The Beginning After The End - قسمت 04
از دید رینولدز لیوین
پسرم!
خیلی خوشحالم پسردار شدیم، بچهها کی میتونن تمرینشون رو شروع کنن؟من کی شروع کرده بودم؟ مرد، لحظهشماری میکنم همه چی رو در مورد جادو به پسر کوچولوم یاد بدم! امیدوارم مثل باباش تقویتکننده باشه. شاید مباحث پایهی احضار کننده رو بدونم ولی کار بهدردبخوری نمیتونم باهاش کنم بهجز اینکه ازش به عنوان یه جور تمرین ذهن استفاده کنم.
از طرف دیگه آلیس یکی از پراستعدادترین کسایی هست که میشناسم، حتی به عنوان یه درمانگر، استثناییه. اون موقع بعد از اینکه قبول کرد با هم باشیم، عضو تیم من شد و ما با هم میرفتیم ماموریت. قدرتهای ترمیمکنندهش به اندازهی کافی معرکه بود ولی چیزی که از همه بیشتر من رو متعجب کرد وقتی بود که یه طلسم با اثر بخشی محیطی استفاده کرد که همهی همتیمیهای توی محدودهش رو شفا داد. واقعاً استثناییه! و من شوهرشم!
هه هه… هنوز از گفتنش خسته نمیشم .
توی اون روزهای خوب قدیم، قبل از اینکه مجبور بشیم ساکن شیم، میرفتیم جنگلهای وحشی و هیولاهای مانا شکار میکردیم. هیولاهای مانا، حیوانات و موجودات متنوع و خاصی بودند که با قابلیت جذب مانا به داخل بدنشون و ساختن هستهی مانای خودشون به دنیا اومده بودند، که ما بهش میگفتیم هستهی هیولا.
هستههای هیولا بینهایت کاربرد داشتند که آنها را بسیار با ارزش و پرطلب میکرد.البته که هرچه مرتبهی هسته هیولا بالاتر،ارزش آن هم بیشتر بود. هیولاهای مانا از کلاس E (گاو نر نیش دار بومی که برای گوشت و چرمش شکار میشد) تا کلاس S.S طبقه بندی شده بودند.خیلی نمی تونم بهتون راجع به اونها بگم چون نه یکیشون رو دیده بودم و نه دربارشون چیزی شنیدم ولی گویا وجود دارند.
قانون انگشت شست،همیشه باید در نظر بگیری که هیولاهای مانا از ادم های همان کلاس قوی ترند چون اگر مانا را از معادله خارج کنی قدرت جسمانی آن ها خیلی بیشتر از قدرت جسمانی یک آدم معمولی بود.
درست است که جنگل های وحشی بسیار خطرناک بودند ولی تا وقتی که احتیاط می کردی و گم نمی شدی به راحتی می شد از خطرهاش دوری کرد.هیولاهای قوی تر بیشتر مایل بودند که در عمق غار های زیرزمینی سیاهچال گونه و یا در عمیق ترین نقطه جنگل،اطراف مرکز جنگل،باشند.چند ده کیلومتر پیرامون جنگل ها به خوبی نقشه برداری شده بود و تا وقتی که حداقل یک ماجراجوی کلاس C بودی،مشکلی نداشتی.
هر از گاهی، یک ماموریت صادر میشد که چند تیم ماجراجو لازم داشت.آن ها اکثرا برای پاکسازی ویا نقشه برداری سیاهچال های دشوارتری بودند که کاملا کاوش نشده بودند.اگر یک هیولای مانا به اندازه ی کافی قدرتمند بود که برای خودش آشیانه داشته باشد و هیولاهای مانا ی دیگر رو مجبور به خدمت کردن کند،می تونستی شرط ببندی که در اون جا گنج هایی بود که منتظر بودند کسی اون هارو پیدا کنه.
همه چیز رو درباره ی این زندگی به پسرم آرت می گم و حتی بیشترتا بتونم مغزش رو شس…منظورم اینه که…هدایتش میکنم که وقتی بزرگتر شد حداقل یکم زندگی ماجراجو رو تجربه کنه.
نمی دونم چیکار می کنم اگر یه وقتی بفهمم که قدرت های آرت کوچولو هیچوقت بیدار نشه.ای خدا!اصلا مهم نیست چه قدر زمان ببره،فقط تا وقتی که بتونه خودش رو آماده کنه که هر جادوگری که میخواد بشه،من یک پدر خوشحال و سربلند میشم.
وقتی قدرت های کسی بیدار می شود،به سادگی میشه فهمید که در کدوم دسته از جادوگرها قرار میگیرد چون وقتی قدرت های تقویت کننده ها،احضار کننده ها و دیواینت ها (مستثنا ها )برای بار اول بیدارمی شود یک سد نیمه شفاف از مانا دور خودشون تشکیل می دهند که مانا اطراف هر دسته بندی متفاوت رفتار می کند.
قدرت ها ی تقویت کننده وقتی برای اولین بار فعال می شود یک جور سد با نیروی دفع کننده و پس زننده ایجاد می کنند که دلالت بر این دارد که کانال های مانا در بدنشون چیره است.احضار کننده ها ،از طرف دیگر، یکجور نیروی مکنده ی مانا در اطراف خودشون پدید می آورند که نشان می دهم رگ های مانا در بدنشان چیره است. البته که مقدار نیروی دفع کننده و مکنده نشان دهنده ی مقدار استعداد شخص در هنگام بیدارشدن قدرت هایش است.
نمی خوام لاف بزنم ولی وقتی اولین بار که قدرت هام بیدار شد تنها دوازده سالم بود،ضمنا اون موقع خواب بودم و نیروی دفع کننده باعث شد که چند دقیقه معلق بمونم!نیروی کافی که وزن یک بچه رو بلند کنه!
اگر به خاطر اون موقع نبود…مطمئنم به این زودی ها یکجا ساکن نمی شدیم.
به هر حال،موقعی که قدرت هاش بیدار شه،تمرینش میدم.اگر احضار کننده هم شد فکر کنم بتونم از شهر اصلی براش یک معلم خصوصی بگیرم،از اون جایی که من و آلیس به اندازه کافی مهارت نداریم که که بهش آموزش بدیم…
…چیزی بود که گفتم ولی …
*بووووووووم*
در حال حاضر سه چهارم خونه از بین رفته.
چی شد؟
خوشبختانه،من و آلیس بعد از شام برای چند دقیقه آمده بودیم به حیاط جلویی ،ولی … آرت … آرت کوچولو هنوز تو خونه بود…
“آرتووور!”
صورت آلیس از هر سرخیی خالی شد همون طور که دیدم رنگ از صورتش پرید و چشم هاش از ناباوری و نگرانی کاملا باز شد.هلش دادم پایین وبا یک سپر موقت که چند دقیقه ای دووم می آورد پوشوندمش.
به سمت نقطه ی انفجار هجوم بردم و بدنم رو با لایه ای ازمانا روی پوستم سپر کردم.وقتی که داشتم به منبع انفجارنزدیک می شدم ترکه ها مرتب به سمتم پرتاب می شدند.بعد از اینکه راهم رو بزور از بین ته مانده ی چیزی که از خونم مانده بود باز کردم، دیدمش.
پسرم همون سد نیمه شفاف و مرتعش رو دوره خودش داشت.بهتر از همه،عقب رانی بیدار شدن قدرت هاش باعث انفجار شده بود و در وسط حفره ای که سه چهارم خونمون و کل حیاط پشتی رو از بین برده بود،معلق بود.
هه هه …
پاهام بریدند و افتادم رو زانوهام همزمان که فکم انگار لق شده بود.پسرم حدودا سه سالش بود که قدرت هاش بیدار شد.فقط سه سالش…
نمی دونستم بخندم یا گریه کنم.
“رینووولدز!عزیزم!”
برگشتم همونطورکه دهنم هنوز از شک وا مونده بود به همسرم نگاه کردم ، وقتی که باقی انفجار خوابیده و بود دیگه خطری نبود تونسته بود خودش رو به آرومی به من برسونه.
داشت نیم قدم نیم قدم به سمتم میومد همونطور که صورتش رو با دستاش پوشونده بود تا هر چه قدر که می تونست خودش رو در برابر نیروی دفعی که هنوز از آرت ساطع میشد سپر کنه.
“رینولدز!چی شد؟داره چه اتفاقی می افته؟آرت کو؟”
چون هنوز تو خودم قدرت صحبت کردن رو پیدا نکرده بودم فقط به سمت پسرمون اشاره کردم.
همونطور که هنوز گیج بود به اون جهتی که اشاره کرده بودم نگاه کرد و تنها چیزی که تونست بگه این بود،”ای وای…”
از دیدگاه آرتور لیوین
وای چه حس خوبی دارم!
همونطور که از رخنه کردنم حس شادابی می کردم،چشم هامو بستم تا هسته ی مانا ی تازه تشکیل شده خودم رو حس کنم.هسته ی مانا ی کوچیک باحال خودم!
“آرت! پسرم! خوبی؟”
فهمیدم که مامانم داشت به سمتم می دویید در حین اینکه بابام رو زمین زانو زده بود.
این بار دیگه چیکار کرده بود که اینطوری مامان تنبیهش کنه؟
مامانم بلندم کرد و بغلم کرد تا جایی که دنده هام که هنوز کامل استخوانی نشده بودند بریدند.
بزور تونستم با جیغ بگم ”مامان،گریه نه،چی شده؟”
جوابم رو نداد به گریه کردن و بغل کردنم ادامه داد.بابام رسید کنارش و با یک لبخند اروم شروع کرد نوازش پشت مامان و سر من.
بعد از لحظه ای گیجی،سرم رو از آغوش مادرم بلند کردم و اطراف رو نگاه کردم که ببینم وسط یک حفره وایسادیم و بیشتر خونمون نیست.
…این دیگه چه کوفتیه؟
کی اینکارو کرده؟کی جرات اینو داشته که خونه یک پادشاه رو خراب کنه ؟!مرتکبانش امروز پشیمون میشن! شب و روز دنبالشون میرم و نمیشینم الا وقتی که …
“مبارکه آرت،عزیزم،قدرت ها ی جادوییت بیدار شدند، پهلوون.”
“…”
“…”
من این کار رو کردم؟
تو دنیا ی قبلیم روی زمین یک همچین حادثه ی مشابهی وقتی که قدرت های یک جوون بیدار شد اتفاق افتاد یک جور مانع دور تا دورش پدید آمده بود که نیروی دفعی ایجاد می کرد.حدس می زنم که اون نیرو تو این دنیا خیلی قوی تره بخاطر مانایی که در اتموسفر وجو داره،چیزی که در زمین وجود نداشت.
منی که یکبار پادشاه با اخلاقی بودم،تصمیم گرفتم عذر خواهی کنم.
“مامان،بابا ببخشید.تو دردسر افتادم؟”
“هه هه … نه عزیزم،تو دردسرنیستی.ما فقط نگرانتیم.خیلی خوشحالم که کاملا سالمی “مادرم تونست با اون چشم های اشک آلود نخودی خنده ای کنه.
بابای خلم از طرف دیگه خیلی بیشتر هیجان زده بود.
“پسرم نابغه هست!بیدار شدن قدرت تو سن کمتر از سه!این بی سابقه است!فکر کردم من سریع بودم،ولی ، خدا!”
چند لحظه ی ناب شکست وقتی که یکی از همسایه ها وقتی داشت رد می شد داد زد،”یا خدا!”
“هه هه، بهتر که این خرابی رو جمع کنیم”بابام گفت وقتی که داشت پوز خند می زدو پشت سرش رو می مالید.
————————
از اون موقع دو هفته گذشته بود.تصمیم گرفتیم که بیدار شدن قدرتهام رو فعلا مخفی نگهداریم . بابام تونست با چند تا از هم تیمی های ماجراجوی قدیمیش تماس بگیره تا کمک کنن قسمت های خراب خونمون رو بازسازی کنیم در حین اینکه در یک مسافر خانه همون نزدیکی مونده بودیم.با احضار کننده هایی که زمین رو برای زیر ساخت بلند می کردن و تقویت کننده ها که کار های بدنی رو انجام می دادند،طولی نکشید که خونه ساخته شد.زیباییه جادو!حیرت آور این نکته بود که برای هیچکدوم از هم تیمی های قدیمیش سوال نشد که چرا خونه منفجر شده بود.
که خیلی راجع به بابای خلم توضیح می داد.
وقتی که هنوز درگیر بازسازی خانه بودیم، تولدم رسید (۲۹ می) مامان و بابا من رو با یک کادو اون صبح بیدار کردن که به نظر یک قرص نان بود .
یک کیک بود!…راحت تر میشد فهمید اگر سیاه نبود.
توی جعبه ی کادو یک شمشیر چوبی بود که به خوبی تراشیده شده بود. بغلشون کردم وبابت کادو و کیک تشکر کردم.
برام سورپرایز بود چون به خودشون زحمت نداده بودن دو تا تولد قبلیم رو جشن بگیرن و من هم فکر کردم که تو این دنیا این مناسبت هارو جشن نمی گیرن.بعدا متوجه شدم که تولد به خاطر یک رسم قدیمی برای زمانی که بچه ها زیر سن سه سال بیشتر مستعد به مرگ بودن از سه سالگی به بعد جشن گرفته میشه.
چه قدر قرون وسطایی.
یک چیز دیگه که متوجه شدم این بود که بچه ها و نوجوون هارو می دیدم که روی زمین خانوادشون کار می کردن و به عنوان شاگرد در آهنگری ها مشغول بودند و این بهم فهموند که در اینجا هیچ گونه سیستم آموزش اجباری سازمان دهی شده ای وجودندارد.هر جور آموزش ابتدایی توسط خانواده ها انجام داده می شد (فقط پایهها مثل خواندن و نوشتن).
به محض اینکه سه ساله شدم،مادرم شروع کرد به من درس دادن توی یک وقت معین،آموزش خواندن و نوشتن.من هم با نقش بازی کردن یک پسر نابغه وانمود کردم که همه چیز رو سریع یاد می گیرم که باعث خوشحالیش بشه و من بتونم کتاب های سخت تر رو توی کتابخونه بدون ایجاد بدگمانی بخونم.
این چند هفته مثل برق گذشت.بعد از بیدار شدن قدرت هام ،بابام بهم با بهترین توانش پایه های کنترل کردن مانا و اینکه چجوی تمرین رو شروع کنم رو یاد داد.تا اونجایی که می تونست سعی کرد سادش کنه که یک خردسال متوجه شه،البته اگر به خاطر قدرت درک بالغانه ی من نبود فکر نمی کنم که می تونستم چیزی بفهمم.
پایه ها از این قبیل است:
یک راه ساده که قدرتت روبسنحی رنگ هسته ی مانا ست. در شروع، هسته ی مانا سیاه است به خاطر خون و باقی ناخالصی ها که با ذرات مانا هنگام تشکیل هسته ی مانا ترکیب شده اند.هر چه که مانای داخل هسته خالص تر بشه و ناخالصی ها فیلتر شوند هسته از سیاه به قرمز تیره تغییر پیدا می کند از اون جا به بعد رنگ هسته ی مانا روشن تر میشه از قرمز تیره به قرمز منسجم و از آن به قرمز روشن .
ترتیب به این صورت است که:
سیاه، قرمز، نارنجی، زرد، نقره ای و در اخر هم سفید.
از هسته ی مانای قرمز تا هسته ی مانای زرد، رنگ ها تو سه درجه ی سایه (تیره، منسجم، روشن)تقسیم میشند که با قانون شست هرچه رنگ و درجه روشن تر باشد، هسته قویتر و شخص به انرژی بیشتری دسترسی دارد.
درس هایی که با پدرم داشتم هر چه قدر هم که مفید بودند،من از سرعتی که در درس ها جلو می رفتیم راضی نبودم که چند روز بعد از مادرم پرسیدم “مامان، میشه کتاب جادو بگیرم؟”
از جایی که مادرم هنوز در انجمن ماجراجو ها رابط داشت می توانست به گسترده ی متنوعی از کتاب ها در باره ی کنترل مانای پایه و همین طور مبارزه با سلاح های متفاوت دست پیداکند.بعضی ها فقط کلمات ساده بودند که با عکس فقط مسائل پایه در متراکم کردن مانا را توضیح می دادند که بهشون بی توجهی کردم.مادرم بهم بایک نگاه عجیبی نگاه کرد چون کتاب هایی که سراغشون میرفتیم از درجه سختی بالاتری بودند.فرض کرده بود نمی تونستم بیشتر کلمات رو بفهمم و سعی کرد گولم بزنه که کتاب های ساده تر رو بخونم که فهمیدنشون راحت تر بود ولی در نهایت نرم شد.
یک روز معمولی شامل یادگیری خواندن و نوشتن از مادرم وتمرین تقویت کردن با پدرم بود.وقتی که تئوری پایه و استفاده از تقویت کردن را تمام کرد،تمرین بدنی را شروع کردیم.از اونجایی که بدنم خیلی کوچک بود که با هم کنترل شده مبارزه کنیم، انتخاب کردیم که به جاش تمرینات بدنی انحان بدیم و بدوییم.فکر می کردم دیدن بدن ساله ی من که تلاش می کنه شنا بره صحنه ی خنده داری باشه ولی همه ی سعی خودش رو کرد و خندش رو نگه داشت.
وقتی که درس نداشتم معمولا توی کتابخونه جدیدمون مشغول خوندن و یا مدیتیت کردن بودم تا هسته ی مانام رو متراکم تر و خالص تر کنم.
همین طور که سال گذشت بدون اینکه اتفاق خاصی خارج از برنامم بیوفته، پدرم یک شب داشتیم شام می خوردیم گفت: “عزیزم،فک کنم دیگه وقتشه برای آرت یک مربی درست درمون بگیریم.”