The Beginning After The End - قسمت 03
از دید آلیس لوین
آرتور باید قابل ستایشترین بچه باشه، و من اینو بهخاطر اینکه مادرشم نمیگم.
نه.
اون و موهای ژولیده و به هم پیوستش که به رنگ طلایی میدرخشه و چشمهای بازیگوشش که وقتی به جایی خیره میشه ازش نور آبی رنگی میتابه، بعضی وقتها، یهجورایی… باهوش بهنظر میرسه.
نه نه، بهتون که گفتم، من فقط یه مادر مهربون نیستم. قصد دارم تا یه مادر سختگیر و عادل باشم.
نمیتونم به شوهرم اعتماد کنم تا چیزی به آرت کوچولو یاد بده. داشت سعی میکرد به بچهم یاد بده که بجنگه اونم وقتی که به سختی میتونست حتی چهاردستوپا راه بره.
میدونستم اگر بخوام آزاد بذارمش درست مثل پدرش میشه. وقتی شروع به چهاردستوپا راه رفتن کرد، انقدر هیجان زده شدم که میخواستم گریه کنم، اما نمیدونستم وقتی شروع به حرکت کردن کنه انقدر دردسرساز میشه.
قسم میخورم حتی یه لحظه هم نمیتونم ازش چشم بردارم و اون وارد اتاق مطالعه نشه. چهقدر عجیبه. ما کلی اسباب بازی چوبی و قشنگ براش خریدیم که باهاشون بازی کنه، اما همیشه آخرش میره به اتاق مطالعه.
حداقل، برخلاف پدرش، از متنهای بلند مثل روزنامه هفتگی بدش میاد.
وقتی فهمیدم که چهقدر از رفتن به شهر هیجان زده میشه، تصمیم گرفتم به جای دوبار در هفته هر روز به
خرید مواد غذایی برم.
نه نه، بهتون که گفتم، من مادر سر به هوایی نیستم. فقط این کار رو برای اینکه یه چیزایی در مورد دنیای
بیرون و تازه بودن مواد غذایی بهش یاد بدم انجام میدم. آره ها ها… همینه.
به نظر میرسید پسرم در مورد خیلی چیزا شگفت زده میشد مخصوصاً کارهای پدرش.
رینولد در طول روز یه جنگجوی کاملاً شایسته بود. تو سن بیست و سه سالگی یه ماجراجوی کلاس بی بود که واقعاً رشد سریعی حساب میشه. برای گرفتن کلاس ای که پایینترین رتبه حساب میشه باید یه امتحان داد که برای جلوگیری از مرگ نوجونهای مشتاق اما احمق گذاشته شده. و در مورد ردههای بالاتر زمانی که داخل گیلد کار میکردم چند تا ماجراجوی کلاس آ دیدم اما فکر نمیکنم هنوز قرار باشه یه ماجراجوی کلاس اس ببینم.
جوونهای مشتاق زیادی تو انجمن ماجراجوها یا همون چیزی که ما بهش میگفتیم تالار ماجراجویان دیدم. قسم میخورم از اینکه چطور با اون همه بادی که تو سرشون بود هنوز روی زمین بودن متعجب شدم.
حداقل بلند پرواز بودن.
یه بار به عنوان مامور یه امتحان عملی ساده که فرد مجبور بود مهارتش در دستکاری مانا رو نشون بده انتخاب شدم. اما قبل از آزمایش پسری که قرار بود امتحان بده به پشت افتاد روی زمین چون شمشری که با خودش آورده بود خیلی براش سنگین بود.
صحبت از سر به هوا بودن شد، مطمئناً رینولد هم یکی از اونا بود. وقتی برای اولین بار تو تالار ماجراجوها دیدمش به معنای واقعی کلمه دهنش باز مونده بود، طوری که نفر پشت سرش هولش داد بعد ناله کنان بهم گفت: «س-سلام میت-تونم چند تا ماموریت بگیرم؟» انقدر قرمز شده بود که نتونستم جلوی خندم رو بگیرم.
بالاخره موفق شد شجاع باشه و من رو برای شام دعوت کنه و ما از اونجا رفتیم بیرون. حتی الان هم وقتی با اون چشمهای آبی رنگش بهم نگاه میکنه نمیتونم جلوی خندم رو بگیرم.
آرت یه جورایی شبیه هر دوی ماست و اینه که اونو خاص میکنه. باید وقتی که پوشکش رو عوض میکنم ببینیدش. نمیدونم چرا اما گونههاش قرمز میشه و با دستای کوچیکش جلوی صورتش رو میگیره.
مگه بچهها توی اون سن هم خجالتزده میشن؟
یه نکته دیگه که اونو خاص میکنه اولین باری بود که بهم گفت مامان. تاکید میکنم این کار فقط بهخاطر آموزششه و من مادر خودخواهی نیستم.
گفتش مامان!
برای اینکه مطمئن بشم اشتباه نشنیدم چند بار بهش گفتم که تکرار کنه مامان. رینولد کل روز بهخاطر اینکه آرت قبل از بابا گفته بود مامان اخم کرده بود.
ها ها من بردم!
بقیهی سال هم خیلی لذتبخش بود. هر روز بعد از شام با پسرم کنار پنجره مینشستیم و پدرش رو در حال تمرین نگاه میکردیم. خیلی خوشحالم که رینولد ماجراجویی رو ول کرد و یه پست نگهبانی نزدیک شهر گرفت.
ممکنه که ماجراجو بودن پول بیشتری داشته باشه اما اینکه ندونم شوهرم چه موقعی و چطور میاد خونه اصلاً ارزشش رو نداشت. مخصوصاً بعد از اون حادثه…
خوشبختانه آرت خیلی کم مریض میشه اما خیلی وقتها میبینم که روی دو پاش میشینه و چشمهاش به هم فشارش میده. اوایل فکر میکردم که توی دستشویی کردنش مشکل داره اما بعد از چند بار بررسی متوجه شدم که مشکل این نیست.
خیلی عجیب بود، نمیدونستم داره چیکار میکنه. فکر میکردم نوزادهایی به سن اون خیلی باید پرانرژی باشن اما بهنظر میرسید بعد از اینکه از اتاق مطالعه بیرون میاد زمان زیادی رو تو حالت مدیتیشن میگذرونه.
اوایل خیلی نگران بودم، گرچه که این چیز فقط چند بار در روز و فقط چند دقیقه اتفاق میفتاد اما بعد از اون به طرز عجیبی خوشحال بهنظر میرسید.
اونطوری که دستهاش رو بالا میاره و بهم نگاه میکنه فقط دلم میخواد بغلش کنم.
تاکید میکنم، مادر خودخواهی نیستم.
از دید آرتور لوین
حدود دو سال از سفرهای سختم به اتاق مطالعه میگذره.
از اون زمان هر روز دارم تلاش میکنم که تیکههای پراکندهی مانای داخل بدنم رو جمع کنم و هستهی مانا بسازم. بذارید اینطور بگم که واقعاً یه کار سخت و طاقت فرساست. حس میکنم حتی اینکه بخوام با دستام راه برم و با پاهام غذا بخورم هم راحتتر از این کار باشه.
حالا میفهمم چرا اون کتاب گفته بود که حداقل تا نوجوانی طول میکشه که یه نفر «بیدار بشه». اگه میذاشتم ذرات مانا به طور خودکار تو بدنم جمع بشن، حداقل یه دهه طول میکشید تا یه هستهی مانا ساخته بشه.
در عوض… یکی از ویژگیهای داشتن آگاهی یه فرد بزرگسال تو این سن اینه که میتونم خودم این کار رو بکنم. این همون کاری بود که توی زندگی قبلیم به عنوان یه بچه توی مدرسه انجام میدادم جایی که بهت یاد میدادن چطور کی رو کنترل کنی.
در واقع، باید کی یا مانا رو درون بدنتون حس کنید و اونها رو مجبور کنید تا مثل یه شبکه خورشیدی دور هم جمع بشن. اگر به حال خودشون ولشون کنید آخرش به هم میرسن، اما ترجیح میدم خودم این کار رو انجام بدم.
در واقع هر روز سعی میکردم تا جایی که میتونم وقت و انرژیم و صرف جمع کردن مانا کنم اما طوری که مادر و پدرم بهم شک نکنن. انگار پدرم فکر میکرد بالا و پایین انداختن یه بچه براش لذت بخشه. با اینکه میدونم این کار آدرنالین زیادی تولید میکنه و هیجانانگیزه، تنها حسی که اون موق داشتم ترس و حالت تهوع بود.
خوشبختانه مادرم کنترل خوبی روی پدرم داشت. اما بعضی وقتها واقعاً منو میترسوند. در واقع حس میکردم مثل یه تیکه گوشت ویژه نگاهم میکنه.
سعی میکردم که جملات ساده رو استفاده کنم. وقتی که برای بار گفتم «مامان» تقریباً از شدت خوشحالی گریه کرد. مدت زیادیه که از این محبتها ندیدم، و خودمو محدود کردم تا به اندازه کافی صحبت کنم.
به علاوه سرعت تمریناتم خیلی کند بود اما در مقایسه با دیگران شروع خوبی داشتم پس شکایت نمیکنم.
پس دو سال گذشته به هدر نرفته. تقریباً همهی مانا رو داخل یه شبکه خورشیدی جمع کردم و دارم هستهی مانا رو متراکم میکنم…
*بوووممم*