The Beginning After The End - قسمت 76
نقطه نظر ویریون اِرالث:
دقیقا چه اتفاقی افتاد؟ اون هاله درخشان و عجیب دور تسا چی بود؟ در هر حال این پسر چیکار کرد؟
به سختی میتونستم موقعیت اون گویی که تو بدن نوهام شلیک شد و فرو رفت رو ببینم. یه جورایی مثل یه نوع اکسیر بود، اما واقعا نمیتونم بگم چی بوده…
از اینا گذشته، فقط خوشحالم که الان سالمه.
تقریبا برای این پسر احساس بدی دارم، اون تازه تونسته بود بعد از سقوط تو یه سیاهچال زیرزمینی ازش بیرون بیاد و خدا میدونه چقدر عمیق بوده و حالا مجبور بوده با همه این چیزا کنار بیاد.
فاش کردن همه این اطلاعات و گفتنشون به آرتور، کار درستی بود که کردم؟
بعد از اینکه همه چیزو برای این پسر توضیح دادم حس بد و تلخی روی زبونم باقی موند؛ بعضی اوقات فراموش میکنم اون از تس هم کوچیکتر و جوونتره.
هرچند که این عجیبه؛ چرا که کاملا نمیتونم بابت این قضیه پافشاری کنم، اما بیشتر و بیشتر، غریزهام بهم میگه که علیرقم توانایی هیولایی اون تو دستکاری و استفاده از مانا و پتانسیل نهفتهاش به عنوان یه جادوگر، زیرکی و تیزیش، توانایی ذهنیش که متعلق به یه بچه کوچیک و به بلوغ نرسیده نیست، اینا چیزاییه که این عوضی رو تو آینده خیلی ترسناک میکنه. فقط این که، درحال حاضر، سطح قدرتش هنوز نتونسته به سطح عقلانیش برسه.
«مممم…چی شده؟ چرا رو زمین خوابیدم؟»
گوشهام به محض شنیدن صدای ضعیف نوهام بلند شدن.
«ب-بابابزرگ؟ من کجام…آرت!!!»
دستان از قبل باز شده و آماده برای در آغوش کشیدن نوهی عزیز و دوستداشتنیم بودن، اما در کمال تعجب و شوک، به جای اینکه به آغوش پدربزرگش بیاد، بدنش مثل یه تیر رها شده از کمان از کنار من گذشته و به سمت اون پسر پرت شده و پیچخورد.
نوه من…راهتو اشتباه رفتی!!
«آرتوررر!!! زندهای!!» تس تقریبا پسر رو به خاطر سرعتی که تو بغل کردنش داشت رو زمین انداخته بود.
درهمین حال، بازوهام باز و دراز شده باقی مونده بود.
که شاید نسیمی که از اینجا میگذره آغوش منو قبول کنه…
نقطه نظر آرتور:
درحالیکه صدای ضعیف تس به گوشم رسید و چشمای اشکبارش به چشمام افتاد، دیدم که لب پایینشو برای اینکه نشکنه گاز میگرفت؛ با غم و گمراهی اونجا نشسته بودم. موجی از احساسات مختلف، که نصفشون رو حتی نمیتونستم حس کنم، منو کاملا تو خودشون حل کرده بودن.
«آرتور!! زندهای!» وقتی جملهشو تموم کرد صورتش تو سینهام دفن شده بود.
«اره…» به آرومی موهاشو نوازش کردم. «زندهام.»
به طرف ویریون برگشتم، و قسم میخورم تقربیا میتونستم بدن متحجرش رو که بازوهای تنهاش دراز و باز شده و درحال خورد و تبدیل شدن به قطعههای کوچیک بودن رو ببینم
خائن.
بابابزرگ باید همیشه اولین نفر باشه.
عوضی، تو دیگه برام مردی.
اینا ممکنه تو کل پیشونیش خالکوبی شده باشه چرا کاملا حالت منجمد شدهاش معلوم بود.
با لبخند دلسوزانهای به بابابزرگ ویریون، نگاهم رو به تس که هنوز بیحرکت تو آغوشم بود انداختم.
فقط با شنل قدیمیام تنش، که کمی از روی شونهها پایین افتاده بود، تو آغوشم بود. که همین بهم یادآوری کرد اون کاملا برهنه است.
«کیو!»
سیلوی بالا و پایین میپرید و سعی میکرد توجه تسی رو که مثل چسب به من چسبیده بود رو به خودش جلب کنه، اما فایدهای نداشت.
نآخرین چیزی که یادمه اینه که منو دست یکی دیگه سپردی. چون اون موقغ خیلی درد داشتم فقط میتونم چیزای کم و تیکهتیکهای از اتفاقایی که افتاده بود رو به یاد بیارم. ا-اما یه سری مکالمهها و حرفهای جسته و گریخته درباره اینکه تو نتونستی بیرون بیای شنیدم.» همونطوری که این حرفا رو میزد هنوزم مثل یه بچه کوالا بهم آویزون و چسبیده بود. طوری که با اون چشمای پر از اشک بهم نگاه میکرد تقریبا باعث شده بود خودم رو گم و کنترلم رو از دست بدم.
«درباره هرچی که اتفاق افتاده بعدا بهت توضیح میدم، اما برای الان_» از خودم جداش کردم، و تنها لباسی که تنش بود رو محکمتر دورش پیچیدم_ «باید بریم تو رو آراسته و مرتب کنیم، شاهزاده خانم.»
«چی داری میگی…» این کلمات تنها چیزهایی بود که تونست قبل از اینکه به پایین و خودش نگاه کنه و چشماش از وحشت گشاد شه، بگه.
«هیعععععععععع!!نههههههههههههه!»
*بومممم!*
بدون داشتن فرصتی برای واکنش نشون دادن، بابابزرگ ویریون، سیلوی و من به وسیله مانایی که انگار از هیچجایی خارج نشده به عقب پرت شدیم.
تونستم به موقع بهبود پیدا کنم، و روی پاهام وایسم. همونطور که به کنارم نگاه کردم، سیلوی و بابابزرگ رو بدون هیچ آسیبی دیدم. تعجببرانگیز بود، اما واقعا بدون آسیب بودن.
بدون اهمیت دادن به درد قفسه سینهام، با فکی افتاده به منظره روبهروم خیره شدم.
تس تو کانونی طوفانی از انگورهای سبز زمردی شفاف بود، که به طول دهها متر میرسیدن، که نامرتب و به هم ریخته بودن و مرتبا شلاق میزدند. چیزی که حتی عجیبتر بود این بود که اونا بیشتر شبیه گسترش هاله اطراف تس بودن، که الان تو وضعیت جنینی پیچخورده بود.
«ا-این…شکلگیری مانا اونم به این بزرگی… برای اون شدنی نیست!» بابابزرگ ویریون اونجا با فاصله ازش وایساده بود.
با خودم گفتم: «داری باهام شوخی میکنی!»
دستام رو دور دهنم گذاشتم و داد زدم: «تس! باید آروم باشی!»
«خفه شو خفه شو خفه شو! گمشو! باورم نمیشه بهم نگفتی لخت بودم!» اون جیغ زد درحالیکه چشاش هنوزم از خجالت محکم بسته شده بود. یه چیزی بهم میگفت که اون پیچکهای نیمه شفاف به احساساتش جواب میدن چرا که درحال حاضر با شدت بیشتری نوسان میکردن.
بابابزرگ ویریون درحالیکه سرشو با ناامیدی مسخرهای تکون میداد گفت: «یاد نگرفتی که گفتن آروم باش به دختری که داره جیغ میزنه هیچ وقت جواب نمیده؟»
البته… حدس میزنم کاملا احمق و نادونم.
شاه بودن چه خوبیای داشت؟ پوف… فقط قویترین فرد تو کشور گذشتم بودنه؟ آرتور، اگه نتونی خشم یه دختر 13 ساله رو آروم کنی، پس چه فایدهای داشتن؟!
«تس! من بابابزرگتم! چشماتو باز کن!»این بار ویریون بود که این رو فریاد زد.
«هاه؟»
وقتی تس یکی از چشماشو به آرومی باز کرد، بالاخره فهمید چه اتفاقی داره میافته.
»چی شده؟ اینا چین؟» تس آشفته به دنبال کمک به ما نگاه کرد.
سعی کردم با منطقیترین لحنی که میتونستم توضیح بدم: «احساساتتو کنترل کن، این باعث شده جریان مانا از کنترلت خارج شه!»
تس به ویریون نگاه کرد،که داشت به نشونه موافقت و تایید من سرشو تکون میداد.
وقتی به طور کامل متوجه شد، چشماشو بست و شروع به مدیتیشن و آروم کردن خودش کرد، انگورهای زمردی نیمهشفاف به آرومی از بین رفته و از دید ما محو شدن.
به محض ناپدید شدن انگورهایی که انگار از مانای خالص ساخته شده بودن، هر سه ما به جایی که تس پیچخورده بود هجوم بردیم.
«زودباش گرمپز، هسته ماناشو چک کن.»
کاملا خم شده بودم، و از چیزی که ممکن بود بشنوم میترسیدم.
«بچه سوسول، این دقیقا همون کاریه که خودمم میخواستم بکنم.» ویریون آستینهاشو بالا زد و مقداری مانا روی کف دستش درست کرد.
«وایسا! آرت، برگرد!» تس به وضوح نفس نفس میزد اما میدونست که چیزی تو بدنش متفاوت شده.
«آه… دیگه تا الان همه چیزو دیدم که—»
«حالا!»
«—بله خانم.»
وقتی به اونا پشت کردم با خودم زمزمه کردم: «پوف…پادشاه سابق؟ هه! بیشتر مثل یه سگ شلاقخوردهام.»
«ن-نمیتونم باورش کنم… هاهاها… چ-چی شده؟» صدای لرزون ویریون رو شنیدم.
«چیه؟ چی شده؟ هسته ماناش الان تو چه سطحیه؟ زرد تیره؟ نگو که… مثل من الان تو مرحله زرد جامده؟» با تمام وجود میخواستم برگردم.
«نیمه مرحله اول نقرهای. اون تقریبا تونسته وارد مرحله نقرهای شه.»
«چیییییی؟!» سرم و با شدت به عقب برگردوندم و این باعث شد تا تس شنل رو محکمتر دور خودش بپیچه.
تابش خیره کننده نگاه اعتراض آمیز تس رو نادیده گرفتم، و دستم رو از روی شنل روی شکم تس گذاشتم…
حق با اون بود… حتی با لمس مستقیم هم، نمیتونستم میزان هسته ماناشو تشخص بدم که به این معنی بود که اون تو سطح بالاتری از من قرار داره.
من و گرمپز در کمال ناباوری به دستهامون خیره شده بودیم.
اون چند وقت پیش نارنجی روشن رو رد کرده بود و به زرد تیره رسیده بود. که این یعنی اون از همه رنگهای زرد عبور کرده و مستقیما وارد مرحله اولیه نقرهای شده بود؟؟
باور کردن این خبر سنگین به شدت برام سخت و غیرممکن بود. از اون جایی که من یه جادوگر ابتدایی بودم؛ رد شدن ازش برام خیلی سادهتر بود، رد شدن از تگناها کمکم وقتی به مرحله زرد تیره رسیدم سختتر و سختتر شده بود. نیازی به اینکه بگم وقتی 3 ساله بودم هستهام تشکیل شد نیست_ که این خیلی زودتر از بقیه افراد بوده.
دانشآموزای “بااستعداد” تو این آکادمی برای فارقالتحصلی و قبول شدن تو آزمون نهایی ده سال فرصت دارن. تو این دوره هیچ مرحله مشخصی وجود نداره که باید تا این زمان مشخص شده بهش برسن اما به طور متوسط، فارقالتحصیلان تا وقتی فارقالتحصیل میشن دوست دارن که حداقل تو مرحله نارنجی روشن باشن. بعد از رسیدن به این مرحله، عملا هرجا که برن به اونا جایی تو ردههای بالا داده میشه.
حتی برای بااستعدادترین مامورین دو عنصری، اگه بخوان به موفقیت برسن، مدت زمان بیشتری طول میکشه، اما تس تونسته بود از این مفهوم عمومی بگذره و درست قبل از ورود به مرحله اولیه نقره مستقیماً به آستانه بره. این به طور بالقوه دو دهه تهذیب رو فقط تو یکی دوهفته متراکم و گنجونده کرده…
همه اینا مزخزف و پوچن…
ویریون پرسید: «هی بچه سوسول،چی بهش دادی؟ تا حالا درباره اینکه اراده هیولا میزان هسته مانا رو انقدر بالاببره نشنیده بودم. یا ممکنه احتمالا این ربطی به گویی که به سمتش پرتاب کردی داشته باشه؟»
«منظورت درباره نیم قدم چیه؟ کدوم گوی؟» تس که از صحبتهای ما متحیر بود و تعجب و شوک اینا رو گفت.
«من- من فکر میکردم اون فقط یه جور اکسیر باشه…» کاملا کلماتم رو گم کرده بودم. اون مغازه اکسیرفروشی درحال فروپاشی چه کوفتی بود؟
بابابزرگ ویریون سرشو تکون داد و همینطور که تو شوک بود هرچی رو که برداشت کرده بود بهم گفت: «آرتور، اصلا اگه همچین اکسیری وجود داشته باشه که بتونه چیزی که اون گوی انجام داد و همین الان انجام بده، جنگها ازبین میرفتن.» قطعا داشت باهام شوخی میکرد. «از اینا گذشته چطوری اون گویی که نمیدونم چی چی بود رو بدست بیاری؟»
اوه میدونی، اونو از یه فرد بیخانمان که صاحب یه فروشگاه اکسیری که یهو غیب شد بود، گرفتم…
«هاهاهاها… من اونو به جای یه سکه نقره گرفتم، بابابزرگ.»
ویریون به طرز باورنکردنیای بهم خندید. با حالتی که داشت، مطمئنم اگه بهش میگفتم اونو از یه خدایا یا الههای چیزی دزدیدم کمتر تعجب میکرد.
«خودمم دقیق نمیدونم، تنها چیزی که میدونم اینه که اون گوی رو از یه دستفروش گرفتم…» با درموندگی خندهی کوچیک دیگهای سر دادم.
«میشه بهم بگین چی داره میشه؟ شما پسرا که اصلا جدی نیستین، مگه نه؟» تس بلافاصله بعد از این حرف روی هسته ماناش تمرکز کرد و درحالیکه صداش میلرزید گفت: «امکان نداره… ه-هسته مانام الان تو مرحله زرد روشنه… و یه عالمه ترک هم توش وجود داره.»
بابابزرگ ویریون تقریبا به حالت زمزمه مانندی گفت: «ع-عزیزم… درواقع تو الان جادوگر هسته زرد روشنی.»
*ضربه*
چشماش وقتی داشت از هوش میرفت تو حدقه چرخید، بدنش به خاطر حرکت سریع و به موقع همپیمانم برای گرفتنش پشت سیلوی افتاد.
«این دختر واقعا نمیتونه به هوش بمونه…» درحالیکه برای راحتتر بودنش روی زمین چمنی میذاشتمش با خودم غرغر کردم.
«مطمئنا بعد از گذروندن همه این چیزا خیلی خستهاست؛ بدنش تحت استرس مداومی بوده و بعد از رد شدن از 3 مرحله اونم تو یه لحظه، روی ذهنشم اثر گذاشته. حدس میزنم این واقعیت دیگه ته تهش بوده باشه، هاهاها.» ویریون وقتی داشت از زمین بلندش میکرد با صدا خندید.
«میخوام با استفاده از دروازه به النور برش گردونم. به استراحت نیاز داره، و مطمئنم پسر و عروسم هنوزم خیلیی نگرانن. ههههه، وقتی متوجه این اتفاق شن واقعا منتظر واکنششونم. آه-تصور کن… تس تو سن 13 سالگی یه جادوگر هسته نقرهایه.» با پوزخندی گسترده روی صورتش لاف زد. «میخوای با من بیای؟»
جواب دادم: «پیشنهادتو رد میکنم. میدونم جای تس امن و خوبه، و اونم میدونم من حالم خوبه و جام امنه؛ همین برای الان کافیه. وقتی برگرده مدرسه همو میبینیم.»
«من جلسهای با شورای دارم که تا الان از رفتن بهش اجتناب کردم، پس تا مدتی دیگه نمیبینمت. برو یکم استراحت کن پسر جون.» بابابزرگ ویریون چشمکی بهم زد و درحالیکه تس رو بغل کرده بود از اتاق آموزش بیرون رفت.
اون الان تو سطح بالاتری نسبت به من بود…
ذهنم مرتبا به سمت مرد بیخانمان و مغازه اکسیر فروشیش میرفت. یعنی واقعا اون گویی که بهم داد دلیل اصلی اتفاقی که برای تس افتاده بوده؟ درغیر این صورت هیچ توضیح دیگهای واسش وجود نداشت.
«کیوو_بابا گشنمه!» سیلوی به جای همیشگی خودش یعنی روی سرم برگشت و برای نشون دادن شکایتش مدام به پیشونیم ضربه میزد.
«ههه، منم همینطور سیلو. اما قبل اینکه برگردیم بذار یه سر به عمو الایژات بزنیم.» وقتی داشتم گوشای همپیمانم و میمالیدم جواب دادم.
«کیوو… اما، غذا.»
****
«آرتورررررر!!!» الایژا وقتی سرم وبه سختی به آغوش گرفته بود فریاد زد.
حس وهم آوری از دِژاوو داشتم، اما این صحنه اصلا دلچسب نبود.
«هااا-… اونجا. بله، زندهام. به همین راحتی نمیتونی از شر من خلاص شی.» این حرف رو برای آرامش دادن به بهترین دوستم با ضربه زدن به سرش زدم.
*فنفن کردن* میدونم… تو مثل سوسک میمونی. *فنفن کردن*
این عوضی…
از خودم جداش کردم؛ دوباره، کاملاً مشابه چیزی که فقط سی دقیقه پیش اتفاق افتاد، اما این کسی که جلوم بود یه رشته مخاط از سوراخ بینی راستش آویزون بود، و ته دیگه این ترشح لغزندهاش به پیرهن من وصل شده بود
یه دوست… بهترین دوستم. الایژا موجودی بود که الان تو این زندگی داشتم و داشتش رو تو زندگی قبلیم خیلی میخواستم و آرزو میکردم. کسی که میتونم دوباره باهاش بچه باشم، مهم نیست که قبلاً بزرگ یا تو چه سطحی بودم.
«هاها! خوبه که دوباره چهره نفرت انگیزتو میبینم، رفیق » پوزخندی بهش زدم و دستی به شونهاش زدم.