Return of the Mount Hua Sect - قسمت 113
شروع عالی بود، اما پایان نامنظمی داشت.
چرا؟
اولا؛ کوهستان هوآ هیچوقت فکر نمیکرد یهروز بتونه برندهٔ نبرد بشه که بخواد براش جشن بگیره واسه همین برنامهای واسه جشن تدارک ندیدن.
حتی اگه میخواستن جشنیهم بگیرن اونم یه جشن واسه پیروزی یکم براشون عجیب بود.
ثانیاً؛ از اونجایی که ساما سونگ قبلاً اونجارو ترک کرده بود پس شاگردهای فرقهٔ لبه جنوبی مجبور بودن زودتر خودشونرو جمع و جور کنن و دنبال رهبر فرقهاشون برن.
و بالاخره…
«رهبر فرقه! میشه یهلحظه حرف بزنیم؟”
“زور نزن! مگه من اول اینجا نیمدم؟»
«فقط یهلحظه صبر کنین رهبر فرقه!»
به محض رفتن ساما سونگ، مقامات شانشی که همهچیز رو دیده بودن سمت هیون جونگ حجوم بردن.
اونها مناظر کوهستان هوآرو دیده بودن و نمیتونستن دست خالی از اونجا برن.
“من باید باهاتون معامله کنم!”
“باید باهاشون تجارت کنم!”
“ما نمی تونیم اجازه بدیم اتحادیهٔ اونها[اونها اسم همون اتحادیهاس] تمام سود رو واسه خودش جذب کنه!”
شاید کوهستان هوآ برنده این کنفرانس باشه اما معنی این بُرد تسلط و پیشی گرفتن از فرقه جنوبی نیست ولی هیچکسهم واقعیتی که کوهستان هوآ خیلی سریع و ناگهانی درحال قویشدن بود رو انکار نمیکرد.
اگه جایی قدرت باشه پس پولهم هست؛ این منطق و قانون این دنیاست.
مردم شانشی نتیجهٔ کنفرانس رو دیده بودن و امید داشتن از طریق دوستی و معامله بتونن سودی از پولهایی که قراره به کوهستان برسه بدست بیارن.
هیون یانگ با صدای بلندی داد زد:
“مشکل شماها چیه!؟”
مقامات به صدای بلندش اخم کردن و بهش خیره شدن.
یعنی زیادهروی کردم؟
‘درسته، چون رهبر کوهستان هوآست باید سنجیدهتر و مودبانهتر برخورد کنه…’
“همه باهم رسیدن پس باید آشفتهشده باشه.”
ولی ادامه صحبتهای هیون یانگ از انتظاراتشون متفاوت بود.
” شما باید این موضوع رو با رهبر فرقه یعنی من در میون بزارین. یکم نوشیدنی آماده کردهام، پس لطفا بیاین اینجا. زمان بهاندازه کافی وجود داره و نیازی به عجله نیست.”
“…”
« راستی اتاقهاییرو برای موندن آماده کردم پس لطفا اگه کسی قراره بمونه به من بگه.»
وقتی جمعیت، هیون یانگ رو در حال زمزمه کردن اون مرد سمت دفتر مالی دیدن؛ فهمیدن امروز بخاطر مذاکره روز سختیه.
درست قبل از اینکه همه مریدان فرقه لبه جنوبی بهخونههاشون برگردن، چانگ میونگ دوباره خودشرو جلوی یکی از مریدان خاص دید.
“از راهنماییت ممنونم.”
“چی؟”
“گفتم ممنونم شاگرد جوون.”
چانگ میونگ با حالت خشن و تهاجمی به لی سونگ-باک نگاه کرد.
“ولی همهٔ ساهیونگهات دارن دندونقروچه میرن انگار قراره همینجا بکشنمون. بهنظرت اشکالی نداره الان اینجایی و اینو بهم میگی؟»
لی سونگ باک با چهرهای ناجور سرش رو خاروند:
“خب ما همین الانشم زیاد باهم صمیمی نیستیم پس فکر کنم اشکالی نداره.”
“زیاد صمیمی نیستین؟”
اون یا خیلی خوشبینه یا ساده و احمق. مریدان فرقه لبه جنوبی داشتن با نفرت به لی سونگ-باک نگاه میکردن.
البته طبیعیهم بود همچین احساسی داشته باشن.
خائن همیشه بدتر از دشمنه؛ از دیدگاه فرقه لبه جنوبیهم ترسناکترین دشمنشون چانگ میونگ بود بخاطر همین نمیتونستن دربارهٔ لی سونگ-باک که کنار دشمن ایستاده و باهاش صمیمانه حرف میزنه، مثبت فکر کنن.
هرچند انگار که لی سونگ-باک اصلاً به این موضوع اهمیت نمیده و اینکه بقیه دربارهاش چیا فکر میکنن مهم نیست.
لی سونگ باک با چشمهایی مصمم صحبت کرد: “اولش نمیفهمیدم چی میگی اما فکر کنم الان میدونم چی میخواستی بگی و چه راهی رو باید طی کنم.»
“هی…حالت خوبه؟ منم از اهالی کوهستان هوآم، فراموش که نکردی؟”
لی سونگ باک لبخند روشنی زد: «کی به فرقه و هویت اهمیت میده؟ هر کسی میتونه یه معلم باشه به شرطی که چیزی برای آموزش دادهباشه و گوشی برای شنیدن.»
«ببخشید، تو…»
” ها؟”
“میخوای عضو فرقهٔ کوهستان هوآ شی؟”
‘اون فقط باید عضو فرقهٔ کوهستان هوآ شه’
‘بیشتر اون شبیه تائویسته تا من!’
“بعدشم فرقهٔ جنوبی منرو دشمن خودش میدونه.”
لی سونگ-باک لبخند متواضعی زد و نگاهی به جین گئوم-ریونگ که هنوز بیهوش و تحت مراقبت بود؛ انداخت.
“ساهیونگ باید امروز احساسات مختلفی به مبارزهٔ امروز داشته باشه پس مراقب باش چون اون آدم شگفت انگیزیه و مطمئناً از الان به بعد شمارو هدف خودش قرار میده تا پیشرفت کنه و برای شکست تو قویتر و ترسناکتر شه.”
“آره، خب…هرچی که بشه من براش آمادم.”
لی سونگ-باک با شنیدن جواب چانگ میونگ لبخند تلخی زد.
” احتمالا اینا برات بیاهمیتن.”
چونگ میونگ خیلی سریعتر از جین گئوم-ریونگ قویتر میشه، با گذشت زمان شکافی که بوجود اومده بزرگتر میشه و دیگههیچوقت از بین نمیره و لی سونگ-باک به خوبی از این موضوع خبر داشت.
“فقط میخواستم قبل از اینکه دوباره همرو ببینیم ازت تشکر کردهباشم.”
“صبر کن.”
این بار چانگ میونگ بود که لی سونگ-باکرو صدا زد.
“بله؟”
چونگ میونگ و لی سونگ باک برای مدت طولانی هیچ حرفی نزدن و بهم نگاه کردن، بعد چانگ میونگ با لحنی متفاوت و جدیتر گفت:
“راهی که انتخاب کردی سخت و دشواره.”
لی سونگ-باک با آرامش به چانگ میونگ نگاه کرد و آهی کشید: «انگار ذهن آدمهارو میخونی و نمیتونم چیزی رو ازتون مخفی کنم.»
“توی فرقهٔ جنوبی میمونی؟”
لی سونگ باک سری بهنشونهٔ تائید تکون داد و لبخند متین و ملیحش رو گوشهٔ لبش حفظ کرد.
«من اینراه رو چون میخواستم، انتخابش نکردم ولی باید این مسیر رو ادامه بدم؛ پس اینکارو میکنم.»
چونگ میونگ سری تکان داد.
“مطمئنا همینطوره.”
چونگ میونگ با برگشتن لی سونگ-باک سمت شاگردهای دیگه، احساسات عجیبی بهش دست داد.
لی سونگ باک احتمالاً از الان باید تنهایی بجنگه.
شاگردهای فرقه لبه جنوبی هیچوقت نمیتونن شمشیر چانگ میونگ رو فراموش کنن و با هدف شکست اون زندگی میکنن.
حفاظت از تکنیکهای فرقه لبه جنوبی توی اون محیط سخت میشه و مردم کسایی که با جامعه فرق دارن رو طرد میکنن.
این یک نبرد تنها و سخته، اما…
“اگه اون با موفقیت از پس اینکار بر بیاد شاید امید فرقهٔ جنوبی شه.”
چونگ میونگ برگشت و به شاگردهای درجه سوم کوهستان هوآ نگاه کرد.
با دیدن لبخند جو گل و بقیه، نتونست آه بکشه.
‘به نظر میرسید حداقل یک فرقه خوب عمل میکنه.’
چرا فرقهاش از همچین کسایی پر شده!
اگه کوهستان هوآ فقط یکی مثل لی سونگ-باکرو داشت، کار چانگ میونگ دو برابر آسونتر میشد!
” اوه ”
چونگ میونگ سرش رو تکون داد.
بالاخره چهکاری از دستش بر میاومد؟
“حتی اگه بمیرم، بازهم یک مردم.”
انسانها توی یک محیط معین همهٔ تلاش خودشونرو میکنن و فایدهای نداره بقیهرو سرزنش کنیم یا بخاطر چیزی که دارن حسادت.
چانگ میونگ برای تماشای خروج فرقه لبه جنوبی برگشت.
با این کار ماجرا با فرقه لبه جنوبی بهنتیجه رسید. از این به بعد چانگ میونگ دیگه ابتکار عمل برای ضربه زدن به فرقه لبه جنوبی رو بهعهده نمیگیره. اونها ممکنه ندونن، اما اون قبلاً به اندازه کافی انتقام گرفتهبود.
پس رابطش با فرقه لبه جنوبیرو اینجا تموم میکرد؟
‘البته که نه.’
چانگ میونگ مثل یه خار توی چشم لبه جنوبی فرو رفته و در یکآن تبدیل بهدشمنشون شد.
قابل درک بود چون حتی اگه چانگ میونگهم رهبر فرقه لبه جنوبی بود، برای انتقام و جبران این حقارت دست به هر کاری میزد چون این تنها کاری بود که برای زنده موندن میتونست انجام بده.
“بعد اونها چیزی رو که سراغشون میاد میگیرن.”
چونگ میونگ لبخند زد و یکی دنبالش دوید.
“چونگ میونگ!”
یون جونگ بود.
“بله ساهیونگ؟”
“بیا رهبر فرقه دنبالته.»
چونگ میونگ حوصله رفتن نداشت.
‘دوباره.’
سرش رو بلند کرد و به آسمون خیره شد.
من باید خودم رو عقب نگه میداشتم.
در واقع، مجموعهای از اتفاقها به پایان نرسیده بود.
بالاخره، این چانگ میونگ نبود که همهٔ شاگردهای درجه دوم فرقه لبه جنوبی رو از بین برد و شکوفه های آلو را از شمشیرش شکوفا شد؟
طبیعیه که بزرگا بهش شک کنن. کنفرانس تاحالا ادامه داشت بخاطر همین نمیتونستن روش تمرکز کنن ولی الان که کنفرانس تموم شده مطمئناً سوالهای بیجواب زیادی داشتن و براش دنبال جواب مناسب میگشتن.
“چه بهونهای میتونم بیارم؟”
الان جدی باید بهشون بگه من جد شمام؟
ولی نمیتونست اینکارو کنه.
” در مورد اینکه بگم این تکنیکهارو تصادفی استفاده کردم چی؟”
ولی این کاملا غیرممکنه.
” اوه.”
در حالی که سرش رو میخاروند دنبال بهونهای برای فرار از پرسشها میگشت، یو جونگ سرش رو با گیجی کج کرد.
“پس چرا هنوز اینجایی، بیا دیگه.”
“اومدم.”
چونگ میونگ نفس عمیقی کشید.
“آه، زندگی من.”
حالا حتی بعد از بردهم باید بهونههایی میاورد.
ساهیونگِ من میبینی؟ جدی باید اینجوری زندگی کنم؟
-پس فقط بمیر.
‘نه! ای حرومزاده.’
‘تو فقط اینو میگی چون مردی.’
در آخر، چانگ میونگ مثل گاوی که میبرنش کشتارگاه سمت محل اقامت رهبر فرقه رفت.
با توجه به کفشهای دم در انگار همهٔ شاگردها و بزرگان یکجا جمع شدن.
«رهبر فرقه چانگ میونگ رو آوردم.»
“بیاین تو.”
“بله.”
یون جونگ به چانگ میونگ اشاره کرد ولی چانگ میونگ فقط بهش نگاه کرد و باعث شد دوباره بهش اشاره کنه.
چانگ میونگ بازم خودش رو زد به اون راه که یون جونگ گفت:
“چیکار میکنی، بابا برو تو!»
“هیم”
چونگ میونگ آهی کشید و رفت داخل.
وقتی وارد شد باید با بازجوییهم کنار میاومد.
” اوههه! چونگ میونگ!»
“اوهو! خوب کردی! خیلی خوب! چونگ میونگ من خوب کاری کرد!»
‘چی؟’
به محض اینکه پاشرو داخل گذاشت، بزرگان و شاگردهای درجه یک که منتظرش بودن همگی براش دست زدن و تشویقش کردن.
دیدن این همه آدمی که در عوضِ شک و شبهه براش دست میزدن عجیب بود.
اینا مشکلشون چیه؟
وقتی سرش رو بلند کرد همه خندهرو و خوشحال بودن، با اینکه نمیتونستن از شمشیرهاشون شکوفههای آلو ایجاد کنن ولی انگار قراره هر لحظه از این چهرههای خوشحال شکوفا شن.
چونگ میونگ با دیدن هیون جونگ که لبخند بزرگش به پهنای صورتش بود چیزی رو فهمید.
اونها هیچ وقت این خوشحالی رو تجربه نکردهبودن.
چونگ میونگ با دیدن لبخند و خندیدن بزرگسالهای فرقه جوری که انگار چیز مهمی اتفاق نیوفته یکم دلگیر و احساساتی شد.
“چیه؟”
شبیه بچهای بهنظر میرسید که پدرش نتونسته خواستشرو براوردهکنه.
هیون جونگ در حالی که سعی می کرد خودش رو آروم کنه گفت: “درسته. چو-اوه! درسته چونگ میونگ…کوک”
هیون جونگ سرش رو پایین انداخت و با دستهاش دهنش رو پوشوند حتی کلمه “چونگ میونگ” براش خیلی خوب بود.
«کوآها!»
پیرمرد انگار سرفه می کرد. با این حال، صورتش قرمز شدهبود و به نظر میرسید هنوز تلاش میکنه جلوی خندهاش رو بگیره.
«درسته، جاییت صدمه دیده؟»
“فقط یک برش کوچیکه.”
“ولی زخمه و ممکنه چرک کنه باید بعد از حتما بری پیش پزشک.”
هیون سانگ با چشمهای خیره کننده گفت: «فقط با پزشک اینجا تماس بگیرین! چرا از یک مرد شلوغ اینکارو میخواین؟»
«من حس میکنم یکم عجیبه، چقدر مشغوله.»
«اون بچه سرش شلوغه! حتی تمرینکننده چه کاری باید انجام بده؟»
هیون جونگ با چشمان خالی به هیون سانگ نگاه کرد، اما اون فقط سینهاش رو پف کرد و احساس غرور کرد.
همه کسایی که اونجا جمع شدن سرشون رو تکون دادن جوری که انگار این طبیعیه.
“پس بیایید این کار رو انجام بدیم.”
“بله، رهبر فرقه.”
“تو کوهستان هوآ هستی…”
اون موقع بود.
صدای ضربه در با ورود هیون یانگ بلند شد.
«رهبر فرقه! پولهایی که بدست آوردیم اینقدر زیادن که نگو! هاهاها! پول زیادی داریم! من اصلا نشنیدهام که بشه بدون هیچ کاری بشه پول در آورد! اون مرد خدای ثروته…خدای ثروت! پول درآوردن…اوه-چونگ میونگ تو اینجایی!”
هیون یانگ با عجله سمت چانگ میونگ رفت و گونههاش رو گرفت.
«چه بچه نازی! هاهاها! قربونت برم من اگه یه نوه مثل تو داشتم دیگه تو این دنیا هیچی نمیخواستم.»
چونگ میونگ، که گونه هاش کش اومدهبود، انگار میخواست بیهوش شه.
ساهیونگ من!
“فقط ببین چجوری باید زندگی کنم.”
‘همین الان بچهای که حتی برای نوه من بودن خیلی کوچیکه داره گونههامرو اینجوری میکشه. واقعا باید اینجوری زندگی کنم؟’
«بهش نگاه کن. انگار همه کاملا خوشحالین.»
” اوهها! چی؟ درسته که خوشحالیم. اوههاها! ”
به نظر می رسید همه بزرگسالان کوهستان هوآ عقل خودشونرو کاملا از دست دادهبودن.
_Blue