The Beginning After The End - قسمت 90
نقطه نظر آرتور لیوین:
حرفاش مثل صدای ناقوس بلندی که اول هر سال به صدا درمیاد تو گوشم زنگ خورد. میگن، آدمایی که گشادترین لبخندها رو دارن بیشترین دردها رو تو قبلشون مخفی کردن. نگاهم رو به ویریون خوابیده معطوف کردم و یاد وقتایی که با اون پوزخند مختص به خودش باهامون شوخی میکرد افتادم.
هیچ تصوری درباره دردی که پشت سر گذاشته بود نداشتم…
حس نوجوونی رو داشتم که فکر میکنه دنیا از اون متنفره. از این واقعیت که ممکنه کسایی باشن که دردهایی عمیقتر از مال من داشته باشن غافل بودم.
بعد از چیزی که رینیا گفت هیچ کلمهای از دهنم بیرون نیومد و قفط همه تمرکزم رو روی لرزش کم و ناچیز انگشتام گذاشتم.
“دلیل اینکه این چیزا رو برات گفتم این نیست که ترحم یا غم و ناراحتی رو نگاه کنم. اینا رو فقط برای این بهت گفت که جاذبه چیزی رو که میخوام بهت بگم رو متوجه شی.” صداش اعتقاد شدیدی تو خودش داشت که باعث شد نگاهم رو دوباره بهش برگردونم.
بزرگتر رینیا قبل از گفتن حرفش مکثی کرد: “من عمدا از قدرتم برای دیدن آینده تو استفاده کردم آرتور.”
بعد از همه چیزایی که بهم گفت، چیزی که الان گفت فقط باعث کرختی بیشترم شد. “چی؟ چرا-چرا؟” تمام چیزایی که قبل از اینکه سیلوی با خوابآلودگی به سمتم بیاد و تو بغلم بپره و بعد دوباره به خواب بره تونستم با لکنت بگم همین بود که باعث شد هر دوی ما از این حرکت سیلوی ابروهامون رو بالا بندازیم.
با خنده گفت: “اینطور به نظر میرسه که همپیمان تو نسبت به گیاهایی که بهش دادم مصونه.”
با لبخند نصفه نیمهای جواب دادم: “آره احتمالا به طور طبیعی خوابش برده.”
“خب، ادامه میدم، حتی قبل از اینکه برای اولین بار به عنوان یه بچه تو رو ببینم، یه سری چیزا از آیندهات دیده بودم؛ با اینکه هیچوقت برای درک و فهمیدن کافی نبودن، اما همین که از یه شخص خاص این همه تصویر ببینم خودش به تنهایی عجیب بود. قبلا هیچ وقت همچین چیزی پیش نیومده بود.” رینیا تو صندلیش جابهجا شد.
“همونطور که ممکنه تا الان ازش خبر داشته باشی، آرتور، همه چیز تو این قاره داره عوض میشه. دیکاتن داره وارد دوره جدیدی میشه. ما همین اول کاری این تغییرات رو با اتحاد سه پادشاهی و رونمایی از شش نیزه تجربه کردیم، اما اینا فقط اولشن. از همه این تغییراتی که داره اتفاق میافته به نظر میرسید تو یه جورایی تو مرکز همهشون باشی، آرتو.” پیشگوی بزرگ به چشمای من نگاه کرد.
شروع به گفتن کردم: “بعد تو به این مخفیگاه راه دور نقل مکان کردی…”
به تایید حرفم به آرومی سر تکون داد. “با دانشی که با نگاه کردن به آینده به دست اورده بودم… آینده تو، اینطور به نظر میرسه که تو واسه خودت یه سری دشمن درست کردی.”
پرسیدم: “دقیقا چی از دیدن آینده من بدست اوردی؟”
آه کشید و گفت: “همین قسمت روی حیله و نیرنگ کارماست. گفتن چیزای زیاد درباره چیزی که دیدم میتونه حتی روی نتایجی که تو میخوای هم تاثیر بذاره. از طرف دیگه، گفتن چیزای کمی بهت باعث میشه این نکته که به آینده نگاه میکنم نادیده گرفته شه تا نتیجه بهتری بگیریم.”
نمیتونستم جلوی اخم کردنم رو بگیرم: “الان چه حسی داری، رینیا؟ تو برای اینکه آینده منو ببینی از مقداری از زندگیت گذشتی… حالت خوبه؟”
“خوب میشم. به هرحال که به اندازه کافی زندگی کردم. حتی ممکنه از باقی مونده عمرم هم تو آینده برای کمک کردن بهت استفاده کنم.” با بیخیالی تموم دستشو تکون داد.
“متنفرم از اینکه مثل یه فالگیر پیر که به قهرمان هشدار میده مراقب باشه و یه سری دیگه توصیه عمومی به بقیه میده به نظر برسم، برای همین گفتن اینکه فقط در همین حد از دستم برمیاد برام به شدت دردناکه.”
“آرتور…”لحن رینیا به حدی جدی شد که انگار داره پیشگوییای چیزی میکنه. “با سختیای خیلی زیادی روبهرو میشی. تو آینده هر تصمیمی که بگیری این سختیا دائمی و ثابتن. دشمنای زیادی خواهی داشت و تو راهت سختی و مانع زیاد هست، اما بین همه اینا چیزی که میتونم بهت بگه اینه که تو نیاز به لنگر داری، یه هدف نهایی. میخوای تو زندگیت به چی برسی؟ اون همون چیزیه که مسیرت رو تعیین میکنه.”
این بیشتر از اینکه یه پیشگویی باشه مثل یه سخنرانی بود، اما رینیا انگار که ذهنمو خونده باشه ادامه داد.
“صبر داشته باش، آرتور تنها این دو چیز رو بهت میگم. یک، مردم به دلایل خوب کارای بدی میکنن، پس اونا رو فقط بخاطر چیزی که تو ظاهر انجام دادن قضاوت نکن. دو، اغلب ترسناکترین دشمن کسی نیست که تو تخت سلطنته و نیروها رو هدایت میکنه، بلکه یه سرباز رها شده است که دیگه چیزی برای از دست دادن نداره؛ برای همین، هوشیار و مراقب باش و به خودت مغرور نشو و بیش از حد اعتماد به نفس نداشته باش.” صدای رینیا با هشدار دادن بهم به زمزمه ملایمی تبدیل شد و سکوت ناخوشایندی رو تو اتاق به وجود اورد.
“معذرت میخوام چیز بیشتری نمیتونم بگم، اما تمام چیزی که میتونم بهت بگم اینه که به خودت اعتماد کن و به دنبال غرایزت برو. تو یه فرد باهوش و به شدت تیزبینی و میدونم که حتما انتخاب درستی میکنی، اما گاهی، انتخاب درست همیشه بهترین انتخاب نیست.”
********************
صحبت با رینیا تموم شده بود و طعم بدی از این صحبت تو دهنم بود، مثل طعمی که بعد از خوردن یه قاشق محلول مقوی اما تلخ تو دهنت میمونه. با وجود تلخیای که داره مفید و ضروریه.
بعد از اون رینیا همه رو بیدار کرد، به همراه منی که وانمود میکردم باهاشون خواب بودم. رینیا بهونه اورد که به طور تصادفی یه سری گیاه که برای آرامش و ریلکس کردن هستن رو با هم مخلط کرده که از اون چیزی که فکر میکرده خیلی قویتر از آب در اومدن. به نظر نمیرسید کسی با این قضیه مشکلی داشته باشه و ما روزمون رو با ناهار سبکی که رینیا از گیاهای خوراکی و قارچ درست کرده بود ادامه دادیم. با وجود نبود گوشت توش مزه خوبی داشت، اما به توجه به واکنش سیلوی میتونم بگم کاملا با این قضیه مخالفه.
اواخر بعد از ظهر بود که ناهارمون رو تموم کردیم و مجبور شدیم سریعتر حرکت کنیم. نکته تعجب برانگیزتر این بود که خونه رینیا تو مرکز صخرهای کوهستانی قرار داشت و حقیقت این بود که اون از طریق یه در و گذرگاه مخفی، دروازه تلپورت مخصوص خودش رو داشت.
از اونجایی که دروازههای تلپورت تو دروان باستان و ظاهرا با کمک خدایان یا همون آسوراها ساخته شده بودن، الان دیگه میدونستم که ساختن دوباره یکی از اونا امکان پذیر نیست. ویریون مثل بقیه از جمله من شوکه و متعجب نبود، اما با دونستن قدرتهای رینیا، فقط میتونستم شونه خالی و درک کنم که اینم یکی دیگه از چیزاییه که به تواناییهای اون مربوطه.
بعد از خداحافظی، تس و من همراه با سیلوی، به داخل دروازه رفتیم. همراه با احساس سرگیجهای که بعد از رد شدن از دروازه توم بود، به لبه شهر اکسیروس که نگهبانایی نیزههاشون رو به سمتمون نشونه گرفته بودن وارد شدیم.
بعد از اینکه فهمیدن مسافرای ناشناخته نوجوونن و یونیفرم آکادمی اکسیروس رو به تن دارن، سریع سلاحهاشون رو پایین اوردن.
“معذرت میخوایم، پورتالی که داشتین ازش میاومدین به عنوان یه دروازه ناشناخته شناخته شده بود، برای همین نمیدونستیم کی یا چی از اون سمت دروازه بیرون میپره. نادره، اما مواردی پیش اومده که جونورای مانا به طور تصادفی از دروازه تلپورت جایی تو اعماق بیشه هیولا بیرون میاد.” یکی از نگهبانا که به نظر میرسید رهبرشون باشه، درحالیکه با نگاه دقیق و هوشیاری بهمون خیره شده بود این رو گفت.
شونه بالا انداخته و گفتم: “چیزی نیست. ما از یکی از شهرای النور اومدیم و نگهبان گفته بود که هر از گاهی با این دروازه به مشکل برمیخوره.”
رهبر گروه با تکون دادن سری به معنای فهمیدن، رهامون کرد و چون کاسکهای منتظرمون نبود، هر سه به سمت نزدیکترین ایستگاه راه افتادیم و کالسکهای پیدا کردیم که ما رو سوار کنه. خورشید درحال غروب کردن بود و میتونستم اعوجاج و تحریف رنگها رو تو آسمون ببینم چرا که صورت فلکی شفق قطبی به زودی به اوج خودش میرسید. دیدن اون از شهر شناور اکسیروس خیلی راحتتر از دیدنش از طریق درختای انبوه تو النور بود.
تس با هیبت گفت: “وایی، واقعا که هروقت صورت فلکی شفق قطبی رو میبینم خوشگله.”
“کیو_”
”آسمون رنگارنگه!”سیلوی هم لبه کالسکه نشست و سر کوچیکش با قدردانی و احترام به بالا کشیده شده بود.
وقتی به عمارت هلیستا رسیدیم، سیلوی از پلههای منتهی به در بالا رفت و پنجههاشو روش کشید. همونطور که من و تس پشت سرش حرکت میکردیم، در باز شد و کسی که انتظار دیدنش رو نداشتم از پشت در ظاهر شد.
سرجام وایسادم و با نفس نفس گفتم: “جازمین؟!”
مربی سابقم از روزهای ماجراجوییم با حالتی تو چهرش که میشد گفت از دیدنم خوشحاله لبخندی زد و گفت: “خیلی وقته ندیدمت.”
قبل از اینکه فرصت گفتن چیزی رو داشته باشم، بقیه اعضای گروه شاخهای دوقلو یکی یکی با پوزخند واضحی که از دیدنم با دختری که تاحالا ندیده بودن رو صورتشون بود، جلو اومدن.
دوردن با لبخندی گرم روی صورت پهن و برنزهاش گفت: “بزرگ شدی.”
آدام کرنش، کاربر نیزه وحشی با تکیه به لبه در خونه با اون ظاهر وحشیش نظرا رو به خودش جلب کرد: “ببینین کی رو اینجا داریم! آقای خودنما یه دختر رو با خودش اورده خونه!”
هلن شارد، کماندرا، دقیقا مثل گذشته و به صورت کاریزماتیک بهم لبخند زد: “واووو، ببین کی بیشتر از همیشه مرد شده.”
درحالیکه همشون بالای پلهها منتظر بالا رسیدن ما وایساده بودن، آنجلا خودشو از پلهها پایین پرت کرد و منو تو بغل محکم و سفتش گرفت.
“ببین چقدر خوشگل شدیییی!!” همینطور که منو به خودش فشار و به اطراف تکونم میداد داد زد، پاهام بیاراده روی پلههای سیمانی کشیده میشدن چرا که اون برای بلند کردنم از زمین خیلی کوتاه بود.
“ممفف مممممه!” هیچ امیدی برای گفتن کلمات نداشتم چون سینههای پر و گردش کل صورتمو پوشونده بودن.
صدای تس رو که با لکنت حرف میزد رو وقتی گوشه لباس فرمم رو گرفته بود شنیدم: “فکر-فکر کنم باید ولش کنی…”
“ببین کی اینجاست!ب بینم تو خوشگلترین اِلف دنیا نیستی!” آنجلا منو مثل یه آشغال زمین انداخت و تس رو که صدای قهقهه مانندی از تعجب دراورده بود رو بغل کرد.
خانوادم با خواهرم که سیلوی رو بغلش کرده بود با آغوش باز برای استقبال ازم بیرون اومدن.
مشتاق بودم که موقع شام کنار شاخهای دوقولو بمونم چرا که بیشتر از یه سال بود که ندیده بودمشون، اما میتونستم ببینم که تس چقدر نسبت به همه اینا احساس ناراحتی میکنه. اون از قبلم حس میکرد جایی تو اینجا نداره، اما با حضور مهمونای غیرمنتظرهای که قبلا هیچ وقت ندیده بود این احساس و تنش بیشتر هم شده بود.
مادر و خواهرم سعی کردن کاری کنن که اون احساس راحتی بیشتری کنه، اما از اونجایی که به دلایلی حتی با منم عجیب غریب رفتار میکرد، کاری از دستشون برنمیاومد.
پرسیدم: “واقعا میخوای به آکادمی برگردی؟”
تس بعد از عذرخواهی از همه گفته بود که باید برای کارای شورای دانشآموزی که به شدت عقب افتاده بودن سریع به مدرسه برگرده.
“خیلی وقته که مدرسه رو از دست دادم و احتمالا تا الان یه عالمه کار روی هم انباشته شده. از همه برای مهموننوازیتون ممنونم و معذرت میخوام که نمیتونم بیشتر از این اینجا بمونم.” تس تعظیم کوتاهی کرد و به دنبال رانندهای که برای برداشتنش اومده بود رفت.
باهاش بیرون رفتم و از اینکه باید باهاش برم یا نه مطمئن نبودم.
“نگران من نباش! اعتراف میکنم که اونجا یه کوچولو ناراحت و معذب بودم، اما این دلیل اصلیای که میخوام برگردم نیست. واقعا از کارای شواری دانشآموزی عقبم و اینکه لیلیا هنوز تو مدرسه است حس بدی دارم. این درست نیست که وقتی اون تو مدرسه درحال کار کردن من تو خونش راحت و آروم باشم، مگه نه؟” تس بهم لبخند اطمینان بخشی بعد از گفتن این حرف زد.
“حق باتواِ، اما از اونجایی که گرمپز گفت هنوز نیاز به استراحت داری نگرانتم. هسته مانات حتی با وجود مهری که رینیا قبل از حرکتمون بهت داده هنوزم یکمی ناپایداره. فقط اگه کنارت باشم بیشتر حس راحتی دارم.” سرم رو خاروندم و حس مشکوک و بدی توم ایجاد شده بود.
“فعلا دلیلی برای استفاده از جادو تو آکادمی ندارم. از اون گذشته، تو قراره فردا برگردی مدرسه. فکر کنم بتونم تا اون موقع دووم بیارم.” چشمک شیطونی بهم زد.
“خیلی خوب، اما مراقب باش.” به آرومی به سرش ضربه زدم و تو جواب مشت سبکی به شکمم ازش گرفتم.
نقطه نظر تسیا ارالیث:
“وای.” روبهروی آرتور وایسادن هر لحظه داشت سختتر و سختتر میشد. اگه فقط یه کوچولو بیشتر اونجا به حرف زدن با آرتور میموندم، قطعا سوختن صورتم مثل شمع رو حس میکردم.
بدنم بخاطر هسته مانام احساس ناهماهنگی میکرد؛ این روی بدنم اثر گذاشته بود، انگار کسی یه کوچولو دنیا رو کج کرده بود تا من تعادلمو ازدست بدم، اما اینو به آرتور نگفتم چونکه فقط باعث میشد بیشتر از قبل نگران بشه.
بعد از اینکه چشمام رو تقریبا به اندازه چند ثانیه بستم، دیگه دم دروازه مدرسه بودیم.
به راننده گفتم: “ممنونم!”
قبل از اینکه به سمت خونه لیلیا برگرده تو جواب بهم سری دوستانه تکون داد.
درست بعد از عبور از حفاظ و ورود به دروازه، به نظر میرسید جو به شدت تغییر کرده. بدنم بلافاصله واکنش نشون داد، طوری که انگار داره به مغزم نشون میده که خطر تو همین نزدیکیه.
“هیهی! تو اینجایی… تنها؟ پفف! راحتتر از اون چیزی که فکر میکردم میشه شد! بله که همینطوره!”
صدای خشن و گرفتهای متعجبم کرد. بلافاصله سرم رو به سمت منبع صدا برگردوندم.
“لوکاس؟ لوکاس ویکس؟”
قطعا لوکاس بود، اما یه چیزی مشکوک بود… خوب خیلی از چیزای اون مشکوک و بد بود. اول از همه، پوستش طوسی و خاکستری بود و طوری که بدنش تکون میخورد و حرکت میکرد بیشتر شبیه به هیولا هار بود تا یه دانشآموز.
میخواستم حرکت کنم، اما نتونستم. فشار و خونخواهیای که از خودش ساطع میکرد نمیذاشت تکون بخورم. همه بدنم تو جواب این حرکت شروع به لرزیدن کرد.
“هههههههه… نمیتونم باور کنم که تو اینجا تنهایی، نه نمیتونم! از دیدن دوبارت خوشحالم پرنسس! مثل همیشه زیبایی، آره هستی!” لوکاس با قدمای ناهموار بهم نزدیک شد.
این دیگه لوکاس نبود… حسی که ازش بهم دست داد بیشتر از اینکه از روی خودخواهی معمولیش باشه یه جور جونور مانا بهم ریخته بود.
با دیدن حالت چهرهام درحالیکه پوزخند زشت و دندونهداری که باعث کج شدن صورت شده بود رو زد: “چرا تا وقتی آرتور بیاد اینجا یکمی باهام بازی نمیکنی؟”