The Beginning After The End - قسمت 86
نقطه نظر تسا ارالیث:
فقط بگو دارم خواب میبینم…
آخرین چیزی که یادمه اینه که داشتم سعی میکردم، فاز اول اراده هیولام رو آزاد کنم. بابابزرگ بعد از اینکه هسته مانام رو چک کرد خیلی شوکه شد و گفته بود که بدنم یه جورایی کاملا با اراده هیولای نگهبان الدروودم ادغام و هماهنگ شده.
اصلا نمیفهمیدم که چرا بابابزرگ انقدر شوکه شده، اما یادمه آرتور چند سال تلاش و تمرین کرد تا بتونه کاملا با اراده هیولاش ادغام بشه.
هههه… این یعنی دارم بهش میرسم؟ نه، ما اون موقع فقط بچه بودیم، اما بازم اون تونست به آرومی با اراده هیولاش ادغام شه. بابابزرگ بهم گفته بود که چقدر حیرتانگیز و فوقالعاده بوده.
منصفانه نیست.
هروقت بابابزرگ درباره آرتور حرف میزد، هر کلمهای که به زبون میآورد فقط ستایش و تعریف بود. اگه کس دیگهای جز اون بود بدون شک حسودیم میشد.
اما اشکالی نداره؛ به هر حال که اون مال منه… خوب هنوز نه…
اما به زودی میشه!
…خوشبختانه.
آرتور احمق! میخواستم اونو با کنترل کردن اراده هیولام تحت تاثیر قرار بدم.
برای همین… کاملا شکست خوردم و حتی بخشی از قلعه رو نابود کردم.
اوه خدای من… وقتی مامان و بابا این اوضاع رو ببینن اصلا خوشحال نمیشن… و بعد اون پیداش شد… آرتور دقیقا باید تو بدترین شرایط و حالت ممکن من ظاهر میشد؟؟؟؟
حالا منو مثل دختری که تو بدترین و پریشونترین حالت ممکنه نگه داشته! هرچند با یه قضاوت منصفانه میتونم بگم واقعا تو همچین حالت تاسفبرانگیزی قرار دارم…
نمیتونستم به صورتش نگاه کنم. میدونستم اگه بهش نگاه کنم، قطعا سرخ میشم. نگاه نکن تس! نگاه نکن! حتی به اینکه نگاشم کنی فکر نکن… نگاش کردم!
“سلام علیکم!” با اون چشمای آبیش چشمک جذابی بهم زد.
حس میکردم صورتم مثل یه شمع آغشته به روغن درحال سوختنه اما به نظر میرسید تا وقتی رو زمین فرو نیایم نمیتونم نگاهم رو ازش بردارم.
“ن-نباید زمین بذاریم الان؟” موفق شدم همه توانمو جمع کنم و با وجود لکنتی که گرفتارش شده بودم صداهایی رو از ته حلقم بیرون بیارم.
حین اینکه منو زمین میذاشت، لبخند زیبا و بازیگوشی روی لباش بود و چشماش به شکل جذابی میدرخشید.
اوه…
“حالت خوبه تس؟” بابابزرگ ویریون به جایی که منو آرتور بودیم رسید. عرق کرده بود و آسیبدیدگیه جزئیای از جایی که اراده هیولا بهش ضربه زده بود داشت، اما خوشبختانه، به جز اون دیگه چیزیش نبود و خوب بود.
“بله، بابابزرگ. بابت درست کردن این همه خرابکاری معذرت میخوام.” نگام پایین اومد و پای راست آرتور رو که خونریزی داشت و ردش از شلوارش بیرون زده بود رو دیدم.
وای نه! آسیب دیده! آه… این دفعه دیگه واقعا گند زدم…
*ضربه آهسته*
“وااااوو!چ-؟” با چشمایی گشاد شده و باز به آرتور که یهویی به پیشونیم با انگشتاش ضربه شده بود نگاه کردم.
آرتور گفت: “فقط خوشحالم که پرنسس دردسرسازمون حالش خوبه و آسیبیندیده. مگه نه بابابزرگ؟”
حتی با اینکه منو اینطوری اذیت کرد هم اون نگاه نگرانی که تو چشماش داشت باعث گرم شدنم از دورن شد.
بابابزرگ پوزخند زد و گفت: “اره، نوه کوچولو و دردسرسازم خوبه. این همه چیزیه که اهمیت داره. کی اهمیت میده که اون نصف عمارت تاریخیای رو که از قدیم تو خانوادهمون بوده رو نابود کرده.”
“هیننننن…” حس میکردم از خجالت نصف شدم و همین باعث خنده بلند و از ته دل بابابزرگ و آرتور شد.
نقطه نظر آرتور لیوین:
بعد از اینکه تس رو زمین گذاشتم، مدتی طول کشید تا دوباره به چشمام نگاه کنه. به محض اینکه بابابزرگ نگهبانا رو صدا کرد، عمارت رو ترک کردیم تا اونا حواسشون به بقیه چیزا باشه. عمارت خاندان سلطنیتی هنوزم با وجود اون سوراخ بزرگ گوشه قوی و ایستاده پابرجا بود، بنا به دلایل امنیتی، ویریون ترتیبی داد تا به یه مسافرخونه ببرنمون، جایی که برای نگهبانا مراقبت ازمون از هر نوع آسیب احتمالیای آسونتر میبود.
“باید اتفاقایی که افتاده رو به پسرم خبر بدم، چرا که اگه یه وقت زودتر از معمول از جلسه برگردن با دیدن عمارت و اتفاقای افتاده بدترین حالت و فرض رو در نظر میگیرن.” بابابزرگ نفس آه مانند عمیقی کشید.
همونطور که روی کاناپههای چرمی تو سالن طبقه اول مسافرخونه میشستیم گیجگاهش رو ماساژ میداد.
دروغ نمیگم. وقتی وارد مسافرخونه شدیم منظره بسیار زیبا و لذتبخشی دیده شد. از اونجایی که تقریبا وقت شام بود، مسافرخونه پراز زمزمههای غیر قابل تشخیص و سروصدای بشقاب و ظروف بود. وقتی دیدنمون، این طوری بود که انگار یکی همه صداها رو از مسافرخونه حذف کرده باشه، چرا که قیافههای کارگرای مسافرخونه و مشتریایی که یه زمانی داشتن غذا میخوردن کاملا مبهوت بود، دیدن وارد شدن پادشاه سابق قلمرو به مسافرخونه با ظاهری نامرتب که نوهش، پرنسس رو حمل میکنه، به همراه یه بچه انسان ناآشنا، قطعا باعث پایین افتادن فکهاشون شده بود.
خوشبختانه، مدیر مسافرخونه سریع خودشو نشون داد و همه اِلفها و بازرگانای نزدیک رو که به اندازه کافی شجاع بودن که سرجاشون وایساده و تکون نمیخورد و عقب زد و ما رو به سالن ویآیپی برد.
“از این بابت ازتون معذرت میخوام، بزرگتر ویریون. ما انتظار اومدن شخصی با مقام و وضعیت شما رو نداشتیم وگرنه مطمئنا آمادهتر از این میبودیم و محل اقامتتون رو آماده میکردیم.” مدیر به حد زیادی خم شده بود و یه دستش رو جلوی سینهاش گذاشته بود. ادامه داد: “ممکنه بپرسم چی شما رو به مسافرخونه محقرمون کشونده؟”
“عمارت درحال حاضر کمی…. بهم ریخته است. برای الان اینجا برامون خوبه؛ فقط کافیه یه اتاق برای موندنمون داشته باشی.” بابابزرگ وقتی اینا رو به مدیر میگفت، تس رو که تو راه اینجا خوابش برده بود رو پایین گذاشت. از طرف دیگه، تقریبا میشد حالات مشتاقی که مدیر از خودش نشون میداد و قصد انجام کارایی که ویریون بهش گفته رو داره دید.
درحالیکه با سیلویای که خوابیده بود و تا وقتی به اینجا برسیم فقط خرخر میکرد بغلم بود روی کاناپه میشستم گفتم: “بابابزرگ اونجا دقیقا چه اتفاقی افتاد؟”
“بچه لوس،باورت نمیشه چی شده. روز گذشته هسته ماناشو چک کردم و حدس بزن چی شده…ب دنش کاملا با اراده هیولای نگهبان الدروود ترکیب شده بود!” ویریون به جلو خم شده بود. هیجان تو چشمای تیزش با حاالت نرمی که برای بیدار نشدن تس حرف میزد به طور کامل تو تضاد بود.
“نمیتونی جدی باشی… چطور بدنش میتونه به طور کامل با یه هیولای درجه اِس به این زودی و سرعت ادغام بشه—” همونطور که حرفم رو تموم میکردم، چیزی که ویندزام بهم گفته بود تو ذهنم ظاهر میشه. یعنی گویهایی که به تس داده بود مسئول این پدیده و اتفاق بیسابقه بودن؟
ویریون ابرویی بالا انداخت و گفت: “چی شد؟چرا حرفتو تموم نکردی؟”
“نه،چیزی نیست. داشتم فکر میکردم. گرمپز برای همین بود که تس تلاش کرد تا فاز اول اراده هیولاش رو آزاد کنه؟”
ویریون حین اینکه به چونه تراشخورده تمیزش دست میکشید، به این حرفم خندید. “چون بدنش با اراده هیولا یکی شده بود هردومون با فکر به این که تس میتونه قدرتشو کنترل کنه زیادهروی کردیم.”
ادغام بین اراده هیولا و میزبان برای سازگاری کامل بدن با اراده جونور مانا خیلی ضروریه، به ویژه برای کسی که تو مرحله بالاتر قدرت خودشه بوده باشه، اینم یه جور آموزش به حساب میآد. از طریق فرآیند ادغام، به این که اراده هیولا چطور رو بدنت اثر میذاره عادت میکنی و میفهمی چطوری باید این قدرت رو کنترل کنی.”
تسا خوشبختانه یا بدبختانه تونسته بود از این فرایند طولانی و طاقتفرسا رو به سادگی و سریعا از سر بگذرونه و مانع تاثیری که با آزاد شدن هیولا روش گذاشته میشه، بشه.
“الان که همه چیز حلوفصل شده مشکلی نیست، اما تس موقع استفاده از اراه هیولاش باید مراقب و محتاط باشه.” دوباره تو صندلیم فرو رفتم و به پرنسسی که خوابیده بود نگاه طولانیای انداختم.
“مممم. منم داشتم به همین فکر میکردم. شاید باید تا وقتی که بتونه اراده هیولاشو کنترل کنه بهتره براش یه مهر بگیریم. شرمآوره که هیچ مهر خاصی برای اراده هیولا وجود نداره؛ اما از طرفیم نگرانم که اگه اراده هیولاش مهر بشه نتونه از خودش مراقبت کنه. حتی اگه اون چیزی باشه که قابل حذف کردنه، اون بدون وجود مانا برای محافظت ازش عملا بیدفاع میشه.” ویریون نفس عمیقی کشید.
“تو همیشه میتونی بهش یه جور وسیلهی محافظتی بدی. اگه این برای راحت کردن خیال و آروم کردن ذهنت کافی نیست، منم اونجا خواهم بود، بابابزرگ. نمیذارم هیچ اتفاقی برای نوه عزیز و ارزشمندت بیاُفته.” سرم رو تکون دادم تا بفهمه که کاملا جدیام.
“اوه، مطمئنم حتی اگه تسا نوه منم نباشه تو ازش مراقبت میکنی.” ویریون چشمک آزاردهندهای بهم زد.
تا وقتی که هر دو از خستگی نمیتونستیم رو پا وایسیم و ادامه بدیم کمی بیشتر درباره قدرتای بالقوهای که اراده هیولای تسا ممکنه داشته باشه باهم صحبت کردیم. تسا هر از چندگاهی بیدار میشد و دوباره میخوابید درحالیکه سیلوی چنان به خواب عمیقی فرو رفته بود که تنها نشونهای که ثابت میکرد همپیمانم هنوز زندهاست بالا و پایین رفتن موزون و هماهنگ عضلات شکمش بود.
با رفتن به بالاترین قسمت و سطح مسافرخونه خودمون رو تو یه سوئت کاملا مجلل که بیش از اون چیزی که برای ما نیاز باشه اتاق خواب داشت دیدیم. اتاقا با تزئنات و جواهرات زیبا و دیوارها با شاخههای پیچیده شده انگور به دورشون تزئین شده بودن و جایی کاملا افسانهای درست کرده بودن.
ویریون تس رو به داخل یکی از اتاقا برد و درحالیکه از بطریای که به نظر میرسید داخلش مشروب بوده باشه برای خودش میریخت به اتاق نشیمن برگشت.
بعد از شب بخیر گفتن بهش، سیلو رو همونطور که خواب بود رو تخت گذاشتم، درحالیکه خودم لباس خواب ابریشمی گشادی رو که تو چوب لباسی آویزون بود رو میپوشیدم. با کشیدن نفس عمیقی، ذهنم به سمت اتفاقایی که امروز افتاد و تجربه کردم کشیده شد. بعد از اتفاقای شدیدی که این اواخر افتاده بود، بالاخره کمی وقت برای خودم دارم تا افکارم رو مرتب کنم. با کمی زمان برای فکر کردن، کاری که از وقتی تو این دنیا به دنیا اومدم فراموش کردم رو انجام دادم. شروع به ساخت استراتژی کردم.
وقتایی برای قدرت خودم تمرین نمیکردم، دائما به روشای مختلفی برای حل مشکلاتم فکر میکردم و روبهرو میشدم. داشتن یه نقشه دوم و پشتیبانی درصورت بد پیش رفتن اوضاع و خراب شدن همه چیز مهم و ضروریه و تهیه نسخه پشتیبان برای برنامه پشتیبان کننده، برای مواردی که نقشه اِی به طرز وحشتناکی از خط خارج شه، بینهایت ضروریه. از پذیرفتنش متنفر بودم، اما مواقعی بودن که مجبور میشدم برای اداره و درست کردن امور عقبنشینی کنم. همونطور که دنیای اطرافم به نوعی افسانه اغراقآمیزی تبدیل شده بود، ذهنیتم هم به یه شخصیت قهرمان نابالغ و بچهگونه سطحینگر تبدیل شده بود.
وقتی به چیزی که درموردش با ویندزام بحث کرده بودیم فکر میکنم، جریانایی از سناریوها یکی بعد از اون یکی تو ذهنم بازی میکردن و بالا پایین میرفتن. اگه اوضاع همونطوری بشه که آسوراها تصور میکرد اتفاق میاُفته، نیاز داشتم از قبل برای هر چیزی آماده شم و قطعا پیشرف هسته مانام سادهترین قسمت اون خواهد بود. در واقع بیشتر درباره اینکه موقع تمرین کردنم چه چیزایی رو باید پشت سر بذارم نگران بودم.
قبل از رفتنم، باید مطمئن میشدم خانوادم، الایژا، تس، بابابزرگ… همه و همهشون به اندازه کافی مورد محافظت قرار میگیرن که وقتی جنگ شروع میشه، اگه پیششون نبودم بتونن تو ایمنی نسبتا مناسبی باشن.
به خواهرم فکر کردم، النور. داشت تو بیدار کردن هسته ماناش پیشرفت میکرد اما هنوز شاید یک یا دو سال طول میکشید تا بتونه شروع به تمرین و یادگیری جادو کنه. اونو مامان طلسم محافظی رو که بهشون داده بودم رو داشتن، اما این فقط برای موقعیتی بود که زندگیشون رو تهدید جدیای میکرد. اون باعث نجات مکرر و پیدرپیش نمیشد.
بعد از اینکه گزینههای مختلف رو در نظر گرفتم، ایدهای به ذهنم رسید. شاید تو این مرحله بهترین گزینه پیدا کردن یه همپیمان برای الی باشه. اما اون نباید هر همپیمانی اونم بدون هیچ معنای درست و حسابیای باشه. هیولای مانا باید به اندازه کافی قوی و محافظتکننده باشه تا بتونه از زندگی خواهرم به طور کامل محافظت کنه… و شاید گاهی هم پسرای ضعیفی که به اندازه کافی جسارت دارن که بخوان نظر خواهرمو به خودشون جلب کنن رو دلسرد کنه و فراری بده.
ههههههه…
هر چی بیشتر بهش فکر میکردم، بیشتر از این ایده خوشم میاومد.
هی، این خیلی طبیعیه که یه برادر دوستداشتنی برای خواهر کوچیکترش یه حیوون خونگی بگیره که به طور بالقوه میتونه هرکسی رو که به سه فوتیش نزدیک بشه رو له و لورده کنه… درسته؟