The Beginning After The End - قسمت 77
نقطه نظر سانتیا گودسکای:
جلوی درای بزرگ، سنگین و آهنی وایساده بودم، نفس عمیقی کشیدم، اون سمت در شش پادشاه و ملکه سابق این قاره بودن. مقامشون نبود که منو هل کرده و باعث دلهرم شده بود، بلکه بیشتر برای این واقعیت بود که اونا درنهایت کسایی بودن که آینده این رو شکل میدن یا از بین میبرن استرس داشتم.
حتی با یه طلسم شنوایی تقویت شده هم، نمیتونستم صداشون و از اون طرف بشنوم، و منو تو کنجکاوی این که واکنششون چطور میتونه باشه میذاشت.
چی میخواستم بهشون بگم؟
چی میتونستم بهشون بگم؟ کاملا باید حواسم به کلمات و کارایی که میکنم باشه.
فقط یه نگاه اجمالی به عواقبی که در صورت عدم رعایت اون مواجه خواهم شد و میدونستم راهی برای خلاصی از اون ندارم، کردم.
فقط ارزششو نداشت… نه تو این لحظه و نقطه.
یعنی هیچ راه دیگهای برای این موضوع نبود؟ قرار بود فقط بشینم و نابودی این قاره پراز صلح و آرامش رو که بزرگ شدم تا عاشقش باشم و ببینم بدون اینکه توانایی انجام کاری رو داشته باشم؟
نمیشه کاریش کرد؛ از کاری که باید همون اول انجام میدادم خیلی دور شدم.
امید من تو تاسیس آکادمی اکسیروس تا به امروز به خاطر این قاره بوده. که ممکنه با این امیدی برامون باشه…
هرچند از زمان جنگ طولانیمون، دانشآموزا میخواستن قوی شن؛ نه برای محافظت و مبارزه کردن برای چیزایی که درست بوده، بلکه برای غرور و تکبر خودشون. این یه تلاش طولانی مدت بوده تا علاوه بر شکل دادن به سطح جادوها تو این قاره به القای ارزشهای مناسب هم منجر شه.
تنها کاری که الان میتونستم برای این کشور کنم آماده کردن نسل بعدی و همینطور خلاص شدن از شر هر مانعی سر برنامههاشون بود. من به شخصه از شر جاسوسای زیادی که به اینجا فرستاده میشدن خلاص شدم.
اونا بیصبر شده بودن. میتونم اینو با دیدن آثار سمی که تو سیاهچالهایی که مرحله و فاز بعدیشون رو اونجا شروع کردن ببینم و بگم.
هرچند برام سخت بود که بتونم با همین سرعتی که الان دارم همه کارها رو انجام میدم پیش برم. میتونم بگم آرتور تو بعضی مواقع مشکوک میشد من تو فاش کردن زخمی که از یه هیولای مانای درگیر شده داشتم بیاحتیاطی کرده بودم.
فقط اینکه من دیگه مطمئن نیستم…
دارم کار درست رو انجام میدم؟ ممکنه کاری که دارم میکنم یه فرصت هرچند کوچیک بهمون بده؟ زمانی فکر میکردم ممکنه، اما الان دیگه مثل قبل خوشبین نیستم.
آه…
دو جادوگر محافظی که جلوی در ایستاده بودن، با دقت به من نگاه میکردن، احتمالا در عجب بودن که چرا تو نمیرم. متوجه شدم یکیشون تو مرحله اولیه هسته نقرهایه و اون یکی که جادوگر لاغری هم بوده تو مرحله وسط هسته نقرهای هست؛ اونا قلههایی تو این قاره به حساب میان، اما فقط تو این قاره.
به نگهابانا اشاره دادم که آماده وارد شدن به سالنم، و اجازه دادم حضورم رو اعلام کنن.
شوالیهها با باز کردن کامل درها گفتند: «میتونین وارد شین.»
«—و من گفتم ما نمیتونیم روی ارزیابیهامون دروغ بگیم ومنتظر مرگ و میرهای بیشتر باشیم! آلدوین، مریال، چرا چیزی نمیگین ،یکی از نیزههای شما مرده!» داوزید گریسوندرز، پادشاه سابق کوتولهها رو دیدم که با انگشتش به آلدوین آرالیث، پادشاه سابق اِلفها، با چشمای بسته و دست به سینه نشسته بود اشاره میکرد.
«آروم باش داوسید، قبل از اینکه بخوایم سریع و بیفکر هرکس یا هرچیزی که آلیا رو کشته شکار کنیم، به اطلاعات بیشتری نیاز داریم. این ممکنه یه جورایی به شکست ارتباطات تو دیکاتیوس مرتبط باشه. چی میشه اگه، همونطور که شک کردیم، قاره ناشناخته درگیر این اتفاق باشه و در نهایت ما درگیر… آه، مدیر گودسکای. پیام انتقال صداتون رو دریافت کردیم؛ لطفا بفرمایید اینجا بشینین.» بلین گلایدر، پادشاه سابق انسانها دست خودشو به طرفم دراز کرد تا منو به یه صندلی خالی نزدیک بهش هدایت کنه.
«بله، اما انگار پیامم غیرضروری بوده.» قبل از نشستن درحالیکه تعظیم کوچیکی بهشون میکردم جواب دادم. پادشاه گریساندرز هم با اکراه روی صندلیای که به نظر میرسید کمی براش بزرگه نشست.
مریال ارالیث ملکه سابق الفها، و همچنین مادر تنها شاگردم ازم پرسید: «بله،ت قریبا بلافاصله بعد از مرگ آلیا آلدوین حسش کرد؛ متاسفانه ما هیچ راهی برای فهمیدن نحوه کشته شدنش نداریم. ممکنه که شما چیزی بدونی مدیر سانتیا؟»
باید میفهمیدم که ممکنه با لطف اون ابزار الهی باارزشی که قبلا دیده بودم از اتفاق افتاده مطلع شدهاند.
«معذرت میخوام. حقیقت باید گفته شه، من کسی که بدن اونو پیدا کرده نبودم.» پلاک آدامانتیمی که متعلق به آلیا بود رو برداشتم، و به بانو ارالیث دادم.
«پس کسی که بدنشو پیدا کرده کی بوده؟ باید اون شخص رو اینجا بیاریم.» گلاندرا گریساندرز، ملکه سابق کوتولهها، کف دستشو روی میزی که دور اون نشسته بودیم کوبیده و این حرف رو با عصبایت کامل زد.
باتردید گفتم: «این کار… ممکنه کمی دردسرساز باشه. ببینید، کسی که بدن اونو پیدا کرده یکی از دانشآموزای منه، و همون اتفاق هم تصادفی بوده.»
بانو گریساندرز ادامه داد: «مهم نیست!فقط اون دانشآموزو بیار اینجا. قبل از اینکه بتونیم این اتفاق رو به آرومی برای عموم آشکار کنیم باید تا جایی که ممکنه از جزئیات سردربیاریم.»
درحالی که سرم رو تکون میدادم جواب دادم: «بهتون اطمینان میدم این دانشآموز ممکن نیست چیزی بیشتر از اینی که ما میتونیم حدس بزنیم بدونه. این دانشآموز بعد از تموم شدن نبرد سر صحنه رسیده.»
«بازم، مطمئنی که اون چیزی از تو قایم نکرده؟» پادشاه ارالیث با احترام تمام این حرف رو به من زد.
«این دانشآموز فقط یه بچه است که تازگی تو مدرسه ثبتنام کرده. هیچ دلیلی نداره بخواد چیزی رو از من مخفی کنه. میترسم اگه بیاریمش اینجا، برای جلب کردن توجه شورای جزئیات وحرفهای الکیای از خودش دربیاره.» دروغ گفتم.
نمیخواستم آرتور رو درگیر این چیزا کنم. الان نه. هنوز آماده نیست.
ملکه سابق انسانها این حرف رو زد: «سیتیا به نکته خوبی اشاره کرد. تو سوال جواب کردن یه دانشآموز هیچ فایدهای نداره ممکنه از خودش واقعیتهایی رو دراره که فقط باعث قهرمان نشون دادنش بشه. از اون گذشته، اون خودش از اون دانشآموز سوال جواب کرده.»
با عجله جواب دادم: «بله، حتی تونستم صحنهای از مرگ… آلیا پیدا کنم.» شاید بتونن چیزی پیدا کنن. کمک غیرمستقیم بهشون ممکنه مثمر ثمر باشه.
نقشهای که قبل از اومدن به اینجا طرحش رو داشتم رو میخواستم ارائه بدم، اما به طور حتم میدونستم که تنها اولین دوره عملی شدن اون سالها طول میکشه. تا اون موقع، مجبور بودم به طور غیرمستقیم کمکشون کنم تا برای هرچیزی که تو راهه آماده شن. امیدوارم وقت کافی داشته باشم.
«خیلی خوب. پس قدم بعدی حرکتمون مشخص شد.» پادشاه گلیدر به منشی اشاره کرد به سمتمون بیاد. «بهترین جادوگرای ردیابیکنندمون رو خبر کن. با اونا میتونیم هر رد و شواهدی که مجرم ممکنه به جا گذاشته باشه رو پیدا کنیم. درهمین زمان،وضعیت فعلی نیزهای باقیمونده چطوره؟»
«بله اعلیحضرت، بهترین ردیابی کنندههامون از قبل جمع شده و آمادهاند. همینطور نیزهها، کد صفر، اهمورکر، و بالگروگ جز اولین کسایی بودن که رسیدن. بهمون اطلاع داده شده که کد تاندرلرد و کد فانتاسم چندی پیش وارد شدند.» منشی درحالیکه سرش هنوز هم خم شده بود با عجله اخبارشو اعلام کرد.
«خوبه. به زودی اخبار رو بهشون میگیم و از جزئیات آگاهشون میکنیم. تا اون موقع، مطمئن شو که حتی یه کلمه هم درباره کشته شدن یکی از نیزهها به بیرون درز نمیکنه.» شاه گلیدر درحالیکه به من نگاه میکرد جملهشو به تموم کرد.
رو به شواریی که همه منتظر جوابم بودن گفتم: «مطمئن باشین، اون دانشآموز از اون دسته بچههایی نیست که این اطلاعات رو هرجایی بگه. مطمئن میشم که اون اطلاعاتی که داره رو مخفی نگهداره.»
وقتی که به بیرون از اتاق همراهیم کردن، بانو آرالیث منو به گوشهای کشونده و با صدای لرزونی از نگرانی گفت: «مدیر سینتیا. تسای من چطوره؟ هنوز هیچ خبری از پدرشوهرم بهم نرسیده.»
سرم رو تکون دادم. «منم از وضعیتش خبری ندارم. هرچند، هم ویریون و هم آرتور مراقب تسا اند. اون خوب میشه، مریال.»
«ممم، امیدوارم. به سختی میتونستم روی چیزایی که تو جلسه گفته میشد به خاطر وضعیت تسا تمرکز کنم. به محض فهمیدن چیزی منو تو جریان بذار اینطوری حداقل من و آلدوین میتونیم با آرامش ذهنی تمرکزمون رو روی این وضعیت بهمریخته بذاریم.» وقتی یه طومار انتقال صدا بهم میداد این حرفا رو زد.
دستگاههای انتقال صدا خیلی پر هزینه بودن، پس خیلیا به این دستگاه دسترسی نداشتن، اما شورای همیشه این تجهیزات رو برای فرستادن و دریافت سریع اطلاعات در اختیار داشت.
«مطمئن باشین به محض این که چیزی فهمیدم بهتون اطلاع میدم.» قبل از اینکه به سالن جلسه برگرده لبخند اطمینانبخشی بهش میزنم.
*********
پنج شبح نور کم تو پایینترین طبقه دیده میشدن. هرچند سایه صورتهای اون پنج نفر رو پوشونده بود، اما صداشون به وضوح شنیده میشد.
مردی خوش اندام که دست به سینه به دیوار تکیه کرده بود با تمسخر گفت: «هه… پس به همین زودی آلیا مرد؟»
صدایی توانا و یخزده از چهرهای باریک و متناسب که یه پاشو روی پای دیگه گذاشته و نشسته بود بلند شد: «بایرون… مواظب لحنت باش.»
مرد جواب داد: «نمیتونم، به شدت عصبانیم؛ مردنش اونم به همین زودی و اینجوری رقتانگیز اسم نیزهها رو لگدمال و اعتبارمونو نابود میکنه.»
«اوو… بیچاره آلیا. میکا براش متاسفه.» صدای شیرینی از کسی که مثل بچهها بود بیرون اومد.
آه کشیدهای از زنی که حتی سایهها هم نمیتونستن چهرهی فریبندهشو مخفی کنن دراومد: «آآآآآههه…دلم برای تقسیم کردن پفک خامهای با الیا تنگ میشه…»
«پوف! اگه مرده، یعنی اینکه سرنوشتش همین بوده. این سرنوشتی که خدایان براش درنظر داشتن بود، چون خوشگل نبوده.» شخصی عضلانی وقتی این حرف رو میزد که سرش رو با ناامیدی تکون میداد و بدنشو به بالا میکشید.
«اولفرد پیر، میکا واقعا نمیفهمه تو چی رو خوشگل میدونی، ههوم!» جسه مثل بچه به عقب برمیگرده.
«خوب میتونم با قطعیت بگم که تو واقعا زشتترینی.»
«اَیییی! اولفرد تو خیلی بدجنسی!»
«هیهی، میکای کوچولو و نازمونو اذیت نکن… چطور میتونی بهش بگی زشته وقتی یه همچین قیافه بامزهای داره که آدم دلش میخواد یه لقمه چپ بکنتش؟»
«اِررررررر! آیا، تو یه تیکه—ممممف-!»
«بسه دیگه! کافیه! دیگه مثل چنتا بچه پیشفعال رفتار نکنین! به عنوان قویترینا تو کشور، نباید همچین چیزی میشد!»
«اوه خدای… امروزم دوباره بایرون بدخلق و لعنتی شده. حتی اگه فقط تو یه دونه بایرون باشه…»
«اَه… اینو همون گاوی میگه که هیچی از آن تایم بودن نمیدونه، و همیشه آخرین نفر اینجاست!»
«کافیه. شواری گفت اقدامات بعدیمون چیه؟»
«بع! اون گوزوهای پیر زشت هنوزم دارن درباره اینکه اینجا قرار چی بشه بحث میکنن. اونا اصلا قابل مقایسه با شاه عزیز من، داوسون گریساندرز نیستن! اون یه زیبای واقعیه.»
«ایییووو… میکا پسرای قوی و خوشگل دوست داره. پاشاه گریساندرز برای میکا مثل یه عموی پیر میمونه.»
«چطور تو یه شیطون زشت بدترکیب یه ش… چطور جرات میکنی به نجیبترین و بهترین شاهمون توهین کنی! اون کسیه که با این قدرتا بهمون برکت داده! پادشاه گریساندرز، درست مثل من، پیر نمیشه! ماها فقط مثل یه شراب خوب و قدیمیایم. بالاخره الهه زیبایی به ما برکت داده و ما رو مورد لطف خودش قرار داده.»
«اون فکر میکنه خیلی قوی، سخت و خاصه، درحالیکه میکا میدونه اون حتی چیزی نزدیک به قویترینم نیست.»
«چه کوفتی گفتی؟ تو فکر میکنی من، بایرون ویکز، رئیس بعدی خانواده ویکز و یه نیزه که خودش شخصا توسط شاه گلیدر انتخاب شده نمیتونه جلوی—»
«همگی… بیاید با هم کنار بیایم. بیاید نذاریم این آبجی بزرگه عصبانی شه، هههه.»
«…»
«ببخشید…»
«اَه…»