She Retaliated Because Her Entire Family Was Wrongfully Executed. And Thoroughly at That! - قسمت 03
فرقه اعدام
«آهاهاهاهاهاها!! شگفت انگیزه!! این باور نکردنیه!!»
همه به امیلیا زل زدند که بلند شده بود و دیوانه وار می خندید.
«اوه، اوی، به اون نگاه کن!»
«هییی!»
تماشاگر به سرهای بریده خانواده سالبوویر اشاره کرد. از گردن آنها مانند گردن امیلیا مه سیاه بیرون میآمد.
مه سیاه حرکت کرد و به بدن های بی سر وصل شد.
«پدر، مادر، برادر، همگی!»
همه افراد حاضر به امیلیا نگاه می کردند که صدای شاد و سرحالی در شوک و سکوت به گوش رسید.
«اوه، امیلیا.»
«فکر کنم که بتونیم دوباره همدیگه رو ملاقات کنیم.»
«آره، واقعاً فکر نمی کردم بتونیم دوباره متحد بشیم.»
خانواده امیلیا از روی زمین بلند شدند و یکدیگر را در آغوش گرفتند. این اتحاد مجدد یک خانواده بود، که معمولاً چیز خوبی به حساب میآمد، اما برای افراد حاضر در صحنه اینطور نبود. طایفه سالبوویر بدون شک کمی قبل از بین رفته بود.
«حالا می تونید حرفم رو باور کنید، نه؟»
وقتی امیلیا ای حرف را زد، خانواده او لبخند تلخی زدند و سر او را نوازش کردند. امیلیا با خوشحالی لبخند زد.
«همه ما شما رو منتظر نگه داشتیم.»
پدر امیلیا، اورتو لوک سالبوویر، نگاه خود را به سمت نگهبانان رستاخیز قبیله سالبوویر برگرداند.
«««اوووووو!»»»
اتحادیه سالبوویر در جواب به ارسو غرش کردند. اسلحه سیاه در دست داشتند. از شمشیر، نیزه، تبر، هالبر گرفته تا چکش.
«یادتون باشه این آدما با شما چی کار کردن! می تونید اونا رو ببخشید!؟»
واحد سالبوویر فورا جواب داد: «««نه!»»»
«حالا میخوای چی کار کنید؟ چه جوری میخواید به اون کسایی که ما رو تا سر حد مرگ شکنجه کردن جواب بدید!؟»
«««با مرگ!!»»»
«رحم نکنید!! اونا رو زیر پای خودتون له کنید، لگدمال کنید تا آبرویی براشون باقی نمونه!!»
«««اطاعت!»»»
شدت خشم در میان اتحادیه سالبوویر با تحریک اورتو به تدریج بالا گرفت. رنگ تماشاگران حاضر از ترس پرید و صدای به هم خوردن دندان ها از وحشت اینجا و آنجا به گوش می رسید.
«همه رو بکشید!!»
با سخنان اورتو، اتحادیه سالبوویر به میان حضار سرازیر شدند.
در این زمان بود که جای تماشاگران با اعدامی ها عوض شد. فریادهایی که از گوشه کنار به گوش میرسید، و سلاحهای سالبوویر ها بیرحمانه به تماشاگران برخورد میکردند.
(گااااااااههههه!!)
غرش دیگری از طرف سالبوویر ها از سکوی اعدام طنین انداز شد. جلادی که توسط مه سیاه بلعیده شده بود به شوالیه ای بیش از دو متر تبدیل شد. چهره این شوالیه با زره سیاه دیگر اصلا شبیه یک موجود زنده نبود، چون صورتش لایه نازکی از پوست داشت که به جمجمه چسبیده بود.
«ادامه بدید.»
امیلیا با پوزخند و دستی به شانه شوالیه زد که بعد مستقیم به میان جمعیت پرید. هنگامی که شوالیه مرگ به سمت تماشاچیان خیز برداشت، شمشیر بزرگ خود را به حرکت درآورد و باعث شد تماشاگرانی که سعی در فرار از دست او داشتند با بدنهای دو نیم شده روی زمین غلت بخورند.
«ما دوباره همدیگه رو میبینیم.»
«هییی!!»
مادر امیلیا، الساپیا، سر کشیش را گرفت و او را از روی زمین بلند کرد. انگار که دارای قدرت غیرانسانی شده بود.
«خب، فقط یه روز گذشته، اما دعاهای بی معنی تو هنوز توی قلب من به شکل ناخوشایندی باقی مونده.»
«هییییی! نجاتم بدید، نجاتم بدید!!»
«نترس. من تو رو پیش خدا می فرستم، پس لطفاً پیام من رو بهش برسون. لطفاً به اون خدای تنبل بگو کسی مثل اون که آدمای بی گناه رو رها می کنه تو جایگاهی نیست که اینقدر مغرورانه رفتار کنه.»
«التماست می کنم!! من رو ببخش…»
کشیش که صورتش توسط الساپیا له شده بود به زمین افتاد، مه سیاه برخاست، بدنش را فرا گرفت و او را به شوالیه مرگ تبدیل کرد که درست مانند جلاد قبلی، شمشیر خود را بیرحمانه به سوی تماشاگران حرکت می داد.
«خدای من… چه گناهی مرتکب شدی، خدای تو حتی اجازه نمیده که طلب بخشش کنی. خوب، بیا اینو یه چیز خوب در نظر بگیریم چون بقیه هنوز برای تغییر کردن اینجان.»
سخنان الساپیا تحقیر آمیز بود.
«السا، تو دیگه به خدا اعتقاد نداری، نه؟»
«البته فوفو.»
الساپیا با لبخند به ارسو پاسخ داد. وقتی زنده بود، بانویی به شدت مذهبی بود که مادر مقدس را می پرستید، اما پس از بازگشت از جهان مردگان، ایمان خود را ترک کرد.
برادر بزرگتر امیلیا، کولم لیگوس سالبوویر، از والدینش انتقاد کرد: «پدر، مادر، دست از بازی کردن بردارید و به نابود کردن این احمق ها کمک کنید. به هر حال جمعیت آشغال های پایتخت به 400 هزار نفر می رسه.»
«بابت اون متاسفم.»
«متاسفم، کولم.»
«عیبی نداره. حالا بیایید پاکسازی رو انجام بدیم.»
با گفتن آن، کولم از سکوی اعدام پایین آمد و مه سیاه را به سمت اجساد پرتاب کرد. و بعد، آنهایی که مرده بودند، دوباره بلند شدند.
«هاه، چطور؟ مگه قرار نبود من بمیرم؟»
«پدر، نصف بدنت رو از دست دادی!!»
«چه اتفاقی داره می افته!»
در سردرگمی که کسانی که زنده شده بودند شکی نبود. علاوه بر این، نیمی از بدن آنها از مه سیاه تشکیل شده بود.
«فوراً دست به کار بشید، حرومزاده ها.»
تماشاگران با سردرگمی نگاه خود را به سمت کولم دوختند اما لحظه ای بعد از درد فریاد زدند.
«گااااااا!!»
«آههههههه!»
«وای، چه اتفاقی داره برای من میفته!!»
کولم در پاسخ به ناراحتی مردها نگاهش را به سمت آنها چرخاند.
«رنج فقط در صورتی ادامه داره که از من پیروی نکنید. اگه می خواید از درد فرار کنید باید مطابق میل من عمل کنید. جسد های اطراف رو شبیه خودتون کنید.»
«اما، چطور؟»
«لمس کردن اونا کافیه. اگه می خواید تا ابد رنج بکشید میتونید اینجا بمونید.»
زامبیها به اطراف میرفتند و طبق دستور کولم برای فرار از درد، اجساد را یکی پس از دیگری لمس میکردند. جسد هایی که لمس می شدند توسط مه سیاه پوشانده شده و به زامبی تبدیل میشدند. تعداد آنها با سرعت زیادی افزایش پیدا میکرد.
مرگ در نزدیکی پایتخت امپراتوری قرار داشت.