solo leveling - قسمت 09

  1. خانه
  2. solo leveling
  3. قسمت 09
قبلی
بعد

“شاید واقعاً کله ات رو بد‌جوری داغون کردی؟”

جین وو در جواب سوال خواهر کوچکترش که چند متر آن‌طرف تر ایستاده بود سرش را محکم حرکت داد .

“نه،این طوری نیست.”

حتی با این‌که پاسخ جین وو منفی بود،باز هم می‌شد شک را از نگاه خواهر کوچکتر جین وو،سونگ جین آه،خواند.

“واقعا حالت خوبه؟”

“آره،دارم راستشو بهت می‌گم.”

جین آه با عصبانیت با یک نگاه کلی جین وو را ورانداز کرد،بعد همین‌طور که به برادرش نزدیک تر می‌شد نفس هایش بریده بریده شد.و بعد،به محظ این که جین وو حالت دفاعی گرفت،خواهرش شروع کرد به مشت زدن به هر قسمتی از بدنش که با دست هایش آن را نپوشانده بود.

“مگه بهت نگفتم انقدر به خودت آسیب نزن!می‌دونی چقدر نگرانت بودم؟”

“…متأسفم.”

“چطور بقیه مردم سالم و سلامت بر می‌گردن اون وقت تو همیشه درب و داغون میشی؟!”

“…ببخشید”

قدرت مشت های جین آه کمتر و کمتر شد.کمی بعد مشت زدن را متوقف کرد و همین که سرش را پایین انداخت،بغضش ترکید.جین وو پشت خواهر گریان‌اش را نوازش کرد.

کمی بعد در بینی خودش هم احساس سوزش می‌کرد.

‘من قرار بود این بچه رو تنها بزارم و بمیرم،اینطور نیست…؟’

چه خوب که بالاخره زنده مانده بود.

وقتی به گذشته فکر می‌کرد،خطر های زیادی را می‌دید که به راحتی می‌توانست زندگی اش را بگیرد.

مثل این بود که از کابوسی جهنمی جان سالم به در برده بود.

جین وو خیلی آرام نگاهش را به سمت کلمات شناور چرخاند.

{چند پیام خوانده نشده دارید.}

‘به نظر میرسه هنوز کاملاً از اون کابوس خلاص نشدم’

چیز های زیادی بود که او از آن‌ها سر در نمیاورد.

ولی،خوب که چی؟

مهمترین چیز این بود که او زنده برگشته بود و حالا میتوانست دوباره خواهر کوچولویش را ببیند.

*فین فین کردن*

خوشبختانه خواهر سر‌سخت‌اش پس از مدت کوتاهی گریه اش را متوقف کرد.اما بدبختانه برای جین وو،غر زدن های خواهرش تا یک ساعت همچنان ادامه داشت.

“میشنوی چی میگم؟اگه یک بار دیگه خودت رو داغون کنی درس خوندن رو ول می‌کنم،یه کار پیدا می‌کنم،و مطمئن میشم که تو دیگه هیچ وقت به عنوان یه شکارچی کار نمی‌کنی.”

نگاه تند جین آه به چهره زیبایش نمی‌آمد،اما این یک واکنش بیولوژیکی بود که بدنش در برابر برادرش نشان میداد.

“باشه،باشه،گرفتم.”

جین وو سرش را به علامت تسلیم شدن تکان داد.

وقتی چند بار دیگر هم از برادرش قول گرفت و مطمئن شد،از  جایش بلند شد.

“جایی میری؟”

“آره. مدرسه.ازشون اجازه گرفتم که بیام تو رو ببینم،حالا باید برگردم.”

جین وو با سرش تأیید کرد

“راست میگی،سال دیگه کنکوره.”

جین آه هیچ وقت معلم خصوصی نگرفته بود یا توی کلاس تقویتی شرکت نکرده بود،اما همیشه توی امتحان های مدرسه جزو ده نفر برتر بود.

رویای جین آه این بود که روزی پزشک بشود.

تا چند سال پیش تمام وقتش را صرف بازی های کامپیوتری و کار هایی از این قبیل می‌کرد،اما بعد،بعد از این که مادر‌شان بیمار شد،قسم خورد که پزشک بشود و از آن موقع درس خواندن را رها نکرده.

جین وو هم از صمیم قلب آرزو داشت که رویای خواهرش،به هر قیمتی،به حقیقت بدل شود.

صبر کن…بازی های کامپیوتری؟

ناگهان،چشم های جین وو برق زد

“خیلی خوب،من دیگه دارم میرم.”

به محض این که جین آه خواست اتاق را ترک کند جین وو او را صدا زد.

“هی،جین آه؟”

“بله؟”

“وقتی داری گیم بازی می‌کنی…”

جین آه نیشخند کوتاهی زد

“من دیگه بازی نمی‌کنم.چند روز دیگه میرم سوم دبیرستان،میدونی که.”

“می‌دونم،می‌دونم،ولی یه چیزی هست که میخوام ازت بپرسم.”

“عه،واقعاً؟چی مثلاً؟نمی‌دونستم داداشیم هم گیمره؟!”

جین آه ناگهان علاقه شدیدی به موضوعی که پیشتر  کاملاً به آن علاقه مند بود نشان داد.

جین وو دزدکی نگاهی به کلماتی که همچنان در هوا معلق بودند انداخت و از او پرسید.

“وقتی توی یه بازی پیام های خوانده نشده دارم،چجوری باید بخونمشون؟”

“باید اول صندوق پیام رو باز کنی.”

“باید صندوق پیام رو باز کنم؟”

درینگ!

به محض این که جین وو کلمه باز کردن رو به زبان آورد،یک صدای بیپ در سرش صدا کرد و پیام ها خودشان را نشان دادند.

{دو پیام خوانده نشده.}

-تبریک میگم،شما یک <<بازی‌کن>>شدید(خوانده نشده)

-{مأموریت روزانه:آماده سازی برای قدرتمند شدن} اکنون در دسترس است.(خوانده نشده)

جین وو لبخند می‌زد.

‘بالاخره!’

این که یک دفعه این طور رنگ‌ و روی برادرش باز شد باعث شد فکر کند یک جای کار می‌لنگد.سریع سوال کرد.

“چی شد؟چه بازی‌ایه؟کمک میخوای؟”

جین وو سرش را محکم تکان داد.

“نه،لازم نیست،خودم میتونم انجامش بدم.”

اگر به خواهرش می‌گفت که چه ماجرایی برایش پیش آمده،واکنشش چه بود؟

‘نمی‌خوام فکر کنه من خل و چل شدم’

جین وو حرف هایی که میخواست بزند را قورت داد.

***

وانمود می‌کرد مشغول بدرقه کردن خواهرش است،درست وقتی که مطمئن شد سوار آسانسور شده سریع به اتاقش برگشت.

‘نباید دوباره اون اشتباه رو تکرار کنم.’

تیک

برای این که مطمئن شود هیچکس مزاحم کارش نمی‌شود،حتی در اتاقش را قفل کرد.بعد از این که کاملاً آماده شد،روی تخت نشست و عنوان پیام ها را خواند.

-تبریک،شما یک <<بازی‌کن>>شدید(خوانده نشده)

پیام اول به نظرش آشنا می‌آمد،انگار که قبلاً آن را از جایی شنیده بود.

‘این رو از کجا شنیدم؟’

خیلی خوب،پیام اول

-تبریک،شما یک <<بازی‌کن>>شدید(خوانده نشده)

‘تایید’

درینگ!

{این سیستم پیشرفت بازی‌کن را مدیریت می‌کند.}

{شکست در پیروی از دستورالعمل های سیستم جریمه های احتمالی را به دنبال خواهد داشت.}

{جایزه شما تحویل داده شد.}

“آهااا.”

بالاخره به خاطر آورد.

این کلمات رو درست پیش از این‌که از هوش برود شنیده بود.

‘اون موقع داشت در مورد بازی‌کن و اینا حرف میزد دیگه؟نه؟’

صد‌البته، آن موقع،یا حتی همین حالا او هنوز نمی‌توانست سر در بیاورد چه بلایی دارد به سرش می‌آید.

سیستم،پیشرفت،جریمه و بالاخره جایزه.

کلماتی که نمی‌دانست چه معنایی داشتند در برابر چشم هایش بالا و پایین می‌رفتند.

‘یعنی چی باعث پیشرفتش میشه،جایزه اش چیه؟’

دیدن کلماتی که فقط در بازی های کامپیوتری پیدا میشوند در برابر چشمانش،آن هم بدون هیچ توضیح قبلی،تنها باعث شد بیشتر و بیشتر گیج شود.

تصمیم گرفت فکر کردن درمورد معنای این کلمات را به زمانی دیگر موکول کند وسراغ پیام بعدی برود.

-}مأموریت روزانه:آماده‌گی برای قدرتمند شدن.} هم‌اکنون در دسترس است(خوانده نشده.)

اهمم.

جین وو نا‌خودآگاه با خواندن آن پیشنهاد آب دهانش را قورت داد.قلبش از هیجان به تپش افتاده بود.

‘تأیید’

درینگ

{مأموریت روزانه:آماده‌گی برای قدرتمند شدن.}

شنا،100 بار:ناقص(100/0)

درازنشست،100بار:ناقص(100/0)

اسکوات،100بار:ناقص(100/0)

دویدن،10کیلومتر:ناقص(10/0)

#هشدار:تکمیل نکردن مأموریت روزانه شدیدا مجازات خواهد شد.

جین وو واکنشش به محتوای پیام را با یک خنده ریز نشان داد.

“هه،هههه…شوخی می‌کنی.”

وقتی فکر می‌کرد،مأموریت روزانه،همان که اسمش ‘آماده‌گی برای قدرتمند شدن’ بود برایش چیزی بیشتر از یک لیست از حرکت هایی برای ورزش دادن بدنش نبود…

خوب،قطعاً،اگر کاری که مأموریت می‌گفت رو انجام می‌داد،بدنش کمی قوی‌تر می‌شد.

این همان چیزی بود که سیستم رشد و جایزه راجب‌اش صحبت می‌کرد؟

‘حالا که بهش فکر می‌کنم…’

جین وو یک نقل قول که قبلاً جایی در یک کتاب خوانده بود را به یادآورد که می‌گفت’کسانی که مشکلات درونی دارند،باید به صدای درونشان گوش کنند’

‘به عبارت دیگه،هر کس زیاد به چیزی فکر کنه،همه چیز رو شبیه اون می‌بینه…’

یعنی چقدر نا‌امیدانه آرزوی  قوی‌تر شدن داشته که حالا این توهمات احمقانه رو می‌دید؟

همینطور خنده‌دار بود که همیشه در درونش هم،کمی احساس تنهایی می‌کرد.

“اگر کسی بتونه با این حرکت ها قوی تر بشه،اون وقت کیه که بخواد اون همه سختی رو به جون بخره…؟”

سرش را تکان داد.

ناگهان فکر کرداحمقانه است که از بین این توهم های لعنتی دنبال پاسخی برای سوال هایش بگردد.

‘هوففف. دیگه نمی‌کشم.’

به پشت روی تخت‌اش دراز کشید و دست‌وپا هایش را دراز کرد و بدون این که کلمه ای حرف بزند به سقف خیره شد.

“…”

زمان همینطور می‌گذشت اما او هیچ کاری انجام نمی‌داد.

به محض این که دوباره داشت احساس آرامشی  که در اتاق بیمارستان تجربه کرده بود را تجربه می‌کرد….

ناگهان از جا پرید.

‘اما،اگه…’

اگر واقعا می‌شد چیزی رو تغییر داد چی؟

وقتی که افکارش با انتظارات ناپایدارش و کنجکاوی ارضا نشده‌اش پر شده بود،فکر کرد که باید حداقل یک‌بار آن را امتحان کند.

‘خوب،به هرجهت چیزی که برای از دست دادن ندارم.’

هیچ دلیلی برای این که آن را امتحان نکند وجود نداشت،اگر فقط یک تمرین سبک برای ورز دادن عضلاتش می‌کرد که مشکلی پیش نمی‌امد؟

تصمیم‌اش را گرفت.

‘خیلی‌خوب،بزار امتحان کنیم.’

از تخت پاین آمد وقبل از این که به سمت تخت خم شود و برای شنا رفتن آماده شود،کمی بدن‌اش را کش و قوس داد.

“یک،دو،سه…”

شمارش از یک شروع شد و خیلی زود به اعداد بزرگ‌تر رسید

“97، 98، 99 ،100”

از وقتی که این حرکت را شروع کرد تصمیم گرفت که تمام 100 تکرار را یک‌باره بزند،اما کاملاً دور از چیزی که توقعش رو داشت،وقتی حرکت رو تمام کرد هیچ اتفاقی نیافتاد.

بجز این که کمی در بازو هایش احساس سوزش می‌کرد…

“چه غلطی دارم می‌کنم…”

جین وو نیشخند درمانده ای زد و سرپا ایستاد.

-تبریک،شما یک<<بازی‌کن>>شدید.(خوانده شده)

-{مأموریت روزانه:آماده‌گی برای قدرتمند شدن}در دسترس است.(خوانده شده)

دیگر هیچ کلمه ای به عنوان ‘خوانده‌نشده’در برابر نگاهش نمی‌دید،همینطور دیگر توهماتش را مسخره نمی‌کرد.

به عبارت دیگر،دیگه کافی بود.

بدون هیچ پشیمانی صندوق پیام را بست.

“هاااااااه…”

یک خمیازه طولانی کشید و دوباره برگشت روی تخت.انگار زیادی به خودش فشار آورده بود،احساس خواب‌آلودگی می‌کرد.

پشت پنجره،آسمان رنگ غروب گرفته بود.

‘چه زود گذشت. هه’

مأمورین یگان نظارت گفته بودند که هزینه های بیمارستان‌اش توسط انجمن پرداخت خواهد شد.

فکر کرد زیاد دیر نمی‌شد اگر صبر می‌کرد تا یک چکاپ کامل انجام می‌داد و دکتر ها سلامت‌اش را تأیید می‌کردند و بعد بیمارستان را ترک می‌کرد. دراز کشیده بود و به همین چیز ها فکر می‌کرد.

‘مطمئنم این توهم ها و چیز های عجیبی که می‌شنوم خودشون به مرور خوب می‌شن…’

چشم هایش کم‌کم بسته شد و جین وو به خواب عمیقی فرو رفت.

تییک،تاک.

حتی وقتی جین وو داشت آرام خرو‌پف می کرد،عقربه های ساعت آوایزان روی دیوار به مسیرشان ادامه می‌دادند.

تیک‌،تاک،تیک،تاک.

58 ، 59 ،60….

عقربه ها به محض این که به ساعت 12:00:00 رسیدند از حرکت ایستادند.

درینگ

{شما در تکمیل مأموریت روزانه شکست خوردید.برای مدتی به منطقه جریمه منتقل می‌شوید.}

***

گروووووم!!!

چشم های جین وو ناگهان از لرزش شدیدی که به بدنش افتاده بود باز شد.

“زلزله؟”

جین وو راست نشست و لبه های تخت را محکم گرفت.لرزش آنقدر شدید بود که نتوانست تعادلش را حفظ کند.

گرووووم!!

با هر صدا لرزش بدتر و بدتر می‌شد.

*صدای پودر شدن اشیاء و ریخته شدن روی زمین*

ناگهان یکی از میله های تخت که جین وو از ترس جانش آن را محکم چسبیده بود شکست.نه،نشکست،بلکه ناپدید شد!جین وو حیرت زده به کف دستش نگاه می‌کرد.هیچ میله ای وجود نداشت،فقط زره های شن.

‘شن؟!’

*صدای پودر شدن اشیاء و ریخته شدن روی زمین*

میله دیگر تخت هم به شن تبدیل شد.درهمین هنگام،زلزله شدید تر شد.

گرووووم!!!

“واااااای!!”

جین وو از روی تخت پایین افتاد.در اطراف اتاق بیمارستان بالا و پایین می رفت و جیغ می‌کشید.حتی در همین حال،اشیاء اتاق باز هم داشتند به شن تبدیل می‌شدند.

“اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَ”

شلپ…

جین وو به جایی دیگر پرتاب شد و محکم به زمین کوبیده شد.چیز نرمی بین نوک انگشتانش حس کرد.آنها ذره های خشک و ریز شن بودند.

زلزله لعنتی هم متوقف شده بود.

“اِهِ اِهِ اِهِ”

جین وو شن هایی که در دهانش رفته بودند را بیرون ریخت و فوراً سرش را بلند کرد.

“….؟!”

چشم هایش چیزی جز دشت بی‌کرانی از شن و ماسه نمی‌دید.

جین وو پیشانی اش را درهم کشید و از جا بلند شد.تمام شن هایی که وارد لباسش شده بودند بیرون ریختند.شن هایی که روی سینه اش چسبیده بودند را تکاند و نگاهی به اطراف انداخت.

تنها چیزی که می‌توانست ببیند تنها خاک بود و خاک و باز‌‌هم خاک.

“بیابون…؟”

نمیتوانست حقیقت داشته باشد.

تا چند لحظه پیش روی تخت یک بیمارستان در سئول بود،اما حالا،چشم هایش رو باز کرده بود و وسط یک بیابان بود؟

جین وو مشتش را پر از ماسه کرد و تمام ماسه ها از بین انگشت هایش پایین ریختند.ذرات ریز خاک روی زمین ریختند.

‘هیچ بادی نمی‌وزه.’

مسئله فقط باد نبود،وقتی سرش را بلند کرد و به آسمان نگاه کرد،هیچ خورشید یا ماه و ستاره ای وجود نداشت.

آسمان خالی بود،انگار فقط و فقط با جوهر سیاه رنگ‌آمیزی شده بود.

به هر جهت،به دلایلی،این قضیه نگرانش نمی‌کرد.

“این جا کجاست؟”

قبلی
بعد

نظرات فصل " قسمت 09 "

بحث و گفتگو

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

*

  • اکشن (9)
  • ایسکای (1)
  • بازی (0)
  • تراژدی (2)
  • ترسناک (2)
  • تناسخ (1)
  • جادوگری (1)
  • جنگی (0)
  • حارم (2)
  • خوناشام (1)
  • دبیرستان (0)
  • سفر در زمان (0)
  • سنسن (2)
  • سیستم (2)
  • شونن (1)
  • ضعیف به قوی (3)
  • عاشقانه (2)
  • علمی تخیلی (2)
  • فانتزی (5)
  • کمدی (1)
  • ماجراجویی (9)
  • ماوراء طبیعی (2)
  • مدرسه (0)
  • معمایی (2)
  • هری پاتر (0)
  • ویدیو گیم (2)

نماد اعتماد

logo-samandehi

تمامی حقوق برای ناولتو محفوظ میباشد

ورود

رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟

← Back to ناولتو

ثبت نام

برای این سایت ثبت نام کنید

وارد شدن | رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟

← Back to ناولتو

رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟

لطفا نام کاربری یا آدرس ایمیل خود را وارد نمایید. پیوندی برای ایجاد گذرواژه جدید از طریق ایمیل دریافت خواهید کرد.

← Back to ناولتو

قسمت پولی

ابتدا باید وارد شوید