Supreme Magus - قسمت 01
سخن نویسنده: داستان از چپتر 1 شروع میشه. مقدمه شامل معرفی و توضیحات گذشتهی شخصیت اصلی مذکره. اگه علاقه ای ندارین میتونین اون چپترا رو رد کنین، ولی به عنوان نویسنده، من خودم توصیه میکنم بخونیدشون.
*«اون زندس! از پسش براومدم! تونستم جون پسرتو نجات بدم.»*
(بیزحمت یادتون باشه که این ستاره * به معنی اینه که دِرِِک متوجه این حرفا نمیشه.)
بعد این که ماما این حرفا رو با افتخار زد، اتاق غرق تشویق و اشک شوق حضار شد. افراد تو اتاق داشتن به نوبت مادر رو بغل میکردن.
در همین حال، درک مات و مبهوت خشکش زده بود و سعی میکرد بفهمه اوضاع الاع تا چه حد تخماتیکه.
«خب خب خب. اینجا چی داریم؟ اون زن بی حال ظاهرا مادر این بدنه. خانومه یه حموم لازمه حتما. »حالا که زایمان تموم شده، ملافه ها غرق خون و ادرار و مدفوع شدن:/ «اون مرد گنده بکی هم که داره زار میزنه حتما باباشه. نمیدونم داره به خاطر من گریه میکنه یا فقط از ترس از دست دادن زنشه که داره زار میزنه. شرط میبندم به خاطر دومیه .
شاید خواهر یا برادر بزرگتر هم داشته باشم. نشونهی خوبی نیست.»
یهو زن دیگهای به همراه یه پسر و دختر کوچیک که داشتن بدو بدو میومدن، وارد اتاق شد.
«گندش بزنن! این که بدتر از اونیه که فکر میکردم. تا اینجا فقط دو تا چاره جلو پامه .
گزینهی اول، تو این خانوادهی گنده بزرگ شم، هر روز سگ دو بزنم برا یه تیکه نون .
احتمال زیاد هم سوءتغذیه رو شاخمه.»
«بعدش وقتی به اندازهی کافی بزرگ شدم، مجبورم میکنن با فک و فامیلا کار کنم، زن بگیرم و بچه دار شم. گزینهی دوم، تا وقتی اون قدری بزرگ بشم که بتونم چیزای تیز دستم بگیرم صبر کنم، به فلاکتم خاتمه بدم و به امید این که نتیجهی خوبی نصیبم شه تو این تناسخم یه مسیر دیگه رو پیش بگیرم. گمونم با همین دومی جلو برم.»
در حالی که درک داشت فکر میکرد، اتاق ساکتتر شد. ماما کار تمیز کردن نوزاد تازه متولد شده رو تموم کرد و تو یه تیکه پارچهی تمیز پیچوندش. تمام این مدت، درک نه حرکت کرد و نه گریه.
*«نانا، بچه چش شده؟ چرا گریه نمیکنه؟ قبلا همچین اتفاقی نیفتاده بود!»* مادر اون قدر نگران بود که بی توجه به دردش سعی کرد بلند بشه.
*«بچه ساکتیه! اصلا از جات تکون نخور. هنوز باید مداوات کنم.»* لحن ماما جایی برای جواب نذاشت .*«کلی بچه رو به دنیا آوردم. از این موارد ساکت خیلی کم دیدم ولی چیز خاصی نیست. میخوای ببینی چه قدر زور داره؟ بفرما!»*
پارچه رو از دور نوزاد باز کرد، همین طور که با ملایمت نگهش داشته بود، ضربهی کوچیکی به باسن درک زد تا به گریه بندازتش.
درک که با ترس به اون زن خیره شده بود، غرغری کرد.
«تنت میخاره عجوزه؟ »با خودش گفت: «باشه! خودت بودی رو اعصابم رفتی! شاش و عن ،بگیر که اومد! »درک زور زد و روی اون ماما هم رید و شاشید.
عنش ریخت رو پای اون زن و همه جا رو به گند کشید، شاشش هم عین سیل رو صورت و سینهی زن ریخت.
درک با صدای بلند زیر خنده زد.
*«خب، انتظار نداشتم این جوری بشه، ولی همون طور که خودت هم میبینی، این تخم جن از منم بهتر نفس میکشه.»* ماما نوزاد رو به زن دیگه داد تا تمیزش کنه.
درک همچنان داشت میخندید و به کارش افتخار میکرد. بعد شستن صورتش با آب گرم و پارچه، این زن به اصطلاح عجوزه انگشت اشارهـش رو تکون داد و یه دایره تو هوا کشید ،تو هوا انگشتش رو از راست به چپ حرکت داد. بعد تنها یه کلمه رو تلفظ کرد.
«اِِکیدو!»
انرژی سیاهی رو نوک انگشتش ظاهر شد. انگشتش رو سمت لباسای خیس و بعد کفشاش گرفت. بوی ادرار و مدفوع به همراه خود اونا ناپدید شد.
درک که دهنش از تعجب باز مونده بود به تماشای این صحنه ادامه داد، مدفوعش خشک و تجزیه شد، چیزی جز یه مشت خاکستر ازشون نموند. عین تماشای ویدیویی با سرعت زیاد بود که تو یه دقیقه مراحل کاشت دونه تا گل دادنش رو به سرعت نشون میداد.
«یا حضرت پشم! اون زن یه مامای معمولی نیست! اون یه جادوگر واقعیه، سر و مر و گنده جلوم وایساده! تو کل سه تا زندگیم این قدر خوشحال نبودم که یهویی به غلط خوردن بیفتم.»
درک از خود بیخود شده بود، نه تنها به خاطر این که این دنیا جادو داشت، بلکه به خاطر این هم بود که به محض شنیدن کلمهی ِاِکیدو، حس کرد یه چیزی بهش سیخونک میزنه.
حس کرد انگار یه چیزی تو وجودش شروع کرده به ریشه دووندن، و یهویی با واقعیت جدیدش عجین شده.
عین دیوونه ها اون کلمهی جادویی رو مدام تو ذهنش تکرار میکرد و سعی میکرد تک تک جزئیات حرکت انگشت اون زن رو حفظ کنه.
*«حالا که خودم تمیز شدم، بذار خونریزیت رو بند بیارم عزیزم.»* پزشک به مادر نزدیک شد و دستش رو بالای نواحی تحتانی اون گذاشت…………..
درک تو ذهنش تو دلش شروع به التماس کرد .«وقت جادوـه؟ تو رو به ناموست قسم نشونم بده!»
پرستار اول انگشتاش رو از هم باز کرد و بعد جفت بازوهاش رو به حالت دایره وار حرکت داد، تا جایی که دستاش به بالای سرش میرسیدن. بعدش بازوهاش رو تا میتونست از هم باز کرد و دوباره دستاش رو به هم نزدیک کرد، کف یه دستش رو به پشت اون یکی چسبوند، بعد هر دو دستش رو بالای ناف مادر گرفت.
1»Vinire Lakhat!«
1 ظاهرا وردهای استفاده شده به زبان لاتین هستن. تو کامنت های مربوطه به این ناول گفته شده که این یکی به معنی «شفا پیدا کن!» هست. تلفظش هم احتمالا میشه وین-ارِه-لاکات. با این که درک تو تیکه پارچه محکم پیچیده شده بود، اما سعی میکرد تمام حرکات زن رو تقلید کنه، قدم به قدم، تک به تک جزئیاتی که میتونست ببینه رو به خاطر میسپرد، فرقی نداشت اون جزئیات تا چه حد کوچیک و بیاهمیت باشن، همه رو حفظ میکرد.
گوی نورانیای زیر ناحیهی پایینی مادر درک رو در بر گرفت و به سرعت رنگ و روش به حالت عادی برگشت. پوست رنگ پریدهـش به رنگ و روی یه آدم سالم تغییر پیدا کرد ،در همین حین تمام اثرات درد و خستگی هم از چهرهـش محو میشد.
یه بار دیگه حس کرد چیزی درونش بهش سیخونک میزنه. بعد شنیدن و دیدن ورد قبلی که جادوی سیاه بود، به وضوح میتونست حس کنه این وردهایی که الان شنید، یه جورایی اون رو به جادوی سفید متصل میکنه. نیش درک تا بناگوش باز بود و نمیتونست جمعش کنه.
«اگه، فقط میگم اگه استعداد جادویی کافی داشته باشم، پس یعنی یه گزینهی مخفی سومی هم پیش پامه.» با خودش فکر کرد .«میتونم یه جادوگر بشم و برای اولین بار تو زندگیم آزادانه زندگی کنم! نه خبری از محدودیته و نه مسئولیت! ولی بهتره جوگیر نشم. با این شانس شخمی که من دارم احتمالا هیچ استعدادی هم تو جادو نداشته باشم یا…»
رشتهی افکارش ناگهان وقتی زنی که تا الان نگهش داشته بود اون رو به دست مادرش میداد، پاره شد.
*«نانا، مطمئنی حالش خوبه؟ حداقلش باید گریه کنه یا بخنده. خیلی ساکته. با این همه اتفاق، میترسم نکنه مشکلی براش پیش اومده باشه.»*
بعد این حرفا، جو اتاق گرفته شد. درک ترسید نکنه اون باعث تغییر ناگهانی جو شده، حالا که حسابی مشتاق در پیش گرفتن گزینهی سوم بود، تمام تلاشش رو کرد که ادای بچهها رو دربیاره. خندید، لبخند زد و صداهای ریز از خودش درآورد.
این حرفا یه جورایی به غرور کارکشتگی نانا لطمه زد اما بار اولش نبود که با یه مادر مضطرب رو به رو بود.
اون اِِلینا رو از بچگی میشناخت و همهی بچههاش رو به دنیا آورده بود. نانا نمیتونست منکر این بشه که این زایمان سخت ترین زایمانی بود که تو کل سابقهی کاریش دیده بود.
زایمان ساعتها وقت برده بود و مجبور شد چندین بار از وردهای احیا برای بند آوردن خونریزی استفاده کنه. وقتی بالاخره تونست سر بچه رو ببینه، میدونست یه جای کار میلنگه.
الینا داشت با تمام توانش مبارزه میکرد ولی بچه بیجون و ضعیف بود. برای همین نانا مجبور شده بود از دستاش استفاده کنه تا بچه رو هرچه سریع تر بیرون بیاره، اما متوجه شد بند ناف دور گردن بچه پیچیده و داره خفهـش میکنه.
بعد بریدن و کنار زدن بند ناف، نانا بهترین وردهاش رو استفاده کرد اما فایدهای نداشت .
یه دقیقه وحشت عظیمی به دل نانا افتاد، دیگه داشت مطمئن میشد که بچه از دست رفته.
اما همون موقع نور احیاء بالاخره فعال شد و بچه رو وادار به استفراغ کرد و راه تنفسش باز شد. فقط اون موقع بود که نانا بالاخره تونست یه نفس راحت بکشه.
جادوی احیاء معجزه نبود. فقط میتونست نیروی حیات بیمار رو افزایش بده و رهایی از
مریضی یا زخم رو براشون آسون تر کنه، اما نمیتونست حیات رو به وجود بیاره )مرده رو زنده کنه.(
نانا سریع تغییر حالات چهره رو متوجه میشد، برای همین متوجه شد الینا نیازی به توضیحات دربارهی جادو نداره. فقط میخواست به الینا اطمینان خاطر بده که حال بچهـش خوبه.
*«نگران نباش عزیزم. میتونم نشونت بدم هیچ مشکلی نیست.»*
نانا با لبخند گرمی، گونهی الینا رو نوازش کرد و درک رو از آغوشش گرفت، پارچه های اطرافش رو با لطافت تمام باز کرد، انگار که داشت حفاظ دور یه گنجینه رو باز میکرد. نانا با دقت درک رو تو بازوی چپش جا داد، بعد دست راستش که آزاد بود رو دور بچه حلقه کرد و گفت:
»Vinire Rad Tu!«
رشته نوری از کف دستش ظاهر شد که به دور بچه میگردید و بعد همون نور وارد سینهی درک شد.
نوری از سر تا پاش متساعد شد که اون رو شبیه به یه آفتاب کوچیک میکرد.
*«دیدی؟ اگه حتی یه خراش هم روش بود، ورد شناسایی زخمم اون ناحیه رو بی نور و روشنی باقی میذاشت. آفتاب کوچولوت حالش خوبه.»*
انرژی که درون بدن درک در حال جریان بود به اون حس قدرت میداد. تو زندگی قبلیش ،فقط یکی دو بار همچین حسی بهش دست داده بود.
وقتی مدرک دانشگاهیش رو گرفت، وقتی بالاخره خونهی پدر و مادرش رو ترک کرد ،وقتی دمار از روزگار یه مشت قلدر درآورد. اما تمام اون لحظات فقط یه حس گذرا بود و سریع گذشت، نهایتا چند ثانیهی کوتاه دووم آورد.
الان فرق داشت، فقط آدرنالین نبود. جادوی واقعی، قدرت واقعی داشت از بین تک تک سلول های وجودش عبور میکرد و بهش حس شکست ناپذیری میداد.
برای همین وقتی اثر جادو کم کم محو شد، نتونست طاقت بیاره.
درک با خودش گفت: «نه! برگرد پیشم! قدرتمو بهم پس بده!»
روی آخرین رشته های انرژی متمرکز شد، میخواست اونا به هیچ عنوان محو نشن .
نمیتونست خودش به تنهایی این وردها رو اعمال کنه اما میتونست هنوز هم قدرت باقی موندهی اون جادو رو حس کنه و سعی کرد از همین تا میتونه لذت ببره.
نور متساعد از درک محو شد و در عوض کمی بعد اون نور درخشان و درخشانتر شد.
نانا مات و مبهوت شد. هرگز همچین چیزی رو ندیده بود. قرار نبود ورد اینجوری عمل کنه.
درک میخواست اون جادو تا ابد ادامه داشته باشه، اما یه ثانیه بعد به خاطر خستگی و کمبود قدرت جادویی وجودش خوابش برد، نور به سرعت ناپدید شد.
نانا بچه رو دوباره تو پارچه پیچید و به آغوش مادرش برش گردوند.
الینا با حیرت زیادی پرسید: *«نانا، اون چی بود؟»*
درمانگر پیر اصلا نمیدونست چطور جوابش رو بده. کلی حدس و احتمال تو سرش ظاهر شد، همشون هم به توضیحات مفصل نیاز داشتن که مطمئنا الینا رو نگران میکنن و شاید حتی نانا مجبور شه دوباره اون ورد رو به کار ببره.
روز طولانیای بود و به هیچ عنوان قصد نداشت اون رو یه ثانیه هم بیشتر از حد لزوم کش بده، برای همین یه خط از قصهی محبوب دوران کودکیش رو به زبون آورد.
*«عزیزم، به گمونم این بچه مورد رحمت روشنی قرار گرفته. نیازی به نگرانی نیست، الان فقط باید خوشحال باشی.»*