sword art online - قسمت 12
«…هی! کیریتو!:»
جیغ نزدیک آسونا من را از تاریکی که درون آن غوطهور بودم خارج کرد. به آرامی صاف نشستم، و از دردی که در سرم پخش شده بود پوزخندی دردناک زدم.
«….اوووو»
در اتاق رئیس بودم. نورهای آبی هنوز هم در هوا میرقصیدند. به نظر نمیرسید بیشتر از چند ثانیه باشد که هوشیاریام را از دست دادهام.
صورت آسونا مقابل صورتم میچرخید. به نظر میرسید در آستانه گریه کردن است، لبهایش را میگزید و ابرهایش هر لحظه به هم نزدیکتر میشدند.
«احمق! اون کارت خیلی بیپروایانه بود.» درحالی که اشک میریخت از
گردنم آویزان شد و مرا به خودش فشرد. چنان شوکه شده بودم که لحظه ای درد تپنده سرم را فراموش کردم.
«…انقدر منو فشار نده، مگر اینکه بخوای بقیه اِچ پیم هم از بین بره.» با شوخی این را گفتم، اما او بعد از این حرفم عصبی وناراحت به نظر میرسید. لحظهای بعد، او بطری کوچکی را به لبهایم فشرد. مایعی که طعم آن مانند ترکیبی از چای سبز و آبلیمو بود، آن یک معجون مخصوص سلامتی بود. این معجون فقط در پنج ثانیه بازیابی کامل سلامتی من را انجام میداد، اما این احساس ضعف برای مدت طولانیتری باقی خواهد ماند.
آسونا برای اینکه مطمئن شود تمام بطری را نوشیدم نزدیکم شد، بعد سرش را روی شانهام قرار داد تا نتوانم صورتش را که خیس از اشک بود را ببینم.
قدمهایی نزدیکمان شدند، و من شنیدم کلین با تردید حرف میزند.
«ما همه بازماندهها رو درمان کردیم، اما کورواتز و دونفر دیگه مردن…»
«که این طور… ما از طبقه شصتوهفتم به بعد هیچکسی رو تو اقامتگاه رئیس از دست نداده بودیم.»
«مگه میشه این رو«برد» تو جنگ حساب کرد؟ احمق…اگه کشته میشدی چه فایدهای داشت که رئیس رو به چالش بکشی؟» کلین با عصبانیت این حرف را زد و روی زمین تف کرد. سرش را تکان داد، نفس عمیقی کشید و سپس موضوع را عوض کرد. «اما از یه جهت دیگه، دقیقا چه غلطی بود که کردی؟؟»
«… مجبورم بهت جواب بدم؟»
«معلومه که باید زر بزنی! تا حالا همچین چیزی رو تو عمرم ندیده بودم!»
ناگهان متوجه شدم همهی افرادی که در اتاق بودن غیر از آسونا به من خیره شدند، و منتظر جواب من هستند.
«این به مهارت اضافیه: تیغههای دوتایی.»
بین بازماندگان ارتش و گروه کلین زمزمههایی به وجود آمد.
مهارتهای سلاح اِس اِی او به طور معمول در چندین دسته بزرگ مرتب میشد، و دستههای جدید به صورت مرحلهای باز میشدند. مثلا اگر بخواهیم شمشیرها را در نظر بگیریم: پس از کسب مهارت کافی در استفاده از مهارت شمشیرزنی پایه تک دست، گزینههای دیگری مانند شمشیرهای دودم یا دودست، در لیست مهارتها قرار میگیرند.
کلین من را به گفتن جزئیات بیشتر مجبور کرد، او به وضوح به این موضوع علاقهمند بود.
«چ-چطور این مهارت رو باز کردی؟»
«اگه میدونستم، به همه میگفتم.» او با شنیدن این حرف غرغری کرد.
چند دسته سلاح محدود وجود داشتند که به عنوان مهارتهای اضافی شناخته شده بودند، و به دست آورد آنها کاملا تصادفی بود. مهارت کاتانای کلین هم یکی از این موارد بود. که البته یکی از ساده ترین مهارتهای اضافی بود. اکثرا این مهارتها را از طریق ارتقای بیامان مهارتهای شمشیر منحنی خود به دست میآورند.
اکثر ده مهارت یا مهارتهای اضافی که در طول بازی شناخته شدهاند حداقل توسط ده فرد با استعداد بدست آمده بودند. اما مهارت اضافی من، تیغه دوتایی و بقیه مهارتهایی که توسط فردی شناخته شده به کار گرفته شده اند، تنها استثنای این قانون بودند.
این دوممکن است «مهارتهای منحصربهفرد» نامیده شوند، زیرا درکل آینکارد فقط یک نفر آنها را در اختیار دارد. من تا الان این توانایی خود را جایی به کار نبرده بودم، اما هیچ چیزی اجتناب ناپذیر نیست. تا فردا همه بازی درباره دومین نمونه مهارت منحصربهفرد سروصدا میکنند. دیگر هیچ پنهانکاریی وجود نداشت، نه بعد از اینکه خیلیها آن را دیده بودند.
«چطور تونستی همچین مهارت بینظیری رو از من مخفی کنی، کیریتو؟»
«اگه میدونستم چطوری بدست آوردمش، مطمئن باش مخفیش نمیکردم. واقعا میگم هیچ ایده و نظری بابت اینکه چطوری دارمش ندارم.» شانهای بالا انداختم.
دروغ نمیگفتم. حدود یکسال پیش، یک روز متوجه شدم مهارت «تیغه دوتایی» به راحتی در پنجره مهارتهای من ظاهر شده است. به هیچ وجه نمیتوان فهمید چه چیزی باعث ظهور آن شده است.
از آن روز به بعد، من با پشتکار در حال کار روی مهارتی بودم که در آن هیچ خطری دیده نمیشد. حتی بعد از اینکه تقریبا به آن مسلط شدم، فقط در حالاتی که هنگام ماجراجویی در خطری واقعی قرار داشتم از آن استفاده میکردم. خصوصا برای اینکه میخواستم این مهارت از چشم همه دور و ایمن باشد و همینطور به هیچ عنوان دوست نداشتم توجه اضافی را به خودم جلب کنم. امیدوار بودم شخص دیگری به این مهارت دست یابد، اما آن لحظه هرگز نرسید.
پشت گوشم را باحالتی عصبی خاراندم، و برای دفاع از خودم شروع به زمزمه کردن کردم. «اگه مردم بفهمن من این مهارت خاص رو دارم، ممکنه بابتش بهم گیر بدن… من واقعا علاقه ای به مورد توجه قرار گرفتن و دردسر ندارم…»
کلین سرش را تکان داد. «بازیکنای بازیهای آنلاین اگر حسود نباشن پس هیچ چیزی دیگه ای نیستن. من مشکلی برات درست نمیکنم چون من آدم استواریم، اما همیشه حسودهایی هم هستن. بعلاوه…»
مکث کرد و نگاهی به آسونایی که هنوز محکم به من چسبیده بود انداخت و پوزخند زد.
«خوب، این رنج رو بخش دیگهای از آموزشتون درنظر بگیرید. موفق باشین، جوونا!»
«گفتنش برای تو راحته…»
کلین خم شد و به شانه من ضربه زد، و بعد به سمت بازماندگان ارتش رفت. «میتونید به مقر اصلیتون برگردین؟»
یکی از آنها سرش را تکان داد. هنوز نوجوان به نظر میرسید.
«خوبه. هراتفاقی که اینجا افتاده رو کامل و دقیق بهشون بگو. و قانعشون کن که دیگه هیچ وقت از این کارهای بیپروایانه و احمقانه انجام ندن.»
«بله، قربان. ام… ازتون ممنونم.»
«از اون تشکر کن.» با انگشت شست به من ضربه زد. مردان ارتش این پا و آن پا کردند و بعد از تعظیم عمیقی که به من و آسونا کردند از اتاق خارج شدند. هنگامی که از راهرو خارج شدند، هرکدامشان از یک کریستال برای تلپورت به خارج هزارتو استفاده کردند.
وقتی نور ناشی از سفر آنها از بین رفت، کلین در حالیکه دستانش را روی کمرش گذاشته بود با رضایت به سمت ما برگشت.
«ما میخوایم دروازه تلپورت طبقه هفتادوپنجم رو فعال کنیم. شماها چه برنامهای دارین؟ تو مرد دقیقی هستی. میخوای این افتخار رو انجام بدی؟»
«نوچ، شماها زودتر برید. من حسابی خستم.»
«خیلی خوب. پس مراقب باشین.»
کلین سرش را تکان داد و به دوستانش علامت داد. گروه شش نفره خود را به در بزرگ پشت اتاق رساندند که از آن طرف پلکان طبقه بعدی قرار داشت. رهبر دراز و بدقوارهاشان جلوی در ایستاد و به سمتمان برگشت.
«هی،ک ریتو… وقتی دیدم اینطوری برای نجات ارتش پریدی…»
«چی؟»
«قلبمو آروم کرد. همین. تا دیدار بعدی!»
اصلا نمیدانستم منظورش چه بوده. کلین دستی برایم تکان داد، و بعد در را باز کرد و از این طریق ناپدید شد.
من و آسونا در آن اتاق غار مانند تنها بودیم. شعلههای آتش کف اتاق کم و کمتر شده بودند. طوریکه گویا هیچکدام از اتفاقات غمانگیز قبلی اینجا رخ نداده. اتاق با همان نور ملایمی که راهرو را دربرداشت، پر شده بود و هیچ اثری از آن قتلعام وحشتناک وجود نداشت.
با آسونایی که هنوز سرش روی شانهام بود صحبت کردم.
«هی… آسونا…»
«… من خیلی ترسیده بودم… نمیدونستم اگه بمیری چیکار باید کنم…»
این صدایی لرزان و ترسنانی بود که از او شنیدم.
«ساده نباش. علاوهبراین، تو اولین کسی بودی که پریدی.»
دستم را روی شانهی آسونا گذاشتم. اگر فشار بیشتری با دستم به او بیاورم، ممکن است سیستم این را آزار و اذیت تلقی کند، اما وقت آن نبود که نگران این موضوع باشم. به آرامی او را به سمت خود کشیدم و شنیدم دقیقا نزدیک گوشم به سختی و زمزمه مانند صحبت میکند.
«میخوام برای مدتی از انجمن جدا شم.»
«ج-جدا شی…؟ بعدش میخوای چیکار کنی؟»
«یادت رفته که گفتم میخوام با تو همگروهی شم؟؟»
درست لحظه ای که این کلمات را شنیدم، احساس شدید و قدرتمندی که فقط میتوانست به آرزوی عمیق درون سینه ام مربوط باشد را احساس کردم. من کیریتو یک بازیکن سولو(تنها) بودم. من ارتباطات و همه چیزم را با آدمهای دیگر فقط برای زنده ماندنم قطع کردم. روزی همه چیزی شروع شد حتی به تنها دوستی هم که داشتم پشت کردم. من ترسویی بیش نبودم.
چگونه میتوانم به دنبال پیدا کردن همراهی یک دوست باشم، یا حتی چیزی بیشتر و بهتر؟؟
من قبلا به سختترین و دردناکترین حالت ممکن فهمیدم که چه اتفاقهایی ممکن است رخ دهد. با خودم عهد بسته بودم که دیگر همچین اشتباهی را مرتکب نخوهم شد، هرگز قلبم را به روی دیگری باز نخواهم کرد.
و بازهم…
دستانم یخزده بود. و شانه آسونا را رها نمیکرند. نمیتوانستم خودم را از گرمای مجازیی که داشت دور کنم.
با آن تناقض گسترده روبهرو شدم و با یک احساس غیرقابل گفتن ساده، سادهترین پاسخ ممکن را به او دادم.
«…خیلی خوب.»
آسونا سرش را روی شانهام تکان داد.
صبح روز بعد، تمام صبح را در فروشگاه عمومی آگیل در طبقه دوم گذراندم. روی صندلی گهواره ایی با پاهای باز نشستم، و با غم فنجانی از چای عجیبی که احتمالا برای اینکه هیچکس آن را نمیخرید آنجا قرار داشت نوشیدم.
تمام آلگاد «به احتمال زیاد تمام آینکارد» در رابطهی حادثه دیروز صحبت و سروصدا راه انداخته بودند.
تکمیل یک طبقه و افتتاح شهری جدید همیشه باعث هیجان میشد، اما اینبار بیشازحد معمول در اینباره بحث وجود داشت. چیزهایی مانند «گردان ارتش توسط یه دیو نابود شد»، و «پسری با دو شمشیر دیو را با ضربهای با ترکیب پنجاه تایی شکست داد.» را داشتیم.. .من میدانستم در این داستانها بیش از حد اغراق وجود دارد، اما این خیلی مسخره بود.
صبح زود، من حتی توسط شمشیربازان و دلالان اینتل بیرون از خانهام مورد استقبال قرار گرفتم. آنها چطور مرا پیدا کردند؟ و من فقط برای دور شدن از آنها مجبور به استفاده از کریستال تلپورت شدم.
«باید از اینجا برم و نقل مکان کنم. میتونم یه طبقه خلوت و خارج از خیابون اصلی پیدا کنم که کسی نتونه پیدام کنه.»، این را در حالیکه گوش تا گوش لبخند زده بود زمزمه کردم.
«بیخیال، یه شات بزرگ، اینطوری نباش. همه سزاور یه شهرت پنج دیقه ای تو دوران نوجوونیشون هستن. یه نمایش زنده به طرفدرات بده! ردیف کردن بقیه چیزا با من مثل قضیه فروش بلیط ها و…»
«مگه تو خواب ببینی!»
قاشقچای خوری را به سمت سر آگیل پرت کردم، نشانهگیری ام یک یا دو فوت به سمت راست بود، اما حرکتم آنقدر آشنا بود که مهارت تیغه دوتایی ام فعال شد. فنجان درخشش درخشانی پیدا کرد و به سمت دیگر اتاق پرتاب شد و با برخورد کرکننده ای به در اتاق برخورد کرد.
خوشبختانه ،خود ساختمان ویران نشدنی نبود. چیزی که رخ داده بود هشدار معمول سیستم بود که با خواندن هدف نامیرا ظاهر میشد. اما اگر فنجان به یکی از مبلها میخورد، احتمالا تا جایی که به تکههای کوچک تبدیل شود شکسته میشد.
«اووه !قصد داری منو بکشی؟» مغازهدار فریاد زد. عذرخواهی کردم، دستم بلند شد، و با حالتی شیطانی عقب رفتم.
آگیل درحال بازیابی گنجی که از نبرد روز گذشتهام آوردم بود. و با درک آنچه در دست داشت فریادی از تعجب کشید. حتما آن حاوی غنیمتهای کمیابی بوده.
وقتی کالاها را فروختم، قصد تقسیم پولشان را با آسونا داشتم، اما او در جا و زمانی که قرار بود هم را ملاقات کنیم حاضر نشد. من از طریق لیست دوستانم به او جا و مکان ملاقاتمان را گفته بودم که بداند کجا باید مرا پیدا کند.
ما دیروز راه خود را در دروازه تلپورت طبقه هفتاد و چهارم از هم جدا کردیم. آسونا گفته بود پیام مرخصی را از کی او بی ارسال میکند و به مقر خود در گِرَندزام در طبقه پنچاه و پنجم میرود. موضوع کروادیل هم بود که او باید آن را گزارش میکرد، به او پیشنهاد کردم که با او همراه شوم تا داستانش را به عنوان شاهد تایید کنم، اما او با لبخند به من گفت تنهایی مشکلی نخواهد داشت.
از زمان قرار ما بیشتر از دو ساعت گذشته. حتما اتفاقی افتاده که باعث این همه تاخیر از طرف او شده. یعنی باید برای همراه شدن با او بیشتر اصرار و پافشاری میکردم؟ بقیه چای را نوشیدم و سعی کردم اضطرابم را کنترل کنم تا بالاتر نرود.
وقتی که قوری کاملا خالی شد و آگیل بیشتر بازیابی آیتمهای من را به پایان رسانده بود، بالاخره صدای قدمهای سریعی که از پلهها بالا میآمد را شندیم. در باز شد.
«هی، آسونا…»
اما قبل از اینکه قلبم باعث شود چیز مسخرهای بگویم گلویم را صاف کردم. آسونا در لباس معمولیاش بود، اما صورتش رنگ پریده بود و چشمانش از نگرانی گرد و گشاد شده بودند. دستانش را جلوی سینهاش گره زد و چندین بار لبهایش را گزید تا اینکه سرانجام گفت: «کیریتو چکار کنیم؟» صدایش از شدت اشکهای جمع شده در چشمانش میلرزید. «یه سری… مشکل پیش اومده.»
وقتی دوباره چای تازه دم کردیم و رنگ گونه های آسونا برگشت، شروع به تعریف کردن کرد .آگیل آنقدر باملاحظه بود که به ویترین فروشگاه طبقه پایین متمایل شده بود.
گفت: «بعداز همه اتفاقاتی که دیروز پیش اومد، به مقر اصلی تو گِرَندزام رفتم تا گزارشاتم رو به فرمانده بدم. بهش گفتم که میخوام مدتی از انجمن دور شم، بعد از اون شبانه به خونه رفتم… و انتظار داشتم تصمیمم در جلسه امروز صبح تایید شه، اما…»
آسونا به فنجان چایی که با هردو دستش گرفته بود نگاه کرد.
«فرمانده ادعا کرد که تنها با یه شرط با مرخصی موقت من موافقت میکنه. اون میخواد… مبارزه تک به تک با تو داشته باشه…»
«چی…؟»
برای لحظهای، متوجه نشدم. تک به تک؟ مثل یک دوئل؟ چطور مرخصی آسونا به همچین چیزی منجر شد؟ این سوال را از او پرسیدم.
سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد: «منم نمیدونم. سعی کردم متقاعدش کنم که این حرکت کاملا بیمعنیه، اما… اون اصلا گوش نمیداد.»
گفتم: «عجیبه. فکرنمیکردم اون مردی باشه که همچین شرایطی رو مطرح کنه.»
«دقیقا. معمولا، اون کارهای مربوط به انجمن و حتی استراتژیهای هزارتو رو به ما میسپره. اون حتی یه سفارش و دستور هم از طرف خودش نمیده. به نظر میرسه این یکی استثنا بوده باشه…»
فرمانده شوالیههای خون چنان شخص جذابی بود که نه تنها تیم انجمن خود، بلکه تقریبا تمام بازیکنان سطح بالا را که در پاکسازی طبقات فعال بودند را برمیانگیخت. با این حال او هرگز دستوری صادر نکرده است. چندین بار در طول نبردهای رئیس در کنار او بودم حمایت ساکت او از همه افراد حاضر و درگیر در نبرد تحسین برانگیز بود.
بنابراین این بسیار عجیب بود که او این لحظه را از بین همه لحظات انتخاب کرد تا رای مخالف بدهد و من را به یک دوئل دعوت کند. گیج شده بودم، اما میخواستم آسونا را هم آرام کنم.
«خوب، پس… به گِرَندزام میرم تا ببینم میتونم برای اصلاح این مسئله کاری کنم؟»
«بابت این مسئله معذرت میخوام. نمیخواستم این همه دردسر برات درست کنم.»
«من هرکاری انجام میدم. تو برام خیل…»
برای اینکه کلمات مناسب را انتخاب کنم سکوت کردم. آسونا از نزدیک به من نگاه میکرد.
«بالاخره تو یه متحد ارزشمند تو شکست دادن بازی برای من هستی.»
دهانش از ناامیدی جزئی پیچخورد، اما در نهایت لبخندی به من زد.
قویترین مرد در آینکارد. افسانه زنده. پالادین. رهبر شوالیههای خون مردی بود که منتظران و علاقهمندان زیادی داشت.
اسمش هیتکلیف بود. قبل از شروع داستانهایی درباره تیغه دوتایی من، از بین شش هزار بازیکن او تنها کسی بود دارای تنها مهارت منحصر به فرد شناخته شده بود.
توانایی هیتکلیف شمشیر مقدس بود، مهارتی که قدرت و دفاع را متعادل میکرد، و او به طور مناسب شمشیر و سپری به شکل صلیب میپوشید. وقتی میدیدم او از آن در جنگ استفاده میکند، این دفاعش بود که من را شکست داد. شایعات حاکی از آن بود که هیچکس تاکنون ندیده که نوار اِچ پی او تا منطقه زرد سقوط کند. فرماندهی ده دقیقهای او در خط مقدم ویران شده در نبرد فاجعهآمیز با رئیس طبقه پنچاه و یک افسانه به تمام معنا بود.
این یکی از حقایق تزلزل ناپذیر آینکارد بود :هیچ تیغه ای نمیتوانست سپر صلیبی هیتکلیف را بشکند.
حالا، با آسونا در طبقه پنچاهوپنچم ایستاده، و به شدت عصبی بودم. البته که اصلا قصد شمشیر کشیدن به روی هیتکلیف را نداشتم. به سادگی میخواستم از او درخواست کنم به آسونا مرخصی موقت از انجمن را دهد.
گِرَندزام شهر اصلی طبقه پنچاه و پنچم بود که به «شهر آهن» معروف است. بیشتر شهرهای آینکارد از سنگ ساخته شده اند، اما منارههای بیشمار گِرَندزام از فولاد درخشان بودند. آنجا مملو از آهنگران و منبتکاران بود و درحالی که این شهر جمعیت قابل توجهی را به رخ میکشید، اما فضای سبز در این شهر وجود نداشت. و وقتی که بادهای پاییزی عمیقتر میشدند، گِرَندزا سرمای غیرقابل انکاری داشت، و این فقط مربوط به دما نبود.
از دروازه تلپورت عبور کردیم و در خیابان اصلی ساخته شده از صفحات فولادیِ صیقلی که در جای خود قرار گرفته بودند قدم زدیم، سرعت آسونا کند و آرام بود. او از چیزی که قرار بود رخ دهد میترسید.
بعد از نزدیک به ده دقیقه که در حال گذشتن از میان برجها بودیم، به یکی از بزرگترین برجها رسیدیم. تعدادی نیزه نقرهای از بالای در بزرگ ورودی به بیرون متصل شده بود و بنری که صلیبی سرخ را روی پسزمینه ای سفید نشان میداد در کنار آن قرار داشت که در نسیم آرام تکان میخورد. این مرکز فرماندهی شوالیههای خون بود.
آسونا جلوی ساختمان ایستاد و نگاهش را به برج انداخت.
«قبل از این، پایگاه ما فقط یه خونه کوچیک تو یه شهر دورافتاده تو طبقه سیونهم بود. ما اون دوران از کوچیک و تنگ بودن اون همش شکایت میکردیم. نمیگم از اینکه از اون دوره به چیزی که الان رسیدیم ناراحتم یا چیز بدیه… اما من از این شهر متنفرم. خیلی سرده…»
«بیا این کار رو با آرامش تموم کنیم و بعد یه چیز گرم برای خوردن پیدا کنیم.»
«خوردن تنهای چیزیه که بهش فکر میکنی؟»
او درحالیکه دستش را به سمت بالا میچرخاند و نوک انگشتانم را کمی میفشرد خندید. او دستم را برای چند ثانیه نگهداشت، و وحشت و تعجب صورتم را ندید، و بعد انگشتانم را رها کرد و گفت: «همه آمادن!» و بعد شروع به قدم زدن به سمت برج کرد، و من برای رسیدن به او به سمتش دویدم.
از پلکانی گسترده بالا رفتیم و به یک در بزرگ باز در حالیکه سربازانی با زرهی سنگین و نیزهایی به طرز وحشتناک بلند درکنار آن رسیدیم. با شنیدن صدای چکمههای آسونا که نزدیک میشد، سلاحهای خود را بالا بردند و با چنگ زدن به آن رو به آسونا سلام کردند.
«به کارتون ادامه بدین.»
با یک دست به آنها اشاره کرد، و با سرعت از کنارشان گذشت. تصور اینکه این همان شخصی که فقط یک ساعت پیش در مغازه آگیل اشک میرخت است سخت بود. من با عجله آسونا را که از کنار نگهبانان میگذشت و به داخل برج میرفت دنبال کردم.
لابی طبقه اول برج از فولاد سیاه و سفیدی درست مثل سایر نقاط شهر بود و به عنوان یک راهپله غولپیکر عمل میکرد. کسی داخلش نبود.
درحالیکه از آنجا عبور میکردم، موزاییکی از نوع متفاوتی فلز را حس کردم، در این لحظه بود که احساس کردم که ساختمان از سایر جاهای شهر هم سردتر است. راهپلهای مارپیچی از انتهای لابی شروع میشد.
از پلهها بالا رفتیم، صدای قدمهای بلند ما در راهرو میپیچید. این برج به قدری بلند بود که فردی با قدرت جسمانی ضعیفتر، در نیمههای راه تسلیم میشد. از درهای بسیاری عبور کردیم و درست زمانی که به این فکر میکردم که چقدر دیگر باید جلو برویم، آسونا متوقف شد. ما رو به روی در فلزیی غیرقابل توصیفی بودیم.
«اینه؟»
«اوهوم.» آسونا با تردید سرش را تکان داد. اما درنهایت اعصاب خود را آرام و فولادین کرد، در را با صدای بلند کوبید و سپس بدون انتظاری برای پاسخگویی در را باز کرد. مجبور شدم به نور غافلگیر کنندهای که از داخل در ورودی بیرون آمده بود نگاه کنم.
اتاقی بزرگ و دایرهای شکل بود که کل کف برج را اشغال میکرد. تمام دیوارها از شیشه شفاف ساخته شده بودند. نور خاکستری که در داخل جریان داشت، کل اتاق را با یکنواختی کسلکنندهای رنگآمیزی کرده بود.
میز نیمدایره ای بزرگی در وسط اتاق قرار گرفته بود که توسط پنچ صندلی احاطه شده بود و روی هر کدام از این صندلیها یک نفر نشسته بود.ن توانستم چهار نفری که در کناره ها نشسته بودند را تشخیص دهم، اما راهی برای نشناختن فردی که درست وسط نشسته بود وجود نداشت. او هیتکلیف پالادین بود.
از نظر ظاهری هیچ چیز تحمیل کننده ترسناکی در او وجود نداشت. به نظر میرسید یک مرد در دهه دوم زندگیاش باشد، با چهرهای تیز و برجسته، چتریهای خاکستری روی پیشانی بلندش جاری شده. بدن بلند و باریک او درون شنلی سرمهای پوشانده شده بود که باعث میشد بیشتر شبیه جادوگرانی که این بازی فاقد آن است باشد تا یک شمشیرباز.
اما این چشمانش بود که بیشتر از همه قابل توجه بودند. به نظر میرسید آن عنبیه های برنجی یک میدان مغناطیسی را روی هر چیزی که میدید میانداخت. من قبلا هم در کنار او بودهام، اما به حدی ترسیده بودم که احساس میکردم انگار این اولین دیدار ماست.
آسونا با کوباندن چکمههایش روی زمین به سمت میز رفت و تعظیم کوتاهی کرد.
«اومدم اینجا تا خداحافظی کنم.»
هیتکلیف لبخندی تیز به او زد. «نیازی یه این همه عجله برای همچین نتیجهگیریی نیست. بذار اول با اون حرف بزنم.»
و نگاه خیرهاش را به سمت من انداخت. روپوشم را پایین انداختم و به کنار آسونا رفتم.
«باوردارم تا حالا همو بیرون از اتاق رئیس ندیدیم، کیریتو.»
مودبانه جواب دادم: «نه دقیقا. ما در جلسه برنامهریزی طبقه شصت و هفتم باهم صحبت کردیم.» هیتکلیف سرش را کمی تکان داد و سپس دستانش را به حالت زاویهداری بالای میز جمع کرد.
«نبرد دردناکی بود. تقریبا افراد خوبی رو تو اون نبرد از دست دادیم. اونا ما رو انجمن برتر میدونن، اما تواناییهای ما دائما تا نقطه شکست کشیده میشه. و با این حال، تو میخوای یکی از اعضای اصلی ما، ستون انجمنمون رو از ما بگیری؟»
«اگه اون انقدر مهمه، پس باید تو انتخاب نگهبان براش بیشتر دقت کنین.»
مرد تنومندی که در صندلی سمت راست او نشسته بود با شنیدن پاسخ کوتاه من در صندلی خود پیچوتاب خورد، صورتش با ماسک تیرهای پوشانده شده بود. اما هیتکلیف دستش را با آرامش بالا برد.
«کورادیل در حال گذروندن یه دوره حبس خونگیه. بخاطر عصیان و تخلفش عذر میخوام. اما میترسم ما نتونیم بدون دادن هیچ اظهار نظری اجازه ترک اینجا رو به معاونفرمادهمون بدیم، کیریتو…»
به من خیره شد. میتوانستم ارادهای قدرتمند را پشت آن چشمهای فلزی حس کنم.
«اگه اونو میخوایش باید با شمشیرت اونو بدست بیاری. درواقع با تیغه دوتاییت. با من بجنگ ،و اگه بردی، میتونی آسونا رو با خودت ببری. و اگه باختی، باید به انجمن شوالیههای خون ملحق شی.»
«…»
سرانجام احساس کردم در حال درک این مرد مرموز هستم.
او جذب جذابیت جنگ شده بود. و کاملا به تواناییهای خود ایمان داشت. حتی به عنوان زندانیی که دورن این بازی مرگبار گرفتار شده، بازهم نمیتوانست منیت بازیگری خود را کنار بگذارد. درست مثل من.
آسونا تمام مدت در سکوت به گفتههای هیتکلیف گوش میداد، اما دیگر نتوانست جلوی خود را بگیرد.
«فرمانده، من نمیگم که قصد ترک انجمن رو برای همیشه دارم. فقط نیاز به کمی وقت برای خودم دارم تا درباره شرایطم فکر کنم.»
درحالیکه درحال اعتراض به وضعیت بود و سعی داشت قدمی به جلو بردارد دستم را روی شانهاش قرار دادم. مستقیما به سمت نگاه خیرهی هیتکلیف رفتم. زبانم به خواست خود حرکت کرد.
«میپذیرم. به هرحال حرف زدن با شمشیر تنها اولویت منه. بیا این اوضاع رو با یه دوئل راست و ریس کنیم.»
«عوضی! احمق! عوضیه احمق!»
به طبقه بالا در فروشگاه آگیل بازگشتیم. صاحب خانه را وقتی میخواست پنهانی و زیرچشمی ما و حرکاتمان را تماشا کند پایین فرستادم، و حالا ناامیدانه سعی در آرام کردن آسونا داشتم.
«قصد داشتم با صحبت و آرامش اونو آروم کنم! چرا اون حرفو زدی؟»
او روی دسته صندلی گهورهایی من نشسته بود، و مرا با آن مشتهای کوچکش میزد.
«متاسفم، گفتم معذرت میخوام! فقط نتونستم کاری نکنم…»
مچهایش را گرفتم و به آرامی آنها را نگهداشتم تا متوقف شود. او به جای آنکه سعی کند دستهایش را از دست من آزاد کند، لپهایش را با حالتی بانمک باد کرد. نخندیدن به تفاوت این آسونا با آسونایی که درون انجمن بود به شدت سخت بود.
«نگرانش نباش. چیزیمون نمیشه. حت قانون پیروزی یک ضربه قرار میگیره. به علاوه ،اینطوری نیست که من صد درصد قراره ببازم…»
«اررررر…»
آسونا ناله کرد و پاهای باریکش را ضربدری کرد، در حالیکه هنوز روی دسته صندلی نشسته بود.
«وقتی حرکت تیغههای دوتاییت رو تو عمل و واقعیت دیدم، به نظر میرسید از لحاظ قدرت کاملا تو بُعد دیگه ای هستی. اما این رو میشه برای توانایی شمشیر مقدس فرمانده هم گفت… هاله شکست ناپذیری اون عملا تعادل بازی رو از بین میبره. اگه بخوام صادقانه بگم باید بگم واقعا نمیدونم کدوم یکی از شماها برنده میشین. از اون گذشته، اگه ببازی چی؟ نه تنها من نمیتونم استراحت کنم ومرخصی بگیرم، بلکه تو هم مجبور میشی به کی او بی بیای!»
«بسته به نظرتو در این باره، این ممکنه باعث براورده شدن هدف منم بشه.»
“«هاا؟ چرا؟»
باید خودم را مجبور به توضیح دادن میکردم.
«منظورم اینه که، تا وقتی با توام… این تمام چیزیه که بهش نیاز دارم.»
قبلا، نمیتوانستید من را زیر و رو و مجبورم کنید تا این کلمات را به زبان آورم. چشمان آسونا از تعجب گرد شدند، و صورتش با چنان سرعتی سرخ شد که عملا باعث تعجب میشد. وقتی مکث طولانی شد، از روی صندلی بلند شد و کنار پنجره ایستاد. از زیر شانهاش میشد دید که آلگاد به فعالیت معمول خود ادامه میدهد و در زیر غروب وزوز میکرد.
من حقیقت را صادقانه به او گفتم، اما هنوز هم تمایلی به پیوستن به انجمن ندارم. به انجمنی که قبلا در آن حضور داشتم فکر کردم، انجمنی که دیگر وجود نداشت، و این باعث اصابت خنجری از درد به سینه ام شد.
به خودم گفتم به این راحتی بیخیال این موضوع و از خواسته ام منصرف نمیشوم و پایین نمیآیم. بلند شدم و به سمت آسونا رفتم و درمقابل پنجره درست کنار او ایستادم. بعد از چند لحظه احساس کردم سر او به آرامی روی شانهام آمده…