sword art online - قسمت 22
این نبرد یک ساعت تمام به طول انجامید.
در پایان آن کشش بیحد و حصر، وقتی درنهایت هیولا به قطعات کوچک تبدیل شد،کسی قدرت کافی برای خوشحالی کردن نداشت. همه ما روی زمین نشسته یا افتاده بودیم و به شدت نفس نفس میزدیم.
_ واقعا… تموم شده؟
_ اوهوم تموم شد.
با آن تبادل نهایی، به نظر میرسید ارتباط بین من و آسونا قطع شده است. خستگی شدیدی بدن را فرا گرفته و به زانو افتادم. پشت به پشت هم نشسته بودیم و اصلا قادر به حرکت نبودیم.
هر دو زنده مانده بودیم، اگرچه شرایط برای جشن گرفتن مساعد نبود. در این روز بهای گرانی برای پیروزی پرداخته شده بود. روزی که با سه کشته در اولین ضربه شروع شد، نیروهای ما خسارات مداومی را متحمل شده بودند، صداهای شکننده و وحشتناکی از چپ و راست بیرون میآمد.
«چند نفر رو از دست دادیم؟» مکلین این را با صدایی خشن پرسید و در کنار و سمت چپم افتاد. کنار او آگیل به پشت دراز کشیده بود و دست و پاهایش را از هم فاصله داده و میکشید.
دستم را برای بالا آوردن نقشهام تکان دادم و نقاط سبز روی آن را شمردم. افراد باقی مانده را از تعداد اصلیمان کم کردم.
«چهارده نفر مردن.»
حتی با وجود اینکه خودم تعداد را شمرده بودم، باورم نمیشد.
همه این افراد بازیکنانی با تجربه و سطح بالا بودند. حتی بدون وجود راه فرار یا بهبودی فوریی، مبارزه دقیق با بقای مقدماتی باید تعداد کشته شدگان را کمتر از این نگهمیداشت.
و هنوز…
_ جدی نیستی…
تن صدای آگیل مثل همیشهی خود نبود. پردهای تاریک و سنگینی روی بازماندگان کشیده شده بود.
ما در مرز سه چهارم فتح بازی قرار داشتیم_بیست و پنج طبقه کامل پیشروی ما قرار داشت. حتی با وجود چند هزار بازیکن باقی مانده، فقط چند صد نفر از آنها بودند که توانایی به پایان رساندن این بازی را داشتند. اگر از این به بعد در هر طبقه این تعداد خسارت داشته باشیم، ممکن است تنها یک بازیکن برای مبارزه با رئیس نهایی باقی بماند.
و اگر قرار باشد آن شخص کسی باشد، او است…
برگشتم و به داخل اتاق نگاه کردم. درحالیکه بقیه روی زمین افتاده بودند، یک مرد قرمز پوش صاف و بلند ایستاده بود: هیتکلیف
البته کاملا بدون آسیب هم نبود، روی او برای نمایان شدن نشانگرش متمرکز شدم، که نشان میداد نوار سلامت او به طور قابل توجهی پایین آمده است. من و آسونا مجبور بودیم هرآنچه که داشتیم را روی مسدود کردند یکی از تیغههای هیولا صرف کنیم و او توانست به تنهایی سایر آنها را تحت کنترل خود بگیرد. اگر خسارتهای عددی را کنار بگذاریم، خستگی روحی و روانی باید به تنهایی برای سرنگون کردن او کافی باشد.
اما فیگور غرورآمیز و آرام او، کوچکترین اشاره ای به خستگی را نشان نمیداد. او به طرز باور نکردنیی سخت و محکم بود. مانند یک ماشین_ماشینی جنگی با موتوری ابدی…
در حالیکه ذهنم از خستگی شدید مبهوت بود به پروفایل هیتکلیف خیره شدم. چهرهی افسانهی زنده آرام و خونسرد بود. در سکوت به پایین و چهرهی اعضای کیاوبی و دیگر افرادی که روی زمین افتاده بودند خیره بود. نگاهش پر از گرما و عطوفت بود…درست مثل…
درست مثل تماشای بازی موشهای کوچکی در قفسی که با زیرکی تمام ساخته شده بود.
حس کردم چیزی فوقالعاده سرد از تمام بدنم عبور کرد.
ذهنم به حرکت درآمد. همه چیز، از نوک انگشتان تا مرکز مغزم منجمد شد. اخطاری در بدنم فعال شد. دانه ریزی از احتمال شروع به رشد کردند و ریشههای شک و تردید را در من ایجاد نمودند.
نگاه هیتکلیف، انعطاف ناپذیری او_این چهرهی مردی نبود که به همراهانش تبریک میگوید. این حالت خدای بخشندهای بود که از بالا به پایین نگاه میکرد…
ناگهان به یاد واکنش باورنکردنی او در طول دوئلمان افتادم. سرعت واکنش او فراتر از سرعت انسانی بود. نه، بگذارید دوباره بیان کنم_این سرعت از حداکثر سرعت اِساِیاو که به بازیکنان خود اجازه میداد از آن استفاده کنند، فراتر بود.
فاکتور از رفتار و برخورد منظم و همیشگیاش. او رهبر قویترین انجمن در بازی بود، اما هیچوقت هیچ دستوری نمیداد. او به بازیکنان دیگر اجازه میداد همه امور را اداره، مشاهده و انتخاب کنند. اگر این نشانه اعتماد به زیردستانش نبود چه… اما کنترل کردن خود برای عمل نکردن به چیزهایی که بازیکنان دیگر نمیدانستند، چه میشود؟
کسی که به قواعد این بازی مرگ محدود نشده است، اما اِنپیسی نیست. هیچ برنامهای نمیتواند آن حالت مهربانانه و بخشنده را در کسی ایجاد کند.
اگر او اِنپیسی یا یک بازیکن معمولی نباشد، فقط یک احتمال باقی خواهد ماند. اما چطور میتوانم این احتمال را تایید کنم؟ هیچ راهی وجود ندارد.
مگر اینکه وجود داشته باشد.یک موقعیت درست در این لحظه وجود دارد و فقط الان.
به نوار سلامت هیتکلیف نگاه کردم. بعد از آن نبرد طاقتفرسا کاملا از آن کاسته شده بود، اما نه به اندازه مصرف نیمی از آن. در حقیقت، به سختی میشد آن را در منطقه آبی قرار داد.
این مردی بود که تا کنون نوار سلامتش هرگز به منطقه زرد نرسیده است. او دفاعی غیرقابل شکست داشت.
تنها زمانی که دیدم حالت هیتکلیف تغییر کرده، درطول دوئلمان بود که قصد داشتم سلامتی او را زیر 50 درصد بزنم. اما نوار او وارد منطقه زرد نمیشد و این چیزی بود که او از آن میترسید.
نه، احتمالش بیشتر بود…
آهسته شمشیر راستم را گرفتم. به تدریج و به تدریج، پای راستم را عقب کشیدم. با در نظر گرفتن موقعیت کمرم را پایین آوردم. هیتکلیف متوجه من نشده بود. نگاه آرام او فقط به اعضای رنج و آسیب دیدهی انجمنش بود.
اگر حدسم به طور کامل اشتباه باشد، من فورا به عنوان یک بازیکن مجرم شناخته شده و مجازات شدیدی میشدم.
اگر به آنجا کشیده شود خیلی بد خواهد شد… خیلی…
به آسونا که کنارم خم شده بود نگاه کردم. درست همان زمان او هم به بالا و من نگاه کرد و با هم چشم در چشم شدیم.
_ کیریتو..؟
او بهت زده به نظر میرسید، اما تا توانست این کلمات را به زبان بیاورد، خیلی دیر شده بود و پای راستم حرکت خود را شروع کرده بود.
در یک لحظه فاصله سی فوتیام با هیتکلیف را گذراندم، ابتدا خم شده و به سمت زمین بودم و بعد کمر خود را صاف کرده و بالا آوردم، دست راستم را چرخاندم: خشم تیر. یک حمله تهاجمی تک دستی. این حمله ضعیفی بود که در صورت اثابت به هیتکلیف او را نمیکشت، اما میتوانست سوظن من را رفع کند…
ابتدا هیتکلیف متوجه نور آبی کمرنگی که از سمت چپ به او نزدیک میشد، نشده بود. بعد دیدم که چشمانش از تعجب و شوک گرد شده. او ناگهان دست چپش را بالا آورد و سعی کرد حمله را با سپرش مسدود کند.
اما من در طول دوئلمان چندین بار این حرکت و عادت را دیده بودم پس راهی برای دور زدن آن پیدا کرده بودم. شمشیر برافروختهام در هوا به شدت زاویه گرفته و به لبه سپر برخورد کرد…
یک دیوار نامرئی، درست قبل از آنکه تیغ شمشیر من به سینهی هیتکلیف برخورد کند.احساس کردم یک ضربه نیرومند از بازوی من بالا رفت. جرقههای بنفشی همه جا پخش شد، درحالیکه فضای بین آنها هم به همان رنگ بنفش بود_رنگ همه پیامهای سیستم.
هدف نامیرا. تعیین سیستمی که به بازیکنان انسانی ضعیف و محدودی بودیم تعلق نمیگرفت. این چیزی بود که هیتکلیف در طول دوئلمان از آن میترسید _این احتمال که محافظ الهی او به شکل آنچه که واقعا بود در معرض دید،قرار گیرد و دیده شود.
_ کیریتو، چه غلطی_؟
آسونا در حالیکه من را دنبال میکرد با شوک و تعجب شروع به فریاد زدن کرد و با دیدن آن پیام ایستاد. هیتکلیف، کلین، بقیه بازیکنان_هیچ کس ذرهای از جای خود تکان نمیخورد. درحالیکه پیام سیستم در سکوت چشمک میزد.
شمشیرم را برداشتم و برای ایجاد فاصله بیشتر به عقب پریدم. آسونا چند قدم برداشته و کنار من ایستاد.
_ اون تو سطح یه شی و هدف نامیرا تو سیستم تعیین شده؟ای…این چه معنیی داره فرمانده؟
هیتکلیف به سوال او جوابی نداد. درحالیکه اخم شدیدی در صورتش ظاهر شده بود، با آرامش به من نگاه کرد. درحالیکه شمشیرهایم را پایین میآوردم، حرف زدم.
_ این حقیقت پشت اون افسانه است. سیستم طوری طراحی شده که اجازه نده نوار سلامت اون به منطقه زرد رنگ برسه. تنها چیزهایی که میشه اونها رو اشیای نامیرا دونست، محیط، اِنپیسیها و مدیر سیستمه، نه بازیکنها. اما اینجا تو این بازی هیچ جیاِمی وجود نداره_به جز یکی.
مکث کرده و نگاهم را بالا آوردم.
_ از وقتی به اینجا اومدم یه چیزی همیشه تو ذهنم بوده. فهمیده بودم اون باید یه جایی تو این دنیا ما رو نگاه کنه و زیرنظر داشته باشه و این دنیا رو تحت کنترل خودش بگیره، اما واقعیت اساسی روانشناختیی رو فراموش کرده بودم، چیزی که حتی به بچه هم اونو میدونه.
نگاهم را مستقیما به روی پالادین قرمز پوش دادم.
_ هیچ چیزی خسته کنندهتر از دیدن بازی فرد دیگهای تو آرپیجی نیست. درسته، آکیهیکو کایابا؟
کل اتاق پر از سکوتی یخزده شده بود.
هیتکلیف فقط به من نگاه میکرد، چهرهاش هنوز هم آرام بود. هیچ کس توان تکان خوردن نداشت. در واقع باید اینگونه گفت که توانایی حرکت کردن نداشتند.
کنار من، آسونا قدمی به جلو برداشت. چشمهایش عاری از هر حسی بود، مانند دو حفره خالی. وقتی صحبت کرد، صدایش تنها زمزمهای خشک بود.
_فرمانده… این… درسته…؟
هیتکلیف جوابش را نداد. در عوض سرش را کج کرده و درنهایت حرف زد.
_ …حداقل میتونی بهم بگی چطوری فهمیدی؟
_اولین بار طی دوئلمون متوجه چیز عجیبی شدم. تو اون لحظه آخر خیلی سریع حرکت کردی.
_ باید میدونستم. اون یه شکست دردناک برای من بود. طوری تحت تاثیر حملت قرار گرفته بودم که چارهای جز استفاده از دستیار سیستم نداشتم.
به آرامی سرش را تکان داد و بالاخره اولین نشانهای از احساسات را از خود به نمایش گذاشت_ پیچی که در گوشهی دهانش ایجاد شد، نشانهای از کمرنگترین پوزخند ممکن بود.
_ برنامه من این بود که تا نرسیدن به طبقه نودونهم هویت اصلی خودم رو فاش نکنم. اما افسوس…
هیتکلیف نگاهش را به سمت گروه چرخاند، در این حال پوزخندش بیشتر و بیشتر دیده میشد و بعد خودش را معرفی کرد.
_ بله، من آکیهیکو کایابا هستم. من آخرین رئیس این بازیم، کسی که باید تو طبقه آخر منتظر شما باشه.
حس کردم آسونا به آرامی در حال غش کردن و زمین افتادن است. او را با دست راستم بلند کردم، در حالیکه نگاهم حتی لحظهای از روی او برداشته نشده بود.
_ یعنی میخوای بگی بهترین بازیکن بازی یهو تبدیل به آخرین رئیس میشه؟
_ این یه سناریوی جذابه، مگه نه؟ بهمون خوشگذشت، اما واقعا انتظار نداشتم وقتی که تازه سه چهارم راه رو رفتیم هویتم فاش بشه. میدونستم تو فرد خیلی قویی هستی، اما حتی این تخمینهای من هم اشتباه از آب دراومدن.
آکیهیکو کایابا، سازنده بازی و زندانبان هر ده هزار زندانی، لبخند خشک و قابل تشخیصی زده و شانههایش را بالا انداخت. ظاهر فیزیکی هیتکلیف در بازی از کایابای واقعی خیلی دور بود. اما این طبیعت مکانیکی، حالت فلزیاش، همان آواتار بیچهرهای بود که در آن روز سرنوشتساز از سقف پایین آمده بود. کایابا ادامه داد، در حالیکه لبخند همچنان روی لبهایش بازی میکرد.
_ همیشه این انتظار رو داشتم که آخرش تو کسی هستی که قراره با من مبارزه کنه. از بین ده مهارت منحصربهفرد تو بازی، تیغه دوتایی یکی از مهارتهاییه که به بازیکنی که سریعترین عکسالعمل رو داشته باشه داده میشه. اون بازیکن کسیه که قرار بود در مقابل اهریمن آخر بایسته، چه پیروز شه و چه ببازه. اما تو قدرتی بیشازحد انتظار من به نمایش گذاشتی. هم تو سرعت حملات و هم تو تیزبینی. اما… فکر میکنم خیانت تو انتظارات دیگران یکی از ویژگیهای آرپیجی آنلاینه.
یکی از بازیکنان یخزده بالاخره توانست روی پاهایش بیاستد. او یکی از شوالیههای خون بود. چشمان ساده و تنگ او پر از درد و رنج بود.
_ تو… تو حرومزاده… ما به تو سوگند وفاداری دادیم… ما همه امیدهامون رو روی تو گذاشتیم! و تو بهمون خیانت کردی…
نیزهای بزرگ برداشته و آن را چرخاند. «تو یه شیطانی!»
مرد فریاد زده و حمله کرد. فرصتی برای جلوی او را گرفتن نبود. نوسانی بزرگ به نیزه داده به سمت کایابا پرید—
اما کایابا سریعتر بود. دست چپ خود را تکان داد، پنجرهاش را باز کرد و بلافاصله شروع به اعمال تغییرات در آن کرد. ناگهان، بدن مهاجم در هوا یخ زد و بعد با صدای تقی روی زمین افتاد. در نوار سلامت مرد مرز سبزی که نماد فلجی بود درحال چشمک زدن بود.کایابا به دادن دستورات به پنجره ادامه داد.
_ اوه… کیریتو!
برگشتم و دیدم آسونا روی زمین روی زانو افتاده. باتوجه به چیزی که میدیدم، همه کسانی که در اتاق بودند، به غیر از من و کایابا به طرز غیرطبیعی فرو ریخته بودند و ناله میکردند.
شمشیرهایم را روی پشتم گذاشته و زانو زدم تا آسونا را بلند کنم ودستش را گرفتم. کایابا برگشت و دوباره به من نگاه کرد.
_ داری چیکار میکنی؟ میخوای همه کسایی که اینجان رو برای سرپوش گذاشتن رو اعمال بد و شرت بکشی؟
_ ابدا. من اونقدرهام ظالم نیستم.
در حالیکه لبخند میزد و سرش را تکان میداد این را گفت: «اما چارهی دیگهای ندارم. باید به برنامههام سرعت بدم و به طبقه آخر برم و اونجا تو قصر رابی تو طبقه آخر منتظرتون بمونم. من در حال ساخت کیاوبی برای مقابله با دشمنای قدرتمند طبقه نود و طبقات بالاتر هستم. کنار گذاشتن شماها تو این حالت قطعا اولین انتخاب من نخواهد بود، اما فکر میکنم تو نشون دادی که قدرت اینکه خودت به تنهایی به اونجا برسی رو داری. هرچند، قبل از اون…»
سکوت کرد و نگاهش را با آن پرتوهای قوی و با اراده خالص به سمت من انداخت. نوک شمشیرش را به کف زمین آبسیدنی فرو کرد، که باعث ایجاد صدایی تیز، شفاف و فلزیی در هوا شد.
_ فکر کنم برای اینکه تونستی هویت واقعی من رو کشف کنی به پاداش نیاز داری، کیریتو. بهت این فرصت رو میدم تا تو یه دوئل تن به تن با من مبارزه کنی.همین جا همین الان.البته بدون هیچ جادانگی و نامیرایی. اگه شکستم بدی، بازی تموم میشه و همه بازیکنا میتونن از بازی خارج شن خوب، چی میگی؟
آسونا درست همان لحظهای که این کلمات را شنید، در آغوشم تلاش بیهودهای کرده و سرش را تکان داد: «نمیتونی کیریتو! داره سعی میکنه از شرت خلاص شه… باید عقب نشینی کنیم و خوب به این قضیه فکر کنیم…
وجدانم با او موافق بود. او مدیر بازی بود و میتوانست سیستم را به خواست خود تغییر دهد. شاید ادعای یک نبرد عادلانه داشته باشد، اما نمیتوان گفت او قصد انجام چه چیزی را دارد. بهترین انتخاب در این جا به وضوح عقب نشینی، اشتراک گذاری نظرات و ارائه یک برنامه کاربردی بود.
اما…
چی گفت؟ او کیاوبی را ساخته ؟ ما میتوانستیم به تنهایی از پس آن برآییم…؟
قبل از آنکه متوجه کاری که انجام میدهم شوم، زمزمه کردم: «حرومزاده مریض»
او ده هزار نفر را دزدیده بود، مغز دو پنجم آنها را سرخ کرده و شخصا نظارهگر اینکه ما، با نادانی و درماندگی، مانند حیوانهای خانگیاش در حال مبارزه برای شکست بازی هستیم بود. هیچ لذتی بیشتر از این برای تولید کننده یک بازی وجود ندارد.
به گذشته آسونا که در طبقه بیست و دوم تعریف کرده بود فکر کردم. به یاد اشکهایش درحالیکه به من چسبیده بود افتادم. چطور میتوانستم در مقابل مردی که این دنیا را فقط برای لذت خود خلق کرده، کسی که قلب آسونا را بارها و بارها خرده کرده و به راحتی بدون هیچ عذابی به راه خود ادامه داده، عقب نشینی کنم؟
_ خیلی خوب. بیا این قضیه و تمومش کنیم.
سرم را به آرامی تکان دادم.
آسونا فریاد زد: «کیریتو!» به او نگاه کردم. حس کردم با انجام این کار تیری به سینهام اصابت کرده، اما خودم را مجبور به زدن لبخندی آرام و محو کردم.
_ متاسفم. اما باید این باشه. الان دیگه هیچ راه برگشتی وجود نداره…
آسونا لبهایش را باز کرد، تا چیزی بگوید، اما بعد متوقف شد و لبخندی ناامیدانهای به من زد. اشک روی گونههایش سرازیر شد.
_ تو قرار نیست… بمیری، مگه نه…؟
_ نوچ… قراره برنده شم. برنده میشم و به این دنیا پایان میدم.
_ باشه. بهت اعتماد دارم.
حتی اگر ببازم و به پوچی تبدیل شوم، تو باید به زندگی ادامه بدی. این کلمات تنها در ذهنم باقی ماند و نتوانستم آنها را به زبان بیاورم. درعوض، آسونا دستم را طولانی و سخت فشرد.
او را رها کرده و بدنش را روی زمین از جنس آبسیدن قرار دادم. ایستاده و در حالیکه به سمت کایابا قدم برمیداشتم شمشیرهایم را از غلافشان بیرون کشیدم.
_ کیریتو، این کار رو نکن!
_ کیریتو!
برگشتم و دیدم آگیل و کلین با شدت تلاش میکنند خود را به سمت بالا هل دهند. اول به چشمان اگیل نگاه کردم و سرم را برایش تکان دادم.
_ آگیل برای همه کمکهات به شمشیرزنها ازت ممنونم. میدونم چیکار کردی. تقریبا همه درآمدت رو صرف کمک به تهیه لباس بازیکنا تو مناطق سطح متوسط کردی.
با آگیلی که چشمانش از تعجب گشاد شده بود لبخند زدم.
کلین با آن، سربند زشتش، تهریشش و همه چیزش. به سرعت نفس نفس میزد و تلاش میکرد کلمات درست را پیدا کند. مستقیم به چشمان فرورفتهاش خیره شدم و بعد نفس عمیقی کشیدم. تا آنجا که ممکن بود سعی کردم، اما نتوانستم جلوی لرزش صدایم را بگیرم.
_ کلین… اولین باری که همو دیدیم یادته؟ به خاطر کاری که اون موقع کردم متاسفم… متاسفم که اونطوری تو رو تنها گذاشتم. همیشه از اون کارم پشیمون بودم.
این تمام چیزی بود که در آن لحظه توانایی گفتنش را داشتم، اما لحظهای که حرفهایم تمام شد، گوشه چشمان دوست قدیمیام برق زده و اشک از آنها جاری شد. بعد از چند لحظه در سکوت اشک ریختن، برای اینکه روی پاهایش بیاستد دوباره شروع به تلاش کرد،با عصبانیت از اعماق وجودش غرید.
_ ج… جرئت این که از من عذرخواهی کنی رو نباید داشته باشی! تو قرار نیست این کار رو انجام بدی! حداقل تا وقتی که یه فرصت پیدا کنم تو رو به یه شام تو دنیای واقعی دعوت کنم، نمیبخشمت!!
خواست دوباره به فریاد زدن ادامه دهد،اما او را با تکان دادن سرم ساکت کردم.
_خیلی خوب، قبوله. همو بیرون از اینجا میبینیم.
با بالا آوردن انگشت شستم به سمتش حرف او را تایید کردم.
سپس به سمت دختری که به من کمک کرده بود کلماتی را که در این دوسال توانایی بیانشان را نداشتم برگشته و برای آخرین بار نگاهش کردم.
آخرین نگاه به آسونا، صورتش درحالیکه لبخند بر لب داشت پر از اشک بود.
در باطن، به او گفتم که چقدر متاسفم و بعد چرخیدم. به کایابا نگاه کردم که هنوز هم به حالتی تسخیرناپذیر و شاهکارانه ایستاد بود و دهانم را باز کردم.
_ … فقط یه خواسته دارم.
_ و اون چیه؟
_ ابدا قرار نیست که به سادگی ببازم، اما اگر مردم، مطمئن شو آسونا نتونه بلافاصله دست به خودکشی بزنه.
با تعجب یکی از ابروهایش را بالا انداخت اما سرش را به نشانه موافقت تکان داد.
_ خیلی خوب. کاری میکنم که نتونه سلمبورگ رو ترک کنه.
_ کیریتو، نمیتونی! نه… نمیتونی این کار رو انجام بدی!!
صدای گریههای اشکآور آسونا پشت سر من پیچید.ت مام تلاشم را کردم تا به سمتش برنگردم. پای راستم را عقب کشیدم و شمشیر چپم را به جلو و شمشیر راستم را به سمت پایین فشار دادم.
کایابا چند دستور دیگر به پنجره خود وارد کرد که باعث برابر شدن نوارهای سلامت ما در لبه منطقه قرمز شد_ تنها به اندازهای که یک ضربه تمیز و سنگین نبرد را به پایان برساند.
بعد، پیام سیستمی بالای سر او ظاهر شد، با عنوان تبدیل به شی فانی_کایابا دفاع مصنوعی خود را برداشته بود. پنجره را بست و بعد شمشیرش را از روی زمین برداشت و پشت سپر عظیمش قرار گرفت.
ذهنم آرام و سرد بود. بعد از آن که عذرخواهی درونیام از آسونا صورت گرفت و مانند بیرون آمدن حبابهای صابون از بین رفت، فقط غریزه من برای جنگ باقی مانده بود، منجمد کننده و تیز.
صادقانه بگویم، من حتی یک برنامه ضدحمله برای پیروزی هم ندارم. در دوئل قبلیمان، این حس را که شمشیرزنی من کمتر او هست را نداشتم. اما اگر او تصمیم بگیرد از دستیار سیستم استفاده کند_ همانطور که خودش میگفت_ باعث میشود در حالیکه او واکنش خود را نشان میدهد من برای لحظهای منجمد شوم و در آن زمان دیگر کاری از دست من برنخواهد آمد.
این فقط غرور کایابا بود که مانع از استفاده او از این گزینه میشد. براساس گفتههای او، باید این را درنظر میگرفتم که او سعی خواهد کرد مرا در حد توانایی شمشیر مقدس شکست دهد. تنها امید من برای زنده ماندن این بود که او را بدون دفاع کرده و این نبرد را سریع تمام کنم.
تنش بین ما بالا گرفته بود. حتی به نظر میرسید هوا از سنگینی چیزی که بین ما بود هم میلرزد. این یک دوئل نبود. این یک جنگ برای کشتن بود. درسته_ من قراره…
«…تو رو بکشم!!» درحالیکه به جلو حمله میکردم، آخرین جملهای که در ذهنم بود را بلند بیان کردم. شمشیر راستم را با حالتی افقی بلند کرده و حملهام را آغاز کردم. او با دست چپش که سپر را نگهداشته بود جلوی حملهام را به سادگی گرفت. از این برخورد جرقههایی به هوا پرواز کردند که باعث شدند برای لحظهای صورت ما روشن شود.
انگار که صدای برخورد فلزها با هم زنگ آغاز جنگ ما بود، ما بلافاصله به این نبرد سرعت دادیم.
از بین تمام جنگهای بیشماری که در این دنیا تجربه کردم، این جنگ نامنظمترین و انسانی ترینشان بود. پیش از این هر دو ما رازهای خود را آشکار کرده بودیم. مهارت دو تیغه من طراحی کایابا بود، بنابراین باید تصور این را که او همه ترکیبات من را میداند را داشته باشم. این قطعا توضیح این است که او در دوئل قبلیمان تمام حملات من را تشخیص و متوقف کرده.
من از هیچ یک از حملات ترکیبی سیستم استفاده نکردم_ شمشیرهایم را آزادانه چرخاندم و فقط از غریزهام استفاده کردم. هیچ کمکی از بازی نمیگرفتم، اما به نظر میرسید سرعت انجام هر حرکتم از حالت عادی سریعتر شده است. حتی چشمانم هم نمیتوانست حرکاتم را ببیند، شمشیرهایم فقط به سرعت زیاد حرکت میکردند: یک،پنج، ده، بیست. اما…
کایابا تمام ضرباتم را به راحتی تمام دفع میکرد. وقتی هم که گاردش را پایین میآورد با ضربهای تیز حمله میکرد. سرعت عکسالعمل لحظهای تنها چیزی بود که باعث میشد ضربهای نخورم. این نبردی سخت و نامتعادل بود. تمام مدت به چشمان کایابا متمرکز بوده و سعی میکردم ذهن و افکارش را بخوانم. نگاهمان به هم رسید.
چشمان برنزی کایابا _ هیتکلیف آرام بود. این میزان از انسانیتی که در دوئلمان ایجاد شده بود هیچ جا دیده نشده و نمیشد.
ناگهان احساس کردم لرزی خفیف در پشتم ایجاد شده.
من با مردی روبهرو بودم که هزاران نفر را کشته بود.
آیا این حتی از نظر انسانی امکان پذیر بود؟ چهار هزار مرگ، چهار هزار صدای انتقام. مردی که بتواند با این وزن سنگین روی شانههایش زندگی کند نمیتواند انسان باشد.
_ آآآآآآآآآآ!!
غریده و سعی کردم آن ذره از ترسی را که در قلبم شکوفا شده را ازبین ببرم. با سرعت بیشتری از قبل بازوهایم را حرکت دادم و در هر ثانیه چندین بار ضربه میزدم. اما کایابا اصلا پلک هم نمیزد، او هم سپر و شمشیر بزرگ خود را سریعتر از آنچه چشم میتوانست ببیند حرکت داد و به طرز عالی و خوبی جلوی تک تک ضرباتم را میگرفت.
داره فقط با من بازی میکنه؟؟
با همین فکر خیلی زود ترس به وحشت تبدیل شد، اگر کایابا قادر به دفاع دربرابر تک ضرباتم باشد، باید توانایی ضد حمله و زدن ضربهی حساسی را در هر لحظه که بخواهد داشته باشد.
شک قلبم را تیره کرد. او حتی به دستیار سیستم هم نیاز نداشت.
_ لعنتی!
در این صورت… این چطور است؟
تاکتیکم را عوض کردم و بالاترین و قویترین مهارت تیغه دوتاییام، کسوف(گرفتگی) را انجام دادم. لبههای شمشیرم با سرعت فوقالعادهای روی کایابا خم شده و مانند یک تاج خورشیدی از همه جهات دیده شده وپخش شد. بیستوهفت ضربه متوالی_
_ اما کایابا به سادگی منتظر بود در ترکیب برنامهریزی شده سیستم قرار بگیرم. برای اولین بار، دهانش نشانهای از احساسات را نشان داد. اما برخلاف آخرین نبردمان، این لبخند پیروزی قطعی بود.
بعد از چند نوسان اولیه ترکیب، متوجه اشتباهم شدم. در انتها، من به جای غریزهام برای کمک به سیستم تکیه کرده و پناه بردم. من نمیتوانستم از حالت ترکیبی جدا شوم _ این کار باعث منجمد شدن لحظهای من میشد. اما کایابا تک تک حملات را در این زمینه میشناخت.
همانطور که ضربه پس از ضربه توسط سپر صلیب کایابا به راحتی مهار میشد، تنها کاری که میتوانستم انجام بدهم، انجام یک عذرخواهی بیصدا بود.
متاسفم، آسونا… حداقل میدونم که زنده میمونی…
حمله بیست و هفتم و آخرین ضربه به سمت چپ به مرکز صلیب اصابت کرد. در لحظه بعد، شمشیری که در دست چپم بود صدای فلزی جیغ مانندی را ایجاد کرده و تکهتکه شد.
_ خداحافظ، کیریتو.
شمشیر بزرگ کایابا بالای سرم قرار گرفته و با نور زرشکی میدرخشید. به پایین چرخید…
در آن لحظه، صدایی بلند و خشن درون سرم پیچشد.
_ من قراره… مراقبت باشم!!
با سرعتی باورنکردنی، سایه انسانی بین من و تیغه درخشان کایابا پرتاب شد. موهایی شاه بلوطی در هوا چرخیدند.
آسونا… چراا؟!
او باید توسط سیستم بازی فلج شده باشد. اما اکنون او مقابل من ایستاده، سینهاش بالا و هر دو دستش را به طرفینش باز کرده بود.
میتوانستم تعجب را در چهرهی کایابا ببینم. اما الان هیچ کس نمیتوانست جلوی حمله او را بگیرد. همه اینها با حرکت آهسته وحشتناکی پیش میرفت، شمشیر از شانه تا سینه آسونا را شکافت.
ناامیدانه خود را جلو انداخته و وقتی روی زمین افتاد خودم را به او رساندم. بیصدا در آغوش من مچاله شد.
به چشمان هم خیره شده بودیم. لبخند کمرنگی زد. نوار سلامتش از بین رفته بود.
زمان ایستاده بود.
شب، چمنزار، نسیم، خنکی.
کنار تپه کنار هم نشسته بودیم و به دریاچه نگاه میکردیم، خورشید طلایی مایل به قرمز درحال ذوب شدن در آبی عمیق دریاچه بود.
برگها خش خش میکردند. پرندگان هنگام بازگشت به لانههای خود سروصدا میکردند. دستم را گرفت و سرش را روی شانهام گذاشت.
ابرها از مقابل چشمانمان میگذشتند. ستارهها شروع به چشمکزدن کردند، یکی وسپس دوتا.
ما بیصدا تغییر رنگ این دنیا و تیره و تیرهتر شدن آن را میدیدیم.
درنهایت صحبت کرد.
_ یکم خوابم میاد. میتونم سرمو رو پات بذارم؟
لبخندی به او زده و جوابش را دادم: «راحت باش. شب بخیر…»
درست مثل آن وقت، آسونا از آغوشم به من نگاه کرد، صورتش پر نور و درخشان بود و چشمانش پر از عشق. اما وزن و گرمای آن موقع دیگر وجود نداشت.
بدنش به آرامی درخششی طلایی به خود گرفت. حرکات نور تفکیک و پراکنده شد.
_ نمیشه… آسونا… چرا…؟ چرا تو…؟
صدایم میلرزید. اما نور بیرحمانه روشن و روشنتر میشد.
قطرهی اشکی از چشمش جاری شد، لحظهای به حالتی خیرهکننده برق زد و بعد ناپدید شد. لبهایش با ضعف حرکت کردند و صداهایی ایجاد کردند.
مَ ن متاسفم. خداحافظ .
ویشششش…
نور در آغوشم برق زد، بعد منفجر شد و پرهای طلایی بیشماری در هوا شناور شدند.
و بعد او دیگر در آغوشم نبود.
دست و پا زدم تا نورهای شناور را بگیرم، فریادی بیصدا حنجرهام را شکافت. اما پرهای طلایی گویی که روی باد حرکت میکنند از من دورتر و دورتر شده، درنهایت ناپدید شدند. برای همیشه.
این نمیتواند واقعا رخ داده باشد. نباید اتفاق افتاده باشد. نمیتواند. نمیتواند—
روی زانوهایم افتادم .پر آخر پایین آمده و روی کف دستم قرار گرفت و بعد ازبین رفت.