Omniscient Reader’s Viewpoint - قسمت 13
با توجه به اوضاع، یهجورایی فهمیدم چی به چیه. «چی شد؟ چیزی شده؟»
[محاله. مگه میشه یه مانع جلوی دخالت تو سیستم رو بگیره…؟]
این جور که پیداست دیوار دفاعی نه تنها مهارتهای یه تجسم، بلکه مهارت دوکبی رو هم مهار میکنه. اگه این فرضیه درست باشه، پس یعنی هیچکس تو راههای نجات نمیتونه پنجرهی ویژگیهام رو ببینه. چه جالب. بساط تقلبم هم فراهمه.
«بیخیالش.»
[لـ- لطفاً وایسا! میتونم حلش کنم. اگه نتونم حلش کنم چه خاکی به سرم بریز؟]
«نمیتونی درستش کنی.»
[عرررررررر!] بیهیونگ جیغ کشید، جوری که انگار شوک الکتریکی بهش داده باشن. خزهای سفیدش سیاه شدن. [لـ- لعنتی! لعنتی!]
«عیبی نداره. اگه نمیتونی درستش کنی پس بیخیال شو. عوضش یه کار دیگه برام بکن.»
[امکان نداره! من بیهیونگِ دوکبیام. اگه نتونم این اوضاع رو روبهراه کنم، آبرو و حیثیت دوکبی به فنا میره…]
به ساعت نگاه کردم. یه ساعت از وقتی که ایکتیوسور خوردتم میگذره. دیگه وقت زمان هدر دادن نبود.
«فروشگاه دوکبی.»
بیهیونگ دست از جنب و جوش الکیش تو هوا برداشت. [چی؟]
«فروشگاه دوکبی رو باز کن.»
[…از کجا دربارهش میدونی؟]
«بازش میکنی یا نه؟»
[فقط تجسمی که حامی داره میتونه از فروشگاه دوکبی استفاده کنه…]
«درسته تمام تجسمهایی که از فروشگاه دوکبی استفاده میکنن حامی دارن، ولی قانونی نیست که بگه تجسم بدون حامی نمیتونه از فروشگاه دوکبی استفاده کنه.»
[…یه دقیقه وایسا.] بیهیونگ منویی ظاهر کرد و گزینهی تاییدش رو زد. [با این اوصاف معلوم نیست من دوکبیم یا تو. خدایی نکنه واقعاً دوکبیای؟]
بیهیونگ خندون جفت دستاش رو بلند کرد. […باشه، مشکلی نداره ازش استفاده کنی. اما فقط وقتی کانال برای استریم بازه میشه از فروشگاه دوکبی استفاده کرد. عیبی که نداره؟]
«عیبی نداره.»
[کانالِ #BI-7623 باز شد.]
[اساطیر وارد شدند.]
بعدش جریان الکتریسیسته تو هوا ایجاد شد و یه پنجرهی شفاف جلوم ظاهر شد.
[به «فروشگاه دوکبی»، بخش خرید سکه خوش اومدین.]
فروشگاه دوکبی…
همین موقع «مرکز خرید» این دنیای لعنتی برام باز شد.
***
تو راههای نجات، دو روش برای استفاده از سکهها بود. یکیشون اینه که باهاشون سطح وضعیت کلی مثل استقامت و قدرت رو بالا برد. اون یکی هم اینه که ازشون به عنوان نوعی واحد پول استفاده کرد تا توی خریدای مختلفی که انجام میدی خرجشون کنی، این خرید شامل فروشگاه دوکبی هم میشه.
[همین الان بخرینش! پکیج مخصوص مبتدیها برای تجسم شما، فقط 2500 سکه!]
[فقط برای امروز! پکیج ارتقای 300 درصدی، سریعتر از هرکس دیگهای قوی بشید!]
[اتفاقی تجسمی با ویژگی افتضاح انتخاب کردین؟ نگران نباشین! «جعبهی ویژگی شانسکی» میتونه به حالت شانسکی ویژگی تجسمتون رو عوض کنه!]
چندین آیتم قابل خریداری با سکه از جمله پیکیجهای مختلف وجود داشت. مخاطب همهی تبلیغات فروشگاه دوکبی، اساطیری بودن که تجسم داشتن. چیز عجیبی نبود، چون مشتریهای اصلی فروشگاه دوکبی اساطیر بودن. از شر تمام تبلیغاتی که دونهدونه جلوم سبز میشن خلاص شدم.
البته این اوضاع الانم در مقایسه با «فجایعی» که تو سناریوی پنجم قراره اتفاق بیفته هیچی نبود، ولی بازم یه ایکتیوسور فرمانروای دریا برای تجسمهای مبتدی فرقی با فاجعه نداشت. برای کشتن ایکتیوسور به چند تا آیتمی که تو فروشگاه دوکبی میفروختن نیاز داشتم.
«بذار ببینم…»
اول یه نظر به فهرست انداختم و بعد نگاهم رو سمت بیهیونگ برگردوندم. «هی، الان فقط همینا رو میتونم بخرم؟ گزینهی جستجو نداره؟»
[چیزه خب… شعت. وایسین. اساطیر. خواهش میکنم. لطفا آروم باشین.] از لحظهی باز شدن کانال، بیهیونگ داشت مثل شخصیتهای تو کمیک عرق میریخت و مدام سعی میکرد قضیه رو یهجوری ماست مالی کنه. [فقط بهخاطر ارور سرور بود که پخش رو برای چند لحظه بستم! به مولا عمداً خاموشش نکردم.]
رو هم رفته 20 تا ستاره بالای سر بیهیونگ بود. از اونجایی که اکثرشون کانال رو ترک نکرده بودن، پس میشد گفت هنوز چند تا از اساطیر میخوان ببینن چی به سرم اومده. البته همهی اساطیر همچینم مهربون نبودن.
[تعدادی از اساطیر انصاف برنامه رو زیر سوال بردن!]
[تعدادی از اساطیر به امکاناتی که دریافت کردین مشکوکن!]
انتظار همچین واکنشهایی رو هم داشتم. موقع بسته بودن کانال، یه سناریوی مخفی شروع شده و فروشگاه دوکبی هم باز شده. تعجبی نداشت اساطیر شوکه شدن.
[نه، من تبعیض قائل بشم؟ ببینین اساطیر عزیز. من فقط یه دوکبیم. اگه همچین کاری کنم اشهدم خوندس. مسئولیت و قوانین سفت و سخت استریمری رو که نمیشه همینجوری راحت زیر پا گذاشت.]
«انشالله تعالی یه دستی میرسونی؟»
[…پایین گوشهی راست گزینهی جستجو هست.]
«ممنون.»
دیگه اهمیتی به بیهیونگ ندادم و آیکون شفافی که شکل ذرهبین بود و پایین پنجرهی پکیج قرار داشت فشار دادم.
[عملکرد جستجوی محصول فعال شد.]
[محدودیت استفاده از عملکرد جستجو 5 بار در روز است. به ازای هر جستجوی اضافی 100 سکه کسر خواهد شد.]
انگار دوکبیها هم مثل آدمها طمعکارن و به فکر اینن شده از هر راهی پول دربیارن. تعداد کل دفعاتی که میشد رایگان جستجو کرد پنج بار بود. دو بار جستجو برای خریدن چیزایی که لازم داشتم کافی بود، با این حساب سه بار دیگهم باقی میمونه.
[اسطوره «طراح مرموز» دربارهی نقشهی شما کنجکاوه.]
«آره، کنجکاو باش. اگه کنجکاوی همینطور چهار چشمی نگاه کن ببین چیکار قراره بکنم.»
[اسطوره «اژدهای شعله سیاه جهنمی» با حرص کارهای شما رو نگاه میکنه.]
«حاجی اگه قراره حرص بخوری پس نگاه نکن، کسی مجبورت نکرده که.»
دهنم رو باز کردم تا از عملکرد جستجو استفاده کنم، «آیتم «اژدهای باستانی» رو پیدا کن.»
[سه مورد برای جستجوی شما پیدا شد.]
طولی نکشید که یه پنجرهی کوچیک ظاهر شد.
[*قلب اژدهای باستانی – موجودی: ؟
*استخوان اژدهای باستانی – موجودی: 1
*شاخ اژدهای باستانی – موجودی: 1]
قلب اژدهای باستانی رو انتخاب کردم.
[اطلاعات آیتم]
اسم: قلب اژدهای باستانی
سطح بندی: SS
توضیحات: قلبی که حاوی قدرت جادوییِ اژدهای باستانی «ایگنایتوس» هست. قدرت جادوییش تقریباً بینهایته، اگه با موفقیت پیوند زده بشه میتونم ویژگی «آتش جهنم» رو برای شخص فراهم کنه.
قیمت: 1,500,000 سکه
موجودی: الان فروخته شد.]
همونطور که انتظارش داشتم موجودیش ته کشیده. پشت فهرست رو بهروم، بیهیونگ داشت با اساطیر سر و کله میزد، با دهنی که از تعجب باز مونده بود نگاهم کرد.
[روانی. از کجا اژدهای باستانی رو میشناسی؟]
«همینطور الکی یه اسم خفن از خودم درآوردم.»
[…آره ارواح خاک عمت.]
شونه بالا انداختم. تو داستان اصلی راههای نجات، همین موقعها صاحب قلب اژدهای باستانی مشخص میشه. اگه درست یادم مونده باشه، صاحب قلب الان تو ایتالیاست. طرف خیلی خرشانسه که یه حامی خرپول گیرش اومده. اسم چند تا چیز دیگه رو گفتم.
[جستجوی محصولات مرتبط تکمیل شد.]
[*چشم شیطان بزرگ – موجودی: 0
*انرژی ستارهی سفید خالص – موجودی: 1]
چشم شیطان بزرگ فروخته شده بود… انگار اساطیر هم خیلی سریع عمل میکنن. خب، من که نمیتونستم همپچین آیتمی رو بخرم چون قیمتش 1 میلیون سکه بود. در هر حال داشتن حامی چیز خوبیه. حالا تجسمی که چشم شیطان بزرگ دستشه زود قوی میشه و دهن سناریوهای اولیه رو سرویس میکنه.
[ناموساً تو چه جونوری هستی؟ چه کلکی سوار کردی؟ از کجا دربارهی آیتمهایی که فقط با جستجو پیدا میشن رو میدونی؟]
«بابا همینطوری چار تا اسم الکی گفتم دیگه.»
بین سه آیتمی که سرچ کرده بودم، فقط انرژی ستارهی سفید خالص موجودی داشت. از طرف دیگه قیمتش 10،000 سکه بود، پس فعلا نمیتونم بخرمش. میذارمش تو سبد خرید که بعدا بگیرمش.
[چیه، میخریش؟]
«فعلا نه. فقط دارم نگاه میکنم.»
[ایشششش، چهقدر هم خوب بلدی وقت تلف کنی.]
«میخوام یه چیز دیگه بخرم، پس از الان هرچی گفتم رو بیار بالا.»
اسم چند تا آیتم رو گفتم. کمی بعد لیستی از آیتمها جلوم ظاهر شد.
[*مُخاط اسب آبی چکشی – موجودی: 124
*خار نوک تیز گراز سنگی – موجودی: 17]
با لیست توی ذهنم مقایسهش کردم. اسب دریایی چکشی که غذای ایکتیوسور بود و گراز سنگی که قاتل گونههای دریایی بود… دیگه شکی تو دلم نمونده بود. وقتی بحث حمله به ایکتیوسور وسط باشه، این ترکیب بهترینه.
«چهار تا کیسه مخاط، چهار تا خار. میشه 800 سکه؟»
[آره، ولی… با این چیزای جورواجور میخوای چیکار کنی؟]
«لازم نیست بدونی.»
[…نمیخوام فضولی کنما ولی چرا یه چیز دیگه نمیخری؟ مثلاً این تکنیک شمشیر وُریونگ. راستش 8،000 سکهست ولی الان 4،000 سکه میفروشمش. خریدن این یکی برای تکمیل سناریو بهدردبخورتر نیست؟]
«قربون روحیهی ورزشکاریت ولی من همین رو میخرم.»
بیهیونگ راضی نبود ولی به هرحال هزینهی خرید رو ازم گرفت.
[800 سکه مصرف شد.]
تو تاریکی غبار براقی جمع شد، چهار خار بلند و چهار کیسه مخاط سیاه ظاهر شد.
[گفته باشم جنس فروخته شده پس گرفته نمیشه. فهمیدی؟]
«میدونم.» مختصراً سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم و به کارم رسیدم. کتم رو درآوردم و دور کمرم بستم، خارها رو تو فضای بین کت و کمرم چپوندم و کیسهها رو هم دور کمرم آویزون کردم. ابتدای خار گراز سنگی کلفت بود ولی انتهاش نوک تیز. طولش تقریباً یه متر بود. سایزش برای سوراخ کردن چیزا مناسبه.
[همممم… پس من دیگه رفع زحمت میکنم. نمیتونم اینجا پیشت بمونم. یه جای دیگه چیزای جالبی داره اتفاق میفته.]
«به سلامت.»
[هه هه، پس تا برمیگردم طاقت بیار. امیدوارم شانس یه وقت بهت پشت پا نزنه.]
نوری تابید و بیهیونگ غیب شد و فضای اطراف دوباره غرق تاریکی شد. میتونستم از نور گوشیم استفاده کنم ولی میخواستم تا جای ممکن شارژش رو هدر ندم. تو دل تاریکی، خار گراز سنگی نور آبی مانندی از خودش ساتع میکرد. نورش خیلی ضعیف بود ولی برای الان همین قدر هم کافیه.
یکی از خارها رو درآوردم و تو هوا تاب دادم. نمیدونم بهخاطر این بود که مهارتی مثل استفاده از سلاح یا تجسم تمام سربازها رو نداشتم یا چی ولی خب به هر حال نمیتونستم به نگه داشتن خار تو دستم عادت کنم.
[تعدادی از اساطیر حوصلهشون سر رفته.]
اساطیر بیحوصله کانال رو ترک کردن. نمیتونستم بیهیونگ رو ببینم اما احتمالاً الان دلخور شده. به این ترتیب یه ساعت گذشت.
راست، چپ، بالا و پایین. از اوضاع فعلی خوشم نمیاومد ولی خب دیگه مشکلی تو نگه داشتن اون خارها نداشتم. سطحش زخمت بود و به نظر نمیاومد به این آسونیا از دستم لیز بخوره. وقتشه شروع کنم. از تمام زورم استفاده کردم و اون رو تو دیوارهی شکم ایکتیوسور که کمی بالاتر از سرم بود فرو کردم.
ششش!
خار بزرگ کمی عقب برگشت، عین این بود که یه دیوار لاستیکی رو سوراخ کنی. قدرت الانم اون قدری کافی نبود که بتونم شکم ایکتیوسور رو پارهپوره کنم. اگه از مهارتهام هم استفاده کنم احتمالاً باز فرقی ایجاد نکنه. همین موقع سوراخهای کوچیک بخش بالایی شکم ایکتیوسور همزمان باز شدن. مایع خیلی چندشی ازشون بیرون ریخت.
«غغغخخخخ!» یکی از افراد شروری که روی چیزی توی شکم این هیولا شناور بود شروع به فریاد زدن کرد. پوست اون فرد شرور کمکم ذوب شد. کار هضم ایکتیوسور شروع شده بود. اسید معدهی ایکتیوسور به سرعت با آب رودخونهی داخل معده ترکیب شد و چه چیزهای که داخل آب بود و چه اونهایی که رو آب شناور بود رو کم کم ذوب میکرد.
وقتی نمونده بود. اما همه چیز داشت اونطوری که نقشه ریخته بودم پیش میرفت. از روی کائوچوی شناور پریدم و برجستگیای روی دیوارهی شکم رو گرفتم. بعد طوری که انگار دارم کوهنوردی میکنم از دیواره بالا رفتم.
قل قل قل قل قل قل.
منفذ خروجی اسید درست بالا سرم بود. خاری رو تو دهنم نگه داشتم و یه کیسه مخاط اسب دریایی چکشی رو گرفتم. مایع سرمهای عجیبغریب رو کف دستم ریختم و بعد مخاط رو بادقت روی خار مالیدم، از ابتداش تا انتها. باظرافت و احتیاط این کار رو میکردم، شبیه مالیدن ژل اصلاح به جایی که قراره اصلاح شه. اگه ژل اصطلاح در برابر تیغ از پوست محافظت میکنه پس مخاط هم از خار در برابر اسید معده محافظت میکنه.
«برو که رفتیم.»
خار رو تو سوراخی که اسید معده داشت ازش خارج میشد چرخوندم. زاویهم درست بود و از نهایت قدرت استفاده کردم. اسید معده از روی خار سر خورد و پوست بازوم رو سوزوند. بدجوری دردم اومد ولی دست از کارم نکشیدم. اینجا یه اشتباه کافی بود تا به خاک عظما برم.
[مهارت اختصاصی «دیوار دفاعی» کمی از درد رو تسکین داد.]
قل قل قل قل. پیسسسس…
خیلی طول نکشید که خار منفذ خروجی رو کامل گرفت.
«فقط یکی مونده.»
بعد یه نفس عمیق، یکی دیگه از خارها رو از کمرم بیرون آوردم. مخاط اسب دریایی چکشی رو روش مالیدم، منفذ دیگهای پیدا کردم و راهش رو بستم.
[تعدادی از اساطیر آرامش شما رو تحسین میکنن.]
[تعدادی از اساطیر 200 سکه به شما اهدا کردن.]
با همین روش، سه تا منفذ باز رو مسدود کردم. منافذی که بسته بودم یهکمی ازشون باز مونده ولی منافذ ریز مقدار زیادی اسید معده بیرون نمیفرستادن. یه خار باقی مونده بود که اون رو هم محکم با کتم دور کمرم بسته بودم. الان تنها چیزهایی که برام مونده یه خار و دو کیسه مخاطه.
بقیهی مخاط رو روی پوست و لباسهام مالیدم و بعد هم مابقیش رو تو حلقم ریختم.
«اوووق.»
مزهی مزخرفی که رو زبونم پخش شد داشت حالم رو به هم میزد ولی از مردن بهتر بود. تلخی این آشغال در مقایسه با آشوبی که از الان به بعد قراره اتفاق بیفته هیچی نبود. حدود پنج دقیقه بعد کل شکم ایکتیوسور لرزید.
…شروع شد.
غرررررررش- !
ایکتیوسور نعرهی دردناکی کشید. رگهای خونی دیوارهی معدهش داشتن وول میخوردن و مشخص بود خارها دارن داخل رگهای خونی پخش میشن. خارهای تو منافذ رشد و پخش سریعشون رو شروع کرده بودن. دلیلش هم اینه که خارهای گراز سنگی موقع تماس با مایعات بدن گونههای دریایی رشد میکنه.
خارها که نسبت به اسید معده مقاوم شده بودن، مایعات اطراف رو جذب میکردن و کمکم تو بدن ایکتیوسور ریشه میکردن. خارهای گراز دریایی تا ایکتیوسور کلاً نمیره پخش شدنشون متوقف نمیشه.
همینطور که چرخیدن مایع داخل معده رو زیر پام تماشا میکردم، خاری رو سفت گرفتم. هر کاری ازم برمیاومد انجام داده بودم. از الان به بعد دیگه بقیهش جنگ روانی بود. یا من میمیرم یا این عوضی. فقط یک از ما زنده میمونه.