sword art online - قسمت 21
میدان دروازه در کالینا، شهر طبقه هفتادوچهارم، درحال حاضر پر از بازیکنان سطح بالا بود که به طور حتم در این گروه حمله عضو شده بودند. وقتی من و آسونا از دروازه بیرون آمدیم و به سمت آنها حرکت کردیم، همه سکوت کرده و نگاههای نگرانشان را به سمت ما روانه کردند. حتی عدهای از آنها هم به ما ادای احترامی ویژه به سبک شوالیه کردند.
ایستاده و تردید کردم، اما آسونا جواب سلام و احترام آنها را داد و با آرنجش به دندههایم کوبید.
«زودباش، کیریتو. تو الان یکی از رهبرایی، پس به تیم سلام کن!»
«چ…»
احترامی عجیبوغریب و ناجور به آنها دادم. قبلا در چندین گروه نبرد دربرابر رئیس شرکت کرده بودم، اما این اولین باری بود که مورد توجه قرار میگرفتم.
«هی!»
ضربه و سنگینیی را روی شانهام حس کردم، برگشتم و کلاین را با کتانای آشنا و آن سربند زشتش دیدم. چیزی که بیشتر باعث تعجب من شد، چهرهای بود که کنارش ایستاده بود: آگیل بزرگ و سنگین، با آن تبر آمادهاش.
«شماها هم دارین این کار رو انجام میدین؟»
«خیلی تعجب نکن!» آگیل این حرف را با اعتراض تمام گفت. «شنیدم این یکی نبرد از اون سختاست، پس من نجیبانه برای شرکت توش کارم رو کنار گذاشتم. اگه نمیتونی از این رفتار فداکارانه من قدردانی کنی…»
کاملا در حال اغراق کردن بود. پس به بازویش زدم.
«باور کن، من همه چیز رو درباره ازخودگذشتگیات میدونم. پس برای همینه تو تصمیم گرفتی هیچ سهمی از غارت و چیزایی که به دست میاریم نداشته باشی، پس سهم تو رو هم من برمیدارم، باشه؟»
این بار، دستی روی سر بیمویش کشیده و پوزخند زد. «خ-خوب، فکر نکنم بتونم تا اون حد پیش برم و این اجازه رو بهت بدم.» کلاین و آسونا با شنیدن حرف و لحن او همزمان با هم شروع به خنده کردند. این خنده به بازیکنان دیگر هم سرایت کرده و با همین عمل کوچک حالت عصبی و نگران گروه کمی آرام شد.
درست راس ساعت مشخص شده، تعدادی بازیکن جدید از دروازه بیرون آمدند. هیتکلیف با روپوش قرمز و سپر صلیبی مجهز خود با سایز بازیکنان حرفهای کیاوبی آمدند. با ظهور آنها، تنش دوباره به گروه بازگشت.
از نظر سطح، هیتکلیف احتمالا تنها کسی بود که از من و آسونا پیشی میگرفت، اما تحت تاثیر احساس وحدت انجمن قرار نگرفتن سخت بود. حتی با در نظر نگرفتن رنگهای سفید و قرمز لباسها و تجهیزات متفاوتشان، هاله گروهی آنها که به اطراف پرکنده میشد بسیار قویتر از مال ارتش بود.
پالادین و هرچهار پیرواش از میان گروهها عبور کرده و به طرف ما آمدند. کلاین و آگیل چند قدم به عقب برداشتند، به طوری که گویی توسط نیرویی مخالف نیروی خود مورد هجوم قرار گرفته باشند، اما آسونا با خونسردی به سمت آنها سلام وادای احترام کرد.
هیتکلیف ایستاد و برای ما سر تکان داد، سپس به سمت گروهها برگشت. «به نظر میرسه همه اینجاییم. بابت همراهیتون ممنونم. معتقدم همه شما از خطرات پیشرو آگاهین. این یه نبرد وحشتناک خواهد بود، اما من به توانایی شما برای پیروز شدن اعتماد دارم. برای روز آزادی!»
با فریادی قدرتمند، همه گروه شور و شوق او را تکرار کردند. کاریزمای مغناطیسی او مرا لال کرده بود. گیمرهای هاردکو معمولا ضد اجتماعی اند و علاقهای به همکاری ندارند، بنابراین دیدن نمایشی از چنین رهبری تعجبآور بود. یا این دنیا بود که چنین کیفیتی را از او بیرون آورده بود؟
هیتکلیف به سمت من برگشت، انگار که نگاهم را حس کرده بود باشد و لبخند کمرنگی به من زد.
«کیریتو، امروز به کمکت نیاز دارم. الان وقت امتحان تیغه دوتاییته.»
هیچ حسی از استرس، ناامیدی یا تنش را در صدای نرم و آرام او احساس نکردم.
فقط مردی با اعصاب فولادی میتواند چنین اعتماد به نفسی در نبرد پیشرو داشته باشد.
بیصدا سرم را تکان دادم. هیتکلیف دوباره به سمت گروه برگشت و دستش را بلند کرد.
«بیاید انجامش بدیم. میخوام یه راهرو که مستقیما روبهروی اقامتگاه دشمنه باز کنم.»
یک کریستال آبی تیره از کیسه کمری خود بیرون آورد، که باعث ایجاد غوغایی میان جمعیت شد. بلورهای عادی تلپورت کاربر را به زمینی که او میخواست انتقال میداد، اما کریستال راهرو هیتکلیف نسخهای بسیار مفید بود که به طور موقت یک دروازه تلپورت را باز میکرد و دسترسی به مکان مشخص شده را به هر کسی که میخواست از آن استفاده کند ارائه میداد.
نکته منفی این ابزار نادر بودنش بود، این کریستال در فروشگاههای اِنپیسی در دسترس نبود. این ایتم را باید در صندوقهای گنج هزارتو پیدا میکردید و یا از کشتن هیولاهای قدرتمند، بنابراین اگر بازیکنانی آنقدر خوششانس بودند که بتوانند به یکی از آنها دست پیدا کنند، تعداد کمی از آنها قصد استفاده از آن را داشتند. درحقیقت، زمزمه بازیکنان هیجانزده بیشتر برای دیدن چنین شی ارزشمندی نبود، بلکه این زمزمه و شوک بیشتر برای این بود که کسی داشت از آن استفاده میکرد.
هیتکلیف که ظاهرا از هیاهویی که ایجاد کرده بیخبر بود، بلورش را بلند کرده و باصدایی بلند فریاد زد: «راهرو باز شود.» کریستال فوقالعاده ارزشمند بلافاصله خرد شد و دریچهای نورانی با نور آبی در مقابل او ظاهر شد.
«همه، دنبالم بیاین.»
برگشت و به سمت گروه نگاه کرد، سپس روپوش قرمز خود را چرخاند و پا به نور گذاشت. برای لحظهای برق کور کنندهای زد. لحظهی بعد، چهار عضو کیاوبی او را دنبال کردند.
با گذشت زمان، اجتماع در میدان به تعداد قابل توجهی رسیده بود. احتمالا آنها درباره آنکه ما قرار است با رئیس مقابله کنیم آگاهی داشتند و برای همین برای دیدن ما آمدهاند. وقتی شمشیربازان از دروازه تلپورت جدید عبور میکردند، یکی یکی مورد تشویق قرار میگرفتند.
درنهایت، فقط من و آسونا باقی مانده بودیم. برای همدیگر سر تکان داده، دستهای هم را گرفته و بعد با هم وارد گرداب نور شدیم.
تلپورت همیشه کمی من رو گیج میکرد و باعث سرگیجهام میشد. وقتی توانستم چشمانم را باز کنم، درون هزارتو و راهروی وسیعی بودم. ستونهای ضخیمی دیوارها را پوشانده بود و در انتهای راهرو دری غولپیکر و ضخیم دیده میشد.
هزارتوی طبقه هفتاد و پنجم از موادی مانند آبسیدن ساخته شده بود، اما با رنگ و شفافیتی بسیار کم. برخلاف خشن بودن هزارتوهای سطح و طبقات پایین، سنگ سیاه در اینجا مانند آینه صیقل داده شده و در زوایای کاملا مستقیم قرار گرفته بود. هوا خنک و مرطوب بود و غبار و مه ضعیفی کف زمین را کاملا پوشانده بود.
کنار من، آسونا دستهایش را به دور خود حلقه کرد و لرزید.
«… از اینجا خوشم نمیاد… تو؟»
«نوچ.»
سرم را تکان دادم.
در این دوسال تا به امروز، ما هفتاد و چهار رئیس و هیولای ارشد را فتح و نابود کردهایم. با این همه تجربه، شما یاد میگیرید که قدرت رئیس را با تنها نگاه به لایه و لانهاش بسنجید.
اطراف ما، سی بازیکن دیگر به گروههای دو یا سه نفری تقسیم شده بودند و پنجرههاشان باز بود. آنها درحال بررسی آیتمها و وسایل خود بودند، اما همه عصبی به نظر میرسیدند.
آسونا را به سمت یکی از ستونها کشاندم و دستم را دور بدن نحیفش حلقه کردم. میتوانستم اعصاب تحریک شدهام را حتی قبل از شروع نبرد حس کنم. بدنم از اضطراب میلرزید.
آسونا در گوشم زمزمه کرد: «…مشکلی پیش نمیاد. من ازت مراقبت میکنم.»
«این چیزی نیست که من—»
«هه هه» خنده کوتاهی کرد و ادامه داد. «و تو هم میتونی از من مراقبت کنی.»
«آره… همین قصد رو هم داشتم.»
برای لحظهای او را بیشتر به خود فشردم، بعد او را از خودم جدا کردم. در وسط راهرو، هیتکلیف اجازه داد زرهاش صدای بلندی بدهد و با گروه شروع به صحبت کرد.
«همه آمادهاند؟ ما هیچ اطلاعاتی در مورد الگوی حمله این رئیس نداریم. شوالیههای خون برای جذب حملات به سمت خودشون جلو قرار خواهند گرفت. الگوهای اون رو به بهترین شکلی که میتونین ببینید و به همون اندازه که توانایی مدیریتش رو دارین ضد حمله کنین و انعطافپذیر باشین.»
گروه بیصدا سر تکان داد.
هیتکلیف زیر لب زمزمه کرد: «خوب، موفق باشین.» و سپس به طرف در از جنس آبسیدن رفته و دستش را روی آن گذاشت. همه ما عصبی و مضطرب شدیم.
من از پشت به شانههای آگیل و کلاین زدم و درحالیکه به سمت من برمیگشتند شروع به صحبت کردم.
«روی من نمیرین.»
«تو نگران خودت باش.»
«من درحالیکه باید از غنیمتایی که به دست میارم استفاده کنم نمیمیرم.»
بعد از پاسخهای شجاعانه آنها، در به آرامی باز شده و به شدت تکان خورد. همه حضار اسلحهای خود را بیرون کشیدند. من هر دو اسلحهام را از پشتم برداشتم. نگاهی به آسونا و شمشیر دودمش انداختم.
درنهایت، هیتکلیف شمشیر بلند خود را از پشت سپر صلیبیاش بیرون کشید، آن را بلند کرد و فریاد زد: «بیاید این جنگ رو شروع کنیم!»
به ست در دوید و ماهم به دنبالش.
فضای داخلی؛ فضایی بزرگ و گنبدی شکل بود، احتمالا به بزرگی وزشگاهی که دوئل من و هیتکلیف در آن برگزار شده بود میشد. دیوارهای خمیده و سیاه بالا رفته و سقفی گرد را بسیار بالاتر از سر ما تشکیل میدادند. با عجله داخل شدیم و به طور طبیعی در یک صف قرار گرفتیم، بعد صدای غژ غژ بسته شدن در عظیم را پشت خود شنیدیم. احتمالا قرار نبود این در دوباره باز شود_نه تا وقتی ما یا رئیس نمرده بودیم.
چند ثانیه به سکوت گذشت. سعی کردم از هر جهت به موضعی که در آن قرار داریم تمرکز کنم، اما رئیس هیچ نشانهای از ظاهر شدن نداشت. هر لحظهای که میگذشت شکنجهای روی اعصاب فرسوده من بود.
یکی فریاد زد: «هی» احتمالا دیگر توانایی تحمل سکوت را نداشته.
آسونایی که کنار من بود فریاد زد: «بالا!» با عجله به بالای سرم نگاه کردم.
بالای سقف گنبدی چسبیده بود.
عظیم. مرگبار و بلند.
هزارپا؟ باید حداقل ده متر طول داشته باشد. بدنش به چند قسمت تقسیم شده بود، اما ساختار ستون فقراتش بیشتر شبیه انسان بود تا سینه یک حشره. هر قسمت خاکستری و استوانهای دارای پاهای خاردار بود که به نظر میرسید استخوان باشند. دنباله بدنش، بدنی عریض را تا جایی که به جمجعهای ترسناک و بد منتهی شد دیدم. آن انسان نبود. جمجمهاش کشیدهتر بود، با دو حفره در وسط آن که چشمانش بودند، شعلههای آبی در داخل آن حفرهها میسوختند. استخوان فک برجسته با دندانهای نیش تیز پوشانده شده بود و دو بازوی استخوانی قلابی شکل از دو طرف جمجعه آن موجود به بیرون کشیده شده بود.
همانطور که تمرکز کرده بودم، سیستم به طور خودکار نشانگر زرد را با نام هیولا روی آن ظاهر کرد: اسکال ریپر
پاهای بیشمارش که شروع به لرزیدن کردند، هزارپای اسکلتی به آرامی روی سقف گنبدی خزید و ما در سکوت مهبوتانه به آن نگاه میکردیم. ناگهان، همه پاهای خود را آزاد کرد و دقیقا روی گروه افتاد.
«خشکتون نزنه! فاصلهتون رو باهاش حفظ کنین!»
فریاد شدید هیتکلیف در هوای یخزده نفوذ کرد. همه شروع به حرکت و به دست آوردن حواس خود کردند. ما تقلا کردیم تا از جایی که در آن بودیم دوری کنیم. اما سه تا از بازیکنان نتوانستند به سرعت خود را از سر راه فرود آن جانور دور کنند. به بالا نگاه کردند و درست لحظهای که نتوانستند مسیری برای حرکت خود انتخاب کنند…
«این ور!» فریاد زدم. آنها سرانجام شروع به حرکت کرند، اما-
در لحظه فرود هزارپا، برخورد عظیم زمین را لرزاند. آن سه مرد لرزیده و تعادلشان را از دست دادند. هیولا «بازوی» راست خود را بیرون آورد_که بیشتر به یک قلاب استخوانی شکل کشیده شباهت داشت، تیغه آن به اندازه یک انسان بالغ بود_و هر سه را کشت.
آنها از پشت به هوا پرتاب شدند. هنگامی که به پرواز آنها در هوا خیره شده بودم، میلههای سلامتی آنها با سرعت وحشتناکی سقوط کردند_به منطقه هشدار دهنده زرد رسیده، سپس به منطقه خطر قرمز و بعد…
«…؟!»
و درست به همین شکل، به صفر رسید. بدنهایشان که هنوز در هوا بود، به طور نامتعارفی خرد و تکهتکه شد. صدای این انفجارها در سراسر اتاق طنینانداز شد.
«…!!»
آسونا در کنار من نفس تندی کشید. میتوانستم افزایش تنش در بدنم را حس کنم.
مرگ تنها با یک ضربه؟
بازیکنان در اِساِیاو از طریق سطح و مهارتهای خود کار میکنند. با بالا رفتن سطحتان، حداکثر سلامتی هم افزایش مییابد، بنابراین حتی اگر توانایی شما در استفاده از شمشیر هم متوسط باشد، تا زمانی که سطحتان به طور منطقیی بالا باشد، از نظر ریاضی و احتمال، احتمال مرگ شما بسیار کم است و گروهی که امروز تشکیل شده بود از بازیکنان به شدت سطح بالایی بود، پس هر کدام از ما حداقل احتمالا قادر به تحمل و مدیریت یک حمله ترکیبی کامل از یک رئیس بودیم. کلمه کلیدی «باید» بود (منظورش اینکه باید تحمل میکردیم،نه احتمالا!).اما فقط در یک ضربه ساده…
آسونا زمزمه کرد: «این دیوونگیه!»
هزارپای اسکلتی خود را از زمین بلند کرد، غرشی کر کننده بیرون داده، سپس به یک گروه تازه از قربانیان حمله کرد.
«آآآآهههه!!»
فریادهای وحشت از آن جهت به گوش میرسید. داس استخوانی دوباره بلند شد.
سایهای به سمت آن جهت از کنار من گذشت: هیتکلیف. سپر عظیم خود را بلند کرد و به سمت آن داس استخوانی گرفت. از این برخورد صدای گوشخراشی ایجاد شده و جرقههایی به اطراف پراکنده شدند.
اما آن فقط یکی از دو قلاب بود. بازوی چپ به حمله به هیتکلیف ادامه داد، درحالی که بازوی سمت راست بالا رفته و به سمت بازیکنان منجمد شده حمله کرد.
«لعنتی!»
بدون فکر دوبارهای به جلو پریدم، در هوا پرواز کردم تا شکاف ایجاد شده را ببندم، سپس با انفجاری کرکننده به مسیر پایین داس رفتم. شمشیرهایم را جلویم قرار دادم تا جلوی حمله را بگیرم.
تاثیر آن غیرقابل توصیف بود. اما داسها همچنان به حرکت خود ادامه میدادند. علیرقم جرقهها، شمشیرهایم را به سمت عقب، درست زیر بینیام فشار میداد.
لعنتی، خیلی سنگینه!
ناگهان، شمشیر جدیدی که نور سفیدی را از خود ساطع میکرد به سمت بالا آمده و داس را از پایین برید. موجی از شوک دیگر! به محض اینکه احساس کردم نیروی آن کمتر شده،تمام نیرویم را احضار کرده و داس استخوانی را به عقب هل دادم.
آسونا برگشت و برای ثانیهای به من نگاه کرده و فریاد زد: «اگه همزمان با هم حمله کنیم، میتونیم این وضعیتو مدیریت کنیم!»
«عالیه، ازم پشتیبانی کن!» سرم را تکان دادم. به نظر میرسید فقط فکر او کنار من، برایم پر از اراده بینهایت است.
داس این بار دوباره به سمت ما چرخید، اما ما آن را با برشهای مورب همزمان مسدود کردیم. حملات همزمان ما نواری از نور ایجاد کرد که به داس برخورد کرده و انفجار قدرتمند دیگری را ایجاد کرد. این بار، بازوی دشمن به عقب متزلزل شد.
صدایم را بالا بردم تا سر همه فریاد بزنم.
«ما داساشو متوقف میکنیم! شماها از کنارهها بهش حمله کنین!»
به نظر میرسید این دستور گروه را از فلجی که به آن گریبان شده بود آزاد کرد. بقیه گروه تشویقهای شجاعانهای کردند و اسلحههای بلند شده خود را به بدن اسکالریپر فرو بردند. حملات متعدد بر روی دشمن اثر گذاشته و برای اولین بار نوار سلامت آن کمی فرو رفت.
فقط در یک لحظه، فریاد بلندی کشید. زمانی که برای دیدن داس وقت داشتم، متوجه شدم که استخوانهای دراز نیزه مانند هزارپا در دمش انسانهای بیشتری را به هوا پرتاب میکند.
«لعنت…»
دندانهایم را روی هم فشردم. من و آسونا در تلاش بودیم که داس سمت راست را نگهداریم و هیتکلیف سمت چپ را، اما نمیتوانستیم خیلی بیشتر از این دوام بیاوریم.
«کیریتو!»
برگشتم و به آسونا نگاه کردم.
«به اطراف نگاه نکن! حواسپرتی فقط باعث کشته شدنت میشه!»
«حق باتوِ… بگیر که اومد!»
«اون رو در بالای سمت چپ مسدود کن!»
ما فقط با رد و بدل کردن نگاه این اطلاعات را باهم به اشتراک میگذاشتیم و بعد داس را با ریتم و حالتی عالی مسدود میکردیم.
ما خود را مجبور کردیم که فقط با هدف جلوگیری از ضربات مهلک موجود، از فریادها و جیغهای گاهوبیگاه اطرافمان صرف نظر کنیم و آنها را نادیده بگیریم. نه تنها دیگر نیازی به اشتراک کلمات نداشتیم، بلکه به نظر میرسید مستقیما در ذهن یکدیگر فرو رفتهایم. ما بلافاصله از همان حرکات دقیقا برای جلوگیری از حملات نفسگیر جانور استفاده میکردیم.
در همان لحظه، درمیان شدیدترین جنگی که در آن گرفتار بودیم، احساس وحدتی که قبلا هرگز آن را حس نکرده بودم را در خود دیدم. من وآسونا در یک نیروی جنگی و شمشیرزنی قرار گرفته بودیم_به نوعی، این یک تجربه فوقالعاده احساسی بود. حمله شدید گاه به گاه هیولا، اندکی مقدار سلامتی ما را از بین برد، اما این برای ما اصلا مهم نبود.