The Beginning After The End - قسمت 94
نقطه نظر کلر بلادهارت:
انسانیت. وفاداری. قاطعیت. شجاعت.
اینا کلماتی بودن که حتی قبل از اینکه بفهمم منظورشون چیه به من القا شده بودن. این چهار ویژگی برای داشتن قلبی تیز مثل شمشیر لازم بودن. این عقیده خانواده بلادهارت بود.
از اون جایی که از بچگی نادون بودم، واقعاً باور داشتم که میتونم از این آموزه مقدس که خانوادم باتوجه به اون بنا شدن پیروی کنم… تحت هر شرایطی.
واقعاً چقدر نادون بودم.
این فکری بود که به ذهنم پنجه می زد؛ در حالی که بی اختیار سر جام وایساده بودم، و تماشا می کردم… درد قلبم رو فرا گرفت.
به سادگی تماشا میکردم که تئودور مورد ضرب و شتم قرار گرفته و تا حالتی غیرقابل شناسایی سوخته.
به سادگی تماشا میکردم که الایژا با وجود این که هیچ کمکی نکرد، بدون ترس سعی تو سرپیچی کردن داشت، با ظاهری به شدت قدرتمند که فقط تونستم تسلیمش شم و امیدوار باشم… امید اینکه بتونم یه جوری از اینجا زنده بیرون برم.
حتی با وجودی که چشمم روی صحنه قفل شده بود، تو درک چیزی که دقیقاً اتفاق افتاده بود مشکل داشتم، و حتی به واقعی بودن همه چیزایی که الان اتفاق افتاده بود شک داشتم.
کاری که همه دانشآموزای جادوگر اینجا امیدی برای انجامش دادنش نداشتن؛ چیزی که همه اساتید اینجا نتونستن انجام بدن_الایژا، به تنهایی، انجام داده بود.
من هیچ وقت اونو چیزی بیشتر از دوست احمق آرتور ندیده بودم. اون بهم این تصور رو داده بود که اون خیلی ساده، و گاهی اوقات تقریباً گیجه، اما تو این لحظه نه. بعد از اینکه با صدای بلند به لوکاس فحش داد، رفتارش به شخص غیرقابل شناساییای تغییر کرد.
هرچقدرم هم بیفکر و دیوونهوار رفتار کرده باشه، اون دوست پریشون کاری که من نمیتونستم انجام بدم رو به نمایش گذاشت.
انگار که فریاد عصبانی الایژا روحش رو آزاد کرده بود، بدن الایژا تقریباً بی روح به نظر میرسید چون شونهاش افتاده و سرش به جلو خم شده بود. وقتی یهویی انفجاری از خوشههای سیاه و فلزی از زمین بیرون زد، نمیتونستم نگاهم رو از روشون بگیرم. فکر کردم که دوست آرتور دیگه مرده، اما بعد فهمیدم که این درانیو یا هیچ کدوم از طرفداراش نیستن که از اون طلسم مرموز استفاده کردن؛ اون الایژا بود که اون رو اجرا کرده بود.
طلسمی که اون لحظه ازش استفاده کرده بود غیرمعمول، و تقریبا غیر طبیعی بود، اما اون موقع بود که کف دستش رو روی سطح سد گذاشت؛ وقتی شعلههای سیاه جادو شروع به حلقه زدن تو اطراف دستش و ذوب کردن سد شفاف مثل کره کردن، لرز سردی از ستون فقراتم عبور کرد.
با دیدن این جادوی اسرارآمیز که به راحتی چیزی رو که حتی اساتید هم نمیتونستن روش خراش بندازن رو از بین برد، امیدوار شدم. شاید اون بتونه به همه اینا پایان بده. همچنین این بود که کنار این احساس امید، نسبت به خودم تحقیر تقریباً ملموسی رو حس کردم.
به پایین نگاه کردم و فهمیدم دستم ناخودآگاه شمشیرم رو گرفته. نمیتونستم جلوی مسخره کردن خودمو بگیرم. شمشیرم چه فایدهای داره وقتی این ترس باعث میشه نتونم ازش استفاده کنم و حتی به قدم به جلو بردارم.
با نگاه به عقب، نگاهم رو به الایژا دوختم. وقتی راه می رفت میلرزید، و تقریباً تلوتلو میخورد مثل اینکه واقعاً نمیتونه خودش رو کنترل کنه. هر کسی که اون رو امتحان و باهاش مخالفت کنه تقریباً بلافاصله با یه تیر سیاه سوراخ میشد. سرعتی که هر طلسم ازش برپا میشد غیرممکن بود؛ حتی نمیشد بهش یه طلسم گفت، بلکه بیشتر شبیه یه مکانیسم دفاعی خودکار بود.
من قبلاً همچین چیزی رو نشنیده بودم، چه برسه به این که با چشمای خودم ببینمش _جادویی که بینهایت غیرطبیعی… شرور… شیطانی بود.
چیزی که من و احتمالاً همه افراد حاضر رو گیج کرده بود، رفتار درانیو نسبت به الایژا بود. الایژا جونورای مانا اونو را از چپ و راست میکشت؛ اون حتی سه نفر از زیر دستای شنلشو اون رو هم کشته بود. اون باید عصبانی میبود، باید به شدت ازش برای مخالفت کردن و بهم ریختن برنامههاش عصبانی میبود، اما در عوض به نظر میرسید… ترسیده.
من فقط میتونستم بخشایی از حرفهایی که درانیو به الایژا میزد در حالی که اون (الایژا) صراحتاً مغز متفکر این فاجعه رو نادیده میگرفت، و راه خودش رو به سمت لوکاس باز میکرد رو متوجه شم.
شنیدم چندین بار تکرار میکنه که چطور ممکنه ندونسته باشه…
همچنین فکر کردم شنیدم که الایژا رو ´آقا´ صدا کرد… نه، این درست نیست.
بعد از تلاش های بی فایدهاش برای آروم کردن الایژا، درانیو شروع به دادن دستورایی به زیردستای شنلپوشش کرد که اونها حق ینکه حتی انگشتشون به الایژا بخوره رو ندارن. این یه منظره عجیب بود چرا که دانشآموز ما تو تلاش بود متحدای اون رو بکشه اما رهبر به متحداش دستور میداد که کاری نکنن.
بقیه دانشآموزا از همه این اتفاقا گیج شده بودن، و دقیقا نمیدونستن که از اینها چه برداشتی کنن؛ بعضی از اونها شک داشتن که آیا اون واقعاً طرفماست یا نه، احتمالاً مظنون بودن که الایژا در واقع با درانیو تو یه گروهه. این تا وقتی بود که رو زمین سقوط کرد، در نهایت تلاش آخر اون برای کشتن لوکاس بینتیجه موند.
در حالی که در ابتدا، ما از خشم ناگهانی الایژا و نمایش قدرت های رمز آلودش بینهایت شوکه شده بودیم، بعضی از اساتید تونستن به حد کافی خودشون رو جومعوجور کنن و به این درک برسن که شکستگیای الایژا تو سد درست کرده حداقل فرصتی برای مقابله برای ما به وجود اورده.
این فکر از قبل به ذهنم خطور کرده بود. میدونستم که با وجود همه جانووای مانای کشته شده یا به شدت زخمی شده و درانیو که بدن الایژا رو گرفته، الان فرصت مناسبی برای تلافیه.
اینو میدونستم، اما با این وجود پاهام به زمین میخ شده و چسبیده بود. این رو میدونستم، اما هنوزم میترسیدم…
“دانشآموزا، راه رو باز کنین!” یکی از استاد گروه کوچکی از اساتید رو به سمت سوراخ سد هدایت می کرد. دانش آموزا با گیجی از سر راهشون کنار رفتن. در حالی که خیلیها دلسرد بودن، تصویر سر بی روح دورادریا و بدن بیجون تئودور تو ذهناشون میسوخت، تا اونا هم تو این جنگ صلیبی بهشون بپیوندن، بعضی از دانشآموزا شجاعت خودشون رو برای پیوستن به اونها رو جمع کردن.
کلایو یکی از اونا بود. دیدمش که به سمت اساتید میدوید، دستاش از قبل تیر و کمانش رو به آماده کرده بودن اما استادی که پشت صف بود مانع همراه شدن اون با اونا شد.
زیر لب زمزمه کردم: “احمقا”. هنوز ناامید بودم. یعنی اساتید فکر میکردن الان میتوانن به نوعی درانیو رو شکست بدن؟ اونا باید بهتر از ما بدونن. یعنی این احساس وظیفهشون بود که اینطوری اونا رو به سمت مرگ سوق میداد؟ یا این غرور شون بود که از منطقی بودن اونا جلوگیری میکرد.
شجاعت داشتن شبیه مرگ احمقانه بود؟ این همان چیزیه که عقاید بلادهارت از من میخواست؟
کاتلین حتماً صدای منو شنیده بود. با چشمای سرخ لرزونش نگاهم کرد، انگار که من جوابی داشتم.
اما من هیچ جوابی نداشتم. محدودیتهای خودم رو میدانستم و فقط کمی از تواناییهای دشمنام برام آشکار و واضح بود و همین کافی بود تا اعتماد به نفسمم رو برای بلند کردن شمشیرم رو از بین ببره.
مثل داستانی که مادرم همیشه قبل از فرستادنم به رختخواب برام میخوند، اساتید مثل قهرمانایی که برای نجات شاهزاده خانم از دست جادوگر شیطانی، به سمت شکاف تو سد حرکت میکردن.
میتونستم استادی رو که ترم پیش باهاش کلاس داشتم رو جلوی صف و به عنوان رهبر ببینم. پشت سر اون استاد تشکیلات طلسم بود که به دانشآموزای سال اول و دوم تدریس میکرد. چند قدم عقبتر استادی بود که نمیشناختم و با یه عصای چوبی کج و معوج توی دستش وایساده بود. بعد از اون استاد گلوری بود. قبل از بیرون آوردن شمشیر دوم از حلقه ابعادیش، توجهام رو به خودش جلب کرد و نگاه و سلام محکمی با سر بهم کرد.
نگاهی که بهم کرد باعث لرزی تو ستون فقراتم شده بود. این نگاهی بود که قبلاً هرگز ازش ندیده بودم، اما نگاهی بود که غرایزم ازش آگاه بودن؛ این نگاه شخصی بود که مرگ رو پذیرفته.
عقیده بلادهارت راهش رو به اعماق به ذهنم باز کرد.
انسانیت. وفاداری. قاطعیت. شجاعت.
لعنتی.
فکر کردن به این مسئله ترکیبی از احساسات رو توم ایجاد کرد: سرخوردگی، به دلیل نداشتن عزم و وفاداریای که باید یک بلادهارت برای آکادمیش نشون بده. شرم، به خاطر نداشتن شهامت برای جنگیدن کنارشون. و ناآگاهی، به خاطر این باور احمقانه به این که هرچیزی که یه رهبره کمیته انضباطی لازم داره رو با تمام وجود دارم… تا یه بلادهارت باشم.
سرم رو به امید پاک کردن این افکار تیره و تار تکون دادم.
زندگی از این طریق فرصت دیگهای برای آزاد کردن خودم بهم داده، اینطور نیست؟ اگر بمیرم نمیتوانم شجاع، وفادار، مصمم و فروتن باشم.
دوباره توجهم رو به درانیو که کنار الایژا زانو زده بود برگردوندم. به نظر میرسید که در حال بررسی علائم حیاتیش، و مطمئن شدن از زنده بودن الایژا بوده، با احتیاط، تقریباً با نرمی مثل کاری که برای پادشاهش انجام میده. اساتید ما، جادوگرای با ارزش توسط اون نادیده گرفته میشدن، چرا که اون در حال دادن دستورای بیشتر و دیگهای به زیرداستاش برای تهیه چیزی بود.
درآخر، در حالی که بدن الایژا رو در آغوش داشت، از جاش بلند شد، درانیو شروع به قدم زدن به پشت سکوی سنگی کرد، جایی که چندین مرد شنلدار که با چیزی که شبیه به یه سندان عجیب و غریب بود دستوپا میزدن.
“لوکیا. برنامه تغییر کرده شماها کسایی رو که ناآگاهانه دارن نزدیک میشن و از بین میبرید و اینا رو مرتب میکنین_” نگاهی به دانشآموزای اسیر کرد و چشماش روی رئیس شورای دانشآموزی مون متوقف شد،”_ آشغال.”
درانیو ادامه داد:”من اول برمی گردم. توقع دارم که بلافاصله بعد از ما پشت سرمون از دروازه دنبالمون کنین.” حالت زودگذری که روی صورتش بود قبلاً جایی دیده نشده بود.
“چرا اونو داری باهامون میاری؟” لوکاس شروع به حرف زدن کرد، اما با گشاد شدن چشماش صداش به نفس نفس افتاد. تکبر تو صورت لوکاس تو ثانیهای از بین رفت، چرا که روی زانوهاش افتاده و عرق از صورتش پایین ریخت.
“تو چیزی جز یه وسیله نیستی. هرچیزی که بگم رو انجام میدی، بدون پرسیدن هیچ سوالی، و اگه بازم این رفتارها رو نشون بدی، عواقب بدی در انتظارته. ” صدای درانیو دستوردهنده و تیز بود، و صداش کاملا متفاوت با صدایی که برای اولین بار ازش شنیدیم بود.
لوکاس درحالیکه قلبش رو چنگ میزد و تلاش میکرد تا محکم بمونه تا اینکه درانیو لگد محکمی بهش زد، و اون رو کناری انداخت.
“بگو!” غرید.
حتی از اینجا میتونستم فک لوکاس که از روی عصبانیت فشرده و محکم شده بود رو ببینم، اما تسلیم شد و با دندون قروچه تکرار کرد، “من… چیزی… جز… یه… وسیله… نیستم.”
یکی از جادوگرای شنلپوش تو نزدیکی سندان اعلام کرد. “آمادهست سرورم.”
“همف.” درانیو پیش رفت و لوكاسی رو که تلاش میكرد قبل از بلند شدن خودش رو مرتب کنه ترک کرد.
همه ما شاهد وقوع این اتفاق بودیم. حتی اساتید، اونقدر شجاع بودن که به سمت جادوگری چنان قدرتمند حرکت کنن که مثل یه عروسک پارچهای با یکی از اعضای کمیته انضباطی بازی می کرد، و ازا اینکه تونسته بود یه جادوگر رو فقط با تفکراتش به زانو دربیاره و مجاله کنه،مبهوت شده بودن.
پروفسور گلوری کسی بود که متوجه شد این وسط یه چیزی اشتباهه. به سمت درانیو که به سمت سندان که الان درخشان بود حرکت کرد و فریاد زد: ” نمیتونیم اجازه بدیم همینجوری بره!”
هر چهار استاد وقتی از ستون سد گذشتن که ستونی از آتیش به ضخامت یکی از تیرهای پشتیبانی تو ورودی اصلی سالن آکادمی جلوشون شلیک شد.
لوکاس هنوز در حال بهبودی بود، وقتی به چهار استاد نگاه کرد هنوز هم چهرهاش از درد گرفته بود. هرچند با اطمینان و درحالیکه دیگه اون حالت ناامید روی چهرهاش نبود به سمت اساتید قدم برداشت و ستون دیگهای از شعله رو با استفاده از دست دیگهاش درست کرد.
تو این زمان، دیگه خیلی دیر شده بود. درانیو و گروهی از افراد شنلدارش دیگه ناپدید شده بودن، و الایژا رو با خودشون برده بودن و یه شی درخشان سندان شکل رو پشت سرشون گذاشته بودن.
“لوکاس! چطور دانشآموزی از این آکادمی جرات میکنه تو همچین اقدامای تروریستیای دست داشته باشه؟ ” پروفسور گلوری وقتی که مانا رو تو هر دو شمشیرش پخش میکرد غرید. بقیه اساتید هم اسلحههاشون رو بالا آوردن، استادی که قبلا رهبری گروه استاید رو به عهده داشت طلسمی رو زمزمه میکرد.
قبل اینکه که شروع به وراجی کنه پوزخند واضحی تو صورتش نشست، که بیشتر شبیه یک حیوون هار بود تا یه مرد. “چطور جرات میکنم؟ شما فکر میکنید اصلا نزدیک سطح الان من هستین؟ چطور جرات کردی طوری باهام حرف بزنی که انگار با من برابری! شماها فقط حشرههایی هستی که باید له شن! ” وقتی حرف میزد، مانا اطرافش حتی سریعتر شروع به چرخیدن کرد، رگهایی روی بازوهای نازک و خاکستری لوکاس ظاهر شدن.
به همین ترتیب جنگ شروع شد. بارقهای از امید، که من الان با ناپدید شدن درانیو روبرو شده بودم، با تماشای پرت شدن اساتیدم به اطراف، کمرنگ شد. طلسم هایی که لوکاس ازشون استفاده میکرد خاص نبودن، اما میزان مانایی که به نمایش گذاشته و کنترلی که روی اون داشت خیلی وحشتناک بود.
حتی اجرا همزمان دو جادو شامل تقسیم هوشیاری تو قالب و تغییر شکل متفاوت مانا بود. از اونجا که پروفسور گلوری مهارتهاش رو بیشتر تو شمشیرزنی با افزایش مانا متمرکز کرده بود، به سختی میتوانست سه طلسم همزمان رو شروع کنه در حالی که بعضی از اساتید باتجربهتر میتونستن چهار جادو رو همزمان داشته باشن.
با این حال، لوکاس به راحتی شش طلسم رو اجرا میکرد. اون توسط یک گوی شعلهور احاطه شده بود که اون رو از هر کدوم از جادوهای استادا محافظت میکرد. یک شوالیه شعلهور دو متری هم سطح با پروفسور گلوری در حال جنگ با اون بود و او رو که به عنوان پیشتاز وایساده بود، از محافظت از هم تیمی هاش دور نگهداشته بود. بی رحمانه بود که ببینیم لوکاس چطور تلاشهای چهار استاد رو به راحتی پشت سر میذاره.
“چرا اینجا وایسادیم، باید بهشون کمک کنیم!” صدای کورتیس منو از حالت گیجیم بیرون پرت کرد. چشمای شفافش که از عصبانیت و بی حوصلگی لرزون بودن، تو عمق وجودم فرو رفتن.
حق با اون بود؛ این وظیفه من بود.
من رهبر کمیته انضباطی بودم.
نگاهم رو به سمت برج ناقوس چرخاندم. فیریث و تسیا رو همراه بقیه دانشآموزای اسیر شده دیدم. تئودور رو دیدم؛ هنوز میتونست زنده باشه. اگه الان اقدام میکردیم هنوز میتونستیم نجاتش بدیم.
لوکاس سرگرم استادا بود و فقط چند نفر از افراد شنلپوش عقب مونده بودن. این وظیفه من بود. با این وجود، چرا هنوزم نمیتونم حرکتی کنم؟ یعنی بدنم عمیقا تو شاخههای ترس گرفتار شده؟
“گااااه!” فریاد دردناکی باعث شد همه سرامون رو برگردونیم.
استاد گلوری بود.
روی زمین افتاده بود و پهلوش رو گرفته بود، در حالی که گودال خونی به آرومی از زیرش پخش شده بود.
این اتفاق نگاهی رو که قبل از رد شدن از شد بهم انداخته بود رو به یادم اورد. چشماش بهم میگفتن که میدونه قراره بمیره، اما نگاهش نگاه یه فرد ترسو نبود، بلکه یه عزم راسخ بود. اون قطعاً میترسید، اما کاری که میتونست رو انجام میداد با این امید که به سایر دانشآموزای اینجا فرصت زندگی بده.
“حق با تواِ.” غلوزنجیرایی که منو به خودشون بسته بودن پاره کردم و به جلو قدم گذاشتم. همونطور که شمشیرم رو از غلاف درمیارودم، با کورتیسی که سوار گراودر شده بود چشم تو چشم شدم،سری برام تکون داد، و چشماش نشوندهنده همون عزمی بود که پروفسور گلوری بهم داده بود.
به دنبال كلايو و چند دانشآموز دیگهای كه میشناختم و میدونستم به اندازه کافی توانایی دارن تا موقع گذشتن از سد بهمون کمک کنن گشتم.
شنلپوشا که مانع از فرار ما شده بودن از قبل برای کمک به لوکاس از سد معبر عبور کرده بودن، بنابراین تونستم کلایو روکه به یه سری از استادا کمک میکرد دانشآموزا رو از منطقه دور کنه رو ببینم.
من و كورتیس، همراه یكی از دوستای پروفسور گلوری، به عنوان پیشتاز وایسادیم و كاتلین و كلاویو سوار گراودر بودن.
“ن-نکن!” وقتی توسط شنلپوشا مورد حمله قرار گرفتیم، به سختی تونستم صدای فریاد پروفسور گلوری رو بشنوم. اونا تقریبا یه جورایی تونسته بودن کاملا زیر روپوشها خودشون رو کاور کنن و بپوشونن. تازه تونسته بودم نیزه زمینی رو با تیغهام مسدود کرده بودم و شنلپوش دیگهای از پشت سر روم پرید و زمینم زد.
با دور زدن، شمشیرم رو به سمت مرد شنلپوش کشیدم و همونجایی که گلو باید باشه رو برید. منم حسش کردم… کشید شدن شمشیرم روی پوست رو حس کردم. بازم، مرد شنلپوش نه متوقف شد و نه متلاشی، دستای خاکستریش به سمتم دراز شد و مانا اونا رو احاطه کرده بود.
همون موقع، پیوند کورتیس با پهلوش به مرد شنلپوش زد و اونو دور کرد. “كلر خوبی؟” کاتلین بعد از گفتن طلسمی برای بیحرکت کردن دشمن،دستش رو برای کمک بهم بلند گرفت، درست همون لحظه صدای فریادی رو از جایی که استادا با لوکاس میجنگیدن شنیدم.
این استاد پیشرو بود که به وسیله شعله محافظی که لوکاس ایجاد کرده بود، گردنش رو نگه داشته بود. از گردنش بخار بلند میشد و بوی پوست سوختهاش حتی تا اینجا رو رسیده بود.
درحالیکه استاد پیشرو در تلاش بود تا خودش رو آزاد کنه، درآخر فریادهاش به حالت نفس نفس زدن ته گلویی دراومدن، همونطور که ناامیدانه به شوالیه آتشین احضار شده توسط لوکاس لگد می زد.
وقتی بدنش تکون میخورد، هیچ وقت حالت چهرهاش رو فراموش نمیکنم. همونطور که بدن استاد آتیش میگرفت و زنده زنده پخته میشد آتیش از لباسهاش تا روی پوستش پخش میشد، چشم هام رو از روش برداشتم.
مجبور بودم آرزوی فرار کردنم رو به عقب بفرستم. انتخابم اشتباه بوده؟ اون استاد رو می شناختم. هنوزم وقتی عکسی رو که با دختر سه ساله اش گرفته بود بهم نشون داد رو یادمه. بهش گفته بودم که ین کارش هدر دادن پول بوده چرا که گرفتن یه پرتره خیلی ارزونتر براش درمیاومد، اما اون فقط یه پوزخند احمقانه زده بود، و عکس رو مثل اینکه واقعا بچهاشه نگه داشته بود.
حالا چه بلایی سر خانوادهاش میاومد؟
احساس اشتیاق شدید برای بالا اوردن کردم اما به سختی تونستم خودمو محکم نگهدارم. با این وجود، اونقدر گیج و مبهوت بودم که تقریباً با گلوله شعلهوری که از طرف یه مرد شنلپوش دیگه به سمت قفسه سینهام شلیک شد برخورد کردم. به سختی موفق به خوندن طلسم و لگد زدن بهش موقع فرود شدم، و از این فرصت برای بررسی اوضاع استفاده کردم.
یه هرج و موج به تمام معنا بود چرا که اساتیدی که با لوکاس نمیجنگیدن داشتن نهایت تلاششون رو برای دور کردن بقیه دانشآموزای باقی مونده از این محیط میکردن. اطرافم، کورتیس رو دیدم که با کاتلین روی گراودر سوار شده بودن.
كنار برج ناقوس، كلايو رو ديدم كه تسيا رو تازه از زمين بلند كرده بود و به وسیله يكي از جونورای مانایی که زخمي بود به سمت دیگهای پرت شده بود. چندتا دانشآموز دیگهای که از کلاس پروفسور گلوری با خودم اورده بودم، همه تلاششون رو مقابل پنج جادوگر شنلپوش باقی مونده انجام میدادن.
سمت راستم سه استاد باقی مونده بودن، حدود ده متر دورترم لوكاس بود که با سه استاد باقی مونده درگیر شده بود. بین اونا، پروفسور گلوری به شدت زخمی شده بود، دست راست خونیش رو به جایی که به نظر میرسید کلیه اش باشه میفشرد، در حالی كه با دست آزادش به سختی تونسته بود شمشیرش رو نگهداره.
دندونهام رو بهم فشردم، و به طرف جایی که کلایو بود دویدم. میدونستم که پروفسور گلوری ازم میخواد چی کار کنم. من مجبور بودم حین اینکه اونا لوکاس رو مشغول خودشون کرده بودن دانشآموزا رو نجات بدم.
با جمع کردن مانا به درون تیغهام، سرعتم رو زیاد کردم و طلسمی رو زمزمه کردم.
[نیزه سوزان]
با نیزه زدن به گرگ گریزلیای که تغییر رنگ داده بود و کلایو رو گرفته بود، بهش کمک کردم تا از دستش فرار کنه و در همین حین نیروی قویای منو به جای دوری پرت کرد.
چشمای تیزبین کلایو گشاد و لبهاش اسمم رو زمزمه کردن، اما عجیب بود، که صدایی نمیشنیدم.
فقط صدای اون نبود؛ هیچ چیزی نمیشنیدم.
و اون موقع بود که دیدم یه تیر سنگی از شکمم بیرون زده.
شمشیرم رو انداختم، پایین رو نگاه و لمسش کردم. اونجا خون بود.
خون من بود.
ناگهان، صداها به صورت رگباری به ستم هجوم اوردن، دادوفریادهایی که گوشهام رو پر کرده بودن.
چشمام بین دستای خونی و تیری که از شکمم بیرون اومده بود تو نوسان بود. میخواستم بدنم رو برگردونم تا ببینم چه اتفاقی افتاده، اما فهمیدم پاهام تو هوا آویزان مونده.
به پایین نگاه کردم، تونستم تیر عظیمی رو ببینم که از زمین بیرون زده بود رو ببینم. دیدم كورتیس كلایو مبهوت رو كه به سمتم میاومد کنار زد.
“کلر!” کورتیس رو که فریاد میکشد رو دیدم، اما این بار، صداش به حالت خفه بود، تقریباً انگار که از اتاق دیگهای بهش گوش میدادم.
وقتی کاتلین از روی گراودر پرید و به سمتم دوید، با هر دو دستش دهنش رو از روی شوک پوشونده بود، صحنهها کندتر و کندتر حرکت میکردن.
صدای کاتلین همون صدای نامفهوم و خفه ای بود که فقط از نظر تن و لحن با صدای کورتیس تفاوت داشت.
سعی کردم چیزی بگم، اما همه چیزهایی که تونستم مدیریت کنم غرغری خیس بود.
به پدرم و نگاه محکمش فکر کردم. نگاه قوی و قدرتمندش که حتی با وجود سنش هم همون قدرت رو داشت، اون کسی بود که اهمیت نمایندگی خاندان بلادهارت رو بهم نشون داد. یعنی اگه الان منو میدید بهم افتخار میکرد؟
درست وقتی که حس میکردم همه چیز در حال کمرنگ شدنه، شنیدمش، غرش خونسردی که به آسمونها نفوذ کرد رو.
یه رعدوبرق عمیق و بلندی بود که زمین و تیری رو که درونم فرو رفته بود رو لرزوند. حتی تو آستانه مرگی که توش بودم، هم باز یه جورایی احساس ترس کردم. این مدل ترسی نبود که باعث شه مثل قبل از حرکت کردن بیافتم، بلکه ترسی بود که انگار بدنم میخواست به طور غریزی به صاحب صدا به احترام تعظیم کنه.
تو این حالت نزدیک به مرگ، لحظهای فکر کردم که به نوعی این صدا رو توهم زدم، اما بعد، از گوشه چشم، دیدمش.
چهره غیرقابل انکار یه جونور بالدار که هر ماجراجو _هر شخصی _یه بار امیدوار بود که بتونه حداقل نگاه اجمالیای بهش بندازه رو دیدم.
اژدها بود.
این ابدا چیزی نزدیک به اون نقاشیای که مادرم تو کتابی باهاش بچهها رو میترسوندن بهم نشون داده بود نبود. نه، این اژدها باعث شده بود اون نقاشیا خوشگل به نظر برسن.
با دو شاخی که از هر طرف سر تیز و چشمای پرنورش بیرون زده بودن و میتونستن حتی یه ماجراجو کهنه کار رو منجمد کنن، که جلوه ای از حاکمیت و وحشیگری بود. در حالی که بیشتر کتابهایی که از کودکی خونده بودم مقیاس اژدها رو به جواهرات براق گرانبها توصیف میکردن، مقیاسهای این اژدها چنان سیاه غنی و مات بود که به نظر میرسید سایهاش خاکستری به نظر برسه.
اما به اندازه اژدهایی که به نظر میرسید به اندازه یه خونه کوچیک قابل توجه و تحسین کننده است، اون چیزی که قلبم رو از ترس واقعاً لرزوند، پسری که پایینش قرار داشت بود.
پسری بود با موهای قهوهای مایل به قرمز و غیر قابل تصور و لباس فرمی آشنا؛ هر قدمی که برمیداشت، با ظریف ترین، ضعیف ترین و در عین حال محکم ترین اعتماد به نفسی که تا به حال دیده بودم، بود.
و حتی از منافذ پوستش چنان عصبانیتی آشکار و بی مهار بود که فقط میتونستم برای هر کسی که این عصبانیت به سمتش کشیده میشه احساس ترس داشته باشم. به نظر میرسید که هوا از حضورش دوری میکنه، چرا که حتی زمین هم زیر قدرتش خرد میشد.
یهویی دیگه نتونستم خنده خفهام رو نسبت به اینکه چقدر بابت اینکه اون رو با لوکاس یکی کردم احمق بودم کنترل کنم.با کم شدن حواسم، تنها فکرم راحتی خیال از این بود که دیگه نیازی به دیدن کاری که اون با بقیه کسایی که سر راهش میان میکنه نبود.
تنها تأسفم این بود که نتونستم حالت لوکاس رو موقع شکست خوردن ببینم.