The Beginning After The End - قسمت 93
نقطه نظر کلر بلادهارت:
محکم کورتیس رو گرفته، و ناامیدانه دستمو رو دهنش گذاشته بودم. با ادامهی اشک و ریختنشون رو گونههام، دیدم تیره و تار شد.
نتونستیم… نتونستم کاری بکنم.
اعضای کمیته انضباطی مسئول حفظ نظم و امنیت تو آکادمی اکسیروس بودن. خود مدیر گودسکای شخصا من رو برای انجام این وظیفه مهم و حیاتی انتخاب کرده بود، به استثنای آرتور، وظیفه انتخاب اعضا و هدایتشون به من سپرده شده بود.
من رهبرشون بودم، اما بازم اجازه دادم همه اینا اتفاق بیافته… من تصمیم گرفتم که یه جاسوس رو وارد کمیته کنم.
من از این واقعیت که همه حرکاتمون به سمت دشمن گزارش شده غافل بودم.
من مسئول وضعیتی که تئودور الان توش قرار داشت بودم. حتی باوجود اینکه تونسته از این قضیه زنده بیرو بیاد، دیگه هیچوقت نمیتونه رو جفت پاهاش بیاسته و راه بره.
من مسئول اسیر شدن فریث بودم.
من مسئول مرگ دورادرا اُریگارد بودم.
… .
من باید متوجه میشدم که چطوری گروه رادیکال همیشه از حرکات ما مطلع ان و تو هر موقعیتی بدون هیچ زحمتی از کنارمون رد میشن. کورکورانه باور داشتم، باور داشتم که همه اعضای تیمم، بدون شک، وفادارن.
بخاطر این فرضیات سادهلوحانم، ما اولین گروهی بودیم که مورد حمله قرار گرفت. دیشب اتفاق افتاد، وقتی که نور ملایم و کم نور سحر از افق بیرون میزد. ما مشغول آماده سازی برای نبرد تمام عیاری که به زودی درگیرش میشدیم بودیم؛ نهایی کردن برنامه تخلیه اضطراری بعد از ساختن خونههای موقت ایمن تو زیر زمین و کلاسهای قدیمی برای ایمن نگهداشتن دانشآموزا توشون.
همه قبول کرده بودیم که ممکنه این قضیه فراتر از چیزی که هست بره، اما الان فهمیدم که حتی به اندازه کافی به چیزی که درحال رخ دادن بود نزدیک و آماده نبودیم.
همه تصمیم گرفتن با تمرین کردن کمی بخار خارج کنن. این ایده کای بود. اون پیشنهاد کرد که ما منطقه مانع تمرین رو بزرگتر کنیم تا همه بتونن تمرین کنن بدون اینکه دانش آموزایی که از حوادث اخیر فاصله داشتن، با صدای برخورد جادوها و سلاح ها اذیت و متحیر شن.
ما قبلا هیچ وقت سد تمرین رو بزرگ نکرده بودیم، اما با این حال، هیچ مشکلی تو پیشنهادش پیدا نکردم، پس اجازه دادم درحالی که بقیهمون تو سد تمرین میکنیم کای روی سد نظارت داشته باشه.
وقتی سد شکل گرفت، درخششی مایل به قرمز به خودش گرفت که به طور معمول هیچوقت اینطوری نمیشد. حالا که به قبل فکر میکنم، مانع تمرین و آموزشی که کای با استفاده از یه سری ابزارها درست کرده بود نسخهای مینیاتوری از قفس بود که الان کل آکادمی رو احاطه کرده.
دقیقا اون موقع بود که بهمون حمله شد. کای راه داده بودشون؛ به همین سادگی. اون حرومزاده حیلهگر لعنتی همون کسی بود که همه برنامهها و نقشههامون رو حین اینکه به ما اطلاعات غلط میداد به گروه داریکال برده بود.
کای کاملا از همه چیز استفاده کرده بود و مانع رو به شدت گسترش داده بود تا کسی از بیرون صداهای جنگ مون رو نشنوه. ما هنوز سه به یک بیشتر بودیم، و میتونستیم پیروز شیم. جادوگرای گروه رادیکال قوی بودن، اما اعضای تیم من قویتر بودن. ما باید آزاد میشدیم و به مدرسه اخطار میدادیم…
به محض اینکه وارد سد شد، هر مزیتی که داشتیم از بین رفت. نمیتونستم باور کنم اونم بخشی از این باشه. نه، دارم دروغ میگم. قطعا برای اون بودن تو همچین چیزی ممکنه. چیزی که باور نمیکردم این بود که اون واقعا خودش بوده.
اون به تنهایی روندش رو تغییر داد. اون یه جادوگر با استعداد بود، و اگه بخاطر شخصیت پیچیده و مغرورش نبود، قطعا دوست داشتم که جزو کمیته انضباطی شه. با استعداد بود، اما خیلی از موفقیتهاش ناشی از استفاده بیش از حد از اکسیرها و داروهای مصنوعی دیگه بود که قطعا بعدها عواقب ناگواری رو خواهد داشت. به هرحال، این چیزی بود که میگفتن.
اما اون تو یه سطح دیگه بود. نوسانات مانای اطرافش با استادا قابل مقایسه بود_ نه فراتر از اونا بود. هرچند همین هم عجیب بود. ذرات فراوان مانا که اطرافش رو گرفته بودن به شدت نامنظم و تقریبا آشفته بودن. مطمئن نبودم که این دلیلشه یا نه، اما حتی رنگ پوست و موش هم رنگ دیگهای به خودش گرفته بود.
مقدار مانای اون برای فردی که به سختی به سنی میرسه که بیشتر آدما اون موقع هسته ماناشون رو بیدار میکنن غیرممکن بود. این منو یاد آرتور انداخت؛ حتی ممکنه درحال حاضر از اونم قویتر باشه، بااین حال، به طور قطع میدونم که هرچیزی که اونو به حالت کشونده ابدا چیز طبیعی و نرمالی نیست.
نیازی به گفتن نیست که، ما هم خیلی برای اون مناسب نبودیم. انجام طلسم بدون خوندنش، خوندن چندین طلسم، چاه بیپایان مانا_حتی اگه تنها هم بود، حس میکنم اون به راحتی میتونسته جلوی همه ما دووم بیاره و پیروز شه.
´چطور ممکنه که اون تا این حد قوی شده باشه؟´این فکر مداومی بود که مدام تو مغزم میچرخید و منو تو خودش غرقم میکرد.
“تو خودتو دانشآموزای این آکادمی میدونی؟ از بین همه مردم، من فکر میکرد غرور تو اجازه نمیده که سگ یه گروه تروریستی بشی، لوکاس” به نشونه بیاحترامی بهش تف کردم. “حالا میبینم که اشتباه کردم.”
میتونستم ببینم که تحت فشار قرارش دادم چون حالت مغرور و راضیش از بین رفته و تاریک شده بود، اما قبل از این که طبق چیزی که امیدوار بودم با بیپروایی عمل کنه، کای مداخله کرد.
کای به سادگی و کوتاه تموم گفت:”لوکاس، اون میخواد این کار تمیز و سریع انجام شه. ماموریت و فراموش نکن.” صورتش از تمرکزی که برای بالا نگهداشتن حفاظ داشت گرفته بود.
کای فریادهای پر از نفرت و مکرر مون رو به خاطر خیانتی که کرده بود نادیده گرفت، و فقط دهنش رو برای کنترل کردن لوکاس باز کرد.
تو این مرحله، بیرون رفتن از اینجا با کتک زدنش غیر ممکن بود؛ هدف ما دست کردن یه شکاف تو سد بود.
درحالیکه میجنگیدیم، بدون اینکه اونا متوجه شن عمدا جادوهامون رو تو یه نقطه متمرکز کردیم، اما سد بیشتر از اونی که انتظار داشتیم قوی بود.
بعد از شکست دادن سه تاشون، فریث اولین نفری بود که توسط اعضای گروه رادیکال اسیر شد، اما اون موقع، تونسته بودیم شکافی روی سطح سد درست کنیم.
تونسته بودیم شکافی تو سد درست کنیم تا بتونیم ازش عبور کنیم، اما همهمون قادر به فرار نبودیم. با دندون قروچه، ناراحتی و خشم، مجبور شدیم دورادرا رو رها و پشت سر بذاریم،همراه با فریث، که گروه رادیکال رو به اندازه کافی درگیر و متوقف کردن تا ما بتونیم فرار کنیم.
حس اینکه فرار کردیم رو نداشتم، نه،حس میکردم ول مون کردن بریم. هنوزم میتونم پوزخندی که وقتی اونجا وایساده و مثل حشرهای که از عمد آزاد کرده چون نمیخواسته خودش رو با این آشفتگی آزار بده از بالا به پایین نگام میکرد رو به یاد بیادم.
وقتی بیرون رفتیم، دیگه خیلی دیر شده بود. جنگمون خیلی زمان بر شده بود، آکادمی تو یه قفس گیر و حبس شده بود و توسط گروه رادیکال و جونورای مانا مورد حمله قرار گرفته بود.
مدیر سینتیا برنگشته بود و وقتی بعضی از اعضای شورای دانشآموزی رو پیدا کردیم، اونا هم مورد تعرض و حمله قرار گرفته بودن، گرچه به نظر میرسید اونا تو وضعیت بهتری نسبت به ما قرار دارن.کلایو از اینکه رئیس شواری دانشآموزی هنوز از سفرش برنگشته بود یه شدت خوشحال و سپاسگزار بود. منشی شواری دانشآموزی_که فکر کنم اسمش لیلیا بود_ با نگرانی ازم پرسید که حال آرتور چطوره، و با فهمیدن اینکه اون تو آکادمی نیست خیالش راحت شده بود.
بعضی از دانشآموزایی که همراهمون میجنگیدن خیلی زود تسلیم شدن و کنار دشمن قرار گرفتن، و همین باعث تضعیف روحیهی ماهایی که داشتیم با تمام قوامون میجنگیدیم شد.
اما نمیتونستم سرزنششون کنم.
این ما بودیم که تو کارمون که محافظت از اونا بود شکست خوردیم.
…
“لطفا، کورتیس… لطفا.” درحالیکه به التماس کردن ادامه میدادم، هقهقمو خفه کردن.
“لطفا، بس کن.” لب پایینیمو گاز گرفتم.
“لطفا…”
عکسالعمل شدید کورتیس آروم شد، اما هنوز هم میتونستم حس کنم که از عصبانیت درحال لرزیدنه. دستم رو از روی دهنش برداشتم و متوجه شدم دستم پر از خونه؛ خون کورتیس بود.
اون تمام مدت داشته لبش رو با قدرت گاز میگرفته.
صدای زمزمهوار و لرزون کورتیس رو شنیدنم:”میکشمش…”
“کورتیس، لطفا.. فقط صبر کن. نمیتونم بذارم توام مثل تئودور به سمتش یورش ببری. نمیتونیم تو رو هم از دست بدیم.” سعی میکردم موقع حرف زدن لحنم قاطع و محکم باشه، اما حتی برای خودم هم قانعکننده نبودم.
“صبر کنم؟ قراره فقط همینجوری منتظر بمونیم و اجازه بدیم به همین راحتی تئودور و فریث رو بکشه؟ ها؟ مثل طوری که دورادرا رو کشته بود؟” حین اینکه صداش ضعیف و آروم میشد غرید.
سینهام از زهری که تو حرفای کورتیس بود منقبض شد، اما قبل از اینکه بتونم چیز دیگهای بگم، صدای تند و تیزی متوقفم کرد.
کورتیس مبهوت گونه چپش رو با دستش نگهداشته بود.
چشمای کاتلین قرمز و متورم بود، و مژههای بلندش هنوز از اشک خیس بودن. حالتش چیزی بین اندوه و ناامیدی بود. حالت همیشگی و عادیش دیگه وجود نداشت. دستش هنوز جلوش و همون جایی که باهاش به بردارش سیلی زده بود نگهداشته شده بود.
ضربه نه بلند بود و نه اونقدر قوی، اما از حالت کورتیس میتونستم بگم که سیلی سبک خوردن از خواهرش عمیق تر و سخت تر از هر کتک خوردن دیگهای با چوب و چماق بوده.
“برادر. ما باید به فکر راهی برای نجاتشون باشیم. باید برای محافظت از همه برنامه بچینیم. باید جلوی این هیولا رو بگیریم، اما اگه بخوای اینطوری باشی… یا اگه بمیری، نمیتونیم هیچ کدوم از اینا رو انجام بدیم.” نگاه کاتلین بی وقفه بود، هر کلمهاش نه فقط به کورتیس، بلکه به درون منم نفوذ می کرد.
حق با اون بود، ما باید خودمون رو جمعوجور میکردیم. باید به یه نقشه فکر میکردیمو
من به جمعیتی که جلوی برج ناقوس و پشت ما بودن نگاه کردم و به راهی فکر کردم که بتونم به اتاق مدیر سینتیا فرار کنم تا ببینم اونجا چیزی وجود داره که بتونه بهمون تو اینجا کمک کنه یا نه، اما افراد شنلپوش نگهبانی میکردن، در حالی که جونورای مانا آماده برای پریدن روی هر کسی که سعی کنه برای فرار تلاش کنه بودن.
اون موقع بود که اونا اسیرا رو بیرون اوردن، و اون موقع بود که دیدم فیریث رو کتک خورده و بیهوش بیرون میکشن.
در حالی که همه ساکت و خاموش نگاه میکردند ردیف افراد شنلدار، که هر کدوم زندانیای رو گرفته بودن، در سکوت بیرون اومدن، چند ثانیه طول کشید تا از این فاصله فهمیدم یکی از اونا رئیس شورای دانشجوییه.
نقطه نظر شوالیه الایژا:
صحنه با حرکت آهسته برای من پخش میشد.
چشمام رو مالیدم تا مطمئن شم، اما هر چقدر بیشتر میمالیدم و پلک میزدم، شکلش تغییر نمیکرد. در حالی که ژولیده و با خاک و خون کشیده شده بود، هیچ شکی تو اون موهای مشخص نقرهای نبود.
بخشهای ذهنم در حال کشتی گرفتن باهم بودن، یه بخشم تو جدال برای فهمیدن چیزی که اتفاق افتاده بود اینکه اون چطور تو اینجا ظاهر شده بود در حالی که قسمت دیگهی من هنوز درحال انکار بود؛ اون قرار نبود اینجا باشه اون باید با آرتور میبود.
زمزمه ها و پچپچها به محض این که دانشآموزا و اعضای هیئت علمی فهمیدن که یکی از زندانیا رئیس شورای دانشآموزی و اون یکی عضو کمیته انضباطیه، بیشتر شد.
“شششششششش.”درانیو دستشو قبل از اینکه ادامه بده به معنای آروم شدنمون تکون داد:” مطمئنم که همه شما فقط میخواید بدونید که اینجا چه خبره، اما قبل از اینکه توضیحی بدم، مایلم خودم رو معرفی کنم.”
چند قدم جلو رفت و شنلش رو صاف کرد و موهایش رو با انگشتاش به عقب شونه کرد. “همونطور که قبلاً گفتم، اسم من درانیو هستش.”
مکث دراماتیکی کرد، انگار که انتظار یک دور تشویق رو داشته باشه. وقتی هیچ اتفاقی نیفتاد، فقط شونه بالا انداخت و ادامه داد.
“میدونم که تو این لحظه، ممکنه شماها منو به عنوان آدم بده ببینین. از این بابت تعجبی نمیکنم، چه با حملات و چه با مرگ، اما بهتون اطمینان میدم که من طرف شماهام. ”
اون جمله مضحک باعث هیاهو شد، همونطور که صدای تمسخر و فریاد بین جمعیت طنین انداز شد …
“سکوت.”
صداش نمیتونست بلندتر از صدای غرغر زیرلبای باشه، اما وزن اون کلمه و فشار فوری متعاقبش، جمعیت رو لال کرد.
“همونطور که داشتم میگفتم… اسم من درانیوِ و برای نجات شماها به اینجا اومدم.” درانیو دستاش رو به شکل باشکوهی دراز کرد، شنلش با بادی میوزید حرکت میکرد و اون رو خیلی چشمگیرتر جلوه میداد.
هیچکس از ترس کاری که ممکن بود انجام بده، حتی یک کلمه هم حرف نزد؛ همه ما به سادگی منتظر ادامه حرفاش شدیم.
“ببینید، من از یه سرزمین دوردست اومدم. این سرزمین دوردست برای افراد ضعیف جای بیرحمانهایه. بله، در مورد شماها حرف میزنم. کسایی که اینجا جمع شدن “نخبه” محسوب میشن، که زمینه ها و پتانسیل هاتون شما رو به آینده این قاره تبدیل میکنن، اما از جایی که من میام، شما بچهها به سادگی فقط یه مشت آشغالین.” آخرین کلمات درانیو در یک استکاتو مسخره تف شد.
“همونطور که بهم گفته شد، من این سفر بسیار طولانی و طاقت فرسا رو انجام دادم تا کسایی رو که شایسته میدونم آماده کنم تا وقتی اربابم به فرمانروای جدید این قاره تبدیل شد، شما بچه ها جایی تو پادشاهی اون داشته باشین و مثل آشغالی که الان هستین دور انداخته نشین.”
نگاهی به عقب انداختم و دیدم همه گیج و سرگردون فقط به اطراف نگاه می کنن. با حالتی که تو چهره بعضیهاشون بود، به نظر می رسید که تو کمال ناباوری هستن. نه فقط تعجب کردن، بلکه به نظر میرسید اونها صادقانه فکر میکردن همه اینا فقط یه شوخی بزرگه.
“به کسایی که امروز جلوی من وایسادن، تبریک میگم به دلیل انتخاب شدن به عنوان پیاده نظام حاکم جدید این قاره. لوکیا، جلو بیاید و چشمهای از قدرتهای تازهای که بهتون داده شده رو بهشون نشون بدین. ”
لوکیا؟
نه… درست نیست…
کسی که زیر ردای اون مخفی شده بود و تس رو با موهاش نگهداشته بود، اون رو با خودش کشید. لبم رو گاز گرفتم و برای حفظ آرامشم تلاش کردم. زیر شنلش، انگار که قبل از متوقف شدن، دنبال کسی میگشته؛ میتونستم چشماشو که روی من بود حس کنم. همین که کلاه شنلش رو برداشت، مات و مبهوت شدم.
با تأیید سوظنم، معلوم شد که اون لوکاس ویکسه.
به نظر میرسید چشماش همونطور که بهم خیره بود میخندن.
به آرومی، لبه لب هاش وقتی تس رو با موها بالا اورد خم شد، به اندازهای که گردنش کنار صورتش(لوکاس) قرار بگیره.
نگاه تمسخرآمیزش وقتی زبونش رو به آرومی از گردن تا گوشش کشوند ثانیه از روم برداشته نشد، و فقط برای چشمک زدن به من متوقف شد.
تو همون لحظه هرچی خودداری و کنترل در برابر خشمم داشتم ناپدید شد، فقط کمی عقل سلیم توم مونده بود که اونم برای فحش دادن استفاده کردم.
“لوكاس، حرومزاده! چطور جرات میکنی! ” با شروع بی حسی ذهنم دیدم قرمز شد. ناگهان، انگار که مقداری نیروی درونی هوشیاریم رو بیرون بکشه، بدنم حس کرد که دیگه مال من نیست… مثل اینکه یه شخص کاملاً متفاوتم و از دید اول شخص تماشا میکنم.
“بکش”. صدایی تو سرم پیچید.
قبلاً هیچوقت همچین چیزی رو حس نکرده بودم، اما میدونستم هر چیزی که بدنم رو کنترل میکنه، میدونه که چطوری بهتر از توان خودم از قدرتم استفاده کنه.
“بکش”
این یه احساس عجیب بود که میدونستم طبیعی نیست. مثل هیولایی بود که سعی میکردم با عوض کردن جاهام اونو تو بند و قفل نگهدارم.
دیدم از چیزی که فرض میکنم آدرنالین بوده تحریف شده و مرتباً منفجر میشد. هیچ صدایی رو غیر از ضربان قلبم نمیشنیدم. بدنم به نظر میرسید پوسته ایه که مثل یه عروسک خیمه شب بازی توسط شخص دیگهای که من نیستم کنترل میشه.
´بکش´. صدا قویتر شد.
چه بلایی داره سرم میاد؟
خوشه های سیاه از زمین اطرافم بالا اومدن و به بعضی از دانشآموزایی که نتونستن به موقع و به سرعت از سر راه شاخهها کنار برن آسیب رسوندن.
احساس کردم حداقل باید عذرخواهی کنم اما بدنم روی لوکاس ثابت و متمرکز شده بود. ´بکش، بکش، بکش!´حس میکردم مغزم قراره از شدت درد باز شه.
با حالت خیلی ناپایداری به سمت موجود نمکنشناسی که نمیشد با فحش توصیفش کرد رفتم. وقتی به سد نزدیک شدم، نگران شدم که بدنم میتونه بکشنتش یا نه، اما بعد معلوم شد که این یه نگرانی غیر ضروری بود. یهویی یه جور پلاسمای سیاه دستم رو پوشون و وقتی بدنم اون رو روی سد قرار داد، پلاسمای سیاه به آرومی شروع به حل کردن سد به راحتیِ ذوب کردن کره تو آتیش کرد.
میتونستم حالت متعجب صورت لوکاس رو کاملا به صورت واضح ببینم، اما حالت صورت درانیو به شدت غیر منتظره بود. صورت اون رنگ پریده، و پیچ و تاب خورده بود که فقط میتونستم اون رو حالت ترسیده بدونم بود. دستانش را به حالت آروم کردن و تسکین دادن دراز کرده بود، انگار که میخواست منو آروم کنه. تو اون لحظه، ده ها جونور مانا همه برای حمله بهم بیرون اومدن، اما بی فایده بود. با تکون خوردن مچ دستم، تیر های سیاه از زمین شلیک شدن و جونورای مانایی که تغییر رنگ داده بودن و درحال پریدن بودن رو به سیخ کشیدن.
این من بودم؟ من قبلاً هیچ وقت همچین جادویی رو ندیده بودم. این غیرطبیعی، و به نوعی تقریباً شیطانی بود. مثل اینکه این قدرت فقط برای کشتن و نابود کردن بوده باشه.
بدن من جونورای مانای مرده رو نادیده گرفت و به آرومی به لوكاس نزدیك شد، كه حالا دیگه حالت مبهمش رو از دست داده بود، و جاش رو به ابروهای موج دار که رنگی از ناراحتی به چشماش میداد داده بود. افراد شنلپوش زندانیاشون رو ول کردن و میخواستن به صورت دسته جمعی به سمتم هجوم بیارن، اما بنا به دلایلی، درانیو جلوشون رو گرفت. نمیتونستم صداش رو بشنوم، اما به نظر میرسید درانیو تقریباً درحال التماس کردن بوده باشه چونکه دستاش به امید آروم کردنم به طور مرتب تکون میخورد و بالا پایین میرفت.
یهو، درد شدیدی که مثل تیغهای در حال سوختن به درونم فرو میرفت، بدنم رو سفت و سخت کرد. نمیدونم از کجا اینو میدونستم، اما احساس میکردم بدنم به مرز خودش رسیده.
نه. هنوز نه. میدونستم که نمیتونم بدنم رو کنترل کنم، اما تو این مرحله، به شدت میخواستم بدنم حداقل مثل چیزی که برنامه ریخته بود ، لوکاس رو بکشه.
از اون جایی که به نظر میرسید هر قدمم آروم آروم ناپایدارتر میشه،بدنم شروع به لرزیدن کرد.
تقریبا…
بدنم دستاش رو بالا اورد و یه تیر سیاه به سمت لوکاس شلیک کرد. تیر ای که حداقل به طول بازو بود، نتونست لوکاس رو مثل چیزی که آرزو میکردم بکشه، اما سرعتش به اندازهای سریع بود که لوکاس نتونه به طور کامل ازش جا خالی بده.
لوکاس از شدت ضربه عقب افتاد و من به سختی تونستم تیر سیاهی رو که از شونه راستش بیرون زده بود تشخیص بدم.
فقط یکی دیگه…
دیدم کم نور و بدنم سبک شده بود. انگار داشتم بی هوش می شدم. من یه بار دیگه به درانیو نگاه کردم، که الان گیجتر از قبل به نظر میرسید، و قبل از اینکه هوشیاریم رو کاملاً از دست بدم، فکر کردم دیدمش. شاید توهم زده بودم اما فکر کردم دوستم رو دیدم.
فکر کردم آرتور رو برای یه لحظه دیدم، اما اون حتما آرزوی قطعیم بوده که باعث گول خوردن چشمام شده.