sword art online - قسمت 20
«جوخه بازگشتِ دوباره، نابود شد؟!»
اخباری که پس از بازگشت به ستاد مرکزی شوالیههای خون در گِرَندزام در انتظارمان بود به شدت تکان دهنده بودند.
ما در یکی از اتاقهای ملاقات شیشهای در نزدیکی بالای برج آهنین بودیم، جایی که قبل از دوئلمان، هیتکلیف رو دیده بودم. هیتکلیف در مرکز میز نیم دایرهای نشسته بود، با آن شنلش مانند فردی عاقل و دانا دیده میشد، درحالیکه افسران انجمنش در هر دو طرفش نشسته بودند. اینبار، گادفری هیچ جایی دیده نمیشد.
هیتکلیف دستان استخوانیاش را جلوی صورتش گذاشت، که باعث ایجاد شیارهای عمیقی بین ابروانش شد. «این دیروز اتفاق افتاد. ما موفق شدیم نقشه کامل هزارتوی طبقه هفتاد و پنجم رو بدون هیچ تلفاتی ترسیم کنیم، هرچند که زمان زیادی برد. منتظر چالشی حیاتی و مهم با رئیس طبقه بودیم، هرچند…»
میتوانستم تصور کنم که بین تمام طبقاتی که فتح کردیم، رئیسهای طبقات بیست و پنجم و پنجاهم از آنچه قبل و بعد از این طبقات باهاشان رو به روشدیم خطرناکتر بودند. در هر دو مورد، ضررهای زیاد و عمدهای برای شکست آنها متحمل شدیم.
در طبقه بیست و پنجم، هیولای غولپیکر دوسر، بهترین و درخشانترین ارتشمان را از بین برد، یکی از بزرگترین دلایلی که فشار را از رفتن به خط مقدم کم کردند نیز همین بود. در در طبقه پنجاهم، هجوم رئیس مجسمه فلزی بسیار مسلح به شدت زیاد و شدید بود، بسیاری از جنگجوها به محلی امن تلپورت شدند. و افراد باقی مانده هم، اگر تیم پشتیبانی دیرتر میرسیدند، به احتمال زیاد همه ما از بین رفته بودیم. این مرد روبهروی من بود که خط مقدم ما را ایستاده و محکم نگهداشت.
اگر رئیس این طبقه هم مثل دوتای قبلی و حتی قویتر از آنها باشد، مطمئنا با یک کابوس زنده روبهرو خواهیم شد.
هیتکلیف صدایش را صاف کرده و ادامه داد: «پس ما یه تیم شناسایی بیست نفره از پنج انجمن رو به اونجا فرستادیم.» نمیتوانستم احساساتش را از چشمان نیمه بستهی برنزیاش بخوانم.
«اونا تمام احتیاطهای ممکن رو انجام دادن. ده نفرشون تو در ورودی لونه رئیس موندن و وقتی ده نفر دیگه به مرکز اتاق رفتن، درست زمانی که رئیس ظاهر میشد، در بسته شد. چیزی که از اتفاقات بعدش میدونیم از همون ده نفریه که نگهبانی میدادن. در تا پنج دقیقه بعد همچنان بسته موند، مهارتهای انتخاب قفل و نیروی مستقیم هم هیچ تاثیری روی اون نداشتن. وقتی در بالاخره باز شد…»
دهان هیتکلیف چفت شد. چشمانش را بسته و ادامه داد.
«…چیزی تو اتاق نبود.هر ده بازیکن و خود رئیس رفته بودن. هیچ اثری از تلپورت کردن نبود، هیچ برگشتی در کار نبود (هیچ کس برنگشت) کسی رو محض اطمینان به کاخ آهن سیاه (بلک ایرن) برای بررسی فرستادم.
بجای آنکه ادامه دهد، سرش را تکان داد. آسونا کنار من از شوک نفسی کشید، بعد آن را تکه تکه بیرون داد.
«ده… نفر… چطور این اتفاق افتاد؟»
«اونجا یه منطقه ضد کریستال بوده؟»
هیتکلیف سرش را به تایید سوال من تکان داد. «این تنها نتیجهایه که میشه بگیرم. آسونا گزارش داده بود که اتاق طبقه هفتاد و چهارم هم به همین صورت بوده. از الان باید این تصور رو داشته باشیم که لونه همه رئیسان از الان به بعد به این ویژگی مجهزه.»
«این دیوونگیه.» آه کشیدم، اگر فرار اظطراری غیرممکن باشد، تعداد بازیکنانی که از این به بعد احتمالا در اثر این چنین حوادث غیرمتعارفی جان خود را از دست میدهند، سر به فلک میکشید. تنها هدف پاکسازی طبقات جلوگیری از مرگ مردم بود. اما شکست رئیسها هم قدمی ضروری در این راه بود…
«این واقعا شروع زندگی بد تو این «بازی مرگ» هستش…»
«اما این به معنای اینکه ما به راحتی میتونیم دست از تلاش برای فتح اون برداریم، نیست.»
هیتکلیف چشمانش را بست و آرام اما واضح صحبتش را ادامه.
«به نظر میرسه تو این نبرد استفاده از کریستالها غیرممکنه و گزینه عقب نشینی ساده رو هم بیفایده کرده و از بین برده. این به معنیه اینه که باید گروه بزرگی رو که بتونیم به طور موثر کنترل کنیم و ایجاد کنیم. امیدوارم متوجه شید که نمیخواستم شما رو از ماه عسلتون به اینجا احضار کنم، اما شرایط این طور میطلبید.»
شانهای بالا انداختم. «مطمئنا شما کمک ما رو خواهید داشت. اما امنیت آسونا اولین و مهمترین اولویت منه. اگه اوضاع خطرناک شه، من رفاه و امنیت اون رو به خود گروه ترجیح میدم.»
لبخند کمی روی لبهای هیتکلیف نشست.
«کسایی که چیزی برای محافظت دارن، رشته و روح قویی خواهند داشت. منتظر شجاعتت هستم. عملیات سه ساعت دیگه شروع میشه. گروهی که تو این نبرد شرکت دارن، بیست و دو فرد قوی از جمله شماها هستن. ما هم رو تو دروازه طبقه هفتاد و پنجم میبینیم. مرخصید.»
پالادین قرمز پوش و افسرانش به صورت یکپارچه بلند شده از اتاق خارج شدند.
آسونا درحالیکه کنار میز فلزی قرار گرفته بود پرسید: «سه ساعت. خوب تا اون موقع چیکار میتونیم کنیم؟» بیحرف به او خیره شدم. اندام لاغر او در آن لباس نبرد سفید و قرمز، موهای بلوطی بلند و درخشانش، چشمان درخشان فندوقیاش_زیبا بود، او یک جواهر زیبا و بیقیمت بود.
به خیره شدنم به او تا زمانی که گونههای سفیدش، سایهای قرمز به خود گرفت ادامه دادم.
«چ-چی شده؟» با خجالت خندید.
مردد شروع به صحبت کردم. «آسونا…»
«چیه؟»
«بهم گوش کن و عصبانی نشو. نمیخوام تو… تو این نبرد با رئیس شرکت کنی. در عوض میشه اینجا منتظر من بمونی؟»
با دقت به من خیره شد، بعد با ناراحتی به زمین خیره شد. «چرا اینو میگی…؟»
«میدونم به هیتکلیف قول دادم. اما ما نمیدونیم تو جایی که کریستالها کار نمیکنن چه اتفاقی ممکنه بیافته. من میترسم. وقتی به احتمال اینکه اتفاقی برای تو ممکنه بیافته فکر میکنم میترسم…»
«پس تو میخوای به دل همچین خطری بزنی و از من انتظار داری جایی که امنه منتظرت بشینم؟»
ایستاد و با سرعت به طرف من قدم برداشت، درحالیکه آتشی در چشمان زیبایش برافروخته شده بود.
«اگه از اونجا برنگردی، خودمو میکشم. زندگی دیگه برای من بدون تو معنی نخواهد داشت و من از خودم برای اینکه منتظر موندم و کاری نکردم متنفر میشم. اگه میخوای فرار کنی، بیا باهم بریم. اگه تو میخوای این جنگ رو انجام بدی، کیریتو، پس منم میخوام.»
مکث کرد و بعد انگشتش را به سینهام زد. چشمانش نرم شد و لبخند کمی روی لبهایش ظاهر شد.
«اما..شرط میبندم همه کسایی که تو این نبرد نقشی دارن ترسیدن. همه آرزو دارن فرار کنن. اما هنوزم چند نفری هستن که داوطلب شدن بیان و من فکر میکنم همه اونها بخاطر حضور تو و فرمانده این رو قبول کردن_دو مرد قوی تو اِساِیاو_در راس و جلوی گروه ایستادن. میدونم این چیزی نیست که تو باهاش راحت باشی. اما من میخوام که این کار رو برای خودمون انجام بدی، نه بقیه. بیا این کار رو باهم انجام بدیم…تا بتونیم به دنیای واقعی برگردیم و دوباره همو ببینیم.»
بلند شده و انگشتش را که روی سینهام بود را گرفتم. تنها احساسی که داشتم ترس بیحد و اندازه از دست دادن او بود.
«متاسفم… یه ترسو بودم. قلبم میخواد هر دومون با هم از اینجا فرار کنیم. نمیخوام بمیری و نمیخوام خودمم بمیرم. به چیز دیگهای اهمیت نمیدم…»
به چشمان آسونا خیره شده و ادامه دادم.
«به این که هیچ وقت به واقعیت برنگردیم اهمیت نمیدم. فقط میخوام تو اون کلبه کوچیک کنارت زندگی کنم. تا ابد… فقط دوتامون…»
با دست دیگرش، روی قلبش را چنگ زد. چشمانش را بست، ابروانش گره خورد، گویا که چیزی اذیتش کرده باشد، وقتی شروع به صحبت کرد، زمزمهای دردناک از یک آرزو بود.
«میدونم… مثل یه رویا میمونه… خوب نیست؟ هر روز باهم… برای همیشه…»
اما مکث کرد و لب پایینش را گزید، و آن امید ضعیف را قطع کرد. چشمانش را باز و با چهرهای جدی به من نگاه کرد.
«کیریتو، تا حالا فکر کردی… چه اتفاقی داره برای بدنای واقعیمون میافته؟»
جا خوردم. این چیزی بود که هر بازیکنی بعضی مواقع به آن فکر میکند. اما بدون وجود هیچ راهی برای ارتباط با دنیای واقعی، نگران بودن در اینباره بیهوده بود. این افکار مانند ابری مبهم و تیره روی همهی ما بود_ما فقط تصمیم گرفته بودیم که به آنها خیره نشویم.
«وقتی کل این بازی شروع شد رو به خاطر داری؟ وقتی اون…. وقتی آکیهیکو کایابا اون آموزش و اخبار کوچیکش رو ارائه داد. اون گفت نِروگیپِر طوری طراحی شده بود تا زمان دوساعته بدون برق به ما بده. هدف آن…»
«…فراهم کردن زمان کافی برای انتقال بدن هامون به یه بیمارستان مناسب بود.»
سرش را به تایید جوابی که دادم تکان داد.
«پس بعد از چند روز، تقریبا همه با یکساعت قطع ارتباط روبهرو شدند.»
یادم است. من به متن هشداری که جلوی چشمانم ظاهر شده بود خیره شده بودم و به این فکر میکردم که آیا مغز من در این دو ساعت سرخ و منفجر خواهد شد؟!
«فکر میکنم این نکته بود که همه بازیکنها به بیمارستان منتقل شدند و منظورم اینه، خانوادههای کمیان که میتونن از یه نفر تو شرایط خاص برای سالها تو خونه حمایت کنن. من فکر میکنم ما به بیمارستانهای واقعی منتقل شدیم و بعد دوباره ارتباطمون برقرار شد..»
«آره، ممکنه حق با تو باشه.»
«اگر بدنای ما روی تختهای بیمارستان دراز کشیده افتاده باشن و کابلها و سیمهای مختلف بهمون وصل شده باشه، تا ما رو مجبور به زنده موندن و زندگی کنن… نمیتونم تصور کنم که اینا برای همیشه دووم داشته باشن.»
ناگهان با این حقیقت و اضطراب از اینکه بدن من ممکن است هر لحظه ضعیف و ضعیفتر شود، تکان شدیدی خوردم. آسونا را به آغوشم کشاندم، طوری که گویا تنها با یک تماس میتوانستیم وجود یکدیگر را باور و تایید کنیم.
«به این معنیه که چه بازی رو پاکسازی کنیم چه نه… محدودیت زمانیی وجود داره که همه ما در اون قدم خواهیم گذاشت…»
«بله و این برای هرکسی متفاوته…. صحبت از زندگی قبلی اینجا حرومه، پس برای همین تا الان در اینباره با هیچ کس حرف نزدم، اما تو فرق داری. من میخوام… تا آخر عمرم تو دنیای واقعی با تو باشم. میخوام یه رابطه درست و رسمی با تو داشته باشم، تا اینطوری واقعا بتونیم باهم ازدواج کنیم و کنار هم پیر شیم. پس… پس…»
نتوانست جملهاش را تمام کند. آسونا صورتش را در سینهام فرو کرده و پنهان نمود و بیاختیار شروع به هق هق و گریه کرد. پشتش را با آرامش و به آرامی مالیده و صحبتش را خودم تمام کرد.
«پس… الان باید بجنگیم.»
ترسم از بین نرفته بود. اما وقتی آسونا دربرابر سرنوشتمان در حال مبارزه بود و سعی میکرد خود را جمعوجور و کنترل کند، نمیتوانستم اجازه دهم این ترس قضاوتم را ابری کند.
مشکلی نیست. چیزی نمیشود. اگر ما باهم و کنار هم بجنگیم.
آسونا را بیشتر به خود فشردم و احساس کردم سرمایی که سینهام را دربرگرفته بود ازبین رفته است.