reincarnation of the strongest sword god - قسمت 03
شی فنگ در مسیر منتهی به شهرداری که با جمعیت زیادی پر شده بود، حرکت میکرد.
جادهی بزرگ و پهن از بازیکنها پر شده بود. آنها مشغول صحبت با NPCها بودند تا شانس دریافت یک ماموریت را بهدست آورند. چنین صحنهای میتوانست به هر شخصی احساس حضور در یک بازار را القا کند.
متاسفانه، بهدست آوردن یک ماموریت در قلمروی خدایان اصلا کار آسانی نیست. دلیل اصلی این اتفاق هوش بالای NPCها بود که به آنها توانایی انجام گفتوگوهای رو در رو را داده بود. همچنین بازیکنها باید مواظب طرز صحبت کردنشان باشند یا ریسک بیاعتنایی کردن NPCها به آنها را بپذیرند. موج عظیمی از بازیکنان در حال رقابت بودند؛ بهدست آوردن یک ماموریت ساده واقعاً سخت بود.
بعد از گذشت بیش از ده دقیقه از شروع قلمروی خدایان، هنوز هیچ بازیکنی در شهرک ردلیف نتوانسته بود یک ماموریت معمولی بهدست آورد.
درمقایسه با آنها، مزیت شی فنگ به عنوان یک شخص تناسخ یافته بسیار عالی بود. نه تنها او یک ماموریت بهدست آورده بود بلکه آن، یک ماموریت منحصربه فرد بود، البته ماموریت مزخرفی بود. با این حال یک ماموریت منحصربهفرد بینهایت عالی بود. حتی بازیکنان رده بالا که به مدت یک ماه قلمروی خدایان را بازی میکردند، با بهدست آوردن جایزهی این ماموریت منحصربهفرد شروع به فریاد زدن و خوشحالی کردن میکردند.
به عنوان یک شخص تناسخ یافته، شی فنگ تجربهی رهبری هزاران نفر را هنگامی که در کارگاه سایه بود را داشت. آنها حتی ده شهر ایالتی ساخته بودند. مقدار اطلاعاتی که در مورد قلمروی خدایان بهدست آورده بود با فاصلهی بسیار زیادی از بازیکنان متوسط پیشی میگرفت. به خصوص در مواردی که شامل استراتژیهای درآمد زایی و افزایش سطح بود. این موارد به طور ویژهای لازمه و زمینهی قوی شدن یک کارگاه با هزاران نفر را فراهم میکرد.
الان که شی فنگ تناسخ پیدا کرده و دوباره درحال بازی قلمروی خدایان بود، میخواست که از تمامی آن اطلاعات به نفع خودش و بهعنوان یک مزیت نسبت به بقیه استفاده کند، و پایه و اساس بهتری برای پیشرفتهای آیندهاش بسازد. طبیعتاً او از بازیکنان متوسط تقلید نمیکرد تا ساعتها از وقتش را در خیابانها صرف جنگیدن برای گرفتن یک ماموریت معمولی کند. و حتی مانند بازیکنان با مهارت که با استفاده از مهارتهایشان در طبیعت به کشتن هیولاها میپردازند عمل نمیکرد؛ چون در این زمان قطعاً تعداد بازیکنان در طبیعت، بیشتر از هیولاها بود.
شی فنگ برای اجتناب از این توده بزرگ بازیکنان، تصمیم به انتخاب ماموریت منحصربه فرد گرفت، که به طور مضحکی مشکل بود.
به هرحال کامل کردن این ماموریت نیازمند مقداری پول بود که درحال حاضر شی فنگ این مقدار را نداشت.
هر بازیکن در ابتدای بازی ده سکه برنز دریافت میکرد؛ اگرچه این مقدار برای خرید یک سلاح یا تجهیزات کافی نبود اما برای خرید تجدید کنندههای سلامتی و مانا کافی بود.
وقتی شی فنگ به مقابل ساختمان دو طبقه شهرداری رسید با جمعیتی چند صد نفری برخورد کرد، که در صفی بلند بالا ایستاده بودند.
بدون درنظر گرفتن اینکه چه نوع بازی مجازی در حال انجام است بدون شک کدخدا و شهردار یک هدف خوب برای دریافت ماموریتها هستند، و هیچ بازیکنی این شانس را از دست نمیداد. از داخل صف مردی جنگجو با چهرهای ساده و صادق به شی فنگ نگاه میکرد. «هی تازه وارد، بیا داخل صف وگرنه مردم عصبانی میشن.» جنگجو دستش را بلند کرده بود و به انتهای صف اشاره میکرد.
شی فنگ درحالی که به صف طولانی مقابل شهرداری نگاه میکرد با بیتفاوتی جواب داد: «من برای گرفتن ماموریت نیومدم.»
اینجا در مقایسه با بقیه مکانها نظم و ترتیب قابل توجهی داشت؛ اگرچه زمان بیشتری برای دریافت ماموریت تلف میشد ولی بهتر از این بود که مثل بعضی بازیکنان هیچ ماموریتی دریافت نکنند.
مرد جنگجو با دقت به شی فنگ نگاه کرد، همه افراد در این زمان به طور دیوانهواری درحال تلاش برای گرفتن ماموریت بودند… ولی یک نفر میگفت به این کار علاقهای ندارد؟ هیچکس حرفش را باور نمیکرد!
«واقعاً من برای گرفتن ماموریت اینجا نیومدم.»
شی فنگ به جنگجو نگاه کرد، به چشمان صادق آن مرد، که فکر میکرد شی فنگ میخواهد صف را دور بزند، نگاه کرد. شی فنگ با لبخند جواب داد: «به هر حال من به تو نصیحت میکنم که جای دیگهای دنبال ماموریت بگردی. تلف کردن وقتت اینجا بیمعنیه.»
«چرا بیمعنیه؟ چند نفری بودن که بعد از گرفتن ماموریت از ساختمون بیرون اومدن.» بعد از زیرنظر گرفتن شی فنگ و فهمیدن اینکه قصد دور زدن صف را ندارد خیالش کمی راحت شده بود. او ده دقیقه در صف ایستاده بود و قاعدتاً نمیخواست کسی صف را دور بزند. با این وجود شنیدن صدای محکم و قاطع شی فنگ او را مشکوک کرد که شاید بیدلیل اینجا منتظر ایستاده است.
شی فنگ لبخند زد ولی توضیح بیشتری نداد. در عوض موضوع صحبت را عوض کرد. «به نظر میاد تو آدم بدی نیستی، من راه بهتری رو نشونت میدم. موبهای داخل دشت را بکش. اونجا آیندهی بهتری نسبت به اینجا ایستادن داری.»
جنگجو سرش را تکان داد: «چنین قصدی ندارم. موبهای زیادی داخل طبیعت هستن و من نمیتونم همزمان با دیگران هم رقابت کنم. اینجا جای بهتریه.» او احمق نبود. در این لحظه جمعیت بزرگی از بازیکنان، در مناطق صحرایی و بیرون شهر بودند، با مهارت فعلی او قطعا نمیتوانست حتی یک هیولا را هم بدزدد. پس بهتر بود همین جا منتظر بایستد.
شی فنگ با لبخند گفت: «همه اینها به خاطر اینه که تو به مکان اشتباهی میری، اگه تو به جایی بری که تعداد کمی هیولا داشته باشه. طبیعتاً هیچ کسی اون جا نیست که بخواد با تو در کشتن هیولاها رقابت کند، در مقایسه با مکانهایی که هم با هیولا و هم با بازیکنان پر شدهن، افزایش سطح در مکانی که تعداد هیولاها کمتره، قطعا بهتره. و نه فقط این بلکه سرعت احیا هیولاها هم پایینه؛ پس یک نفر هم به راحتی میتونه همه رو به تنهایی مدیریت کنه.»
«چنین جایی واقعا وجود داره؟»
مرد جنگجو بعد از شنیدن حرفهای شی فنگ هیجان زده شده بود. او واقعاً به چنین مکانی علاقه داشت. او هنوز بیش از یک ساعت باید منتظر میماند تا یک ماموریت بهدست آورد و جایزه تکمیل کردن آن هم احتمالاً مقداری تجربه و مقدار ناچیزی پول بود. اگر او میتوانست یک ساعت بدون مزاحمت، هیولاها را شکار کند؛ مقدار تجربهای که بهدست میآورد بسیار بیشتر از یک ماموریت ساده بود.
شی فنگ به جنگجو نزدیک شد و در گوش او زمزمه کرد: «البته که وجود داره. اگه تو میخوای به چنین جای فوقالعادهای بری من قیمت خیلی کمی به تو پیشنهاد میکنم، فقط بیست سکه برنز. اگه تجربهای که بهدست میاری رو در نظر نگیریم، بعد یک روز کامل شکار کردن، آیتمایی ازشون دراپ میشه بیش از چهل سکه برنز ارزش داره. اگه خوش شانس باشی و چند تکه تجهیزات بهدست بیاری، بیشتر از اینا درآمد خواهی داشت.»
جنگجو با تردید به شی فنگ نگاه کرد. «تو که نمیخوای گولم بزنی، درسته؟» اگر چنین مکانی واقعا وجود داشته باشد، او میتوانست با فاصله زیادی از بقیه بازیکنان جلو بیفتد؛ اما بیست سکه برنز مقدار کمی نبود. هیولاهای قلمروی خدایان به ندرت پول یا تجهیزات میاندازند. پس سکههای برنز بسیار ارزشمند بودند.
«اگه بهم اعتماد نداری، میتونی الان ده سکه برنز بهم بدی؛ وقتی به نقطه مورد نظر رسیدی میفهمی. اگه حقیقت داشت میتونی بقیه ده سکه برنز رو بهم بدی. من فقط به خاطر اینکه تو شخص خوبی به نظر میرسی، این رو بهت میگم. اگه بهم اعتماد نداری مشکلی نیست فراموشش کن.» شی فنگ بعد از گفتن این کلمات چرخید و رفت.
شی فنگ بدون مقداری پول نمیتوانست کاری انجام دهد. در بدترین شرایط او باید از روشهای دیگهای برای بدست آوردن پول استفاده میکرد.
درست بعد از اینکه چند قدم دور شد، جنگجو او را متوقف کرد: «متخصص، یه لحظه صبر کن. بیا در موردش صحبت کنیم، باشه؟ مگه پیشپرداخت ده سکه برنز نبود؟ بفرما این ده سکه. من مطمئنم که متخصصی مثل تو من رو فریب نمیده.» مرد جنگجو لبخندی صادقانه زد، و ده سکه برنز را با شی فنگ مبادله کرد.
«به خاطر این رفتار خوبت من یک منطقه خوب رو نشونت میدم. اگرچه این منطقه کمی دوره اما فقط یک گنوم سطح صفر نوع جادویی اون جا وجود داره. اونا دفاع ضعیف و سرعت احیا بالایی دارن. حتی شانس دراپ پول بالایی هم دارن. یک برسرکر در کشتن اونا میتونه عالی عمل کنه.» شی فنگ یک مکان شکار خوب را به جنگجو معرفی کرد و با خوشحالی ده سکه برنز را گرفت.
خیال جنگجو وقتی دید که شی فنگ چه قدر با هیولاها آشنایی دارد راحت شد، حتی درصد پولی که آنها دراپ میکردند را هم میدانست. او اصلاً فکر نمیکرد که اینقدر خوش شانس باشد، تا یک متخصص قلمروی خدایان را ببیند و نه حتی هر متخصصی، بلکه احتمالاً شی فنگ یک بازیکن نسخه آزمایشی بود. جنگجو وقتی به این احتمال فکر میکرد بیشتر هیجان زده میشد.
«برادر متخصص، مکانی رو میشناسی که کتابهای مهارت رو برای برسرکرها دراپ بکنه؟ جنگیدن با هیولاها اون هم فقط با یه مهارت خیلی سخته.» جنگجو علاقه بیشتری به شی فنگ پیدا کرده بود و حتی با او مثل ارشد خودش رفتار میکرد.
«خیلی خوبه که میخوای اینا رو یاد بگیری. ولی این اطلاعات دو سکه نقره ارزش دارن.» شی فنگ لبخند زد، چه کسی چنین اطلاعات با ارزشی را تنها بعد از چنین مکالمهی کوتاهی به کس دیگهای میداد؟ شی فنگ این اطلاعات را به کسی نمیداد مگر در ازای پول.
رنگ صورت جنگجو وقتی قیمت را شنید پرید. دو سکه نقره معادل دویست سکه برنز بود. حتی انجمنهای معمولی هم درحال حاضر چنین پولی نداشتند.
«متخصص، بیا همدیگه را به عنوان دوست اضافه کنیم. من برف تنها هستم، دوباره وقتی به اندازه کافی پول داشتم باهات تماس میگیرم.» جنگجو درخواست دوستی برای شی فنگ ارسال کرد. «بسیار خوب.» شی فنگ درخواست برف تنها را پذیرفت.
«خوب پس من میرم تا با موبها بجنگم. برادر متخصص، وقتی ده سکه برنز رو بهدست آوردم سریعاً اونا رو برات میفرستم.» برف تنها با خوشحالی از شی فنگ جدا شد و صف طولانی را رها کرد، و به سمت منطقه شکار حرکت کرد.
درحال حاضر شی فنگ پول کافی داشت، پس به سمت غرفه میوه فروشی کنار شهرداری رفت.
شی فنگ درحالی که یک گوجه فرنگی رسیده را در دست گرفته بود پرسید: «رئیس، قیمت این گوجه فرنگیها چهقدره؟»
هم میوهها و هم سبزیجات میتوانستند باعث بازیابی مانا و سلامتی بازیکنان شوند و حتی مزه آنها هم نسبتا خوشمزه بود. تنها بدی که داشتند، سرعت پایین بازیابی بود. در شرایط معمولی بازیکنان اصلاً آنها را نمیخریدند. مخصوصاً در این زمان که پول مشکل بسیار بزرگی بود. خرج کردن پول برای خرید سبزیجات و میوهها واقعاً یک عمل بیفایده بود.
«هر کدوم دو سکه برنز»
«ده تا از اونا به من بده.»
شی فنگ بیست سکه برنز پرداخت. و بعد از دریافت گوجه فرنگیها به سمت داخل شهرداری حرکت کرد.
«هی تازه وارد. بیا داخل صف. نمیبینی بقیه مردم داخل صف هستن.»
«هی شمشیرزن! فکر میکنی داری چیکار میکنی؟ میدونی چند نفر این عقب توی صف هستن؟»
وقتی مردم شی فنگ را که داشت صف را دور میزد و مستقیم به سمت شهردار میرفت دیدند، عصبانی شدند و شروع به انتقاد و اعتراض کردند. آنها میخواستند شی فنگ را به قتل برسانند و فقط به خاطر این واقعیت که اگر در محدودهی شهر به کسی حمله کنند و آسیب بزنند دستگیر میشدند و به زندان میرفتند نبود، او را میکشتند.
«متاسفم، ولی من اینجا نیومدم تا یک ماموریت بگیرم. من فقط میخوام یک نگاهی بندازم.» شی فنگ به بازیکنان لبخند میزد و به سمت شهردار چاق شهر، کراس چرخید و به او نگاه کرد.
{کراس} (نخبه، دوستانه)
سطح 15
سلامتی 2400/2400
مانا 1500/1500
حتی یک بازیکن هم در این مرحله از بازی قادر به مقابله با او نبود، حتی با یک تیم نیز غیرممکن بود.
شی فنگ سریعاً یک گوجه فرنگی رسیده را بیرون آورد و تکه ای از آن را گاز زد.
«این داره چیکار میکنه؟»
«این یارو چه مرگشه؟ واقعا داره گوجه فرنگی میخوره! هرکدوم از گوجهها دو سکه برنز قیمتشونه! چهقدر ولخرج!»
بازیکنهای دیگر نمیفهمیدند شی فنگ قصد دارد چه کاری انجام دهد. اومده به شهرداری تا فقط گوجه بخوره… یعنی فقط میخواد نشون بده که چهقدر ثروتمنده؟
وقتی گوجه فرنگی نصف شد، ناگهان شی فنگ آن را به سمت صورت شهردار کراس پرتاب کرد.
گوجه فرنگی دقیقا روی صورت کراس فرود آمد، شیرهی قرمز و چسبناکی تمام صورت کراس را دربرگرفت.
پیام سیستم: توجه و لطف کراس نسبت به شما 100 واحد کاهش یافت.
شی فنگ راضی نشده بود و گوجه دیگری از داخل کیفش بیرون آورد و به سمت کراس پرتاب کرد.
«مزدور! خیکی! زالو صفت! تو شایستهی شهردار بودن نیستی!»
شی فنگ درحالی که گوجهها را پرتاب میکرد به شهردار بد و بیراه میگفت. و لطف و توجه کراس به طور مداوم کاهش پیدا میکرد. بدن کراس به رنگ قرمز روشن درآمده بود و شیرهی گوجه از بدن او به زمین میریخت. به علاوه چهره خشمگین او صحنهی خنده داری ایجاد کرده بود.
با این حال هیچ یک از کسانی که داخل شهرداری بودند نخندیدند و به طرز عجیبی ساکت ماندند. تمام بازیکنان به خاطر این رفتار شی فنگ گیج شده بودند و دهانشان باز مانده بود.
تنها بعد از بیست دقیقه از شروع قلمروی خدایان، یک بازیکن جرات کرده بود که به یک NPC حمله کند و اما نه هر NPCای، بلکه او به رهبر یک شهرک حمله کرده بود، به رییس منطقه تازه کارها!
این شخص دیوانه بود! اون از اینکه به زندان بیفته و کشته بشه نمیترسه؟
او دیگه نمیخواد داخل شهرک ردلیف بمونه؟
حتی انتقام گرفتن از مقامات هم نباید اینجوری انجام بشه!
در این لحظه تمام بازیکنان انتظار داشتند که شی فنگ توسط نگهبانها دستگیر شود یا شهردار در اثر خشم شی فنگ را بکشد، اما هیچ یک از این اتفاقها نیفتاد.
هیچ یک از بازیکنان نمیدانست که توهین به یک NPC، به عنوان حمله و آسیب محسوب نمیشود. به این دلیل هیچ یک از نگهبانان یا کراس به شی فنگ حمله نکردند. رفتار شی فنگ فقط باعث میشد که NPC تا مرز جنون و تا استخوان از او متنفر شود، و دریافت ماموریت از او را برای همیشه، فراموش کند.
هنگامی که آخرین گوجه روی صورت کراس فرود آمد. لطف و توجه کراس به دشمنی تبدیل شد. شماره سطح کراس به علامت سوال تغییر و نشانگر زرد رنگ بالای سر او به سرعت به رنگ قرمز خونی درآمد.
«حشرهی ناچیز! من تو رو به جهنم میفرستم!»
هنگامی که کراس به سمت شی فنگ هجوم برد، پوستش به رنگ قرمز روشنی درآمده بود، و با صدای بلندی غرش کرد.