Return From Death - قسمت 02
بازگشت از مرگ
( صدای ناله کردن )
اخخخخ من کجام ؟؟؟
صبرکن مگه من نمرده بودم ؟؟
یعنی اون صدا و اون منطقه سیاهی که توش بودم واقعی بود ؟؟
اخخخ سرم !!! فعلا هیچ جوابی ندارم بدم باید برم یک جایی که آدم باشه بتونن کمکم کنن.
اوه انگار طرف شمال این جنگل آتیش روشنه فکر کنم یک روستا باشه باید هرچی سریعتر بهشون برسم……
تقریبا بعد بیست دقیقه رسیدم به روستا بعد از روی برج نگهبانی اونجا یکی زنگ رو زد و گفت هیولا هیولا کمک …
منم مثل سگ ترسیدم به طرفشون دویدم و دیدم که چند نفری با کمان و نیزه به طرف من میان، کمان دار ها به سمت من شلیک کردن و نیزه داره ها نیزه پرت میکردن !!!
سعی کردم باهاشون حرف بزنم ولی نمیتونستم حرف بزنم انگار دهنم قفل کرده بود یکی از اون نیزه خورد بهم ولی از بدنم رد شد ؟؟
همه ترسیده بودن ولی من بیشتر از همه ترسیده بودم وقتی یادم آمد که پاهام قطع شده بود بیشتر بهم شک وارد شد وقتی به پاهام نگاه کردم دیدم پاهام و همه جاهای بدن با یک چیز سیاه پوشیده شده بود !!!
من چرا گشنم شد ؟
وقتی که یک دفعه ای گشنم شد بدنم قفل کرد و فقط از روی غریزه دنبال غذا بود …
من اصلا نمیخواستم به روستایی ها حمله کنم ولی بدنم دست خودم نبود …
هرکی میدیدم تیکه تیکه میکردم …
وقتی که سیر شدم کنترل بدنم به دست خودم آمد ولی اونموقع خیلی دیر شده بود کل روستا رو به آتیش کشیده بودم …
وقتی که از روستا خواستم خارج بشم یک اینه شکسته رو پیدا کردم خواستم خودمو توی اینه ببینم که یک دفعه ای دوباره ندای آمد :
صدای ناشناخته : میبینم نرسیدی خراب کاری کردی شیطون
ازش پرسیدم : تو همونی که منو به این حال روز انداختی ؟؟
صدای ناشناخته : تو خودت خواستی دوباره زندگی کنی ولی اولش نخواستی بدونی چطوری پس هرکاری که کردی مسئولیتش پای خودته ….
صدای ناشناخته : ( ولی یادت باشه من تو هستم و تو من )
این یعنی چی ؟؟
صدای ناشناخته : خودت خواهی فهمید !!
صدای ناشناخته : همیشه هرجا غذا برات فراهمه پس نگران نباش ولی سعی کن بدنت رو کنترل کنی اونجوری یه نعفته تا بزنی همرو تیکه پاره کنی …
صبر من ازت سوال دارم نرو !!!!!!
ای اشغال گفتم نرووووو !!!!
رفتش الان دیگه چی کار کنم اها اینه درسته باید خودمو ببینم!!
خودمو توی اینه دیدم ولی من اون نبودم، صورتم با یک مه تاریک پوشیده شده بود چشمای سرغ دماغی نداشتم ولی حس بویاییم خیلی قویتر شده بود!!
وقتی که از روستا رفتم بیرون بچه ای رو دیدم که یک پاش قطع شده بود و درحال فرار بود وقتی خواستم کمکش کنم بهش دست زدم تمام تاریکی بدنم اونو رو هم جذب کرد و کلا غیب شد !
دیگه برام انگار نرمال شده بود کشتن حس بدی نداشتم ولی بعدش من هم انگار از هوش رفتم تا اینکه سر از یک قفسی با بچه های عجیب غریبی سر در آوردم !
ادامه دارد …
Ali
عالی میشه اگه یه لحظه هایی به صورت سوم شخص صحنه و حالت چهره شخصیت بیشتر توصیف بشه