solo leveling - قسمت 16
«آره، هستم ولی…»
«اوه!! واقعا متاسفم. از این طرف لطفا. بذارید راهنماییتون کنم.»
«آم…باشه.»
سئونگ جینوو احساس کرد اگر حرفی از سوءتفاهم پیش آمده بزند، باعث پیچیدهتر شدن مشکلات اکنونش میشود؛ پس تصمیم گرفت بیحرف به دنبال سرباز برود. جینوو نگاهی دقیق به اطرافش انداخت:«حالا که دقت میکنم…»
فضای اطراف هم به گونهای مشکوک به نظر میآمد. خیابانها از کویر خالیتر و تنها آدمهایی که میتوانست ببیند سربازها و نیروهای پلیس بودند. همچنین اجساد هیولاها، ماشینهای از کار افتاده و ساختمانهایی با ترکهایی عظیم بر روی دیوارهایشان…
در همین لحظه بود که جینوو متوجه اتفاقات پیش آمده شد: «حتما یک دروازه این دوروبرا باز شده.»
با وجود سیستم کاملا مستقر شکارچیان، به وقوع پیوستن همچین واقعهای مدتها بود که دور از ذهن به شمار میآمد. لیکن گاهی اوقات یک دروازه در منطقهای دور افتاده ظاهر میشد ولی به دلیل ایجاد نکردن مشکل، توجهی به آن نشده و در نتیجه برای بستن به موقع آن اقدامی صورت نمیگرفت. هنگامی که چنین واقعهای رخ بدهد، سربازانِ حاضر در آن منطقه برای خریدن وقت تا رسیدن شکارچیان به آن محل، به آنجا اعزام میشوند.
البته سلاحهای سربازها به روی هیولاها اثری نداشت؛ با این حال برای سهولت در تخلیهی غیرنظامیان کسی باید به عنوان قربانی در این میان عمل کند. به عبارتی قرار بود به جای پوکههای خالی توپ تانکها عمل کنند. نقشی که هیچکس در آن حق تصمیم گیری نداشت و بیرحمانه بر دوش ملت جوان کشور گذاشته شده بود.
«خیلی ممنون.»
این صدای سرباز جوانِ راهنمای جینوو بود که کاملا ناگهانی به تشکر از او برخواسته بود.
«بله؟!»
«میدونین منظورم چیه…، بخاطر شکارچیای سختکوشی مثل شماست که ماها آخر روز میتونیم به خونههامون برگردیم.»
«اوه…»
سرباز باری دیگر دهان به سپاس گشود. این دقیقا چیزی بود که جینوو میخواست به او بگوید. حرفی از دل شکارچیان به سربازان و بلعکس. این حرفها شایستهی همهی کسانی بود که از تمام خودشان مایه گذاشته و از چیز یا کسی دفاع میکنند.
بیب!
گل از گل سرباز بعد از دریافت پیام رادیویی شکفت: «خبر جدیدی که دریافت کردم میگه همهی هیولاهای دروازهی مجاور از بین رفتن و فقط بزرگترینشون مونده.»
جینوو سری تکان داد. برای فهمیدن این قضیه نیازی به شنیدن حرفهای جوانک سرباز نداشت. از قبل توانسته بود حضور نوعی اهریمن قدرتمند را در آن حوالی احساس کند. حتی قادر بود هالهی شکارچیانی که اورا احاطه کرده بودند، ببیند. افزایش آمار ادراک، اکنون خودش را به صورت احساسات و حواس تقویت شده نشان میداد. همین باعث شده بود جینوو به سرعت به اصل ماجرا پی ببرد.
«پس این همون هیولای بزرگ اینجاست.»
هیولا زودتر از انتظار از فرسخها دورتر در محدودهی دید آنها قرار گرفته بود. در فضای خالی و بازی که حالا به آن نزدیکتر هم شده بودند، حدود دوازده شکارچی، هیولایی ساخته شده از سنگ را در بر گرفته بودند. به جرات میشد گفت قد هیولا به اندازهی یک تیر چراغ برق میرسید. هیولا از نوع گولم بود.
«وااااای!…»
سرباز صدایی به نشانهی ترس از خود خارج و قدمی به عقب برداشت. شاید این اولین باری بود که با چنین چیزی رودررو میشد. از جایش تکان نمیخورد. گویی بدنش توان حرکت نداشت. اما این چیز عجیبی نبود؛ اکثر مردم درهنگام مواجهه با این قبیل موجودات، همین واکنش را از خود نشان میدادند. بلاخره باید تفاوتی میان دیدن یک هیولا در واقعیت و پشت مانیتور باشد.
برخلاف او جینوو آرام و با دقت وضعیت را بررسی کرد.
«شفادهندهها! از قدرتتون برای درست کردن تانک استفاده کنین!»
«ماهم داریم تمام تلاش خودمون رو میکنیم!»
«چرا نمیمیره؟!!»
«پس این شکارچیای سنگین ضرب دارن چیکار میکنن!! چرا این لعنتی حتی ذرهای هم به مردن نزدیک نمیشه!؟»
«سیستم دفاعی هیولائه خیلی قویه و ما تعداد خیلی محدودی شکارچی جادوگر توی این گروه داریم!»
از آنجایی که با عجله همه را به این منطقه احضار کرده بودند، به نظر نمیرسید شکارچی رتبه بالایی درمیانشان حضور داشته باشد. دفاع و حملههایشان به هیچ وجه موثر عمل نمیکرد. همین دلیلی مبنی بر آن بود که چرا این جنگ بدین سان طولانی گشته است.
بووم!
هنگامی که گولم مشت سنگی خود را به زمین کوبید، شکارچیای که به عنوان تانک عمل میکرد چارهای جز زانو زدن برای چند لحظهی کوتاه نداشت.
«کیو-هوک!»
تانک تیم سرفهای خونین کرد.
«ن…نه!»
«با این وضعیت تانک ممکنه هر لحظه بمیره!»
«از من چی میخوای؟!! پشیزی از زخیرهی انرژیم باقی نمونده!!!!»
«هنوز شکارچیای رده بالاتر برای پشتیبانی نیومدن؟»
گویی واقعا به نهایت توان مقاومت خود رسیدهبودند. جینوو همانطور که داستان را از دور نظاره میکرد، با نگاهی زیرکانه گفت:«…اگه همهی قدرتش همینه…من میتونم شکستش بدم!»
چند قدمی به عقب برداشت. این نوع هیولای بزرگ از نوع گولم، شاید دفاع بسیار قدرتمندی داشت ولی به طور حتم سطح آن به ترسناکی ظاهر بیرونیاش نبود. تنها با دیدن هالهی آن میتوانست بگوید از مار سمی آبی که درون سیاهچال بود، قویتر نیست.
«…اگه راهی وجود داشت که سطح دفاعیش رو به پایینترین حد ممکن برسونم…»
اقدامی که اکنون به آن نیاز داشت حملهای بینقص و نیرومند بود که سیستم دفاعی غول سنگی ابله را ریشه کن کند. جینوو به اندازهی کافی از جانور فاصله گرفت تا چیزی را به سمتش پرتاب کند. ماهیچههایی که شمشیر شکسته را حمل میکردند ناگهان شروع به متورم شدن کردند. حتی رگهای باریک و تپندهی روی دستش نیز برآمده شدند.
کل قدرت بدنیاش در دست راستش متمرکز شد. اندکی پس از آن بازوی خود را به سمت عقب کشیده و مانند کمانی با سرعت به طرف گولم پرتاب کرد: «برو!»
****
نمای شکارچی ردهی ج، لی هان سو، داشت محو میشد. دیگر نمیتوانست مقاومت کند. سپر محکمش نیز ترکهای بزرگی برداشته بود. گویی دیگر انرژیای در چنته نداشت و قدرت شفادهندهها نیز به صورت کاملا محسوسی کاهش یافته بود. با این وضعیت دیر یا زود تک تک آنها از بین میرفتند.
حالا زمان آن فرا رسیده بود که لی هان سو تصمیم خود را بگیرد. تنها راه باقی مانده این بود که وی وقت کافی را برای فرار بقیهی شکارچیان بخرد. سپس شکارچیان قدرتمندتر برای مقابله با گولم به این منطقه اعزام شوند: «در غیر این صورت هممون باهم اینجا میمیمیریم.»
عرق سردی بر پیشانی لی هان سو نقش بست. سرانجام عزم راسخ را برای انجام این کار جمع کرد. لی هان سو درحالی که به عقب نگاه میکرد فریاد زد: «اینو بسپرین به من و …!»
در همان لحظه بود که او را دید. چیزی مانند جرقهای در سرمای شب درخشید و به سرعت به سمت هیولا رفت. درواقع فقط توانسته بود حس کند چیزی را دیده و چشمهایش قادر به تشخیص جسم رد شده نبود. خیلی سریع بود!
کواااانگ!
همان چیز به صورت گولم اثابت کرد و با جلای خاصی آن را منفجر کرد.
«چ…چی؟!»
چشمان لی هان سو از تعجب گرد شد. گولم بیسر به طرز خطرناکی شروع به لرزیدن کرد. شکارچیان نیز بلافاصله با خوشحالی به ادامهی حملاتشان پرداختند.
«داره جواب میده! حملاتمون داره بهش آسیب وارد میکنه!!»
«داره از پا در میاد!!!»
«فقط یکم دیگه دووم بیارین! فقط یک ذره دیگه و بعدش ما برندهی این نبردیم!!!!!»
انگار آن قدر محو چگونگی حمله به هیولا بودند که جسمی که به سمت آن پرتاب شد را ندیدند. همه به استثنای لی هان سو که درست روبهروی گولم ایستاده بود!
ررررررر…
در نهایت گولم از پا درآمد.
گرومپ!
جسم سنگین هیولا به روی زمین افتاد و طوفانی عظیم از غبار به پا کرد.
ووهااااااا!!
شکارچیان از خوشحالی فریاد و این پیروزی غیرقابل تصور را به احساساتی خروشان و واقعی بدل کردند.
«انجامش دادیم!»
«تونستیم بکشیمش!!»
فقط لی هان سو شاهد واقعهی اصلی بود. وی با ناباوری آرام سر خود را تکان داد:«نه امکان نداره کار ما باشه! ضربات ما حتی قلقلکش هم نمیداد.»
لی هان سو با وحشت اطراف جسد جانور را وارسی کرد: «پس چی تونست انقدر راحت سر این هیولا رو با خاک یکسان کنه؟!»
همانطور بلند بلند با خودش فکر میکرد و به دنبال جوابی برای سوالهای درون سرش میگشت. سرانجام توانست بقایای شمشیری شکسته را در آن حوالی پیدا کند. با آنکه در شمشیر هنوز آثاری از انرژی دیده میشد، لیکن این وسیله چیزی جز یک شمشیر ارزان استیل نبود: «چی؟! یعنی یک نفر با این وسیلهی بیارزش به سر هیولای بزرگی در سطح گولم که همهی ما شکارچیارو از پا در آورده بود، حمله کرده و اونو از بین برده؟!!»
ناگهان هرچه در ذهن میپروراند را به فراموشی سپرد. قبل از اینکه به سمت شکارچیان سرورمند حرکت کند، بیحرف نگاهی بین شمشیر و جسم بیجان گولم رد و بدل کرد و در آخر از کنار آنها گذشت.
«ببخشید!!»
این صدا مطعلق به سربازی گیج در میان انبوه شکارچیان بود.
«داری با من صحبت میکنی؟»
«آره با شمام!»
هنگامی که شکارچیای با همچون جثهی تنومندی به سمت سرباز شتافت، وی چارهای جز در هم کشیدن صورت مضطربش نیافت. این همان فشاری بود که شکارچیان بر روی افراد عادی در جامعه میگذاشتند.
لی هان سو به شمشیر شکسته اشاره کرد و پرسید: «تو اینو پرت کردی؟»
«اوه! این…در اصل اینو…»
نگاه سرباز به پشت سر وی خیره و به حالت ناباوری در آمد.
«چی شده؟ نکنه کسی که پرتش کرده پشت من ایستاده؟»
البته اکنون کسی در آنجا نبود. درحالی که سرباز با شرمساری به اطراف نگاه میکرد، لی هان سو دستی به پشت گردنش کشید و به شمشیر خیره شد: «اون قدرت…اون قدرت مهیب! یعنی مطعلق به یک شکارچی درجه بالا بوده؟»
وی هرگز به جواب این سوال نمیرسید زیرا شخصیت اصلی داستان مدتی میشد که ناپدید گشته بود.
****
در همین زمان، جینوو در مسیر خانهاش قدم برمیداشت. درست هنگامی که گولم شروع به از هم پاشیده شدن کرد، او تصمیم گرفت آنجا را ترک کند. حقیقتی غیرقابل انکار در این میان بود؛ جینوو کسی بود که گولم عظیمالجثه را از پای در آورده بود. خودش نیز به خوبی از موضوع با خبر بود.
در اصل سود و غنیمت حاصل از از بین رفتن یک هیولای بزرگ، فقط مختص به شکارچیای بود که او را کشته بود. اگر قصد این کار را داشت میتوانست به راحتی ادعای مالکیت کند.
«البته اگه بخوام ثابت کنم من تونستم اون رو بکشم الکی کلی دردسر تازه برای خودم درست میکنم…»
چه کسی بارور میکرد شکارچیای ریز چثه مانند او که در ردهی ه قرار دارد، قادر به از پا درآوردن هیولایی بزرگ در حد یک گولم باشد؟ او حتی مدرک قابل قبولی برای دفاع از خودش هم نداشت. جینوو با خود میپنداشت نه تانک و نه شمشیر شکسته کمکی به او نخواهند کرد.
البته این همهی ماجرا نبود. اگر درگیر این داستان میشد باید دلیل موجهی برای اینکه چطور سطح خود را به همچین مرحلهای رسانده، ارائه میکرد. هرچه بیشتر درمورد آن فکر میکرد، گویی بیشتر از آنکه چیزی بدست بیاورد قرار است چیزهای زیادی را از دست بدهد.
شاید تنها شانسش برای ارتقاء سطح در این جهان همین بود اما حاضر نبود برای بدست آوردن غنیمتهای به جا مانده از یک گولم، تواناییاش را در میان همگان فاش کند: «ممکنه یکم وقت هدر دادن بوده باشه ولی دیگه نمیشه کاری در موردش انجام داد.»
با این حال به نظر نمیرسید کاملا دست خالی صحنه را ترک کرده باشد. در عوض، دستاوردی بسیار بزرگ کسب کرده بود. پیامی که هنگام سقوط آن گولم غول پیکر دریافت کرده بود…
(ارتقاء سطح!)
سطح وی به دلیل از پا در آوردن گولم افزایش یافته بود. اکنون به اطلاعات ارزشمندی دست پیدا کرده بود. چیزی که شاید ارزش به خطر انداختن جانش را داشت: «پس حتی اگه هیولاهای سیاهچالههای عادی رو از بین ببرم هم سطحم ارتقاء پیدا میکنه.»
****
خانهی جینوو واقع در طبقهی هشتم آپارتمانی قدیمی و فرسوده در حومهی شهر بود. کلید را در قفل چرخاند و وارد منزل شد. داخل خانه تاریک بود.
«مثل اینکه جینآه هنوز هم سخت مشغول درس خوندنه…»
انگار خواهر کوچکترش هنوز در کتابخانه مشغول درس خواندن بود. وقتی وارد اتاق نهارخوری شد، چشمش به ظرف برنج کَته و مقداری سوپ در کنار آن افتاد. سالها از مدتی که مادرش در بیمارستان بستری بود میگذشت؛ پس به طور حتم این غذا ها دست رنج خواهرش بود.
تکهای کاغذ با نوشتهای کودکانه از طرف او برای جینوو: «گرسنه نمونیا!! بعدا که اومدم ظرفا رو جمع کنم نباید چیزی توشون مونده باشه!!»
احتمالا وقتی به او گفته بود قصد دارد به دیدن مادرشان در بیمارستان برود، با همهی مشغلههایش برای او غذا حاضر کرده بود. جینوو لبخند ملیحی زد و به آرامی شروع به خوردن وعدهی غذاییاش کرد؛ ولی کاری بود که قبلش باید به آن رسیدگی میکرد.
«نمایش وضعیت»
نام: سِئونگ جینوو
سطح: 18
دسته: هیچکدام
لقب: سلاخ گرگان
جان: 2220
مانا: 350
خستگی: 2
(آمار)
قدرت بدنی: 48
استقامت: 27
چابکی: 27
هوش: 27
ادراک: 27
(امتیاز موجود برای توزیع: 0)
(مهارتهای غیرفعال)
«ناشناخته»= حداکثر سطح موجود
«سرسختی»= سطح 1
(مهارتهای فعال)
«تلپورت»= سطح 1
به گمان وی آن روز بسیار طولانی بود و به لطف همان روزِ به اصطلاح طولانی، اکنون توانسته بود به سطح 18 برسد. آمار قدرت بدنیاش تقریبا 50 و بقیهی آمارش نیز به وضوح افزایش پیدا کرده بودند. حتی با نگاه به آمار چابکی و ادراکش نیز میتوانست به راحتی تغییر را احساس کند.
«علاوه بر همهی اینا تونستم یک سلاح قوی با فواید زیاد پیدا کنم. به همراه کلی طلا که هنوز نمی دونم میخوام باهاشون چیکار کنم! پس..»
حتی اگر میخواست از داروی سطح ویژهای که پیدا کرده بود چشم پوشی کند، فتح سیاهچال فوری موفقیت بزرگی به شمار میآمد.
قسمت9: مارمولکهای خانگی
کسی که در ساعات اولیهی سحرگاه از خانه به بیرون قدم برمیگذارد، به ناچار باید درمورد حرکاتی که انجام میدهد محتاط باشد. درستاش هم همین است. بلاخره امکان بیدار کردن اعضای خانواده و گیر افتادن کم نیست. بر همین پایه اطلاعات نیز، سئونگ جینآه به نیت رفتن به مدرسه، در سکوت درب منزلشان را بست تا برادر بزرگترش را از خواب بیدار نکند. اما ثانیهای نگذشته بود که…
«این موقع صبح داری میری مدرسه؟»
«هان؟!»
با شنیدن صدایی در نزدیکی گوشش، غافلگیرانه به پشت برگشت و جینوو را درحالی که به سمتش میآمد دید. لباس ورزشی با کتانیهایی اسپرت به تن داشت. کاملا سرحال و قبراق بود؛ گویی به تازگی از پیادهرویِ صبحگاهی آمدهبود.
چشمان جینآه از تعجب گرد شد:«چی؟!! اُپا به این زودی بیدار شدی؟»
«اوهوم. راستش مدتی میشه که بیدارم. بیخیال اینا، روز خوبی داشته باشی و حواستم به خیابون باشه!»
«آم…چشم.»
جینآه به پشت برادرش در حالی که داشت درب ورودی را میبست و وارد خانه میشد، نگاه کرد:«خب الان قضیه یکم ترسناک شد. چرا اُپا قبل اینکه من بیدار بشم بلند شده بود؟…»
نمیشد جینوو را آدم تنبلی به حساب آورد ولی در این خانه و خانواده اولین نفری که روز را شروع میکرد جینآه بود، البته این نیز برای فردی در گروه سنی او کمی ناموزون یا به نحوی ناخوشایند بود.
«حالا که بهش فکر میکنم…»
کمر جینوو امروز بنا به دلایلی پهن به نظر میآمد.
«آییی! نه امکان نداره!!!»
بدن انسان از لایهای لاستیک ساخته نشده بود که هر چند روز یک بار منبسط و منقبض شود:«احتمالا دارم اشتباه میکنم..!»