sword art online - قسمت 19
سه روز بعد، نیشیدا پیامی با مضمون اینکه او برای گرفتن ماهی بزرگ آماده است فرستاد. ظاهرا برای جمع کردن همه دوستان ماهیگیر خود به اطراف رفته و ما برای این تلاش و شکار نزدیک به سی نفر خواهیم بود.
«هی. آسونا چیکار میخوای کنی؟»
«هممم…»
صادقانه بگویم، ترتیب و مقررات او خیلی مورد استقبال من قرار نگرفته و به نظرم خوب نیست. من اینجا را به طور خاص برای دوری کردن از طرفداران دیوانه آسونا و فروشندههای اینتل انتخاب کردم، پس حتی حضور و ظاهر شدن در چنین جمع کوچیکی هم آخرین چیزی است که خواهم خواست.
«نظرت چیه؟»
موهای بلند بلوطی خود را بسته و سروسری بلندش را دور صورتش پیچیده بود. بعد از کمی گشتن در منویش، او هم در یک پالتوی بزرگ و گشاد پوشیده شده بود.
«اووه، خوبه. درست مثل زن یه کشاورز پیر و خسته به نظر میرسی.»
«…این الان تعریف بود؟؟»
«البته. تا وقتی که مجبور نباشم وسایل و تجهیزاتم رو بیارم همه چیز خوبه.»
من و آسونا قبل از ناهار، درحالیکه سبد پیکنیک را در جای مناسب میگذاشتم، از خانه خارج شدیم. میتوانستیم فقط چیزهایی را که نیاز داشتیم در موجودی خود بگذاریم و وقتی به آنجا رسیدیم آنها را طوری که میخواستیم درست کنیم.
روز گرمی برای این فصل بود. پس از پیادهرویی طولانی در میان درختان برجسته جنگل کاج، سطح درخشان دریاچه از طریق شاخهها دیده شد. قبل از ما چند نفری کنار دریاچه آمده بودند. وقتی به آنها نزدیک شدیم، حالتی عصبی به خود گرفتم، خیلی زود حالت ایستادن و خندهی متمایز یکی از آن مردان را شناختم.
«ها-ها-ها! چه روز خوب و روشنی!»
«از دیدنت خوشحالم، آقای نیشیدا.»
من و آسونا تعظیم کوتاهی کردیم. جعمیت حاضر، از رنج سنی متفاوتی بودند، و آنها انجمن ماهیگیری نیشیدا بودند. با تردید از این گروه استقبال کردیم، اما خوشبختانه به نظر نمیرسید کسی آسونا را شناخته باشد.
چیزی که من را شگفتزده کرد فعال بودن پیرمرد بود؛ او به طور قطع باید رئیس عالیی باشد. ظاهرا آنها قبل از اینکه ما برسیم یک مسابقه ماهیگیری فیالبداهه را برگذار کرده بودند، حال و هوای این گروه هیجان انگیز و جالب بود.
«خوب پس، فکر کنم دیگه وقته رویداد اصلی امروزه!» نیشیدا درحالیکه میله ماهیگیری بزرگی در دست داشت، این را با صدایی بلند اعلام کرد. من به میله بزرگ و ضخیم آن خیره شدم و با چشمانم آن را تا انتها دنبال کردم تا اینکه متوجه چیزی که در انتهای آن آویزان بود شدم.
یک مارمولک فوقالعاده بزرگ بود، تقریبا به اندازه بازوی یک بزرگسال. طرحهایی قرمز و سیاه که دارای ظاهری سمی بودند از روی پوست آن عبور کرده و سطح مرطوب آن تازه بودنش را نشان میداد.
«اییییششش…»
آسونا دیر متوجه آن موجود شده بود و بعد از دیدنش چند قدم عقب رفت، درحالیکه صورتش از چندش و تنفر جمع شده بود. اگر این طعمه بود، فقط یک چیز برای گرفتن وجود داشت…
اما نیشیدا قبل از اینکه بتوانم در این باره اظهار نظر کنم، به سمت دریاچه چرخید و میله ماهیگیری را بالا نگهداشت، با صدایی شبیه به ووشش آن را چرخاند، حالت و شکل ایستادن او بیعیب و نقص بود، مارمولک در هوا پرواز کرد و بعد با حالتی پرشور و تحسین برانگیز در دریاچه فرود آمد.
ماهیگیری در اِساِیاو بدون هیچ انتظار اضافیی انجام میشد. درست زمانی که نخ خود را داخل آب میانداختید، تنها چند ثانیه طول میکشید تا صید را بدست آورید یا از دست دهید. همه نفسهایمان را حبس کرده و به آب نگاه میکردیم.
سرانجام نخ چند بار با دشت تکان خورد. اما نیشیدا حتی یک اینچ هم تکان نخورد.
«من-من فکر کنم داره میاد، اقای نیشیدا!»
«نه، نه هنوز!»
پیرمرد به شدت به نخ خیره شده بود و چشمانش از پشت عینک گداخته شده به نظر میرسید. هر چند دقیقه لرزشی که از انتهای میله میآمد، و باعث میشد میله را محکم بگیرد.
در نهایت او به طور ناگهانی بشدت به جلوخم شد.
«حالا!»
نیشیدا به شدت به عقب خم شده بود و میله را با تمام بدنش میکشید. حتی از کنار هم کاملا مشخص بود که نخ کاملا کشیده شده است، صدای بلند و قدرتمندی به گوش همه ما رسید.
«گرفتمش! الان دیگه همهاش به تو بستگی داره!»
میله را به من داد، لحظهای تردید کردم. میله هیچ تکانی نمیخورد. یعنی من هم ممکن است هنگام کشیدن میله روی زمین سفت و محکم کشیده شوم؟ درست همانطور که فکر میکردم آیا این یک صید واقعی است یا نه، نگاهم را به نیشیدا انداختم—
نخ با نیروی فوقالعاده زیاد و باورنکردنی به سمت پایین کشیده شد.
»وااااوو!»
هر دوپایم را با عجله روی زمین محکم کرده و میله را با قدرت به عقب کشیدم. بازخورد نیروی فیزیکیی که معمولا در بازی استفاده میشد بسیار ضعیفتر از چیزی بود که الان حس میکردم.
«ای-این چیزایی که بهم دادی ایمنن؟» این سوال را با نگرانی تمام از ماندگاری و کیفیت میله و نخ پرسیدم.
«جز بهترینهایی هستن که میتونی پیدا کنی و بخری! بِکش!»
صورتش از هیجان سرخ شده بود. دسته را دوباره گرفته و با تمام قدرتم کشیدم. میله به شکل یو برعکسی در آمده بود.
با هر بار بالا رفتن سطح، به بازیکنان این حق انتخاب داده میشود که امتیازات خود را صرف قدرت و یا چابکی کنند. یک جنگجو مثل اگیل که حرفهاش در استفاده از تبر است هر بار قدرت را انتخاب میکند، درحالیکه آسونا با چابکی بیشتر و بهتر میتواند از شمشیر دودم خود استفاده کند. من به عنوان یک شمشیرباز ارتوکس از این فرصت برای در تراز مساوی قرار دادن قدرت و چابکیام استفاده کردهام، اما وقتی صحبت ازعلاقه شخصی باشد قطعا انتخاب من چابکی است.
علیرقم عدم تمرکز روی قدرت، سطح من ظاهرا به حدی بالا بود که بتواند در این آزمون خاص به من برتری دهد. پاهایم را روی زمین محکم کردم و به آرامی عقب رفتم و به طور پیوسته صید مخفی از دید را به سطح آب نزدیک و نزدیکتر کردم.
«اوه، میبینمش!»
آسونا پرید و به سمت آب اشاره کرد. کاملا از خط دریاچه خارج و به عقب خم شده بودم، پس در موقعیتی که بتوانم به آن نگاه دقیقی بیاندازم نبودم. بقیه افراد حاضر زمزمهای کرده و با عجله به لب آب آمده و به داخلش نگاه کردند. من بالاخره تسلیم کنجکاویام شدم و تمام توانم را احضار کرده و میله را به سمت بالا کشاندم.
«…؟»
ناگهان همه افراد جمع شده در اطراف آب ناگهان هل شده و به هم برخورد کرده و بعد شروع به عقب نشینی کردند.
«چه طور به نظر میر—»
قبل از آنکه حرفم را تمام کنم، همه برگشتند با تمام سرعت شروع به دویدن کردند. آسونا از سمت چپ و نیشیدا از سمت راست من عبور کردند، صورتشان رنگ پریده بود. وقتی برای صدا کردنشان چرخیدم، ناگهان وزن از روی دستم برداشته شد و به عقب پرت شدم.
لعنتی، فکر کنم میله شکسته شده باشد. میله را کناری انداخته و روی پاهایم پریدم تا به طرف آب بدوم. لحظه بعد، دیدم سطح دریاچه به سمت بالا آمده و یک دایره نقرهای عظیم بیرون آمده است.
«چ–؟»
در آنجا درحالی که چشمها و دهانم باز مانده بودند، ایستاده بودم، تا اینکه صدای آسونا را از فاصله دوری شنیدم که صدایم میکرد.
«کیریتو، مواظب باشششش!»
برگشتم و دیدم آسونا، نیشیدا، و بقیه با فاصله زیادی از دریاچه ایستاده اند. صدای بسیار بسیار بلندی را از پشت سرم شنیدم و سرانجام به وخامت اوضاع پی بردم. دوباره به سمت آب برگشتم.
ماهی ایستاده بود.
برای اینکه دقیقتر باشم، به نظر میرسید که این موجود بیشتر شبیه یک کوکالانکت خزنده باشد، جایی در پیوند تکاملی بین ماهی و تمساح. آبششهای کوچکی روی فلسهای آن وجود داشت، و شِش شُش عظیم، وقتی به سمت من حرکت کرد چمنهای خطی کنار دریاچه را به طور کامل نابود کرده بود.
به پایین نگاه. ارتفاع کامل این چیز به طور قطعی شش فوت بود. جایی که دهانش قرار داشت حتی از سر من هم بالاتر و بلندتر بود، و به نظر میرسید این دهان کاملا و مناسب برای بلعیدن گاوها طراحی شده است و پای آن مارمولک آشنا از گوشه دهانش بیرون زده بود.
در هر دو طرف سر این ماهی باستانی چشمانی به اندازه یک توپ بسکتبال وجود داشت، و به چشمان من خیره بود. به طور خودکار مکاننمایی زرد رنگ روی جانور ظاهر میشود.
نیشیدا گفته بود: «اون بزرگه که تو دریاچهاست به نوبهی خودش یه هیولاست.»
او کاملا درست گفته بود—آن یک هیولا بود، از هرجهت یک هیولا کامل بود.
چند قدم عقب رفتم و لبخندی لرزان زدم. بعد چرخیدم و مثل یک خرگوش دویدم. هیولا غرشی زمینلرزان کرده، و سپس به دنبال من آمد. عملا در حال پرواز در هوا، و استفاده از تمام چالاکی و چابکیی که داشتم بودم، در عرض چند ثانیه به بقیه رسیدم و آماده بحث و جدال شدم.
«ای-ای-این عادلانه نیست! نمیتونین بدون من و بدون اینکه به من بگید چه خبره فرار کنین!»
«کیریتو، فکر نکنم الان وقت مناسبی برای بازی سرزنش کردن باشه!»
برگشتم و دیدم ماهی غولپیکر در حال حرکت به سمت ماست، حرکات او ناشیانه اما به اندازه کافی سریع بود.
«داره رو زمین حرکت میکنه… مگه شش داره؟؟»
«الان وقت برای این فکرای بیهوده نیست! باید فرار کنیم!»
حالا کسی که وحشت کرده، نیشیدا بود. بیشتر افراد جمع هنوز هم از شوک خشک زده و منجمد شده بودند، بعضی از آنها حتی روی زمین افتاده یا از هوش رفته بودند.
«سلاحات رو داری؟» آسونا نزدیک گوشم این سوال را پرسید. حق با او بود_هدایت این تعداد آدم به سمت جایی امن بسیار سخت بود.
«متاسفم، ندارم…»
«اوه، مشکلی نیست، پس…»
آسونا سرش را تکان داد و به سمت ماهی غولپیکر که به ما نزدیک شده بود، برگشت با حرکت و آرامش آشنایی پنجره خود را باز کرد.
درحالیکه نیشیدا و بقیه ماهیگیرها با درماندگی نظارهگر چیزی که در حال رخ دادن بود، بودند، آسونا روسری و پالتوی ضخیمش را پاره کرد، موهای بلوطی براقش در نسیم هوای ملایم به آرامی تکان میخورد. زیر کت یک دامن بلند سبز و پیراهن کنفی سادهای وجود داشت، اما غلاف شمشیر دودم نقرهای هم بود که زیر آفتاب برق میزد. آسونا با افتخار و اعتماد به نفس روبهروی هیولای پیشرو شمشیر کشید.
کنار من، نیشیدا درنهایت فهمید که او قصد انجام چه کاری را دارد و بازوی مرا گرفت.
«کیریتو! همسرت تو یه خطر وحشتناک و جدییه!»
«چیزی نیست؛ بذار اوضاع رو تحت کنترلش بگیره و کارشو بکنه.»
«عقلتو از دست دادس؟ اگه تو نمیخوای بهش کمک کنی، من میکنم.»
میلهی ماهیگیریی را از یکی از دوستانش ربود و درحال آماده شدن بود که به کمک آسونا بشتابد که با عجله وارد عمل شدم تا جلوی این مرد مسن را بگیرم.
ماهی غولپیکر سرعت خود راحفظ کرد و دهان بزرگ خود را باز کرد دندانهای نیش بیشمارش را نشان دهد. همانطور که روی آسونا خم میشد، (آسونا) کنار رفت و با دست راست خود که شمشیر را در دست داشت نیرویی به آن وارد کرد.
داخل دهان ماهی غولپیکر موجی الکتریکی منفجر شده و برق زد. هیولا از بالا به هوا پرواز کرد و پرت شد، اما پاهای آسونا به سختی منقبض شده بودند.
منظره خود هیولا مطمئنا ترسناک بود، اما انتظار من این بود که سطح واقعی آن نباید خیلی بالا باشد. آنها هیولایی واقعا مرگبار را در چنین طبقه پایینی و به عنوان بخشی از یک رویداد که فقط به مهارت ماهیگیری وابسته است قرار نمیدهند، اگر غیر از این باشد، اِساِیاو منحنی دشوار بودن سطوح خود را کاملا حفظ کرده است.
تک ضربه آسونا نوار سلامت هیولا را ویران کرد. وقتی با سروصدای زیادی رو زمین سقوط کرد، (آسونا) با ترکیبی سریع که مطابق حرکاتش بود دوباره به سمت او حمله کرد.
نیشیدا و سایر ماهیگیران فقط میتوانستند با شگفتی به این اتفاق خیره شوند، درحالی که آسونا حملات مرگبار خود را یکی پس از دیگری آغاز میکرد، طوری که حرکت میکرد بیشتر شبیه رقص بود. اما آیا آنها تحت تاثیر قدرت او قرار گرفته بودند یا زیباییش؟ احتمالا هر دو.
آسونا همچنان با قدرت کاملش افراد حاضر را خیره خود کرده بود، تا اینکه متوجه قرمز بودن نوار سلامت هیولا شد. پس به آرامی به عقب پرید و در این حین به سمت او پرید. او مستقیما به درون هیولا فرو رفت، تمام بدنش (آسونا) مانند یک ستاره دنبالهدار شعلهور شده بود_مهارت سطح بالای شمشیر دودم، نفوذگر چشمکزن(سریع)
این حرکت باعث شکافته شدن هیولا از دهان تا دم شد، و آسونا درست در انتهای هیولا متوقف شد، هیولا به صورت تودههایی درخشان از هم جدا شد، و تنها یک ثانیه بعد از تمام این اتفاقات، انفجاری گوشخراش دریاچه راکد را تبدیل به دریاچهای با موج های فوق بلند کرد.
آسونا شمشیر دودمش را با آرامش به غلاف خود برگرداند و سپس به سمت ما برگشت. نیشیدا و گروهش هنوز شوکه و یخزده بودند و دهانشان باز مانده بود.
«هی، کارت عالی بود.»
«منصفانه نیست کارای سنگینو بندازی گردن من. یه شام خوب یا هرچیز دیگه ای بهم بدهکاری.»
«آه، یادته که ما الان بودجه مشترکی داریم؟»
«اوه… درسته!»
تا وقتی که نیشیدا به خودش بیاید و شروع به پلک زدن کند به اذیت کردن هم ادامه دادیم.
«خوب… شوکه کننده بود… همسر تو، آه، خیلی قدرتمنده. اشکال نداره سطح شو بدونم…؟»
من و آسونا به هم نگاه کردیم. این بحث میتوانست به مسیر خطرناکی برسد.
«ف-فراموشش کن. نگا کن، ما یه آیتم از ماهی بدست آوردیم!»
آسونا پنجره را بالا پایین کرد، و یک میله ماهیگیری نقرهای درخشان ظاهر شد. با توجه به اینکه از یک هیولای رئیس منحصربهفرد به دست آمده، مطمئنا جایزه نادری است که در هیچجای دیگری یافت نخواهد شد.
«اوه، اون چیه؟»
نیشیدا آن را گرفت، چشمانش برق میزد. همه اطرافیانش از شگفتی شروع به زمزمه کردند. درست وقتی فکر میکردم موفق به پرت کردن حواسشان شدیم…
«ش-شما خان آسونا از شوالیههای خون هستید؟»
فرد جوان چند قدم جلو آمد و از نزدیک به آسونا خیره شد. به رسمیت شناختن در چهرهاش موج میزد.
آ«ره،میدونستم! من یه از عکس شما دارم!»
«اه…»
آسونا لبخند محزونی به او زد وعقب رفت. حالا زمزمه در جمعیت دوبرابر شده بود.
«این فوقالعاده است! هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم جنگ شما رو از نزدیک ببینم…می-میتونم ازتون امضا بگ—»
ناگهان سکوت کرد،و بین من و آسونا نگاهش را چرخاند. بعد به حالتی که گویی اتفاقی بد افتاده زمزمه کرد: «ش-شما…. ازدواج کردید…»
حالا نوبت من بود لبخندی خشک به او بزنم. ما در آنجا با حالتی معذب و ناخوشایند ایستاده بودیم درحالیکه مرد با تمام وجود زار میزد و اندوهگی بود. نیشیدا بدون هیچ درکی از چیزهایی که شنیده و رخ داده بود پشت سرهم پلک میزد.
به این ترتیب بود که پس از دوهفته زندگی در صلح سعادتمندانه، ماه عسل زیبا و مخفی ما به پایان رسید. فکر میکنم درنهایت، باید خودم را خوششانس بدانم که در چنین رویداد احمقانهای شرکت کردم.
آن شب، پیامی از هیتکلیف به دست ما رسید که اعضا را به یک جلسه برنامهریزی برای رئیس طبقه هفتاد و پنجم فرا میخواند.
صبح روز بعد، آسونا در حالیکه لباس پوشیده و آماده بود، بوتهایش را روی زمین کوبیده، و منی را که در تخت بودم لرزانده و از تخت پایین انداخته بود.
«بدوو، الکی وقت تلف نکن!»
کودکانه نالیدم: «اما فقط دوهفته گذشته.» علیرقم خلق و خوی لجبازانهام، نمیتوانستم منکر شوم که آسونا دوباره با پوشیدن آن لباس آشنای سفید و قرمز شوالیه بسیار جذاب و هوشمند به نظر میرسید.
با توجه به شرایطی که منجر به مرخصی ما از انجمن شده بود، مطمئنا میتوانستیم این احضار را رد کنیم. اما انتهای پیام که اشاره به داشتن تلفاتی جدی در انجمن شده بود_وجدانمان را سنگین کرد.
«فکر کنم حداقل باید بشنویم چی میخواد بگه. زود باش، وقت رفتنه!»
به پشتم زد، درنهایت روی پاهایم ایستادم و صفحه تجهیزاتم را باز کردم. از آنجایی که به طور موقت از انجمن مرخصی گرفته بودم، کت چرم مشکی قدیمیام را به تن کرده و دو شمشیر را پشتم به حالت ضربدری قرار دادم. این وزن تازه و ناشناختهای که در پشتم حس میکردم به نظر مجازات من برای رها کردن و پوسیده شدنشان در موجودیام برای مدت طولانیی بود. آنها را از غلافشان خارج کرده و چند بار چرخانده و به هم زدم تا حالشان بهتر شود. صدایشان در اتاق به صورتی واضح پیچیده بود.
«همیشه میدونستم که این استایل و ظاهر بیشتر بهت میاد.»
آسونا درحالیکه لبخندی شرورانه بر لب داشت، برای گرفتن بازویم پرید. چرخیدم و در سکوت با خانه جدیدمان خداحافظی کردم.
«…. بیا این مسئله رو تموم کنیم و بعد به خونمون برگردیم.»
«اوهوم!»
برای تایید همدیگر سر تکان دادیم، در را باز کرده، و به هوای سرد صبحگاهی قدم گذاشتیم، هوای سنگین و سرد زمستانی.
منظره آشنای نیشیدا و میله ماهیگیریاش در میدان دروازه تلپورت طبقه بیست و دوم از ما استقبال کرد. زمان رفتنمان را به او گفته بودیم، تنها به او.
گفته بود میخواهد با ما صحبت کند،پ س هر سهمان روی نیمکتی کنار میدان نشستیم. نیشیدا نگاهش را به پایین و زمین زیرپایش انداخته و شروع به صحبت کرد.
«صادقانه بگم… من همه کسایی که تو طبقات بالا درحال مبارزه و شکست بازیاند رو فراموش کرده بودم. این اتفاقا ممکنه تو یه دنیای دیگه هم به طور همزمان بیافته. شاید دلیل من برای این همه بیتفاوتی نسبت به چیزایی که درحال رخ دادنه، اینه که تسلیم این که هرگز نمیشه بازی رو شکست داد و از اینجا بیرون برم شدم.»
ما در سکوت به گفتههای او گوش میدادیم.
«همونطور که میدونین، تجارت الکترونیک ،هر دقیقه یک مایل پیشرفت میکنه. من از وقتی که یه پسر بچه بودم کار میکردم، پس اینطوری تونستم تا الان ادامه بدم و موفق شم، اما دو سال دور شدن از تجارت زمان خیلی خیلی طولانی و زیادیه. اگه برگشت به خونه به این معنیه که من یه دستانداز بی فایدهام برای خودم احساس تاسفم میکنم، شاید اینجا موندن و لذت بردن از ماهیگیری برام بهتر باشه…»
سکوت کرد و لبخند کوچکی روی صورتش نمایان شد. نمیدانستم چه باید به او بگویم. امکان نداشت توانایی تصور چیزی را که مردی با موقعیت او از دست داده باشد، را داشته باشم، گیر کردن در هنرشمشیرزنی آنلاین…
آسونا زمزمه کرد: «منم. منم تا شش ماه پیش همین فکر رو میکردم. شبها تا وقتی خوابم ببره اشک میریختم. هر روز، خانوادم، دوستام، مدرسم، تمام واقعیت زندگی من کمی بیشتر و بیشتر خراب و نابود میشد. حس میکردم دارم دیوونه میشم. وقتی میخوابیدم، همه خوابها و رویاهام از دنیای واقعی بودن… هیچکاری جز تقویت کردن مهارتهام انجام نمیدادم، سعی میکردم بازی رو با بیشترین سرعتی که ممکن بود شکست بدم.»
با تعجب برگشتم و به او نگاه کردم. با توجه به اولین ملاقاتم با او هیچ وقت حتی نمیتوانستم حدس بزنم چنین احساسی داشته باشد. البته، من هیچوقت به درک خصوصیات و مسائل دیگران معروف نبودم.
آسونا نگاهی به من انداخته و بعد لبخند زد.
«اما یک روز حدود شش ماه پیش، برای مقابله با جدیدترین هزارتوی اون دوره به خط مقدم تلپورت کردم و کسی رو درحال چرت زدن روی چمنهای اطراف میدان دیدم. به نظر میرسید که سطح خیلی بالایی داشته، که همین باعث عصبانی شدنم شد. برای همین بهش با لحن بد و عصبانیی گفتم: «اگه فقط میخوای اینجا وقتت رو هدر بدی، بهتر نیست که بیای و به ما تو پاکسازی هزارتو کمک کنی؟»
دستش را روی دهانش گذاشته و آرام خندید.
«و میدونی اون چه جوابی به من میده«امروز و تو بهترین فصل سال تو آینکارد تنظیمات هوا به حالت فوقالعادهای معرکست. هدر دادن اینه که این هوای عالی رو تو سیاهچال بگذرونی؛» بعد به چمنهای کنارش اشاره کرد و گفت: «زودباش، بیا اینجا یه خورده ریلکس کن.» یعنی فکرشو کن، چقدر یه آدم میتونه پرو باشه؟»
خندهی دیگری کرده، و سپس به افق نگاه کرد.
«اما اون من و به خودم آورد. فکر کردم این آدم داره فقط زندگیشو اینجا میگذرونه. اون به این فکر نمیکنه که داره روز دیگهای رو تو دنیای واقعی از دست میده؛ در عوض داره روز دیگهای رو تو این دنیا به دست میاره. هرگز نفهمیده بودم که کسی با این دیدگاه هم وجود داره. پس من هم تیمی هام رو جلو فرستادم و روی چمنها کنار اون دراز کشیدم. چیز دیگهای که فهمیده بودم این نبود که نسیم خیلی خوب و هوا خیلی گرم و راحت بود، همونجا چرت زدم. بدون هیچ رویا و خواب بدی_اون بیشک راحتترین و عمیقترین خوابی بود که از وقتی به اینجا اومدم داشتم. وقتی بیدار شدم، غروب بود، اما اون هنوز اونجا پیش من بود.»
آسونا دستم را فشرد. با اینکه این را نگفتم، اما کاملا گیج شده بودم. این داستانی به شدت آشنا برای من بود، اما..
«… متاسفم آسونا، اما مطمئنم منظور من اونقدرا هم عمیق نبوده. من فقط میخواستم چرت بزنم.»
«میدونم! نیازی نیست بهم توضیح بدیش!»
نفس عمیقی کشید، بعد به سمت نیشیدا برگشت، کسی که درحال گوش دادن به ما لبخند روی لبهایش بود.
«از اون روز به بعد، هروقت به رختخواب میرفتم به اون فکر میکردم و بعد از اون دیگه کابوس و خواب بد نمیدیدم. جایی که زندگی میکرد و پیدا کردم، و سعی کردم زمانی پیدا کنم تا برم و اونو ببینم… درنهایت، مشتاقانه منتظر هر روز جدیدی که قرار بود شروع کنم بودم. وقتی فهمیدم که عاشقش هستم، پر از حس شادی و لذت شدم. میخواستم اون حس رو همینطور باارزش برای خود نگهدارم. برای اولین بار، از اینکه اینجام احساس شادی و خوشحالی کردم…»
آسونا به پایین نگاه کرد، با دستکشهای سفیدش چشمانش را مالید و بعد نفس عمیقی کشید.
«برای من، کیریتو دلیلیه که این دوسال رو اینجا گذروندم، اثبات زندگی و امید فردای منه. من اون روز نِروگییِر رو فقط برای پیدا کردن اون پوشیدم. آقای نیشیدا، شاید من در جایگاهی که این حرف رو بزنم نباشم، اما فکر میکنم شماهم چیزی رو اینجا پیدا کردین. این ممکنه که فقط یه دنیای مجازی باشه، جایی که هرچیزی که اینجا میشه دید فقط دادههای مصنوعیه، اما قلبهای ما واقعیه و به این معناست که، هرچیزی رو که اینجا تجربه کردیم و به دست آوردیم هم واقعیه.»
نیشیدا پلک زد و سرش را تکان داد. چشمانش را که پشت عینکش برق میزدند میدیدم. میتوانستم گرمایی که باعث برق زدن چشمان خودم هم شده را حس کنم.
نیشیدا زمزمه کرد: «درسته… درواقع،» در حالیکه به آسمان نگاه میکرد ادامه داد: «فقط گوش دادن به داستان تو برای من یه تجربه واقعا ارزشمند بود، آسونا. همین مسئله تو صید کردن اون ماهی بزرگ هم صدق میکنه. ارزش نداره از زندگی دست کشید. اصلا ارزش ندراه.»
سری تکان داد و سرپا شد.
«خوب، به اندازه کافی وقتتون رو گرفتم. چیزی رو که باید یاد میگرفتم بهم یاد دادین_تا وقتی افرادی مثل شما اون بالا دارن مبارزه میکنن قطعا برمیگردیم، تا اون موقع همه چیز فقط به زمان بستگی داره. نمیتونم برای شما کاری کنم، اما… هرکاری که از دستتون بر میاد انجام بدین. هرکاری.»
دستم را گرفت و با شدت تکان داد.
«ما برمیگردیم. بهمون سر میزنی، مگه نه؟»
حرکت نمایشی مخصوص ماهیگیریی انجام دادم و او سرش را تکان داد، صورتش چین خورده بود. بار دیگر به هم دست دادیم و بعد به سمت دروازه تلپورت رفتیم. من و آسونا به درون ستون زرقبرقدار و پر از گرما رفتیم، مقابل هم قرار گرفته و باهم گفتیم.
«تلپورت: گِرَندزام!»
نورآبی ایجاد و سرانجام نیشیدا از دید ما پنهان شد و همه چیز شروع به تکان خوردن کرد.