The Beginning After The End - قسمت 98
نقطه نظر آرتور لیوین:
“آرتور لیوین، پسر رینولدز و آلیس لیوین. شورا حکم داده است که به دلیل اعمال خشونت بیش از حد اخیر شما و شرایط غیرقابل نتیجه گیری، هسته مانا شما محدود خواهد شد، عنوان شما به عنوان جادوگر سلب خواهد شد، و تا قضاوت بعدی در زندان خواهید بود.”
“…اجرای سریع حکم.”
همین که اون حرفا از دهن زن لنس بیرون اومد، سه واکنش متمایز از اطرافام دیده شد. اولین واکنش رو کسایی که چیزی نمیدونستن و در عین حال کنجکاو بودن نشون دادن. اونا با نگاه های گیج به من نگاه می کردن و ظاهرم رو بررسی می کردن، در حالی که سعی می کردن فرمانی رو که زن با صدای بلند خونده بود به من تطبیق بدن:
شرایط بی نتیجه، خشونت بیش از حد
میتونستم شک محتاطانه شون رو حس کنم که تو سکوت سعی میکردن بفهمند چطور پسری که فقط یه نوجوون بوده، تونسته باعث شه که خود شورا به جای فرماندار شهر حکم صادر کنه.
عکس العمل دوم برای چهره های همیشه احمقانه جمعیت پذیرای مردم بود. کسانی که کورکورانه شورا و همینطور همه اشکال اقتدار بالاتر رو می پرستیدن. اونا کلمات نوشته شده روی مصنوع ارتباطی رو به عنوان حقیقت خدایی در نظر میگرفتن و با چشمایی محکوم بهم نگاه میکردن. زمزمههاشون حتی از جایی که وایساده بودم هم شنیده میشد، اونم در حالی که چشماشون به تابش خیرهکنندهای ناپسند تبدیل میشد، با این باور که من به نوعی مسئول همه اتفاقات داخل آکادمی هستم.
واکنش سوم واکنشی بود که فکر می کردم فقط از خانوادم دریافت میکنم. نه. در کمال تعجب، دانشجویان و اساتیدی که تو این حادثه دخیل بودن – اونایی که هنوز قدرت صحبت کردن داشتن – همه به نشانه اعتراض فریاد زدن. از اونجایی که خانوادم نزدیکترین افراد بودن، تونستم خیلی واضحتر از همه صداشون رو بشنوم.
مادرم از پشت حصار با صدای بلند گفت: “زندانی… عالیجناب، باید = اشتباهی شده باشه.”
“بله، مطمئنم که برای همه اینا توضیحی وجود داره. پسرم هرگز… باید برای همه اینا توضیحی باشه.” پدرم حرفش رو درحالی که میدونست چه توانایی ها و قدرتهایی دارم اصلاح کرد.
فریادهای اعتراضی دیگه ای هم بود: برخی از دانشجویانی که می شناختنم و همینطور کسانی که به سادگی حقیقت رو بیان می کردن. همه شون به وسیله زن لنس نادیده گرفته شد.
“بی معنیه! چطور جرات می کنی کسی رو که واقعاً کارهای خوبی انجام داده مجازات کنی. اگر آرتور نبود، شما لنس ها کسی نداشتین که نجات بدین!» سرم رو به سمت منبع صدا چرخوندم. در کمال تعجب، کاتلین گلیدر بود. با خشم افسارگسیخته تو چشماش به سمت من حرکت می کرد. حالتی که نه ازش دیده بودم و نه انتظارش رو داشتم.
“مطمئنم که پدر و مادرم خیلی سریع و بلافاصله این فرمان رو لغو میکنن—”
لنس زن فوراً حرفش رو قطع کرد: “پدر و مادر شما، همراه با کینگ و ملکه گری ساندرز، به این حکم رای داده بودن.” در حالی که کلمات او محترمانه بود، حالت و لحن او فقط بی تفاوتی و بی ادبی رو نشون میداد.
قبل از اینکه کاتلین بتونه نزدیکتر شه، برادرش نگهش داشت. = نمی تونستم بشنوم که بهش چی گفته، اما پرنسس بالاخره تسلیم شد، ولی صورتش هنوز قرمز بود و بدنش می لرزید.
میدونستم که هر چقدر هم که سعی کنم با لنس زن استدلال کنم و حرف بزنم گوش نمیده. ول کردنم تصمیمی نبود که بتونه بگیره.
پرسیدم:”میتونم قبل از اینکه ببرینم برای آخرین بار با خانوادم حرف بزنم؟”صدام عبوس تر از چیزی بود که آرزو می کردم.
بعد از اینکه سر کوتاهی تکون داد، به سمت جایی که والدینم به حصار تکیه داده بودن برگشتم. برای چند ثانیه فقط به هم خیره شدیم و نمیدونستیم چطوری شروع کنیم.
“خیلی ناراحت نباشین. بعد از رفع این سوء تفاهم اوضاع بهتر میشه.” پوزخندی گشاد زدم، به این امید که عدم اطمینانم رو مخفی کرده باشم. من متحدانی در شورا داشتم، اما عوامل ناشناخته زیادی اینجا بود. به قدری که برای سیلوی نگران بودم برای خودم نبودم. زنده بودن یه اژدها تو قاره ما موضوعی نبود که بشه کنارش گذاشت.
وقتی روی افکارم تمرکز میکردم، ظاهر آرومی که برای خودم درست کرده بودم از بین رفته بود. حالت والدینم وقتی هر دو با چشمان گشاد و ترسیده به من خیره شدند تغییر کرده بود.
“تـ-تو… واقعاً نمیدونی میتونی پیش مون برگردی یا نه، مگه نه؟” لکنتی که مادرم داشت، اجازه اینکه به چشماش نگاه کنم رو بهم نمیداد. صداش از نگرانی میلرزید. در عوض، روی دستش تمرکز کردم، انگشتاش به شدت رنگ پریده و ناخن هاش از شدت فشاری که روی حصار آهنی وارد میکرد قرمز شده بودن.
“برادر… تو جایی نمیری دیگه، درسته؟ اینا همه شوخیه، درست است؟ آره؟” صورت الی رنگ زرشکی کمرنگی داشت و میتونستم بگم همه تلاشش رو برای گریه نکردن به کار گرفته بود.
به جلو خم شدم تا بتونم هم سطح چشم خواهرم باشم. همونطور که چهره کودکانه اش رو بررسی میکردم، به سختی می میتونسم باور کنم که قفط ده ساله است. یکی از بزرگترین حسرت های من این بود که نتونستم وقتی بزرگ شد کنارش باشم. من برای اولین بار خواهرم رو تو چهار سالگی دیدم و حتی بعد از اون، هر بار فقط هفته ها با هاش بودم. در حالی که بهش نگاه میکردم، فقط میتونستم امیدوار باشم که دفعه بعدی که او میبینمش تو نوجوانی یا بزرگسالی نباشه.
دوباره بلند شدم و نگاهم رو از الی که صورتش به قدری منقبض شده بود که لب هاش تقریباً سفید شده بود، گرفتم. “حتما به خونه برمی گردم.” به موقع برگشتم تا چشمای پر آبم رو نبینن.
لنسی به نام اولفرد یک شوالیه سنگی رو زیر من تجسم کرد و در حالی که لنس زن من رو از سیلو جدا کرد و اون رو تو یک گوی یخی ساخته شده حمل کرد، بلند کرد. لنس بایرون به ما نزدیک شد که جسد پیچیده برادر کوچکترش رو حمل می کرد و نگاهش همچنان با زهر خالص تو وجودم فرو می رفت.
درست به همین شکل، حرکت کردیم. بایرون به دیگران اطلاع داد که به خانه خانوادهاش منحرف میشود تا جسد لوکاس رو برای تشییع جنازه مناسب تحویل بده.
مطمئن نبودم که تبدیل شدن به یک جادوگر اصلی سفید با توانایی پرواز همراهه یا نه، اما هر سه لنس قادر به پرواز بدون نیاز به هیچ جادویی بودن، از جمله شوالیه جادویی که من رو حمل می کرد.
چشمای من به آکادمی زیروس خیره شد چرا که هرچقدر دورتر پرواز می کردیم کوچکتر می شد. اینجا برای من اهمیت چندانی نداشت، اما دوران تحصیل من تو مدرسه توی شهر شناور زیروس، وقتی بود که یه دانش آموز جادوگر معمولی بودم. تو اون زمان به عنوان کسی که استعداد داشت درنظر گرفته شده بودم،اما هنوز فقط یه دانش آموز بودم. با افزایش فاصله بین من و آکادمی، به این فکر افتادم که زندگیم رو به عنوان یک دانشجوی معمولی پشت سر میذارم.
بدون هیچ حرفی تو آسمون حرکت کردیم، چرا که همه تلاش ها برای شروع یک مکالمه از بین رفته بود. هرچند که اونا تو رفتارشون با من مهربان بودن، اما من بازم زندانی ای بودم که منتظر قضاوته.
“سیلوی تو سرم صدا زد: «بابا، قراره چی چه اتفاقی برامون بیافته؟”
“من… مطمئن نیستم، سیلو. هر چند نگران نباش. چیزیمون نمیشه.” مطمئنش کردم. حتی بدون جوابی از طرفش، میتونستم احساساتی رو که توش هست حس کنم: عدم اطمینان، ترس، سردرگمی.
غیرممکن بود که دقیقاً بگوم چقدر به سمت جنوب رفته بودیم، چون تنها چیزی که زیر خودم می دیدم کوه های بزرگ بود که قاره دیکاتن رو به دو نیم تقسیم می کرد.
“باید شب رو اینجا بمونیم.” لنس زن در حالی که لنس اولفرد و شوالیه سنگی که من رو حمل می کرد، روی کوه ها فرود اومدن.
تو یک فضای خالی کوچیک تو لبه کوه های بزرگ رو به بیشه جونور فرود اومدیم. هنوز زنجیر زده شده بودم، برای همین به درختی تکیه دادم اولفرد رو که کمپینگی رو بیرون از زمین برپا میکرد تماشا میکردم.
“آرتور لیوین، تکون نخور.” بدون اینکه منتظر شنیدن جوابی از من باشه، لنس زن یه آرتیفیکت رو روی جناغ سینه ام فشار داد. فوراً وقتی دستگاه عمیقتر در پوستم فرو رفت، احساس کردم مانا از هستم خارج میشه.
از لابه لای دندونای بهم فشرده شدم پرسیدم:”آخ. جادوم بهم هیچ کمکی تو فرار کردن از دست شماها نمیکنه، پس چرا یهویی دارین این همه احتیاط به خرج میدین؟” حس مهار اجباری مانا احساس خوشایندی نبود.
قبل از بردن سیلوی خفته به یکی از سنگهایی که اولفرد احضار کرده بود جواب داد: “راه های دیگه ای هم وجود داره که میتونه مشکل به وجود بیاره.”
با ناراحتی زیر لب زمزمه کردم: “چطور میتونم…”
“برای اینه که ما به بیشه جونور خیلی نزدیکیم.” سرم رو به طرف اولفرد چرخوندم که در حالی که آه می کشید روی زمین کنارم می نشست.
با تعجب از حرفی که زده بود پرسیدم:”شماها لنس هستین. حالا دارین میگین که جونورای مانایی وجود دارن که حتی شماهام نمیتونین شکستشون بدین؟”
تا حالا ندیدیمشون، اما بیشه جونور اسرار زیادی داره که حتی لنسها هم باید مراقبشون باشن، به خصوص تو شب، وقتی که جونورای قدرتمندتر پرسه میزنن. پسرک، با وجود قدرت هایمون، ما هنوز فانی هستیم. مرگ هیچوقت از ما دور نمیشه با وجود همه اتفاقات عجیبی که این روزا اتفاق میافته، هیچوقت نمیشه خیلی مراقب بود.” بعد از این حرف سکوت کوتاهی بود که فقط با بادهای خفیف همراه بود.
آهی کشید: “با گفتن همه اینا به یه بچه کوچیک چیکار دارم میکنم.”
فقط سرم رو تکون دادم. “احتمالاً برای اینه که تو چند روز گذشته گیر همراه های افتضاحی افتادی.”
وقتی لنس پیر از خنده منفجر شد تعجب کردم. “اینو راست میگی بچه جون. بذار بهت بگم، وقت گذروندن با وارای و باریون کنار هم استرس زا تر از هر جونور مانای کلاس SS یه که تا حالا جنگیدم.”
وارای. پس اسم لنس زن این بوده.
“بذار اینو ازت بپرسم پسر جون. کنجکاوم بدونم چطوری تو این سن کم به همچین جادوگر توانایی تبدیل شی.”
به چالش کشیدمش:” از کجا میدونی توانام؟ تا حالا که مبارزه کردنمو ندیدی.”
روی صورت سالخورده و پیرش همینطور که نگاه و بررسیم میکرد حالت کنجکاوی وجود داشت: “از بایرون درباره برادر کوچکترش خیلی شنیده بودم، برادری که تو کشتیش. وقتیم که داشتم به یه سری از دانش آموزا کمک میکردم یه سری اطلاعات و داستان جمع و جور کردم.”
ما زمان بیشتری رو صرف صحبت کردن باهم کردیم، اما در حالی که اولفرد دوست داشتنی به نظر می رسید، خیلیم مراقب بود. نمیتواستم هیچ نوع اطلاعاتی جز اونایی که خودم میتونستم بفهمم ازش بیرون بکشم. بهطور حرفهای بدون فاش کردن چیز مهمی صحبت میکرد، درست همون کاری که من انجام میدادم. علیرغم رقص کوچک ما در مورد پیچیدگیهای اجتماعی در قالب مکالمه مودبانه، تنش ظریفی بین مون وجود داشت، چرا اون سؤالات من رو به شوخی در میاورد. در حالی که سعی میکردیم حداقل نکاتی رو برای ارضای کنجکاوی خودمون بهدست بیاریم، با کلمات سبک خودمون دور همدیگه می چرخیدیم. بعد از یک ساعت تلاش بیثمر از هر دو طرف، اولفرد پیشنهاد کرد کمی بخوابم.
از لنس ها کمتری از اینم انتظار نمیرفت. در حالی که اولفرد به اندازه دیگران کاملاً دور نبود، به نوعی مرموزتر و اسرارآمیزتر از بقیه بود.
اولفرد اونقدری که باید مهربون نبود که برای منم همونطور که برای خودش و وارای یه کلبه سنگی درست کرده بود درست کن. بدون سرپناه و حفاظت از مانا، بادهای تند سرما رو تو کل بدنم میفرستادن.
بدنم رو کاملاً تو خودم جمع کرده بودم و به درختی که اونجا بود تکیه داده بودم.
باید از یه جایی به بعد تو اون سرما خوابم برده باشه، چون وقتی شوالیه سنگی مثل گونی برنج بلندم کرد، با بد خلقی از خواب بیدار شدم.
وقتی دوباره تو هوا بلند میشدم، گولم احضار شده رو با بی تفاوتی نوازش کردم. “سلام، رفیق.”
از همپیمانم پرسیدم: “سیلوی، حالت چطوره؟”
سیلوی جواب داد: “خوبم بابا هرچند اینجا یکم خفس، اما بازم راحته.”
احساساتش با احساسات من مرتبط بود، برای همین مراقب بودم که نگرانی هایی رو که به طور تصادفی حس میکنم بهش لو ندم. خیلی نگران نبودم که شورا باهام چیکار میکنه. چیزی که درباره اش نگران بودم هم پیمان آشورام بود.
همونطور که بالای بیشه جونور پرواز می کردیم، متوجه شدم که قاره مون چقدر بزرگه. زمین های متنوع جانوران مانا هیچ وقت تموم نشدن. از بین صحراها، علفزارها، کوه های پوشیده از برف و دره های سنگی گذشتیم. شاید فقط یکی دوبار تونستم جونور مانایی رو که به حدی بزرگ بود که بشه به وضوح دید رو ببینم.
اولفرد و وارای دائماً قصد قتل گستردهای داشتند و همه جونورای مانا اطرافمون رو دور میکردن. با این حال، بیش از چند بار بود که دو لنس هاله هاشون رو جمع میکردن و ما مجبور میشدیم مسیرمون رو عوض و منحرف کنیم.
نمیتونستم جلوی این فکر رو که وارای آرتیفکت محدود کننده ما رو برای این روم گذاشته بوده تا از عمد توجه جونورای مانای خطرناک و منطقه ای رو جلب نکنم بگیرم. باید تحسینش می کردم، چرا که این کاری بود که احتمالاً برای فرار انجام میدادم. با این حال کنجکاو بودم که آیا توانایی زنده موندن تو عمق این بیشه جونور رو دارم یا نه.
بحث داخلی من زیاد طول نکشید چرا که وارای یهویی متوقف شد. قبل از اینکه با دقت به اطراف نگاه کنه، طومار ارتباطی رو که برای خوندن حکم شورا استفاده کرده بود، بیرون اورد.
گفت: “رسیدیم.”
تو آسمون به اطرافم نگاه کردم، اما آشکارا واضح بود که تنها چیزی که اطراف مون وجود داره پرندگانی هستن که به اندازه کافی احمق هستن که به انسانا نزدیک بشن و پیششون پرواز کنن.
درست همون موقع که میخواستم نظرم رو بگم، وارای دستش رو بالا گرفت انگار که در حال جستجو برای چیزی در هوا باشه، با یک کلیک نرم، آسمون شکافته شد و یه پلکان فلزی معلوم شد.
اولفرد با دیدن دهان باز من پوزخندی زد.
“به قلعه شناور شورا خوش اومدی.”