solo leveling - قسمت 17
دقیقا زمانی که جینآه سرش را تکان داد، جینوو چتری به سمت او گرفت.
«چتر دیگه برای چیه؟»
جینآه چتر را گرفت و به آسمان نگاهی انداخت. با اینکه نزدیک طلوع بود، هوا هنوز به تاریکی میزد ولی به نظر میرسید روزی صاف و بدون ابر در پیش باشد.
«فکر نکنم امروز بخواد بارون بیادا!»
«کار از محکم کاری عیب نمیکنه.»
«ای باباا! خودت میدونی چقدر سنگینه که.»
«با خودت ببرش و انقدر بهونه نیار. به علاوه، این از نوع تا شوندهاشه پس حتی وزنشم ناچیزه. میشه برای یه لحظه دست از بزرگنمایی کردن برداری؟»
در را محکم بهم کوبیدن*
جینوو در را آرام و درست باری دیگر بست: «پفف… هراحساسی داشتهباشه همونطور رفتار میکنه.»
جینآه برای ابراز ناراضایتیاش چند لگد آرام به پاشنهی در زد و با اکراه چتر را در فضای خالی کیف مدرسهاش قرار داد و آمادهی رفتن شد.
{یه لحظه وایسا ببینم…}
وقتی متوجه تفاوت بین قدرت بینایی خود و برادرش شد برای چند لحظه در جایش متوقف گشت. چیزی در این میان عجیب به چشم میآمد. قدرت بینایی برادر بزرگترش مقدار قابل توجهی افزایش پیدا کردهبود.
«یعنی پسرا تو بیست سالگیشون باز قد میکشن؟»
{آیی!، نه بابا امکان نداره…}
جینآن دوباره سری تکان داد و با عجله به سمت مدرسهاش حرکت کرد.
****
کلیک!
جینوو در را قفل کرد و وارد حساب کاربری خود شد تا موجودیاش را بررسی کند.
(فضای زخیره)
فضای زخیره، موجودی، وسایل در دسترس و… . چندین بار با اسمهای مختلف امتحان کرد. هربار همان لیست ظاهر میشد. همین بدین معنی بود که مهم نیست از کدام اسم استفاده میکند، در صورتی که کلمات معنای یکسانی داشتهباشند هردفعه میتواند به راحتی به همان بخش دسترسی پیدا کند. زمانی که میخواست به صندوق پستیشان سری بزند نیز با همین قضیه روبهرو شدهبود. تا زمانی که کلمهی استفاده شده معنای باز شدن بدهد، دستور بینقص اجرا میشود.
سپس جینوو چتری را که از جعبهی تصادفی در داخل انباری دیجیتال پیدا کرده بود، به گوشهای پرتاب کرد: «فکر نکنم دیگه برای امروز کاربردی داشته باشه.»
چهار روز از زمانی که سیاهچالهی فوری را فتح کرده بود میگذشت. هربار جعبهی تصادفی جدیدی را میگشود، دعا میکرد کلید سیاهچالی دیگر را پیدا کند اما تا کنون همچنین شانسی نسیبش نشده بود. اگر پیدا کردن کلید این سیاهچالها آنقدر دشوار باشد حتما جزء دستهی وسایل نادر هستند.
{خب اگه بگیم اصلا قضیه همینطور هم هست، با این حال…}
جینوو به اتاقش رفت و لبهی تخت نشست. حال مشکلی به وجود آمده بود که باید هرچه سریعتر آن را رفع میکرد.
«آمار.»
(آمار!)
قدرت بدنی: 48
استقامت: 27
چابکی: 27
هوش: 27
ادراک: 27
(امتیاز موجود برای توزیع: 12)
تا الان هر امتیازی که از انجام ماموریت در چهار روز گذشته بدست آورده بود را ذخیره سازی کرده بود.
مطمئن شده بود که همهی امتیازهای ماموریتهای روزانه را کسب کند. البته حواسش به بررسی جوایز و غنیمتهای بدست آمده نیز بود. لیک تا کنون امتیازی را توزیع نکرده بود…
«…خیلی کار سختیه.»
همان موقع بود که دریافت تصمیمگیری در این جور مواقع چقدر میتواند دشوار باشد.
«آمار قدرت بدنی.»
این آمار واقعا لذتبخش بودند و در آن شکی وجود نداشت. او حتی یکبار هم برای خرج کردن تمام امتیازش به قصد افزایش این آمار پشیمان نشدهبود.
چابکی…
این مورد نیز از آمار خوبی برخوردار بود. در برابر دشمنان ضعیف به راحتی میتوانست با استفاده از این آمار به پیروزی در مقابل آنان دست پیدا کند؛ اما در آیندهای نزدیک، وقتی زمان رویارویی با دشمنان قویتر فرا میرسد، بیتردید به سطح بالاتری از این آمار نیاز داشت تا بتواند با کمک آن به برتری برسد.
جدا از همه چیز، سرعت چیزی نسبی به شمار میرفت. پس به سراغ آمار ادراک و استقامت رفت. واقعا معرکه بود اگر میتوانست استقامتش را آخرین حد ممکن بالا ببرد. البته ادراک هم مانند استقامت بسیار کارآمد از آب در آمده بود.
نوبت به هوش رسیده. خب، حالا این آمار یک مشکل به حساب میآمد؛ زیرا هنوز که هنوزه به کاربرد آن پی نبرده بود. با اینکه سطح آن افزایش یافته بود احساس نمیکرد هوشش از قبل زیادتر شدهباشد. نه حافظهاش بهبود یافته بود و نه حتی در محاسبات ذهنی قهارتر شده بود.
{شاید مربوط به قسمت جادو و این چیزا باشه…}
به احتمال زیاد این آمار مربوط به قسمتی بود که برای این بازهی زمانی نیازی به آن نداشت. پس موارد باقی مانده قدرت بدنی، استقامت، چابکی و ادراک بودند: «با اینکه محدوهی تصمیمگیریم محدودتر شد ولی بازم کار خیلی سختیه!»
اگرچه یک آمار از موارد قابل افزایش کم شدهبود، او باز در شک و تردید به سر میبرد و معضلی برایش پیش آمده بود. اعتماد به نفس کاذب نداشت اما به یک نکته دست پیدا کرده بود؛ افزایش قدرت بدنی و چابکی هردو کاملا به درد بخور هستند. حتی اگر میتوانست ضربات خیلی سنگین را تحمل کند، خیلی بی معنی به شمار میآمد اگر قادر نبود به دشمن آسیبی وارد کند. از روی دیگر، حتی اگرمیتوانست حجم بسیار زیادی آسیب به دشمنش وارد کند درحالی که دربرابر ضربات آنها بیدفاع است، حمله کاری جز وقت تلف کردن نبود.
در این رابطه میشد به راحتی قدرت بدنی و چابکی را به صورت یک مجموعه در نظر گرفت.
{از اونجایی که قدرت بدنیم خیلی زیاده باید چابکیم رو افزایش بدم تا تعادل بینشون برقرار بشه…}
اگر تصمیم میگرفت چابکیاش را افزایش بدهد، باید افزایش استقامت را در عوض به تعویق میانداخت. به هرحال همافزایی بین چابکی و استقامت خیلی خوب عمل نمیکرد. مسئله این بود که وقتی چابکی شخص بالا باشد، میتواند از آسیب دیدنش جلوگیری کند، اما آمار استقامت تنها زمانی خود را نشان میداد که واقعا ضربهای به شخص وارد شده باشد.
{پس مسلما به حداقل یک مقدار افزایش آمار استقامت هم نیاز دارم…}
لیک افزایش این دو به صورت همزمان از نظر او روشی ناکارآمد بود. پس از مدت زیادی فکر و سبک و سنگین کردن بلاخره تصمیم نهایی را گرفت. در وهلهی اول چابکی، بعد ادراک و در نهایت باید استقامتش را افزایش میداد. قدرت بدنیاش به اندازهی کافی بالا بود که بتواند افزایش آن را برای مدتی به تعویق بیاندازد. همانطور که اولویتبندی کرده بود، ادراک را بر استقامت برتری داد. جینوو درآخر تصمیم گرفت دو امتیاز به قدرت بدنی نیز اضافه کند.
حلقهی تیتی!
(آمار!)
قدرت بدنی: 50
استقامت: 27
چابکی: 27
هوش: 27
ادراک: 27
(امتیاز موجود برای توزیع: 10)
خب به هر حال تمایل وی برای رُند کردن امتیاز قدرت بدنی یک امر عادی و انسانی بود. پس از آن 8 امتیاز را صرف افزایش آمارچابکیاش کرد.
(آمار!)
قدرت بدنی: 50
استقامت: 27
چابکی: 35
هوش: 27
ادراک: 27
(امتیاز موجود برای توزیع: 2)
این کار نیز دلیل خاصی نداشت. فقط قصد داشت آخرین عدد آن 5 باشد.
{خیلی حس بهتری داره که آخر اعداد با مضارب پنج تموم بشه…}
قدرت بدنی 50 و چابکی 35. با دیدن این اعداد ناخودآگاه و بدون دلیل مشخصی حس رضایت خاطر پیدا کرد.
{و در مورد این دوتا امتیاز آخر…}
جینوو این دو را در راه افزایش آمار ادراک استفاده کرد. با این کار امتیازهای موجود برای توزیع نیز به پایان رسیدند.
(آمار!)
قدرت بدنی: 50
استقامت: 27
چابکی: 35
هوش: 27
ادراک: 29
(امتیاز موجود برای توزیع: 0)
تنها نکتهی موجود این بود که آمار ادراک به 30 نرسید.
{خیلیخب، دیگه امتیازی برای توزیع ندارم. پس کاریش نمیشه کرد…}
به جز این موضوع همه چیز خوب بود. در کنار اینها او به این قضیه پی برد که اگر چابکی و استقامت را در حین ارتقاء سطح افزایش بدهد میتواند به نتایج خوبی دست پیدا کند.
«خب فکر کنم دیگه کاری برای انجام دادن نمونده.»
مهم نیست شما چه کسی باشید، هیچکس نمیتواند تماما تصمیماتی بگیرد که او را به رضایت روحی تام برساند. حال نیز که جینوو مدتی بسیار طولانی صرف فهمیدن چگونگی توزیع امتیازاتش کرده بود، به حالتی از خوشحالی نسبی دست یافته بود.
در همین لحظات بود که تلفن خانه به صدا درآمد.
دیرینگگگگ…
دیرینگگگگ…
{یعنی از طرف انجمن تماس گرفتن؟…}
تا چندی قبل اصلا دلش نمیخواست خودش را وارد مسائل و درگیریهای انجمن بکند، پس تا حد امکان تماسهایشان را نادیده میگرفت؛ اما در حال حاضر میخواست تواناییهاییاش را در مقابل هیولاهای مختلف امتحان کند. پس با تمام سرعت به سمت تلفن دوید.
«سئونگ جینوو ی شکارچی هستم.»
«ووهااع! بلاخره تلفن رو برداشتین!»
متاسفانه این تماسی نبود که انتظارش را داشت. آهی از ته دل کشید.
«دانش آموز جینوو چرا اخیرا انقدر دسترسی به شما دشوار شده؟!»
این صدا یکی از آواهای آشنا برای جینوو به شمار میرفت. چهار سال از زمانی که از دبیرستان فارغالتحصیل شدهبود، میگذشت اما صاحبخانه هنوز هم او را به عنوان یک دانشآموز به حساب میآورد. ولی این قضیه مربوط به زمانی بود که سئونگها هنوز بچه بودند.
«واقعا متاسفم. چند روزی بود که بخاطر یک حادثه تو بیمارستان بستری بودم.»
«اوه! پس اوضاع از این قراره… دانشآموز جینوو… راستش اجارهی این ماه هنوز پرداخت نشده، الان تکلیف من چیه؟ میخواین یکی دوماه براتون عقب بندازم؟»
«نه خیلی ممنون. تا چند لحظهی دیگه براتون مبلغ رو واریز میکنم.»
«باشه ولی مجبور نیستین این کارو انجام بدین. در جریانین که؟ میفهمم نگهداری از مادر و خواهر کوچکترتون به تنهایی کار دشواریه. میدونم پول هم اولویت داره ولی باید حواستون به بدن خودتون هم باشه.»
«خیلی ممنون. حتما این لطفتون رو یادم میمونه.»
تماس در همین نقطه به پایان رسید. پس از آن جینوو دفتر حساب بانکی را از کشوی میز بیرون آورد. مبلغ باقی مانده در حساب کمی بیشتر از 700 دلار یا حدودا 800000 وون بود.
«پفف…»
نالهای از سر کلافگی سر داد. بعد از پرداخت 500000وون هزینهی اجاره خانه، فقط 300000 وون دیگر برای گذراندن ادامهی ماه برایشان باقی میماند. شاید دلیل کم بودن اجاره خانه، واقع بودن آن در منطقهای دور افتاده در حومهی شهر باشد یا حتی قدیمی و فرسوده بودن آن. صاحبخانه نیز به دلیل وضعیت زندگی سئونگها اجاره را افزایش نداده بود. در این بازهی زمانی پیدا کردن آپارتمانی با این چنین اجارهی کمی غیرممکن است؛ اما گذراندن بقیهی ماه با این پول اندک از آن نیز سختتر است.
«باید یکم پول دربیارم. اوضاع خیلی خیطه.»
جینوو تصمیم گرفت به مسائل مهمتر، زودتر رسیدگی کند. او دیگر همان فرد چند روز پیش نبود. همان فردی که حتی فکر رویارویی با هیولایی در ردهی ه او را از ترس به لرزه وا میداشت.
****
شکارچیان چگونه کسب درآمد میکردند؟
مسلما بهترین راه برای آنان کشتن هیولاها بود. شکارچیان دارای رتبهی الف یا ط میتوانستند با استفاده از اسپانسرها، بازی در آگهیهای تلویزیونی، ایفای نقش در اجراهای زنده و از این قبیل کارها به اندازهی رئیس آن شرکتها پول دربیاورند. اما تعداد این افراد بسیار اندک بود.
در عوض شکارچیانی که از چنین نعمتهایی برخوردار نبودند، باید برای کسب درآمد به سیاهچالها میرفتند و با کشتن هیولاها و به خطر انداختن جانشان به نتیجهی دلخواهشان میرسیدند. هرچه رتبه بیشتر شود، تجربه هم افزایش پیدا میکند. غنیمتها با توجه به تواناییهای هر فرد تعیین میشدند. برای شخصی مانند جینوو، کسی که در رتبهی ه قرار داشت، فقط برای انجمن کار میکرد و تا حالا به سیاهچالهایی با رتبهی بالاتر از ج دست پیدا نکردهبود، درآمدن از آن شرایط اسفبار بسیار دشوار بود.
{اگه شرایط رو در نظر نگیریم، فقط لازمه یک گروه شکار پیدا کنم. اون موقع نونم تو روغنه…}
جینوو نگاهی به آگهیهای استخدام در سایتهای مخصوص شکارچیان انداخت. با تعدادی از آنها تماس گرفت اما در نهایت معلوم شد تمام آنها چیزی جز وقت تلف کردن نبوده است. هیچکس تمایلی برای همکاری با شکارچیای در رتبهی ه نداشت.
آن دسته از شکارچیانی که از طریق آگهیها به خارج از کشور اعزام میشدند، اکثر اوقات به صورت آزاد کار میکردند. این بدان معنیست که مسئولیت زندگیشان به پای خودشان است. بنابراین قابل درک بود که هنگام حمله یا درگیری به منافع شخصی اهمیت بیشتری بدهند. اینطور افراد توانایی ورود به شرکت یا گروههای بزرگ را نداشتند اما سطح آنها برای عضو شدن در انجمنها نیز بسیار بالا بود.
گویی همهی آنها به نحوی در موقعیتهای دشواری قرار داشتند ولی چارهای جز سازگار شدن با شرایط پیش رویشان نبود.
{اگه اشتباه نکنم این شکارچیا ماهی 10000وون چیزی حدود 8830 دلار دریافت میکنند.}
در این مرحله بحث چیز دیگری بود. هرچه موقعیت ریسکیتر میبود، جایزه و دستمزدش نیز بیشتر میشد. از آنجایی که این نوع افراد زندگی خودشان را درمیان میگذاشتند، کاملا سزاوار چیزی که در انتهای روز دریافت میکردند بودند. سودی به همان اندازه بزرگ و حیاتی. شاید این همان دلیلی بود که باعث میشد مردم عادی به زندگی آنها غبطه بخورند. با این حال از نگاه جینوو این قضیه تنها میتوانست دلشورهآور باشد.
{یعنی الان باید برم آزمون تغییر رتبه بدم و اینطوری تفاوتی توی وضعیت الان ایجاد کنم؟}
درآخر جینوو سری تکان داد. آگاه بود که این کار چقدر میتواند ابلهانه به نظر بیاید. چطور شکارچیای از رتبهی ه میتوانست ناگهان به سطح بالاتری دست پیدا کند؟ مهم نبود سطح الف باشد، ب یا ج؛ دوباره از نوع شروع کردن یک شکارچی بحث جنجالیای برای نابهکارها بود و هیچوقت تکراری نمیشد. درواقع آنها همیشه به دنبال شایعه پراکنی بودند و شکارچیان برایشان با همسترهای کوچک و مضحک فرقی نداشتند.
همانطور که قدیمیها به آن باور داشتند، اگر پنج دهان صحبت کند، ده چشم در آنجا وجود دارد. یعنی هرچقدر تعداد افرادی که درموردت صحبت میکنند بیشتر باشد، نگاههای بیشتری نیز به تو خیره میشود. آمار او در آیندهی نزدیک باز هم رو به افزایش بود. پس بحث هم بحثِ زمانبندی بود. زمانی که نیاز بود تا بقیه از تواناییهای او با خبر شوند.
«شکارچیای که میتونه قابلیتهاش رو افزایش بده؟»
«هرچقدر بیشتر میگذره اونم قویتر میشه؟»
«یعنی اون شکارچی کی میتونه باشه؟»
«چطور تونسته همچین کاری رو انجام بده؟»
بیتردید مردم علاقهی خود را به موضوع نشان میدادند. از این گذشته، قبلا شکارچیای با این توانایی وجود نداشتهاست. پس درمیان این ابراز علاقه و شور و اشتیاقها، افرادی به قصد سوءاستفاده یا حتی آسیب رساندن، تلاش برنزدیک شدن به او میکنند.
{اگه فقط یکیشون قدرت عجیب و غریبی از خودش نشون بده…}
فقط تصور این مسئله نیز باعث مضطرب شدنش میشد. اکنون برای شروع این کار خیلی ضعیف بود. حداقل تا موقعی که قدرت دفاع از خودش را پیدا کند، قصد داشت واقعیت وجود خودش را از دید همگان پنهان کند. پس ثبتنام برای آزمون تغییر رتبه کاری نبود که الان بخواهد برای آن اقدامی انجام دهد.
{اما هنوزم باید راهی برای پول درآوردن پیدا کنم…}
با این حال نمیتوانست با خیال راحت از خانه بیرون بزند و به دنبال کاری نیمه وقت بگردد. معلوم نبود چه زمان انجمن تصمیم میگیرد برای شرکت در حملات با او ارتباط برقرار کند. با حمله به یک سیاهچال میتوانست هم پول و هم تجربه را به صورت همزمان داشته باشد. پس چه دلیلی داشت که این فرصت خوب را با کار کردن در یک فروشگاه برای چندرغاز پول خرد، هدر دهد؟
درحالی که موقعیت را با خودش میسنجید و تصمیمش را میگرفت، چشمش به نوشتهای تند و تیز در تیتر صفحهی اعلانات افتاد: «خبر اضطراری! نیازمند یک شکارچی مستقل صرف نظر از رتبه هستیم! حضور فوری در منطقه نیاز میباشد!»
جینوو با تعجب پلک زد. این خبر واقعا یک ثانیه پیش پست شده بود. وقتی شرایط آگهی را بررسی کرد متوجه شد محل اشاره شده به آن زیاد هم با خانهاش فاصله ندارد. سریع تلفنش را برداشت و تماس گرفت. انگار فردی که خبر را پست کرده بود هم عجله داشت؛ زیرا قبل از اینکه تلفن حتی یک بوق بخورد، آن را جواب داد: «بله؟»
جینوو دلایل تماس خود را با صراحت توضیح داد و درآرامش منتظر پاسخ ماند.
«پس رتبه ه هستی!؟»
واکنش شخص پشت تلفن بهتر از حد انتظار بود: «خوبه. ما فقط به یک نفر نیاز داشتیم تا بتونیم تیم رو کامل کنیم. با این حال دروازهای که قراره بریم سراغش رتبهی ج داره. ممکنه برات یکم شکار کردن اونجا برات دشوار باشه. پس سود نبرد رو بین خودمون تقسیم میکنیم و بهت 2000000وون یعنی چیزی حدود 1765 دلار نقد میدیم. چطوره؟ راضیای؟»
2000000 وون فقط برای یک روز کاری! دستمزد زیادی برای فردی بود که فقط برای پر کردن تیم در منطقهای حضور پیدا میکند. ناراحت بود که نمیتواند در غارت کردن سیاهچال با بقیه همکاری کند؛ لیکن با طمع غارت نباید دستمزد 2000000 وونی را از دست میداد.
{فعلا بذار مشکلات مهمتر رو از سر راه برداریم تا نوبت به پیش پا افتادههاش برسه.}
از این چیزها گذشته، همچین شانسی هر روز نسیب آدم نمیشد. دو میلیون برای خرج یک ماه خودش و خواهرش کافی بود. پس جینوو بیمعطلی به پیشنهاد پاسخ مثبت داد:«کمتر از یک ربع دیگه خودمو به اونجا میرسونم.»