The Beginning After The End - قسمت 87
نقطه نظر آرتور لیوین:
تسیا بعدازظهر تا دیر وقت خوابید و بیدار نشد. ویریون صبح زود مسافرخونه رو برای رسیدگی به اتفاقی که برای خونهشون افتاده بود ترک کرد و یادداشتی سمت دیگۀ اتاقم گذاشت و توش بهم گفته بود خوب مواظب تس تا وقتی که همه چیز مرتب شه باشم. این حرفش اگه اون صورتک چشمکزن رو پایین برگه با بیرحمی تموم نکشیده بود خیلی جدیتر بهنظر میرسید. همین باعث شد از خودم بپرسم تعریف دقیق اون از مراقبت کردن از کسی دقیقاً چیه؟
از اینا گذشته، تو اون مغز کج و منحرفش چی میگذره.
«گرمپز-؟»
درحالیکه سیلوی هنوز تو بغلم خواب بود روی زمین اتاقنشیمن مدیتیشن میکردم که تس درحالیکه چشمای نیمهبازشو میمالید و اون موهای لخت و روشنش دورش بهم ریخته بودن از اتاق بیرون اومد.
«ها؟ آ-آرت؟ گرمپز کجاست؟» بعد از اینکه فهمید ویریون این اطراف نیست هول شد و بهم پشت کرد و موهاشو از رو صورتش کنار زد.
با لبخند بلند شدم و درحالیکه بهش یه لیوان آب میدادم گفتم: «صبح بخیر، یا باید بگم عصر بخیر. بابابزرگت صبح به خونهتون برگشت تا همه چیزو مرتب کنه.»
«اُ-اوه. شاید منم باید برم… بالاخره کسی که باعث همه اینا شده منم.»
توضیح دادم: «چیزی نیست که هیچکدوممون بتونیم انجام بدیم. برای الان خیلی نگران نباش. ویریون و خانوادهت احتمالاً شب برمیگردن همینجا. ما هم بعد از اینکه مطمئن شدیم همه چیز خوب و درسته از اونجایی که فردا باید بریم مدرسه به خونه من تو اکسیروس میریم.»
«بازم… حتماً چیزی هست که من بتونم توش کمک کنم_وایسا چی؟ قراره بیام خونه تو؟» وقتی دوباره تعجب و شوکش برگشت، دستشو روی سرش گذاشت و شروع به بازی با موهاش به طور به شدت باشکوهی کرد.
«پوف-بله. ویریون دیروز اینو ازم خواست. اینطوری بهتره، و قطعاً راحتتر از موندن تو این مسافرخونه است.»
«فکر کنم اینجا موندن برای قلبم بهتره.»
مخالفت کردم: «خوب، هیچکدوم از اعضای خانوادهت نمیتونن اینجا پیشت بمونن، پس مطمئنم اگه تا وقتی خوابگاهها باز شن پیش خانوادهم بمونی، ویریون حس بهتری داره و خیالش راحتتر میشه.»
قبل از اینکه با ترس سرشو به نشونه رضایت تکون بده کمی مکث کرد. حتی با اینکه موهاش منو یاد یال پریشون شیر مینداخت، بازم یهجورایی زیبا و بانمک بود.
«کیو_»
سیلوی با بوی غذا از خواب بیدار شد و بعد از کشوقوس دادن به خودش چند لقمهای از غذای تس خورد.
بعد از تموم کردن صبحونش، شاهزاده خانم کنار من رو زمین سالن پذیرایی جایی که داشتم تمرین میکردم نشست و سیلویای رو که تو بغلش لم داده بود رو نوازش کرد.
تسیا درحالیکه شکم دراکونیک آسورای شگفتانگیز و قوی منو نوازش میکرد گفت: «ههه، خیلی نازی.»
پرسیدم: «تس، وقتی مرحله اول اراده هیولا تو فعال کردی چه حسی داشت؟»
«هوم، انگار یهوی یه جور نیروی قوی بیرون ریخت و محاصرم کرد. بعد، یهو دیگه نتونستم بدنمو تکون بدم.» تس همونطور که چشماش برای بهخاطر آوردن همه چیز به سمت بالا و چپ تکون میداد توضیح داد. «حسی مثل این که تو بدن کس دیگهای گیر افتادم رو داشت، اما بنا به دلایلی اصلاً نترسیده بودم.»
سرمون تکون دادم: «هوممم!»
اراده هیولا به میزبان خودش حمله نمیکنه، بنابراین این نترسیدن برای تس منطقیه. منطقی نیست که اراده هیولا همچین حس سرپیچیای داشته باشه. حتی اگه اون از مرحله ادغام گذشته باشه، بدن تس کاملاً با اراده هیولا جوش خورده بود. کنترل و استفاده درست و مناسب از اراده ممکنه سخت باشه، اما نباید تا این حد اوضاع و کنترل رو از مسئله خارج میکرد. بهنظر جنونآمیزه، اما انگار این هیولا… خوب، اراده خودش رو داره.
«میخوام اراده هیولا نگهبان باستانی الدروود رو احضار کنی» قبل از هرکاری جلوش زانو زدم.
«چ-چی؟بیخطره؟» تس با چشمایی که کاملا گشاد شده بودن بهم نگاه کرد.
«باید باشه؛ قرار نیست مرحله اولو شروع کنی. فقط حس اراده هیولای درون هسته مانات رو درک کن و اجازه بده تا تو بقیه بدنت جریان پیدا کنه. اینطوری، میتونم بیشتر و واضحتر حس کنم قضیه از چه قراره.»
مگه اون کسی نبود که سری پیش با جسارت تموم بوسهمونو شروع کرد، پس چرا الان انقدر خجالتی شده؟
«میخوام دستمو رو شکمت بذارم. تس، تکون نخور.» آهی کشیدم و بهش نزیکتر شدم.
تس زبونشو گاز گرفت و بعد گفت: «یه جوری رفتار میکنی که انگار دست زدن به بدن یه دختر چیز جدی و مهمی نیست.»
«اگه بخاطر آموزش و تمرین باشه نه چیزی نیست.»
«ایش…»
وقتی شروع به مدیتیشن کرد، کف دستم رو روی شکمش گذاشتم، جلوی کنجکاوی بدن 13 سالم رو گرفتم تا نذارم دستم بالاتر بره. چشمامو بستم، و شروع به بررسی هسته ماناش کردم. خیلی زود، همونطور که تس شروع به آزاد کردن مانای ذاتی از اراده هیولا کرد، سیلی از ذرات سبز زمردی مانا روی لکههای خاکستری طلایی رنگ چوب و باد مانا که تو بدنش جریان داشت، جاری شد.
«ممم»
تس درحالیکه دونههای غرق روی گونههاش غلتیده بودن حالت خستهای تو ظاهرش داشت. جرقههای کوچیکی از مانا شروع به بیرون اومدن از بدنش کردن، چرا که صورت گرفتهاش بهم میگفت که اون همه تلاشش رو برای آزاد کردن قدرت اراده هیولایی که ظاهراً میخواست کم بشه و از بین بره داره انجام میده.
با عجله داد زدم: «تسیا،کافیه! تمومش کن!»
وقتی که پرنسس خانم شروع به برگردوندن دوباره اراده هیولا به هسته مانا کرد، تقریبا از حال رفت. تو همین حین دستم رو روی هسته ماناش گذاشتم تا فعالیت داخلی بدنش رو حس کنم، با این کار نتونستم جلوی شوکه شدنمو بگیرم.
اراده هیولای نگهبان باستانی الدروود که هسته مانای تس رو اشغال کرده با بقیه اعضای بدنش ادغام شده بود، تلاش میکرد تا بقیه ماناهای ذاتی تس رو کنترل کنه.
چه خبر بود؟چطور میشه اراده هیولا برخلاف میل و اراده میزبان خودش رفتار کنه؟ این با موقعی که تس درواقع مرحله اول اراده هیولا رو نشون داد و کنترل کرد متفاوت بود. وقتی این اتفاق افتاد ذرات مانای اراده هیولا هنوز تو بدنش بود.
موقع فکر کردن، یه مقایسه نسبتا خام به ذهنم خطور کرد. مردم این دنیا واقعاً از این موضوع رنج نمیبردن، اما مردم من، افراد غیر عملی و غیر تجربی که نمیتونستن بدنشون رو با کِی تقویت کنن، از بیماریهای بدی رنج میبردن. درحالیکه بیماریهای وحشتناکی وجود داشت که سرعت پیر شدن بدنو دو برابر کنه یا اعضای بدن رو از داخل بسوزونه، باید بگم ترسناکترین بیماری ویروس دراکینز بود. این ویروس از طریق اعصاب پخش میشد و قربانی کنترل اندامها و درنهایت ذهنش رو از دست میداد. از اونجایی که این ویروس نمیتونست پزشکا رو آلوده کنه، خیلی سریع مهار شد، اما حتی بعد از اونم، تو این اپیدمی که یه سال طول کشید بیشتر از سیصد هزار نفر کشته شدن.
این چیزی که داشت برای تس اتفاق میافتاد چیزی مرتبط به اون ویروس رو بهم یادآوری کرد. درست مثل ویروس دارکینز، ذرات مانای اراده هیولا بدن تس رو یکپارچه و تقویت نمیکرد؛ بلکه درعوض مانای تشکیل شده از هسته مانا رو ضعیف میکرد. تو این مرحله بهنظر نمیرسید که به تسخیر بدن و ذهن تس دراومده باشه، اما بازم به شدت قابل مقایسه بود.
همونطور که نبرد درونی بین مانای ذاتی تس و اراده هیولاش به وجود میاومد، میتونستم حس کنم که سطح مانا تو هستهاش به آرومی کم میشه. اراده هیولا به وضوح از وقتی که تو محل آموزش آکادمی اکسیروس بودیم کمتر شده بود؛ یعنی این به خاطر لطف کمکی که ویندزام کرده صورت گرفته، نمیتونستم مطمئن باشم. با این حال، شک دارم حتی ویندزام پیشبینی کرده باشه که اراده هیولای نگهبان باستانی الدروودی که به دست آوردم تا این حد دور از انتظار و غیرقابل پیشبینی پیش بوده باشه.
همونطور که تس به جنگیدن ادامه میداد، و سعی داشت با اراده هیولایی که حتی به طور کامل هم آزاد نشده همراه بشه، منم مقداری مانا به بدنش فرستادم، و مطمئن شدم که قبل از انتقال مستقیم به هسته ماناش هر چهار ویژگی اساسی رو توش گذاشته باشم تا نتونه ردش کنه و پس بزنتش. باوجود اینکه کمتر از اون اندازهای که به شاهزاده کرتیس تو سیاهچال مانا دادم به تس داده بودم، بازم تو هستهام احساس تخلیه شدنی ملموس رو کردم.
درهمین حین، سیلوی با خستگی و علم به اینکه مشکلی پیش اومده دورمون حلقه زده بود. سرش رو کرج کرده و به دور من نگاه و سعی میکرد نسبت به چیزی که داره اتفاق میافته دید بهتری داشته باشه تا اینکه به پشت افتاد و سینهاش از کمبود نفس تند تند بالا پایین میرفت.
با تکیه به بازوهام گفتم: «خوب، کاملاً طبق برنامه پیش نرفت.»
«بگو… درموردش بهم بگو. نمیفهمم کجاش اشتباه پیش میره. انگار که همش تو یه قفسم، و سعی میکنم مانع آزاد شدن یه جور هیولای هار بشم.»
نمیتونستم جلوی خندیدنم به همچین استعارهای که درموردش به کار برده بود رو بگیرم. هسته مانا تس کاملا به معنای واقعی کلمه به عنوان یه ´قفس´که جلوی آزاد شدن اون حیوون وحشی رو میگیره عمل میکرد.
درحالیکه هنوز یه عالمه سوال بدون جواب باقی مونده بود، تصمیم گرفتیم فعلاً به اراده هیولای نگهبان باستانی الدروود دست نزدیم و کاری بهش نداشته باشیم. میخواستیم راه غیرمتعارف دیگهای برای دستیابی اون به این قدرت پیدا کنیم، یا اینکه باید برای کنترل درست و به جای اراده هیولا اونو قویتر میکردیم.
بابا بزرگ ویریون به همراه والدین تسیا، آلدوین و مریال ارالیث اواخر غروب به مسافرخونه برگشتن. نیازی به گفتن نیست که پادشاه و ملکه سابق اِلفها تا وقتی خودشون ندیده بود که حال دخترشون خوبه خیالشون راحت نشده بود.
هر پنجتامون به همراه سیلوی که درحالیکه تو بغلم خوابیده بود، قبل از اینکه درباره اتفاقای افتاده صحبت کنیم روی کاناپههای تو اتاق نشیمن نشستیم.
به طور خلاصه درباره چیزی که دقیقاً تو قلعه رخ داده بود صحبت کردیم، اما وقتی تس سعی کرد حرف بزنه، ویریون حرفشو قطع کرد و به جای اون توضیح داد. گرمپز هرچیزی که اتفاق افتاده بود رو کمرنگ و غیرضروری نشون داد و خاطرنشون کرد که بخشی از انفجار در واقع تقصیر اون بوده و فقط میخواسته تا محدودیتای اراده هیولای تس رو آزمایش کنه.
همونطور که اونجا نشسته بودم، لحظهای از اینکه چرا اون دلیل واقعی رو پنهون کرده گیج شدم، اما وقتی چشمامون بهم افتاد، نگاه خیرهاش بهم گفت که بعدا همه چیز رو توضیح میده.
تصمیم گرفته شد که، درحالیکه قلعه ارالیث درحال بازسازیه، همه خانواده به جز تس با رینیا بمونن.
حالا اسمی رو که مدتها بود نشنیده بودم رو شنیدم. خیلی به مامانبزرگی که استعداد خاص آیندهنگری داشت مدیون بودم. اون کسی بود که بهم اجازه بعد از نجات تس و وارد شدن به پادشاهی النور برای اولین بار با خانوادم صحبت کنم.
مریال گفت: «آرتور، چرا قبل از اینکه تو و تسیا به سمت اکسیروس راه بیافتین با ما به دیدن رینیا نمیایی؟ میدونم مسیرتون کمی طولانی میشه اما از اونجایی که آخرین بار وقتی بچه بودی تو رو دیده، مطمئنم اگه بیای و یه سلامی بهش کنی خیلی خوشحال میشه. وقتی ببینه چقدر بزرگ شدی خیلی شوکه و سوپرایز میشه.»
با لبخندی نوستالژیک که به گونههام هم رسیده بود گفتم: «منم دوست دارم ببینمش.»
تسیا به جلو خم شد، با حالتی که کاملاً اشتیاقشو نشون میداد گفت: «اوه، منم خیلی وقته که مامانبزرگ رینیا رو ندیدم!»
«هممم، وقتی اونجا رفتیم، دیدن آیندهتون باید ایده خوبی باشه.» نگاه ویریون همونطور که این حرف رو میزد به نقطه نامعلومی روی زمین خیره شده بود.
آلدوین قبل از حرف زدن سرش رو به نشونه تایید تکون داد: «آره، منم همین فکر رو میکنم. پدر، یادمه گفته بودی که چقدر رینیا به آینده آرتور علاقه داشته.»
بعد از اون، تصمیم بر این شد که قبل از رفتنمون به اکسیروس، کمی تو خونه مامانبزرگ رینیا بمونی وبعد به راهمون ادامه بدیم.
نیازی به گفتن اینکه خیلی عجیب بود نیست. من و بابابزرگ ویریون درحالیکه تس و خانوادش تو اتاق دیگهای با هم خوابیده بودن با هم تو اون یکی اتاق خوابیدیم. من میخواستم برای راحتی خیال خودم و بقیه تو اتاق نشیمن بخوابم، اما گرمپز قبول نکرد، و گفت مردا فقط با قسمت کردن یه جای تنگ باهم، عمیقا بهم پیوند میخورن.
و لخت با هم حموم کردن…
ظاهراً…
الفها رسمای عجیبی دارن.