She Retaliated Because Her Entire Family Was Wrongfully Executed. And Thoroughly at That! - قسمت 08
قسمت ۸: خاندانِ توطئه
چهره آلتونیوس که به کاخ امپراتوری برمیگشت، آشفته و درهم بود.
شوالیه مرگ دگرگون شده، که در مکان صندلیهای افتخار ظاهر شد، تعداد زیادی از اشراف زادگان را در طول مبارزه نابود کرد.
مچ پای یکی از نجیب زادگان که فریاد میزد، در حالی که بدنش چندین بار به زمین برخورد کرد، توسط ضربهای قدرتمند له شد. زمانی که گوشت جسد له شده در مه سیاه فرو رفت، شوالیه مرگ خشن دیگری بوجود آمد.
آلتونیوس موفق شد تحت محافظت شوالیهها به کاخ امپراتوری برسد، ولی او جهنم را در جاده شهر دید.
سالبوویر بیرحمانه با سلاحهای خود به مردم ترسان شهر حمله میکردند. پدر، مادر، بچهها، دوست ها و کسانی که عاشق یکدیگر بودند، همه بوسیله عزیزانشان به طرز فجیعی کشته میشدند.
سالبوویر در گرفتن انتقام از امپراتور فاقد هر گونه بخششی بودند. مرد و زن با هر سنی مورد خشم غضب آنها قرار میگرفتند.
جاده منتهی به کاخ امپراتوری به جهنم تبدیل شده بود، اما به طرز عجیبی، گروه آلتونیوس توانستند به آرامی به مقصد برسند.
«اعلیحضرت…»
آلتونیوس بعد از برگشتن به کاخ امپراتوری با دُوان مِلت کارسگول مضطرب مواجه شد.
چهره اش وحشت زده از رویدادهایی بود که فراتر از توانایی ادراک او بودند. با اینکه به عنوان نخست وزیری همیشه آرام و خونسرد بود شناخته شده بود، اما موفق نشد با وضعیتی که مردگان در خیابانهای شهر در حال سوختن پرسه میزدند کنار بیاید.
«اونا خاندان سالبوویر هستن!!»
«سالبوویر؟ ولی، کل قبیله که…»
«بله، اما واقعیت داره! قرار بود امروز با اعدام امیلیا همه چیز تموم بشه، اما اون آدما دوباره زنده شدن و این آشفتگی رو بوجود آوردن!»
چهره نخست وزیر با شنیدن فریاد آلتونیوس از ترس منجمد شد.
«خیلی زود به کاخ امپراتوری حمله میکنن. فوراً از همه نیروها کمک بخواید!»
«اطاعت!»
نخست وزیر فورا به دستورات آلتونیوس جواب داد. دستور گرفتن خیلی سادهتر از صدور آن است.
نخست وزیر فورا پیامی به مقر همه مقامات ارسال کرد. امپراتوری فیلدمارک دارای یک شبکه ارتباطی جادویی بود، به طوری که اگر مشکلی در پایتخت امپراتوری رخ میداد، این امکان وجود داشت که بلافاصله از اشراف سراسر کشور کمک بگیرند.
«همگی اسلحه به دست بگیرید! باید صبر کنیم تا نیروهای کمکی بیان!»
حرفهای آلتونیوس امیدوارکننده بود. بدون شک وجود یک رهبر در این شرایط خیلی مورد استقبال بقیه قرار خواهد گرفت.
«اعلیحضرت، مردم شهر…»
چهره آلتونیوس پر از درد شد. مردم پایتخت را دیگر نمیشد با این شرایط نجات داد. اگر شهروندان را به داخل راه میدادند، ممکن بود مردگان از فرصت استفاده کنند، وارد شوند و این به معنای پایان همه چیز بود.
«کاری با اونا نداشته باش!»
«اطاعت!»
نخست وزیر از تصمیم آلتونیوس ناراحت شد، ولی آن را رد نکرد. بدون شک در وضعیت فعلی روش بهتری برای انجام آن وجود نداشت.
با این حال، قطعاً این نگرش برای کسانی که به حال خودشان رها میشدند کاملا غیرقابل پذیرش بود.
—————
«پدر، انگار آلتونیوس وارد کاخ امپراتوری شده.»
«که اینطور. هاهاهاهاها. چقدر احمقانهست.»
«درسته، رفتار امپراتور دقیقاً همون چیزی ه که ما پیش بینی کرده بودیم. کنار اومدن با اون مرد خیلی آسونه.»
نگهبانان با شنیدن مکالمه بین ارتو و کولم خندیدند.
قتل عام کردن مردم در پایتخت امپراتوری بر عهده مردگان بود، در حالی که اعضای قبیله سالبوویر دور رئیس خاندان، ارتو حلقه زده بودند.
«تا چند روز دیگه، پیشکشها… نه، گروههای نجات میرسن.»
همه با شنیدن این جمله اورتو خندیدند. او اعلام کرد که ارتش لردها از سراسر کشور فقط پیشکشی است که به آنها تقدیم خواهد شد.
«اینجوری دیگه لازم نیست به اونجا بریم و زمان بیشتری داریم.»
«اومو.»
وقتی یکی از پیشخدمت ها این را گفت، اورتو با پوزخندی روی صورتش جواب داد.
«امیلیا، اونا چطور هستن؟»
امیلیا با این پرسش کولم خندید.
«بله، همه چیز طبق برنامه پیش میره. امیدوارم به زودی بیان… میخوام به گروههای نجات نشون بدم که ناامیدی واقعاً چیه.»
«وای، امیلیا. از ته دل می خوای اونا رو له کنی، اینطور نیست؟»
«فوفو، تو هم خیلی مشتاقی، درسته مادر؟»
«البته که هستم.»
احساس متکی بودن در چهره پیشخدمت هایی که به مکالمه امیلیا و الساپیا گوش میدادند موج میزد. برای آنها، انتقام فقط تا نیمه راه انجام شده بود، برای همین از اینکه اربابانشان، یعنی خانواده سالبوویر، دچار تزلزل نشده بودند، احساس آرامش میکردند.
«خیلی خب، بیایید تا زمانی که مقدمات آماده بشه، با مردم پایتخت بازی کنیم.»
قبیله سالبوویر از این پیشنهاد اورتو به وجد آمدند.