Supreme Magus - قسمت 0.05
پس از مدت زیادی فریاد زدن و از ترس به خود لرزیدن، درک بلاخره توانست کنترل افکار خود را به دست بگیرد و چارهای برای فرار از مخمصهای که در آن افتاده بود بیابد .اولین چیزی که به چشمش خورد،سوراخ عظیمی در قسمت قفسهی سینهی لباس فضانوردیاش بود. دور راهروی آهنین آثار سوختگی خود نمایی میکرد .
همچنین رویلباس خودش و تمام اجساد آن ناحیه مادهی لزج و ژله مانندی به رنگ بنفش ریخته شدهبود .
احتمالا این ماده همان خونی بود که در بدن این بیگانگان جریان داشت. درحالی که نگاه درک به دنبال مکانی بود که در آن به هوش آمده، متوجه شد مقدار زیادی خون و یا همان چیزی که آن را بیخطر نامید، احشای به در و دیوار پاشیده شدهاست. وی با خود چنین پنداشت:« هیچکدوم اینا با عقل جور در نمیاد! همهی شواهد به این حقیقت ختم میشن که این بدن عینهو ژولیوس سزار از هم وارفته بوده تا اینکه من دوباره اومدم و یه جورایی تناسخ انجام دادم. و حالا به هر دلیلی هم که بوده، الان کاملا درمان شده و خبری از اون زخم گندهای که باید وسط سینهاش میبود نیست.
وای خدا! این یعنی همه ی ادیان مثل سگ در اشتباهن! خوشبختانه تا الان هیچکدوم از اون داستانای الکی رو باور نکردم. اگه غیر این بود، الان باید مینشستم یه گوشه و غمبرک میزدم.»
بعد از این حرفها درک کمربه بررسی کردن بدن خود بست. چهار دست و دو پا داشت که همهی آنها لاغر و کشیده بودند. زانوانش به صورت معکوس به بدنش متصل شدهبودند؛ درست مثل پاهای یک گربه. دستان و پاهایش نیز همگی فقط از سه انگشت بر رویشان برخوردار بودند .درک درمورد جزئیات صورتش نیز کنجکاو بود اما هی اثری از جسمی رفلکس دار در آن محدوده دیده نمیشد. پس در وحلهی اول تلاش کرد با استفاده از حواس پنج گانه و لمس صورتش به چگونگیاش پی ببرد اما بلافاصله پی برد لباس دارای یک کلاهک محافظ است
که مانع استفاده از قدرت لامسهاش در این رابطه میشود. تنها چیزی که میتوانست از روی آن کلاه احساس کند این بود که با توجه به آن، سر جدید درک باید دارای چیزی شبیه بالهی پشتی کوسه باشد. بعد از این کار تلاش کرد که صحبت بکند:«امتحان میکنیم، امتحان میکنیم؛ درک اسپوزیتو. یک. دو. سه.»
به نحوی قادر به این کار بود ولی زبانی که به آن سخن میگفت هنوز فارسی بود. این بدان معنی بود که وی هیچکدام از دو حافظهی ماهیچهای[1] و ذهنی را از صاحب قبلی بدن بدست نیاورده بود. تلاش بعدی درک در راه بلند شدن از روی زمین بود اما ناچار از آن نیز دست کشید زیرا مقدار جاذبه در این محیط با سطح زمین متفاوت بود و بدست آوردن تعادل در بازهی زمانی کوتاه برایش غیرممکن بود. به جحای این کار تصمیم گرفت مانند کودکی که تازه ماجراجویی زمینیاش را آغاز کرده، به روی زمین بخزد و جابهجا شود .
مرحله ی بعدی بررسی اجساد بود تا شاید بتواند از اتفاقی که در آنجا افتادهبود سر در آورد .با توجه به رنگ و مدل لباسها، دو گروه در این مکان به مبارزه پرداخته بودند .یکی از آنها قرمز رنگ و دیگری که درک نیز همان گونه را به تن داشت، طوسی رنگ بود . نمیشد تشخیص داد کدام برندهی این نبرد شده؛ به هر حال این نتیجه فرق زیادی هم برای درک نداشت. تا زمانی که لباسش را به مترجم بین سیارهای مجهز نمیکرد، راهی برای برقراری ارتباط با دنیای خارج نداشت. دشمنان او را از وسط به دو نیم تقسیم میکردند و بیگانگان نیز احتمالا مانند زبالهای بیخاصیت او را نادیده میگرفتند.
«آخه کی دلش میخواد یه نیروی دراز بد قوارهی احمق و دست و پا چلفتی توی جناه خودش داشته باشه؟ کسی که توی موقعیتی که بحث سر مرگ و زندگیه حتی نمیتونه از سر جاش بلند بشه. اصلا میدونی چیه؟ وضعیتم خیلی هم عالیه! هنوز یه نصف روز نشده اومدم اینجا ولی از همین اول فرقی با مردهها ندارم!»
درک بیخیال تسلیم شدن شد و با استفاده از تکیه کردن به دیوارها، از جایش برخواست و شروع به اکتشاف کرد .
راهرو تعداد زیادی در داشت؛ اما با این حال انتخابهای او به طرز وحشتناکی فقط به چند در باز محدوده شده بودند. درک هیچ ایدهای در رابطه با چگونه باز کردن درها یا حتی کارکردن با پنلهای اصلیای که در مسیر پیدا کرده بود، نداشت. حتی سعی کرد دکمه ها را به صورت اتفاقی فشار دهد اما باز هم اتفاقی نیفتاد؛ علاوه بر اینها اکنون احساس گرسنگی میکرد!
«یعنی قراره اینطوری بمیرم؟ مثل یه موش ضعیف داخل سفینهی فضاییا یا چمیدونم ، سیارهی کوفتیشون؟ آخه من از کجا بدونم این موجودات چندشآور از چی تغذیه میکنن؟!! حتی اگه الان قِِل میخوردم و میفتادم روی یه کوه غذا، عمرا اگه میفهمیدم اینا همون مواد غذایی اوناس! اصلا اگه میفهمیدم هم راهی برای درآوردن این کلاه مسخره از سرم بلد نبودم!»
ساعتها بیهدف قدم زدن، گرسنگی کشیدن و ترسیدن، باعث شد دچار حملهی عصبی شود. درک قریاد میزد و هرچیزی که نزدیک دستش بود را به این گوشه و آن گوشه پرتاب میکرد . در نهایت آنقدر این کار را انجام تا از خستگی بیهوش شد . وقتی که دوباره چشمهایش را گشود، ذهنش عاری از هرگونه راه حل بود. پشت سرش را به دیوار کوبید تا ترس و گیجی را از خود دور نگه دارد:« واقعا مثل یه کابوس میمونه! هیچ کاری از دستم برنمیاد. بر فرض محال اگه بخوام خودم رو بکشم بازم راهی جلوی روم نیست…»
«…هیچوقت درموردش فکر نکردهبودم اما حالا که میبینم ،بیدار شدن وسط یه محیط علمی تخیلی خیلی چیز مزخرفیه. بدن غیرانسانی، لباسای فضایی و به طور کاملا محسوسی ،کمبود حواس و توانایی انفرادی! از اینا بدتر اینکه انقدر تکنولوژی تو این راهرو پیشرفتهاست که حتی بلد نیستم یه در رو باز کنم. یعنی تفففف! هر دکمه باید یه کاربردی داشته باشه دیگه! ولی چون زبانشون رو نمیفهمم نباید بتونم از وسایل کوفتیشون استفاده کنم؟»
هرچه زمان بیشتری میگذشت، گرسنگی بیشتر و بیشتر نیروی وی را صلب میکرد. حال که زمانی برای از دست دادن نداشت از جایش برخاست و در تلاش برای جلب توجه، از کنار هر دری که رد میشد، به دنبال نشانهای از حیات، بلند فریاد میکشید . سرانجام هنگامی که یک در گشوده شد، درک داشت از شدت خستگی و گرسنگی از پا در میآمد. این اتفاق هم به نوبهی خود آنقدر شوک بزرگی بود که باعث شود از شدت تعجب به روی زمین بیفتد .در طرف مقابل دستهای از بیگانگان با لباسهایی طوسی رنگ روبهروی او خود نمایی میکردند . همهی آنها نوعی سلاح اهنی غول پیکر به دست داشتند که دست کمی از یک رایفل نداشت. درک حتی نای بلند شدن هم نداشت. فقط توانست ه نشانهی صلح دستی برایشان تکان دهد .
(جملاتی که در بین دو ستاره** بیان میشوند برای درک قابل فهم نیستند.)
*«کاپیتان! اون زیرک[2] عه! علائم حیاطیای که ازش روی سیستم اومده بود گلیچ نبود. اون واقعا زنده است!»
صفی که در آن استاده بودند گشوده شد و از میان آنها آدم فضاییای بزرگتر و بلندتر نمایان شد .گویی سربازان منتظر دستور حمله بودند. هیچکدامشان حتی برای لحظه ای سلاحشان را پایین نیاوردند و در حالت تمرکز کامل قرار داشتند .
کاپیتان با صدای زمختی پرسید*:«سرباز، تو روی زمین چیکار میکنی؟ و محض رضای تِرََک[3] بگو چجوری تونستی از اون دام جون سالم به در ببری؟»*
«داداش من یه کلمه از حرفاتم نمیفهمم!»
*«داره چی میگه؟ دکتر، میدونی داره با چه زبونی حرف میزنه و این زخم روی بدنش از دچه نوع بلستریه؟»*
بیگانهای با عبایی بنفش رنگ در حالی که درک را اسکن میکرد به او نزدیک شد*:«نه قربان. این گویش در هیچ جای قلمرو دیده نشده .و اسکنر هم تایید میکنه که این حفرهای که روی بدنشه توسط یه کورلن بلستر[4] ایجاد شده. واقعا نمیدونم چطور تونسته بدون دیدن آسیب جدیای در مواجهه با اون زنده بمونه. این یه معجزهاس!»* کاپیتان با ناخوشایندی گفت*:«این باعث شرمساریه!»*
سپس یکی از سلاحها را از یکی از سربازان گرفت و با فشردن یک دکمه آن را به شمشیری ساخته شده از انرژی خالص تبدیل کرد .
«خب مثل اینکه قراره بخاطر یه شمشیرنوری بمیرم. خوبه، یه ضربه بزنه با خاک یکسان میشم. خوش به حالم. یه مرگ بی درد دیگه هم نسیبم شد!»
وقتی کاپیتان شمشیر رو به سینهی اون فشرد هیچ صدای سوختنی ایجاد نشد. فقط به آسانی او را ه دو نیم تقسیم کرد تا از خون ریزی بمیرد. تیغه به وسیلهی لیزر کار نمیکرد
اما از جنس اشعهای بسیار مستحکم بود که باعث میشد فرقی با یک شمشیر معمولی نداشته باشد .
*«گوش کنین سربازا. زیرک سرباز خوبی بود و ما هم اون رو با همین خصلت به خاطر خواهیم داشت. البته اگه از این مخمصه جون سالم به در ببریم. ولی این، هرچیزی که اسمش هست، یه ریسکیه که ما نمیتونیم به هیچ وجه پذیراش باشیم .نه با وجود پرنس رکهارت در حفاظتمون و اون کورلنهای یاغی در حالی که هنوز مثل تفاله برای خودشون ول میگردن. یه تاوان ثانویه بهتر از وجود یه جاسوس بین دستهامونه. حالا برید در هارو ببندید و دوباره محیط رو بررسی کنین.»*
این بار مرگ فرسخها دورتر از بیدرد برای درک بود. انگار سینهاش درمیان کورهای از آتش میسوخت ولی این به پای دردی که در ریههایش احساس میکرد نبود. درک داشت برای نفس کشیدن تقلا میکرد. هر نفس از دیگری دشوارتر و آهستهتر بود. خون از دهانش سرازیر شد و بلاخره احساس کرد در حال غرق شدن است. گلویش تلاش میکرد هوا را از خود عبور دهد ولی این کار نتیجهای از پیش نمیبرد. کمتر از یک دقیقه طول کشید تا درک بار دیگر جان سپارد اما برای او به اندازهی سالیان گذشت.
وی بار دیگر خودش را در آغوش نوری پر عظمت یافت و به سمت آن راهی شد. درست مثل دفعهی قبل، تمام نگرانیها و مشکلاتش محو گشت و وارد مرحلهای بیهمتا از رهایی شد اما این بار به جای لذت دچار آزردگی شد. درک به هیچ خدایی باور نداشت؛ پس جهنم و بهشت هم برای او بیمعنی به شمار میرفت . او با خود پنداشت:«انسان همیشه جز گونههای دردسر آفرین بوده. هیچوقت نمیشه کاملا اثبات کرد که یه نفر آدم بدیه. بیشتر جنایتکارا همون آدمای عادیای هستن که هیچ فرصتی جز برای ارتکاب جرم پیدا نکردن. افرادی مثل من هستن که زندگی انقدر بیوقته بهشون فشار آورد تا شکستن. نمیخوام به دیوونهها یا آدمای روانی اشارهی خاصی بکنم .
اما چطور به میشه یه انسان رو خیلی راحت فرستاد جهنم چون بد به دنیا اومده یا مغزش درست عمل نکرده؟ برای همین هم باور دارم زندگی بعد از مرگ هم وجود داره هم نه .
مرگ باید آخرین مرحله برای کمال روح هرچیز باشه. مقصدی یکسان برای همه چیز .
خوب یا بد، پولدار یا فقیر. حالا به جای همهی اینا به پست من یه تناسخ بدرد نخور خورد .
دوباره به زندگی برگشتن من چه هدفی میتونه داشته باشه اگه قراره بازم همهی خاطراتم همراهم باشه؟ توی هر بدن یا سیارهی دیگهای که زنده بشم بازم این بار رو دوشمه و انگاری همین هم قراره بهم درس جدیدم رو بده!»
درون آن دنیای جدید او توانایی ذهنی این را داشت که بفهمد تقریبا نیمی از حرفهای روانشناسش درست است و با اندکی تغییر دچار بهبود میشود اما خاطرات تلخ گذشتهاش
باعث جلوگیری از این روند میشد. این بهترین مثال برای ابتلا به پارادوکس 22 بود.
ناگهان از سمت نور به پایین پرتاب شد. دیدش هنوز واضح نشده بود اما میتوانست صداهای زیادی را در اطرافش بشنود. دستان بزرگی در حال حمل او در حین انجام کاری که خدا میداند چه بود،بودند. و با توجه به نسیم خنکی که به لپهای باسنش برخورد میکرد اکنون برهنه میبود .
با خود گماشت:«نمیدونم چه اتفاقی داره میفته ولی انگار بازم تا گردن تو باتلاقم!»
وقتی درک دوباره قادر شد اطراف خود را ببیند دریافت که دستها نبودند. بلکه او بود که به اندازه ی نوزادی تازه به دنیا آمده کوچک شده است .
*«اون زندس! تونستم! من تونستم جون پسرتون رو نجات بدم!»*
دیدن پدر باعث شد بفهمد دستان چرکین متعلق به نوعی صاحرهی ترسناک پیر است .
گویی درک در خانهای چوبی به سر میبرد که توسط مردمانی ژنده پوش احاطه شده بود .
لباسهایی که تنها زمانی لباس خوانده میشدند که در یک نمایشگاه رنسانس با مضمون هزار سال بعد از میلاد مسیح باشند .
«پسر متنفرم از اینکه همیشه حق با منه!»
[1] یعنی روش انجام کاری را از قبل در ذهن خود نگه داشتهباشد و قادر به انجام آن باشد.
[2] Xa-rk
[3] In Thrak’s name
[4] Corellan blaster