The Beginning After The End - قسمت 89
نقطه نظر آرتور لیوین:
ظاهرا کلبه مامانبزرگ رینیا از جایی که بودیم دور نبوده. بعد از سلام احوالپرسی مختصر و بغل کردن محکم اِلف سن و سالدار که برای تشکر و قدرانی ازش به اینجا اومده بودم، راهی محل زندگیش شدیم.
رینیا با طعنه و شوخی گفت: “به یه پسر خیلی خوشتیپ و جذاب تبدیل شدی آرتور، اگه فقط یه صد سالی جوونتر بود ممکن بود تو رو برای خودم میدزدیدم.”
شنیدن این حرف از زنی که تقریبا سه برابر سن من بود، ناراحت کننده بود. اما از اون جایی که این حرفا از طرف اون بود به حرفش فقط پوزخندو لبخند محوی زدم.
“خب، اول باید ببینم وقتی صد سال جوونتر بودی چه شکلی بودی!”
“همفف! از ویریون بپرس چقدر خیرهکننده بودم! همین که مردا میدیدنم دورم جمع میشدن!” رینیا یه دستشو روی باسنش گذاشت و دست دیگهاش تو موهای بافته شدهاش فرو کرد.
مادر تس با خنده گفت: “این درسته آرتور، مادرم درباره اینکه چقدر دخترای همسنش به خاله رینیا حسودی میکردن برام میگفت.”
ویریون دست تکون داد و گفت: “بع! اون از حد متوسطم بالاتر و بهتر بود!”
“خوب، البته فقط یه دختر بوده که تونست چشم ویریونو بگیره…” صدای رینیا گرفته شده بود و اینطور به نظر میرسید که انگار از کشوندن بحث به اینجا پشیمون شده باشه.
کاملا گیج و گم شده به اطراف نگاه کردم. جنگل غمانگیزی که توش درحال راه رفتن بودیم، با تغییر ناگهانی هوا ناامیدکنندهتر شده بود. به تس نگاه کردم، که به نظر ناراحت میرسید، اما درست مثل بقیه که بیشتر از ناراحت بودن ناامید و افسرده به نظر میرسیدن بود.
“…ببخشید ویریون. یه کوچولو بیاحساس بودم.” رینیا دستش رو روی شونه خم شده ویریون گذاشت.
گفت: “م…مشکلی نیست. کسی که باید متاسف باشه منم. میدونم توام چه حسی داری.”
تو طول راه فقط صدای خرد شدن برگهای روی زمین بود که سکوت بینمون رو میشکست. نگاهم روی سیلویای متمرکزی بود که زیر سنگها و کندههای پوشیده شده از خزه، دنبال شکلهای عجیبغریب بود.
تو همین حین هم دمش از شدت هیجان به سختی بالا و پایین میرفت، علیرقم جو بد و عبوسی که بینمون حاکم بود نتونستم لبخند کوچیکی که از دیدنش رو لبام نقش بسته بود رو مخفی کنم.
با نگاه سریعی به گرمپز، ذهنم با سوالایی که میدونستم باید بپرسم شروع به خارش کرد. رینیا، که ظاهرا این نگاه من رو دیده بود، با آرومی دستشو رو شونهام گذاشت و لبخند کشیدهای بهم زد.
همین که به یه محیط صاف رسیدیم، صدای خروشان آب روون گوشهامون رو پر کرد. اینطور به نظر میرسید که انگار درختای اطراف این منطقه مثل یه سد عمل میکنن و راه خروج هر صدایی رو بستن. تو این منظره، الان میتونستیم آبشار گستردهای که از یه صخره سفید به درون یه برکه کوچیک پر آب با قطر حدود شش متر سقوط میکرد رو ببینیم.
تس با حیرت کامل گفت: “واییی، نمیدونستم اصلا همچین جاییم وجود داره.”
آلدوین حین اینکه اطراف رو نگاه میکرد پرسید: “پدر،اینجا همونجایی که وقتی بچه بودم میاوردیم نیست؟”
ویریون موقع یه یاد اوردن خاطرات لبخند کوچیکی زد: “میبینم که یادت مونده. آره، اون موقعها عاشق اینجا اومدن بودی.”
مریال نفس عمیقی کشید: “زیباست…”
واقعا هم زیبا بود.
نور خورشید اونقدر نبود که به این محیط صاف برسه، که باعث سورئال شدن منطقه شده بود. پرتوهای نازکی از نور که تونسته بودن از بالای درختای ضخیم به این مکان برسن و نورافکنهایی درست کرده بودن که باعث میشد زندگی خزه، چمن و همه گیاها کمنور و مبهم به نظر برسه. آبشار بدون هیچ تصرف و دخلی تو صخره سفید جریان داشت و اون رو به یه پرده شفاف آب تبدیل کرده بود.
رینیا حین اینکه قدمی به جلو میگذاشت گفت: “رسیدیم.”
همه بیقید و شرط دنبالش کردیم، چرا که من خودم ازش این انتظار رو داشتم که کلبهای رو از درون زمین به سطح ظاهر کنه.
درعوض رینیا با بلند کردنش دستاش چند طلسم نامفهوم رو خوند و از زیر حوض ریشههایی رو به عنوان یه پل موقت منتهی به آبشار بلند کرد.
با احتیاط به ریشههای تیره وتار قدم گذاشتیم، رینیا جلوی ما بود. با تکون دستش حرکت آبشار رو متوقف و به گوشهای کشوند، درست مثل وقتی که پرده رو برای دیدن محیط بیرون کنار میکشی. هرچند قبل از انجام کار دیگهای، به اطراف نگاه کرد تا مطمئن شه هیچ مزاحمی در کار نیست.
بعد از بیرون دادن نفس تیزی، رینیا دستش رو روی صخره پشت آبشار گذاشت، که در همین هنگام با طلسمهای غیرقابل تشخیصی شروع به درخشیدن کرد.
درست به همین ترتیب، صخره مرمری سفید مثل به در کشویی باز شد و یه جور راه و گذرگاه تو عمقش مشخص شد.
“هیچ نوری درست نکنین؛ راهمون رو از توی تاریکی طی میکنیم.” شاید اینطوری نباشه اما به این شکل به نظر میرسید که مخاطب این جمله جمع نبود بلکه من بودم.
با وجود تکیه به صدای رینیا که با صداش راهنماییمون میکرد، تعداد پیچها و چرخیدنا رو گم کردم.
“چپ.”
“راست.”
“راست.”
“چپ.”
بالاخره تونستم نوری که از انتهای چوبی تونل سوسو میزد رو ببینیم.
“به کلبه کوچیکم خوشاومدین.” با کمبود نور، سختی لبخند کمرنگی رینیا رو صورتش داشت رو تشخیص دادم.
تو اون لحظه، اصلا درباره اینکه کجاییم نظری نداشتم، اما کلبه کوچیک خونگیای که نمیتونست حتی از یه اتاق تو قلعه خانواده ارالیث بزرگتر باشه، جلوی دیدم رو گرفت.
تس خودشو رو زمین پرت کرد چرا که بالاخره تونست استرس و تنشی که از اول دچارش شده بود رو آزاد کنه: “واییییی”
آلدوین دستشو به دیوار غاری که کلبه توش بود تکیه داد و گفت: “این…اینجا خیلی عالیه، خاله رینیا.”
“کجاییم؟” نتونستم درحالیکه داشتم اطراف رو بررسی میکردم این سوال رو نپرسم.
همونطور که به کلبهاش میرفت تنها چیزی که گفت: “یه جایی تو قلمرو اِلفها.”
جایی که رینیا بهش خونه میگفت با چندتا گوی درخشان و کمنور تو گوشه و کنار غار روشن شده بود و منو یاد سیاهچالی که برای نگهداشتن بدترین مجرما ازش استفاده میشد انداخت، نه جایی که نزدیکترین دوست خاندان سلطنتی اونجا میمونه.
مریال درحالیکه چشماش تماما به کلبهای که رینیا واردش شده بود متمرکز بود اخم کرد و گفت: “خاله رینیا، میدونم حتما تو دلایل خودتو داری، اما واقعا لازم بود که خودتو تو همچین جایی زندانی کنی؟”
سر رینیا از در کلبه بیرون اومد و گفت: “من فقط یه پیرزن زیادی محتاطم. نگران من نباشین! درواقع وقتی بهش عادت کنی خیلی خوب و راحته!”
“منم میتونم توش رو ببینم؟” تس حین اینکه با کنجکاوی به فضای داخل کلبه چشم دوخته بود سیلوی رو بغل کرد.
“البته! بیاید تو زود باشین!” رینیا با تکون دادن دستش به داخل دعوتمون کرد.
همه با شک و تردید به هم نگاه کردیم، اما ویریون حین اینکه رو به همه گفت: “زود باشین، اینجا قرار نیست شماها رو بخوره. با وجود ظاهری که داره کاملا جاداره. بیاید یه چیزی بخوریم! بشدت گشنه و تشنهامه.” جلوتر از همه تو رفت.
وقتی به پناهگاه کوچیکی که الان خونه جدید رینیا بود وارد شدیم، خودم رو روی کاناپه پرت کردم. از خستگی سرم رو به دستم تکیه دادم و به خواب رفتم وقتی از خواب بیدار شدم همه هنوز خواب بودن.
چشمامو مالیدم و بلند شده و دیدم که رینیا تنها کسیه که هنوز بیداره و داری چیزی که بوی مقوی گیاها رو میده رو میخوره.
رینیا به راحتی و بدون نگاه کردن بهم گفت: “تا یه مدتی بیدار نمیشن، آرتور. بیا یکم باهم حرف بزنیم.” درحالیکه به نوشیدن چایش ادامه میداد بهم اشاره کرد که روی صندلی روبهرویش بشینم.
“خب، از اونجایی که به همه جز من دارو دادی، حدس میزنم این چیزی باشه که فقط من باید بدونم، درسته؟” چشمام باریک شدن اما به رینیا اعتماد داشتم. از اون گذشته، اگه میخواست بکشتمون، مطمئنم با توانایی و قدرت آیندهنگریای که داره خیلی وقت پیش این کار رو کرده بود.
بدون هیچ حرفی روی صندلی نشستم و به پشتیش تکیه دادم و منتظر اِلف پیر شدم تا حرفش رو بزنه.
“با وجود همه شرایط پیشبینی نشدهای که پیش اومد، تو کاملا خونسردی آرتور.” لحن صدای رینیا این طور میگفت که انتظار همه اینا رو داشته.
شونه بالا انداختم و گفتم:ر”مطمئنم اگه میخواستی چیز بدی اتفاق بیافته تا الان پیشاومده بود.”
“هوممم!”
“…”
آه کشید و گفت: “حالا از کجا شروع کنم؟”
“از یه فرضیه منطقی…” رینیا سرش و تکون داد. “خوب، بذار با یه درس کوچیک درمورد قدرت من به عنوان یه پیشگو شروع کنیم.”
گوشهام از شنیدن این حرف تیز و بلند شدن. فرصت یادگیری یه فرم جادوی نادر و انحرافی اکثرا بدست نمیآد، چرا که کتابای درسی فقط اطلاعات محدودی درمورد اونا داشتن.
رینیا که متوجه علاقه من شده بود ادامه داد: “همونطور که خودت میدونی، برخلاف جادوگرای معمولی که از چهار ذره مانا تو جو قدرت میگیرن، منحرفین باید منبع تغذیه خودشون رو برای تامین جادوشون پیدا کنن.”
سرم رو به تایید و موافقت تکون داد.
“برای مثال، مادرتو، یه ایمتره که توانایی درمان خودشو دیگران رو طوری که نمیشه حتی با طلسمهای درمان ابتدایی مقایسه کرد داره.”
برای اینم سرم رو تکون دادم. طلسمای مختلفی برای ریکاوری وجود داره که میشه اونا رو توسط جادوهای عناصر آب، باد و گیاه یاد گرفت. متاسفانه، آتیش و خاک هیچ ویژگی ذاتی برای درمان ندارن برای همین ایجاد طلسم درمان از اونا غیرممکنه. درمجموع، بازم طلسمای درمان و بهبودیای که از اونا به دست میاد ضعیف بودن و هیچجوره با درمانی که امیترها انجام میدادن قابل مقایسه نبودن.
“امیترها هسته مانایی دارن که به طور طبیعی نوعی خاصی از مانا رو جمع میکنه که برای تامین انرژی جادوهای اونا استفاده میشه. تو طول زندگیم، منحرفای زیادی رو ملاقات کردم، هرکدوم با جادوی خاص و منحصربهفرد خودشون. اما همه اونا یه چیز مشترک باهم داشتن؛ متفاوت از یه منحرف اساسی مثل خودت، همه منحرفا برکهی مخصوص به خودشون برای تامین نیروی جادوی انحرافیشون داشتن و از اون استفاده میکردن.” وقتی داشت این حرفا رو میزد به نظر میرسید حواسش پرت بوده باشه.
اضافه کردم: “این باید براشون دردسرساز بوده باشه، چرا که نمیتونن از مانای جو استفاده کنن.”
“قطعا همینطور بوده. بعد از حرف زدن با خیلی از منحرفین، همهشون بهم گفتن که چقدر حتی یاد گرفتن جادوهای پایه و اولیه سخت بوده، چون که هسته مانایی که بتونن باهاش ذرات مانا رو تو جو مهار کنه ندارن. اما به خاطر وجود توانایی و قدرت انحرافیشن این کمبود و معلولیت جبران شده.”
قبل از اینکه رینیا دوباره شروع به صحبت کنه لحظهای سکوت بینمون ایجاد شد طوری که میتونستم خروپف نرم و آروم سیلوی رو تو بغل تس بشنوم.
“درمورد پیشگوها، این کاملا متفاوته. اول از همه، قدرتمون میتونه تو هر مرحله از زندگیمون بیدار شه، که همین کاملا متفاوت از جادوگرای معمولی و بقیه منحرفینه. قدرت ما بیشتر با انفجارهای نامنظمی روبهرو میشه، جایی که اغلب تصاویر تار و کلیپهایی از آینده تو ذهنم جرقه میخوره؛ بعضی اوقات به درد بخورن، بیشتر اوقات انقدر مبهم و لحظهای هستن که نمیتونم استفاده درست و حسابیای ازشون کنم. درواقع این چشمکای کوچیک آینده هیچ مانایی رو خرج و استفاده نمیکنن.”
“…” همینطور ساکت موندم، احساس ترسناکی مثل یه مار به آرومی به سمتم میخزید.
رینیا با تمسخر گفت: “اگه میخوای هسته مانامو چک کنی، باید بگم درواقع یه هسته مانای کاملا طبیعی دارم که میتونه ذرات مانا رو از جو مهار و تصفیه کنه، برای همین تو جادوی عنصر آب به شدت ماهرم.”
ادامه داد: “اگه نتونم کنترلش کنم اونقدرام قدرت مفیدی به نظر نمیرسه، مگه نه؟”
پرسیدم: “پس اون طلسمی که باهاش بهم اجازه دادی تا وقتی کوچیکتر بودم خانوادم رو پیدا کنم و باهاشون حرف بزنم چی اونم همچین چیزیه؟”
“آه، اون فقط یه جادوی کوچیکه که با استفاده از قدرت منحصربهفردم به عنوان یه پیشگو ساختم، پس درواقع نه. ببین آرتور، پیشگویی واقعی خوندن آینده است. دونستن اینکه اون اتفاق کی و کجا میافته.”
داشتم کمکم گیج میشدم. “پس اگه به عنوان یه پیشگو این قدرت واقعی تو باشه و تو گفتی که هسته مانات اون قدرت رو تامین نمیکنه، پس چطور—”
گفتم: “با عمرم!”
“ما پیشگوها هربار که تصمیم بگیریم آیندهنگری کنیم، این کمبود مانا رو با کم کردن طول عمرمون تامین میکنیم. این قدرت واقعیه یه پیشگواِ. بقیه چیزا فقط یه سری طلسمای مفیدن که چیزی بیشتر از چنتا حقه کوچولو نیستن.”
با چشمایی گشاد شده و باز اونجا نشسته بودم و نمیدونستم چه جوابی باید بدم.
“چیزی که کمی پیش دربارش حرف زدیم، تنها عشق و زن ویریون، یه پیشگوی نادر بود که از منم خیلی قویتر بود. پیشگوییها و پیشبینی-های ناخودآگاه اون خیلی طولانیتر و دقیقتر از مال من بودن.” لبخندی که رینیا از یادآوری خاطرات داشت با ادامه صحبتهاش کمرنگ شد.
“با اون زیبایی ظاهری و خوی برازندهاش، حسادت هر اِلفی رو از نسل و دوره ما رو نسبت به خودش زیاد میکرد. اون افتخار پادشاهیمون و بتی برای مردممون بود.”
“همه چیز وقتی اون عاشق ویریون شد و اونا باهم تو یه مراسم زیبا ازدواج کردن عالیتر شد. هرچند، سرنوشت اونقدر که همه فکر میکردن با اون خوب و مهربون نبود.”
نمیتونستم نسبت به اون لحن غمانگیز و نادمش بیتفاوت باشم.
“تو این زمان، جنگ بین پادشاهی اسپانیا و النور درحال فروکش شدن و صحبت به مشخص کردن منطقهها تو جریان بود. هرچند، پادشاه اسپانیا تو اون زمان آخرین تلاشش رو قبل از امضای توافقنامه انجام داد تا بیشتر از قبل به پادشاهیمون آسیب برسونه.اون نقشهای برای از بین بردن وارث تاجوتخت ریخت.”
“منظورت اینه ک…”
رینیا تقریبا زمزمهوار گفت: “بله، ویریون توسط تروریستایی بود که شخص شاه استخدام کرده بود دزدیده شد.”
“…”
“همسرش بارها و بارها با دیدن تصویر مرگ ویریون شکنجه شده. پیشگوییهای ناخودآگاه اون از نحوه مرگ ویریون بهش میگفتن و اون هربار سعی میکرد این آینده رو تغییر بده، اما نتیجه فقط به مرگ متفاوتی منتهی میشد. ویریون درباره عوارضی که همسرش با استفاده از قدرتش بهش دچار میشد خبر داشت، اما اون زن بدون اینکه بهش بگه و پشت سرش همه این کار را رو انجام میداد، با ناامیدی تمام سعی داشت تا اون رو از مرگز ناگریزش دور نگهداره.”
“هر وقت از قدرتم برای دیدن آینده استفاده میکنم، میتونم روزها، هفتهها و بعضی وقتا حتی ماههای عمرم رو که از بدنم تخلیه میشه رو حس کنم. فقط میتونم تصور کنم که چقدر وحشتناک بوده که اون بارها و بارها از این قدرت نفرین شده بخاطر اونی که دوستش داشته استفاده کرده.”
نمیدونستم چی باید بگم و حتی اگه میدونستم هم گفتنش از طرف کسی که حسش رو درک نمیکرد خیلی بیاحساسانه میشد.
چشمای رینیا از اشکهایی که جلوی ریزششون رو گرفته بود برق میزد.
“در آخر، اون تونست به اندازهای ویریون رو زنده نگهداره تا پیمان صلح امضا شه، اما بعد از سوزوندن و ازدست دادن عمر خودش برای محافظت از مردی که دوستش داشت، چند ماه بعد تو آغوش معشوقش درحالیکه پیری و کهنسالی جای جوونی و زیبایی حقیقشو گرفته بود مرد.”
“میدونی اون منحرف کی بود، آرتور؟” با اشکهایی که روی گونه راستش جریان پیدا کرده بود سرش رو بالا گرفت.
“اون خواهرم بود.”