The Beginning After The End - قسمت 92
نقطه نظر شوالیه الایژا:
همونطور که صدای گوشخراش برج ناقوس محو میشد، صاحب همون صدای تیز و آهنی، قبل از حرف زدن گلوش رو صاف کرد، که به احتمال زیاد به خاطر این صدای زنگ بود.
“اِهِم! آزمایش میکنم… آه آه… عالیه!” صدای از برج ناقوس نزدیک مرکز دانشگاه میاومد.”دانشآموزا و اعضای دانشکده آکادمی اکسیروس. از همهتون میخوام که به آخرین مراسممون بپیوندین. بهتون توصیه میکنم که به سمت برج ناقوس حرکت کنین، چرا که این چیزی نیست که دلتتون بخواد از دستش بدین! نگران نباشین، حیوونای عزیزم دیگه گازتون نمیگیرن- قول میدم.”
من و کورتیس با یه نگاه سریع و تکون دادن سر به هم، بلافاصله به سمت برج ناقوس حرکت کردیم. “زود باش، سوار شو!” کورتیس حین اینکه سوار شیر گیتیاش، گراودر، شده بود دست چپش رو به سمت من گرفت.
گراودر از روی نارضایتی غرید، اما این نارضایتی رو همینطور که سوارش میشدم پیش خودش نگهداشت، با استفاده از این زمانی که داشتم مانای بیشتری رو به امید تسکیل بعضی از زخمها سمت محل آسیبدیدگیهام پخش کردم.
همونطور که به برج ناقوس نزدیک میشدیم، میتونستم جرقههای جادویی که تو نزدیکی اون خاموش روشن میشن ببینم. کورتیس پرسید:”فکر میکنی اونجا چه خبره؟”. نمیتونستم صورتشو از اونجایی که پشت به من بود ببینم، اما فقط از صداش میتونستم اضطراب رو تو چهره زیبا و ناامیدش حس کنم.
چیزی که واضح بود رو گفتم، درحالیکه واقعا از چیزی که درحال رخ داد بود اطلاعی نداشتم”بعضی از دانشآموزا و اساتید دارن به سمت برج ناقوس طلسم پرت میکنن.”
کورتیس به دیوار نیمه شفافی که بعد از طلسمی که یکی از پروفسورها اجرا کرد لرزیده بود اشاره کرد و گفت:”انگار یه جور مانع و سد اطراف برج ناقوس وجود داره.”
طولی نکشید که دیدکاملی از چیزی که بهش عنوان ´رویداد اصلی´داده بودن به دست اوردیم.
یه سکوی سنگی بزرگ که قبلا اونجا نبود وجود داشت؛که به احتمال زیاد با جادو ساخته شده بود.کف مرمر بیعیب و نقصی که اطراف برج ناقوس که مرکز آکادمی رو مشخص میکرد شکسته با استخری از خون زرشکی مرطوب و پر شده بود. گونههای مختلفی از جونورهای مانای رنگی دور سکو جمع شده بودن و صبورانه و تقریبا به حالت رباتیک گونهای انتظار میکشیدن و دانشآموزای ترسیده بیرون از سد رو نادیده میگرفتن.
[رگبار نیزه زمینی]
[ابرنواختر]
[نیزه تندر]
[گردباد تیغه بادی]
بعد از یه حمله سر به فلک کشیده از طلسم، چندین طلسم سطح بالا به سمت برج ناقوس پرتاب شدن، اما با وجود تظاهرات عظیم عناصر بمبارون شده تو یه نقطه، سپر مانا که جلوی برج ناقوس قرار گرفته شده بود حتی بعد از برخورد همه طلسمها بهش هم هیچ تغییری نکرد. دیدن اینکه درختای داخل سد حتی کوچیکترین تکونی هم نخوردن اثبات نفوذناپذیری این سد بود.
جمعیت زیادی از دانشآموزا و اعضای هیئت علمی جلوی برج ناقوس جمع شده که هر دو گروه زخمی و ترسیده بودن؛ و نمیدونستن که به عنوان اساتید باید برای شکستن این سپر محافظتی چه کاری انجام بدن.
کورتیس قبل از اینکه منو جلوی سد پایین بذاره گفت:”همینجا بمون تا برم بقیه اعضای دیسی رو پیدا کنم.” قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، گراودر درحالیکه اربابش پشتش سوار بود شروع به دویدن کرد، و منو با اضطراب اینکه چه اتفاقی قراره بیافته منتظر گذاشت.
جمعیت دانشآموزای آشفته همه با نگرانی با دوستا و همسن و سالای خودشون درباره فاجعهای که امروز تجربه کرده بودن حرف میزدن.بعضیا گریه میکردن، درحالیکه یه سری دیگه از دانشآموزای چشم قرمز از این مرحله گذشته بودن و با حالتی سخت منتظر اتفاقی که قرار بود بیافته بودن. منم فقط میتونستم منتظر باشم. با این قفسی که مانع خروجمون از آکادمی شده بود و جونورای مانایی که انگار آماده پریدن و بلعیدن هر کسی که نافرمانیای کنه بودن، میتونستم ببینم که امید تو چشماشون درحال لرزیدن و کمرنگتر شدنه. ما زندانیهای این قتلعام که منتظر حکم اعدام بودن بودیم.
هرچند که به نظر میرسید بیشتر دانشآموزا تو جمعیت صدمهها و جراحات جزئیای دیده بودن_که اینطوری نشون میداد که خیلی زود تسلیم شدن_یه سری مبارز دیگه هم بودن که زخمهاشون خیلی جدی و شدید به نظر میرسید. خوشبختانه، بعضی از اساتید تو زمینه شفابخشی تبحر داشتن. هرچند که کار اونا رو نمیشد با امیترها مقایسه کرد، اما امروز تونسته بودن جون چندین نفر رو نجات بدن.
“خوب به نظر میرسه همه کسایی که زنده اند تونستن خودشون رو به فینال بزرگ نمایش امروز برسونن! از همه برای حضورشون تشکر میکنم!” صدای مردونه از کیفیت سیخکنندهای برخوردار بود که باعث میشد همه توجهها به سمت برج ناقوس معطوف شه.
ظاهر شد.. انگار که سایهای ظاهر شده باشه منبع صدای نامیزون که مثل کشیدن ناخون بلند روی تخته گچیای بود. یه شنل قرمز پر زرق و برق که با جواهرهای نامعقول زیادی تزئین شده بود پوشیده بود، و من و یاد پسر دوم یه پادشاه میانداخت؛ شخصیتی که طوری تو خط قدرت قرار داشت که تنها جنبه تعیینکنندهاش ثروت موروثیاش بود. این مرد ماسک مسخرهای به صورتش زده بود که هیچ نسبت و مطابقتی با لباساش نداشت. یه ماسک ساده سفید که دو شکاف برای چشمهاش و لبخندی ترسناک و خشن به رنگ خون داشت. پشت ماسکش موهای زرشکیای از پشت تیغههای شونش دیده میشد.
حین اینکه دستهاش رو پشتش گذاشته بود، اینطور به نظر میرسید که چیزی رو نگهداشته، اما بخاطر سایهاش نمیتونستم بفهمم اون چیه.
با دیدن چهره جسورانه اون، غرزدن همه متوقف شد و جو نسبتا وهمانگیزی به وجود اومد. وقتی چشم همه به مرد مرموز نقابدار افتاد، سکوت کرکنندهای رو جمعیت چیره شد، چهره همه هم کنجکاوی و هم ترس از اینکه اون ممکنه تو آینده چه کاری انجام بده رو نشون میداد.
قطره. قطره. قطره. صدای پاشیدن قطرهای کوچیک روی زمین تو فضا میپیچید، و به جو ناراحتکننده اضافه میشه.
به طور یهویی نیزهای زمینی مستقیما به طرف نقابدار هجوم میاره، متاسفانه حرکت اون با برخورد به حفاظ و شکستنش به اتمام میرسه.
وقتی دانشآموزا با حالتی ناامیدانه به امید این که سد یه جورایی ضعیف شده باشه که بشکنه شروع به گفتن طلسم میکنن تا شاید اون طلسمها از سد عبور کنه.
با فهمیدن این که نفوذ به اون سد غیرممکنه رشتههای نفرینی بود که به سمت چهره نقابدار فریاد میشد. صداهای آشنایی رو که فریاد میزدند و فحش میدادند رو میشنیدم چون که تو این مرحله دیگه نمیدونستن باید چه کاری انجام بدن.
“پففف…” مرد وقتی سعی داشت جلوی خندهاش رو بگیره شونههاش بالا و پایین شدن.
خندههای دیوونهوارش که حتی بدون کمک مانا هم ترسناک و بلند بود تو کل منطقه طنینانداز شد و یه جورایی صدای همه رو تو خودش غرق کرد.
میتونستم ترکیبی از احساسات تو چهره دانشآموزا و استادا که همه از خنده یهویی اون سکوت کرده بودن ببینم: ترس، خشم، بیچارگی، گریجی، ناامیدی، و درماندگی.
اون موقع بود که مرد نقابدار شیای رو که پشتش نگهداشته بود رو زمین انداخت.
با صدای بلندی، شی کروی به حد کافی نزدیک شد تا کسایی که ردیف جلو وایساده بودن ببتونن ببینن.
یه س…
یه سر واقعی بود.
صدایی که قبلا به گوشم خورده بود، صدای چکه کردن آب نبود، صدای چکیدن قطرههای خون بود.
این باعث شد ذهنم قبل از اینکه شروع به پردازش اتفاقی که درحال رخ دادن هست رو کنه و موجی از حالت تهوع به سمتم هجوم بیاره چند ثانیهای تیره و تار بشه.
بالا اوردم.
بارها و بارها.
بوی تعفن شام دیشب که با اسید معدهام قاطی شده بود، حالمو بیشتر و بیشتر بد کرد تا اینکه فقط دهنی خشک و چشمای خیس برام مونده بود.
وقتی خودم رو کنترل و جمع و جور کردم،دانشآموزا و اساتید رو دیدم که همه نگاهشون رو از اون قسمت میگیرن، صورتهای رنگ پریده دارن یا شکمشون رو درحالیکه روی زمین بالا میاوردن چنگ میزدن.
نمیخواستم دوباره نگاه کنم، اما چشمام برای اینکه به عقب برگردن و سر بریده شده نگاه کنن میخاریدن. وقتی دوباره بهش نگاه کردم، متوجه شدم اون یه کوتوله بوده. قبلا دیده بودمش، اما موهاش قسمتی از صورتش رو پوشونده بودن، درحالیکه استخر خون از زیر اون موها جاری شده بود.
به سمت گور کشیده شده بودم.ذهنم فریاد میزد تا روم رو برگردونم، اما چشمام روی منظره وحشتناک روبهروش همون طور که همه چیز اطراف برام محو شده بود ثابت مونده بود.
همونطور که خندههای وحشتناک و ناراحت کننده اون ادامه داشت، کل بدنش ار شدت لذت میلرزید، زوزهای پررونق توجه همه رو به خودش جلب کرد.
“نهههههههههههههههههههههههه! دورادرا!” تئودور رو همونطور که فریاد میزد و قصد یورش به سمت مرد نقابدار رو داشت رو دیدم. دانشآموزایی رو که به اندازه کافی سریع نبودن تا از سر راهش کنار برن رو به گوشهای پرت کرد.
“دورادرا!” درحالیکه فریاد میزد مشتش رو به سد شفاف میکوبید.
تنها دو صدا بود که قابل شنیدن بود.صدای خنده شاد مرد نقابدار که از سمت دیگه سد میاومد، و صدای کوبیدن مشتهای مثل رعدوبرق تئودور به مانع.
بوووم!
اون یکی از اعضای کمیته انضباطی بود…
بووم!
همون گروهی که آرتور توش بود…
بوم!
درحالیکه زیر فشار قدرت اون کف مرمری اطرافش خرد میشدند، دهانه غار مانندی زیر تئودور درست شد. درحالیکه همچنان به برخورد به مانع ادامه میداد، خون از دستاش به پایین سرازیر شد چرا که دستاش هم از قدرت خودش خرد شده بودن. علیرقم اون، خشم تئودور درحالیکه نگاه یخیش لحظهای از روی مرد نقابدار برداشته نمیشد هیچ وقت تموم نشد.
تئودور درحالیکه نگاهی عصبی و بهم ریخته تو چشماش بود فریاد زد:”بیا بیرون و با من بجنگ، ترسوو!”
یک دفعه مرد نقابدار خندهاش رو تموم کرد و ماسکش رو برداشت. صورتش باریک و تیز بود، با پوستی که به رنگ خاکستری میدرخشید. علیرقم ویژگیهای تیز و جذابی که به خاطر اونا به خودش میبالید، از دست دادن حالت دیوونهواری که به نظر میرسه برای همیشه تو وجود اون ریشه دوونده بوده سخت بود. همونطور که سرش رو به پهلو میچرخوند انگار که با جمله آخر تئودور گیج شده باشه صورتش از اخمی که روی صورتش بود چروک خورد.
“ترسو؟من؟” چهره نقابدار با تکبر واضح مختص به کسی که میدونه همه چیز تو این دنیا برای اون به وجود اومده شروع به حرکت کردن به سمت تئودور کرد، این طور به نظر میرسید که تک به تک این قدمها میخی به ذهن همه کسایی که اونجا بودن فرو میکرد.
“اره، تو! دست از قایم شدن پشت این حفاظ بردار و باهام بجنگ!” دوباره غرید، و خون از دستهای شکستهاش همچنان میچکید.
“ترسو؟ من؟درانیو ی قدرتمند دوباره متولد شده… مخفی شدن؟” کسی که خودشو درانیو میخوند از جلوی چشمهامون در عرض یه بار پلک زدن گذشت و جلوی تئودر ظاهر شد، تئودور حتی نتونستم وقتی درانیو اونو به سمت دیگه حفاظ میکشید عکسالعملی نشون بده. اون به راحتی یکی از اعضای کمیته انضباطی رو روی سکوی برافراشته شده انداخت.
بدون دفاع درست، تئودور قبل از اینکه به زانو دربیاد، به سختی به پشت خودش افتاد، چرا که تو متعادل کردن وزنش رو دستای لرزون و مجروحش به مشکل برخورده بود.
دوباره، درانیو با سرعت ناگهانیای حرکت کرد و درحالیکه روی تئودور خم میشد و چمپاتمه میزد گفت:”چرا الان باهام نمیجنگی؟” لبخندی شوم روی صورت مرد مو قرمز نقش بست.
با فریادی ناامید، تئودور از چا پرید، پاهاش رو پایین اورد، و یه ضربه با پا رو به سمت درانیو انجام داد.
بووم!
وقتی که سکو متلاشی شد و ابری از غبار درست کرد، این مسئله رو کاملا واضح کرد که تئودور به اندازه کافی مانا تو پاش جمع کرده بوده که تونسته یه ساختمون رو خرد کنه.
تو حینی که همهمون منتظر پاک شدن و از بین رفتن ابر غبار بودیم، صدای تشویق از اطراف به گوشم رسید. منم امیدوار بودم که این حمله برای حکم تشویق مناسب بوده باشه، اما میدونستم که اونقدرا هم راحت نیست.
زوزه از روی دردی از بین ابرها به گوش رسید و همه با نفسهای حبس شده منتظر بودیم، وقتی غبارها از بین رفتن، هیچکدوم از ما آمادگی چیزی که میدیدیم رو نداشتیم.
اینکه تئودور فردی منحرف بوده برای کسی مخفی نبود، اون میتونست از مانا برای دستکاری نیروی جاذبه استفاده کنه. فقط از روی این واقعیت که سکوی سنگی مثل شیشه خرد و تیکه تیکه شد، میدونستیم که تئودور تو زمان حملهاش جلوی خودش رو نگرفته و عقبنشینی نکرده، اما چیزی که انتظارش رو نداشتیم این بود که پاهای تئودور هنوزم بالای شونه درانیو جایی که فرود اومده بوده باشه… حال درانیو درحالیکه پای تئودور به صورت تمیزی از وسط شکسته شده بود خوب بود.
همه ما با دهنهای باز اونجا وایساده بودیم. حتی استادا هم از این حجم از تفاوتی که بین قدرت این دو نفر بود گیج و دستپاچه شده بودن. حمله تئودور باعث میشد که حتی استاده هم هرکاری از دستشون برمیاد برای جاخالی دادن ازش بکنن، اما این مرد مرموز بدون اینکه کوچیکترین صدمهای ببینه اون رو گرفته و حتی شکافهای تازهای هم ساخته بود.
درحالی که تئودور رو مثل یه عروسک پارچهای به سمت دیگه پرت میکرد پوزخند به هیچ عنوان از روی صورتش پاک نشد:”زود باش! درانیو بزرگ قایم نمیشه. بیا بجنگیم!”
“همونطوری که میخواستی دارم میجنگم، مگه نه؟پس مشکل کجاست؟” درانیو درحالیکه به زدن تئودور ادامه میداد، دوباره سرش کج کرد. همونطور که تویه درگیری خونین و شکسته شده گیر کرده بود حتی دیگه چهرهاش هم مشخص و قابل تشخیص نبود. بقیه ما هیچ کاری از دستمون برنمیاومد… فقط میتونستیم هم مدرسهایمون رو که جلوی چشمامون شکنجه و خرد میشه رو نگاه کنیم.
تئودور قبل از اینکه خون بالا بیاره خرخری از ته گلوش دراورد”…..خرررر”
“همممم؟اون چی بود؟”درانیو ضربه محکم دیگهای به پهلوش وارد کرد، که صدای ترک شدید استخونی رو به همراه داشت.
تئودور سر ضرب دیدهاشو بلند کرد و قبل از اینکه خون تو دهنش رو روی پای درانیو تف و با این کار بهش بیاحترامی کنه به قاتلش با چشمایی مستقیم و نگاهی پر از تنفر خالص و تحقیر نگاه کرد.
میتونستم رگهایی رو که روی پیشونی درانیو ظاهر شدن رو ببینم، اما اون انگشتاشو تو موهای قرمزش فرو کرد و به تئودور مثل یه حشره له شده بیاعتنایی کرد.
“میبینم که هنوز یه کم نیروی جنگنده تو خودت داری! هممم… هرچند که خیلی بده، به نظر میرسه تو آستانه مرگ به خاطر از دست دادن شدید خون باشی. بذار تو این مورد بهت کمک کنم.”
“آآآآآآآآآآآههههه!” فریاد شدید و غرش مانند تنها چیزی بود که تونستم وقتی که تئودور تو شعلههای زرشکی آتیش درحال سوختن بود بشنوم، آتیشی که درانیو با یه بشکن زدن درست کرده بود. این تنها کاری بود که اون کرد… بشکن زد.
دوباره بشکن زد، و شعلههای آتیش خاموش شد، و تنها یه لاشه سوخته و جزغاله شده رو به جا گذاشتن.
اون موقع بود که فهمیدم که ناخنهام رو تو گوشت کف دستم فرو کرده، و دستام به رنگ زرشکی گرمی پوشونده شده بودن. تو این مورد من کاملا بیفایده بودم. حتی اگه تو شکستن سد هم موفق شم، کار منم درست مثل تئودور تموم میشه؟
“پوفف! دیدین! کمکش کردم! دیگه خونریزی نمیکنه، مگه نه؟هاهاهااههاهاها!” درحین اینکه برای تشویق خودش شروع به کف زدن میکرد خنده از روی لذتش همه جا رو پر کرد.
وقتی دید هیچ کدوم از ماها تو خندیدن همراهیش نمیکنیم، سرش رو تکون داد و گفت:”اوه پوو- شماها اصلا سرگرم کننده و پایه نیستین. آروم باشین، فعلا زنده گذاشتمشو”
چشمهام رو از بدن نابود شده تئودور گرفتم و کورتیس رو دیدم که توسط عضو دیگه کمیته انضباطی نگهداشته شده بود. کلر که اشک از صورت ناراحتش جاری بود جلوی دهنش(کورتیس) رو گرفته بود. پرنسس، کاتلین، بازوی برادرش رو با سری پایین گرفته بود برای همین نمیتونستم حالت صورتش رو ببینم. نمیتونستم اون اِلف، فریث، و اون یکی عضو گروه همونی که به شدت مرموز با چشمای باریک بود رو ببینم. فکر کنم اسمش کای بوده باشه…
“حالا! از همتون بابت تاخیر عذرمیخوام! بدون تلف کردن بیشتر وقت، الان رویداد اصلیمون رو شروع میکنیم! فلاس، بیارشون!”
درحالیکه درانیو با حالتی باشکوه دستش رو مثل رهبر ارکستر تکون میداد، جونورای مانای یخزده صاف نشستن و صفی از چهرههای پوشیده شده، که شنل پوشیده بودن، از برج ناقوس بیرون اومد، درحالیکه هر کدومشون یه دانشآموز رو همراه خودشون میکشیدن.
وقتی دیدمش مغزم از حرکت ایستاد.
حس کردم درحالیکه با دستم محکم به سد فشار میآوردم، تو یه شربت شدید درحال شنا کردنم. به زانو افتادم و فقط گیج و مبهوت به چیزی که جلوم بود نگاه میکردم.
از طریق موهاش کشیده شد، صورتش مورد ضربوشتم قرار گرفته بود و لباسهاش پاره و نامرتب بودن… اون تسیا بود.