Omniscient Reader’s Viewpoint - قسمت 21
«هیونگ! این…»
درست وقتی لی گیلیونگ متوجه صندوق گنج شد، جلوی دهنش رو گرفتم. «هیسسس، وایسا.»
دنیای راههای نجات بیرحم بود. اساطیر از بدبختی شخصیتها لذت میبردن و یه مانعی تو سناریوها میکاشتن تا سر به سر آدما بذارن. معمولا چیزایی که زار میزدن «بیا منو بگیر ببر!» یه تله بودن و حتی به پیامای سیستم هم نمیشه اعتماد کرد.
«فقط اون صندوق گنج نیست که اینجاست.»
[اسطوره «اژدهای شعله سیاه جهنمی» ناامید شد.]
اژدهای شعله سیاه جهنمی… یه چند وقتیه فقط منتظره تا من یه جایی سقط شم.
خلاصه یکم صبر کردم. طولی نکشید که سایههایی اطراف صندوق گنج ظاهر شد.
اونا سایههای موشهای زمینی بودن. از راه تونل یه چیزی میاوردن، اونجا میذاشتنش و باهمدیگه اطلاعات رد و بدل میکردن. وقتی هم که تعداد مشخصی موش زمینی جمع بشه، تعداد شعلههای اطراف بیشتر میشه. آتیش سیاهی که با هالهی سیاه درست شده. میگن اینجا مرکز ریشهی تاریکیه و برای همین هم کلی هالهی سیاه برای سوختن داره. تو این افکار بودم که یهو صدای یکی به گوش رسید، «همش تقصیر توـه یو سانگا- شی!»
نیازی نبود حدس بزنم صدای کیه. این صدا رو درجا میشناسم. شونهی لی گیلیونگ متعجب رو محکم فشردم. هنوز وقتش نبود بریم سراغشون.
«ینی چی که میگی تقصیر منه؟»
زیر روشنی کم نور، دو نفر گیر موشهای زمینی افتادن. شاخههایی که از زیر زمین دراومدن اونا رو محکم بسته بودن.
«یـ- یو سانگا- شی اگه سوار مترو نمیشدی، اوضاع همچین نمیشد!»
«آخه الان مترو چه ربطی به این قضیه داره؟»
چطور میتونه به این دری وریاش جوابی نده؟ شاید یو سانگا آدم خوبیه که فحشی چیزی بهش نمیده. یا شاید هم حامیای که پشتشه شخص خوبیه.
«خـ- خب… چیزه، یو سانگا- شی، آخه همیشه دوچرخه سوار میشی..» هان میونگو در حالی که داشت چرندیات تفت میداد صداش میلرزید.
لحن یو سانگا کاملا خشک و جدی بود. «یه لحظه وایسا ببینم. تو بودی که دوچرخمو دزدیدی؟»
«مـ- منو هویج حساب میکنی؟ مثل آدم بهت گفتم خودم میرسونمت! بهتره یاد بگیری دست رد به سینهی کسی که نیتش خیره نزنی!»
«جوابمو بده. تو دوچرخمو دزدیدی؟»
یهویی دستم اومد چی به چیه. همینه. پس بخاطر همین کسی که مرسدس بنز کلاس اِس زیر پاشه، سوار خط 3 مترو شد. خب، عجیب هم نبود. چند نفر از همکارای مرد به یو سانگا چشم داشتن، تو شرکت دست از سرش برنمیداشتن که هیچ تازه تو مترو هم دنبالش میفتادن. درواقع یو سانگا آدم لایق و خوبیه. خلق و خوی ملایمی داره و بلده چطور همه رو تحت تاثیر قرار بده.
[اسطوره «قاضی شیطان نمای آتش» از کاراکتر «هان میونگو» متنفره.]
صورت هان میونگو به قدری سرخ شده که میشد حتی زیر نور کم هم واضح دیدش. فاتحهـش خوندست. «آره، گندش بزنن! من دزدیدم! خب که چی؟»
«چرا یجوری میگی انگار اصلا کار خاصی نکردی؟ اموال یکی دیگه رو برداشتی بردی، به این کار میگن دزدی.»
«دزدی؟ برو بابا، دری وری بلغور نکن! باید همون اول میومدی مینشستی تو ماشینم!»
[اسطوره «اسیر سربند طلایی» از این بحث مسخره متنفره.]
نمیخواستم این کارو کنم الان چارهی دیگهای ندارم. بی سر و صدا خار رو سفت گرفتم.
«تازه یکی دو بار هم که ازت نخواستم. چونصد دفه ازت خواستم بیای برسونمت خونتون ولی توـه لامصب هی پشت سر هم گفتی نه نه نه نه نه نه نه…»
خار رو با تمام توانم پرت کردم. خار گوشهی دهن هان میونگو رو زخم کرد و تو دل تاریکی به حرکتش ادامه داد.
«پشمااااااااااااااااام! چیشد؟»
[اسطوره «اسیر سربند طلایی» دلش خنک شد.]
[100 سکه اهدا شد.]
«دوکجا- شی!» یو سانگا صدام زد. اما من اونا رو نگاه نمیکردم.
خار تاریکی لونهی موشهای زمینی رو شکافت. بعدش اون جونور لعنتی اومد. محال بود تو ریشهی تاریکی نباشه.
[«حافظ تاریکی» ظاهر شد!]
[سناریوی فرعی به روزرسانی شد!]
[سناریوی فرعی «نگهبان رو بکشین» شروع شد!]
عین بردههایی که به پادشاهشون تعظیم میکنن، موشهای زمینی ترسون و لرزون روی زمین میخکوب شدن. هیبت تیرهای تو نور کم ظاهر شد. یه هیولای شاخک دار که شبیه ازرائیل بود. رنگ و روی لی گیلیونگ سریع پرید.
«اوققق، هیونگ، چیزه…»
«عیبی نداره.»
کم کم لی گیلیونگ رو زمین افتاد و عق زد. چیز عجیبی هم نبود. از همین فاصله که داشتیم نگاهش میکردیم میتونستیم فشاری که رومون وارد میکنه رو حس میکنه. سوسکا هرکدوم یه سمت پرت شدن و شکمشون منفجر شد. لی گیلیونگ هم که به سوسکا وصل بود حتما آسیب روانی شدیدی بهش وارد شده.
«گیلیونگ. چند بار دیگه میتونی از ارتباط متنوع استفاده کنی؟»
«…گمونم یکی دو بار دیگه هم بتونم انجامش بدم.»
«باشه. پس یکم همینجا استراحت کن.»
لی گیلیونگ رو گوشهی گذاشتم تا تکیه بده و استراحت کنه، بعدش هم به یو سانگا و هان میونگو نزدیک شدم. هان میونگوی وحشت زده داشت تقلا میکرد.
«هـ- هییییین! این دیگه چیه…؟»
چاقوی جیبی رو درآوردم و شاخههایی که اون دو تا رو گرفتار کرده بود بریدم. چاقو رو فقط یه چند بار حرکت دادم. بعدش جاهایی که با چاقو برخورد داشتن به سرعت پوسیدن و تیغهی چاقو هم ذوب شد. آره، این قدرت گونههای شیطانی بود.
«عقب وایسین.»
سلاح ساخته شده از ستون فقرات یه موش زمینی رو برداشتم و این رو گفتم. گونههای شیطانی رده 7ام، حافظ تاریکی. بین چندین هیولایی که از شروع این مصیبت ظاهر شدن، گونههای شیطانی از اون دستههای سمین. درواقع گنجینههای موشهای زمینی یجورایی «پیشکشی» برای شیطانه. حتی اگه ردههاشون یکی باشه، گونههای شیطانی با گونههای هیولاهای دیگه فرق دارن.
[«حافظ تاریکی» علاقهی شاهْ شیطان که پیروش هست رو جلب کرد.]
«Kamyun. Der. Yitur.»
گونههای شیطانی زبون خودشون رو داشتن، هرکدوم از شاه شیطان متفاوتی حرف شنوی داشت و از طریق ریشهی تاریکی مالک بخشی از قدرت شاه شیطان میشد.
[«حافظ تاریکی»، «هالهی ترس» رو ساطع کرد.]
[مهارت اختصاصی «دیوار دفاعی» بیشتر اثر «هالهی ترس» رو خنثی کرد.]
بخاطر همین چیزا، کشتن یه شیطان به معنی دشمن شدن با شاه شیطانشونه.
«Yitur!»
نمیفهمیدم چی داره میگه ولی اوضاع به نظر خوب نمیومد. میخواستم حدالامکان از مبارزه باهاش دوری کنم.
«مـ- مادر؟» یو سانگا بود که این رو گفت. هنوز از اونجا دور نشده بود؟
«گفتم عقب وایسا.»
«اون هیولاهه الان گفت «مادر»…»
یه لحظه فکر کردم ببینم این حرفش یعنی چی. نه، یه لحظه وایسا بینم.
«عااا، گمونم… K- Karud, yemiren؟ آه، تلفظ درستش این بود؟ Aketu؟»
یه لحظه فکر کردم اشتباه کردم. اما اشتباه نشنیدم.
«Kallitu!»
در کمال تعجب، حافظ تاریکی آخر سر سرش رو به نشونهی تایید تکون داد.
[کاراکتر «یو سانگا»، مهارت «مترجم» سطح 3 رو فعال کرد.]
…یا حضرت عباس، پس فقط اسپانیاییش نبود که خوبه. بذار ببینم چی میشه الان. پرسیدم: «چی داره میگه؟»
«خب… همش داره میگه «مادر شو»…»
…مادر بشه؟ حافظ تاریکی دوباره ناله کرد و به یو سانگا اشاره کرد.
«Kallitu!»
یو سانگا برگ ریزون شد. «عه، مادر؟ منکه هنوز ازدواج نکردم!»
حافظ تاریکی این بار به هان میونگو اشاره کرد. «Kallitu!»
هان میونگو که داشت گوشهی لبش رو پاک میکرد رنگ و روش پرید. «حـ- حالا چرا مادر شم؟ اصولا باید پدر شم!»
شاخکای حافظ تاریکی بلند شدن.
«اففففففففف!»
یکی از شاخکاش وارد دهن هان میونگو شد و رنگ و روی هان میونگو سیاه و کبود شد. صدای حرکت چیزی به پایین حلق هان میونگو به گوش رسید. آره. پس منظورش از مادر شدن همین بود. با تاخیر یادم اومد که گونههای شیطانی نسل بعدیشون تو بدن افراد گونههای دیگه میریزن که نسلشون رو ادامه بدن.
«یو سانگا- شی، حالا حالاها که تو فکر بچه دار شدن نیستی، درسته؟»
«معلومه که نیستم!»
یو سانگا سریع مفهوم حرفامو گرفت و فورا عقب کشید. نیزهی موش زمینی رو تاب دادم و شاخکی که تو حلق هان میونگو بود رو پاره کردم.
حافظ تاریکی با عصبانیت غرید، «Kallituo!»
شاخکای گونهی شیطانی کم کم داشتن نیزهی موش زمینی رو میشکستن. حتی خار گراز سنگی که شکم ایکتیوسور رو سوراخ کرد، به محض فرو رفتن تو بدن یه شیطان از بین میره. تا به اطراف نگاه کنم ببینم چی شده، هان میونگو پا به فرار گذاشت دور شد ولی یو سانگا داشت نگاهم میکرد.
{ینی میشه باهاش درافتاد؟}
انگار چشماش داشتن همین رو ازم میپرسیدن. راستش نه نمیشه.
بنگ! بنگگگگ! جرنگ!
بعد چندتا ضربه، نیزهی موش زمینی دیگه تقریبا نابود شد. دستی که باهاش نیزه رو نگه داشته بودم درد میکرد. هیولایی که از صندوق نگهبانی میکرد رو نمیشه گیر انداخت، درست عین ایکتیوسور پل دونگهو. بخاطر همین هم نقشه نداشتم با این هیولا شاخ به شاخ شم، بلکه نقشهـم این بود که بعد ناپدید شدنش صندوق رو گیر بیارم. مثل همیشه هیچ چیز اونطور که انتظار داریم پیش نمیره.
«دوکبی. داری تماشا میکنی؟»
[عـ- عه. میدونستی؟]
دوکبی تو تاریکی ظاهر شد. اسمش رو نمیدونستم ولی ظاهرا از فک و فامیلای بیهیونگه.
«تا الان باید یه مرسولهی پستی برام اومده باشه. میخوام زود بهم بدیش.»
[هه هه. این دیگه مسئولیت من نیس. کـ- کار بیهیونگه.]
«الان هم جنابعالی جای بیهیونگ رو گرفتی. نمیبینی اساطیر کفری شدن؟»
[اسطوره «اسیر سربند طلایی» میخواد دوکبی «بیریو» رو به باد فحش بگیره.]
[اسطوره «قاضی شیطان نمای آتش» دوکبی «بیریو» رو تهدید میکنه.]
بیریوی دوکبی آب دهنش رو قورت داد. […بـ- باشه. ولی فقط همین یه بار. گمونم جالب بشه!]
دوکبی زیر لب غرغر کرد و کارش رو شروع کرد.
[آیتم مبادله شده رسید.]
[آیتم «وفای شکسته» کسب شد.]
[بخاطر شرایط قرارداد از پرداخت حق الزحمه به واسطه معاف هستین.]
وفای شکسته. آیتم مبادله شده در ازای «هستهی ایکتیوسور»، که تو مزایدهی فروشگاه دوکبی ثبت شده بود، بالاخره رسید.
«کیکیکی.»
حافظ تاریکی ظاهر شدن آیتم رو دید و خندید. خندیدنش جای تعجب هم نداشت. تنها چیزی که نصیبم شد یه آیتم رده D بود. شمشیری که از وسط شکسته بود.
[این آیتم برای استفاده خیلی قدیمی است. مقاومت پایینی داره و به سختی میشه استفادهای ازش کرد.]
حتی دوکبی که آیتم رو بهم داد داشت میخندید. [چـ- چطور با اون چیز فکستنی میخوای بجنگی؟ تازه اگه یه مهارت خاص نداشته باشی نمیتونی ازش استفاده کنی…]
دیگه تا همین قدر رو میدونستم. اگه نمیدونستم که نمیخریدمش.
«هوفففف…» نفس عمیقی کشیدم و تمرکز کردم.
جـــــرنگ!
دسته به شدت لرزید. بیریو از شدت تعجب فریاد زد.
[هاااا؟ چطور؟]
تعجب کردنش هم طبیعی بود. چون این مهارت رو به قیمت 10,000 سکه از رفیقش خریدم. هالهی سیاه کم کم رو سطح تیغهی شکسته نشست.
[انرژی ستارهی سفید خالص]
بعد کشتن ایکتیوسور، این مهارت رو از بیهیونگ خریدم. نسبت به تکنیکهای انرژی سطح بالاتر یه چندتایی نقص داشت، ولی فعلا نمیتونم اونا رو به دست بیارم.
[وفای شکسته به انرژی ستارهی شما واکنش نشون داد!]
[تیغهی وفای کشسته فعال شد!]
طولی نکشید که یه تیغهی مجازی سفید از لبهی تیغهی شکسته ظاهر شد. وفای شکسته، وقتی انرژی ستاره داخلش شد شکل اصلیش معلوم شد.
تعداد شاخکا چندتایی بیشتر شد و میدون دیدم رو کور کرد. با این سطح استقامتم از این این حملات جون سالم به در نمیبردم. ترسناک بود. ولی حالا یه شانسی داشتم. چون تیغهی وفای شکسته بهترین سلاح برای مقابله با گونههای شیطانیه.
شاخکهایی که به تیغه خوردن سوختن و بریده شدن. وقتی شاخکای حافظ تاریکی نابود شدن، نعرهی وحشتناکی کشید. حس میکردم نیروی جادوییم داره به شدت تحلیل میره ولی عجلهای نداشتم. با آرامش تیغه رو حرکت دادم. چندین بار نتونستم به شاخکا ضربه بزنم چون مهارت «روحیهی مبارزه» یا مهارت «شمشیرزنی» نداشتم، برای همین مدل استفاده کردنم از شمشیر افتضاح بود. طبیعی هم بود. من یه خواننده بودم، نه یه شمشیرزن. یه خواننده هم به سبک یه خواننده میجنگه.
[تاثیر ویژگی باعث افزایش به خاطر سپردن صفحاتی که خوندین شد.]
صفحات راههای نجات به سرعت از ذهنم رد شد.
{…الگوی حملهی حافظ تاریکی سادهـست. بی هیچ استثنایی اول شاخک راست بالایی حمله میکنه…}
{…بعد این حمله، تک شاخک پایینی میاد…}
{…شاخکهاش ترمیم میشن ولی این فرآیند چند دقیقه طول میکشه…}
به سرعت خوندم و از خوندههام استفاده کردم.
«کعاااااااااا!» با بریده شدن شاخکهای حافظ تاریکی همینطور نعره میکشید.
از سمت دیگه چشمم به لی گیلیونگ خورد. پسربچه با چشمای غرق وحشت نگاهم میکرد. متاسفانه برخلاف آرزوهاش، من کاراکتر اصلی این دنیا نبودم. اما حداقل از یه چیز مطمئن بودم.
«Kar. Mien. Der.» حافظ تاریکی زیر لب چیزی میگفت و از شوکی که بهش وارد شده بود نمیتونست خودش رو جمع و جور کنه. چیزی نپرسیدم ولی یو سانگا از پشت با صدای لرزون زمزمه کرد، «میگه از کجا کل نقاط ضعفم رو میدونی…؟»
پس اینو میگفت. منم با لحن آروم جوابی دادم.
«معمولا زیاد کتاب میخونم.»
من بیشتر از هرکسی این دنیا رو میشناسم.