‌کرد، چهره‌ش ذره‌ای تغییر نکرد. خب، به نظر میاد تا حدودی از روند پیش‌روی سودو نسبت به گذشته‌ش راضی نیست.
«هوم… خیلی جالبه که ببینیم شما بچه‌ها چقدر رشد کردید. راهی وجود نداره که پیش‌بینی کنم تو مرحله‌ی بعد چه عملکردی ممکنه داشته باشید، و تا الان همه‌تون به راحتی از انتظارات من فراتر رفتید. حالا فکر می‌کنم که نتیجه‌ی امتحانات پایان ترم‌تون رو اعلام کنم.»
چاباشیرا شروع کرد به انتقال نتایج امتحان به روی تخته‌ی سیاه.
و بعد از اون، شروع به کشیدن خط قرمز کرد.
هرکسی که اسمش زیر این خط باشه، به اجبار از مدرسه اخراج خواهد شد.
«نتایج این بار…»
چاباشیرا با ماژیک قرمزی که در دست داشت، یه خط قرمز افقی کشید.
خط قرمز سرنوشت.
و تعداد دانش‌آموزانی که اسم‌شون زیر خط بود… صفر بود.
به عبارت دیگه…
«همه با موفقیت امتحان رو پشت‌سر گذاشتن. این‌ها بهترین نتایج شما تا الان بوده.»
چاباشیرا قبولی همه‌ی اعضای کلاسِ سی رو فاش کرد.
«بــنــازم!»
ایکه اولین کسی بود که فریاد زد.
به‌نظر می‌رسید از شنیدن نتیجه ترس داشته باشه. به هرحال، هنوز هم ایکه کمترین نمره رو در کلاس داشت.
«خب، این خیلی سخت نبود. ها ها ها ها… نزدیک بودا!»
ایکه صحبت می‌کرد و توجهش روی اسمش و خط قرمز متمرکز شده بود.
یامائوچی گفت: «من فقط یه روز قبل از امتحان درس خوندم و قبول هم شدم.»
اما اسمش درست بالای ایکه نوشته شده بود.
«دروغ نگو هاروکی، تو هر روز مثل سگ درس می‌خوندی، مگه نه؟»
«اینطوریه؟ هـاهـاهـا!»
به هرحال، هم ایکه و هم یامائوچی موفق شده بودن امتحان رو پشت‌سر بذارن، بنابراین هیچ‌کدوم شکایتی نداشتن.
چاباشیرا با نگاهی ملایم، نظاره‌گر صحنه بود.
ایکه در رده‌ی آخر قرار گرفت و یامائوچی درست پشت‌سرش. بعد از اون‌ها، اسامی هوندو، ساتو و اینوگاشیرا نوشته شده بود.
اسم سودو بالای اینوگاشیرا بود.
با توجه به نتایج سودو تا اینجای کار، می‌تونم بگم پیشرفت چشم‌گیری داشته.
«سودو. تو سال گذشته، تو بهتر از هرکس دیگه‌ای موفق شدی نمراتت رو بهتر کنی. مشتاقانه منتظرم ببینم در آینده چه موفقیتی کسب می‌کنی.»
به نظر می‌رسید چاباشیرا هم داره احساسات من رو در این موضوع به اشتراک می‌ذاره.
«هع! مالی نبود.»
علی‌رغم گفتن این جمله، از عملکردش راضی به نظر می‌رسید.
از طرف دیگه، دانش‌آموزانی که در صدر قرار گرفته بودن تقریباً مشابه همیشه بود.
کیسی اول و کوئنجی رتبه‌ی دوم رو تصاحب کرده بود.
کیسی از همون اول نمرات خوبی می‌گرفت. و با لحاظ کردن اینکه چقدر در درس سخت‌کوش بود، طبیعی بود که از بقیه‌ی کلاس پیشی بگیره. با این حال، کوئنجی همچنان مثل همیشه یه رمز و راز بود. اون اصلاً درس نمی‌خوند و با هیچ‌کس دیگه‌ای ارتباط برقرار نمی‌کرد. اگه از تمام تواناییش استفاده می‌کرد، ممکن بود این پتانسیل رو داشته باشه که حتی از کیسی جلو بزنه. به دلیل تموم نوسانات رفتاری کوئنجی در آزمون‌ها تا امروز، این امکان وجود داشت زمانی که احساس کنه فلان آزمون ارزش وقتش رو نداره، سست بشه.
هوریکیتا جایگاه سوم رو تصاحب کرده بود. اون معمولاً تو درس زبان انگلیسی لنگ می‌زد، اما این‌بار، امتیازات خیلی بالاتری کسب کرده بود. احتمالاً به لطف تدریس خصوصی‌ای که برای سودو درنظر گرفته، پیشرفت کرده.
«سنسه، کلاس‌های دیگه چیکار کردن؟»
«همه‌ی اون‌ها درست مثل شما از پس امتحان بر اومدن. از نظر میانگین نمرات، کلاس‌تون جایگاه سوم رو داره.»
دلیلی وجود نداشت که بپرسیم کدوم کلاس‌ها به ترتیب اول، دوم و چهارم شده.
«همونطور که فکر می‌کردم، به نظر میاد اگه بخوایم از کلاس‌های بالاتر جلو بزنیم، باید هدف‌های بزرگتری هم داشته باشیم.» هوریکیتا بدون ذره‌ای رضایت، شروع به یادداشت نمرات کرد.
دانش‌آموزانی که در صدر قرار داشتن، نمرات کاملی کسب نکرده بودن. پس پیشرفت بین گزینه‌هامون نبود. در واقع تنها گزینه‌ای که باقی مونده بود، تمرکز روی نمرات دانش‌آموزهای ضعیف بود.
«کارت با سودو خوب بود. تحت تأثیر قرار گرفتم.»
«بالاخره این نتیجه‌ی کار سخت خودشه. تنها کاری که من کردم شکستِ نقاط ضعفش بود تا زمانی که تونست موفق بشه.»
درست مثل هوریکیتا، ضعیف‌ترین درسِ سودو انگلیسی بود. با این حال هنوز هم نمراتش پیشرفت زیادی کرده بود.
این پیشرفت به وضوح نشون می‌داد که در طول دوره‌ی تحصیلی، تلاشش رو روی «زبان انگلیسی» متمرکز کرده بود.
«من نمی‌دونم دفعه‌ی بعد بتونه نمراتش رو یکم بهتر کنه یا نه. البته همه چیز به این بستگی داره که به تمرکزش ادامه بده یا نده.»
این یه نگرانی بیهوده بود. از این گذشته، تا زمانی که هوریکیتا اطرافش باشه سودو تموم تلاشش رو می‌کنه.
احتمالاً الآن شروع به درس خوندن کرده بود.
حتی به زودی ممکنه بتونه به نیمه‌ی متوسط کلاس بچسبه.
«به نظر می‌رسه که ایکه-کون و یامائوچی-کون هنوز فاصله‌ی کمی بین امتیازات‌شون با خط قرمز دارن. احتمالاً این تصمیم درستی بود که ما جلسات مطالعه رو روتین برگزار کنیم. البته خودتون می‌دونید کسی که کنار منه واقعاً تلاش می‌کنه، کمک می‌کنه میانگین کلاس ما یکم بیشتر بشه، اینطور نیست؟»
«این تَه زورمه.»
طبق معمول نمرات من نه خوب بود و نه بد. این‌بار در جایگاه هجدهم قرار گرفتم.
«من این رو قبول نمی‌کنم. یه روز می‌خوام مجبورتون کنم که این موضوع رو جدی بگیرید.»
«من تموم تلاشم رو می‌کنم تا انتظاراتت رو برآورده کنم.»
در هر صورت خیلی خوب بود که این‌بار هم همه تونستن از پس امتحان بر بیان.
دانش‌آموزانی که به سختی موفق به قبولی در امتحانات شده بودن، همگی به وضوح از اینکه کارشون تموم شده خوشحال شده بودن. زمان زیادی نگذشت که ایکه و یامائوچی دوباره شوخی‌هاشون رو شروع کردن.
چاباشیرا با نگاهی لطیف، مراقب کلاسش بود.
«من باید اون رو بهتون بگم. شاید گفتنش ساده باشه، اما آفرین.»
معمولاً به ندرت پیش می‌اومد که چاباشیرا از کلاسش تعریف کنه، اما به‌نظر می‌رسید که اخیراً این بیشتر اتفاق می‌افته. احتمالاً این تصور رو داشت که در وهله‌ی اول همه تو امتحانات پایان‌ترم قبول می‌شن.
«ما موفق شدیم!»
در مقایسه با آزمون‌های کتبی‌ای که شرکت کرده بودیم، قطعاً سختی این آزمون بیشتر بود.
با این حال، مدرسه سختیِ آزمون‌ها رو با توجه به سطح مهارت فعلی دانش‌آموزان تعیین می‌کنه
«خب، نمی‌شه کاریش کرد، اما الآن خبرهای بدی در راهه…»
چاباشیرا فضای کلاس رو که با شادی پر شده بود، فوراً با بحثی سنگین جایگزین کرد.
نمایش معمولی‌ای بود. (اتفاقی بود که زیاد می‌افتاد.)
«بیشتر شما احتمالاً قبلاً از این موضوع خبر داشتید، اما صرفاً به این دلیل که امتحان پایان‌ترم رو تموم کردید این معنی رو نمی‌ده که آزمون‌های ویژه برای کل سال تموم شده. به‌زودی آزمون ویژه‌ی مهمی برگزار خواهد شد و مثل سال‌های قبل، از 8 مارس شروع می‌شه.»
چاباشیرا توضیح داد که ما باید برای حرکت بعدی آماده بشیم.
صحبت از 8 مارس شد، دوشنبه‌ی بعدیه، اینطور نیست؟
ما به تازگی امتحان پایان‌ترم رو تموم کرده بودیم، بنابراین برگزاری یه امتحان ویژه بلافاصله بعد از اون به هیچ‌وجه غیرمنطقی نبود. به هرحال، این آخرین چیزی بود که تو برنامه‌ی مدرسه برای امسال باقی مونده بود.
علاوه بر این، ظاهراً دانش‌آموزان سال سومی باید آزمون دیگه‌ای رو همزمان با شروع هفته‌ی آینده بگذرونن.
«بچه‌ها. آزمون ویژه‌ی بعدی آخرین آزمون ویژه‌ی امسال خواهد بود. بیاید همه کنار هم کار کنیم و تلاش‌مون رو بکنیم. اگه این کار رو بکنیم، کلاس ما باید بتونه کلاس اِی رو هدف قرار بده بدون اینکه کسی اخراج بشه.»
به‌نظر می‌رسید کلمات تشویق‌کننده‌ی هیراتا تاثیرگذار بوده و بین کلاس پخش شد. خیلی از دانش‌آموزان برای نشون دادن حمایت‌شون شروع به صحبت کردن.
چاباشیرا صحنه رو زیرنظر داشت و لبخند مبهمی نشون داد.
«همونطوری که تا الان همه چیز پیش رفته، من فکر می‌کنم همه‌ی شما ممکنه دو سال دیگه با هم فارغ‌التحصیل بشید.»
با این صحبت‌های انگیزشی، چاباشیرا زودتر از همیشه برای خروج از کلاس آماده شد.
«اینکه کسی از ما چنین تعریفی کنه، احساسِ «تو فضا بودن» داره، اینطور نیست؟»
ایکه و یامائوچی با خوشحالی شروع به خندیدن کردن.
«اما زیاد مغرور نشید. آخرین آزمون ویژه‌ی شما فقط یه هفته‌ی دیگه‌ست و به هیچ‌وجه آسون نیست.»
چاباشیرا درست قبل از خروج از کلاس دوباره صحبت کرد و آخرین نصحیت رو برای ما بجا گذاشت.

بخش 1:

زمان کمی برای ما به عنوان دانش‌آموز سال اولی باقی مونده بود.
از زمان استراحت بین کلاس‌ها برای حموم استفاده کردم.
تو راه بازگشت به کلاس، با یه مکالمه‌ی عمیق بین دو نفر از ارشدهای آشنا روبه‌رو شدم.
اولین نفر، رئیس فعلی شورای دانش‌آموزی، دانش‌آموز سال دوم، ناگومو میابی بود که همراه دانش‌آموز سال سومی، هوریکیتا مانابو راه می‌رفت.
احتمالاً کاملاً تصادفی باشه، ولی ناگومو بلافاصله من رو دید.
لحظه‌ای که برام دست تکون داد، به نظر می‌رسید فرصتم رو برای کابُل گرفتن و برگشتن به کلاس رو از دست دادم.
«یــو آیانوکوجی. موفق شدی تو امتحانات پایان‌ترم قبول بشی؟»
برخلاف سوال مستقیم ناگومو، هوریکیتای بزرگ فقط با آرامش به من نگاه کرد.
«زورمو زدم.»
من رو درگیر یه گفتگوی بی‌معنی کرده بود.
«چقدر سرد. فکر نمی‌کنم وقتی رئیس شورای دانش‌آموزی درست جلوی توئه، این بیان درستی باشه.»
«… جدی؟»
یکم صاف شدم. مطمئن نبودم براش کافیه یا نه، اما باید تا حدی کمتر قابل اعتراض باشه.
«حالا هرچی. زمان درستی رسیدی. چیزی هست که می‌خواستم ازت بپرسم.»
قبل از اینکه ادامه بده، ناگومو یه حالت مست و شنگول رو از خودش نشون داد؛ گویی از جمع سه نفره‌ی ما خوشحاله.
«به‌نظر می‌رسه برای منحرف کردن توجه از تهمت‌هایی که درمورد ایچینوسه هونامی پخش شده بود، یکی رفته و یه‌سری شایعه درمورد دانش‌آموزهای مختلف سال اولی تو انجمن منتشر کرده. حالا من در عجبم که کار کی می‌تونه باشه.»
داشت من رو با حرف‌هاش امتحان می‌کرد. نه، کاملاً ممکن بود که قبلاً من رو دیده باشه.
مهم نبود چقدر اطلاعات داشته باشه، نگرش من تغییری نمی‌کرد.
«خب، نمی‌دانم، اطلاعی ندارم. اما آخرش چیزی جز دردسر برای من درست نشد.»
«اوه آره، تو هم قربانی بودی، نه؟ این دفعه چیشد…؟»
«اعلامیه‌ی مدرسه کاملاً روشن کرد که ما نباید درموردش صحبت کنیم. فکر نمی‌کنم حتی رئیس شورای دانش‌آموزی از این امر مستثنی باشه.»
با توجه به این هشدار، باید از کنجکاوی بیشتر خودداری کنه.
«همونطوره که آیانوکوجی می‌گه، ناگومو. باید از حرف زدن بیش از حد خودداری کنی.»
درحالی که هوریکیتای بزرگ از من حمایت می‌کرد، ناگومو بلافاصله عقب‌نشینی کرد. به‌نظر نمی‌رسید که علاقه‌ی خاصی به دست گذاشتن روی این موضوع داشته باشه.
«خب، شما دو سلبریتی درمورد چی صحبت می‌کردید؟»
«فقط یه بحث کوچولو با هوریکیتا-سنپای. اشتباه می‌کنم؟»
ناگومو در جستجوی تایید، به هوریکیتای بزرگ نگاه کرد. او با تکون دادن سر پاسخ داد.
من کمی نگران مکانی بودم که مکالمه‌شون رو ادامه می‌دادن. اون دو در راهروی نزدیک کلاس‌های درس سال اول جمع شده بودن، به همین دلیل احساس می‌کردم یه چیزی سر جاش نیست.
«فردا یه قدم جلوتر از پایه‌های تحصیلی دیگه، دانش‌آموزهای سال سوم نبردی سرنوشت‌ساز رو آغاز می‌کنن که مشخص می‌کنه آیا هوریکیتا-سنپای می‌تونه با موفقیت از کلاس اِی فارغ‌التحصیل بشه یا نه. می‌خواستم شخصاً درموردش بشنوم. تو هم علاقه‌مندی؟»
برخلاف بقیه‌ی دانش‌آموزان، سال سوم همچنان باید در بیش از یک آزمون ویژه شرکت می‌کردن.
این واقعیت که به این زودی شروع شدن (آزمون ویژه) چندان تعجب‌آور نبود.
نمی‌دونستم ناگومو به چی اشاره می‌کنه، اما به هرحال صادقانه جوابم رو به زبون آوردم: «علاقه‌ی خاصی ندارم. تو این مدت فرصتی برای نگرانی درمورد کلاس‌های بالاترم ندارم.»
ناگومو نسبت به عدم علاقه‌ی کامل من، بیانی ناراضی نشون داد: «چقدر سرد. فقط به این دلیل که فرد مورد توجه هوریکیتا-سنپای هستی، اینطور رفتار می‌کنی، مگه نه؟»
یادم نمیاد هرگز به من توجه خاصی کرده باشه.
در واقع، در طول یه سال گذشته، احتمالاً می‌تونستم تعداد دفعاتی که باهاش درگیر شدم رو از یک بشمارم.
«خودت رو گول نزن، آیانوکوجی. این رفتارهای نخوندم-نشنیدم-ندیدم تو رو خاص نمی‌کنه. تو فقط به خاطر محیطی که توش قرار داشتی خوش‌شانس بودی، درسته… همه‌ش به لطف مراقبت و نگرانی هم‌کلاسی‌هاته.»
گیج شده از بالای شونه‌ام نگاه کردم و چهره‌ی هوریکیتا (سوزونه) رو دیدم که دور از ما مشغول تماشاست.
این خیلی تصادفی بود که این آدم‌ها به‌تنهایی و به صورت تصادفی اینجا جمع بشن.
«ناگومو تو کسی هستی که اون رو اینجا صدا کرد؟»
«طبیعیه که با خواهر کوچیکتر سنپایم تماس بگیرم. من در سال آینده به عنوان رئیس شورای دانش‌آموزی نسل‌های جوون رو رهبری خواهم کرد.»
به‌نظر می‌رسید ناگومو همه چیز رو هماهنگ کرده بود تا هر دو خواهر و برادر اینجا حضور پیدا کنن.
ظاهراً تنها کسی که ناخواسته اینجا بود، من بودم.
«بیا اینجا.» ناگومو هوریکیتایِ جوون رو صدا زد.
«… کسی که این ایمیل رو برای من فرستاد… شما بودی رئیس ناگومو؟»
«خب، نه دقیقاً، اما چیزی نزدیک بهش رو گفتی. تو خواهر کوچیک هوریکیتا-سنپایی، درسته؟»
«بله… اسمم هوریکیتا سوزونه است.»
به دلیل حضور برادر بزرگتر، هوریکیتایِ جوون کمی محتاط بود.
«انتظار نداشتم خواهر کوچیکِ معبودم (هوریکیتا مانابو) بعد از ثبت‌نام تو کلاس دی قرار بگیره. شگفت زده شدم.»
«هدفت چیه ناگومو؟»
هوریکیتای بزرگ بدون اینکه نگاهی به خواهرش بندازه، ناگومو رو زیر فشار قرار داد تا جواب بده.
به هرحال ناگومو احتمالاً دلیلی داشت که چرا اون‌ها رو اینجا کشونده.
با این حال، به سادگی سرش رو تکون داد، انگار که ادعا می‌کنه هیچ هدف خاصی نداره.
«من فقط می‌خواستم با تو و خواهر کوچیکت ملاقات کنم.»
احتمالاً هدفش از اینجا جمع شدن ارزیابی باشه.
با رسیدن به همین نتیجه، هوریکیتای بزرگ ابتکار عمل رو به دست گرفت.
«الان این رو می‌گم تا روشن شی، اما بهتره فکر نکنی می‌تونی از خواهرم برای اجبار امتیاز دادن به من استفاده کنی.»
«امتیاز؟ قطعاً نه! واقعاً فکر می‌کنی من ازش استفاده می‌کنم؟ یه مرد زیرکلاسی بامزه و خواهر کوچیک گرانبهای سنپایم؟»
«برای به‌دست آوردن چیزی که می‌خوای، فکر می‌کنم هر کاری بکنی.»
ناگومو حرف‌های سرد هوریکیتای بزرگ رو تایید نکرد، اما انکار هم نکرد.
«با این وجود لازم نیست اینقدر خشک باشی، درسته؟ اگه قبلاً در مورد خواهرت به من گفته بودی؛ اگه زودتر می‌گفتی می‌تونستم اون رو به شورای دانش‌آموزی دعوت کنم.»
«چی؟»
با شنیدن چیزی غیرمنتظره، هر دو خواهر و برادر متعجب شدن.
«اگه خواهر کوچیک سنپای من باشه، می‌تونم بعد از فارغ‌التحصیلی ریاست شورای دانش‌آموزی رو بهش واگذار کنم. این واقعیت که اون خواهر مردیه که کارهای زیادی برای مدرسه‌ی ما انجام داده، بیشتر از این اون رو واجد شرایط کافی می‌کنه.»
«از روابط خونی به عنوان وسیله‌ای برای ارزیابی بقیه استفاده نکن. خواهرم ربطی به عملکرد من به عنوان رئیس شورا نداره.»
«… درسته، من شایسته‌ی عضویت تو شورای دانش‌آموزی نیستم.»
هوریکیتا جوون دعوت ناگومو برای پیوستن به شورای دانش‌آموزی رو رد کرد. با توجه به اینکه برادرش هم این ایده رو رد کرده بود، اعتماد به‌نفس لازم رو برای تاییدش نداشت.
گذشته از این، زمانی که قبلاً بهش درباره‌ی پیوستن به شورای ‌دانش‌آموزی اشاره کرده بودم، واکنشش به همین اندازه منفی بود.
به نظر می‌رسید ناگومو چیزی در رفتار فروتنانه‌ی هوریکیتایِ جوون می‌دید.
«این جلسه فقط برای آشنا شدنه. یه روز دیگه دوباره دعوتت می‌کنم.»
اینکه هوریکیتا واقعاً می‌خواست به شورای دانش‌آموزی ملحق بشه یا نه، بحث دیگه‌ای بود. به هرحال ناگومو طوری بیانش کرد که انگار صحبت‌هاش با هوریکیتایِ جوون به پیشرفت رسیده.
«… خب پس، اوم، من…»
هوریکیتایِ جوون سعی کرد از مکالمه خارج بشه. بیشتر به‌جای اینکه بخواد از ناگومو دور بشه، به‌نظر می‌رسید دوست داره از برادرش فاصله بگیره.
« می‌دونی سال سوم دیگه خیلی اینجا نمی‌مونه. فکر نمی‌کنی باحال باشه یکم لوس بشیم؟»
«متأسفم. اگه ببخشید.»
هوریکیتا با قضاوت اینکه هر مکالمه‌ی دیگه‌ای برای برادرش ناراحت کننده‌ست، به سرعت به کلاس برگشت. با توجه به واکنش‌های هوریکیتا سوزونه، هرکسی می‌تونست بفهمه که این دو خواهر و برادر چقدر رابطه‌ی بدی با هم دارن.
«به‌نظر می‌رسه شما دو نفر رابطه‌ی شگفت‌انگیزی دارید، اینطور نیست هوریکیتا-سنپای؟»
«خوشت اومده ناگومو؟»
مهم نیست ناگومو چه طرحی رو روی میز قرار بده، هوریکیتایِ بزرگ نگران به‌نظر نمی‌رسید.
«اگه جای شما بودم، زمانی که کنار خواهر کوچیکم برام باقی مونده بود رو گرامی می‌داشتم.»
حتی با وجود واکنش ناگومو، این درست بود که هوریکیتا برای تعقیب برادرش به این مدرسه اومده بود. و با این حال فقط چندبار تونسته بود باهاش ملاقات کنه.
«به هرحال سنپای. لطفاً تموم تلاش‌تون رو بکنید تا به‌عنوان فردی از کلاس اِی فارغ‌التحصیل بشی. احساس حضور گرم‌تون رو نسار بقیه‌ی دانش‌آموزها کنید. می‌دونید که چی می‌گم.»
اگه قرار بود این اتفاق نیفته، احتمالاً اون (هوریکیتایِ بزرگ) رو یه شکست خورده تلقی می‌کرد. کسی که به انتظارات مدرسه و دانش‌آموزان اطرافش خیانت کرده.
اون احتمالاً کمی تحت فشار بود… نه، اون مردی نیست که نگران چنین چیزی باشه.
هوریکیتایِ بزرگ احساس کرد که مکالمه به آخرش رسیده. اطلاعاتی که نیاز داشت رو جمع کرد و بدون اینکه چیز دیگه‌ای بگه، رفت.
«غمِ شاد. البته این هم کافی نیست تا اون من رو جدی بگیره.»
به‌نظر می‌رسید ناگومو تا پایان تلخ، نسبت به نقشه‌هاش وسواس داشته باشه.
«این واقعاً برات مهمه که با رئیس شورای سابق اینطور رقابت کنی؟»
در طول اردوی آموزشیِ چند وقت پیش، ناگومو برای مقابله با هوریکیتایِ بزرگ، استراتژی بی‌شرمانه‌ای رو انتخاب کرده بود که بقیه‌ی سال سوم رو هم خشمگین کرد.
«البته. از بین بردن هوریکیتا-سنپای تنها هدفیه که تو این مدرسه برای من باقی مونده.»
به هرحال، عملاً هیچ فرصت دیگه‌ای برای سال دوم و سوم برای رویارویی وجود نداشت.
با این حال، به‌نظر می‌رسید که قصد داره بدون توجه به ابزاری که در دست داره، به رقابت پایان بده.
«خب، کاری که من انجام می‌دم به جزئیات آزمون و خود هوریکیتا-سنپای بستگی داره.»
به‌نظر می‌رسید ناگومو هرچقدر هم که دشمن داشته باشه، می‌خواست قبل از بقیه، همه چیز رو با هوریکیتایِ بزرگ روشن کنه.
فارغ‌التحصیلی.
علی‌رغم ادعای خلاف این، ناگومو مطمئناً بدون توجه به جزئیات آزمون، عمیقاً درگیر خواهد شد.
از این گذشته تقریباً فرصتی باقی نمونده بود که کارها رو با ارشدش راست و ریست کنه.
«رئیس ناگومو، تو امتحان ویژه‌ی هفته‌ی آینده شما مشکلی وجود داره؟ من انتظار ندارم که برای سال دوم آسون باشه.»
«خب، من هم کنجکاوم. فقط به امید شکستِ اجتناب ناپذیرِ من ادامه بده.»
درحالی که زمان استراحت نزدیک بود به پایان برسه، ناگومو مکالمه رو به پایان رسوند و از حضورم مرخص شد.
مدت کمی بعد از برگشت به کلاس، بغل‌دستیم هوریکیتا، به من نگاه کرد.
«رئیس ناگومو و برادرم… اونا درمورد چی صحبت می‌کردن؟»
«اگه دوست داشتی بدونی باید تا آخر می‌موندی.»
«یعنی…»
خب، این یه مکالمه‌ی سخت برای اون بود. بالاخره وقتی جلوی برادرش ظاهر می‌شه، مثل یه برّه آروم و بی‌آزاره.
«این غیرعادیه که تو توی ماجرا حضور داشتی و به مکالمه‌شون گوش دادی. مطمئناً تبدیل به کسی شدی که همه‌جوره توجه بقیه رو به خودش جلب می‌کنه، اینطور نیست؟ نمی‌دونم این به لطف مسابقه‌ی تو با برادرم در جشنواره‌ی دومیدانیه یا نه.»
کلماتش به زیبایی با طعنه و کنایه همراه بود. منصفانه بگم، نمی‌تونستم آینده رو پیش‌بینی کنم.
همیشه همه چیز طوری که من انتظار دارم پیش نمی‌ره.
«به‌نظر نمیاد تو سال گذشته شانس زیادی برای نزدیک شدن به برادرت وجود داشته باشه.»
«… که چی؟»
به محض اینکه شرایط اون و برادر بزرگترش رو کشیدم وسط، روحیه‌ی هوریکیتا بدتر شد. در این صورت، بهتر بود به‌طور غیرمنتظره وارد گفتگوی ناگومو نمی‌شدم. نگرانی اون درمورد چیزی که قبلاً با ناگومو درموردش صحبت کرده بود به‌وضوح روی صورتش نوشته شده بود.
«نمی‌خوای سعی کنی حداقل یه بار قبل فارغ‌التحصیلی باهاش روبه‌رو بشی؟»
«تو هیچی نمی‌فهمی. هیچ راهی نیست که برادرم از من مراقبت کنه. وقتی می‌دونم قراره با من بد رفتار بشه، دیوونه نیستم بهش نزدیک بشم، احمقانه‌ست.»
پس تو همین مدرسه ثبت‌نام کردی که فقط مراقبش باشی؟
«اگه برادرم به کسی علاقه داشته باشه… ناخوشاینده، اما اون فقط توجه‌ش به‌سمت توئه.»
می‌خواستم به هوریکیتا بگم که داره اشتباه می‌کنه، اما در نهایت جلوی خودم رو گرفتم.
در حال حاضر، اگه بخوام با هوریکیتا وارد جزئیات بشم، حرف من رو باور نمی‌کنه.
بیشتر از هر چیزی، اون جرات رویارویی با اون رو نداشت، پس بی‌معنی بود.
جواب دادم: «واقعاً؟ فرمایش شما متینه.» و مکالمه رو کوتاه کردم.
درحالی که فکر می‌کردم هوریکیتا هنوز نق‌هایی برای زدن داشت، اما چیزی نگفت.

قبلی
بعد
اطلاعات محصول

نظرات فصل " قسمت 01 "

بحث و گفتگو

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

*

مشابه

Mushoku Tensei-noveleto
Mushoku Tensei
5 مهر 1401
IMG_20230204_120541_035
You Like Me, Not My Daughter?!
18 اسفند 1401
photo_2022-06-24_13-54-08
Duke Pendragon
3 تیر 1401
IMG_20221122_121448_855
Berserk of Gluttony
29 بهمن 1401
برچسب ها:
novel Welcome to Classroom of the Elite, Welcome to Classroom of the Elite, جلد 7 کلاس نخبه ها, جلد 7.5 لایت ناول کلاس نخبه ها, جلد 8 لایت ناول کلاس نخبه ها, جلد 9 لایت ناول کلاس نخبه ها, جلد هشت لایت ناول کلاس نخبه ها, دبیرستان نخبه ها, لات ناول دبیرستان نخبه ها, لایت ناول کلاس نخبه ها, ناول کلاس نخبه ها

نماد اعتماد

logo-samandehi

تمامی حقوق برای ناولتو محفوظ میباشد

قسمت پولی

ابتدا باید وارد شوید