Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 00
تکگویی هیراتا یوسوکه
برای من، همکلاسیهام افراد مهمی هستن.
… نه، این کاملاً درست نیست.
برای من کلاس وجود مهمیه.
به خوبی متوجه تناقض توی حرفهام میشم.
برای محافظت از دوستان مهمم باید از کلاس محافظت کنم.
اگه بتونم از کلاس محافظت کنم میتونم از دوستانم محافظت کنم.
کلاس متشکل از چند ده دانشآموزه. به تعداد افراد توی کلاس، عقیدههای فکری مختلفی هم وجود داره. پس، اونها سر بیاهمیتترین چیزها شروع به دعوا با همدیگه میکنن.
به همین دلیل باید ازشون محافظت کنم.
در نهایت محافظت از کلاس وظیفهی من شد.
با این حال… این خود واقعی من نیست.
در اصل، من مرکز کلاسم نبودم. در عوض، وجود سایهی من بود.
با استفاده از کلاس سی به عنوان مثال، ممکنه کسی شبیه به آیانوکوجی-کون بوده باشم.
به همین دلیله که گاهی اون رو با خودِ قبلیم یکی میبینم.
اما من تغییر کردم.
بعد از اون حادثه، هیچ راهی وجود نداشت که این اتفاق برام نیفته.
وقتی کوچیک بودم، یه دوست خیلی خوب داشتم. دوستی که از دوران مهدکودک تا دوران راهنمایی همراهم بود.
اون بدون اینکه متوجه بشم، مورد آزار و اذیت قرار گرفت و در نهایت اقدام به خودکشی کرد.
نه، این واقعیت که اون هنوز زندهست یه تصادف محضه.
مردن اون اصلاً عجیب نیست.
اون روز،
از اون روز به بعد، زندگی من شروع به تغییر کرد.
به این فکر کردم که چطوری از شر قلدری خلاص بشم.
اما شکست خوردم.
کلاس به خاطر انتخابهای اشتباه اونها وجودِ کلاسی پیدا کرده بود.
دعواهای داخل کلاس ناپدید شده؛ اما همزمان، لبخندها هم ناپدید شدن. بعد، اون اتفاق درست جلوی چشمانم افتاد. نمیتونم بذارم همون اشتباه تکرار بشه. این تنها جوابی بود که بهش رسیدم.
تنها راه محافظت از کلاس.
اون…
صحنهای که مقابل من پخش میشد، همکلاسیهام بودن که با تعجب من رو تماشا میکردن.
داد زدم: «هوریکیتا… میتونی یه لحظه خفه شی.»
کلماتی که هیچ ریتمی از تفکر درش وجود نداشت.
پَست و خشن. سلیطهگریای از زبون خودم.
بانگی به دور از خشم یا غم.
همکلاسیهام از جمله هوریکیتا-سان، به طرز عجیبی به من نگاه میکردن.
این مهم نیست.
حداقل، الآن دیگه مهم نیست.
در پایانِ بدترین آزمون ویژه.
م-من…