sword art online - قسمت 15
درمقابل گادفری زمزمه کردم: «…اینجا چه خبره؟»
«کاملا از اتفاقی که بین شما دونفر افتاده باخبرم. اما شماها الان جز یک انجمن هستید و باهم همکارین. پس باید گذشتهها رو تو همون گذشتهها بذارین بمونه، ها؟»
با لبخند این حرفها را غرید.درهمین حین، کورادیل قدمی به جلو آمد.
«…»
عصبی شده، و آماده انجام هر کاری بودم. در منطقه شهری بودیم، اما کسی دربارهی کاری که او انجام داده بود حرفی نمیزد.
درعوض، کورادیل با خم کردن سرش مرا شوکه کرد. او با حالتی زمزمه مانند که به سختی قابل شنیدن بود شروع به صحبت کرد.
«بابت اتفاقی که… اون روز افتاد… معذرت میخوام…» الان من کاملا و به طور واضح شوکه و متعجب شده بودم. دهانم باز مانده بود.
«دیگه هرگز با همچین بیاحترامی باهات رفتار نمیکنم… ازت خواهش میکنم منو ببخش.»
نمیتوانستم پشت آن موهای چرب چشمانش را ببینم.
«اه… حتما…» خود را مجبور به تکان دادن سرم به معنای موافقت کردم. چه اتفاقی ممکن است رخ داده باشد؟ یعنی به مغز او ضربهای وارد شده و عمل جراحیی انجام داده؟
«پس موضوع حل و فصل شد!» گادفری دوباره با خنده منفجر شد. من الکی به چیزی مشکوک نشدم، به طور واضح چیزی اینجا در جریان است. اما نمیتوانستم حالات کورادیل را با وجود پایین بودن سرش بخوانم. اِس اِی او حالات احساسی را هم شبیهسازی کرده است، اما بیشتر به اغراق گرایش داشت و تفاوتهای ظریف همیشه نشان داده نمیشدند. تصمیم گرفتم بخاطر ادب عذرخواهی او را بپذیرم اما یادداشتی ذهنی برای اینکه حواسم به او و رفتارش باشد انجام دادم.
بعد از چند دقیقه، یکی دیگر از اعضای انجمن هم حاضر شد و ما برای رفتن آماده شدیم. شروع به راه رفتن کردم، اما صدای سنگین گادفری از پشت سرم شنیده شد.
«نه خیلی سریع. تمرین امروز بخاطه اینه که تا حد امکان به واقعیت نزدیک و شبیه باشه. میخوام ببینم که شماها چطور شرایط خطرناک رو اداره و کنترل میکنین، پس این یعنی که من از همین الان باید همه کریستالهای شما رو ازتون بگیرم.»
«حتی کریستالهای تلپورتمون رو؟»
با حالتی که گویی سوالی واضح از او پرسیده باشم، سرش را تکان داد. از اینکه اوضاع به این حالت درآمده بود راضی نبودم و از این وضعیت اصلا خوشم نمیآمد. کریستالها، به خصوص کریستالهای تلپورت آخرین خط دفاعی بازیکنان در این بازی مرگبار بودند. در هیچ دورهای از این دوسال حضورم در آینکارد هرگز اجازه ندادم سهمیه کریستالهایم تمام شود. قصد اعتراض داشتم، اما پس از آنکه به موقعیتی که در آن بودم بهتر فکر کردم، تصمیم گرفتم اوضاع را برای آسونا سخت و بدتر از چیزی که بود نکنم.
وقتی دیدم کورادیل و عضو دیگر انجمن با آرامش وسایل خود را تحویل دادند، با اکراه کامل از وسایل خود جدا شدم. برای راضی شدن او مجبور به باز کردن کمربند خود نیز شدم.
«خیلی خوب، بیاید حرکت کنیم!»
گادفری فرمان داد، و ما چهار نفر از دروازههای گِرَندزام شروع به حرکت به سمت هزارتویی که از طرف غرب قابل دیدن بود کردیم.
طبقه پنجاه و پنجم سرزمینی خشک و تقریبا خالی از سرسبزی بود. من فقط میخواستم این تمرین را به پایان برسانم برای همین پیشنهاد کردم به سمت هزارتو بدوییم، اما گادفری با تکان دادن بازویش این پیشنهاد را رد کرد.خوب، احتمالا او تمام امتیازات خود را به جای چابکی صرف قدرت کرده است، پس فکر کردم، او به سختی قادر به دویدن باشد.
با چند هیولا روبهرو شدیم، اما من به هیچ عنوان حوصله دستورات گادفری را نداشتم پس هرکدام از آنها را تنها با یک ضربه نابود کردم. سرانجام، هنگامی که چندین و چند تپه سنگی راگذراندیم، هزارتوی سنگی خاکستری به طور واضح نمایان شد.
«بیایید اینجا کمی استراحت کنیم!» گادفری این را گفت و گروه توقف کرد.
«…»
من میخواستم مستقیم به سمت هزارتو بروم، اما متوجه شدم آنها به هرحال اصلا قرار نیست به پیشنهاد من توجه کنند، بنابراین روی صخرهای که نزدیکم بود نشستم. تازه از ظهر گذشته بود.
گادفری گفت: «سهمیه رو توزیع میکنم.» و چهار بسته چرمی کوچک را تحویل داده و آنها را توزیع کرد. پاکت چرمی خود را در دست گرفته و به داخلش نگاه کردم. آن کیسه حاوی یک بطری آب و یک نان تست شده کوچک بود که میشد از هر فروشگاه اِن پی سی خریداری کرد.
از درون، شانس بد خود را نفرین کردم. الان باید درحال خوردن یکی از ساندویچهای خانگی آسونا میبودم. جرعهای از آب نوشیدم.
چشمانم به طوری اتفاقی روی کورادیلی که روی سنگی نشسته و کمی از ما دور بود نشست. به کیسهاش دست نزده بود. از زیر چتریهای آویزانش، با نگاهی عجیب و تاریک به ما خیره شده بود.
به چی این طور خیره شده بود…؟
ناگهان، لرزی سرد در بدنم پیچید. منتظر چیزی بود. منتظره…
بطری را دور انداختم، و سعی کردم آخرین ذره مایعات را از دهانم بیرون بریزم.
اما دیر بود. احساس میکردم نیرو از بدنم خارج شده و روی زمین افتادم. نوار اِچ پی من در گوشه سمت راست دیدم قرار داشت، با یک مرز سبز چشمکزده احاطه شده بود.
این زهر فلج کننده بود.
گادفری و دیگر عضو گروه هم از شدت درد و عذاب روی زمین غلت میزدند. به طور غریزی، دست چپم که هنوز متحرک بود را به زور به کمربندم فشردم، اما لرز دیگری از بدنم گذشت. کریستالهای تلپورت و پادزهر من در دست گادفری بود. من معجون درمان داشتم، اما آن زهر را درمان نمیکرد.
«هه..هه-هه-ههه-ههه…»
صدای خندهی بلندی را شنیدم. بالای صخره، کورادیل با خندهای بلند دوطرف پهلوی خود را گرفته بود. آن چشمان فرورفته و مهرهای با نگاهی آشنا از جنون میدرخشیدند.
«ها- ها! ها- ها! ها- ها- ها- ها- ها- ها!»
خنده او به حالتی زنجیرهای و دیوارنهوار تبدیل شد. گادفری در کمال ناباوری و با حالتی بهتزده به او نگاه میکرد.
«چ… چه خبره…؟ تو این کار رو…با آبمون کردی، کو-رادیل؟»
«گادفری! از کریستالهای پادزهر استفاده کن!» فریاد زدم، و گادفری سرانجام با سرعتی کند، شروع به جستوجو در میان بستههای خود کرد.
«هیااا!»
کورادیل فریادی پیروزمندانه سر داد، از صخره پرید و دست گادفری را با لگد زد. کریستالی سبز روی خاک قل خورد. کورادیل آن را برداشت، سپس به سمت جیب گادفری رفت و چند تای دیگر از همان کریستال برداشت، و آنها را درون جیب خود انداخت.
«معنی این کارا چیه، کورادیل؟ این… یه جور تمرین و آزمایشه…؟»
«شما احمقا!!»
گادفری در جذب سرعت بسیار کند عمل میکرد،و کورادیل با ضربه پای سنگینی به دهانش او را مورد تمسخر قرار داد.
«آااهه!!»
نوار اِچپی گادفری کمی کوچک شد، و نشانگر کورادیل برای تعیین بازیکنی مجرم نارنجی رنگ شد. اما این تاثیری در وضعیت اسفبار ما نخواهد داشت. این طبقه قبلا پاکسازی شده بود. بدبختانه هیچکس در این قسمت از بیابان سرگردان نخواهد شد.
«میدونی، گادفری، همیشه فکر میکردم تو احمقی… فقط حد و اندازه این حماقت رو نمیدونستم!» صدای تیز و برندهاش در میان صخرهها میپیچید. «به عالمه چیز دارم که میخوام بهت بگم، اما هیچ فایدهای نداره اونا رو به احمقی مثل تو گفت…»
کورادیل شمشیر بزرگ خود را کشید. بدن لاغرخود را به عقب کج کرد و تاب بزرگی داد، تیغه ضخیم زیر نور خورشید میدرخشید.
«صب-صبر کن، کورادیل! دا-داری درباره چی حرف میزنی…؟ این…بخشی از تمرینه؟»
کورادیل فریاد زد: «خفه شو و زود بمیر.»
او شمشیر را بدون هیچ زحمتی پایین و پایینتر کشاند. صدای ضرب و شتمی را شنیدم، و بعد تکه عظیمی از نوار اِچپی گادفری ناپدید شده بود.
گادفری بالاخره به وخامت اوضاع پیبرده بود و شروع به فریاد زدن کرده بود. اما دیگر خیلی دیر شده بود.
دوبار، سپس سه بار، تیغه بیرحمانه چشمک میزد، و هر بار تکهای از نوار اِچپی او کم و کمتر میشد و هنگامی که به منطقه قرمز رسید، سرانجام کورادیل دست برداشت.
برای لحظهای، فکر کردم او قصد دارد این اقدام به قتل را تمام کند. اما کورادیل فقط شمشیر را دور دست خود چرخاند و سپس آن را به آرامی در بدن گادفری فرو برد. سلامتی او پایین آمد. کورادیل وزن خود را روی آن انداخت.
«آآآآآآآههه!!»
«هاهاهاهاها!!»
صدای فریاد هیجانزده کورادیل عملا با جریغ گادفری همزمان بود. نوک شمشیر هرلحظه عمیقتر فرومیرفت و میله اِچپی به طور مرتب کوچک میشد.
درحالیکه عضو دیگر و من بیاختیار و بیصدا این صحنه را تماشا میکردیم، شمشیر کورادیل از بدن گادفری گذشت و نوک شمشیر درون زمین فرو رفت و همان لحظه اِچپی او به صفر رسید. فکر نمیکنم گادفری هرگز کاملا متوجه اتفاقی که در حال رخ دادن بود شده بوده باشد، حتی تا لحظهای که به قطعات بیشمار تبدیل شد.
کورادیل به آرامی شمشیربزرگ خود را از روی زمین برداشت، سپس سرش را چرخاند و مانند نوعی ماشینخودکار مضحک به ما خیره شد.
«اییی!اییی!!»
عضو دیگر انجمن فریادهای کوتاهی به زبان آورد و با بیهودگی سعی در فرار داشت. کورادیل با حالتی عجیب و غریب به سمت او پرید.
گفت: «من هیچ بدیی از تو ندیدم… اما تو داستانم، من باید تنها بازمانده باشم» و دوباره شمشیرش را چرخاند.
«اییی!!»
«فهمیدی؟ گروه نفرین شده ما…»
او بدون توجه به فریادهای مرد ضربهی دیگری زد.
«…تو تله ولگردهای این بیابون افتادن…»
ضربهای دیگر.
«…و درحالیکه سه نفر دیگه شجاعانه مردند…»
ضربهای دیگر.
«…من به تنهایی موفق شدم سد مهاجما رو بشکنم تا زنده به انجمن برگردم!»
در ضربه چهارم، اِچپی مرد خالی بود. صدا لرزهای غیرارادی به سرار بدنم میفرستاد. از نظر کورادیل، این صدا مانند صدای یک الهه بود. او در میان چندضلعیهای تکه تکه شده بود، صورتش ماسکی از سعادتناب را دربرداشت و از شدت وجد و خوشی میلرزید.
در این لحظه بود که متوجه شدم، این اولین بار او نیست.
درست است، قبل از اینکه این حمله را شروع کند، او مکان نمای نارنجی مجرمان را نداشت، اما روشهای پیچیدهتری برای ایجاد مرگ بدون از بین بردن سیستم وجود دارد. به هرحال برای درک این مسئله خیلی دیر بود.
سرانجام کورادیل نگاه خیرهاش را به من دوخت. لذتی افسارگسیخته در چشمانش دیده میشد. به آرامی به من نزدیک شد، و نوک شمشیرش را روی زمین کشید و آن را خراش داد.
«خوب، حالا» زمزمه کرد، و تا جایی که همتراز صورت من شود خم شد. «الان من دو مرد بیگناه رو فقط به خاطر یه بچه کشتم.»
«با حساب من، واقعا از این کارات لذت بردی.»
برای اینکه او را مشغول نگهدارم شروع به صحبت کردن کردم، اما ذهنم در حال دویدن بود، و سعی میکرد راهی برای رهایی از این وضعیت ناامیدکننده پیدا کند. من فقط توانایی تکان دادن دهان و دست چپم را داشتم. تحت این فلج بودن، نمیتوانستم منویم را باز کرده و برای کسی پیام بفرستم. با علم به این که این کار احتمالا بیفایده است، در حالیکه او را درگیر صحبت کردن کردم، سعی کردم با تکان دادن دست چپم آن را به موقعیتی برسانم که کورادیل آن را نببیند.
«به هر حال چرا به کی او بی پیوستی؟ قطعا تو انجمن خلافکارها بهتر عمل میکردی؟»
کورادیل با کشیدن زبان روی لبهایش پاسخ داده: «این واضح نیست؟ بخاطر اون بود.» وقتی فهمیدم دارد درباره آسونا حرف میزند، تمام بدن شروع به سوختن کرد.
«موش کثیف!»
«اوه، اونجوری به من نگاه نکن. این فقط یه بازیه، مگه نه؟ نگران نباش. به خوبی از معاون فرمانده عزیزت مراقبت میکنم و برای این کار وسایل مفید زیادی دارم.»
کورادیل بطری سم که در همان نزدیکی بود را برداشت و مایع درون آن را بیرون ریخت.بعد چشمکی ناشیانه به من زد و ادامه داد.
«چیزی که گفتی خیلی جالب بود، درباره اینکه من بیشتر مناسب انجمن مجرمانم.»
«…درسته، مگه نه؟»
«دارم ازت تعریف میکنم، میبینی؟ این از تیزبینی توِ.»
دوباره غرق در تفکر شد، و ناگهان یکی از دستکشهای آهنیاش را درآورد. آستین سفید روپوشش را بالا داد و زیر بازوی لختاش را به من نشان داد.
«…!!»
با دیدن چیزی که آنجا بود نفسم گرفت.
یک تتو. خاکوبی نقاشی شده از یک تابوت سیاه. یک جفت چشم و دهان که روی در آن تابوت کشیده شده بود و یک باوزی استخوانی از داخل آن بیرون زده شده بود.
با شگفتی تمام پرسیدم: «اون آرم… اون تابوت خندانه؟» کورادیل با پوزخندی مشتاقانه سر تکان داد.
تابوت خندان زمانی بزرگترین انجمن پیکی در آینکارد بود و توسط رهبری ظالم و باهوش هدایت میشد، آنها روشهای جدیدی برای کشتن و گرفتن اهداف خود داشتند و ابداع کرده بودند، و تعداد کسانی که آنها به قتل رسانده بودند سه رقمی شده بود.
برای ایجاد سلح با آنها تلاش شده بود، اما مردی که داوطلب شد تا پیامرسان باشد مرده پیدا شده بود. درک کسانی که بازیکنان همتراز و همراه خود را میکشند غیرممکن بود، در حالیکه این فقط میتوانست باعث کم کردن شانس شکست دادن بازی شود. صحبت درباره آن هرگز کارساز نبود. سرانجام، چند وقت پیش، ماموران پاکسازی کننده گروهی را برای حمله به آنها ترتیب دادند و آنها را باحملهای خونین از بین بردند.
من و آسونا هر دو در این حمله شرکت کرده بودیم. به نوعی خبر از سمت ما فاش شده بود. من تلاش کرده بودم تا از جان بازیکنان همراهم محافظت کنم، و در آخر نبرد، من به شخصه دونفر از اعضای اصلی انجمن تابوت خندان را کشته بودم.
«این… انتقامه؟ تو یکی از بازماندههای اِل سی هستی؟» با زور این سوال را پرسیدم، اما کورادیل از این سوالم خندهای بلند سرداد.
«هاه! به سختی. مگه اینکه خیلی رقتانگیز باشم. اخیرا وارد اِلسی شدم. اما فقط از نظر ذهنی. اون موقع بود که اونا این ترفند مفید فلج کردن رو بهم یاددادن…. اوپسسس!»
با نرمی مکانیک گونهای روی پاهایش ایستاد وبا صدای بلند شمشیرش را بلند کرد.
«بهتره این مکالمه زیبا رو تا قبل از ازبین رفتن سم درون بدنت تموم کنیم. دیگه وقت پایان بزرگ رسیده، فکر کنم. بعد از دوئلمون هر شب… رویای این لحظه رو داشتم…»
آتش گمراهی حلقههای کامل چشمان شکاف خوردهاش را سوزانده، و زبانی بلند از دهان پهن و کشیدهاش بیرون زد. کورادیل برای بیشتر متمرکز شدن نوک تیغهاش روی نوک پاهایش ایستاد.
درست قبل از آنکه بتواند شمشیرش را پایین بیاورد، خلال پرتابی را که در دست چپم پنهان کرده بودم را چرخاندم. فقط میتوانستم از مچ دستم استفاده کنم، و اگرچه قصدم ضربه زدن به صورتش بود، اما فلج بودنم دقت مرا پایین آورده بود. خلال از خط خارج شد و در بازوی چپ کورادیل فرو رفت. تاثیری که روی نوار اِچپی او داشت به طرز ناامید کنندهای ناچیز بود.
«اون… درد داشت…»
چینی به بینیاش داد و لبهایش را جمع کرد. کورادیل نوک شمشیرش را در بازویم فرو کرد. آن را دوبار چرخاند، سپس سه بار، گویا آن را به درون دستم پیچانده است.
«…!»
هیچ دردی حس نمیکردم، اما احساس کاملا ناخوشایندی داشتم که اعصاب بیحس مستقیما در حال تحریکاند. همانطور که شمشیر عمیقتر در بازوی من فرو میرفت، نوار اِچپی من به آرامی اما به قطع کم و کمتر میشد.
تموم نشده؟ هنوز اثر زهر از بین نرفته؟
دندانهایم را به هم فشردم و منتظر لحظهای که آزاد میشدم شدم. این نوع فلج ها به طور معمول پنج دقیقه طول میکشید، اگرچه بسته به قدرت زهر ممکن است متفاوت باشد.
کورادیل شمشیر را عقب کشید و اینبار آن را در پای چپ من فرو کرد. دوباره احساس عصبزدایی از من عبور کرد و تعداد خسارات بیرحمانه بیشتر شد.
«خوب؟ چطوره؟ دونستن اینکه در حال مرگی… بهم بگو، چرا نمیگی؟» در حالیکه به صورتم خیره شده بود این حرفها را زمزمه کرد. «چرا چیزی نمیگی پسر؟ چرا گریه نمیکنی و نمیگی که ببخشمت و نمیخوای بمیری؟»
اِچپی من زیر نیم بود، در قسمت زرد نوار، فلج از بین نمیرفت. احساس میکردم لرزی تمام بدنم را در برگرفته. شبح مرگ پاهایم را دربرگرفت، شبحی که در روپوشی از سرمای خالص پوشیده شده بود.
من بارها در هنر شمشیرزنی آنلاین شاهد مرگ خیلیها بودم. همه قربانیها، در لحظهای که به تکههای بیشماری تبدیل میشدند، تنها یک حالت را از خود نشان میدادند: من واقعا الان دارم میمیرم؟
جایی درون همه ما، این باور هنوز هم وجود نداشت که قوانین گفته شده در بازی میتوانند واقعا حقیقت داشته باشند. مرگ درون بازی، مرگی واقعیست.
این تقریبا حسی از امید بود، انتظاری که وقتی اِچپی ما به صفر میرسد و ما از هم پاشیدیم، به راحتی و در سلامتی کامل در دنیای واقعی بیدار شویم. راهی برای تعیین حقیقت خارج از مرگ وجود نداشت. از این نظر، مرگ ممکن است فقط راه دیگری برای فرار از بازی باشد…
«زودباش، یه چیزی بگو.تو به زودی قراره بمیری، هی، سلامم؟»
کورادیل شمشیر را از پای من دراورد و آن را به شکم چسباند. اِچپی من سریعتر شروع به کم شدن کرد و به منطقه خطرناک قرمز رسید، اما هنوز هم انگار همه اینها در دنیای دیگری در حال رخ دادن است. با ادامه درد و رنج، افکارم مسیری بدون نور را طی کردند. لایهای سنگین و ضخیمی از گاز، دهانم را دربرگرفته بود.
اما… ناگهان، ترس غیرقابل تحملی قلبم را فراگرفت.
آسونا. من داشتم ناپدید میشدم او را پشت سر تنها میگذاشتم. آسونا به چنگال کورادیل میافتاد، و همانطور که من زجر کشیدم، زجر میکشید. این احتمالات با دردی سفید مرا به هوش آورد.
«آآآآهه!!»
چشمانم کاملا باز شدند و با دست چپم شمشیری را که کورادیل در شکمم فرو کرده بود گرفت. تمام توانم را به کار بردم و آن را آرام آرام از شکمم درآوردم. کمی کمتر از ده درصد از سلامتیام باقی مانده بود. کورادیل متعجب زمزمه کرد:
«آه…هاا؟ این دیگه چیه؟ بالاخره داری از مردن میترسی؟”»
«درسته… من هنوز… نباید بمیرم!»
«هاها! ها-ها! که اینطور؟ خوب، این طوری بهتره!!»
کورادیل مثل بعضی از پرندههای هیولایی سروصدایی مضحک از خود درآورد، و بعد همه وزن خود را روی شمشیر قرار داد. سعی کردم با تنها دستم آن را به عقب هل دهم. سیستم درحال ارزیابی وزن قدرت من و کورادیل بود و محاسبات پیچیدهای را مقابل هم قرار میداد.
حاصل نتیجه این گونه بود: نوک شمشیر به آرامی اما قطعی شروع به فرود آمدن کرد. من در ترس و ناامیدی فرو رفته بودم.
این واقعا پایان آن است؟؟
من واقعا خواهم مرد؟ آسونا را در این دنیای پیچیده و مجنون تنها خواهم گذاشت؟
ناامیدانه علیه خطرات دوقلوی نزدیک شدن نوک شمشیر و ترس درونم جنگیدم.
کورادیل مجنونوار فریاد زد: «حالا بمیر! بمیرررررررر!!»
ذره ذره، لحظه مرگ و قتل من به شکل نقطهای خاکستری از فلز نزدیک میشد. نوک شمشیر بدنم را خراشید و بعد…
طوفانی از باد به هوا شلیک شد. بادی به رنگ سفید و قرمز.
«چ_؟ ها…؟»
قاتل با فریادی از تعجب به بالا نگاه کرد، سپس با شمشیر خود در هوا پرواز کرد ودر جایی که در محدوده دیده من نبود افتاد. ساکت به چهرهای که به جای او ظاهر شده بود نگاه کردم.
«… تونستم… رسیدم، خدایا… رسیدم!»
صدای لرزانش به زیبایی صدای بال یک فرشته بود. آسونا نزدیک بود روی من مچاله شود. لبهایش لرزیده، وچشمانش گشاد شده بودند.
«زنده است… تو زندهای، درسته، کیریتو؟»
«آره… زندهام…»
با شنیدن ضعیف و بیجان بودن صدایم متعجب شدم. آسونا سر تکان داد، کریستال صورتی رنگی از جیبش بیرون آورد، دستش را روی سینهام گذاشت، و گفت: «درمان!» کریستال خورد شد و اِچپی من بلافاصله پر شد.
«یه لحظه وایسا. سریع اینو تموم میکنم» پس از آنکه مطمئن شد کاملا بهبود یافتهام این را گفت. با ظرافت تمام شمشیرش را بیرون کشید و شروع به راه رفتن کرد.
جلوتر، کورادیل بالاخره توانسته بود روی پاهایش بیاستد. وقتی سایه کسی را که به او نزدیک میشد دید، چشمانش به شدت درشت شد.
«آه! ب-بانو آسونا… شما چرا اینجایی…؟ م-منظورم اینه که، این فقط یه تمرینه، آره، تمرینی که اشتباه پیش رفت…»
روی پاهایش استاده و سعی کرد بهانهای پیدا کرده و آن را فریاد بزند، اما هیچوقت نتوانست آن را تمام کند. دست آسونا چشمک زد و نوک شمشیر دودمش دهان کورادیل را برید. از آنجا که او از قبل برچسب بازیکن مجرم را خورده بود، آسونا این اختیار را داشت که بدون اینکه اجازه آماده شدن به او را بدهد به سمتش حمله کند.
«بااووو!»
به عقب افتاد، و دستی به دهانش کشید. پس از مکثی لحظهای، دوباره بلند شد، نفرت آشنایی روی صورتش نمایان شده بود.
«دیگه بسه، هرزه… هااه! خوب شد. توام به زودی به اونا ملحق میش…»
اما این حرف او هم ناتمام ماند. آسونا سلاح خود را آماده کرده و دوباره ضربه زد.
«آآآآ… آخخخ!»
او ناامیدانه سعی میکرد با شمشیر دودست خود بازی کند، اما بسیار ناخوشایند و کند بود. نوک شمشیر آسونا با جریانهای بیشماری از نور به جلو و عقب رفته، و با سرعت وحشتناکی از بدن کورادیل میگذشت و آن را پاره میکرد. حتی باوجود اینکه چندین سطح از آسونا بالاتر بودم، باز هم نمیتوانستم حملات او را دنبال کنم. من مجذوب تصویری از یک فرشته، که درحال رقص با شمشیرش میباشد شده بودم.
زیبا بود. منظره آسونا، موهای شاهبلوطی او که با هر حرکتش در هوا میرقصیدند، و دشمنش را در سکوت تمام ویران میکرد، باوجود آنکه در عصبانیتی واضح پوشیده شده بود هم به شدت زیبا بود.
«آآآآآآآ!گاااااه!!»
سرانجام ترس در کورادیل ایجاد شده بود و او شروع به انجام نوساناتی بیهوده کرده بود که حتی نزدیک به آسونا هم نمیشد. نوار اِچپی او پایین و پایینتر میآمد، و درست زمانی که داشت از قسمت زرد به قسمت قرمز میرسید، در نهایت شمشیرش را انداخت و دستانش را به معنای تسلیم بالا برد.
«خ_خیلی خوب، خیلی خوب! معذرت میخوام، همه اینا تقصیر من بود!» روی زمین افتد. «انجمن رو ترک میکنم! دیگه هیچ وقت من رو نخواهی دید، قسم میخورم! فقط نکن—»
آسونا در سکوت به نالههای رقتبار او گوش میداد.
به آرامی، شمشیر دودم خود را بالا برد، سپس آن را در کف دست چرخاند تا به سمت پایین ببرد.
بازوی باریکش گره خورده و چند اینچ بلند شد، و در حالیکه کورادیل قوز کرده و روی زمین سجده میکرد آن را مستقیما به قسمت کوچک پشتش فرو کرد. قاتل فریادی یکنواخت و بلند سر داد.
«آآآآییی! من نمیخوام بمیرم!»
نقطه گویی که به دیواری نامرئی برخورد کرده باشد ایستاد. بدنش به وضوح میلرزید. حتی من از اینجا، میتوانستم نبرد داخلی تردید، عصبانیت و ترس آسونا را حس کنم.
تا آنجا که من میدانستم، او تا به حال جان هیچ بازیکنی را نگرفته است. کشتن یک بازیکن در هنر شمشیرزنی آنلاین به معنای مرگ آن بازیکن در دنیای واقعی هم بود. پیکی اصطلاحی آشنا برای گیمرهای آنلاین بود، اما واقعیت را هم مبهم میکرد. اینجا، یک قتل واقعی بود.
درسته، آسونا. دست نگهدار. تو نمیتونی این کار رو بکنی.
اما در همان زمان، بخشی از من برعکس این را فریاد میزد.
نه، تردید نکن. اون خودش امیدواره که تو دست نگهداری.
در لحظه ای بعد،ترس من به واقعیت تبدیل شد.
«هیییییَََ!!»
کورادیل از حالت التماس کردن خود بلند شد، درحالیکه فریاد میزد شمشیرش برق زد.
با صدای برخورد فلزی، شمشیردودم از دست آسونا افتاد.
«چ_؟»
آسونا فریاد زد و تعادلش را از دست داد.شمشیر بالای سرش درخشید.
«خیلیم باهوش نیستی، معاون فرمانده!» فریاد زد، بدون هیچ مشکلی. کورادیل شمشیرش را بدون لحظهای تردید به سمت پایین چرخاند و نور قرمز عمیقی را ایجاد کرد.
«رااااااا!»
اینبار، فریاد از جانب من بود. فلج سرانجام برطرف شده بود، به سرعت جهیدم، در چند لحظه چندین متر حرکت کردم، آسونا را در همان حال که در حال حرکت بودم به سمتی دیگر هل دادم، و جلوی شمشیر کورادیل را با بازوی چپم گرفتم.
بازوی چپم از آرنج جدا شد. در زیر نوار اِچپی ام، نماد آسیب دیدگی اندام شروع به چشمک زدن کرد.
ذرات زرشکی که به معنای خون بودند از محل بریدگی بیرون زدند، اما من انگشتان دست راستم را صاف کردم…
و آن را مستقیما به شکاف زره سنگین او فروبردم.و در معده کورادیل فرو رفت.
او را با دربرگرفتن، که یک مهارت هنرهای رزمی مستقیم بود هدف قرار دادم. این حرکت من باقی اِچپی کورادیل را هم ازبین برد. بدن لاغرش به شدت لرزید، سپس بدون هیچ قدرتی روی زمین فرو ریخت.
شنیدم شمشیر بلندش روی زمین افتاد، وسپس زمزمهی گرفتهای را در گوشم شنیدم.
«چرا… شما… قاتلا.»
خندهای با دهان بسته سر داد.
و بعد تمام وجود کورادیل به خرده شیشه تبدیل شد. با شلیکی سرد، چندضلعیها به بیرون منفجر شدند ومرا به زمین انداختند.
برای مدتی، هوشیاری من کاهش یافت، تنها صدای موجود صدای وزش باد از آن طرف دیگر میدان بود.
سرانجام، صدای قدمهای ناهمواری بر روی شنها را شنیدم. سرم را بلند کردم و چهرهای ضعیف که به سمتم میلنگید را دیدم، چهرهاش خالی بود.
آسونا چند قدم نزدیکتر شد، روبه پایین چرخی زد و مانند عروسک خیمه شب بازیی که رشتههایش بریده شده باشد به زانو روی زمین افتاد. دستش را به سمت من دراز کرد، سپس درست قبل از گرفتن آن عقب رفت.
«… معذرت میخوام… تقصیره منه… همه اینا تقصیر منه…»
صورتش دلخراش بود. اشک چشمان درشتش را پر کرده بود، مانند جواهراتی درخشان، سپس سقوط کردند. سرانجام، موفق شدم کلمهای از گلوی خشک شدهام بیرون بیاورم.
«آسونا…»
«معذرت میخوام. من… من دیگه حق اینو… اینو که دیگه بخوام ببینمت رو هم ند…»
ناامیدانه خود را از زمین بلند کردم، و سرانجام دوباره کنترل بدنم را در دست گرفتم. آسیبهایی که متحمل شده بودم هنوز هم بیحسی ناخوشایندی در من برجای گذاشته بود، اما حداقل میتوانستم بازوی راست و تقریبا بازوی بریده شده چپم را به سمت آسونا دراز کنم. لبهای صورتی زیبایش را به لبهای خودم وصل کردم.
«…!»
بدنش سفت شد و سعی کرد با دستانش مرا از خود دور کند، اما من با تمام قدرتم محکم به بدن ضریف و لاغر او چسبیدم. قطعا کافی بود که کد ضد آزار و اذیت را تنظیم کند. در این لحظه، میتوانست پیام سیستم را درمورد اقدامات من ببیند و با فشار دادن یک دکمه، میتواند مرا فورا به زندان کاخ بلکیرون بفرستد.
اجازه ندادم بازوانم حتی یک اینچ جابهجا شوند، و از لبانش به سمت گونهاش حرکت کردم و درنهایت سرم را داخل گردنش فروبرده و زمزمه کردم: «زندگی من متعلق به توِ آسونا. من تمام وکمال برای توام. ما تا لحظه آخر با هم خواهیم بود.»
دست چپ من هنوز در حالت بریده شده قرار داشت و تا سه دقیقه دیگر به حالت عادی خودش بازمیگشت، اما من بدون توجه به هیچ چیز دیگری آن را باهمان حالت پشت آسونا نگهداشتم. آسونا نفس لرزانی کشید و سپس مانند خودم نجوا کرد.
«قول میدم… قول میدم منم از تو محافظت میکنم. برای همیشه بخاطر تو اینجا میمونم. فقط منو تنها نذار…»
دیگر نیازی به صحبت کردن نبود. محکم آسونا را در آغوش گرفتم و به صدای نفس کشیدنش گوش دادم.
ذره ذره گرمای بدنش یخ درونم را آب کرد.