The Beginning After The End - قسمت 97
نقطه نظر آرتور لیوین:
تمبر محکم و آغشته به مانا از پام به ناحیه بین پای لوکاس صدای ناهنجار و خشنی از استخوانای خرد شده، گوشت له شده و ماسه خرد شده، همراه با صدای فریادی لرزونی رو به وجود اورد.
تو این مرحله، لوکاس، همدستی که مسئول این همه ویرونیها و مرگ بود. کسی که منو به این مرحله رسونده بود، الان چیزی بیشتر از یه بدن در حال مرگ نبود. کف از دهنش بیرون میریخت، درحالی که به حالت نامفهومی ناله میکرد فقط سفید چشماش معلوم بود. پام رو از روی تفاله آغشته به خون کسی که جسارت کرده و به عزیزام آسیب رسونده برداشتم، و یه بار دیگه، از اینکه تس تو کل این مدت خواب بوده خوشحال شدم.
بلایی که سرش اومده بود تموم شده بود. مرتکبی که سه استاد رو به قتل رسونده و مسئول مرگ خیلیای دیگه هم بود، الان به طرز مرگباری مجروحه و به آرومی در حال مرگه.
با این حال، هیچکس خوشحال نشد. هنوز تو چشمای همه ترس وجود داشت، به جز اینکه ترسی که قبلا به سمت لوکاس بود، الان به سمت من بوده. بین این سکوت تنشزای محسوسی که از همه افراد حاضر، دانشآموزا و کارمندا ساطع میشد.
مدتها بود که این نگاههای خیره روم نبوده. اون موقعها از این خوشحال میشدم و به قدرت سلطهگرم افتخار میکردم، اما الان فقط آهی درمونده از بین لبام فرار کرد.
وقتی به اجبار از مرحله دوم برگردونده شدم، درد کمی تو بدنم پخش شد. موهام همونطور که موهای بلند و سفید نقره ایم دوباره به سایز و اندازه معمولی و نارنجیش تغییر میکرد کوتاه شد. طلسمهای ناخوانایی که تو پایین بازوها و پشتم حک شده بود از بین رفتن و دیدم به حالت عادی برگشتم.
ضربه برگشتی این بار خیلی کمتر از موقعی که مقابل نگهبان باستانی الدروود رفتم اذیتم کرد. از حال نرفتم، چون از مانام خیلی کارآمد و شدید استفاده نکرده بودم. در حالی که سعی می کردم بیانیه ای ارائه بدم، از جادوی جاذبه استفاده کردم که تحت فشار قرارم داد، چرا که بدون کمک اراده هیولام، به طور طبیعی نمیتونستم ازش استفاده کنم.
وقتی دستم رو بالا بردم تا ضربه آخر رو وارد کنم، به سختی تونستم جلوی فروپاشی و سرنگونی بدنم رو بگیرم، و همون لحظه توجه منو بقیه وقتی جلب شد که یه حلقه سوارخکننده و یهویی از کنارم عبور کرد.
سد قرمز رنگی که مدرسه رو احاطه کرده بود از بالا شکسته شد. تیکههای شکسته شده از سد پایین پرت شدن، و انعکاس دهنده شادابی صورت فلکی شفق قطبی تو آسمون شب که تقریبا تو شکوفایی کامل بود شدن. آکادمی خون آلود بلافاصله به صحنهای از یه افسانه تبدیل شد.
سه شخصیت بین بارون سد شکسته شده ظاهر شدن. حتی قبل از اینکه بتونم هویتشون رو تشخیص بدم، فشار وحشتناکی که ازشون ساطع میشد دقیقاً بهم گفت که اونا کیا هستند.
نیزه ها
نفس گرفتهای از لوکاس فرار کرد”…اونا”
با توجه کاملم که به نیزهها بود، متوجه نشدم که اون آگاهی کافی برای حرف زدن رو به دست اورده.
به پایین نگاه کردم، متوجه شدم که چشمای لوکاس به جایی که نیزهها بودن خیره شده؛ دوباره حرف زد، این بار واضح تر.
“ب-برادر…”
قبل از اینکه حتی بتونم به چیزی که گفته بود واکنش نشون بدم، هجوم نور به قفسه سینم به طور ناگهانی برخورد کرد و با چنان نیرویی مستقیم تو برج ناقوس هلم داد که دیوار اجراکننده مانا رو شکافتم و زیر آوار مدفون شدم.
با بالااوردن خون و احساس حالت تهوای که داشتم، سعی کردم خودمو بیرون بکشم اما انگار کل بدنم به دیوار چسبیده بود. گیج و گمراه، سعی کردم با تاری دیدم، کسی که طلسم رو اجرا کرده تشخیص بدم.
یکی از نیزهها بود. با وجود چشمای نامتمرکزم نتونستم چیز دیگهای رو ازش تشخیص بدم، اما قبل از اینکه بتونه گلولهی دیگهای شلیک کنه، دیدم که سیلوی در حال شلیک آتیش به سمتشه.
تو سرم صداش کردم اما خیلی دیر شده بود ”نه سیلوی. نمیتونی باهاشون بجنگی.” اون قبل از اینکه نیزه دیگه سیلوی رو تو یه گویی از یخ گرفتار کنه توپ آتشین رو مثل اینکه به توپ بازی باشه مسدود کرد
هرچند که حس میکردم تکتک استخونای بدنم از وسط نصف میشه و سرم مرتباً سوراخ میشه، میتونستم کمی بیشتر از چیزی که اتفاق میافته درک کنم.
نیزهای که سیلوی رو تو قفس یخ گیر انداخته بود، از قد و هیکل متوسط و موهای بلند سفیدش، مشخص بود که یه زنه، و با توجه به ظاهر قفس مشخض بود که سیلوی نمیتونه اونو بشکنه یا ذوب کنه. علیرغم موقعیتی که توش بودم، از اینکه اون فقط تو یه قفس بوده خیالم راحت شد. مثل چی مطمئنم که گزینههای دیگهای هم بوده که اون نیزه میتونسته ازشون استفاده کنه.
در همین حین، نیزهای که بهم حمله کرده بود کنار لوکاس زانو زد. به نظر میرسید که تقریباً جوونه_ شاید اواخر بیست سالگی باشه _ با یه نگاه نزدیک به قیافهاش، از بینی صاف تا چشمای باریکش، شباهت زیادی به لوکاس داشت.
نیزهای که سنش بیشتر میخورد در آخر، هیچ وقتی رو برای جمعآوری و سازماندهی دانشآموزا و اساتید باقیمونده تلف نکرد. قبلاً با بعضی از دانشآموزا مصاحبه کرده بود، تو جواب اونا سرش رو تکون داد بعد برای نگاه کردنم سرش رو به سمتم برگردوند.
یا به خاطر اوضاعی که توش بودم بود یا هم به خاطر نگرانیای که نسبت سیلوی داشتم، تا الان باید همه اینا رو همه رو باهم تیکه تیکه میکردم: لوکاس نیزهای رو که بهم حمله کرده بود ‘برادر’ صدا زده بود …
قبل از اینکه حتی بتونم بدشانسی خودم رو لعنت کنم، نیزهای که فقط میتونستم فرض کنم برادر لوکاسه وقتی بدنش نور و رعد زرد رنگی از خودش خارج کرد به سمتم یورش آورد.
“مردنم برای تو کافی نیست. برای انجام دادن همچین کار بی رحمانهای روی یه ویکس، روی برادرم … ” با صدای بلند صحبت نمیکرد، در واقع تقریباً آروم به نظر میرسید، اما صداش به وضوح نگران کنندهای که انگار مستقیماً تو گوشم صحبت کرده بود. طوفانی از برق اطرافش پیچید، که مثل کبرا های بیقرار میرقصیدن و میخواستن همونطور که اون به سمتم میاومد،آزادشن و بهم حمله کنن.
سعی کردم بدنم رو حرکت بدم، اما بعد از چند تلاش ناامیدکننده، فهمیدم که به نظر میرسه در اثر دیوار مغناطیسیای به دیوار چسب شدم.
علی رغم شرایط موجود، نتونستم از میزان کنترلش روی رعد و برق تعریف نکنم. برای اون، دیگه نیازی به تمرکز روی دستکاری مانا تو صاعقه نبود. صاعقه مثل اینکه اندام دیگهای روی بدنش باشه، به راحتی خم و راست میشد و با اراده اون میرقصید. نگاهم رو به سمت سیلویای که هنوز ناامیدانه سعی در فرار از قفس یخ داشت و بعد به نیزه رعد و برقدار چرخوندم، درآخر فهمیدم که جادوگرای هسته سفید میتونن چه کارایی رو انجام بدن.
نیزه بزرگتر وقتی صحبت با یکی از اساتید رو تموم کرد، دستور داد: “بایرون، حق نداری بهش دست بزنی”.
“هاه؟” بایرون سرشو چرخوند تا به عقب نگاه کنه. “این پسر برادرم رو قبل از اینکه بخواد بکشتش شکنجه و تحقیر کرده و تو داری بهم میگی که حق ندارم آسیبی بهش برسونم؟ اولفرد توام میخوای خلاف خواسته من پیش بری؟” سیم پیچ های رعد و برق اطراف بایرون ضخیم تر شده و هرچیزی رو که لمس میکردن از بین میبردن.
مردی که اسمش آلفرد بود به تندی و با خشونت جواب داد:”این پسر کسی بود که همه رو از دست برادرت نجات داد. و از کی تاحالا اونقدر جسور شدی که فکر کردی میتونی منو به چالش بکشی؟”
از این فرصت استفاده کردم و سعی کردم دوباره به مرحله دوم برگردم، امیدوار بودم که بتونم قدرت کافی حداقل برای فرار جمع کنم، اما بی فایده بود. بدنم تو این مرحله حتی توانایی به جمع آوری مانا رو هم نداشت.
توجهم رو به دو نیزه برگردوندم، میتونستم بگم که بایرون آشکارا گیج شده بود. هنوز هم خواه به خاطر غرور باشه یا به خاطر تردید، به اصرارش ادامه داد. “منو آزمایش نکن، اولفرد. تو حال و حوصله اینکه تو این مسخره بازی تو شرکت کنم نیستم. برادرم تو آغوش من مرد؛ من فقط کاری که این قاتل با اون کرد و انجام میدم. ” سرش رو دوباره به عقب برگردوند و با زهر خالصی که تو چشماش بود به من خیره شد.
بایرون دوباره شروع به حرکت کردن به سمتم كرد و ناگهان دو شوالیه سیاه ذغالی از كنارش از روی زمین بلند شدن و اون رو زمین انداختن.
“اولفرد!” بایرون وقتی که تو چنگال دو شوالیه که صاعقه اطرافش توشون اثری نداشتن دست و پا میزد غرید.
بایرون ناگهان یه موج شوک درست کرد و دو شوالیه سنگی رو قبل از اینکه به سمت اولفرد شلیک کنه، از خودش دور کرد و رعد و برق در اطراف دست صاف شدش ظاهر شد، و اون رو ترقه تبدیل کرد. اولفرد قبلاً کل بازوی راستش رو به یه دستکش بلند گدازه سخت تبدیل کرده بود، اما درست زمانی که هر دو قصد داشتن ضرباتشون رو رد و بدل کنن، لنس مونث بین اونا ظاهر شد.
“بسه.” همون لحظه، بایرون و اولفرد تا گردن تو تابوتی از یخ گرفتار شدن. کاهش تدریجی دمای هوا یا آب تو جو برای تحریک فرآیند انجماد وجود نداشت. فضای اطراف دو نیزه به سادگی یخ زد و علیرغم دستکش بلند گدازه ای که بازوی راست اولفرد رو احاطه کرده بود، یخ حتی صدای بخار شدن رو هم نمیداد.
در حالیکه حتی ذرهای احساس تو لحنش نبود گفت:”بایرون، تو کسی که میتونه این تصمیم رو بگیره نیستی. این وظیفه شورا است که باید تعیین کنه با این پسر… و اژدها چه کار کنن. ” این بیاحساسی تا حدی بود که کاتلین در مقایسه با اون به عنوان قهرمان سریالا بود. حتی وقتی به اژدهای غول پیکر ابسیدینم خیره شده بود، هیچ احساسی توش وجود نداشت. اونو مثل چیزی شبیه به چراغ میدونست.
با فرض اینکه اون دو نفر آروم شدن، نیزه مونث تابوت یخ رو پراکنده کرد، درهمین حین بایرون ناگهان برگشت و گلوله ای از صاعقه رو مستقیماً به سمتم شلیک کرد، اما بلافاصله توسط دیواره یخی که با حرکت سریع دستش مجاور شده بود اون رو مسدود کرد. نیزه مونث بازوش رو به سمت گردن بایرون چرخاند، طی این حرکت شمشیر نازکی از یخ تو دستش ظاهر شد، و اون رو روی گردنش کشید، به اندازهای که فقط خون از گردنش بیرون بریزه. در حالی که تیغش رو روی گلوی بایرون فشار می داد.
“نافرمانی رو تحمل نمیکنم” به حالت سختی همونطور که یخ به آرومی از نوک تیغه اش به گردن اون پخش میشد گفت.
تو این حین ، دیگه دست از تلاش برای فرار برداشته بودم. اگه فکر میکردم که ورود به مرحله دوم فرصتی برای فرار بهم میده، وقتی دیدم که نیزه مونث با دو دست کنترل دو نفر دیگه رو با سرعت ترسناکی حنثی میکنه، این فکر رو از سرم بیرون کردم.
بایرون سرانجام تسلیم شد، فرصت رو برای نگاه خیره مرگبار دیگه بهم رو از دست نداد بدهد.
دروغ نمیگم، ممکنه بهش چشمک زده باشم.
بعد از کمتر از یه ساعت، نیزهها اطلاعات کافی از شاهدا رو جمع کرده بودن تا چیزی که دقیقاً اتفاق افتاده رو بفهمن. این به من این امتیاز رو داد که به لطف بایرون مورد لطف قرار نگیرم و در عوض، پاها و بازوهام رو با زنجیرهای یخی بسته شده بود. تو این مدت فرصتی پیدا کردم تا به اون(نیزه مونث) بگم که اژدها پیوند منه، که برای اولین بار از وقتی دیدمش، تغییری تو حالتش به وجود اومد: حرکت رو به بالای ریزی از ابروی راست. به محض اینکه سیلوی به فرم روباه مینیاتورش تبدیل شد آزادش کرد و به زنجیرهای من زنجیرش کرد.
بایرون و نیزه مونث بعد از ترک من و تحت حمایت یکی از شوالیه های احضار شده اولفرد، برای از بین بردن کامل سد تلاش کردن، چرا که نیزه مسن با کمک ده شوالیه احضار شده دیگهاش همه دانشآموزا و استادا رو جمع کرده بود.
نمیتونستم مانعی رو که کل مدرسه رو احاطه کرده بود رو ستایش نکنم. خیلی خوب درست شده بود، و میدونست چطور اجازه ورود بده، اما همه رو از خارج شدن منع کنه. علاوه بر این، نیزهها اول باید مانع رو بشکنن، این به این معناست که به احتمال زیاد محدودیتی در مورد مجاز بودن ورود به این آکادمی وجود داره.
تسیا و همچنین همه اسیرای دیگه تو طول این مصیبت هنوز بیهوش بودن. سرانجام، بعد از اونکه دو نفر اونا سد رو به طور کامل تخریب کردند، تیمی از مأمورای ارسالی از طرف انجمن ماجراجویا و انجمن جادوگرا با عجله خودشون رو به محل حادثه رسوندن و بلافاصله همه کسایی رو که نیاز به رسیدگی فوری داشتن شفا دادن و هر کسی رو که مجروح شده بود به مرکز پزشکی بردن.
این یه هرج و مرج بود؛ با هق هق گریه از خانواده دانش آموزای درگیر، افرادی که به نظر میرسید خبرنگاراند با عصبانیت تو دفترچههاشون یاد داشت میکردن، و تماشاگرای پر سر و صدا که همه اطراف دروازه جلوی آکادمی جمع شده بودن، به امید اینکه بتونن دید بهتری از چیزی که اتفاق افتاده داشته باشن.
خوشبختانه این دو انجمن اقدامات احتیاطی رو انجام داده بودن تا اطمینان حاصل کنن که کسی بیش از حد به آکادمی نزدیک نشده باشه. اطراف آکادمی دروازه هایی تعبیه شده بود کسی نتونه بیاد داخلش،در همین حال نگهبانایی با لباسای یکدست هر چند متر یا بیشتر مستقر بودن.
مجبور شدم تا زمان دادن دستورالعمل های بعدی عقب بمونم، و مطمئن شدم که حتما نزدیک نیزه مونث باشم تا بایرون راهی برای حمله سریع دیگهای بهم نداشته باشه.
“آرتور!”
سرم رو برای پیدا کردن اون صدای آشنا چرخوندم. بعد از چند لحظه گشتن تو اطراف، خانوادم رو دیدم که از پشت دروازهها برام دست تکون میدادن. حتی از این فاصله، نگاه نگرانی که به وضوح تو چهره پدر و مادرم نقش بسته بود رو میدیدم، چرا که پدرم حتی سعی کرد از روی دروازه بپره، اما یکی از نگهبانا مانعش شد.
میتونستم بگم خواهرم در حالی که داشت آستین مادرم روچنگ میزد، گریه میکرده. كنار اون وینسنت و تابیتا بودن كه به نظر من داشتن دنبال دخترشون میگشتن.
از نیزه مونث پرسیدم:” میتونم با خانوادم صحبت کنم؟”، صدام خیلی ضعیفتر از چیزی که انتظار داشتم بیرون اومد.
بایرون بلافاصله جواب داد، “بعد از کاری که با برادرم کردی، فکر میکنی حق داری از این جور درخواستها کنی—”
اولفرد گفت: “پسر جون، پیش خانوادت میبرمت.” تو بدنم قدرت و آزادی لازم برای درست راه رفتن رو نداشتم، برای همین چیزی که اولفرد احضار کرده بود منو به اونجا برد. نگهداشته شدن روی شونه درست مثل یه گونی برنج دقیقا همون راهی نبود که میخواستم جلوی جمعیت حاضر، حاضر شم، اما الان تو موقیتی که بتونم چیزی بگم نبودم.
شوالیه احضار شده در کمال تعجب منو جلوی خانوادم باملایمت پایین گذاشت. اولفرد پشتم ایستاد پشتشو بهمون کرد؛ یعنی این کار رو از روی ادب انجام داده یا از روی احتیاط که بایرون ممکنه از پشت به طرفمون شلیک کنه، درحقیقت اصلا نیازی به دونستنش نداشتم.
وقتی بهم خیره شده بودن،نمیتونستن کلمات مناسبی رو پیدا کنن، برای همین لحظهای سکوت بینمون به وجود اومد. با نگاه کردن به بدنم زیر لب خودم و همه رو فحش دادم. از اون جایی که خون بالا اورده بودم، خون اطراف دهن و لباسهام خشک شده بود و هر دو پام به رنگ قرمزی رنگین شده بود. لباسهام فرسوده بودن و به همون طور که احساس میکردم بیشک رنگورو پریده بودم؛ در کل، مثل خون آشام بیخانمانی به نظر میرسیدم که تازه خون کسی رو مکیده و بعد هم تو استخر خون اونا رقصیده.
“سلام مامان. سلام بابا. سلام، الی. ” سعی کردم لبخند بزنم، اما به نظر می رسید این نگرانی اونا رو بیشتر کرده.
“آرتور، بچه من، خ-خوبی؟” مادرم بازوش رو از بین حصار بیرون کشید و من دستش رو گرفتم.
پدرم با نگرانی و ابروهایی که خم شده بودن پرسید:”پسرم، اون تو چه اتفاقی افتاده؟”
“من خوبم، مامان. از این بدترشو هم دیدم، اما با یکم استراحت خوبترم میشم. حتی خودمم همه چیزی که اتفاق افتاده رو نمیدونم بابا. ” سرم رو تکون دادم، دست مادرم رو محکمتر گفتم تا بابت حالم مطمئنش کنم.
نگاهم رو به سمت الی چرخوندم که با حالتی بهم نگاه میکرد که به نظر میرسید داره تصمیم میگیره عصبانی، غمگین یا ناراحت باشه.
پدرم درحالیکه چشماش به غلوزنجیرهای شفافی دستا و پاهام رو بسته بودن خیره بود دوباره پرسید:”چرا بهت دستبند زدن؟”
نمیدونستم چه جوابی بدم نمیخواستم به راحتی بهشون بگم کسی رو کشتم و احتمالاً قراره تحت بازجویی و تحقیق قرار بگیرم. پدرم شاید درک کنه، اما نمیخواستم این رو جلوی مادرم و الی بگم.
همونطور که به دنبال کلمای مناسب برای توضیح صحیح بودم، متوجه نیزه مونث که با یه طومار باز تو دستش نزدیک میشد شدم.
به خاطر غلوزنجیرایی که پاهام رو برای روبرو شدن با نیزه مونث بسته بودن، به طرز ناخوشایندی به عقب چرخیدم.
بدون برقراری ارتباط چشمی، شروع به خوندن طومار کرد. “آرتور لیوین، پسر رینولدز و آلیس لیوین. شورا تصویب کرده، به دلیل اقدامات اخیر شما در اعمال خشونت بیش از حد و شرایط غیرقطعی نتیجه گیری، هسته مانا شما مهار خواهد شد، عنوان شما به عنوان یک جادوگر سلب خواهد شد و تا زمان قضاوت بعدی در زندان خواهید بود. ”
صدای مچاله شدن هنگام غلتیدن طومار ارتباطی تو ذهنم پیچید، علی رغم ازدحام گسترده مردم اطرافم، کاملاً شنیدنی بود. اون بالاخره به بالا نگاه کرد تا بهم نگاه کنه. “…اجرای سریع و بلافاصله.”