The Beginning After The End - قسمت 78
نقطه نظر آرتور لیوین:
«هی آرت، فکر کردم داریم میریم خونه شما؛ دقیقا الان کجا داریم میریم؟» آلایژا وقتی فهمید داریم برای رفتن به عمارت هلیستا از مسیر متفاوتی میریم بهم نگاه کرد.
درحالیکه با سلیوی که روی سرم نشسته بود سرعتم رو بیشتر میکردم جوابشو داد: «جایی هست که نیاز دارم اول یه سر بهش بزنم. نگران نباش، یه دوردور سریعه!»
«آه! وایسا!»
وقتی به مقصد رسیدیم، نتونستم نفس ناامیدانهای که کشیدم و کنترل کنم، شونههام از روی ناراحتی خم شده بودن.
باخودم زمزمه کردم: «فکرشو میکردم…»
«اکسیر اکسیروس؟ چیزی میخوای از اینجا بخری؟ تقریبا نیمه شبه؛ معلومه که بسته است.» الایژا به سمت شیشه در خم شد و به امید اینکه کسی رو ببینه با دقت داخل رو نگاه کرد.
«چیزی نیست، بیا برگردیم خونه.» آه عمیقی کشیدم. درست همون موقع که میخواستم به ساختمون پشت کنم، شیای براق تو شکاف کوچه قدیمی منتهی به “اکسیر اکسیروس” نظرم رو جلب کرد.
وقتی برای دیدنش زانو زدم، چشمام باریک شدن.یه گوی بود، درست مثل اونی که برای تس استفاده شده بود، به جز اینکه، به جای لکههای رنگینکمونی داخلش، پوستههای طلایی شناور بود. به گوی کوچیک اندازه سنگ مرمر چیزی متصل شده بود که میگفت:
«تو پرنسس کوچولو احتمالا به این نیاز پیدا میکنی.»
«انقدر مشتاقانه داری به چی نگاه میکنی؟» الایژا روی شونهام برای دیدن خم شد.
تیکه کاغذ پوستی رو مچاله کردم و گوی رو داخل حلقه ابعادیم گذاشتم.
«بیا اول به خونه بریم الایژا. باید به خانوادم بگم ممکنه مجبور باشم چند روز دیگه از مدرسه رو از دست بدم. فردا برگرد مدرسه و به همه بگو من خوب و سالمم.» به شونه بهترین دوستم ضربه زدم و در جواب ابراز نگرانیش لبخند اطمینان بخشی زدم.
«نگران نباش، وقتی برگشتم همه چیزو برات تعریف میکنم.» با این حرفم، الایژا سری به معنای تایید و موافقت تکون داد.
********
روز بعد
نقطه نظر کاترین گلیدرس:
بعد از اینکه از برادرم شنیدم چه اتفاقی تو سیاهچال افتاده، شوکه شده بودم. تقریبا کم مونده بود اون(منظور برادرشه)، پروفسور گلوری، و یا هرکی که میشه رو سرزنش کنم اما میدونستم این اتفاق تقصیر هیچکس نیست. چرا هر وقت موضوع آرتور میشه من اینطوری حس و رفتار میکنم؟
از اینا گذشته، اون همین الانشم رئیس شواری دانشآموزی رو داره. خوب، زیاد بابتش مطمئن نیستم، اما یه جورایی حس میکنم یه چیزی بینشون هست.
سرم رو تکون دادم. چرا دارم بیشتر از زندگی واقعیش به زندگی عاشقانش اهمیت میدم؟؟
برای آرتور مشکلی پیش نمیاد، درسته؟ اون همیچین آدمیه. مهم نیست اوضاع چطوری باشه، همیشه با یه لبخند لاابالی روی صورتش که آرومم میکنه برمیگرده.
مطمئنم که حالش خوبه!
مطمئنم…
«اییی…»
از اینکه همیچن ناله عجیب و بلندی سر دادم تعجب کردم، سریع جلوی دهنمو گرفتم، به امید این که کسی این صدای ننگین رو نشنیده باشه. بعد از اینکه مطمئن شدم تنهام، نفس تیزی از راحتی خیال بیرون دادم.
این روزا افسر کمیته انضباطی بودن خیلی استرسزا بود. تصور میکردم بعد از تشکیل این کمیته همه چیز آروم و ساکت بمونه تقریبا تا حدی که فکر کنیم اصلا دیگه بهمون نیاز هست یا نه اما جدیدا یه سری شرایط پیشبینی نشده مورد توجهمون قرار گرفته.
کلر بلیدهارت، رهبرمون، چند روز پیش تکتکمون رو یه گوشه کشوند. وقتی علت این کار رو توضیح داد، گفت آرتور عاملی غیر قابل انکاره که منجر به این اتفاقا شده.
میخواستم پسش بزنم و کاری کنم حرفش رو پس بگیره، اما به جاش تصمیم گرفتم ببینم تا تهش چی میخواد بگه. کلر به طور مخفیانه با کای که تو انجام کارای مخفیانه تخصص داره، یه سری اطلاعات به دست آورده. به نظر میرسه یه گروه دیگه که اسم خودشون رو گروه رادیکال گذاشتن هم بودن که از مسیری که آکادمی اخیراً به اون سمت رفته استفاده کرده.
گروه رادیکال فقط شامل انسانها بودن، و از چنتا چهرهای که کای تونسته بود نگاه اجمالی بهشون بندازه، این طور به نظر میرسیده که از خانوادههای اشرافی نسبتا سطح بالایی بودن.
یکی از اشراف خاص دیگهای که تو گروه رادیکال دیده شده چارلز راونپور بود. پدرش با پدرم رابطه نزدیکی اما این کاملا تجاری داشت. پدر همیشه بعد از ملاقات با آقای راونپور بخاطر رفتار بد، خودمحور و از خودراضیای که داشته غر میزنه.
درحالیکه به اعتماد به نفس بیچون چرا کلر نسبت به زنده بودن آرتور حسادت میکردم، اضافه کرده بود که از اون جایی که آرتور درحال حاضر اینجا نیست خیالش راحته چرا که اون درواقع یکی از دلایل اصلی شروع گروه رادیکال و رفتنشون به همون محل هستش. جناح بزرگی از این گروه وجود دارن که فکر میکردن آرتور به خاطر رفتار فروتنانهاش به این آکادمی تعلق نداره. این واقعیت که اون به جای کسایی که از اون بالاتر بودن استاد این آکادمی شده باعث شده بعضی از دانشآموزای سلطنتی بهش حسادت کنن و غبطه بخورن.
به خاطر کمبود مدارک و شواهد و اینکه اونا واقعا مرتکب کار بد و خطایی نشدن، اجازه مقابله باهاشون رو نداشتیم، اما از نظر شواهد، یه سری از پروفسورای این آکادمی اونا رو حمایت میکردن، و همه اینها انجام حرکت سریعی رو برامون سختتر میکرد.
دیروز بود که گروه رادیکال شروع به انجام یه سری اقدامات کردن.
یکی از همکلاسیهام، دنتون، که دوره دوم رو با هم تحت نظر آرت_پروفسور آرتور گذرونده بودیم. اون درحقیقت یکی از دانشآموزایی بود که به شدت مخالف تدریس کلاسی بود که پروفسور آرتور تدریس میکرد. هرچند، با اون تحریک شده، و الان همهجوره بهش متوسل شده و حمایتش میکنه.
دنتون… کتکخورده و برهنه درحالیکه برعکس به یکی از مجسمههای آکادمی که همه میتونستن ببینن آویزون بوده پیدا شد.
مدیر گودسکای هنوز برنگشته بود، پس درنهایت دستیارش، تریسا، و پروفسور گلوری اونو پایین کشیدن و مطمئن شدن که حالش خوبه.
بعد از اینکه ازش سوال جواب کردن، معلوم شد اونو به یکی از کوچههای باریک بین ساختمونای عقبی آکادمی بردن و توسط اعضای گروه رادیکال مورد ضربوشتم قرار گرفته. از اون چیزی که کلر بهم گفت، اونا میخواستن بهش “یاد بدن” چطور از مانا استفاده کنه، چرا که اونا فکر میکنن آرتور اونقدر خوب نیست که “پتانسیلی” که اون لازم داره رو برآورده کنه.
همکلاسیم بعد از مقاومت دربرابرشون تبدیل به هدفی برای امتحان کردن طلسمهای مختلف روش شده. وقتی بالاخره از هوش میره، برهنه و برعکس آویزونش میکنن، و با کاغذ یادداشتی که به قسمت خصوصیش چسبونده بودن بهش هشدار میدن که اگه دوباره این اتفاق بیافته از کلاس پلیبان اخراج میشه.
از اون موقع به بعد، تریسا هیچ چارهای نداشت که به جای مدیر گودسکای اقداماتی رو انجام بده، اون در تلاش بود تا خشم والدین اِلف و کوتوله رو که فکر میکردن این کار با تبعیض نژادی ارتباط داره رو از بین ببره، چرا که کسی که اینجا قربانی شده بود یه اِلف بوده.
نیازی به گفتن نیست که اون دانشآموز از اون موقع برای استراحت از مدرسه خارج شده.
چرا این اتفاقا میافته؟ فایده این کارا چیه اخه؟ تقسیم کردن دانشآموزا اونم به این صورت به چه دردی میخوره؟ مگه این دانشآموزا تا این حد عزت نفس پایینی داشتن که برای بالا بردن خودشون و حس بهتر پیدا کردن هرکسی رو که فکر میکنن گزینه مناسبیه رو پایین بیارن و آزار بدن؟ چرا هرچقدر کسی قدرت و امتیاز بالاتری داشته باشه، حریصتر و بدجنستر میشه؟
یعنی این از سادگی منه که میخوام همه باهم و کنار هم برای خوبی قارهمون کار کنیم؟
از موقع تصادف آرتور جو تاریک و تیرهای به اتاق کمیته انضباطی چسبیده. کلر و برادرم از اول هیچ حرفی نزدن، درواقع برای اینکه هر دو خودشن رو مقصر میدونستن.
علاوه بر این، سرخوردگی از محدودیت تو انجام اقداماتمون، همه تو حالت آماده باش بودن، چون همه افراد ترم بالای کلاس دیسی صبح و بعد از ظهر برای نظارت بیرون بودن درحالیکه من و فیریت به همراه یکی از بچههای ترم بالا که به جای رفتن به کلاسش بهمون کمک میکرد، وظیفه نظارت روی تایم بعد از ظهر رو داشتیم.
کای سعی کرد جا و مکان ملاقاتهای گروه رادیکال رو پیدا کنه، اما به محض اینکه کمی به فهمیدن این مسئله نزدیک میشد، همیشه جاهاشون رو عوض میکردن. اینطور به نظر میرسید که هر جلسه رو تو جای متفاوتی برگذار میکردن، و برای همدیگه یه چیزی مثل کدی برای مکان جدید میفرستادن.
استادا به درد نمیخوردن. اکثرشون درمقابل خانواده اِلف و کوتوله ناراضی بودن و سعی در آروم کردن اونها داشتن، درواقع اونها تمام تلاش خودشون رو برای پیدا کردن مقصر انجام میدادن اما هیچ کاری از دستشون بر نمیاومد، چرا که والدین انسانی هم به دلیل متهم شدن بچههاشون ناراضی بودن و میگفتن اینم یه جور تبعیض نژادی هست.
استادها بیش از حد تو این بازی طنابکشی گره خورده و گیر کرده بودن و نمیتونستن کمک چندانی کنن. وقتی تلاش میکردن طرف هر دو گروه رو بگیرن، درنهایت به هیچکدومشون نمیتونستن برسن.
این مشکلی بود که بیشتر تو مدرسهای که بیشترین بودجه توسط والدین دانشآموزان پرداخت میشد به وجود میاد. تنها کسی که اختیار کامل برای مخالفت مستقیم و علنی رو با اونا داشت مدیر گودسکای بود که هیچ اثری ازش این اطراف نبود.
این طور به نظر میرسید که عدم حضور و ناپدید شدنش به این گروه رادیکال اجازه داده که آشکارا دست به هر نوع مزاحمتی که میخوان بزنن… چون اون اینجا نبود تا جلوشون رو بگیره.
خودمو به اتاق کمیته انظباطی رسوندم و با فکر کردن به حرفای کلر از پلهها بالا رفتم؛ صندلیای که معمولا آرتور روش میشست خالی بود.
«اوضاع سریعتر از چیزی که فکر میکردیم در حال اوج گیریه. احساسی دارم که میگه همینه. این گروه درتلاشه که تا زمانی که مدیر گودسکای نیست تا جایی که میتونه هرجومرج و هیاهو درست کنه بعد از اون به طور موقت مخفی شه.» کلر درحالیکه بلند شده بود و دستهاش رو روی میز خم کرده بود، این رو اعلام کرد. هالههای تیره زیر چشماش بهم میگفتن اون از وقتی به آکادمی برگشته اصلا استراحت نکرده.
بعد از اینکه همه حضورم رو با تکون دادن سرشون تایید کردن و خوشحال از اینکه ازم توقع سلام و احوالپرسی کلامی نداشتن، روی صندلی خودم نشستم.
برادرم درحالی که انگشاتش رو توی موهاش میکشید از بین دندونهای روی هم چفت شدهاش گفت: «همونطور که خواسته بودی با چنتا از استادا درمورد وضعیتی داریم صحبت کردم. هیچکدومشون تمایلی به کمک کردن برای پیدا کردن منبع و این مشکل نداشتن. همهشون بخاطر “کمبود مدارک” چشمشون رو روی اتفاقا بستن.»
دورادِریا درحالیکه به پشتی صندلیش تکیه میداد غرید: «ما میدونیم یکی از اعضای این گروه کیه، پس چرا اون عوضی رو نمیگیریم و ازش بازجویی نمیکنیم؟ شک دارم انقدر جرات داشته باشه که بتونه تا چند دیقه بعد از بازجویی هرچی که هست و نیست و بهمون نگه.»
کای به آرومی سرشو تکون داد و گفت: «قبلا اینو امتحان کردیم، اما چارلز راوینپور این روزا اصلا تنها نیست؛ همیشه کمِ کم 5 تا پادو دورشن. با بودن اونا دور و ورش اینکه بخوایم مخفیانه بگیریمش غیرممکنه. از اون گذشته، باید از جنبه فکری کل آکادمی به اقداماتمون فکر کنیم. مهم نیست چقدر از چیزایی که میتونیم به دست بیاریم دور شیم، جنبه خوبی نداره اگه دانشآموزی رو بدون داشتن دلیل مناسب تو عموم بگیریم.»
*افتادن*
«هدف داشتن یه کمیته انضباطی وقتی تو همچین مواردی نمیتونیم هیچ غلطی کنیم چیه پس؟» تئودور مشتش رو روی میز کوبید که باعث ریختن فنجون آبی که روی میز بود شد.
«هیچ کاری نمیشه کرد. ما چیزای خیلی کمی درباره کارایی که این گروه دارن براش برنامهریزی میکنن میدونیم و مهمتر از اون نمیدونیم توانایی انجام چه کارهایی رو دارن. از اعضای این گروه هم چیز زیادی نمیدونیم، و به نظر نمیرسه فقط چند نفر باشن.» کلر وقتی داشت دوباره روی صندلیش مینشست آهی کشید.
گفتم: «… باید منتظر برگشتن مدیر گودسکای باشیم.»
رهبرمون جواب داد: «البته که این بهترین کاره، اما اصلا نمیدونیم اون کجاست، چه برسه به این که کی ممکنه برگرده!»
باصدای بلندی غر زدم: «اگه فقط آرتور اینجا بود…»
وقتی اسم اونو اوردم، حالت برادرم پکر و مغموم شد. هر دوشون اونجا بودن و جفتشون هم تلاش کردن که قوی بمونن. بعد از بردن دانشآموزا به بیمارستان، برادرم بهم گفت پروفسور گلوری میخواد با یه تیم شناسایی بره اون پایین دنبال آرتور.اون(پروفسور گلوری) گفته که احتمال زیادی برای زنده بودن آرتور هست، البته اگه از اون سقوط نجات پیدا کرده باشه، چرا که به احتمال زیاد همه هیولاهای مانای سیاهچال تو طبقه اول اون بودن.
«کت… متاسفم اما نمیتونیم آرتور رو به عنوان یه عامل و عنصر درنظر بگیریم.» برادرم همه تلاششو کرد تا بهم یه لبخند دلسوزانهای بهم بزنه.
«…به زودی میاد.» باید اشتباها این رو با صدای بلند گفته باشم چرا که همه حتی تئودور، نگاه دردناکی بهم انداختن.
«…»
«آآممم، ببخشید؟»
همه اعضای کمیته انضباطی، با شنیدن صدای غیرمنتظره و ناآشنایی که از طبقه اول اتاق اومد سرهامون رو برگردوندیم.
دوست صمیمی آرتور، الایژا بود.
«آه، تو دوست نزدیک آرتوری، درسته؟» کلر که حالت دردناکی روی صورتش داشت، بهش اشاره کرد بالا بیاد.
«بله، بابت مزاحمتم عذر میخوام. کمی دیرتر از اونی که انتظار داشتم اومدم مدرسه، اما خوشحالم که همهتون رو با هم اینجا میبینم. گوش کنین، میدونم بابت آرت نگرا_»
*بووووووووومم!!* *بووووووومم!!!*